بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 17, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

كـه چـه كـسـى دچـار عـذاب مـى شود، و عذاب او را خوار مى كند و به عذابى دائم دچار مىشود (40).
مـا ايـن كـتـاب را كـه بـر تـو نـازل كـرديـم بـراى مـردم و بـه حـقنـازل كـرديـم ، پـس هـر كـس از هدايت آن بهره مند شود به نفع خود اوست و هر كس گمراهگردد عليه خود اوست و تو وكيل و مسؤ ول آنان نيستى (41).
خداست كه جانها را در دم مرگ مى گيرد و آنها هم كه نمرده اند در خواب مى گيرد، پس هريـك از جـانـهـا كـه مـرگـش رسـيـده بـاشـد، نگه مى دارد و آن ديگرى را به بدنش برمىگـردانـد تـا مـدتـى مـعين ، به درستى كه در اين جريان آيتها هست براى مردمى كه تفكركنند (42).
مـثـل ايـنـكـه خـدايان دروغين را شفيعانى براى خود گرفته اند از ايشان بپرس حتى اگرمالك هيچ چيز نباشند و عقل نداشته باشند باز هم شفيعند؟ (43).
بـگـو شـفـاعت همه اش از آن خداست ملك آسمانها و زمين از اوست و سپس به سوى او باز مىگرديد (44).
و چـون سـخـن از خـداى يـگانه مى شود دلهاى كسانى كه به آخرت ايمان ندارند متنفر مىشود و چون سخن از خدايان ديگر مى شود خشنود مى گردند (45).
بـگـو بـار الهـا اى آفـريـدگـار آسـمـانـهـا و زمين و اى داناى غيب و شهود تويى كه بينبندگانت در آنچه اختلاف مى كنند داورى مى كنى (46).
و اگر ستمگران دو برابر تمامى آنچه در زمين است مالك باشند همه را براى دفع عذابروز قـيامت مى دهند آرى در آن روز چيزهايى برايشان هويدا مى شود كه هرگز احتمالش رانمى دادند (47).
و آثـار سـوء اعـمـالى كـه كـردند برايشان ظهور مى كند و همان عذابها كه مسخره اش مىكردند بر سرشان مى آيد (48 ).
انسان چنين است كه وقتى گرفتار مى شود ما را مى خواند و همين كه نعمتى به او ارزانىمـى داريـم مـى گـويـد اين از علم خودم به دست آمده ليكن همين نعمت فتنه و آزمايش اوست امابيشترشان نمى فهمند (49).
اقوام قبل از ايشان نيز همين سخن را مى گفتند اما آنچه مى كردند به دردشان نخورد (50).
در نـتـيـجـه آثـار سـوء گـناهانشان گريبانشان را بگرفت و كسانى كه از اينان ستمكارباشند به زودى آثار سوء اعمالشان را خواهند ديد و نمى توانند خدا را عاجز كنند (51).
آيـا نـدانـستند كه خدا رزق را براى هر كسى بخواهد فراخ نموده و يا تنگ مى گيرد، بهراستى در همين جريان آيتهايى است براى مردمى كه ايمان آورند (52).
بيان آيات
احتجاج عليه مشركين بر وحدانيت خداى تعالى در خلقت و ربوبيت
در ايـن آيـات حـمـله ديگرى به مشركين شده و بر يگانگى خداى تعالى در ربوبيت و عدمصـلاحـيـت شـركـاء بـراى ربـوبيت احتجاج شده است . و نيز اين معنا خاطرنشان گشته كهشـفـاعتى كه مشركين براى شركاى خود قائلند، و كسى به جز خدا مالك آن نيست ، و امورديگرى مربوط به دعوت به توحيد از قبيل موعظه و انذار و تبشير نيز در آن آمده .


و لئن ساءلتهم من خلق السموات و الاءرض ليقولن اللّه ...



