بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب شیعه در اسلام, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ESLAM001 -
     ESLAM002 -
     ESLAM003 -
     ESLAM004 -
     ESLAM005 -
     ESLAM006 -
     ESLAM007 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

انتهاى خلافت به اميرالمؤ منين على (ع ) و روش آن حضرت 
خلافت على عليه السّلام در اواخر سال 35 هجرى قمرى شروع شد و تقريبا چهارسال و پنج ماه ادامه يافت . على عليه السّلام در خلافت ، رويه پيغمبر اكرم صلّى اللّهعليه و آله و سلّم را معمول مى داشت (44) و غالب تغييراتى را كه در زمان خلافتپيشينيان پيدا شده بود به حالت اولى برگردانيد وعمال نالايق را كه زمام امور را در دست داشتند از كار بركنار كرد (45) . و در حقيقت يكنهضت انقلابى بود و گرفتاريهاى بسيارى در بر داشت .
على عليه السّلام نخستين روز خلافت در سخنرانى كه براى مردم نمود چنين گفت :((آگاهباشيد! گرفتارى كه شما مردم هنگام بعثت پيغمبر خدا داشتيد امروز دوباره به سوىشما برگشته و دامنگيرتان شده است . بايد درست زير و روى شويد و صاحبان فضيلتكه عقب افتاده اند پيش افتند و آنان كه به ناروا پيشى مى گرفتند، عقب افتند (حق است وباطل و هر كدام اهلى دارد بايد از حق پيروى كرد) اگرباطل بسيار است چيز تازه اى نيست و اگر حق كم است گاهى كم نيز پيش مى افتند و اميدپيشرفت نيز هست . البته كم اتفاق مى افتد كه چيزى كه پشت به انسان كند دوبارهبرگشته و روى نمايد)) (46) .
على عليه السّلام به حكومت انقلابى خود ادامه داد و چنانكه لازمه طبيعت هر نهضت انقلابىاست ، عناصر مخالف كه منافعشان به خطر مى افتد از هر گوشه و كنار سر بهمخالفت برافراشتند و به نام خونخواهى خليفه سوم ، جنگهاى داخلى خونينى برپاكرداند كه تقريبا در تمام مدت خلافت على عليه السّلام ادامه داشت به نظر شيعه ،مسببين اين جنگهاى داخلى جز منافع شخصى منظورى نداشتند و خونخواهى خليفه سوم ،دستاويز عوامفريبانه اى بيش نبود و حتى سوء تفاهم نيز در كار نبود (47) .
سبب جنگ اول كه ((جنگ جمل )) ناميده مى شود، غائله اختلاف طبقاتى بود كه از زمان خليفهدوم در تقسيم مختلف بيت المال پيدا شده بود. على عليه السّلام پس از آنكه به خلافتشناخته شد، مالى در ميان مردم بالسويه قسمت فرمود (48) چنانكه سيرت پيغمبر اكرمنيز همانگونه بود و اين روش زبير و طلحه را سخت برآشفت و بناى تمرد گذاشتند وبه نام زيارت كعبه ، از مدينه به مكه رفتند و ام المؤ منين عايشه را كه در مكه بود و باعلى عليه السّلام ميانه خوبى نداشت با خود همراه ساخته به نام خونخواهى خليفه سوم! نهضت و جنگ خونين جمل را برپا كردند (49) .
با اينكه همين طلحه و زبير هنگام محاصره و قتل خليفه سوم در مدينه بودند از وى دفاعنكردند (50) و پس از كشته شدن وى اولين كسى بودند كه از طرف خود و مهاجرين باعلى بيعت كردند (51) و همچنين ام المؤ منين عايشه خود از كسانى بود كه مردم را بهقتل خليفه سوم تحريص مى كرد (52) و براى اولين بار كهقتل خليفه سوم را شنيد به وى دشنام داد و اظهار مسرت نمود. اساسا مسببين اصلىقتل خليفه ، صحابه بودند كه از مدينه به اطراف نامه ها نوشته مردم را بر خليفه مىشورانيدند.
سبب جنگ دوم كه جنگ صفين ناميده مى شود و يكسال و نيم طول كشيد، طمعى بود كه معاويه در خلافت داشت و به عنوان خونخواهى خليفهسوم اين جنگ را برپا كرد و بيشتر از صدهزار خون ناحق ريخت و البته معاويه در اينجنگ حمله مى كرد نه دفاع ، زيرا خونخواهى هرگز بهشكل دفاع صورت نمى گيرد.
عنوان اين جنگ ((خونخواهى خليفه سوم )) بود با اينكه خود خليفه سوم در آخرين روزهاىزندگى خود براى دفع آشوب از معاويه استمداد نمود وى با لشگرى از شام به سوىمدينه حركت نموده آنقدر عمدا در راه توقف كرد تا خليفه را كشتند آنگاه به شام برگشتهبه خونخواهى خليفه قيام كرد (53) .
و همچنين پس از آنكه على عليه السّلام شهيد شد و معاويه خلافت را قبضه كرد، ديگرخون خليفه سوم را فراموش كرده ، قتله خليفه را تعقيب نكرد!!
پس از جنگ صفين ، جنگ نهروان درگرفت ، در اين جنگ جمعى از مردم كه در ميانشانصحابى نيز يافت مى شد، در اثر تحريكات معاويه در جنگ صفين به على عليه السّلامشوريدند و در بلاد اسلامى به آشوبگرى پرداخته هرجا از طرفداران على عليه السّلاممى يافتند مى كشتند، حتى شكم زنان آبستن را پاره كرده جنينها را بيرون آورده سر مىبريدند (54) .
على عليه السّلام اين غائله را نيز خوابانيد ولى پس از چندى در مسجد كوفه در سر نمازبه دست برخى از اين خوارج شهيد شد.
بهره اى كه شيعه از خلافت پنجساله على (ع ) برداشت 
على عليه السّلام در خلافت چهار سال و نُه ماهه خود اگر چه نتوانست اوضاع درهم ريختهاسلامى را كاملاً به حال اولى كه داشت برگرداند ولى از سه جهت عمده موفقيتحاصل كرد:
1 - به واسطه سيرت عادله خود، قيافه جذاب سيرت پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم را به مردم ، خاصه به نسل جديد نشان داد، وى در برابر شوكت كسرايى وقيصرى معاويه در زى فقرا و مانند يكى از بينواترين مردم زندگى مى كرد. وى هرگزدوستان و خويشاوندان و خاندان خود را بر ديگران مقدم نداشت و توانگرى را به گدايىو نيرومندى را به ناتوانى ترجيح نداد.
