اى كسانى كه به زبان اسلام آورده ايد و ايمان در قلبتان وارد نشده است ، مسلمانها رامذمت نكنيد.
ولا تتبعوا عوراتهم
و لغزشهاى آنها را جستجو نكنيد.
فانه من تتبع عوراتهم تتبع الله عورته و من تتبع الله عورته يفضحه ولو فىبينه . (133)
هر كسى جستجو كند عيوب آنها خداوند جستجو مى كند عيوب او را و كسى را كه خدا جستجوكند عيوبش را، رسوايش مى گرداند گرچه در درون خانه اش باشد.
رفيق بالخلق
با نرمى برخورد مى كند.
روحيه نرم دارد و با خلق با لطافت برخورد مى كند.
مؤ من دشمن ساز نيست . غلظت و خشونت ندارد. دروسايل الشيعه بابى است تحت عنوان مدارا با مردم روايات در اين بابزياد است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند:
مداراة الناس نصف الايمان (134)
مدارا كردن با مردم نيمى از ايمان است .
در روايت ناس كه عام است و اختصاص به مسلمان و مومن ندارد آمده :
الرفق بهم نصف العيش (135)
برخورد نرم با مردم نصف زندگى است .
در اين روايت به زيبايى ، هم به جنبه معنوى و هم مادى ، اشاره شده است . هم نصف ايمانتاءمين مى شود هم نصف معيشت دنيوى . در نقطهمقابل فرموده اند.
الانقباض من الناس مكسبة للعداوة (136)
تنگ نظرى با مردم وسيله كسب دشمنى است .
اين روايات با آنچه قرآن در نسبت ارتباط مومن با مومنان ، منافقات و كفار مطرح مى كندمنافاتى ندارد. اين روايات از بعد اخلاقى مد نظر است و آياتى همچون اشداء علىالكفار رحماء بينهم مصداق مسائل حقوقى است . مثلا اگر در مسئله اى حقوقى ،طرف تو مومن باشد با رفق و محبت و گذشت و اگر كافر بود، با غلظت و خشونتبرخورد كن .
سارع فى الارض
كوشش كننده است در زمين :
مؤ من اهل كار و تلاش است . دلبستگى مومن به خدا وى را از كار باز نمى دارد. بر عكس ،ايمان ، انسان را به تلاش وا مى دارد. از طرفى مومن خود خواه نيست و صرفا براى خودتلاش نمى كند، بلكه براى جامعه مى كوشد. در جمله بعد به اين مطلب اشاره مىفرمايند:
عون للضعف ، عوث للملهوف
كمك كار ضعيف و پناه بى كسان است .
ولا يهتك سترا ولايكشف سرا
مؤ من پرده در نيست و اسرار مردم را افشا نمى كند.
ستر به معنى پرده و هتك به معناى دريدن است . مؤ من نه پرده را مى درد و نه پرده رابالا مى زند. مسئله هتك در روابط اجتماعى موضوعى با اهميت است . گاهى به قصد اصلاحناخواسته ، افساد مى كنند. مكرر گفته ام كه محور تربيت ، پرده دارى است نه پرده درى.
خلق مومن ، خلق الله است . خداى تعالى پرده در نيست و مؤ من كه با حق تعالى پيوندخورده است ، متصف به صفات اوست ، بنابراين پرده درى نمى كند.
مؤ من ستار العيوب است نه كشاف العيوب . در روايتى با سندى بسيار عالى شخصى بهامام صادق عليه السلام عرض كرد:
عورة المؤ من على المؤ من حرام ؟
عورت مومن بر مومن حرام است ؟
حضرت فرمود: بلى ، از حضرت سؤ ال كرد مقصودتان از عورت پايين تنه است ؟قال ليس حيث تذهب فكرك فرمود: خير، فكرت ، در اين مورد به انحرافرفته است . سپس حضرت فرمودند: مقصودم از حرمت عورت مؤ من ، حرمت افشاى اسرار مؤ مناست .
خوار كردن مؤ من ، آدمى را از ولايت خداوند خارج و در سايه ولايت شيطان قرار مى دهد.مفضل مى گويد حضرت صادق عليه السلام به من فرمودند:
من روى على مؤ من رواية يريد بها شينه و هدم مروته من اعين الناس ، اخرجه الله منولايته الى ولاية الشيطان .
اگر كسى از مؤ منى چيزى : نقل كند كه وى را خوار و سبك و پيش مردم كوچك كند، خداوند اورا از ولايت خويش خارج مى كند و در ولايت شيطان قرار مى دهد.
يعنى ، تو لياقت ندارى كه من خدا حاكم بر تو باشم . جالب است بدانيم كه شيطان هموى را نمى پذيرد فلا يقبله الشيطان (137) گاهى مسئله عيب هم در كار نيست . مؤ منىاست كه اهل يك سنخ عبادات است و نمى خواهد ديگران بفهمند. اضاعة السر مطلق است .درروايتى امام كاظم عليه السلام فرمودند:
المجالس بالامانات (138)
مجالس خصوصى در حكم امانات است .
يعنى ، اگر در مجلسى چند نفر مؤ من سخن خصوصى با يكديگر مى گفتند،نقل آن صحيح نيست .
مؤ من خير برادرش را مى گويد و شرش را مستور مى كند. يعنى مؤ من اصولا خوبيهاى مؤمن را مى بيند و زشتى ها را مى پوشاند. در روايات متعدد آمده است كه خداوند عملى را از مؤمن مى نگرد و به ملائكه مباهات مى كند اما هيچ گاه در برابرعمل زشت مؤ من ، فرشته ها را خبر نمى كند كه بياييد نگاه كنيد.
كثير البلوى ، قليل الشكوى
ابتلائات مؤ من زياد است ولى شكايت و گلابه اش كم است .
ان راءى خيرا ذكره و ان عاين شرا ستره
اگر عمل خير و پسنديده اى را ببينيد آن را متذكر مى شود، اما كارهاى زشت و ناپسند رابازگو نمى كند.
يستر العيب و يحفظ الغيب
عيب را مى پوشاند و حفظ غيب مى كند.
به اعتقاد من ، حفظ غيب اين است كه در غياب مؤ من ، بيشتر احترامش را حفظ مى كند.
يقبل (139) العثره
خطاها را ناديده مى گيرد،
اقاله به معناى برگرداندن است . در فقه ، در باب بيع ، مى فرمايندطرفين مى توانند معامله را اقاله كنند، يعنى معامله را به هم بزنند. در اينجا اميرالمؤ منينعليه السلام جنبه اخلاقى بدان داده اند. مى فرمايند اگر خطايى نسبت به مؤ من شد،اقاله مى كند يعنى ناديده مى گيرد. انگار چيزى نشده و وضع بهحال اول خود است .
و يغفر الزلة
پوزش پذير است .
مؤ من نه تنها خطاها را اقاله مى كند بلكه اگر شخصى عذر خواست ، فورا مى پذيرد. دروصاياى پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است .
من لم يقبل من متنصل عذرا صادقا كان او كاذبا. لمينل شفاعتى (140)
اگر كسى عذر خواهى كسى را چه راست و چه دروغ نپذيرد، شفاعت منشامل حالش نمى شود.
چه رابطه اى ميان شفاعت و پذيرش عذر در اين دنيا است ؟
انسان در اين عالم بايد نمونه اى از صفات وافعال الهى را نشان بدهد.به ياد دارم بزرگى كه از وارستگان بود به من مى فرمودفلانى من هر شش ماه يكبار، تمام كسانى را كه به من بدى كرده اند اما من نمى دانم ، عفومى كنم .
يك وقت بحث عذر خواهى است كه غالبا اين چنين است اما مطلب آن بزرگ فوق اين مطلباست . افرادى به انسان تعدى كرده اند و براى عذر خواهى هم نيامده اند لكن او همه شانرا بخشيده است . اما چه نفعى عايد اوليا از عذر خواهى مى شود؟
اين افراد قادرند روز قيامت سخن بگويند زبان حالشان اين است كه خدايا من بنده توبودم ، گذشت كردم تو هم كه خالق من هستى از من بگذار. يعنى يك نمونه از صفات الهىرا در عالم بارز كرده است و لذا حق تعالى در خواستش را رد نمى فرمايد.
لا يطلع على نصح فيذره و لا يدع جنح حيف فيصلحه
به نصيحتى آگاه نشود كه آنرا رها كند و هيچ كجروى را اصلاح نكرده نگذارد.
معناى ديگر اين است كه ممكن است اصلا جرمى از مومن صادر نشود تا محتاج اصلاح شود.
امين رصين تق تق زكى رضى يقبلالعدر
امين باوفا، پرهيزگار پاكدامن ، بى عيب ، پسنديده به مردم و خدا و عذرپذير است .
مومن در جامعه به گونه اى رفتار مى كند كه مردم به او اعتماد مى كندرصين است يعنى ، در همه چيز يا در امانت داريش محكم است تقى است .از آلودگيهامبر است .نقى است .چه بسا نقى اشاره به ذمائم اخلاقى است نه تنها تقى است يعنى ،افعال به معصيت آلوده نيست كه ملكاتش نيز آلوده به نفسانيات نيست .يعنى ،اهل تزكيه نفس است . در دو صفت تقى و نقى جنبه سلبى مطرح است و در دو صفت بعد،جنبه اثباتى است . تزكيه نفس ، مومن را رشد مى دهد.راضى است يعنى ، رضايت خالق راجلب كرده است و مرضى است يعنى ، هم خالق از او راضى است و هم خلق .
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
|
كه در طريقت ما كافرى است رنجيدن
|
مومن مطلب بالاترى مى جويد. نه تنها نمى رنجد بلكه همواره خشنود است .
رضى الله عنهم و رضوا عنه آنقدر دلش با محبوب وابسته است كه از تاءديب محبوب ،لذت مى برد. به تعبير آن عارف بزرگ .
