|
|
|
|
|
|
امام چهارم امام سجاد (على بن حسين ملقب به زين العابدين و سجاد) وى فرزند امام سوم بود كه ازشاه زنان دختر يزدجرد شاهنشاه ايران متولد شده بود و تنها فرزند امام سوم بود كهباقى مانده بود؛ زيرا سه برادر ديگرش در واقعه كربلا به شهادت رسيدند (274) و آن حضرت نيز همراه پدر به كربلا آمده بود ولى چون سخت بيمار بود و توانايىحمل اسلحه و جنگ نداشت ، از جهاد و شهادت بازماند و با اسيران حرم به شام اعزامگرديد. پس از گذرانيدن دوران اسيرى ، به امر يزيد براى استمالت افكار عمومى محترما بهمدينه روانه گرديد، آن حضرت را بار دوم نيز به امر عبدالملك خليفه اموى ، با بند وزنجير از مدينه به شام جلب كرده اند و بعد به مدينه برگشته است (275) . امام چهارم پس از مراجعه به مدينه گوشه خانه را گرفته و در به روى بيگانه بستهمشغول عبادت پروردگار بود و با كسى جز خواص شيعه مانند ((ابوحمزه ثمالى وابوخالد كابلى )) و امثال ايشان تماس نمى گرفت البته خواص ، معارفى را كه از آنحضرت اخذ مى كردند در ميان شيعه نشر مى دادند و از اين راه ، تشيّع توسعه فراوانىيافت كه اثر آن در زمان امامت امام پنجم به ظهور پيوست . از جمله آثار امام چهارم ، ادعيه اى است به نام ((ادعيه صحيفه )) و آن 57 دعاست كه بهدقيقترين معارف الهيه مشتمل مى باشد و زبورآل محمدش مى گويند. امام چهارم پس از 35 سال امامت به حسب بعضى از روايات شيعه به تحريك هشام خليفهاموى ، به دست وليد بن عبدالملك مسموم شد (276) و درسال 95 هجرى درگذشت . امام پنجم امام محمد بن على (باقر) لفظ ((باقر)) به معناى ((شكافنده )) است و لقبى است كهپيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن حضرت داده بود (277) . آن حضرتفرزند امام چهارم و در سال 57 هجرى متولد شده بود، در واقعه كربلا چهارساله وحاضر بود و پس از پدر بزرگوارش به امر خدا و معرفى گذشتگان خود، به امامترسيد و در سال 114 و يا 117 هجرى (به حسب بعضى از روايات شيعه (278) توسط ابراهيم بن وليد بن عبدالملك برادرزاده هشام خليفه اموى مسموم شده ) درگذشت . در عهد امام پنجم از طرفى در اثر مظالم بنى اميه ، هر روز در قطرى از اقطار بلاداسلامى انقلاب و جنگهايى رخ مى داد و از خود خاندان اموى نيز اختلافات بروز مى كرد واين گرفتاريها دستگاه خلافت را مشغول و تا اندازه اى از تعرض بهاهل بيت صرف مى كرد. و از طرفى وقوع فاجعه كربلا و مظلوميت اهل بيت كهممثل آن ، امام چهارم بود مسلمانان را مجذوب و علاقه منداهل بيت مى ساخت . اين عوامل دست به دست هم داده مردم و خاصه شيعه را مانندسيل به سوى مدينه و حضور امام پنجم سرازير ساخت و امكاناتى در نشر حقايق اسلامىو معارف اهل بيت براى آن حضرت به وجود آمد كه براى هيچيك از پيشوايان گذشتهاهل بيت ميسر نشده بود. و گواه اين مطلب اخبار و احاديث بى شمارى است كه از امام پنجمنقل گورهى انبوهى است از رجال علم و دانشمندان شيعه كه در فنون متفرقه معارف اسلامىدر مكتب آن حضرت پرورش يافته اند و در فهرستها و كتبرجال ، اساميشان ضبط شده است (279) . امام ششم امام جعفر بن محمد (صادق ) فرزند امام پنجم كه درسال 83 هجرى ، متولد و در سال 148 هجرى (طبق روايات شيعه ) به تحريك منصورخليفه عباسى مسموم و شهيد شده است (280) . در عهد امامت امام ششم در اثر انقلابهاى كشورهاى اسلامى و خصوصا قيامى كه مسوده (سياهجامگان ) براى برانداختن خلافت بنى اميه كرده بودند و