2 - با آن همه گرفتاريهاى طاقت فرسا و سرگرم كننده ، ذخاير گرانبهايى از معارفالهيه و علوم حقه اسلامى را ميان مردم به يادگار گذاشت .
مخالفين على عليه السّلام مى گويند: وى مرد شجاعت بود نه مرد سياست ؛ زيرا او مىتوانست در آغاز خلافت خود، با عناصر مخالف ، موقتا از در آشتى و صفا در آمده آنان رابا مداهنه راضى و خشنود نگهداردو بدين وسيله خلافت خود را تحكيم كند سپس به قلع وقمعشان بپردازد.
ولى اينان اين نكته را ناديده گرفته اند كه خلافت على يك نهضت انقلابى بود ونهضتهاى انقلابى بايد از مداهنه و صورت سازى دور باشد. مشابه اين وضع در زمانبعثت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز پيش آمد و كفار و مشركين بارها به آنحضرت پيشنهاد سازش دادند و اينكه آن حضرت به خدايانشان متعرض نشود ايشان نيزكارى با دعوت وى نداشته باشند ولى پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّمنپذيرفت با اينكه مى توانست در آنروزهاى سخت ، مداهنه و سازش كرده موقعيت خود راتحكيم نمايد، سپس به مخالفت دشمنان قد علم كند. اساسا دعوت اسلامى هرگز اجازهنمى دهد كه در راه زنده كردن حقى ، حق ديگرى كشته شود يا باطلى را باباطل ديگرى رفع نمايند و آيات زيادى در قرآن كريم در اين باره موجود است (55) .
گذشته از اينكه مخالفين على در راه پيروزى و رسيدن به هدف خود از هيچ جرم و جنايت ونقض قوانين صريح اسلام (بدون استثنا) فرو گذارى نمى كردند و هر لكه را به ناماينكه صحابى هستند و مجتهدند، مى شستند ولى على به قوانين اسلام پايبند بود.
از على عليه السّلام در فنون متفرقه عقلى و دينى و اجتماعى نزديك به يازده هزار كلماتقصار ضبط شده (56) و معارف اسلامى را (57) در سخنرانيهاى خود با بليغترينلهجه و روانترين بيان ايراد نموده (58) وى دستور زبان عربى را وضع كرد و اساس‍ ادبيات عربى را بنياد نهاد. وى اول كسى است در اسلام كه در فلسفه الهى غور كرده (59) به سبك استدلال آزاد و برهان منطقى سخن گفت و مسائلى را كه تا آن روز در ميانفلاسفه جهان ، مورد توجه قرار نگرفته بود طرح كرده و در اين باب بحدى عنايت بهخرج مى داد كه در بحبوحه (60) جنگها به بحث علمى مى پرداخت .
3 - گروه انبوهى از رجال دينى و دانشمندان اسلامى را تربيت كرد (61) كه در ميانايشان جمعى از زهاد و اهل معرفت مانند ((اويس قرنى وكميل بن زياد و ميثم تمار و رشيد هجرى )) وجود دارند كه در ميان عرفاى اسلامى ، مصادرعرفان شناخته شده اند و عده اى مصادر اوليه علم فقه و كلام و تفسير و قرائت و غير آنهامى باشند.
انتقال خلافت به معاويه و تبديل آن به سلطنت موروثى 
پس از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السّلام به موجب وصيت آن حضرت و بيعت مردم ،حضرت حسن بن على عليهماالسّلام كه پيش شيعه دوازده امامى ، امام دوّم مى باشد متصدىخلافت شد ولى معاويه آرام ننشسته به سوى عراق - كه مقر خلافت بود - لشكر كشيدهبا حسن بن على به جنگ پرداخت .
وى با دسيسه هاى مختلف و دادن پولهاى گزاف ، تدريجا ياران و سرداران حسن بن علىرا فاسد كرده بالا خره حسن بن على را مجبور نمود كه به عنوان صلح ، خلافت را به وىواگذار كند و حسن بن على نيز خلافت را به اين شرط كه پس از درگذشت معاويه ، بهوى برگردد و به شيعيان تعرض نشود، به معاويه واگذار نمود (62) .
در سالچهل هجرى ، معاويه برخلافت اسلامى استيلا يافت و بلافاصله به عراق آمده درسخنرانى كه كرد به مردم اخطار نموده و گفت :((من با شما سر نماز و روزه نمى جنگيدمبلكه مى خواستم بر شما حكومت كنم و به مقصود خود رسيدم )) (63) !!
و نيز گفت :((پيمانى كه با حسن بستم لغو و زير پاى من است !!)) (64) معاويه با اينسخن اشاره مى كرد كه سياست را از ديانت جدا خواهد كرد و نسبت به مقررات دينى ،ضمانتى نخواهد داشت و همه نيروى خود را در زنده نگهداشتن حكومت خود به كار خواهدبست و البته روشن است كه چنين حكومتى سلطنت و پادشاهى است نه خلافت و جانشينىپيغمبر خدا. و از اينجا بود كه بعضى از كسانى كه به حضور وى بار يافتند بهعنوان پادشاهى سلامش دادند (65) و خودش نيز در برخى از مجالس ‍ خصوصى ، ازحكومت خود با ملك و پادشاهى تعبير مى كرد (66) اگرچه در ملا عام خود را خليفهمعرفى مى نمود.
و البته پادشاهى كه بر پايه زور استوار باشد وراثت را بهدنبال خود دارد و بالا خره نيز به نيت خود جامهعمل پوشانيد و پسر خود يزيد را كه جوانى بى بندوبار بود و كمترين شخصيت دينىنداشت ، ولايت عهدى داده به جانشينى خود برگزيد (67) و آن همه حوادث ننگين را بهبار آورد.
معاويه با بيان گذشته خود اشاره مى كرد كه نخواهد گذاشت حسن عليه السّلام پس ‍ ازوى به خلافت برسد؛ يعنى در خصوص خلافت بعد از خود، فكرى ديگر دارد و آن همانبود كه حسن عليه السّلام را باسمّ شهيد كرد (68) و راه را براى فرزند خود يزيدهموار ساخت . معاويه با الغاى پيمان نامبرده مى فهمانيد كه هرگز نخواهد گذاشتشيعيان اهل بيت در محيط امن و آسايش بسر برند و كمافى السابق به فعاليتهاى دينىخود ادامه دهند و همين معنا را نيز جامه عمل پوشانيد (69) .
