بى شك، تمام اين ويژگى ها در خطبه ها و نامه هاى على(عليه السلام) موجود است و در سطح كلام آن حضرت، گسترده شده است. و اين زيبايى كاملِ مفردات، و تركيب بندى جمله ها را، تنها در كلام على(عليه السلام) مى توان يافت و در كلام هيچ شخص ديگرى، به اين صورت كامل مشاهده نمى شود... به همين دليل، آن حضرت در سخن خويش شگفتى ها و عجايبى آفريده و بايد امام و پيشواى مردم در اين امر باشد; چراكه ابتكاراتى آورده كه از هيچ كس قبل از او شنيده نشده است و جالب اينكه (در بسيارى از اوقات) اين سخنان را به صورت ارتجالى (بدون هيچ گونه سابقه ذهنى و بالبداهه) بيان مى فرمود، آنجا كه طبع آن حضرت به هيجان مى آمد و بدون هيچ گونه مطالعه قبلى، اين سخنان عميق را ايراد مى فرمود; راستى عجيب است! راستى عجيب است!!(1)»
* * *
خطبه 84(1)
و من خطبة له عليه السّلام
فى ذكر عمرو بن العاص
در اين خطبه، امام(رحمه الله) سخنى (جالب و جامع) درباره «عمرو بن عاص» بيان فرموده است.
همان گونه كه از عنوان خطبه، نمايان است امام(عليه السلام) مى خواهد «عمروبن عاص» را معرّفى كند; همان كسى كه از دستياران معروف «معاويه» بود، بلكه مى توان گفت: ادامه خلافت معاويه و پيروزيهاى ظاهريش، در سايه شيطنت هاى او صورت گرفت و نفر دوم، يا به تعبيرى، نفر اوّل در آن حكومتِ غاصبِ جبّار، محسوب مى شد.
با اينكه عبارات خطبه كه در دست ما است، بسيار فشرده و كوتاه است، ولى
امام(عليه السلام)چنان ترسيم گويايى از اين مرد خطرناك گمراه و گمراه كننده، ارائه فرموده كه تقريباً همه روحيات و تاريخ زندگى اين مرد را مى توان در اين آيينه ديد و همچنين از راز و رمز همكارى تنگاتنگ او با «معاويه» آگاه شد.
اين نكته قابل ذكر است كه امام(عليه السلام) اين سخن را به بهانه گفتارى كه «عمروعاص» درباره آن حضرت بيان كرده و او را مزّاح و شوخ طبع معرّفى كرده، ايراد فرموده است.
* * *
عَجَباً لاِبْنِ النَّابِغَةِ! يَزْعُمُ لاَِهْلِ الشَّامِ أَنَّ فِىَّ دُعَابَةً، وَ أَنِّي امْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ: أُعَافِسُ وَ أُمَارِسُ! لَقَدْ قَالَ بَاطِلا، وَ نَطَقَ آثِماً. أَمَا- وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْكَذِبُ- إِنَّهُ لَيَقُولُ فَيَكْذِبُ، وَ يَعِدُ فَيُخْلِفُ، وَ يُسْأَلُ فَيَبْخَلُ، وَ يَسْأَلُ فَيُلْحِفُ، وَ يَخُونُ الْعَهْدَ، وَ يَقْطَعُ الاِْلَّ;فَإِذَا كَانَ عِنْدَالْحَرْبِ فَأَيُّ زَاجِر وَ آمِر هُوَ! مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّيُوفُ مَآخِذَهَا، فَإِذَا كَانَ ذلِكَ كَانَ أَكْبَرُ مَكِيدَتِهِ أَنْ يَمْنَحَ الْقِرْمَ [قوم ]سُبَّتَهُ. أَمَا وَاللهِ إِنِّي لَيَمْنَعُنِي مِنَ اللَّعِبِ ذِكْرُ الْمَوْتِ، وَ إِنَّهُ لََيمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْيَانُ الاْخِرَةِ، إِنَّهُ لَمْ يُبَايِعْ مُعَاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ أَتِيَّةً، وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلَى تَرْكِ الدِّينِ رَضِيخَةً.