در ايـن آيـه شـروع به اقامه حجت شده و قبل از اقامه ، مقدمه اى آورده كه حجت مذكور مبتنىبـر آن اسـت ، مـقـدمـه اى كه خود خصم ، آن را قبول دارد، و آن اين است كه خالق عالم خداىسبحان است ، چون خصم در اين مساءله هيچ نزاعى ندارد، او هم معتقد است كه آفريننده تنهاخـداسـت ، و خـدا در آفـريـنـش شـريـك نـدارد، و شـركاى ايشان به زعم ايشان ، شريك درتدبير خلقند، نه در آفرينش .
و وقتى خلقت مستند به خدا بود، پس آنچه در آسمانها و زمين هست ، چه عين
آنـهـا، و چـه اثـرشـان ، مستند به خداى تعالى است ، پس هر چيزى كه خير برساند و ياشـر، هستى اش از خداست . و احدى نمى تواند جلو خيرى كه خدا مى خواهد برساند بگيردو يا شرى را كه خداى تعالى مى خواهد به كسى برساند او جلوگيرى كند، براى اينكهگـفـتـيـم خـيـر و شـر هـم مخلوقى از خدا هستند، و كسى در خلقت شريك خدا نيست تا در خلقتمزاحم او شود، و يا جلو خلق كردن او را بگيرد و يا در خلقت چيزى از او پيش دستى كند.
و تـدبـيـر جز همين نيست كه امور را با نظم و ترتيب بيافرينند، به طورى كه بين آنهاترتيب باشد و يكى مترتب بر ديگرى شود، و اين خود، آفريدن و ايجاد است . پس خداىتـعالى كه خالق هر چيزى است كافى در تدبير امر عالم است ، براى اينكه گفتيم خالقهـر چـيـز است ، و غير از خلقت چيزى ديگرى سواى آن نيست تا به غير او نسبت دهند، پس اورب هر چيز و اله هر چيز است ، و ربى به غير او و معبودى سواى او نيست .
پـس ايـنـكـه فـرمـوده : (قـل افـراءيـتم ما تدعون من دون اللّه ) معنايش اين است كه : اىپـيامبر من ! عليه اين مشركين احتجاج كن و حجت خود را بر اين مقدمه كه مسلم نزد خود ايشاناست مبتنى كن كه خدا خالق هر چيز است ، وقتى اعتراف كردند، نتيجه بگير و بگو: به منخبر دهيد از اين خدايان كه معتقديد شريك خدا هستند و از آنها به لفظ آلهه تعبير مى كنيد،آيـا چـيـزى خـلق كـرده انـد يـا نـه ؟ خواهند گفت : نه ! نتيجه بگير: كه پس آنها مدبر همنيستند، چون تدبير عبارت است از خلقت چند چيز مترتب .
و اگـر در آيه شريفه از خدايان مشركين به كلمه (ما آنچه ) تعبير كرد، نه به كلمه(مـن آنـان ) كه و يا (الّذين كسانى ) كه به اين منظور بود كه عموميت بيشترى بهبـيـان دهـد، و احـتـجـاج در آيـه ، هـم شـامـل بـتـهـا شـود و هـمشـامـل اربـاب آنـهـا، چون خواص از مشركين هر چند عبادت را منحصر بر ارباب كه ملائكههـسـتـند و يا جن و يا كملين از بشر مى كنند و بتها را قبله آن ارباب و آلهه و وسيله توجهبـه اربـاب مـى دانند و ليكن عوام از ايشان بسا مى شود كه خود بتها را معبود و ارباب وآلهـه مـى پـنـدارند، و براى خود آنها عبادت مى كنند، در نتيجه احتجاج در آيه متوجه هر دوطايفه مى شود.