وى اعلام نمود كه هركس در مناقب اهل بيت حديثىنقل كند هيچگونه مصونيتى در جان و مال و عرض خود نخواهد (70) داشت و دستور داد هركه در مدح و منقبت ساير صحابه و خلفا حديثى بياورد، جايزه كافى بگيرد و در نتيجهاخبار بسيارى در مناقب صحابه جعل شد (71) و دستور داد در همه بلاد اسلامى در منابربه على عليه السّلام ناسزا گفته شود (و اين دستور تا زمان عمر بن عبدالعزيز خليفهاموى ((10199)) اجرا مى شد) وى به دستيارىعمال و كارگردانان خود كه جمعى از ايشان صحابى بودند، خواص شيعه على عليهالسّلام را كشت و سر برخى از آنان را به نيزه زده در شهرها گردانيدند و عموم شيعيانرا در هر جا بودند به ناسزا و بيزارى از على تكليف مى كرد و هر كه خوددارى مى كردبه قتل مى رسيد (72) .
سخت ترين روزگار براى شيعه 
سخت ترين زمان براى شيعه در تاريخ تشيّع ، همان زمان حكومت بيست ساله معاويه بودكه شيعه هيچگونه مصونيتى نداشت و اغلب شيعيان اشخاص شناخته شده و مارك داربودند و دو تن از پيشوايان شيعه (امام دوم و امام سوم ) كه در زمان معاويه بودند،كمترين وسيله اى براى برگردانيدن اوضاع ناگوار در اختيار نداشتند حتى امام سومشيعه كه در شش ماه اول سلطنت يزيد، قيام كرد با همه ياران و فرزندان خود شهيد شد،در مدت ده سالى كه در خلافت معاويه مى زيست تمكن اين اقدام را نيز نداشت .
اكثريت تسنن ، اين همه كشتارهاى ناحق و بى بندوباريها را كه به دست صحابه وخاصه معاويه و كارگردانان وى انجام يافته است ، توجيه مى كنند كه آنان صحابهبودند و به مقتضاى احاديثى كه از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيده ،صحابه مجتهدند و معذور و خداوند از ايشان راضى است و هر جرم و جنايتى كه از ايشانسربزند معفو است !!! ولى شيعه اين عذر را نمى پذيرد؛ زيرا:
اولاً:
معقول نيست يك رهبر اجتماعى مانند پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى احياى حقو عدالت و آزادى برپا خاسته و جمعى را هم عقيده خود گرداند كه همه هستى خود را در راهاين منظور مقدس گذاشته آن را لباس تحقق بخشند و وقتى كه به منظور خودنايل شد، ياران خود را نسبت به مردم و قوانين مقدسه خود آزادى مطلق بخشد و هر گونهحقكشى و تبهكارى و بى بندوبارى را از ايشان معفو داند؛ يعنى با دست و ابزارى كهبنايى را برپا كرده با همان دست و ابزار آن را خراب كند.
وثانيا:
اين روايات كه صحابه را تقديس و اعمال ناروا و غير مشروع آنان را تصحيح مى كند وايشان را آمرزيده و مصون معرفى مى نمايد از راه خود صحابه به ما رسيده و به روايتايشان نسبت داده شده است و خود صحابه به شهادت تاريخ قطعى با همديگر معاملهمصونيت و معذوريت نمى كردند، صحابه بودند كه دست به كشتار و سب و لعن و رسواكردن همديگر گشودن و هرگز كمترين اغماض و مسامحه اى در حق همديگر روا نمى داشتند.
بنابر آنچه گذشت ، به شهادت عمل خود صحابه ، اين روايات صحيح نيستند و اگرصحيح باشند مقصود از آنها معناى ديگرى است غير از مصونيت و تقديس قانونى صحابه.
و اگر فرضا خداى متعال در كلام خود، روزى از صحابه در برابر
خدمتى كه در اجراى فرمان او كرده اند اظهار (73) رضايت فرمايد، معناى آن ، تقدير ازفرمانبردارى گذشته آنان است نه اينكه در آينده مى توانند هر گونه نافرمانى كهدلشان مى خواهد بكنند.
استقرار سلطنت بنى اميه 
سال شصت هجرى قمرى معاويه درگذشت و پسرش يزيد طبق بيعتى كه پدرش از مردمبراى وى گرفته بود زمام حكومت اسلامى را در دست گرفت .
يزيد به شهادت تاريخ ، هيچگونه شخصيت دينى نداشت ؛ جوانى بود حتى در زمان حياتپدر، اعتنايى به اصول و قوانين اسلام نمى كرد و جز عياشى و بى بندوبارى وشهوترانى سرش نمى شد و در سه سال حكومت خود، فجايعى راه انداخت كه در تاريخظهور اسلام با آن همه فتنه ها كه گذشته بود، سابقه نداشت .
سالاول ، حضرت حسين بن على عليه السّلام را كه سبط پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله وسلّم بود با فرزندان و خويشان و يارانش با فجيعترين وضعى كشت و زنان و كودكان واهل بيت پيغمبر را به همراه سرهاى بريده شهدا در شهرها گردانيد (74) و درسال دوم ، ((مدينه )) را قتل عام كرد و خون و مال و عرض مردم را سه روز به لشكريانخود مباح ساخت (75) و سال سوم ، ((كعبه مقدسه )) را خراب كرده و آتش زد!! (76) وپس از يزيد، آل مروان از بنى اميه زمام حكومت اسلامى را - به تفصيلى كه در تواريخضبط شده - در دست گرفتند حكومت اين دسته يازده نفرى كه نزديك به هفتادسال ادامه داشت ، روزگار تيره و شومى براى اسلام و مسلمين به وجود آورد كه در جامعهاسلامى جز يك امپراطورى عربى استبدادى كه نام خلافت اسلامى بر آن گذاشته شدهبود، حكومت نمى كرد و در دوره حكومت اينان كار به جايى كشيد كه خليفه وقت (وليد بنيزيد) كه جانشين پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و يگانه حامى دين شمرده مىشد، بى محابا تصميم گرفت بالاى خانه كعبه غرفه اى بسازد تا در موسم حج درآنجا مخصوصا به خوش گذرانى بپردازد (77) !!