از «ابن نابغه» (پسر آن زن بد نام - اشاره به عمرو عاص است-) در شگفتم! او براى مردم شام چنين وانمود مى كند كه من بسيار اهل مزاح و مردى شوخ طبعم، كه مردم را با شوخى و هزل، پيوسته سرگرم مى كنم. او سخنى باطل و كلامى به گناه، گفته است - و بدترين سخنان گفتار دروغ است- او پيوسته دروغ مى گويد. وعده مى دهد و تخلّف مى كند. اگر چيزى از او درخواست شود، بخل مىورزد و اگر خودش از ديگرى تقاضايى داشته باشد، اصرار مى كند. در پيمانش خيانت مى نمايد. (حتّى) پيوند خويشاوندى را قطع مى كند. هنگام نبرد لشكريان را امر و نهى مى كند (و سر و صداى زياد راه مى اندازد كه مردم شجاعش پندارند) ولى اين تازمانى است كه دست ها به قبضه شمشير نرفته است و هنگامى كه چنين شود، او براى رهايى جانش، بالاترين تدبيرش اين است كه جامه اش را كنار زند و عورت خود را نمايان
سازد (تا كريمان از كشتنش چشم بپوشند.) آگاه باشيد! به خدا سوگند، ياد مرگ مرا از سرگرم شدن به بازى و شوخى باز مى دارد; ولى فراموشى آخرت او را از سخن حق باز داشته است. او حاضر نشد با معاويه بيعت كند، مگر اينكه عطيّه و پاداشى از او بگيرد (و حكومت مصر را براى او تضمين نمايد) و در مقابلِ از دست دادن دينش، رشوه اندكى دريافت نمايد.
امام(عليه السلام) سخن خود را از دروغ و تهمتى كه «عمرو بن عاص» نسبت به ساحت مقدّسش گفته بود، آغاز مى كند و به دنبال تكذيب آن، معرّفى گويايى نسبت به اين عنصر كثيف تاريخ اسلام، مى آورد.
دروغ اين بود كه: امام(عليه السلام) بسيار شوخ طبع و مزّاح و - نعوذ باللّه - اهل هزل و باطل است، تا به اين بهانه، عدم شايستگى آن حضرت را براى امر خلافت - به زعم خود - ثابت كند.
مى فرمايد: «از «ابن نابغه» (پسر آن زن بدنام) در شگفتم! او براى مردم شام چنين وانمود مى كند كه من بسيار اهل مزاح و مردى شوخ طبعم، كه مردم را با شوخى و هزل، پيوسته سرگرم مى كنم.» (عَجَباً لاِبْنِ النَّابِغَةِ!(1) يَزْعُمُ لاَِهْلِ الشَّامِ أَنَّ فِىَّ دُعَابَةً(2)، وَ أَنِّي امْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ(3): أُعَافِسُ(4) وَ أُمَارِسُ!(5))
تعبير به «ابن النابغه» در باره «عمرو عاص» از يك سو، اشاره به وضع زشت و ننگين خانواده اوست; چرا كه رسم عرب اين بود اگر كسى مادرش مشهور به شرافت و يا مشهور به پستى بود، او را به مادرش نسبت مى دادند، به جاى اينكه به پدرش نسبت دهند. و از سوى ديگر، تعبير به «نابغه» از مادّه «نبوغ» در اصل به معناى ظهور و بروز است; ولى هنگامى كه درباره زنى بكار برده مى شد، اشاره به شهرت او به فساد بود و اين واژه به خاطر فساد اخلاقى مادر «عمرو» تدريجاً لقب مادر او شد، در حالى كه اسم اصليش «سلمى» يا «ليلى» بود. در تواريخ آمده است كه اين زنِ مشهور به فساد، به طور نامشروع، با چند نفر از جمله «ابو سفيان» همبستر شد و هنگامى كه «عمرو» متولّد گرديد، آنها بر سر او اختلاف كردند; ولى «نابغه» ترجيح داد كه او را فرزند «عاص» بداند و اين به خاطر كمك هاى مالى بيشترى بود كه عاص نسبت به او داشت. از «ابو سفيان» نقل شده است كه همواره مى گفت من ترديد ندارم كه «عمرو» فرزند من است و از نطفه من منعقد شده است.(1) و اين تعبير امام(عليه السلام) در واقع مقدمّه اى است براى سخنى كه بعد از آن آمده. يعنى از چنين انسانى نبايد تعجّب كرد كه نسبت به پاكان و نيكان جهان، تهمت بزند و درباره آنها دروغ بگويد.
تعبير به «دُعابه» اشاره به شوخى بى حدّ و حساب است و «تِلْعابه» به معناى كسى است كه مردم را با سخنان هزل سرگرم مى كند و «اُعافس» و «اُمارس» تقريباً به يك معنا است و در اصل به معناى سرگرم كردن زنان، با شوخى هاى مختلف است; سپس به معناى وسيعتر و گسترده ترى، يعنى: «هر نوع سرگرمى هزل آميز نسبت به هر كس» آمده است; در واقع امام(عليه السلام) تمام نسبت هاى دروغِ «عمرو بن عاص» درباره خودش را در اين چند جمله گويا خلاصه فرموده، تا مقدّمه اى باشد براى پاسخ گويى به آن.