(ان ارادنـى اللّه بـضـر هـل هـن كـاشـفـات ضـره او ارادنـى بـرحـمـةهـل هـن مـمـسـكـات رحـمـتـه ) - كـلمـه (ضـر) بـه مـعـنـاى مـرض و شـدت وامـثـال آن اسـت ، و ظـاهـر مـقـابـله آن بـا رحـمت مى رساند كه مراد از آن عموم گرفتاريها ومـصـائب اسـت . و اضـافـه شـدن ايـن كـلمـه و كـلمه (رحمت ) به ضمير خداى تعالى در(ضـره ) و (رحـمـتـه ) به منظور حفظ نسبت است و به عبارت ساده اينكه مى فهمانداگـر كـسـى نـيـسـت كـه گرفتارى كسى را برطرف كند و يا رحمت خدا را از او بگرداند،براى اين است كه گرفتارى و رحمت از خداست .
و اگر گرفتارى و رحمت خصوص رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را مورد كلامقـرار داده و فـرمـوده : (بـگـو اگـر خـدا گـرفـتـارى و يا رحمت مرا بخواهد) با اينكهگـرفـتـارى و رحـمت تمامى مردم از خداست ، و حجت هم حجتى است براى آن جناب و همه مردمبـديـن جـهـت اسـت كه طرف خصومت مشركين ، در اصل آن جناب است و مشركين آن جناب را به(نفرين ) خدايان خود تهديد مى كردند.
و اگر در جمله (هل هن ) ضمير جمع مؤ نث را به خدايان مشركين ارجاع داده از باب غلبهدادن جـانـب خـدايـان بـى شـعـور يـعـنـى بـتـهـا اسـت ، و همين خود مؤ يد بيان ما است كه درذيل جمله (افرايتم ما تدعون من دون اللّه ) گفتيم : بدين جهت فرمود: (ما تدعون ) ونـفـرمـود (مـن تـدعـون ) كـه حـجـت را عـمـومـيـت دهـد تـا هـمشامل ارباب اصنام گردد و هم شامل خود اصنام .
(قـل حـسـبى اللّه ) - در اين جمله رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را امر بهتـوكـل بـر خـداى تـعـالى مـى كـنـد، هـمـچـنـان كـه جمله بعدش هم كه مى فرمايد (عليهيـتـوكـل المـتـوكـلون ) مؤ يد آن است و اين جمله در جاى نتيجه حجت قرار گرفته ، گويافرموده : به ايشان بگو: من خدا را وكيل خود گرفتم ، براى اينكه امر تدبير من به دستاوسـت ، هـمـچـنـان كه امر تدبير خلقتم به دست وى است . پس ‍ جمله مورد بحث در معناى ايناسـت كـه گـفـتـه بـاشـيـم : پـس حـجـت دلالت كـرد بر ربوبيت خدا، و منهم اين معنا را عملاتـصـديـق مـى كـنـم ، يـعـنـى تـنـهـا او را در امـور خـودوكيل مى گيرم .
(عليه يتوكل المتوكلون ) - مى توانست بفرمايد: (و المتوكلون يتوكلون عليه ) واگـر ظرف (عليه ) را بر متعلق آن مقدم داشت ، براى اين بود كه دلالت كند بر انحصارو بـفـهـمـانـد مـتـوكـليـن تـنـهـا بـر او (تـوكـل ) مـى كـنـنـد، نـه بـر غـيـر او، و اگـرفعل توكل را به وصفى از همان ماده متوكلين نسبت داده ، براى اين است كه دلالت كند برايـنـكـه مراد از متوكلين ، متوكلين به حقيقت معناى كلمه است ، در نتيجه ، در جمله ، مورد بحثثـنـايـى هـم از خـداى تـعـالى شـده بـه ايـنـكـه او اهـليـت آن را دارد كـه بـر اوتـوكـل كـنـنـد و اهـل بـصـيـرت هـم در تـوكـل تـنـهـا بـر اوتـوكـل مـى نـمـايند. پس من اگر گفتم : (حسبى اللّه ) نبايد ملامت شوم ؛ چون بر كسىتوكل كرده ام كه تنها او اهليت آن را دارد.