جنگهاى خونينى كه منجر بهسقوط خلافت و انقراض بنى اميه گرديد و در اثر آنها زمينه خوبى كه امام پنجم دربيست سال زمان امامت خود با نشر حقايق اسلامى و معارفاهل بيت مهيا كرده بود، براى امام ششم امكانات بيشتر و محيط مناسبترى براى نشرتعاليم دينى پيدا شد. آن حضرت تا اواخر زمان امامت خود كه مصادف با آخر خلافت بنى اميه واول خلافت بنى عباس بود از فرصت استفاده نموده به نشر تعاليم دينى پرداخت وشخصيتهاى علمى بسيارى در فنون مختلفه عقلى و نقلى مانند ((زراره )) و ((محمد بن مسلم)) و ((مؤ من طاق )) و ((هشام بن حكم )) و ((ابان بن تغلب )) و ((هشام بن سالم )) و((حريز)) و ((هشام كلبى نسابه )) و ((جابر بن حيان صوفى )) شيميدان و غير ايشان راپررورش داد، حتى عده اى از رجال علمى عامه نيز مانند ((سفيان ثورى )) و ((ابوحنيفه ))رئيس مذهب حنفيه و ((قاضى سكونى )) و ((قاضى ابوالبخترى )) و غير ايشان افتخارتلمذش را پيدا كردند (معروف است كه از مجلس درس و حوزه تعليم امام ششم چهارهزارنفر محدث و دانشمند بيرون آمده است (281) ). احاديثى كه از صادقين يعنى از امام پنجم و ششم ماءثور است ، از مجموع احاديثى كه ازپيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ده امام ديگر ضبط شده است ، بيشتر است . ولى در اواخر عهد خود، دچار منصور خليفه عباسى شد و تحت مراقبت و محدوديت شديد درآمد.منصور آزارها و شكنجه ها و كشتارهاى بيرحمانه اى در حق سادات علويين روا ديد كه ازبنى اميه با آن همه سنگدلى و بى باكى سر نزده بود. به دستور وى آنان را دستهدسته مى گرفتند و در قعر زندانهاى تاريك با شكنجه و آزار به زندگيشان خاتمه مىدادند و جمعى را گردن مى زدند و گروهى را زنده زير خاك مى كردند و جمعى را در پىساختمانها يا ميان ديوارها گذاشته رويشان بنا مى ساختند. منصور، دستور جلب امام ششم را از مدينه صادر كرد (امام ششم پيش از آن نيز يك بار بهامر سفاح خليفه عباسى به عراق و پيش از آن نيز در حضور امام پنجم به امر هشام خليفهاموى به دمشق جلب شده بود) مدتى امام را زير نظر گرفتند و بارها عزم كشتن آن حضرت را نموده و هتكها كرد ولىبالا خره اجازه مراجعه به مدينه را داده و امام به مدينه مراجعت فرمود و بقيه عمر را باتقيه شديد و نسبتا با عزلت و گوشه نشينى برگزار مى كرد تا به دسيسه منصورمسموم و شهيد شد (282) ). منصور پس از آنكه خبر شهادت امام ششم را دريافت داشت ، به والى مدينه نوشت كه بهعنوان تفقد بازماندگان ، به خانه امام برود و وصيتنامه آن حضرت را خواسته و بخواندو كسى را كه وصى امام معرفى شده فى المجلس گردن بزند. و البته مقصود منصور ازجريان اين دستور اين بود كه به مسئله امامت خاتمه دهد و زمزمه تشيع را بكلى خاموش كندولى برخلاف توطئه وى وقتى كه والى مدينه طبق دستور، وصيتنامه را خواند ديد امامپنج نفر را براى وصايت تعيين فرموده . خود خليفه و والى مدينه و عبداللّه افطحفرزند بزرگ و موسى فرزند كوچك آن حضرت و حميده و به اين ترتيب تدبير منصورنقش برآب شد (283) ). امام هفتم امام موسى بن جعفر (كاظم ) فرزند امام ششم درسال 128 هجرى متولد شد و سال 183 هجرى در زندان مسموما شهيد شد (284) . آنحضرت پس از درگذشت پدر بزرگوار خود به امر خدا و معرفى گذشتگان خود به امامترسيد. امام هفتم از خلفاى عباسى با منصور و هادى و مهدى و هارون معاصر و در عهد بسيار تاريكو دشوار با تقيه سخت مى زيست تا اخيرا هارون در سفر حج