خليفه وقت [وليد بن يزيد] قرآن كريم را آماج تير قرار داد و در شعرى كه خطاب بهقرآن انشاء كرد گفت : روز قيامت كه پيش خداى خود حضور مى يابى بگوى خليفه مراپاره كرد!! (78)
البته شيعه كه اساسا اختلاف نظر اساسى شان با اكثريت تسنن در سر دو مسئله خلافتاسلامى و مرجعيت دينى بود، در اين دوره تاريك ، روزگارى تلخ و دشوارى مىگذارانيدند ولى شيوه بيدادگرى و بى بندوبارى حكومتهاى وقت و قيافه مظلوميت وتقوا و طهارت پيشوايان اهل بيت آنان را روز به روز در عقايدشان استوارتر مى ساخت ومخصوصا شهادت دلخراش حضرت حسين پيشواى سوم شيعه در توسعه يافتن تشيّع وبويژه در مناطق دور از مركز خلافت ؛ مانند عراق و يمن و ايران كمك بسزايى كرد.
گواه اين سخن اين است كه در زمان امامت پيشواى پنجم شيعه كه هنوز قرناول هجرى تمام نشده و چهل سال از شهادت امام سوم نگذشته بود، به مناسبتاختلال و ضعفى كه در حكومت اموى پيدا شده بود، شيعه از اطراف كشور اسلامى مانندسيل به دور پيشواى پنجم ريخته به اخذ حديث و تعلم معارف دينى پرداختند (79) .هنوز قرن اول هجرى تمام نشده بود كه چند نفر از امراى دولت شهر قم را در ايران بنيادنهاده و شيعه نشين كردند (80) ولى در عين حال شيعه به حسب دستور پيشوايان خود، درحال تقيه و بدون تظاهر به مذهب زندگى مى كردند.
بارها در اثر كثرت فشار سادات علوى بر ضد بيدادگريهاى حكومت قيام كردند ولىشكست خوردند و بالا خره جان خود را در اين راه گذاشتند و حكومت بى پرواى وقت درپايمال كردن شان فروگذارى نكرد. جسد زيد را كه پيشواى شيعه زيديه بود از قبربيرون آورده به دار آويختند و سه سال بر سر دار بود، پس از آن پايين آورده و آتشزدند و خاكسترش را به باد دادند!! (81) به نحوى كه اكثر شيعه معتقدند امام چهارم وپنجم نيز به دست بنى اميه با سمّ درگذشتند (82) و درگذشت امام دوم و سوم نيز بهدست آنان بود.
فجايع اعمال امويان به حدى فاحش و بى پرده بود كه اكثريتاهل تسنن با اينكه خلفا را عموما مفترض الطاعه مى دانستند ناگزير شده خلفا را به دودسته تقسيم كردند. خلفاى راشدين كه چهار خليفهاول پس از رحلت پيغمبر اكرم مى باشند (ابوبكر و عمر و عثمان و على ) و خلفاى غيرراشدين كه از معاويه شروع مى شود.
امويين در دوران حكومت خود در اثر بيدادگرى و بى بندوبارى به اندازه اى نفرت عمومىرا جلب كرده بودند كه پس از شكست قطعى و كشته شدن آخرين خليفه اموى ، دو پسر وىبا جمعى از خانواده خلافت از دارالخلافه گريختند و به هر جا روى آوردند پناهشانندادند، بالا خره پس از سرگردانيهاى بسيار كه در بيابانهاى نوبه و حبشه و بجاوهكشيدند و بسيارى از ايشان از گرسنگى و تشنگى تلف شدند، به جنوب يمن درآمدند وبه دريوزگى خرج راهى از مردم تحصيل كرده و درزى حمالان عازم مكه شدند و آنجا درميان مردم ناپديد گرديدند (83) .
شيعه در قرن دوم هجرى 
در اواخر ثلث اول قرن دوم هجرى ، به دنبال انقلابات و جنگهاى خونينى كه در اثربيدادگرى و بد رفتاريهاى بنى اميه در همه جاى كشورهاى اسلامى ادامه داشت ، دعوتىنيز به نام اهل بيت پيغمبر اكرم در ناحيه خراسان ايران پيدا شده ، متصدى دعوت((ابومسلم مروزى )) سردار ايرانى بود كه به ضرر خلافت اموى قيام كرد و شروع بهپيشرفت نمود تا دولت اموى را برانداخت (84) . اين نهضت و انقلاب اگر چه ازتبليغات عميق شيعه سرچشمه مى گرفت و كم و بيش عنوان خونخواهى شهداىاهل بيت را داشت و حتى از مردم براى يك مرد پسنديده ازاهل بيت (سربسته ) بيعت مى گرفتند با اينهمه به دستور مستقيم يا اشاره پيشوايانشيعه نبود، به گواهى اينكه وقتى كه ((ابومسلم )) بيعت خلافت را به امام ششم شيعهاماميه در مدينه عرضه داشت ، وى جدا رد كرد و فرمود:((تو از مردان من نيستى و زمان نيززمان من نيست )) (85) .
بالا خره بنى عباس به نام اهل بيت خلافت را ربودند (86) و در آغاز كار روزى چند بهمردم و علويين روى خوش نشان دادند حتى به نام انتقام شهداى علويين ، بنى اميه راقتل عام كردند و قبور خلفاى بنى اميه را شكافته هر چه يافتند آتش زدند (87) ولىديرى نگذشت كه شيوه ظالمانه بنى اميه را پيش گرفتند و در بيدادگرى و بىبندوبارى هيچگونه فروگذارى نكردند.
((ابوحنيفه )) رئيس يكى از چهار مذهب اهل تسنن به زندان منصور رفت (88) و شكنجه هاديد و ((ابن حنبل )) رئيس يكى از چهار مذهب ، تازيانه خورد (89) و امام ششم شيعه اماميهپس از آزار و شكنجه بسيار، با سمّ درگذشت (90) و علويين را دسته دسته گردن مىزدند يا زنده زنده دفن مى كردند يا لاى ديوار يا زير ابنيه دولتى مى گذاشتند.
((هارون )) خليفه عباسى كه در زمان وى امپراطورى اسلامى به اوج قدرت و وسعت خودرسيده بود و گاهى خليفه به خورشيد نگاه مى كرد و آن را مخاطب ساخته مى گفت به هركجا مى خواهى بتاب كه به جايى كه از ملك من بيرون است نخواهى تابيد! از طرفىلشكريان وى در خاور و باختر جهان پيش مى رفتند ولى از طرفى در جسر بغداد كه درچند قدمى قصر خليفه بود، بى اطلاع و بى اجازه خليفه ، ماءمور گذاشته از عابرين حقعبور مى گرفتند، حتى روزى خود خليفه كه مى خواست از جسر عبور كند، جلويش راگرفته حق العبور مطالبه كردند! (91)
يك مغنى با خواندن دو بيت شهوت انگيز، ((امين )) خليفه عباسى را سر شهوت آورد، امينسه ميليون درهم نقره به وى بخشيد، مغنى از شادى خود را به قدم خليفه انداخته گفت :يا اميرالمؤ منين ! اين همه پول را به من مى بخشى ؟ خليفه در پاسخ گفت اهميتى ندارد مااين پول را از يك ناحيه ناشناخته كشور مى گيريم !! (92)
ثروت سرسام آورى كه همه ساله از اقطاركشورهاى اسلامى به عنوان بيتالمال مسلمين به دارالخلافه سرازير مى شد، به مصرف هوسرانى و حقكشى خليفه وقتمى رسيد، شماره كنيزان پريوش و دختران و پسران زيبا در دربار خلفاى عباسى بههزاران مى رسيد!!