جالب اينكه دشمنان مولا اميرمؤمنان(عليه السلام) هنگامى كه نمى توانستند كوچكترين نقطه ضعفى در مورد شايستگى هاى او براى امر خلافت بيابند، يا مقام علمى و تقوا و زهد و پارسايى و شجاعت و تدبير او را انكار كنند، به مسائلى از قبيل آنچه در بالا آمد، متشبّث مى شدند، كه چون آن حضرت بسيار مزاح مى كند، پس شايسته خلافت نيست و اين خود مى رساند كه شايستگى هاى امام(عليه السلام) به حدّى روشن بود كه هيچ كس نمى توانست انگشت انكار بر آن بگذارد; به همين دليل، طبق مَثَل معروف «أَلْغَريِقُ يَتَشَبَّثُ بِكُلِّ حَشِيش» به اين بهانه هاى واهى متشبّث مى شدند.
البتّه، در مورد مزاح و اين كه تا چه حدّ سنجيده و قابل قبول و در چه حدّ ناپسند و مذموم است، در نكاتِ ذيل خطبه، به خواست خدا، بحث كافى خواهيم كرد.
سپس امام(عليه السلام) به پاسخ سخنان دروغ و تهمت آميز «عمرو بن عاص» پرداخته، مى فرمايد: «او سخنى باطل و كلامى به گناه گفته است و بدترين سخنان، گفتار دروغ است» (لَقَدْ قَالَ بَاطِلاً، وَ نَطَقَ آثِماً. أَمَا وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْكَذِبُ)
چه كسى است كه بتواند مزاح هاى لطيف و خالى از هرگونه باطل و خلاف و افراط و زياده روى را انكار كند؟ و چه كسى است كه بتواند جدّى بودن على(عليه السلام) را در سخنان و نامه ها و كلمات قصارش، ناديده بگيرد؟! او از همه جدّى تر بود و در مديريّت، اراده اى آهنين داشت; هر چند، گاهى براى زدودن گرد و غبار غم و اندوه از دل دوستان، از لطفِ سخن و مزاح لطيف استفاده مى كرد; كارى كه در زندگى پيشواى او، يعنى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) كاملاً نمايان است. امّا دشمنى كه دستش از همه جا كوتاه شده است و دنبال بهانه جويى است، به هر چيز دست مى زند و دروغ هاى زيادى مى بافد و بر آن مى افزايد.
در ادامه اين سخن، در شش جمله كوتاه، شش صفت از اوصاف رذيله اين مرد زشت سيرت يعنى «عمر و عاص» را بيان مى فرمايد; مى گويد: «او پيوسته دروغ مى گويد، وعده مى دهد و تخلّف مى كند، اگر چيزى از او درخواست شود، بخل
مىورزد، و اگر خودش از ديگرى تقاضايى داشته باشد، اصرار مى كند. در پيمانش خيانت مى نمايد. (حتّى) پيوند خويشاوندى را قطع مى كند.» (إِنَّهُ لَيَقُولُ فَيَكْذِبُ، وَ يَعِدُ فَيُخْلِفُ، وَ يُسْأَلُ فَيَبْخَلُ، وَ يَسْأَلُ فَيُلْحِفُ(1)، وَ يَخُونُ الْعَهْدَ، وَ يَقْطَعُ الاِْلَّ(2)).
هر كس حالات «عمرو بن عاص» و تاريخچه سياه زندگى او را مطالعه كند، وجود اين رذايل اخلاقى شش گانه را به خوبى در آن مى بيند. در يك كلام، او مردى دنياپرست بود و براى رسيدن به زندگى پست دنيايى اش، از هيچ دروغ و تهمتى ابا نداشت. در آنجا كه به نفعش بود، وعده مى داد و در آنجا كه به زيانش بود، تخلّف مى كرد. كسى از مال و ثروت بى حساب او بهره نبرد و براى رسيدن به خواسته هايش - مخصوصاً در برابر معاويه - تا آنجا كه مى توانست، اصرار مىورزيد و «معاويه» را در فشار قرار مى داد و او چون نياز به «عمرو» داشت، در برابر خواسته هاى نامشروعش تسليم مى شد. خيانت او در عهد و پيمان، در امر «حَكَمَين» بر همه آشكار شد و حتّى به خويشاوندان خود نيز رحم نمى كرد.