به مدينه رفت و به امر وىامام را در حاليكه در مسجد پيغمبر مشغول نماز بود گرفته و به زنجير بسته زندانىكردند و از مدينه به بصره و از بصره به بغداد بردند و سالها از زندانى بهزندانى منتقل مى نمودند وبالا خره در بغداد در زندان سندى ابن شاهك با سم درگذشت (285) و در مقابر قريش كه فعلاً شهر كاظميه مى باشد مدفون گرديد. امام هشتم امام على بن موسى (رضا) فرزند امام هفتم كه (بنا به اشهر تواريخ )سال 148 هجرى متولد وسال 203 هجرى درگذشته است (286) . امام هشتم پس از پدر بزرگوار خود به امر خدا و معرفى گذشتگان خود به امامت رسيد ومدتى از زمان امامت خود با هارون خليفه عباسى و پس از آن با پسرش امين و پس از آن باپسر ديگرش ماءمون معاصر بود. ماءمون پس از پدر، اختلافاتى با برادر خود امين پيدا كرد كه منجر به جنگهاى خونين وبالا خره كشته شدن امين گرديد و ماءمون به سرير خلافت استيلا يافت (287) . تا آنروز سياست خلافت بنى عباس نسبت به سادات علوى ، سياست خشونت آميز و خونينى بوده، پيوسته رو به سختى مى رفت و هر چند گاهى يكى از علويين قيام كرده جنگ خونين وآشوبى برپا مى شد و اين خود براى دستگاه خلافت گرفتارى سختى بود. و ائمه و پيشوايان شيعه از اهل بيت اگرچه با نهضت و قيام كنندگان همكارى نمى كردندو مداخله اى نداشتند ولى شيعه كه آن روز جمعيتقابل توجهى بودند، پيوسته ائمه اهل بيت را پيشوايان دينى مفترض الطاعه و خلفاىواقعى پيغمراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى دانستند و دستگاه خلافت را كه قيافهدربار كسرى و قيصر داشت و به دست يك مشت مردم بى بندوبار اداره مى شد، دستگاهىناپاك و دور از ساحت قدس پيشوايان خود مى ديدند و دوام و پيشرفت اين وضع براىدستگاه خلافت خطرناك بود و آن را بشدت تهديد مى كرد. ماءمون به فكر افتاد كه به اين گرفتاريها كه سياست كهنه و هفتاد ساله پيشينيان وىنتوانست چاره كند، با سياست تازه ديگرى خاتمه بخشد و آن اين بود كه امام هشتم راولايت عهد بدهد و از اين راه هر گرفتارى را رفع كند؛ زيرا سادات علوى پس از آنكهدست خودشان به خلافت بند شد ديگر به ضرر دستگاه قيام نمى كردند و شيعه نيزپس از آنكه آلودگى امام خود را به خلافتى كه پيوسته آن را و كارگردانان آن را پليدو ناپاك مى شمردند، مشاهده كردند، ديگر آن اعتقاد معنوى و ارادت باطنى را كه در حقامامان اهل بيت داشتند، از دست مى دهند و تشكل مذهبيشان سقوط كرده ديگر خطرى از اين راهمتوجه دستگاه خلافت نخواهد گرديد (288) . بديهى است كه پس از حصول مقصود، از بين بردن امام براى ماءمون اشكالى نداشت ،ماءمون براى تحقق دادن به اين تصميم ، امام را از مدينه به مرو احضار كرد و پس ازحضور اول خلافت و پس از آن ولايت عهد خود را به امام پيشنهاد نمود و آن حضرت اعتذارجسته نپذيرفت ولى بالا خره به هر ترتيب بود قبولانيد و امام نيز به اين شرط كه دركارهاى حكومتى و عزل و نصب عمال دولت مداخله نكند، ولايت عهد را پذيرفت (289) . اين واقعه در سال دويست هجرى اتفاق افتاد ولى چيزى نگذشت كه ماءمون از پيشرفتسريع شيعه و بيشتر شدن ارادت ايشان نسبت به ساحت امام واقبال عجيب عامه مردم و حتى سپاهيان و اولياى امور دولتى ، به اشتباه خود پى برد وبه صدد چاره جويى برآمده آن حضرت را مسموم و شهيد ساخت . امام هشتم پس از شهادت درشهر طوس ايران كه فعلاً شهر مشهد ناميده مى شود مدفون گرديد. ماءمون ، عنايت بسيارى به ترجمه علوم