او با اوليا سر و كار دارد و آنها را هدف گيرى كرده است . اگر چه اين وادى ، وادىديگرى است كه بهتر است مكتوم بماند.
و يجمل الذكر
مومن در وقت ياد آورى مومن ، زيبا توصيف مى كند.
مومن آنگاه كه مى خواهد ديگران را توصيف كند، زيبا و آراسته وصف مى كند.
و يحسن بالناس الظن
گمانش به ديگران نيك است .
سوء ظن بيمارى است . بدگمانها معيوب اند. در جامعه اى كه صلاح بر فساد غلبه دارد،اگر كسى به برادر يا خواهر مؤ منش بدگمان شود اين شخص بيمار روحى است . منشاءسوء ظن ، جبن و حقارت نفس است .به دليل ضعف نفس ، شيطان در روح ضعيف نفوذ و او راوسوسه كرده و خواطر شيطانى را بدو القا مى كند.
مؤ من اهل حسن ظن به ديگران است و اجازه نمى دهد شيطان در زواياى روحش لانه كند.
دو جمله اى كه مولا فرمودند كاملا به يكديگر مربوطاند. آنگاه كه ياد آور ديگران است ،با زيبايى ياد آورى مى كند و گمان نيك به ديگران دارد. وقتى كه مومن در روابطاجتماعى از برادر يا خواهر مؤ منش ذكر جميل داشت ، پيوندهاى اجتماعى وثيق و محكم مىشود. اصولا مومن مقيد و متعهد است كه پيوندهاى اجتماعى مؤ منان را تحكيم بخشد.
از زبانى ، خوب وصف مى كند و از نظر درونى حسن ظن دارد، اساسى ترينعامل حفظ هر جامعه حسن اعتماد عمومى است . ريشه اين حفظدل حسن ظن است . به دليل حسن ظن ، اعتماد مى كنيم و اگر اعتماد نباشد، جامعه از هم مىگسلد، مؤ من بايد به روابط اجتماعى استحكام ببخشد و مسائلى همچون ذكرجميل نمونه اى از ايجاد حسن اعتماد عمومى است .
و يتهم على الغيب نفسه .
مومن خودش را در عيوب متهم مى كند.
مومن خودش را متهم مى كند نه ديگران را؛ انسان دوگونه عيوب خفيه دارد: عيوب خفيه ازمردم و عيوب خفيه از خودش . خداوند علام الغيوب است و فريب ظاهر الصلاحى مانند ما رانمى خورد، پيامبر به ابوذر فرمودند:
ان الله تعالى لا ينظر الى صوركم (141)
همانا خداى تعالى به صورتهاى اعمال شما نگاه نمى كند.
انسان اگر به عيوب باطن خويش بپردازد، تمام شدنى نيست . يك عيب را كه بر طرف مىكند، مى فهمد كه دو عيب ديگر هم دارد. وقتى به آن دو پرداخت ، هشت عيب ديگر بروز مىكند و همين طور به صورت تصاعدى بالا مى رود.
بنابراين ، كسى كه خود را بى عيب مى بيند، سراپايش عيب است .
يحب فى الله بفقه و علم .
براى خدا با فهم و علم دوست مى دارد.
در اين عبارت سه نكته مطرح شده است :
1. حب مومن مرتبط با خداست .همه محبتهايش براى الله است .
2. اين حب مقرون به فقه و فهم است . چرا خدا را دوست مى دارد؟ چون ادراك قلبى كردهاست .
3. مومن دوستى اش با مومنان بر مبناى حب فى الله است . اينجاست كه بايد به مقامدوستى ، عالم و دانا باشد. تشخيص اولياى خدا كه انسان با آنها به مودت مراوده دارد،مبناى حب الله است . اين طور نيست كه مومن دشمن را جاى دوست فرض كند وبا او طرح رفاقت بريزد. مؤ من زيرك است . حبش فى الله است و آن را با فقه و علم مىيابد.
و يقطع فى الله بحزم و عزم
در راه خدا قطع مى كند به حزم و عزم
در جمله قبل ، از پيوستن فرمودند و در اين عبارت از گسستن ، قطع رابطه مؤ من براىخداست اما دو قيد دارد: 1 - حزم ؛ 2 - عزم .
حزم به معنى تدبير است ؛ آنگاه كه انسان از نظر درونى با كسى قطع علاقهكرد در ظاهرش نيز منعكس مى شود. قطع رابطه درون ، روابط برونى را نيز قطع مىكند. اما مومن زيرك است . با آنكه قطع رابطه درونى كرده است .
مراقب است و در رابط برونى مواظب ؛ اگر قطع ارتباط باطنى باعث ضرر يا مشكلاتىبراى او شود ظاهرش را درست مى كند. انسان از دشمنى كه قطع رابطه كرده است ، رويشرا بر نمى گرداند، مراقب است كه از ناحيه دشمن ضربه نخورد.
عزم به معنى استوارى است . يعنى مومن در قطع ارتباطش استوار است .قطع و وصلش حساب شده است . هم روابط درونى اش حساب شده است و هم روابطبيرونى اش ، هم قطع باطنى اش حساب شده است و هم بيرونى اش .
لا يخرق به فرح
شادى مومن صدمه اى به ادراكات وى نمى زند.
ولا يطيش به مرح
خوشحالى بسيار عقلش را نبرد.
مرح شدت سرور و شادمانى را گويند. در دو مورد، انسان ضعيف النفس بههم مى ريزد: خوشحالى و مصيبت زياد، در اين دو موضع به ادراكات صدمه مى خورد.سفاهت حاصل اين دو حال است .
خوشحالى زياد غالبا معصيت است . باطن در ظاهر اثر مى گذارد واعمال ظاهريش به انحراف مى گرايد.
مذكر للعالم ، معلم للجاهل
ياد آور دانا باشد و معلم نادان .
از اين دو خصيصه در مى يابيم كه مومن به رشد توجه دارد؛ رشد خود و لايتوقع لهبائقة و لا يخاف له غائلة
از مومن انتظار شر نمى رود و كسى از بلاى او نمى ترسد.
كل سعى اخلص عنده من سعيه
اعمال ديگران را از اعمال خود خالص تر مى داند.
مؤ من چون خود را مى شناسد و از خباثت هاى نفس آگاه است ، بهاعمال خويش غره نمى شود.
و كل نفس اصلح عنده من نفسه
و همه را از خود شايسته تر مى داند.
عالم بعيبه شاغل بغمه (142)
عالم به عيب خود است و گرفتار غم خويش .
وقتى مؤ من با اندوه خويش سر در گريبان شد، از توجه به عيوب ديگران باز مى ماند.در اين هنگام به علم مى رسد. روايات در اين زمينه بسيار زياد است
قالرسول الله صلى الله عليه و آله : ثلاث خصال من كن فيه او واحدة منهن كان فىظل عرش الله يوم ظل الا ظله (143)
رسول الله صلى الله عليه و آله مى فرمودند كه سه خصلت همه اش يا يكى از آن ،اگر در كسى بود، در سايه عرش الهى واقع مى شود. روزى كه سايه اى جز سايه حقتعالى نيست .
رجل اعطى الناس من نفسه ما هو سائلهم لها
با مردم طورى رفتار مى كند كه دلش مى خواهد مردم با او رفتار كنند.
و رجل لم يقدم رجلا و لم يوخر اخرى حتى يعلم ان ذلك لله رضى اوسخط
كسى كه گامى به جلو يا به عقب نمى نهد مگر آنكه رضاى خدا را در آن بداند.
و رجل لم يعب اخاه المسلم بعيب حتى ينفى ذلك العيب من نفسه
و كسى كه عيب برادر مؤ منش را جستجو نكند مگر آنكه آن عيب را از خودش دور كرده باشد.
فانه لا يبفى ذلك العيب منها عيبنا الا بداله عيب و كفى بالمرء شغلا بنفسه عن الناس(144)
پس اگر عيبى را از خويش نفى كند، عيبهاى ديگر ظاهر مى شود و كافى است براى مردكه مشغول به خود باشد از مردم .
در روايت ديگرى رسول الله صلى الله عليه و آله بشارت داده اند به كسانى كه بهاصلاح عيوب خويش مشغولند، فرموده اند:
طوبى لمن شغله خوف الله عز و جل خوف الناس (145)
خوشا به حال كسى كه خوف از خدا او را از خوف از مردم باز داشت .
طوبى لمن شغله عيبه عن عيوب المؤ منين من اخوانه (146)
خوشا به حال كسى كه عيوبش وى را از پيگيرى عيوب برادران مؤ منش بى نياز كردهاست .
امام باقر عليه السلام مى فرمودند كه ديدن عيب ديگرى و نديدن عيب خود، عيب است ، مؤ منبه عيبش علم پيدا مى كند.
كل سعى اخلص عنده من سعيه و كل نفس اصلح عنده من نفسه
هر تلاشى در نزد او از تلاش خودش خالص تر و هر نفسى از نفس خودش شايسته تراست .
اين نكته ، جذاب است نمى توانم از آن بگذرم . آدمى در دو مورد بيچاره مى شود:
1. در ارتباط با اعمال نيك : مطلب عجيبى است كهاعمال خوب ، آدمى را به بدبختى بكشاند. تا كنون هر چه شنيده بوديم ،اعمال زشت بود كه منجر به شقاوت مى شد امااعمال نيك هم اگر با عجب قرين شود، نتيجه اش هلاكت است .طبق روايت فوق اميرالمؤ منينعليه السلام مى فرمايد براى پرهيز از عجب ، تماماعمال نيكت را به زير سوال ببر.
2. خود بزرگ بينى در معنويات : وقتى كه كمالات ظاهرى به تكبر منجر شد؛ صاحب آنرا تباه مى كند. شجاع واقعى ، كسى است كه وقتى متوجه خلاف خود شد، اعتراف كند وشرمنده شود. شجاع كسى است كه هواى نفس را بكوبد.