وضع شيعه از انقراض دولت اموى و روى كار آمدن بنى عباس ، كوچكترين تغييرى پيدانكرد جز اينكه دشمنان بيدادگر وى تغيير اسم دادند.
شيعه در قرن سوم هجرى 
با شروع قرن سوم ، شيعه نفس تازه اى كشيد و سبب آن
اولاً:
اين بود كه كتب فلسفى و علمى بسيارى از زبان يونانى و سريانى و غير آنها بهزبان عربى ترجمه شد و مردم به تعليم علوم عقلى و استدلالى هجوم آوردند. علاوه برآن ((ماءمون )) خليفه عباسى (195 - 218) معتزلى مذهب بهاستدلال عقلى در مذهب علاقه مند بود و در نتيجه به تكلم استدلالى در اديان و مذاهب رواجتام و آزادى كامل داده بود و علما و متكلمين شيعه ازاين آزادى استفاده كرده در فعاليت علمى ودر تبليغ مذهب اهل بيت فروگذارى نمى كردند (93) .
وثانيا :
ماءمون عباسى به اقتضاى سياست خود به امام هشتم شيعه اماميه ولايت عهد داده بود و دراثر آن علويين و دوستان اهل بيت تا اندازه اى از تعرض اولياى دولت مصون بوده و كم وبيش از آزادى بهره مند بودند ولى باز ديرى نگذشت كه دم برنده شمشير به سوىشيعه برگشت و شيوه فراموش شده گذشتگان به سراغشان آمد، خاصه در زمانمتوكل عباسى (232 - 247 هجرى ) كه مخصوصا با على و شيعيان وى دشمنى خاصىداشت و هم به امر وى بود كه مزار امام سوم شيعه اماميه را در كربلا با خاك يكسانكردند (94) .
شيعه در قرن چهارم هجرى 
در قرن چهارم هجرى عواملى به وجود آمد كه براى وسعت يافتن تشيع و نيرومند شدنشيعه كمك به سزايى مى كرد كه از آن جمله سستى اركان خلافت بنى عباسى و ظهورپادشاهان ((آل بويه )) بود.
پادشاهان ((آل بويه )) كه شيعه بودند، كمال نفوذ را در مركز خلافت كه بغداد بود وهمچنين در خود خليفه داشتند (95) و اين قدرتقابل توجه به شيعه اجازه مى داد كه در برابر مدعيان مذهبى خود كه پيوسته بهاتكاى قدرت ، خلافت آنان را خورد مى كردند، قد علم كرده آزادانه به تبليغ مذهببپردازند.
چنانكه مورخين گفته اند در اين قرن ، همه جزيرة العرب يا قسمت معظم آن به استثناىشهرهاى بزرگ ، شيعه بودند و با اين وصف برخى از شهرها نيز مانند هجر و عمان وصعده در عين حال شيعه بودند. در شهر بصره كه پيوسته مركز تسنن بود و با شهركوفه كه مركز تشيع شمرده مى شد رقابت مذهبى داشت ، عده اىقابل توجه شيعه بودند و همچنين در طرابلس و نابلس و طبريه و حلب و هرات ، شيعهبسيار بود و اهواز و سواحل خليج فارس از ايران نيز مذهب شيعه رواج داشت (96) .
در آغاز اين قرن بود كه ((ناصر اطروش )) پس از سالها تبليغ كه درشمال ايران به عمل آورد به ناحيه طبرستان استيلا يافت و سلطنت تاءسيس كرد كه تاچند پشت ادامه داشت و پيش از ((اطروش )) نيز حسن بن زيد علوى سالها در طبرستان سلطنتكرده بود (97) .
در اين قرن ، فاطميين كه اسماعيلى بودند به مصر دست يافتند و سلطنت دامنه دارى (296- 527) تشكيل دادند (98) .
بسيار اتفاق مى افتاد كه در شهرهاى بزرگ مانند بغداد و بصره و نيشابور كشمكش و زدو خورد و مهاجمه هايى ميان شيعه و سنى در مى گرفت و در برخى از آنها شيعه غلبه مىكرد و از پيش مى برد.
شيعه در قرن نهم هجرى 
از قرن پنجم تا اواخر قرن نهم ، شيعه به همان افزايش كه در قرن چهارم داشت ادامه مىداد و پادشاهانى نيز كه مذهب شيعه داشتند به وجود آمده از تشيع ترويج مى نمودند.
در اواخر قرن پنجم هجرى ، دعوت اسماعيليه در قلاع اَلَموت ريشه انداخت و اسماعيليهنزديك به يك قرن و نيم در وسط ايران در حالاستقلال كامل مى زيستند (99) و سادات مرعشى در مازندران ، سالهاى متمادى سلطنتكردند (100) .
((شاه خدابنده )) از پادشاهان مغول ، مذهب شيعه را اختيار كرد و اعقاب او از پادشاهانمغول ، ساليان دراز در ايران سلطنت كردند و از تشيّع ترويج مى كردند و همچنين سلاطين((اق قويونلو و قره قويونلو)) كه در تبريز حكومت مى كردند (101) و دامنه حكمرانىشان تا فارس و كرمان كشيده مى شد و همچنين حكومت فاطميين نيز ساليان دراز در مصربرپا بود.
البته قدرت مذهبى جماعت با پادشاهان وقت تفاوت مى كرد چنانكه پس از برچيده شدنبساط فاطميين و روى كار آمدن سلاطين ((آل ايوب ))، صفحه برگشت و شيعه مصر وشامات ، آزادى مذهبى را بكلى از دست دادند و جمع كثيرى از تشيّع از دم شمشيرگذشتند (102) .
و از آن جمله ((شهيد اول محمد بن محمد مكى ))، يكى از نوابغ فقه شيعه ،سال 786 هجرى در دمشق به جرم تشيع كشته شد (103) !!
و همچنين شيخ اشراق ((شهاب الدين سهروردى )) در حلب به جرم فلسفه بهقتل رسيد (104) !!