عقلى به عربى نشان مى داد و مجلس علمى منعقدكرده بود كه دانشمندان اديان و مذاهب در آن حضور يافته به مناظره علمى مى پرداختند امامهشتم نيز در آن مجلس شركت مى فرمود و با علماىملل و اديان به مباحثه و مناظره مى پرداخت و بسيارى از اين مناظره ها در جوامع حديث شيعهمضبوط است (290) . امام نهم امام محمد بن على (تقى و گاهى به لقب امام جواد و ابن الرضا نيز ذكر مى شود) فرزندامام هشتم كه سال 195 هجرى در مدينه متولد شده و طبق روايات شيعه ،سال 220 هجرى به تحريك معتصم خليفه عباسى به دست همسر خود كه دختر ماءمونخليفه عباسى بود مسموم و شهيد شده در جوار جد خود امام هفتم در كاظميه مدفون گرديد. پس از پدر بزرگوار خود به امر خدا و معرفى گذشتگان خود به امامت رسيد. امام نهمموقع درگذشت پدر بزرگوار خود در مدينه بود، ماءمون وى را به بغداد - كه آن روزعاصمه خلافت بود - احضار كرده به حسب ظاهر محبت و ملاطفت بسيارى نمود و دختر خود رابه عقد ازدواج وى درآورد و در بغداد نگهداشت و در حقيقت مى خواست به اين وسيله امام را ازخارج و داخل تحت مراقبت كامل درآورد. امام مدتى در بغداد بود سپس از ماءمون استجازه كرده به مدينه رفت تا آخر عهد ماءمون درمدينه بود و پس از درگذشت ماءمون كه معتصم ، زمام خلافت را به دست گرفت ، دوبارهامام را به بغداد احضار كرده تحت نظر گرفت و بالا خره چنانكه گذشت به تحريكمعتصم ، آن حضرت به دست همسر خود مسموم شد و درگذشت (291) . امام دهم امام على بن محمد (نقى و گاهى به لقب هادى ذكر مى شود) فرزند امام نهم درسال 212 در مدينه متولد شده و در سال 254 (طبق روايات شيعه ) معتز، خليفه عباسى باسَم شهيدش كرده است (292) . امام دهم در ايام حيات خود با هفت نفر از خلفاى عباسى ، ماءمون و معتصم و واثق ومتوكل و منتصر و مستعينى و معتز معاصر بوده است . در عهد معتصم ،سال 220 بود كه پدر بزرگوارش در بغداد با سم درگذشت ، وى در مدينه بود و بهامر خدا و معرفى امامان گذشته به امامت رسيد و به نشر تعاليم دينى مى پرداخت تازمان متوكل رسيد. متوكل در سال 243 در اثر سعايتهايى كه كرده بودند يكى از امراى دولت خود راماءموريت داد كه آن حضرت را از مدينه به سامرا - كه آن روز عاصمه خلافت بودجلب كندو نامه اى مهرآميز با كمال تعظيم به آن حضرت نوشته تقاضاى حركت و ملاقاتنمود (293) و البته پس از ورود آن حضرت به سامرا در ظاهر اقداماتى بهعمل نيامد ولى در عين حال آنچه مى توانست در فراهم آوردنوسائل اذيت و هتك آن حضرت كوتاهى نمى كرد و بارها به منظورقتل يا هتك ، امام را احضار كرده و به امر وى خانه اش را تفتيش مى نمودند. متوكل در دشمنى با خاندان رسالت در ميان خلفاى عباسى نظير نداشت و بويژه با علىعليه السّلام دشمن سرسخت بود و آشكارا ناسزا مى گفت و مرد مقلدى را موظف داشت كه دربزمهاى عيش ، تقليد آن حضرت را در مى آورد و خليفه مى خنديد!! و درسال 237 هجرى بود كه امر كرد قبه ضريح امام حسين را در كربلا و همچنين خانه هاىبسيارى كه در اطرافش ساخته بودند، خراب و با زمين يكسان نمودند! و دستور داد كه آببه حرم امام بستند و دستور داد زمين قبر مطهر را شخم و زراعت كنند تا بكلى اسم و رسممزار فراموش شود (294) . در زمان متوكل ، وضع زندگى سادات علوى - كه در حجاز بودند - به مرحله رقت بارىرسيده بود چنانكه زنهاى ايشان ساتر نداشتند و عده اى از ايشان يك چادر كهنه داشتندكه در اوقات نماز آن را به نوبه پوشيده