به گفته بعضى از مورّخان، وى حدود 90 سال در دنيا زندگى كرد و به گفته «يعقوبى» هنگامى كه مرگ او فرا رسيد، به فرزندش گفت: «اى كاش پدرت در غزوه «ذات السّلاسل» (در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)) مرده بود! من كارهايى انجام دادم، كه نمى دانم در نزد خداوند چه پاسخى براى آنها دارم. نگاهى به اموال سرشار خود كرد و گفت: اى كاش به جاى اينها، مدفوع شترى بود. اى كاش سى سال قبل مرده بودم!!
دنياى معاويه را اصلاح كردم و دين خودم را بر باد دادم! دنيا را مقدّم داشتم و آخرت را رها نمودم. از ديدن راه راست و سعادت نابينا شدم، تا مرگم فرا رسيد. گويا مى بينم كه معاويه اموال مرا مى برد و با شما بدرفتارى خواهد كرد.»(3)
به هر حال، وجود اين صفات رذيله در شخصى مانند «عمر و عاص» با آن تاريخ زندگانى ننگينش، بر كسى پوشيده نيست.
سپس امام(عليه السلام) به يكى از زشت ترين كارهاى دوران حيات «عمرو» اشاره مى كند; كارى كه در تاريخ، شبيه و نظير نداشت و آن اينكه در جنگ «صفّين» هنگامى كه خود را در چنگال قدرت على(عليه السلام) ديد و يقين پيدا كرد على(عليه السلام) با يك، يا چند ضربه شمشير، به حيات آلوده او پايان خواهد داد، خود را برهنه كرد; چرا كه مى دانست كرامت و حياى مولا، ايجاب مى كند كه در چنين شرائطى روى از او برگرداند و او هم از اين فرصت استفاده كند و فرار را بر قرار اختيار نمايد. اين ماجرا در همه جا پيچيد و در ميان عرب «ضرب المثل» شد كه: «عمرو در پناه عورتش از مرگ نجات يافت».
مى فرمايد: «هنگام نبرد، لشكريان را امر و نهى مى كند (و سر و صداى زياد راه مى اندازد كه مردم شجاعش پندارند) ولى اين تا زمانى است كه دستها به قبضه شمشير نرفته است، هنگامى كه چنين شود، او براى رهايى جانش، بالاترين تدبيرش اين است كه جامه اش را كنار زند و عورت خود را نمايان سازد (تا كريمان از كشتن او چشم بپوشند.)» (فَإِذَا كَانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَأَيُّ زَاجِر وَ آمِر هُوَ! مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّيُوفُ مَآخِذَهَا، فَإِذَا كَانَ ذلِكَ، كَانَ أَكْبَرُ مَكِيدَتِهِ أَنْ يَمْنَحَ الْقِرْمَ(1) سُبَّتَهُ(2)).
به گفته «ابن ابى الحديد» اين داستان عجيب را تمام مورّخان مخصوصاً كسانى كه درباره «صفّين» سخن گفته اند، نوشته اند(3).
داستان چنين است: «يكى از ياران على(عليه السلام) به نام «حارث بن نضر» اشعارى در
مذمّت «عمرو بن عاص» گفت و او را به خاطر ضعف و زبونى اش در برابر شمشير آتشبار على(عليه السلام) نكوهش كرد. اشعار «حارث» در ميان مردم پخش شد و به گوش «عمرو» رسيد; او گفت اكنون كه چنين است به خدا سوگند! من در ميدان نبرد، به مقابله با على(عليه السلام) خواهم رفت، هر چند هزار بار كشته شوم! هنگامى كه در «صفّين» صفوف لشكر حمله عمومى را آغاز كردند، «عمرو» هم نيزه اى برداشت و به سوى على(عليه السلام) آمد، تا ننگ جُبْن را از خود بشويد; مولا با شمشير به او حمله كرد، عمرو كه خود را همانند گنجشكى در چنگال عقابى بلند پرواز ديد، عقب نشينى كرد; خود را از اسب به زير انداخت و پاهاى خود را بلند كرد و عورتش را نمايان ساخت; اميرمؤمنان(عليه السلام) صورت از او برگرداند و برگشت (و او فرصت را غنيمت شمرد و فرار كرد). اين سخن در ميان مردم منتشر شد و به عنوان يكى از بزرگواريهاى على(عليه السلام)اشتهار يافت.(1)»
در تاريخ آمده است: «هنگامى كه «معاويه» بر تخت قدرت تكيه كرد، روزى به «عمروعاص» گفت: من هر وقت تو را مى بينم خنده ام مى گيرد! «عمرو» سؤال كرد براى چه؟ گفت به ياد آن روز مى افتم كه على در «صفّين» به تو حمله كرد، تو اين داغ ننگ را بر خود گذاردى كه عورت خود را نمايان كنى، تا نجات يابى. عمرو گفت: من هنگامى كه تو را مى بينم، بيشتر مى خندم، چرا كه به ياد روزى مى افتم كه على تو را در ميدان مبارزه، دعوت به نبرد تن به تن كرد، ناگهان نفست در سينه حبس شد و زبانت از كار افتاد و آب دهان، گلويت را گرفت و تمام اندامت به لرزه درآمد و امور ديگرى كه من نمى خواهم بگويم. «معاويه» گفت: درست است ولى اين تمامش نبود (و ماجرا بيش از اين بود)... و سپس به «عمرو بن عاص» گفت: بيا شوخى را بگذار و به سراغ جدّى برويم; ترسيدن و فرار كردن از دست على براى هيچ كس عيب نيست (إِنَّ الْجُبْنَ وَ الْفِرَارَ مِنْ عَلِىٍّ لاَعَارَ عَلَى أَحَد فِيهِمَا).»(2).
سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين بحث، به پاسخ از نسبت دروغ «عمرو بن عاص» پرداخته و با معرّفى بيشترى از صفات و وضع ايمان و اعمال او، خطبه را پايان مى دهد; مى فرمايد: «آگاه باشيد! به خدا سوگند، ياد مرگ مرا از سرگرم شدن به بازى و شوخى باز مى دارد.» (أَمَا وَ اللّهِ إِنِّي لَيَمْنَعُنِي مِنَ اللَّعِبِ ذِكْرُ الْمَوْتِ).
من همواره مرگ را در مقابل چشم خود مى بينم. چرا كه قانونى است براى همه خلائق و هيچ تاريخى براى آن تعيين نشده و استثنايى در آن راه ندارد و نيز مى دانم مرگ، پايان همه لذّات و همه سرگرمى هاست! من هرگز آن را فراموش نمى كنم و صبح و شام به ياد آن هستم. آيا ممكن است مثل منى، با اين وصف، سرگرم بازى ها و شوخى ها شود و در هوا و هوس غرق گردد؟ غير ممكن است. «ولى فراموشى (مرگ و) آخرت او را از سخن حق بازداشته است.» (وَ إِنَّهُ لَيَمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْيَانُ الاْخِرَةِ).
اگر او دروغ مى گويد و تهمت مى زند و براى رسيدن به اهداف دنيوى و نائل شدن به هوسهايش، هر كارى را براى خود مجاز مى شمرد، به خاطر اين است كه مرگ و آخرت را به دست فراموشى سپرده، و انسانى كه مرگ و دادگاه عدل الهى را فراموش كند، موجود خطرناكى مى شود كه از هيچ كارى ابا ندارد و حتّى شرف و آبروى خود را نيز بر سر اين كار مى نهد.
سپس شاهد روشن و دليل گويايى براى اين سخن بيان مى فرمايد و مى گويد: «او حاضر نشد با معاويه بيعت كند، تا اينكه عطيّه و پاداشى از او بگيرد (و به تعبير ديگر:) در مقابل از دست دادن دينش، رشوه اندكى دريافت دارد.» (إِنَّهُ لَمْ يُبَايِعْ مُعَاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ أَتِيَّةً،(1) وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلَى تَرْكِ الدِّينِ رَضِيخَةً).(2)
امام(عليه السلام) در اين سخن، به داستان معروفى اشاره فرمود كه در ميان مردم شهرت داشت و به همين دليل، به يك اشاره گذرا بسنده مى كند. شبيه همين معنا در خطبه 26 آمده است و در آنجا شرح آن را بيان كرديم و ماجرا به طور خلاصه چنين بود: «هنگامى كه فتنه «جمل» با پيروزى امام(عليه السلام) و شكست مخالفان فرونشست، امام(عليه السلام)«جرير بن عبداللّه» را براى گرفتن بيعت از «معاويه» به شام فرستاد; «معاويه» كه مايل نبود با امام بيعت كند، در اين باره به مشورت پرداخت و نامه اى براى «عمروبن عاص» نوشت و از او كمك خواست و گفتگوهاى زيادى ميان او و «معاويه» در گرفت و «عمرو» به او فهماند كه فاقد افتخاراتى است كه على(عليه السلام) دارد. سرانجام گفت: اگر من با تو بيعت كنم و تمام خطرات آن را بپذيرم، چه پاداشى براى من قرار خواهى داد؟ معاويه گفت: هر چه خودت بگويى; عمرو گفت: حكومت مصر را بعد از پيروزى به من واگذار كن! معاويه تأمّلى كرد و گفت: من خوش ندارم كه مردم درباره تو بگويند: «به خاطر اغراض دنيوى، با من بيعت كردى!» عمرو گفت: اين حرفها را كنار بگذار (تو خودت رئيس دنياپرستانى! مطلب همين است كه من مى گويم، من حكومت مصر را مى خواهم) سرانجام معاويه تسليم شد و اين قرارداد را با او بست.(1)»