عالم بغيبه ، شاغل بغمه (147)
به عيوب نفسانى خويش آگاه است و مشغول به غم و اندوه درونى خويش است .
لا يثق بغير ربه
اعتماد نمى كند به غير پروردگارش .
انسانى كه غير خدا تكيه كند، بدون پشتوانه است . امام جواد عليه السلام مى فرمايد:
الثقه بالله تعالى ثمن لكلغال و سلم الى كل عال (148)
اعتماد به خدا بهاى هر چيز گران قيمت است و نردبانى است به سوى هر بلندى .
چه شده كه به وعده هاى الهى اعتماد نمى كنيم ؟ جز اين است كه ربوبيت حق را باورنكرده ايم . در بخشى از روايت مفصل از امام عسكرى عليه السلام آمده است :
فلا تعجل على ثمرة لم تدرك
در خصوص مسئله اى كه به آن نرسيده اى عجله و شتاب مكن .
و انما تنالها فى اوانها
در فصل آن بهره مند خواهى شد.
و اعلم ان المدبر لك اعلم بالوقت الذى يصلح حالك فيه
آن كسى كه تدبير امور تو را مى كند آگاه تر است به وقتى كه اصلاح مى شودحال تو در آن :
فثق بخيرته فى جميع امورك يصلح حالك
پس به انتخابهاى خير او در تمام امورت اعتماد كن تا حالت اصلاح شود
ولا تعجل بحوائجك قبل وقتها
و تعجيل مكن در حوائج خود قبل وقت آنها.
فيضيق قلبك و صدرك و يخشاك القنوط (149)
پس قلبت و سينه ات تنگ مى شود و مى ترساند تو را تا اميدى و ياس .
در همين روايت آمده است كه فشار روحى هم كه بر اثر نرسيدن وقت به آدمى وارد مى شود،نفع دارد.
يكى از بزرگان با تعبيرى عوامانه مى فرمودند كه پيش خدا و ابدهيعنى راحت راحت باش . اين اعمتاد است كه روح را آرامش مى بخشد.
قريب وحيد حزين (150)
مؤ من هم به خدا و هم به خلق نزديك است ، تنها و اندوهناك است .
از اين عبارت در مى يابيم كه مؤ من منزوى نيست ، اما وقتى در ميان مردم است ، تنهاست ،چون انسش تنها با خداست . آنگاه كه جنبه يلى الحقى مؤ من بر اثر جنبه يلى الخلقى كمرنگ شد، حزن پديد مى آيد.
روايت را با مفهوم غربت هم مى توان معنا كرد. مؤ من در جمع مانند شخص غريبى است .معناىاين سخن آن نيست كه مؤ من كار اجتماعى نمى كند. خير، مسئله رشتهاتصال قلب با عالم غيب است . همين تعبير در نهج البلاغه آمده است :
كن فى الناس فلا تكن معهم
در مردم باش اما با مردم مباش .
امام حسن عسكرى عليه السلام مى فرمايد:
من انس بالله استوحش من الناس و علامة الانس بالله الوحشة من الناس .
كسى كه با خداوند ماءنوس است از مردم در وحشت است و علامت انس جدا وحشت از مردم است .
يحب فى الله و يجاهد فى الله ليتبع رضاه
دوستى مؤ من در راه خدا و مجاهده اش در طريق اوست تا تابع رضاى او شود.
در اين روايت از يك طرف به امر درونى اشاره مى فرمايند محبت در راه خدا و از طرف ديگربه اثر خارجى و كار كرد بدن .
ولا ينتقم لنفسه بنفسه
براى خودش اهل انتقام نيست .
خداوند رحمت كند بزرگى را كه مى فرمود اگر يك غلط را كنار غلط ديگرى بگذاريم مىشود دو غلط؛ مؤ من انتقام را به خداوند منتقم وا مى گذارد.چوناحتمال مى دهد در انتقام گيرى هواى نفسش مداخله كند.
ولا يوالى فى سخط ربه
دوستى مومن در ارتباط با خشم پروردگارش واقع نمى شود.
مجالس لاهل الفقر
همنشين اهل فقر است .
شايد علت همنشينى با اهل فقر، حفظ روحيه قناعت باشد.
قرآن كريم مى فرمايد:
كلا ان الانسان ليطغى ان راه استغنى (151)
چنين نيست به يقين انسان طغيان مى كند چونكه خود را بى نياز مى بيند.
البته معناى روايت اين نيست كه هر كس از نظر مالى و رفاه ، غنى بود قرب به حق ندارد؛دقت بفرمايد!
مصادق لاهل الصدق
تصديق كننده است اهل صدق را.
فقط يك دوستى حقيقت دارد و آن ، دوستى با حق تعالى است . او صدق است و سايرين كذاباند، او بود است و بقيه نمود.
مؤ ازر لاهل الحق
كمك كار اهل حق است .
عون للغريب ، اب لليسيم ، بعل للارملة
ياور غريب و پدر يتيم و شوهر بيون زن است .
حق باهل المسكنة
به اهل مسكنت مهربان است .
حفى غير از غريب است . تعبير حفى از قرآن است .
انه كان بى حفيا(152)
همانا خداوند به من مهربان است . با لطافت با بندگان برخورد مى كند.
مؤ من در روابط اجتماعى با اين شاءن الهى با خلق برخورد مى كند. امام عسكرى عليهالسلام فرمود:
خصلتان ليس فوقهما شى ء الايمان بالله و نفع الاخوان (153)
دو خصلت است كه فوق آن دو چيزى نيست . ايمان به خدا و سود رسانى به مؤ منان . مؤ منمظهر صفات الهى است و بايد و روابط اجتماعى خود اين صفات را تسرى بدهد.
مرجو لكل كريهه ماءموللكل شدة
مؤ من اميد و پناهگاه براى رفع مشكلات است و در شدايد اميد و پناه مردم است .
از اين روايت در مى يابيم كه مؤ من در جامعه اى كه زندگى مى كند محور وحلال مشكلات است .
ماءمول از امل به معنى آرزو است . تفاوت رجاء وامل در اين است كه رجاء وقوعش نزديك و امل دورتر است .مؤ منمشكل گشاست و جامعه از او توفع حل مشكلات دارد. امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
لايكون المومن مومنا حتى يكون كاملالعقل
مؤ من ، مومن نيست مگر آنكه عقلش كامل گردد.
ولا يكون كامل العقل حتى كيون فيه عشر خصال
و عقلش به كمال نمى رسد مگر آنكه در او ده خصلت باشد.
مقصود از عقل در اينجا، عقل عملى است . اولين خصلت چنين است .
الخير منه ماءمول و الشر منه ماءمون
آنچه از او توقع مى رود خير است و از شر او در امان هستند.
يستقل كثير الخير من نفسه
كار خير بسيارش را كم مى داند.
و يستكثر قليل الخير من غيره
خير كم ديگران را زياد مى داند.
و يستكثر قليل الشر من نفسه (154)
شر كم خودش را زياد مى داند.
از خطاهاى بزرگ انسان ، قليل شمردن خطاهايش است و از بزرگترين بيماريهاى نفسانى، بزرگ ديدن خيرات خويش و كوچك دانستن خدمات مردم است .
لا يتبرم بطلب حوائج
از مراجعه مكرر مردم به ستوه نمى آيد.
هشاش بشاش
طراوت وجه دارد و برخوردش با روى باز است .
لابعباس
عبوس نيست .
ولابحبساس
در عيوب ديگران جاسوسى نمى كند.
صليب
پايدار است .
كظام بسام
داراى كظم غيظ و متبسم است .
كظم غيظ به معناى تحلم است .يعنى حلم به خود بستن . از نظر ظاهر كاظم با حليم ،يكى است ، اما از نظر باطنى حليم داراى آرامش است و كاظم در درونش طوفانى برپاست ،لكن جلوى اين طوفان را سد كرده است . البته راه پيدا شدن ملكه حلم ، كظم غيظ است .على عليه السلام مى فرمايد:
ان لم تكن حليما فتحلم فانه قل من تشبه بقوم الا اوسك ان يصر منهم (155)
اگر صاحب حلم نيستى ، تحلم بورز، زيرا كمتر كسى خودش را به گروهى شبيه مى كندمگر آنكه مثل آنها مى شود.
در روايتى از رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز به طريق يافتن ملكه حلم اشاره شدهاست :
انما العلم بالتعلم
همانا علم با تعلم به دست مى آيد.
و الحلم بالتحلم (156)
و حلم با تحلم حاصل مى شود.
حلم از كمالات ايمانى است . اما كظم غيظ در درجات ضعيف ايمانحاصل است .يعنى ، دلبستگى به خدا دارد اما هنوزكامل نشده است . در روايات آمده است كه كظم غيظ مؤ من در برابر گفتار يا عملكرداهل جهل ، بر عزت مؤ من مى افزايد:
ما من عبد كظم غيظه الا زاده الله عز و جل عزا فى الدنيا و الاخرة (157)
هيچ مؤ منى نيست كه خشمش را فرو خورد مگر آنكه خداوند عزت دنيا و آخرت به وى عطا مىفرمايد.
مؤ من خشمناك كه مى تواند براى تشفى خاطرش عكسالعمل نشان دهد اگر كظم غيظ به خرج بدهد، در قيامت خداوند دلش را ازرضا سرشار مى كند.امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
من كظم غيظا ولوشاء ان يمضيه امضاه ، املا الله قلبه يوم القيامة رضاه (158)
كسى كه كظم غيظ مى كند، حالآنكه قادر به اعمال خشمش هست ، خداوند در روز قيامت دلش را از رضايت پر مى كند.