نماز مى خواندند (295) و نظير اين فشارهارا به سادات علوى كه در مصر بودند نيز وارد مى ساخت . امام دهم به شكنجه و آزار متوكل صبر مى فرمود تا وى درگذشت و پس از وى منتصر ومستعين و معتز روى كار آمدند و به دسيسه معتز، آن حضرت مسموم و شهيد شد. امام يازدهم امام حسن بن على (عسكرى ) فرزند امام دهم درسال 232 هجرى متولد شده و در سال 260 هجرى (بنا به بعضى از روايات شيعه ) بهدسيسه معتمد خليفه عباسى مسموما درگذشته است (296) . امام يازدهم پس از درگذشت پدر بزرگوار خود به امر خدا و حسب التعين پيشوايانگذشته به امامت رسيد و هفت سالى كه امامت كرد به واسطه سختگيرى بيرون از اندازهمقام خلافت ، با تقيه بسيار شديد رفتار مى كرد، درب روى مردم حتى عامه شيعه بستهجز خواص شيعه كسى را بار نمى داد با اينحال اكثر اوقات زندانى بود (297) . و سبب اين همه فشار اين بود كه اولاً: در آن ازمنه جمعيت شيعه كثرت و قدرتشان به حدقابل توجهى رسيده بود و اينكه شيعه به امامت قائلند براى همگان روشن و آفتابىشده بود و امامان شيعه نيز شناخته مى شدند و از اين روى مقام خلافت بيش از پيش ائمهرا تحت مراقبت درآورده و از هر راه بود با نقشه هايى مرموز در محو و نابود كردن ايشانمى كوشيدند. ثانيا: مقام خلافت پى برده بود كه خواص شيعه براى امام يازدهم فرزند معتقدند و طبقرواياتى كه از خود امام يازدهم و هم از پدرانشنقل مى كنند فرزند او را همان مهدى موعود مى شناسند كه به موجب اخبار متواتره از طرقعامه و خاصه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داده بود (298) و او را امامدوازدهم مى دانند. بدين سبب امام يازدهم بيشتر از ساير ائمه تحت مراقبت مقام خلافت درآمده بود و خليفه وقتتصميم قطعى گرفته بود كه به هر طريق باشد به داستان امامت شيعه خاتمه بخشدو دَرِ اين خانه را براى هميشه ببندد. و از اين روى همينكه بيمارى امام يازدهم را به معتمد، خليفه وقت گزارش دادند، طبيب نزدآن حضرت فرستاد و چند تن از معتمدان خود و چند نفر از قضات را به منزلش گماشت كهپيوسته ملازم وى و مراقب اوضاع داخلى منزل بوده باشند و پس از شهادت امام نيز خانهرا تفتيش و توسط قابله ها كنيزان آن حضرت را معاينه كردند و تا دوسال ماءمورين آگاهى خليفه در خط پيدا كردن خلف آن حضرتمشغول فعاليت بودند تا بكلى نوميد شدند (299) . امام يازدهم را پس از درگذشت در خانه خودش در شهر سامرا، پهلوى پدر بزرگوارشبه خاك سپردند و بايد دانست كه ائمه اهل بيت در دوره زندگيشان گروه انبوهى از علما ومحدثين را پرورش دادند كه شماره ايشان به صدها تن مى رسد و ما براى رعايت اختصاردر اين كتاب متعرض فهرست اسامى خودشان و مؤ لفان و آثار علمى و شرح احوالشاننشديم (300) . امام دوازدهم حضرت مهدى موعود (كه غالبا به لقب امام عصر و صاحب الزمان ذكر مى شود) فرزندامام يازدهم كه اسمش مطابق اسم پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود درسال 256 هجرى در سامرا متولد شده و تا سال 260هجرى كه پدر بزرگوارش شهيدشد تحت كفالت و تربيت پدر مى زيست و از مردم پنهان و پوشيده بود و جز عده اى ازخواص شيعه كسى به شرف ملاقات وى نايل نمى شد. و پس از شهادت امام يازدهم كه امامت در آن حضرت مستقر شد به امر خدا غيبت اختيار كرد وجز با نوّاب خاص خود بر كسى ظاهر نمى شد جز در موارد استثنايى (301) . نوّاب خاص آن حضرت چندى عثمان بن سعيد عمرى را كه از اصحاب جد و پدرش بود