قل يا قوم اعملوا على مكانتكم انى عامل ... عذاب مقيم



كـلمـه (مـكـانـت ) بـه معناى مقام و منزلت و قدر است ، و اين كلمه در معقولات به كار مىرود، هـمـچـنـان كـه كـلمـه (مـكـان ) در مـحـسـوسـاتاسـتـعـمـال مـى شـود، در ايـن جـمـله دسـتـور مـى دهـد كـه بـر مـكـانـت خـودعـمـل كـنـنـد و مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه مـشـركـيـن مـى تـوانـنـد بـه ايـنحال و روش خود يعنى كفر و عناد و جلوگيرى از راه خدا ادامه دهند.
(فـسـوف تـعـلمـون مـن يـاتيه عذاب يخزيه ) - ظاهرا كلمه (من ) استفهامى ، و بهمـعـنـاى چه كسى است ، نه موصوله به معناى (كسى كه )، چون مى فرمايد: به زودىمـى فـهميد. و فهميدن به جمله اطلاق مى شود، نه به مفرد، در نتيجه معنايش اين است كه :(بـه زودى مـى فـهـمـيد چه كسى دچار عذاب مى شود، و عذاب او را خوار مى كند)، ولىاگـر مـوصوله باشد معنا چنين مى شود: (به زودى مى فهمى كسى را كه دچار عذاب مىشود، و عذاب او را خوار مى كند).
(و يـحـل عـليـه عـذاب مـقـيم ) - (عذاب مقيم ) به معناى عذاب دايم است ، و مناسب باحـلول هـم هـمـيـن است ، و جدا كردن عذابى كه خواركننده است از عذاب مقيم ، شاهد آن است كهمراد از اولى ، عذاب دنيا و مراد از دومى عذاب آخرت است . و در اين جمله شديدترين تهديداست .
و مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه بـه مشركين از قوم خود خطاب كن و بگو: اى مردم همچنان و مستمرعـمـل كـنـيـد بـر هـمـين حال كفر و عناد كه در آن هستيد، من هم بر طبق آنچه ماءمور شده ام بهاسـتـمرار عمل مى كنم و به هيچ وجه از آن منصرف نمى شوم . پس به زودى مى فهميد چهكـسـى در دنـيـا بـه عـذابى دچار مى شود كه خوارش كند، - همچنان كه در جنگ بدر دچارشدند - و در آخرت به عذابى كه هرگز از او جدا شدنى نيست .


انا انزلنا عليك الكتاب للناس بالحق ...



ايـن آيه در مقام تعليل دستورى است كه در آيه قبلى داده بود. و لام در كلمه (للناس )لام تـعـليـل اسـت ، يـعـنـى مـا ايـن كـتـاب را بـراى مـردم بـر تـونـازل كـرديـم ، تـا تـو بـر آنان تلاوت كنى و مطالبش را به آنان برسانى ، و حرف(باء) در كلمه (بالحق ) براى ملابست است ، يعنى كتاب را در حالى كه حق بوده وبا هيچ باطلى آميخته نبود بر تو نازل كرديم .


فمن اهتدى فلنفسه و من ضل فانما يضل عليها



ايـن جـمـله فـرع و نـتـيـجـه انـزال كتاب است به حق ، براى اينكه هر كس به وسيله آن راهيـابـد، نـفع اين هدايت كه سعادت زندگى دنيا و ثواب دار آخرت است به خودش عايد مىشـود و هـر كـس بـه گـمـراهـى خـود بـاقـى بماند و با اين كتاب راه را نيابد، شقاوت ووبال گمراهى اش كه (بدبختى در دنيا و) عذاب آخرت است به خودش عايد مى شود، پسخداى سبحان بزرگتر از آن است كه از هدايت آنان سود و از گمراهيشان ضرر ببيند.
(و مـا انـت عليهم بوكيل ) - يعنى امر آنان به تو واگذار نشده تا در تدبير شؤ ونآنـان مـسـؤ ول بـاشـى و در نـتـيـجـه تـلاش كـنـى تـا هـدايـت را بـه هـر نـحـوى شـده دردل آنان وارد سازى .
و معناى آن اين است كه ما به تو دستور داده ايم ايشان را به آنچه گفته ايم تهديد كنى، چـون مـا قـرآن را بـه حـق و براى اين نازل كرده ايم كه آن را بر مردم بخوانى و بس ،حال هر كس با آن هدايت يافت ، نفع هدايتش عايد خودش مى شود و هر كس گمراه شد و هدايتنـيـافـت ، ضـرر گـمـراهـى نـيـز عـايـد خـودش مـى شـود، و تـو از طـرف مـنوكـيـل و مـدبـر شـؤ ون آنـان نـيـسـتـى ، تـا هـدايـت را دردل آنان جاى دهى ، تو از اين بابت هيچ اختيارى و مسؤ وليتى ندارى .


اللّه يتوفى الانفس حين موتها...