در حالى كه اگر به قصد تشفى خاطر عصبانى شود، درى از جهنم به روى او گشودهخواهد شد. چون در اغلب موارد، عصبانيت با ابراز معصيت تواءم است پيامبر اكرم صلىالله عليه و آله فرمودند:
ان لجهنم بابا لا يدخله الا من شفى غيظه بمعصية الله تعالى (159)
همانا براى جهنم بابى است كه داخل آن نمى شود مگر كسى تشفى پيدا كند به معصيتخدا.
بسام
اهل تبسم است .
دقيق النظر غظيم الحذر
تفكرش دقيق و تقوايش عظيم است .
نظر در نسبت با عقل و تعقل است و به ديد باطنى اطلاق مى شود. ترس او به مقدماتگناه ، بزرگ است ، چنان كه از پولدار شدن ، از رياست و مقام برحذر است .
عقل فاستحى (160)
تعقل مى ورزد و آنگاه حيا مى كند.
حياى او ناشى از تعقل و ادراك است ، حيا در آشكارا و در ميان جمع ، ارزش چندانى ندارد.كدام حيا پشتوانه اش عقل است ؟ آن حيايى كه در سر يعنى در مخفى ترين جاها كه انسانقرار گرفت ، وجود داشته باشد. حيايى كه سر و علن درباره آن يكى است .
عقل به انسان مى گويد كه خالق ، پنهان و آشكار ندارد.نحن اقرب اليه منحبل الوريد(161) در نزد حق تعالى سر معنا ندارد.تعقل در اين حد، پشتوانه حياى مؤ من است .خدا رحمت كند امام خمينى - رضوان الله تعالىعليه - را كه مى فرمود: عالم محضر خداست ، در محضر خدا گناه نكنيد.
لا يبخل و ان بخل عليه صبر
مؤ من بخل نمى ورزد و اگر بر او بخل ورزيده شود صبر مى كند.
كثرت استعمال واژه بخل ، در مال است و الا بخل به معناى امساك و قبض بيجاى نعمتها است.اين رزيله ، نسبت مستقيمى با سنين عمر دارد. هر قدر سن افزايش يابد اين ملكه راسخ ترخواهد شد. چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند:
يهدم ابن آدم و يشب منه الثنتان : البخل وطول الامل (162)
فرزندان آدم هر قدر پا به سن مى گذارند دو خصلت در آنان تازه تر مى شود:بخل و آرزوى دراز:
بخل انسان را از قرب حق محروم مى كند چنان كهرسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
البخيل بعيد من الله ، بعيد من الناس ، بعيد من الجنة قريب من النار(163)
بخيل از خدا، خلق و بهشت دور است اما به آتش جهنم نزديك است .
در روايتى ديگر تعبير معنوى درباره اين رذيله شده است .
البخل شجرة تنبت فى النار
بخل درختى است كه در آتش مى رويد.
فلا يلج النار الا البخيل (164)
در آتش وارد نمى شود مگر بخيل
اين تعبير كه انحصار را مى رساند، بخل را از دايرهبخل مادى خارج مى كند و تذكار به معناى وسيعبخل مى دهد. روايت مى فرمايد فقط اهل بخل وارد آتش مى شوند. بنابراين كسانى كهاطاعت خدا نمى كنند و از آن سرباز مى زنند، مصداقبخيل هستند چگونه ؟ چون جميع امورى را كه خداوند به عنوان سرمايه هاى الهى ، بهافراد بشر داده است ، بايد در راه خدا و در طريق اجراى تكاليف الهى به كار گرفتهشود. طاعت ما، ابزارى مى خواهد و ابزارش نعمت هاى مادى و غير مادى است كه در اختيارداريم . اگر از مصرف ابزارها امساك كرديم ،بخيل هستيم .
در روايتى آمده است كه مؤ من نمى تواند مؤ من باشد وبخل بورزد:
خصلتان لا تجتمعان فى مؤ من : البخل و سوء الظن (165)
دو خصلت در مومن جمع نمى شود: بخل و سوء ظن يكى از دعاهاىرسول الله صلى الله عليه و آله اين كه :
اللهم انى اعوذ بك من البخل (166)
پروردگارا به تو از بخل پناه مى برم .
توضيح آنكه ما دو گونه بخل داريم : 1. بخل ابتدايى 2.بخل مجازاتى بخل ابتدايى معنايش روشن است ؛مثال در مورد بخل مالى ، در جايى است كه انسان شرعا بايد مالى را مصرف كند امامصرف نكند. مانند ادا نكردن حقوق واجب النفقة ، يا در غير مالى ، جايى كه مى تواندگرهى از كار ديگرى باز كند، اما امساك كند.
نوع ديگر بخل ، مجازاتى است و آن چنين است كه شخص موردبخل ديگرى قرار گيرد، مثلا مشكلى داشته و كسى قادر به حلش بوده وحل نكرده است . پس از چندى فرد بخيل دچار مشكل مى شود وحل آن از شخصى اولى بر مى آيد؛ در اينجا اگر اومشكل فرد بخيل را حل نكند، اين بخل را بخل مجازاتى گويند. جزاىبخل را با بخل دادن . على عليه السلام در اين خطبه به اين مطلب اشاره فرموده اند:
لا بيخل وان بخلعليه صير
پس مؤ من هيچ گاه بخل نمى ورزد نه بخل ابتدايى و نه مجازاتى .
فنع فاستغنى
مؤ من قانع گرديد پس بى نياز شد.
قناعت از فضائل نفسانى است . مؤ من راضى است به آنچه دارد و به مازاد از آن چشمداشتندارد. قناعت براى وصول به يك سنخ معنويات از صفات محورى است . درمقابل ، حرص ، ايمان سوز است . هلاكتى كه از ناحيه حرصحاصل مى شود آدمى را به جهنمى مى كشاند كه منتهااليه آن معلوم نيست .
قناعت و حرص هر دو به امور دنيوى مربوطند، چرا قناعت نقش محورى دارد؟ پاسخش ايناست كه اگر انسان از نظر معيشت مادى آسوده خاطر باشد، رشدش در ناحيه معنوياتگسترش مى يابد؛ در حالى كه اگر گرفتارى خاصى داشته باشد، همه فكر متوجه آنمى شود. آرامش دل ، مبداء سير معنوى است . وقتى آرامش تاءمين معاش پديد آمد احساس كمبودمعنويات رخ مى نمايد. با نماز و روزه اى كه عادت شده است ، نمى توان سير معنوى كرد.از آن طرف ، حرص ، رذيله اى محورى است كه جايى براى توبه و تذكر به خدامعنويات باقى نمى گذارد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند:
منهومان لا يشبعان ، منهوم علم و منهوم مال (167)
گرسنه علم و مال ، سيرى پذير نيستند.
در مقابل ، درباره قناعت فرموده اند:
طوبى لمن هدى الاسلام و كان عيشه كفافها وقنع به (168)
خوشا به حال كسى كه هدايت اسلامى يافت و زندگيش بر اساس كفاف و قناعت است .
در روايات متعددى آمده است كه قناعت ، يكى از ريشه هاى شكر است . فتحفاستغنى قناعت ، غنا مى آورد.شايان توضيح است كه دو گونه غنا در امور مادىداريم . غناى با مال و غناى از مال .
همچنين غنا، به غناى ظاهر و غناى باطن تقسيم مى شود.
غناى ظاهر لزوما با غناى باطن همراه نيست . چه بسا اغنيايى كه از نظر باطن و روحفقيرند و فقرايى كه از نظر باطنى غنى هستند. غناى بامال ، غناى ظاهرى است . غناى از مال بى نيازى ازمال است ، اگر چه اين بى نيازى از مال اخذ شده باشد.
كسى كه به دنبال غناى ظاهرى است همواره از فقر باطنى رنج مى برد.
انسان غنى ولى حريص ، روحش گدا صفت است ، درمقابل ، قانع ، كه غنى از مال است نه بى نياز به سببمال ، و نسبت به دنيا بى اعتناست ، ثروتمند است . در روايت فوق مقصود از غنا غناىاز مال است . امام صادق عليه السلام درباره اين غنا مى فرمايد:
من قنع بما رزقه الله تعالى فهو من اغنى الناس (169)
كسى كه به روزى الهى قانع شد، از بى نيازترين مردم است .
چون ملاك ثروت و فقر حقيقى ، بى نيازى و احتياج روح است ، پس قانع ، ثروتمندواقعى است .
حياؤ ه يعلو شهوته
حياى مؤ من ، شهوتش را مى پوشاند.
علو در اينجا، كنايه است از تسلط حيا بر شهوت . حياى مؤ من اجازهاعمال گسترده قوه شهوت را نمى دهد.
مبداء اين حيا، عقل است چنان كه در جمله هاى قبلى از امام عليه السلامنقل شده كه فرموده بودند: عقل فاستحيى
وده يعلو حسده
دوستى مومن حسادتش را مى پوشاند.
تمناى زوال نعمت از غير را حسد گويند، مرضى كه درمانش بسىمشكل است .
در اين روايت اشاره به نكته لطيفى شده است .ريشه حسد عداوت و دشمنى است و اگركهنگى پيدا كند. از آن به حقد يا كينه تعبير مى كنند.كينه دشمنى دردل مانده است و عداوت دشمنى تازه را گويند. بنابراين اگر دشمنى به دوستىتبديل شود، حسادتى باقى نخواهد ماند. مومن رابطه دوستى اش با ديگران به قدرىقوت دارد كه حسادت را از بين مى برد. محبت عامل بسيار ارزنده اى است . همه علماى اخلاقمتفق اند. كه سريعترين راه ريشه كن كردن رذايل نفسانى ، تحكيم مودت بالله و عشق بهاولياى الهى است .
ود، اظهار محبت است . مؤ من در ارتباطش با مؤ منان ، محبت از سراپاى وجودش مى جوشد وظاهر مى شود.
محبت دو گونه است : انفعالى و فعلى . محبت در زن اغلب انفعالى است و در مرد فعلى است .
از جمله : وده يعلو حسده در مى يابيم كه محبت مؤ من فعلى است .