و ثقه و امينايشان قرار داشت نايب خود قرار داد و به توسط وى به عرايض و سؤ الات شيعه جوابمى داد. و پس از عثمان بن سعيد، فرزندش محمد بن عثمان به نيابت امام منصوب شد و پس ازوفات محمد بن عثمان عمرى ، ابوالقاسم حسين بن روح نوبختى ، نائب خاص بود و پساز وفات حسين بن روح نوبختى ، على بن محمد سمرى نيابت ناحيه مقدسه امام را داشت . و چند روز به مرگ على بن محمد سمرى (كه درسال 329 هجرى اتفاق افتاد) مانده بود كه از ناحيه مقدسه توقيعى صادر شد كه در آنبه على بن محمد سمرى ابلاغ شده بود كه تا شش روز (ديگر) بدرود زندگى خواهدگفت و پس از آن دَرِ نيابت خاصه بسته ، غيبت كبرى واقع خواهد شد و تا روزى كه خدا درظهور آن حضرت اذن دهد، غيبت دوام خواهد يافت (302) و به مقتضاى اين توقيع ، غيبت امامزمان عليه السّلام به دو بخش منقسم مى شود. اوّل ((غيبت صغرى )): كه از سال 260 هجرى شروع نموده و درسال 329 خاتمه مى يابد و تقريبا هفتاد سال مدت امتداد آن مى باشد. دوم ((غيبت كبرى )): كه از سال 329 شروع كرده و تا وقتى كه خدا بخواهد ادامه خواهديافت . پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حديث متفق عليه مى فرمايد:((اگرنمانده باشد از دنيا مگر يك روز، خدا آن روز را دراز مى كند تا مهدى از فرزندان من ظهورنموده دنيا را پر از عدل و داد كند چنانكه از ظلم و جور پر شده باشد (303) . بحث در ظهور مهدى (ع ) از نظر عمومى در بحث نبوت و امامت اشاره كرديم كه به موجب قانون هدايت عمومى كه در همه انواعآفرينش جارى است ، نوع انسان به حكم ضرورت با نيرويى (نيروى وحى و نبوت )مجهز است كه او را به سوى كمال انسانيت و سعادت نوعى راهنمايى مى كند و بديهى ستكه اگر اين كمال و سعادت براى انسان كه زندگيش زندگى اجتماعى است ، امكان ووقوع نداشته باشد اصل تجهيز لغو و باطل خواهد بود و لغو در آفرينش وجود ندارد. و با بيانى ديگر: بشر از روزى كه در بسيط زمين سكنى ورزيده پيوسته در آرزوى يكزندگى اجتماعى مقرون به سعادت (به تمام معنا) مى باشد و به اميد رسيدن چنين روزىقدم برمى دارد و اگر اين خواسته تحقق خارجى نداشت هرگز چنين آرزو و اميدى در نهادوى نقش نمى بست چنانكه اگر غذايى نبود، گرسنگى نبود و اگر آبى نبود، تشنگىتحقق نمى گرفت و اگر تناسلى نبود، تمايل جنسى تصور نداشت . از اين روى ، به حكم ضرورت (جبر) آينده جهان روزى را در برخواهد داشت كه در آن روز جامعه بشرى پر از عدل و داد شده و با صلح و صفا همزيستى نمايدو افراد انسانى غرق فضيلت وكمال شوند. و البته استقرار چنين وضعى به دست خودانسان خواهد بود و رهبر چنين جامعه اى منجى جهان بشرى و به لسان روايات ، ((مهدى ))خواهد بود. در اديان و مذاهب گوناگون كه در جهان حكومت مى كنند، مانند وثنيت و كليميت و مسيحيت ومجوسيت و اسلام ، از كسى كه نجات دهنده بشريت است ، سخن به ميان آمده و عموما ظهور اورا نويد داده اند اگرچه در تطبيق اختلاف دارند و حديث متفق عليه پيغمبراكرم صلّى اللّهعليه و آله و سلّم : ((اَلْمَهْدِىُّ مِنْ وُلْدى )). يعنى :((مهدى معهود از فرزندان من (از نسل من ) مى باشد))، اشاره به همين معناست . بحث در ظهور مهدى (ع ) از نظر خصوصى علاوه بر احاديث بى شمارى كه از طريق عامه و خاصه از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم و ائمه اهل بيت عليهم السّلام در ظهور مهدى عليه السّلام و اينكه ازنسل پيغمبر مى باشد و با ظهور خود