ولى عجبا! كه دنيا به او هم وفا نكرد و چند سالى بيشتر در رأس حكومت مصر نبود و همان گونه كه در بالا آورديم، در پايان عمر از كرده خود پشيمان بود و به خودش بد مى گفت; ولى راهى براى نجات از آن گرداب هولناك نبود(2)
همه ما با نام اين مرد آشنا هستيم و هركس گوشه اى از شيطنت هاى او و نقش تخريبى اش را در تاريخ اسلام شنيده است و معروفترين داستانى كه همه از او به خاطر دارند، داستان سرنيزه كردن قرآن هاست كه در جنگ «صفّين» هنگامى كه لشكر «معاويه» در آستانه شكست قرار گرفت، او با يك نيرنگ عجيب، لشكر را از شكست نجات داد; دستور داد قرآن ها را بر سرنيزه كنند و بگويند ما همه پيرو قرآنيم و بايد به حكميّت قرآن، تن در دهيم و دست از جنگ بكشيم. اين نيرنگ، چنان در گروهى از ساده لوحان از لشكر اميرمؤمنان على(عليه السلام) مؤثّر افتاد كه مولا را سخت در فشار قرار دادند، تا دست از جنگ بكشد و تن به حكميّت دهد.
به هر حال، او تقريباً سى و چهار سال، قبل از بعثتِ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) تولّد يافت. پدرش «عاص بن وائل» از دشمنان سرسخت اسلام بود كه قرآن مجيد در نكوهش او مى فرمايد: «اِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الاَْبْتَرُ; دشمن تو، بريده نسل و بى عقب است.»(1) او پيوسته خوشحالى مى كرد كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرزندى كه از او يادگار بماند، ندارد و بعد از وفاتش همه چيز پايان مى گيرد و لذا آيه فوق در حقّ او نازل شد. مادرش - طبق تصريح مورّخين- بدنام ترين زن در «مكّه» بود، به گونه اى كه وقتى «عمرو» متولّد شد، پنج نفر مدّعى پدرى او بودند، ولى مادرش ترجيح داد كه او را فرزند «عاص» بشمرد; چرا كه هم شباهتش به او بيشتر بود و هم «عاص» بيشتر از ديگران به او كمك مالى مى كرد و لذا بعضى از مورّخان، از او به عنوان فرزندى نامشروع ياد كرده اند و حتّى شاعر معروف «حسّان بن ثابت» در قصيده اى كه هجو او را مى كند، به همين معنا اشاره كرده است.
هنگامى كه جمعى از مسلمانان مكّه بر اثر فشار شديد مشركان قريش، به «حبشه» مهاجرت كردند; او از طرف بت پرستان با شخص ديگرى به نام «عماره» مأموريت يافت به حبشه برود و اگر بتواند «جعفر» رئيس مهاجران را به قتل برساند و يا حكومت حبشه را بر ضدّ آنها بشوراند; او سرانجام در «حبشه» ظاهراً مسلمان شد، در حالى كه شايد مى خواست از اين طريق، ضربات بيشترى بر اسلام وارد كند.
بعضى نيز معتقدند كه سفر «عمرو عاص» به حبشه در جريان جنگ «خندق» بود كه به جمعى از دوستانش گفت: من معتقدم بهتر اين است به حبشه برويم، اگر قوم ما پيروز شدند، باز مى گرديم و اگر محمّد پيروز شد در «حبشه» مى مانيم، زيرا اگر تحت حكومت نجاشى باشيم، بهتر از اين است كه تحت حكومت محمّد باشيم! هنگامى كه به «حبشه» وارد شد، هنوز «جعفر بن ابى طالب» و گروهى از مسلمين در «حبشه» بودند. «عمرو» و يارانش هدايايى براى «نجاشى» آورده بودند، كه مورد توجّه او واقع شد، از فرصت استفاده كردند و از او تقاضا كردند اجازه كشتن «جعفر» را به آنها بدهد. «نجاشى» كه در باطن اسلام آورده بود، سخت بر آشفت و به آنها هشدار داد; «عمرو» كه چنين انتظارى را نداشت، اظهار كرد: «من نمى دانستم محمّد چنين مقامى را دارد، هم اكنون مسلمان مى شوم» و او در ظاهر مسلمان شد.