روى هم رفته در اين پنج قرن ، شيعه از جهت جمعيت در افزايش و از جهت قدرت و آزادىمذهبى ، تابع موافقت و مخالفت سلاطين وقت بوده اند و هرگز در اين مدت ، مذهب تشيع دريكى از كشورهاى اسلامى ؛ مذهب رسمى اعلام نشده بود.
شعيه در قرن دهم تا يازدهم هجرى 
سال 906 هجرى ، جوان سيزده ساله اى از خانواده شيخ صفى اردبيلى (متوفاى 735هجرى ) كه از مشايخ طريقت در شيعه بود با سيصد نفر درويش از مريدان پدرانش بهمنظور ايجاد يك كشور مستقل و مقتدر شيعه از اردبيل قيام كرده شروع به كشورگشايى وبرانداختن آيين ملوك الطوايفى ايران نمود و پس از جنگهاى خونين كه با پادشاهان محلى ومخصوصا با پادشاهان آل عثمان كه زمام امپراطورى عثمانى را در دست داشتند، موفق شدكه ايران قطعه قطعه را به شكل يك كشور در آورده و مذهب شيعه را در قلمرو حكومت خودرسميت دهد (105) . پس از درگذشت شاه اسماعيل صفوى ، پادشاهان ديگرى از سلسلهصفوى تا اواسط قرن دوازهم هجرى سلطنت كردند و يكى پس از ديگرى رسميت مذهب شيعهاماميه را تاءييد و تثبيت نمودند، حتى در زمانى كه در اوج قدرت بودند (زمان شاه عباسكبير) توانستند وسعت ارضى كشور و آمار جمعيت را به بيش از دو برابر ايران كنونى(سال 1384 هجرى قمرى ) برسانند (106) گروه شيعه در اين دو قرن و نيم تقريبادر ساير نقاط كشورهاى اسلامى به همان حال سابق با افزايش طبيعى خود باقى بودهاست .
شيعه در قرن دوازده تا چهاردهم هجرى 
در سه قرن اخير، پيشرفت مذهبى شيعه به همانشكل طبيعى سابقش بوده است و فعلاً كه اواخر قرن چهاردهم هجرى است تشيع در ايرانمذهب رسمى عمومى شناخته مى شود و همچنين در يمن و در عراق اكثريت جمعيت را شيعهتشكيل مى دهد و در همه ممالك مسلمان نشين جهان ، كم و بيش شيعه وجود دارد و روى همرفته در كشورهاى مختلف جهان ، نزديك به صد ميليون شيعه زندگى مى كند.
انشعابات شيعه 
اصل انشعاب [و انقراض برخى از شعب ]
هر مذهبى يك رشته مسائلى (كم يا زياد) دارد كهاصول اوليه آن مذهب را تشكيل مى دهند و مسائلى ديگر كه در درجه دوم واقعند و اختلافاهل مذهب در چگونگى مسائل اصلى وقوع آنها با حفظاصل مشترك ((انشعاب )) ناميده مى شود.
((انشعاب )) در همه مذاهب و خاصه در چهار دين آسمانى كليمى و مسيحى و مجوسى و اسلامو حتى در شعب آنها نيز وجود دارد. ((مذهب شيعه )) در زمان سه پيشواىاول از پيشويان اهل بيت (حضرت اميرالمؤ منين على و حسن بن على و حسين بن على عليهمالسّلام ) هيچگونه انشعابى نپذيرفت ولى پس از شهادت امام سوم ، اكثريت شيعه بهامامت حضرت على بن الحسين (امام سجاد) قائل شدند و اقليتى معروف به ((كيسانيه ))پسر سوم على عليه السّلام محمد بن حنفيه را امام دانستند و معتقد شدند كه محمد بن حنفيهپيشواى چهارم و همان مهدى موعود است كه در كوه رضوى غايب شده و روزى ظاهر خواهدشد!
پس از رحلت امام سجاد عليه السّلام اكثريت شيعه به امامت فرزندش امام محمد باقر عليهالسّلام معتقد شدند و اقليتى به زيد شهيد كه پسر ديگر امام سجاد بود گرويدند و به((زيديه )) موسوم شدند.
پس از رحلت امام محمد باقر عليه السّلام شيعيان وى به فرزندش امام جعفر صادق عليهالسّلام ايمان آوردند و پس از درگذشت آن حضرت ، اكثريت ، فرزندش امام موسى كاظمعليه السّلام را امام هفتم دانستند و جمعى اسماعيل پسر بزرگ امام ششم را - كه درحال حيات پدر بزرگوار خود در گذشته بود - امام گرفتند و از اكثريت شيعه جدا شدهبه نام ((اسماعيليه )) معروف شدند. و بعضى پسر ديگر آن حضرت ، ((عبداللّه افطح)) و بعضى فرزند ديگرش ((محمد)) را پيشوا گرفتند و بعضى در خود آن حضرتتوقف كرده آخرين امامش پنداشتند.
پس از شهادت امام موسى كاظم عليه السّلام اكثريت شيعه فرزندش امام رضا عليهالسّلام را امام هشتم دانستند و برخى در امام هفتم توقف كردند كه به ((واقفيه )) معروفند.
ديگر پس از امام هشتم تا امام دوازدهم كه پيش اكثريت شيعه ((مهدى موعود)) است ، انشعابقابل توجهى به وجود نيامد و اگر وقايعى نيز درشكل انشعاب پيش ‍ آمده چند روز بيش نپاييده و خود به خودمنحل شده است مانند اينكه ((جعفر)) فرزند امام دهم پس از رحلت برادر خود ((امام يازدهم ))دعوى امامت كرد و گروهى به وى گرويدند ولى پس از روزى چند متفرق شدند و ((جعفر))نيز دعوى خود را تعقيب نكرد و همچنين اختلافات ديگرى در ميانرجال شيعه در مسائل علمى كلامى و فقهى وجود دارد كه آنها را انشعاب مذهبى نبايد شمرد.
فرقه هاى نامبرده كه منشعب شده و در برابر اكثريت شيعه قرار گرفته اند، در اندكزمانى منقرض شدند جز دو فرقه ((زيديه و اسماعيليه )) كه پايدار مانده اند و هماكنون گروهى از ايشان در مناطق مختلف زمين مانند يمن و هند و لبنان و جاهاى ديگرزندگى مى كنند. از اين روى تنها به ذكر اين دو طايفه با اكثريت شيعه كه دوازده امامىمى باشند اكتفا مى شود.