و عفوه يعلو حقده
عفو و گذشت مؤ من ، حقد و كينه اش را مى پوشاند.
حقد، عداوت كهنه شده است ، به حق و يا ناحق . زمانى كه آدمى از شخص ديگرى عصبانىو خشمگين مى شود اما قادر به انتقام گيرى نيست ، اين خشم در درون جايگير مى شود. بهتعبير ديگر، در قلب لانه مى كند. از روايت فوق در مى يابيم كه مؤ من وقتى خشمگين مىشود و آتش خشم در دلش شعله ور مى گردد، آن آتش را خاموش مى كند، نه آنكه آتش راپنهان كند.
افراد عادى خشم را در نهانخانه دل پنهان مى كنند. از اين رو، علماى اخلاق در تعريف حقدفرموده اند: اضمار عداوت در قلب . در روايت آمده است :
شر ما سكن القلب الحقد(170)
از جمله بدترين شرورى كه در دل لانه مى كند، كينه است .
الحقد من طبايع الاشرار(171)
كينه ورزى ، طبيعت افراد شرور است .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمودند كه مؤ من آنگاه كه نتوانست انتقام گيرد،كينه را در دل نگاه نمى دارد.
المؤ من لابحقود (172) مؤ من خير مؤ من را مى طلبد حتى اگر درباره اشبه ناروا عمل كرده باشد. مؤ من به ملكه مقابل حقد كه نصيحت است آراسته است . حقد، شرخواهى و نصيحت خير خواهى است .على عليه السلام مى فرمايد:
لاعداوة مع تصح (173)
دشمنى و خير خواهى با يكديگر جمع نمى شوند.
ولايلبس الا الاقتصاد
مؤ من نمى پوشد مگر به اقتصاد.
اگر به ظاهر روايت تمسك كنيم ، آدمى از نظر پوشش و لباس سه گونه مى تواندعمل كند.
اگر به ظاهر روايت تمسك كنيم ، آدمى از نظر پوشش و لباس سه گونه مى تواندعمل كند:
- در پوشش اهل اسراف باشد.
پوشش اهل دنائت را به تن كند، با آنكه قدرت بر لباس بهتر دارد.
پوشش متعارف و متوسط داشته باشد.
برخى متشرعين به دليل دورى از اسراف ، به تفريط افتاده اند.در حالى كه بر طبقروايت ، توجه به عرف معيشت يك اصل است .
ان الله تعالى يحب ان يرى اثر تعمانه على عبده (174)
خداى تعالى دوست دارد ظهور نعمتش را در ظاهر بندگانش مشاهده كند.برخى لباس را دراينجا، استعارى دانسته اند مطابق اين نظر، مقصود از اين روايت دستور ميانه روى به مؤمنان در جميع امور است .مومن اهل حد وسط است ، نه به سوى افراطميل مى كند نه به سوى تفريط.روايات زيادى در اين بارهنقل شده است .
از جمله پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند:ثلاث منجيات سه چيزموجب نجات انسان مى شود.
1 - خشية الله فى السر و العلانية
اول خشيت از خداوند است در نهادن و آشكار خشيت ، ترسى است كه مبتنى بر بينش و فهماست . خوف از خداست هنگامى كه عظمت او ادراك مى شود.قرآن كريم مى فرمايد:
انما يخشى الله من عباده العلماء (175)
تنها علما، اهل خشيت هستند.
والقصد فى الفقر و العنى
ميانه روى و اعتدال در حال فقر و توانگرى
والعدل فى الرضاء و الغضب (176)
در حالت رضا يا هنگامه غضب ، معتدل است .
اعتدال ، تاءكيدى بر جمله قبل اميرالمؤ منين عليه السلام هم هست اما در جنبه نفسانى ،سرخوشى ، مومن را از اعتدال بيرون نمى برد و مرزها را نمى شكند و غضب و عصبانيتاعتدال وى را بر هم نمى زند.
و مشية التواضع
راه رفتن مؤ من متواضعانه است .
مومن نه دچار تكبر مى شود و نه ذلت و خوارى . مشى هم به راه رفتن گفته مى شود و همبه روش . مؤ من هم در راه رفتن و هم در روش زندگى از تواضع بر خوردار است .
خاضع لربه بطاعته
مؤ من براى اطاعت پروردگار اهل خضوع است .
برخى گفته اند خضوع ، تواضع جوارح ظاهرى و خشوع ، تواضع باطن است . بعضىديگر معتقدند خشوع در نگاه و صورت است ولى خضوع ، با همه پيكر است . اين معنا را ازآيات قرآن اخذ كرده اند: خاشعة ابصارهم (177) و خشعت الاصواتللرحمن (178)؛ بعضى نيز خضوع را كرنش درونى دانسته اند.مؤ من خاضعاست اما به سبب اطاعت پروردگارش ، دل آن گاه در برابر حقيقتى كرنش مى كند كه دركعظمت نمايد.
آدمى در ميان موجودات به دليل قدرت انتخاب ، خضوع را از طريق تفكر و شناخت و معرفتبه دست مى آورد. البته آنگاه كه براى مؤ من خضوع ،حاصل شد، همه موجودات در برابرش خاضع مى شوند.على عليه السلام مى فرمايد:
من خضع لعظمة الله ذلت له الرقاب (179)
كسى كه براى خداوند تعالى خاضع شد، همه موجودات در برابرش خاضع خواهند بود.
خاضع انتخابى ، خاضعان جبرى را به دنبال خود مى آورد. اختيار عالم را به دست مىگيرد.
راض عنه فى كل حالاته
مومن از پروردگار در تمام حالات راضى است .
مؤ من اهل شكايت از خداوند نيست . هيچ گاه نعم الهى را فراموش نمى كند و بلا را هم بهمصلحت خويش مى داند.
امام حسين عليه السلام در هنگامه روز عاشورا كه همه ياران به شهادت رسيده اند و غرقدرياى ابتلائات بودند، فرمودند:
الهى رضا يقضائك و تسليما لامرك
پروردگارا من خشنودم به قضاى تو و به امر تو تسليم هستم .
نيته خالصة
نيت مؤ من ، خالص است .
نه تنها حسن فعلى دارد كه حسن فاعلى هم دارد.
اعماله ليس فيها غش ولا خديعة
در اعمالش غش و نيزنگ نيست .
غش خوب جلوه دادن چيزى است . مانند شيرى كه آب در آن مخلوط شده اماتشخيص دادنى نيست . اين جمله مى تواند با خلوص نيت مربوط باشد.
يعنى ، مؤ من ظاهر عمل را آراسته نمى كند حال آنكه باطن آلوده است ؛ چوناهل غش در معامله نيست . نيرنگ باز هم نيست ؛ خوب مى داند كه نمى توان سر خدا كلاهگذاشت .
من خادع الله خدع (180)
كسى كه بخواهد با خدا خدعه كند خود را فريب داده است .
قرآن كريم مى فرمايد:
ومكروا ومكر الله والله خير الماكرين (181)
مكر كردند و خداوند نيز مكر مى كند و خدا بهترين مكر كنندگان است .
نظره عبرة و سكوته فكرة
اين روايت را بنابر اينكه نظره را به چه معنايى اخذ كنيم ، متفاوت مىشود.
نظر با رؤ يت متفاوت است . رؤ يت ، ادراك شى ء مرئى استاما نظر، تاءمل و دقت در شى ء است . گاهى نظر را بهاقبال با بصر به سوى شى ء مرئى تعبير مى كنند. بنابراين ، نظر به معنىتاءمل است .
عبرت از عبور و به معنى پند است . شكافتن شى ء است .عبرالسبيل يعنى راه را شكافت . مطابق اين تعريف ، مؤ من در ارتباط با خود و غير خوداهل دقت و تاءمل است و نظرش شكافنده است . پس مؤ من نگرش سطحى ندارد؛ آنگاه كه عميقادر امرى انديشه كرد، از بديهاى آن عبرت مى گيرد، پس عبرت ،محصول تفكر است . در جمله فوق نظره عبرة نظر سبب عبرت است ، نه آنكه نظر خودعبرت باشد. و سكوت سبب تفكر است ، نه خود تفكر، آنگاه كه مؤ من ساكت است ، قواىباطنى اش در كارند.اما قواى باطن چه مى كنند؟ تفكر. تا اينجا اين دو جمله را به صورتظاهرى معنى كرديم . اما معناى عميق ترى هم براى روايتمحتمل است . نظر، منظور اليه مى خواهد.
فكر، متعلق مى خواهد. راجع به چه فكر مى كند؟ در روايت ، متعلق خاصى ذكر نشده و مىتوان گفت تاءمل و تفكر مومن ، درباره همه امور است .در آيات و روايات بر اين نكتهتاءكيد فراوان شده است .
از نظر اعتقادى در وجود و عظمت و صفات حق تعالى تفكر وتاءمل مى كند:
يقلب الله الليل و النهار ان فى ذلك لعبرة لاولى الابصار(182)
مؤ من از گردش شب و روز عبرت مى آموزد و صاحب بصيرت مى شود. ابصار غير از اعياناست . چشم نيست ؛ نيرو است . همه موجودات نيست .
نطق آب و نطق خاك و نطق گل
|
اهل دل قابليت درك گفتار موجودات را دارند. جمادات مى گويند؛
ما سميعيم و بصيريم و هشيم
|
با شمانا محرمان ما خامشيم
|
پس تفكر درباره حضرت حق و اسما و صفات او داراى فضيلت بى شمارى است . امامصادق عليه السلام فرمود:
افضل العبادة ادمان التفكر فى الله و فى قدرته (183)
با فضيلت ترين عبادت تفكر دايمى درباره خدا و قدرت اوست .
در روايتى از امام باقر عليه السلام در فضيلت ابوذر آمده است .
كان اكثر عبادة ابى ذر خصلتين .التفكر و الاعتبار(184)
بيشترين عبادت ابوذر دو خصلت تفكر و پند گرفتن بود.