هنگامى كه او به عنوان يك مسلمان به مدينه بازگشت، پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به عنوان تشويق، او را فرمانده لشكر كوچكى كرد و به «ذات السّلاسل» فرستاد; سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را به عنوان والى «عمّان» (در شام) تعيين كرد و او تا پايان عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آنجا بود و در زمان «عمر بن خطّاب»، «فلسطين» و «اردن» در اختيار او قرار گرفت، سپس «عمر» تمام «شامات» را در اختيار «معاويه» قرار داد و به «عمروبن عاص» دستور داد، بسوى مصر برود. «عمرو بن عاص» به «مصر» رفت و آنجا را فتح كرد. «عمرو» چهار سال از دوران «عثمان» والى مصر بود. سپس «عثمان» او را عزل كرد و ديگرى را به آنجا فرستاد و از اينجا اختلاف بين «عمرو» و «عثمان» پيدا شد و «عمرو» با خانواده اش به «فلسطين» منتقل شد و هنگامى كه«معاويه» در
«شام» شورش كرد، از «عمرو بن عاص» دعوت نمود كه به او بپيوندد; او دعوت «معاويه» را پذيرفت، مشروط بر اينكه اگر غلبه كند حكومت «مصر» را به او واگذارد و او چنين كرد و «عمرو بن عاص» تا پايان عمرش در رأس حكومت «مصر» بود، ولى چند سالى بيشتر بعد از پيروزى «معاويه» زنده نبود. سرانجام در سال 43، روز عيد فطر كه روز شادى مسلمين بود، چشم از دنيا فرو بست، در حالى كه 90 سال از عمرش مى گذشت.
او مردى بسيار باهوش بود و هشيارى او در ميان مردم، زبانزد بود، هر چند تمام قدرت فكرى خود را در شيطنت بكار گرفت و همانطور كه سابقاً هم نقل كرديم، در هنگام مرگ به شدّت اظهار پشيمانى مى كرد; كه چرا دينم را به دنياى معاويه فروختم.
بعضى گفته اند: او در زمان جاهليّت به شجاعت معروف بود، هر چند در جنگ «صفّين» در برابر على(عليه السلام) به قدرى مرعوب شد كه براى نجات جان خود تنها راه را، پناه بردن به عورت خود دانست; پيراهن خود را كنار زد و عورت خود را نمايان ساخت، زيرا مى دانست على(عليه السلام) بزرگوار است و در چنين شرائطى از او چشم مى پوشد و بر مى گردد.(1)
مرحوم «علاّمه امينى(رحمه الله)» در شرح حال «عمرو بن عاص» مى گويد: «ما هيچ ترديدى نداريم كه او هرگز اسلام و ايمان را نپذيرفته بود; بلكه هنگامى كه براى كشتن «جعفر بن ابى طالب» و يارانش به «حبشه» رفت و از يك سو خبرهاى تازه اى از پيشرفت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حجاز به گوش او رسيد و از سوى ديگر حمايت صريح «نجاشى» را نسبت به مسلمانان «حبشه» مشاهده كرد، به ظاهر اسلام آورد و هنگامى كه به حجاز بازگشت، منافقانه در ميان مسلمانان مى زيست، به اين اميد كه به مقامى برسد و سخن اميرمؤمنان على(عليه السلام) درباره او (و امثال او) كاملاً صادق است;
مى فرمايد: «وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ، وَبَرَأَ النَّسَمَةَ، مَا أَسْلَمُوا وَلكِنِ اسْتَسْلَمُوا، وَ أَسَرُّواالْكُفْرَ، فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً، رَجَعُوا إِلَى عَدَاوَتِهِمْ مِنَّا; به خدا سوگند! آنها هرگز مسلمان نشدند بلكه اظهار اسلام كردند و كفر را در باطن، پنهان ساختند و هنگامى كه يارانى پيدا كردند (كفر درونى خود را آشكار نمودند و) به دشمنى با ما (خاندان پيامبر) بازگشتند(1)».