شيعه زيديه 
((زيديه )) پيروان زيد شهيد، فرزند امام سجاد عليه السّلام مى باشند. زيدسال 121 هجرى بر خليفه اموى ، هشام بن عبدالملك قيام كرد و گروهى بيعتش كردند ودر جنگى كه در شهر كوفه ميان او كسان خليفه درگرفت كشته شد.
وى پيش پيروان خود امام پنجم از امامان اهل بيت شمرده مى شود و پس از وى فرزندش((يحيى بن زيد)) كه بر خليفه اموى وليد بن يزيد قيام كرده و كشته شد، به جاى وىنشست و پس از وى محمد بن عبداللّه و ابراهيم بن عبداللّه كه بر خليفه عباسى ، منصوردوانقى شوريده و كشته گرديدند، براى امامت برگزيده شدند.
پس از آن تا زمانى امور زيديه غير منظم بود تا ((ناصر اطروش )) - كه از اعقاب برادرزيد بود - در خراسان ظهور كرد و در اثر تعقيب حكومتمحل از آنجا فرار كرده به سوى مازندران كه هنوز اهالى آن اسلام نپذيرفته بودند رفتو پس از سيزده سال دعوت ، جمع كثيرى را مسلمان كرده به مذهب زيديه درآورد، سپس بهدستيارى آنان ناحيه طبرستان را مسخر ساخته و به امامت پرداخت و پس از وى اعقاب او تامدتى در آن سامان امامت كردند.
به عقيده زيديه هر فاطمى نژاد، عالم زاهد شجاع ، سخى كه به عنوان قيام به حق خروجكند مى تواند امام باشد.
((زيديه )) در ابتداى حال ، مانند خود زيد دو خليفهاول (ابوبكر و عمر) را جزو ائمه مى شمردند ولى پس از چندى ، جمعى از ايشان نام دوخليفه را از فهرست ائمه برداشتند و از على عليه السّلام شروع كردند.
بنا به آنچه گفته اند ((زيديه )) در اصول اسلام ، مذاق معتزله و در فروع ، فقه ابىحنيفه رئيس يكى از چهار مذهب اهل سنت را دارند. اختلافات مختصرى نيز در پاره اى ازمسائل در ميانشان هست (107) .
شيعه اسماعيليه و انشعاباتشان 
((باطنيه )):  
امام ششم شيعه فرزند پسرى داشت به نام ((اسماعيل )) (108) كه بزرگترينفرزندانش بود و در زمان حيات پدر وفات نمود و آن حضرت به مرگاسماعيل استشهاد كرد حتى حاكم مدينه را نيز شاهد گرفت ، در اين باره جمعى معتقد بودندكه اسماعيل نمرده بلكه غيبت اختيار كرده است ! و دوباره ظهور مى كند و همان مهدى موعوداست و استشهاد امام ششم به مرگ او يك نوع تعميد بوده كه از ترس منصور خليفهعباسى به عمل آورده است . و جمعى معتقد شدند كه امامت ، حقاسماعيل بود و با مرگ او پسرش ((محمد)) منتقل شد. و جمعى معتقد شدنداسماعيل با اينكه در حال حيات پدر درگذشت امام مى باشد و امامت پس ازاسماعيل در ((محمد بن اسماعيل )) و اعقاب اوست .
دو فرقه اولى پس از اندك زمانى منقرض شدند ولى فرقه سوم تا كنون باقى هستند وانشعاباتى نيز پيدا كرده اند.
((اسماعيليه )) به طور كلى فلسفه اى دارند شبيه به فلسفه ستاره پرستان كه باعرفان هندى آميخته مى باشد و در معارف و احكام اسلام براى هر ظاهرى ، باطنى و براىهر تنزيلى ، تاءويلى قائلند. اسماعيليه معتقدند كه زمين هرگز خالى از حجت نمى شودو حجت خدا بر دو گونه است : ناطق و صامت ، ناطق ، ((پيغمبر)) و صامت ،((ولى و امام ))است كه وصى پيغمبر مى باشد و در هر حال حجت مظهر تمام ربوبيت است .
اساس حجت ، پيوسته روى عدد هفت مى چرخد به اين ترتيب كه يك نبى مبعوث مى شود كهداراى نبوت (شريعت ) و ولايت است و پس از وى هفت وصى داراى وصايت بوده و همگىداراى يك مقام مى باشند جز اينكه وصى هفتمين ، داراى نبوت نيز هست و سه مقامدارد:((نبوت و وصايت و ولايت )). باز پس از وى هفت وصى كه هفتمين داراى سه مقام مىباشد و به همين ترتيب .
مى گويند: آدم عليه السّلام مبعوث شد با نبوت و ولايت و هفت وصى داشت كه هفتمين آناننوح و داراى نبوت و وصايت و ولايت بود و ابراهيم عليه السّلام وصى هفتمين نوح وموسى وصى هفتمين ابراهيم و عيسى وصى هفتمين موسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله وسلّم وصى هفتمين عيسى و محمد بن اسماعيل وصى هفتمين محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّمبه اين ترتيب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على و حسين و على بن الحسين (امامسجاد)و محمد باقر و جعفر صادق و اسماعيل و محمد بناسماعيل (امام دوم حضرت حسن بن على را امام نمى دانند) و پس از محمد بناسماعيل ، هفت نفر از اعقاب محمد بن اسماعيل كه نام ايشان پوشيده و مستور است و پس از آنهفت نفر اولى از ملوك فاطميين مصر كه اول آنها ((عبيداللّه مهدى )) بنيانگذار سلطنتفاطميين مصر مى باشد.
اسماعيليه معتقدند كه علاوه بر حجت خدا، پيوسته در روى زمين دوازده نفر نقيب كه حواريينو خواص حجت اند وجود دارد ولى بعضى از شعب باطنيه (دروزيه )، شش نفر از نقباء را ازائمه مى گيرند و شش نفر از ديگران .
در سال 278 هجرى (چند سال قبل از ظهور عبيداللّه مهدى در آفريقا) شخصى خوزستانىناشناسى كه هرگز نام و نشان خود را اظهار نمى كرد در حوالى كوفه پيدا شد. شخصنامبرده روزها را روزه مى گرفت و شبها را به عبادت مى گذرانيد و از دسترنج خودارتزاق مى كرد و مردم را به مذهب اسماعيليه دعوت نمود. به اين وسيله مردم انبوهى رابه خود گروانيد و دوازده نفر به نام نقباء از ميان پيروان خود انتخاب كرد و خود عزيمتشام كرده از كوفه بيرون رفت و ديگر از او خبرى نشد.