جامعه بشرى را بهكمال واقعى خواهد رسانيد و حيات معنوى خواهد بخشيد (304) . روايات بى شمار ديگرى وارد است كه مهدى فرزندبلافصل امام حسن عسكرى (امام يازدهم ) مى باشد و پس از تولد و غيبت طولانى ،ظهور كرده جهان را پر از عدل و داد خواهد كرد؛ چنانكه با ظلم و جور پر شده باشد. اشكالى چند و پاسخ آنها الف : مخالفين شيعه اعتراض مى كنند كه طبق اعتقاد اين طايفه ، امام غايب بايد تا كنوننزديك به دوازده قرن عمر كرده باشد در صورتى كه هرگز انسان عمر به اين درازىنمى كند؟ پاسخ : بناى اعتراض به استبعاد است و البته عمر به اين درازى و بيشتر از اينقابل استبعاد مى باشد ولى كسى كه به اخبارى كه در خصوص امام غايب از پيغمبراكرمصلّى اللّه عليه و آله و سلّم و سائر ائمه اهل بيت عليهم السّلام وارد شده مراجعه نمايد،خواهد ديد نوع زندگى امام غايب را به طريق خرق عادت معرفى مى كنند. البته خرق عادت غير از محال است و از راه علم هرگز نمى توان خرق عادت را نفى كرد؛زيرا هرگز نمى توان اثبات كرد كه اسباب و عواملى كه در جهان كار مى كنند تنهاهمانها هستند كه ما آنها را ديده ايم و مى شناسيم و ديگر اسبابى كه ما از آنها خبر نداريم، يا آثار و اعمال آنها را نديده ايم ، يا نفهميده ايم ، وجود ندارد. از اين روى ممكن است درفردى يا افرادى از بشر اسباب و عواملى به وجود آيد كه عمرى بسيار طولانى هزار ياچندين هزار ساله براى ايشان تاءمين نمايد و از اينجاست كه جهان پزشكى تا كنون ازپيدا كردن راهى براى عمرهاى بسيار طولانى ، نوميد و ماءيوس نشده است . اين اعتراض از مليين مانند كليميت و مسيحيت و اسلام كه به موجب كتابهاى آسمانى خودشان، خرق عادت و معجزات پيغمبران خدا را قبول دارند، بسيار شگفت آور است . ب : مخالفين شيعه اعتراض مى كنند كه شيعه وجود امام را براى بيان احكام دين و حقايقآيين و راهنمائى مردم لازم مى دانند و غيبت امام ناقض اين غرض است ؛ زيرا امامى كه بهواسطه غيبتش ، مردم هيچگونه دسترسى به وى ندارند، فايده اى بر وجودش مترتب نيستو اگر خدا بخواهد امامى را براى اصلاح جهان بشرى برانگيزد قادر است كه در موقعلزوم او را بيافريند ديگر به آفرينش چندين هزارسال پيش از موقع وى نيازى نيست . پاسخ : اينان به حقيقت معناى امامت پى نبرده اند؛ زيرا در بحث امامت روشن شد كه وظيفهامام تنها بيان صورى معارف و راهنمايى ظاهرى مردم نيست و امام چنانكه وظيفه راهنمائىصورت مردم را به عهده دارد همچنان ولايت و رهبرى باطنىاعمال را به عهده دارد و اوست كه حيات معنوى مردم را تنظيم مى كند و حقايقاعمال را به سوى خدا سوق مى دهد. بديهى است كه حضور و غيبت جسمانى امام در اين باب تاءثيرى ندارد و امام از راه باطنبه نفوس و ارواح مردم اشراف و اتصال دارد، اگرچه از چشم جسمانى ايشان مستور است ووجودش پيوسته لازم است اگرچه موقع ظهور و اصلاح جهانيش تا كنون نرسيده است . خاتمه : پيام معنوى شيعه پيام معنوى شيعه به جهانيان ، يك جمله بيش نيست و آن اين است كه ((خدا را بشناسيد)) وتعبير ديگر:((راه خداشناسى را پيش گيريد تا سعادتمند و رستگار شويد)) و اين همانجمله اى است كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى نخستين بار دعوت جهانىخود را به آن افتتاح فرمود:((اى مردم ! خدا را به يگانگى بشناسيد و اعتراف كنيد تارستگار شويد)) در توضيح اين پيام به طوراجمال مى گوييم : ما افراد بشر به حسب طبع دلداه بسيارى از مقاصد