او براى رسيدن به مقصد خود، يعنى: ابراز دشمنى و عداوت با على(عليه السلام) از هيچ چيز ابانداشت. مى گويند: «روزى به «عايشه» گفت: «اى كاش در روز جنگ «جمل» كشته شده بودى!» «عايشه» (تعجّب كرد و) گفت: «وَ لِمَ لاَ أَباً لَكَ; چرا؟ اى بى پدر!» «عمرو» گفت: «تو به مرگ الهى مى مردى و داخل بهشت مى شدى! و ما (بعد از مسئله پيراهن عثمان) مرگ تو را، بزرگترين وسيله براى مذمّت «علىّ بن أبى طالب» قرار مى داديم(2)».
اگر بخواهيم تمام جوانب زندگى تاريك و پر از مكر و فسون و جنايت «عمرو» را شرح دهيم، سخن به درازا مى كشد; لذا با بيان يك نكته تاريخى ديگر، اين بحث را پايان مى دهيم:
«ابن ابى الحديد» در شرح خطبه مورد بحث مى گويد: «عمرو بن عاص، از كسانى بود كه در «مكّه» پيامبر را آزار و دشنام مى داد و در مسير او سنگ مى ريخت تا آسيبى به پيامبر برسد، زيرا آن حضرت در شب هاى تاريك از منزل بيرون مى آمد و طواف كعبه مى كرد و «عمرو بن عاص» يكى از كسانى بود كه هنگامى كه «زينب» دختر «رسول اللّه» به قصد هجرت به «مدينه»، از «مكّه» خارج شد، به تعقيب او پرداختند و او را چنان تهديد كردند و ترساندند، كه جنين خود را ساقط كرد; هنگامى كه اين سخن به گوش پيامبر رسيد، بسيار ناراحت شد و تمام آن گروه را لعن و نفرين كرد.(3)»
شكّى نيست كه روح انسان در مشكلات زندگى، زنگار مى گيرد و اگر از طريق تفريح و سخنان زيبا و لطيف، صيقل نيابد، فعّاليت هاى آينده براى انسان مشكل مى شود; به همين دليل، عقل و منطق و فطرت، ايجاب مى كند كه انسان، گه گاه مسايل خشك و پرزحمت و جدّى را رها كند و به مزاح و لطائف رو بياورد و اگر اين كار در حدّ اعتدال صورت گيرد، نه تنها نكوهيده نيست، بلكه بسيار پسنديده و گاهى لازم و واجب مى شود و بخشى از مسئله حسن خلق و گشاده رويى و اخلاق فاضله محسوب مى شود.
از سيره پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و امامان و بزرگان دين، - بلكه همه عقلا نيز- استفاده مى شود كه آنها در عمل، در طول زندگى خود، مزاح را به طور معتدل داشتند.
ولى بى ترديد، اگر اين كار از حدّ اعتدال خارج شود و يا آميخته با گناه و غيبت و سُخريّه و استهزا گردد و وسيله انتقامجويى و آبروريزى شود و كينه هايى را كه انسان نمى تواند با كلمات جدّى، اظهار كند، از طريق شوخى ابراز نمايد، يكى از بدترين رذايل اخلاقى و صفات نكوهيده خواهد بود.
اگر مى بينيم در منابع اسلامى از مزاح گاهى به عنوان يك فضيلت و گاه به عنوان يك صفت رذيله ياد شده، اشاره به اين دو جنبه است.
براى تكميل اين بحث، به سراغ روايات اسلامى مى رويم و گلچينى از آن را به صورت فشرده از نظر مى گذرانيم:
1- در حديثى از امام كاظم(عليه السلام) مى خوانيم كه يكى از يارانش سؤال كرد: «گاهى در ميان مردم سخنانى ردّ و بدل مى شود و مزاح مى كنند و مى خندند (اشكالى دارد؟) امام(عليه السلام) فرمود: «لاَ بَأْسَ مَا لَمْ يَكُنْ; مانعى ندارد مادامى كه نباشد (اشاره به اينكه به گناه آلوده نشود)...» سپس فرمود: «إنَّ رَسُولَ اللّهِ كَانَ يَأْتِيهِ الاَْعْرَابِىُّ، فَيُهْدِي لَهُ الْهَدِيَّةَ ثُمَّ يَقُولُ مَكَانَهُ: أَعْطِنَا ثَمَنَ هَدِيَّتِنَا! فَيَضْحَكُ رَسُولُ اللّهِ; وَ كَانَ إِذَا اغْتَمَّ، يَقُولُ: مَا فَعَلَ الاَْعْرَابِىُّ؟ لَيْتَهُ أَتَانَا; رسول خدا(صلى الله عليه وآله) گاه، مرد عربى نزد او مى آمد و هديّه اى به او