امام رضا عليه السلام در ضمن روايتى در معناى عبادت مى فرمايند:
ليس العباة كثرة الصلاة و الصوم
عبادت زياد نماز خواندن و روزه گرفتن نيست .
انما العبادة التفكر فى امر الله عز و جل (185)
همانا عبادت تفكر كردن در امر خداى عز و جل است .
شايد اشاره در اينجا به عالم امر و غير محسوس باشد. چنان كه روح از عالم امرپروردگار است : قل الروح من امر ربى (186) تفكر در موجودات عالمامر، بسيار عالى و ثمراتش بيشتر است .
مى توان گفت : براى مؤ من همه چيز سخن مى گويد و او گوش مى كند تا پند گيرد. دردنيا به هر موجودى مى نگرد به عمق آن توجه مى كند و در مى يابد كه همه موجوداتدستخوش فنا و زوال هستند.دنيا با زبان رسا با همه سخن مى گويد، اما قابليت دريافتاين سخن گوناگون است . روايات زيادى در نهج البلاغه در همين زمينه وجود دارد.
المومن ينظر الى الدنيا بعين الاعتبار و يقتات منها ببطن الاضطرار و يسمع فيها باذنالمقت و الابغاض (187)
مؤ من به دنيا ديده عبرت مى نگرد. بهره گيريش از دنيا به مقدارى است امور دنيويش رابگذراند و مى شنود در دنيا با گوش عداوت و دشمنى با دنيا.
اذا احب الله عبدا وعظه بالعبر(188)
آنگاه كه خداوند بنده اى را دوست بدارد، با عبرتها پندش مى دهد.
قالرسول الله اغفل الناس من لم يتعظ بتغير الدنيا منحال الى حال (189)
غافلترين مردم كسى است كه از انقلاب احوال در دنيا، بيدار نشود.
گوش دارند اما سخن دنيا را نمى شنوند. دنيا براى مؤ من مايه عبرت است نه براى غير مؤمن
تو تاج ديدى و من تخت رفته بر تاراج
|
تو تاج ديدى و من مشت استخوان ديدم
|
تو تخت ديدى و من تخت واژگون از بخت
|
تو صخره ديدى و من سخره زمان ديدم
|
تو سكه ديدى و من در رواج سكه سكوت
|
تو حلقه ديدى و من نام بى نشان ديدم
|
اين ديد از آن مومن است و كسى با وى در اين امر شريك نيست .
ما اكثر العبر و اقل الاعتبار(190)
چه بسيار است مايه هاى عبرت و چه كم هستند پند گيرندگان .
يعنى چقدر كرها زياد هستند.تفكر آدمى را به اعمال خير دعوت مى كند.
امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
التفكر يدعو الى البر و العمل به (191)
تفكر، انسان را به كار نيك عمل به نيكى دعوت مى كند.
كلامه حكمة
سخنش حكمت است .
در تفاوت علم و حكمت گفته اند: كه علم ، دانش است و حكمت بينش ، علم مفهوم است و بينش ،نگرش و ديد. در مباحث معقول ، حكمت را چنين تعريف كرده اند: علم به حقايق اشيا به قدرطاقت بشر. به اين ترتيب مومن آنگاه كه سخن مى گويد طرح بينش مى كند، مفهوم القانمى كند، بلكه نگرش و ديد مى دهد. در حالات اولياى الهى زياد نوشته اند كه گاهىيك سخن ، فردى را منقلب مى كرده است . چنين تصرفى از مفهوم ساخته نيست .
چنان كه در احوال ملا حسين قلى همدانى ، آن عالم ربانى ، متواترنقل شده است كه وقتى با فرد منحرفى كه استعداد و زمينه داشت بر مى خورد كلامش وىرا دگرگون و وارد جرگه متقين مى كرد.
مؤ من سخنش كيميا اثر است . مس را طلا مى سازد و مرده را زنده مى كند.
مناصحا متبادلا
مؤ من پندپذير و پند دهنده است و اهلبذل و بخشش .
مناصح به فردى گويند كه هم نصيحت مى كند و هم نصيحت مى پذيرد.برخى فقط نصيحت كردند هستند و گوش نصيحت شنيدن ندارند. برخى هماهل شنيدن تذكر هستند اما حاضر به تذكر دادن نيستند. البته اولى بيشتر رايج است . مؤمن چنين نيست . هم تذكر مى دهد و هم تذكر مى پذيرد.
متباذل از بذل است . بذل متعلق ندارد. مؤ من نسبت به مؤ منان ، چه از نظرامور مادى و چه معنوى ، بذل مى كند و اگر مؤ من ديگرى بخواهد به اوبذل كند، مى پذيرد.
متواخيا
رابطه مؤ من بر اساس اخوت و برادرى است .
اخوت ، علقه درونى است . مؤ منان نسبت به يكديگر علقه روحى و باطنى دارند.
ناسح فى السر و العلانيه
مؤ من در آشكار و پنهان اهل نصيحت كردن است .
البته شرايط و موقعيتها كاملا فرق مى كند. گاهى بايد نصيحت علنى كرد و گاهىمخفى .
از اين رو در مى يابيم كه مؤ من موقع شناس است و ظرافتهاى اخلاقى را درك مى كند.معناى ديگرى كه از اين روايت مستفاد مى شود؛ اين است كه مؤ من هم در آشكار خير خواه مؤ مناست و هم در باطن ، هم به زبان تذكر مى دهد. هم قلبا اصلاح مؤ من را خواستار است .
لايهجر اخاه
از برادر مؤ منش دورى نمى گزيند.
هجران كه به معناى جدا شدن و قطع است وقتى به كار مى رود كه قبلش وصلى بودهاست . قطع بدون وصل معنا ندارد. از اين كلمه در مى يابيم كه مؤ من با برادران مؤ منشرابطه دارد و هجر و دورى معناى ثانوى است .
روابط انسان در جامعه ، گاهى بر محور پيوندهاى خويشاوندى است ، گاهى نيز شغلىيا آموزشى ، و روابط غير رسمى به صورت دوستيها و رفاقتها است .
در ميان اين چهار محيط، آنچه از نظر اصلاح و افساد، عاملى مؤ ثر شده است ، محيطرفاقتهاى صميمى است . رفاقت در انتقال روحيات و افكار خوب يا بد تاءثير بسزايىدارد؛ ارتباط مؤ من در پيوندهايى كه برقرار مى سازد، مبتنى بر ايمان است . چرا مؤ من ازبرادر مؤ منش مى برد؟
هجران براى مومن گاهى جنبه وجوب و گاهى حرمت پيدا مى كند. در نهى از منكرها گاهىهجران سبب اصلاح است . در اين موارد قطع رابطه واجب است . البته در رساله هاى عمليه، همه فقها فرموده اند كه هجران و قطع پس از اين است كه با راههاى ديگر، منكرقابل دفع نباشد. روايت اميرالمؤ منين عليه السلام ناظر به اين هجران نيست ؛ مقصودحضرت ، قهرها و بريدنهايى است كه ريشه هاى نفسانى دارد. حتى در موردى كه حقى ازمؤ من ضايع شده است ؛ چنان كه على عليه السلام مى فرمايد:
اذا ابغضت فلا تهجر(192)
هنگامى كه خشمگين شدى پس قطع رابطه نكن .
لا خير فى من يهجر اخاه من غير جرم (193)
خيرى نيست در كسى كه برادر مؤ منش را بى آنكه جرمى از او سر زده باشد، رها كند.
در روايتى امام صادق عليه السلام مى فرمايد حتى مؤ منان نمى توانند توافق كنند كهبا يكديگر رابطه نداشته باشند:
لاخير فى المهاجرة (194)
خيرى در قطع رابطه دو طرفه نيست .
رسول الله صلى الله عليه و آله مى فرمودند كه جايز نيست قطع رابطه مؤ من بيش ازسه روز به طول انجامد؛ برخى فقهاى ما به استناد اين روايات ، حكم به حرمت كرده اند.حكمت اين نهى ها اين است كه مكاتب الهى مبتنى بروصل هستند نه قطع ، آنگاه كه جامعه اسلامىمتصل به همه شد، آثار مبارك زيادى پديد خواهد آمد.
از نظر فردى نيز اين گونه قطعها مبتنى بر عداوت ، حقد و حسد است و اسلام با پيوندبرادر مؤ من با مؤ منان ، بيماريهاى مهلك نفسانى را مى سوزاند. از اين رو، در اسلام بهتزاور مومنان توصيه شد است . در روايات متعدد ذكر شده كه مؤ من آنگاهكه براى ديدار برادرش مى رود به هر گامى ثوابهاى زيادى عايدش مى شود. ملائكهاز او استقبال مى كنند. باب مصافحه سلام عبادت ، همه اينها در كتب روايىبراى وصل و وحدت است ، به قطع و تفرقه ، شيطانى و اتحاد، رحمانى است .
در بعد معنوى و سير و سلوك نيز آخرين مرحله مطابق نظراهل معرفت ، اتحاد و وحدت و فناى فى الله است .
وقتى شراع مقدس به جدايى دو تن مؤ من راضى نيست ، چگونه از تفرقه جامعه اسلامى ،مى تواند راضى باشد؟! از اينجا در مى يابيم كه تمام عواملى كه بخواهد روابطاجتماعى را در جامعه اسلامى به تفرقه بكشاند، از شيطان هستند. در روايات براى مؤ منىكه براى پيوند يك قدم جلوتر است ، ثواب دخول در بهشت در نظر گرفته اند.يعنىاگر هر دو به بهشت بروند پيشگام در اتصال ، زودتر به بهشتداخل مى شود.
ولا يغتابه
مؤ من از مؤ من غيبت نمى كند.
در تعريف غيبت آمده است :
ذكرك اخاك بما يكره (195)
يعنى در غياب برادرت ياد آورى چيزى را كه او دوست ندارد.