پس از مرد ناشناس ، ((احمد)) معروف به ((قرمط)) در عراق به جاى وى نشست و تعليماتباطنيه را منتشر ساخت و چنانكه مورخين مى گويند او نماز تازه اى را به جاى نمازهاىپنجگانه اسلام گذاشت و غسل جنابت را لغو و خمر را اباحه كرد و مقارن ايناحوال ، سران ديگرى از باطنيه به دعوت قيام كرده گروهى از مردم را به دور خود گردآوردند.
اينان براى جان و مال كسانى كه از باطنيه كنار بودند هيچگونه احترامىقائل نبودند و از اين روى در شهرهايى از عراق و بحرين و يمن و شامات نهضت راهانداخته خون مرم را مى ريختند و مالشان را به يغما مى بردند و بارها راه قافله حج رازده دهها هزار نفر از حجاج را كشتند و زاد و راحله شان را به يغما بردند.
((ابوطاهر قرمطى )) يكى از سران باطنيه كه درسال 311 بصره را مسخر ساخته و از كشتار و تاراجاموال مردم فروگذارى نكرد و در سال 317 با گروه انبوهى از باطنيه در موسم حج عازممكه گرديد و پس از در هم شكستن مقاومت مختصر دولتيان ، وارد شهر مكه شد و مردم شهر وحجاج تازه وارد را قتل عام نمود و حتى در مسجدالحرام وداخل كعبه جوى خون روان ساخت . پيراهن كعبه را در ميان ياران خود قسمت نمود و درِ كعبه راكند و حجرالا سود را از جاى خود درآورده به يمن برد كه مدت 22سال پيش قرامطه بود.
در اثر اين اعمال بود كه عامه مسلمين از باطنيه برائت كرده آنان را خارج از آيين اسلامشمردند و حتى ((عبيداللّه مهدى )) پادشاه فاطمى كه آن روزها در افريقا طلوع كرده ، خودرا مهدى موعود و امام اسماعيليه معرفى مى كرد، از قرامطه بيزارى جست .
طبق اظهار مورخين ، مشخصه مذهبى باطنيه اين است كه احكام و مقررات ظاهرى اسلام را بهمقامات باطنى و عرفانى تاءويل مى كنند و ظاهر شريعت را مخصوص ‍ كسانى مى دانند كهكم خرد و از كمال معنوى بى بهره بوده اند، با اين وصف گاهى برخى از مقررات از مقامامامتشان صادر مى شود.
نزاريه و مستعليه و دروزيه و مقنعه 
عبيداللّه مهدى كه سال 296 هجرى قمرى در آفريقا طلوع كرد، به طريق اسماعيليه بهامامت خود دعوت كرد و سلطنت فاطمى را تاءسيس نمود. پس از وى اعقابش ‍ مصر رادارالخلافه قرار داده تا هفت پشت بدون انشعاب ، سلطنت و امامت اسماعيليه را داشتند. پساز هفتمين كه مستنصر باللّه ، سعد بن على بود، دو فرزند وى ((نزار و مستعلى )) سرخلافت و امامت منازعه كردند و پس از كشمكش بسيار و جنگهاى خونين ، ((مستعلى )) غالبشد و برادر خود ((نزار)) را دستگير نموده زندانى ساخت تا مرد. در اثر اين كشمكش ،پيروان فاطميين دو دسته شدند:((نزاريه و مستعليه )).
الف - ((نزاريه )): 
گروندگان به ((حسن صباح )) مى باشند كه وى از مقربان مستنصر بود و پس ازمستنصر، براى طرفدارى كه از نزار مى نمود، به حكم مستعلى از مصر اخراج شد. وىبه ايران آمده پس از چندى از قلعه الموت از توابع قزوين سر درآورد. قلعه الموت وچند قلعه ديگر مجاور را تسخير كرد و به سلطنت پرداخت . در آغاز كار به نزار دعوتكرد و پس از مرگ حسن (سال 518 هجرى قمرى ) ((بزرگ اميد رودبارى )) و پس از وىفرزندش ((كيامحمد)) به شيوه و آيين حسن صباح سلطنت كردند و پس از وى فرزندش((حسن على ذكره السلام )) پادشاه چهارم الموتى ، روش ‍ حسن صباح را كه نزارى بودبرگردانيده به باطنيه پيوست .
تا اينكه هلاكوخان مغول به ايران حمله كرد، وى قلاع اسماعيليه را فتح نمود و همهاسماعيليان را از دم شمشير گذرانيد، بناى قلعه ها را نيز با خاك يكسان ساخت و پس ازآن در سال 1255 هجرى ، آقاخان محلاتى كه از نزاريه بود در ايران به محمد شاهقاجار ياغى شد و در قيامى كه در ناحيه كرمان نمود شكست خورده به بمبئى فرار كرد ودعوت باطنى نزارى را به امامت خود منتشر ساخت و دعوتشان تا كنون باقى است ونزاريه فعلاً ((آقا خانيه )) ناميده مى شوند.
ب - ((مستعليه )):  
پيروان ((مستعلى )) فاطمى بودند كه امامتشان در خلفاى فاطميين مصر باقى ماند تا درسال 557 هجرى قمرى منقرض شدند و پس از چندى فرقه ((بهره )) در هند به همان مذهبظهور كردند و تا كنون نيز مى باشند.
ج - ((دروزيه )):  
طايفه دروزيه كه در جبال دروز شامات ساكنند در آغاز كار، پيروان خلفاى فاطميين مصربودند تا در ايام خليفه ششم فاطمى به دعوت ((نشتگين دروزى )) به باطنيه ملحقشدند. دروزيه در ((اَلْحاكِمُ بِاللّهِ)) كه به اعتقاد ديگران كشته شده ، متوقف گشته مىگويند وى غيبت كرده و به آسمان بالا رفته ! و دوباره به ميان مردم خواهد برگشت !
د - ((مقنعه )):  
در آغاز پيروان ((عطاء مروى )) معروف به ((مقنع )) بودند كه طبق اظهار مورخين از اتباعابومسلم خراسانى بوده است و پس از ابومسلم ، مدعى شد كه روح ابومسلم در وىحلول نموده است و پس از چندى دعوى پيغمبرى و سپس دعوى خدايى كرد! و سرانجام درسال 162 در قلعه كيش از بلاد ماوراءالنهر به محاصره افتاد و چون به دستگيرى وكشته شدن خود يقين نمود، آتش روشن كرده با چند تن از پيروان خودداخل آتش شده و سوخت . پيروان ((عطاء مقنع )) پس از چندى مذهب اسماعيليه را اختيار كردهو به فرقه باطنيه ملحق شدند.

next page

fehrest page

back page