زندگى و لذايذ مادى هستيم ، خوردنيهاو نوشيدنيهاى گوارا و پوشيدنيهاى شيك و كاخها و منظره هاى فريبنده ، همسر زيبا ودلنواز، دوستان صميمى و ثروت سنگين از راه قدرت و سياست مقام و جاه و بسط سلطه وفرمانروايى و خرد كردن هر چيزى كه با خواسته هاى ما مخالفت مى كند را مى خواهيم ودوست داريم . ولى با نهاد خدادادى خود مى فهميم كه اين همه لذايذ و مطالب براى انسان آفريده شدهنه انسان براى آنها و آنها به دنبال انسان بايد باشند نه انسان بهدنبال آنها. هدف نهايى ، بودن شكم و پايين تر از شكم ، منطق گاو و گوسفند است و دريدن وبريدن و بيچاره كردن ديگران ، منطق ببر و گرگ روباه است ، منطق انسان ، منطق فطرىخرد مى باشد و بس . ((منطق خرد)) با واقع بينى خود، ما را به سوى پيروى حق هدايت مى كند نه به سوىدلخواه انواع شهوترانى و خودبينى و خودخواهى . ((منطق خرد)) انسان را جزئى از جملهآفرينش مى داند كه هيچگونه استقلال و سرخودى ندارد و برخلاف آنچه انسان خود رافرمانرواى آفرينش پنداشته به گمان خود طبيعت سركش را به خواسته هاى خود رام مىكند و به زانو درمى آورد خودش نيز آلت دست طبيعت و يكى از دستياران و فرمانبرداران آناست . ((منطق خرد)) انسان را دعوت مى كند كه در دركى كه از هستى اين جهان گذران دارد، دقيقشود تا روشن گردد كه هستى جهان و هر چه در آن است از پيش خودشان نيست بلكه جهان وهر چه در آن است از يك منبع نامتناهى سرچشمه مى گيرد تا روشن گردد كه اين همه زشتو زيبا و موجودات زمين و آسمان كه در صورت واقعيتهاىمستقل در ديده انسان جلوه مى كند، در پناه واقعيت ديگرى واقعيت دار مى نمايند و در زيرپرتو آن پيدا و هويدا شده اند نه از خود و نه از پيش خود و چنانكه واقعيتها و قدرتها وعظمتهاى ديروزى ، امروز افسانه اى بيش نيست واقعيتهاى امروزى نيز همچنانند و بالا خرههمه چيز در پيش خود افسانه اى بيش نيست . تنها خداست كه واقعيتى است غير قابل زوال و همه چيز در پناه هستى او رنگ هستى مىيابند و با روشنائى ذات او روشن و پيدا مى شوند. هنگامى كه انسان با چنين دركى مجهز شود، آن وقت است كه خيمه هستى او در پيش چشمشمانند حباب روى آب فرو مى خوابد و عيانا مشاهده مى كند كه جهان و جهانيان به يك هستىنامحدود و حيات و قدرت و علم و هرگونه كمال نامتناهى تكيه زده اند و انسان و هر پديدهديگر جهانى مانند دريچه هاى گوناگونى هستند كه هر كدام به اندازه ظرفيت خود ماوراىخود را كه جهان ابديت است نشان مى دهند. آن وقت است كه انسان اصالت و استقلال را از خود و از هر چيز گرفته به صاحبش ردمى كند و دل از هر جا كنده به خداى يگانه مى پيوندد و در برابر عظمت و كبرياى وىبه چيزى جز وى سر تعظيم فرود نمى آورد. آن وقت است كه انسان تحت ولايت و سرپرستى پروردگار پاك قرار مى گيرد، هر چه رابشناسد با خدا مى شناسد و با هدايت و رهبرى خدا با اخلاقى پاك و اعمالى نيك (آييناسلام و تسليم حق كه آيين فطرت است ) متلبس مى گردد. اين است آخرين درجه كمال انسانى و مقام انسانكامل يعنى امام كه به موهبت خدايى به اين مقام رسيده و كسانى كه از راه اكتساب به اينكمال نائل شوند با اختلاف درجاتى كه دارند پيروان حقيقى امام مى باشند. و از اينجا روشن مى شود كه خداشناسى و امام شناسى هرگز از هم جدا نمى شوند چنانكهخداشناسى و خودشناسى از هم جدا نمى شوند؛ زيرا كسى كه هستى مجازى خود رابشناسد، هستى حقيقى خداى بى نياز را شناخته است .
|
|
|
|
|
|
|
|