اين تعريف اختصاص به زبان ندارد. كنايه ، كتابت ، اشاره ، همه مصداق غيبت مى توانندباشند. چيزى هم كه گفته مى شود مطلق است ، مى تواند صفات نفسانى ،افعال يا جهتى از جهات خلقت مؤ من را در برگيرد.
غيبت از معاصى بزرگ است و آدمى را به سرعت به وادى جهنم مى كشاند. پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله فرمودند:
من مشى فى عيب اخيه و كشف عورته ، كانت اول خطوة خطاها و وضعها فى جهنم .
كسى كه به قصد غيبت از برادر مؤ من و كشف عيوب او گام بر مى دارد، اولين گامى كهبر مى دارد در جهنم قرار مى گيرد.
وكشف الله تعالى عورته على رئوس الخلائق (196)
خداوند تعالى عيوب او را در قيامت براى همگان آشكار مى كند.
حتى اگر مغتاب ، توبه كرد و از برادر مؤ منش حليت طلبيد آيا نظير كسى است كه غيبتنكرده است . مطابق روايات پاسخ منفى است . در روايتى ، وحى به حضرت موسى عليهالسلام شد:
من مات تائبا من الغيبة فهو آخر من يدخل الجنة
اگر كسى تائب از غيبت بميرد، آخرين كسى است كهداخل در بهشت مى شود.
در مقابل ، كسى كه از غيبت پشيمان شده و عملا آن را تكرار مى كند، اولى كسى است كهوارد جهنم مى شود:
و من مات مصرا عليها فهو اول من يدخل النار
اولى كسى كه داخل نار مى شود كسى است كه اصرار بر عيبت داشته باشد.
ولا يمكربه
با برادر مؤ منش نيرنگ نمى بازد.
مؤ من ، مؤ منان را مانند خود مى داند و چون نسبت به خود نيرنگ نمى زند، درباره مؤ مناننيز چنين رفتارى ندارد. پيوند ايمانى ، وحدت روحى پديد مى آورد. در اين روايت بهعوامل هجران و بريدنها كه در روايت قبل مطرح شده بود، اشاره شده است . غيبت ، ازمهمترين عوامل قطع ارتباطهاست . اگر انسان بفهمد كه معاشر و رفيقش سر او كلاهگذاشته است ، آيا تصميمى غير از قطع ارتباط مى گيرد؟
بنابر اين مؤ من نه خود جدا مى شود و نه سبب جدايى را فراهم مى كند.
ولا ياءسف على مافاته ولا يحزن على ما اصابه
تاءسف براى از دست رفته نمى خورد و محزون از آنچه روى داده نمى شود.
كلمه ماى موصوله در ما فاته و ما اصابه امور دنيوى است . در روايتى از اميرالمؤ منينعليه السلام آمده است :
اذا فاتك من الدنيا شى ء فلا تحزن (197)
هنگامى كه چيزى از دنيا از دستت رفت ، پس اندوهگين مشو.
اما اگر از دست رفته ، موضوعى معنوى بود، حزن در اينجا ممدوح است چنان كه فرمودهاند:
ولا يفشل فى الشدة (198)
مؤ من در شدايد، مست نمى شود.
فشل ، مستى است كه با ترس و اضطراب تواءم است . در اصطلاحات معمولى هم كه مىگويند كه فشل شد، يعنى به هدف نرسيد. مؤ من در سختيها نه تنها نمى برد كهكالجبل الراسخ است . يعنى مؤ من در حوادث هضم نمى شود، بلكه هاضمهاش به قدرى قوى است كه حوادث در او هضم مى شود.
ولا يبطر فى الرخاء
در آسايش دشتخوش شادمانى ها نمى شود.
بطر، شادى است كه انسان را از خود بيخود كند، به طورى كه نتواند قواى درونى وبيرونيش را مهار كند. زيرا بينشى عميق به دنيا دارد. مؤ من مى داند كه دنباله خوشيهاىدنيوى ، رذايل نفسانى است . خوشيها زمينه مناسبى فراهم مى كند تا برخى رذايلى كه درنهانخانه دل مخفى بودند، بروز و ظهور كنند. تا وقتى در آسايش نبود، اينرذايل ، قدرت خودنمايى نداشتند. مؤ من اين حقيقت را با همه وجود حس كرده است كه :
البطر يسلب النعمه و يجلب النقمة (199)
خوشحالى زياد نعمت ها را سلب و نقمت ها را جلب مى كند.
دريافت مؤ من از حقيقت دنيا، فنا و نيستى است ، بنابراين خوشيها و ناخوشيهاى دنيوى راپايدار نمى داند. به علاوه ، خوشيها و ناخوشيها نقض مى شوند. اگر آدمى تحتتاءثير فرح و حزن دنيوى قرار گيرد، سلب فرح و حزن ، عكسالعمل نفسانى پديد مى آورد. كسى كه تصور مى كند صد درجه خوشى كسب كرده ، با ازدست رفتنش صد درجه دچار ناراحتى مى شود و بالعكس ، اما اگر ميزان خوشى و ناراحتىها تنزل پيدا كند تا به صفر درجه برسد، عكسالعمل به همراه نخواهد داشت .
در اين زمينه خود حضرت مى فرمايند:
كل سرور متنغص (200)
هر خوشحالى ، نقض و شكسته مى شود.
بقدر السرور يكون التنغيص (201)
شكستها به مقدار سرور و شادمانى هاست .
يعنى به هر مقدار كه آدمى خوشحال مى شود به همان مقدار مى شكند. بالاتر از اينگاهى خوشيهاى ناپايدار، الم جاودانه به دنبال دارد.
چه بسيار شادمانى كه در پى آن حزن و اندوه جاودانه است .
يمزج الحلم بالعلم و العقل بالصبر
مؤ من حلم را به علم و عقل را با صبر در مى آميزد.
اهل ادبيات تفاوتى ميان خلط و مزج قايل اند. خلط، تركيب دوشى ء است اما نه به گونهاى كه از اين تركيب ، شى ء سومى پديد آيد. مزج ، آميختگى و تركيبى است كه اجزا درتركيب منحل شده باشند.تركيب حلم با علم و عقل با صبر از نوع تركيب مزجى است . علم ،ادراكات آدمى است ، و عقل اعم از نظرى و عملى ، نيرويى است كه آدمى به واسطه آن ، حقاز باطل را تشخيص مى دهد.
عقل ، قوه اى درونى ، و علم ادراكاتى است كه منشاء آن ، خارج است .
حلم ، آرامش نفس است آنگاه كه با حوادث مكروه مواجه مى شود. به تعبير ديگر اضطرابندارد. صبر هم ثبات نفس است و اقسام گونه گون دارد نظير صبر در مصائب . و نقطهمقابل صبر، جزع است . صبر در شدايد، كه به ويژه در جنگ پديد مى آيد واز آن به شجاعت تعبير مى كنند و ضدش جبن و ترس است . صبر بر طاعات و تركمعاصى كه ضدش را به قسق تعبير مى كنند. صبر دركنترل شهوات كه به عفت تعبير مى شود.
صبر اهميتش به حدى است كه راءس ايمان شمرده شده است الصبر راءسالايمان (202)
ايمان صبر است .
در توضيح اين كلام فرمودند:
لانه اكثر اعماله و اشرفه
براى آنكه اكثر و اشرف اعمال به اين صفت مربوط است .
توضيح آنكه باعث دين دو چيز است . يكى بهعقل نظرى و ديگرى به عقل عملى مربوط است .عقل نظرى ، ادراكات انسان در ابعاد عقيدتى است ، ادراك كليات است . اماعقل عملى ، ادراك حسن و قبح است .آنچه عقل نظرى صحيح تشخيص داد،عقل عملى اراده مى كند و آن را به اعضا و جوارح عرضه مى كند.باعث دين در اينجا ثبات وصبر است .
در مقابل ، باعث هواى نفس ، قواى حيوانى ، شهوت و غضب وامثال اينهاست . صبر و ثبات موجب مى شوند كه باعث هواى نفس نتوانندعقل نظرى و عملى را متزلزل كنند. آنها كه نفوس قدسيه الهيه دارند كه در تصور من وشما نمى گنجند، از سرادقات اعلى خطاب مى شوند: يا ايتها النفس المطمئنة ارجعىالى ريك (203) از اين نفوس مطمئنه تعبير مى كنند.
گروهى هم هستند كه باعث هوا بر باعث دينشان غلبه دارد و آنان كفارند. برخى همبينابين هستند. گاهى باعث هوا مغلوب و گاهى باعث دين . متوسطين از نفوس زبانحالشان اين است ، رب انى مغلوب فانتصر
باعث دين و باعث هوا، هر دو داراى جنودى هستند. از جنود باعث دين به رحمانى و از جنودباعث هوا، به جنود شيطانى تعبير شده است . در روايتى از على عليه السلام آمده است :
نعم وزير العلم الحلم (204)
خوب ياورى است حلم براى علم .
در روايتى ديگر شرط ثمر بخشى علم را، حلم دانسته اند:
لن يثمر العلم حتى يقارنه الحلم (205)
علم هرگز ثمر نمى دهد مگر وقتى كه قرين حلم شود.
در روايتى ديگر على عليه السلام اهميت حلم را در سطحى برتر مطرح فرموده اند.اساسا علم بدون حلم را مصداق علم نمى دانند.
لا علم لمن لا حلم له (206)
علم ندارد كسى كه حلم ندارد.
زيرا علم بدون حلم ، علم لاينفع است . دانستن آنگاه مفيد است كه در كنارش آرامش نفس باشدتا دانستنى ها به كار گرفته شود. گاه آدمى مى داند عملى را كه انجام مى دهد، جهنمىاست اما چون فاقد آرامش و ثبات است نمى تواند مقاومت كند.
من غلب عقله شهوته و حلمه غضبه كان جديرا بحسن السيرة (207)
حسن سيرت در كسى است كه عقلش بر شهوتش و حلمش بر غضبش پيشى گرفته باشد.
چرا مؤ من علمش با حلمش و عقلش با صبرش ممزوج است ؟ پاسخ اين است كه بينش مؤ من اينامتزاج را تعليم مى كند. مومن اهل مقايسه است . او باور دارد كه پايدارى در برابر هواهاىنفسانى ، اگر چه مقرون به فشار و تلخى است اما در مقايسه با صبر بر عقوبت الهى ،بسى سهلتر است . رنج موقت را تحمل مى كند تا از درد جاويدان رهايى يابد.
الصبر على طاعة الله اهون من الصبر على عقوبته (208)
صبر بر طاعات الهى سهل تر از صبر بر عقوبت الهى است .
قرين بودن حلم با علم اين معنا را هم تفهيم مى كند كه مؤ من در برابرجهل جاهل ، حليم است .
تراه بعيدا كسله دائما نشاطه
او را مى بينى در حاليكه كسالت از او دور و نشاطش دائمى است .
كسالت رخوف و سستى و كاهلى روح درمقابل شادابى روح است .
ميان روح و جسم تناسب است .تاءلمات روحى بر روى بدن تاءثير مى گذارد و بالعكسبيماريهاى جسمى ، روح را تحت تاءثير قرار مى دهد. البته برخى افراد تحت تاءثيرارتباطات روحانى به بيماريهاى روحى مانند افسردگى مبتلا نمى شوند. در امور دنيوىاين مسئله كاملا محسوس است . طالبان جاه و مال كه صبح تا شب مى دوند، آخر شب اگر چهاكثرشان از نظر جسمى كاملا خسته اند، اما روحشان نشاط دارد.
اميرالمؤ منين عليه السلام در وصف مؤ من ، كسالت را از او به دور مى دانند.
روح مؤ من ، تنبل نيست . شاد است و شاداب و آماده تلاش و حركت .مؤ مناهل نشاط روحانى است . روايات در اين زمينه فراوان است .امام صادق عليه السلامفرمودند:
آياك وخصلتين لضجر و الكسل
از دو حالت پرهيز كن : اضطراب درونى كه موجب عدم تحرك است و تنبلى .
فانك ان ضجرت لم تصبر على حق
چون اگر داراى حالت ضجر باشيد، نمى توانيد به هيچ حقى پايدارى كنيد.نه حق اللهرا مى توانى ادا كنى و نه حق الناس را و نه حق خودت را.
و ان كسلت لم تود حقا(209)
و اگر روحيه كسل و تنبل داشته باشند نمى توانى حق كسى را ادا كنى . در روايتى ديگرعلى عليه السلام از تنبلى هشدار مى دهند، زيرا؛
من كسل لم يؤ د حق الله عليه (210)
كسى كه سستى بورزد نمى تواند حق خدا را ادا كند. يعنى به واجباتعمل نمى كند.
در ضمن ، روايتى ، روند اثر گذارى حالت كسالت مطرح شده است . امام صادق عليهالسلام مى فرمايد:
قال لقمان لابنه : للكسلان ثلاث علامات : يتوانى حتى يفراط. و يفرط حتى يضيع .و يضيع حتى ياثم (211)
لقمان به فرزندش فرمود: اهل كسالت داراى سه علامت هستند. سستى مى كند تا آنكه بهكوتاهى منجر مى شود - يعنى سستى كردنش باعث مى شود تا كوتاه بيابد. وقتى كوتاهآمد، ضايع مى كند. آنگاه كه تضييع كرد به معصيت و گناه دچار مى شود.
تنبليها حقوق را ضايع مى كند. چنانكه على عليه السلام در نهج البلاغه فرموده اند:
من اطاع التوانى ضيع الحقوق (212)
آنكس كه از سستى اطاعت كند حقوق را ضايع گرداند.
مؤ من شاداب است . چون متصل به مبداء پايدار و جاويدى است كهزوال نمى پذيرد. ممكن است كسى را طلب مال يا جاه با نشاط كند، اما اين گونه نشاطهازوال پذيرند. در روايات تاءكيد فراوان شده است كه در عبادات ، بويژهاعمال عبادى استحبابى ، با نشاط به عبادت بپردازيد. در روايت توصيه شده كه براىپيدا كردن نشاط يكى از راهها اين است كه عبادت با خدا را همچون معامله اى در نظر آورد.همان طور كه در مسائل دنيوى ، در معامله اى كه سودى عايد انسان مى شود، روح نشاط پيدامى كند، در مسائل عبادى چرا نبايد چنين محاسبه اى كرد.
ان كان الثواب من الله فالكسل لماذا(213)
اگر معتقديم كه در ازاى عبادت ثواب و پاداش است ، پس كسالت چرا؟!
اتقوا الله ولا تملوا من الخير ولا تكسلوا(214)
تقواى الهى پيشه گزينيد و ملول و افسرده از كار خير نشويد و تنبلى نورزيد.
فان الله عز و جل و رسوله غنيان عنكم و عن اعمالكم انتم الفقراء الى الله
پس خدا و رسول از اعمال آدميان بى نيازند. و شماها به خداوند محتاج هستيد.
انما اءراد الله عز و جل بلطفه سببا يد خلكم به الجنة (215)
اين است و جز اين نيست كه خداى تعالى از روى لطفى كه نسبت به بندگان دارد، ارادهكرده است كه مؤ منين را داخل در بهشت گرداند.
على عليه السلام فرمود:
بالعمل يحصل الثواب لا بالكسل (216)
با عمل ، ثواب و پاداش تحصيل مى شود نه با تنبلى
تاءخير العمل عنوان الكسل (217)
علامت كسالت ، تاءخير انداختن عمل است .
از نظر تربيتى ، بزرگان دستور داده اند كه با تنبلى و كسالت ، از اداى مستحبات چشمپوشى كنيد. در واجبات هم دستور فرموده اند كه نفس راقبل از عبادت ، آماده سازيد. يكى از بزرگان مى فرمودند كه خوب استقبل از نماز، انسان يكى دو دقيقه با خود فكر كند و در انعام الهى كه خداوند به وى دادهاست توجه كند و حمد و شكر الهى كند و آنگاه به عبادت بپردازد. على عليه السلام درضمن نامه اى به حارث همدانى مرقوم فرمودند:
و خارع نفسك فى العبادة و ارفق بها ولا تقهرها
نفست را در هنگام عبادت گول بزن و با آن مدارا كن و بر آن فشار و زور نياور.
وخذ عفوها و نشاطها
وقتى آن حالت گذشت و شادابى در نفس پديد آمد، از آن بهره گير.
الا ماكان مكتوبا عليك من الفريضة (218)
مگر آنچه به عنوان واجب بر تو نوشته شده است .
يعنى در واجبات اين حرفها نيست .
و انه لابد من قضايها و تعاهدها عند محلها (219)
در واجبات ناگزير از اداى آن هستى و در وقت و شرايطى كه براى آن مقرر شده است بايدانجام بدهى .
از مطلب فوق نتيجه مى شود كه مؤ من تحت تاءثير فشارها جسمانى ، افسردگى خاطرپيدا نمى كند. نقل است كه يكى از انبيا به جايى مى رفت . در راه كسى را ديد كه دست وپايش فلج است و چشمانش هم كور و بر لب ذكر الحمدالله مى گويد. يكى يكى نعمتىكه خدا در حقش كرده بود مى شمرد. اين شادابى روح به واسطهاتصال به مبداء وجود است . اصولا آلام و دردهاى دنيوى با عبادات تخفيف پيدا مى كند.
الا بذكر الله تطمئن القلوب (220)
ياد رسول خدا به دلها آرامش مى بخشد.
قريبا امله
آرزويش نزديك است .
مقصود از امل آرزوهاى دنيوى است كه بهطول امل نيز تعبير كرده اند. يعنى انسان معقد شود كه در دنيا سالها باقىخواهد بود. قهرا چنين تفكرى منجر به تحصيل توابع حب بقا در دنيا خواهد شد. توابعبقا چيست ؟ پول زندگى ، تجارت . روشن است كه كسى كه مى داند فردا مى ميرد، محبتشبه دنيا با كسى كه فكر مى كند هزار سال عمر خواهد كرد متفاوت است .
استمرار بقا در دنيا، آرزوى مذموم است كه با حب به توابع بقا همراه است . از نظر علمى، يك شاخه طول امل به رذيله عقلانى جهل و شاخه ديگر آن به رذليه شهوانى حب دنيامربوط است .
آرزوى دراز دو اثر زشت دارد كه موجب بدبختى انسان مى شود:
1. آدمى را از اعمال صالح باز مى دارد و به كارهاى زشت دچار مى كند.على عليه السلامفرمود:
اطول الناس املا اءسوء هم عملا(221)
هر چه آرزوها بلندتر باشد، اعمال قبيح تر است .
ما اءطال احد فى الامل الا قصر فى العمل (222)
هيچ كسى آرزوى دراز پيدا نكرد مگر آنكه كوتاه كرد درعمل .
يسير الامل يوجب فساد العمل (223)
آرزوهاى بيجا فساد عمل مى آورد.
2. باعث فراموشى مرگ مى شود.على عليه السلام فرمود:
الامل ينسى الاجل (224)
آرزو فراموش مى گرداند مرگ را.
آرزو حجاب اجل و مانع ديدن مرگ است .
در روايتى على عليه السلام فرموده اند:
ان اشد ما اءخاف عليكم خصلتان اتباع الهوى وطول الامل (225)
شديدترين چيزى كه بر شما مى ترسم دو خصلت است : تبعيت از هواى نفس و آرزوىدراز.
واما اتباع الهوى فانه يعدل عن الحق
اما پيروى از نفسانيات باعث مى شود كه آدمى از حق باز بماند.