مـــعــنـاى تـوفـى انـفـس و وجـه اسـناد آن به خداوند در جايى ، و به (ملك الموت )و(رسل ) در جاهاى ديگر
در مـجـمع البيان گفته : كلمه (توفى ) به معناى گرفتن چيزى است به طور تمام ،مـثـلا وقـتـى مـى گـويـنـد: (تـوفيت حقى من فلان ) و نيز (استوفيت حقى من فلان )معنايش اين است كه من تمامى حقم را از فلانى گرفتم .
و اگر در آيه شريفه مسند اليه (اللّه ) را مقدم بر مسند (يتوفى ) آورد، براى ايناست كه حصر را برساند و بفهماند قبض روح تنها كار خدا است ، نه غير. و اگر اين آيهبـا آيـه (قـل يـتـوفـيـكم ملك الموت الّذى وكل بكم ) و آيه (حتى اذا جاء احدكم الموتتـوفـتـه رسـلنـا). ضـميمه شود، اين معنا را مى دهد كه : اصالت در گرفتن جانها كارخـداسـت نـه غـيـر، ولى بـه تـبـعـيت و به اجازه خدا كار ملك الموت و فرستادگان خدا كهياران ملك الموتند نيز هست ، همانطور كه اين ياران هم به اجازه ملك الموت كار مى كنند.
(اللّه يـتـوفـى الانفس حين موتها) - مراد از (انفس )، ارواح است ، ارواحى كه متعلقبـه بـدنـهـا اسـت ، نـه مـجـمـوع روح و بدن ، چون مجموع روح و بدن كسى در هنگام مرگگـرفـتـه نـمـى شـود، تـنـهـا جانها گرفته مى شود، يعنى علاقه روح از بدن قطع مىگـردد، و ديـگـر روح بـه كـار تدبير بدن و دخل و تصرف در آن نمى پردازد. و مراد ازكـلمـه (مـوتـهـا) مـرگ بـدنها است ، حال يا اينكه مضافى در عبارت تقدير بگيريم وبـگـويـيـم تـقـدير آيه (اللّه يتوفى الانفس حين موت ابدانها خدا جانها را در هنگام مرگبدنها مى گيرد) بوده ، و يا اينكه نسبت دادن مرگ به روح را مجاز عقلى بگيريم ،
و عـين همين حرف در كلمه (منامها) مى آيد، چون روح نمى خوابد، بلكه اين بدن است كهبـه خواب مى رود. پس در اينجا نيز يا بايد بگوييم : تقدير (فى منام ابدانها) استو يا مجاز عقلى قائل شويم .
(و التـى لم تـمـت فى منامها) - اين جمله عطف است بر كلمه (انفس ) در جمله قبلى وظـاهـرا كـلمـه (مـنـام ) اسـم زمـان و مـتـعلق به كلمه (يتوفى ) باشد. و تقدير آيه(يـتـوفـى الانفس التى لم تمت فى وقت نومها) باشد، يعنى و آن أ نفسى كه در هنگامخواب نمرده اند.
اشـاره بـه تـغـايـر نـفـس و بـدن و ايـنكه مردن و خواب هر دو توفى و قبض روح است
خـداى تـعـالى مـا بـيـن هـمـيـن ارواح و انـفـسـى كـه در هـنـگـام خـواب قـبـض مـى شـونـد،تفصيل مى دهد، و آن را دو قسم مى كند و مى فرمايد: (فيمسك التى قضى عليها الموت ويـرسـل الاخرى الى اجل مسمى ) يعنى آن ارواحى كه قضاى خدا بر مرگشان رانده شده ،نـگـه مـى دارد و ديگر به بدنها برنمى گرداند، و آن ارواحى كه چنين قضايى بر آنهارانـده نـشـده ، آنـها را روانه به سوى بدنها مى كند، تا آنكه براى مدتى معين كه منتهىاليه زندگى آنهاست زنده بمانند.
و ايـنـكـه مـدت مـعـيـن را غـايـت روانـه كـردن ارواح قـرار داده ، خـوددليل بر آن است كه مراد از روانه كردن ارواح ، جنس آن است ، به اين معنا كه بعضى از أنفس را يك بار ارسال مى كند، و بعضى را دو بار و بعضى را بيشتر و بيشتر تا برسدبه آن مدت مقرر.
از اين جمله دو نكته استفاده مى شود:
اول اينكه : نفس آدمى غير از بدن اوست ، براى اينكه در هنگام خواب از بدن جدا مى شود ومستقل از بدن و جداى از آن زندگى مى كند.
دوم اينكه : مردن و خوابيدن ، هر دو توفى و قبض روح است ، بله اين فرق بين آن دو هستكـه مرگ قبض روحى است كه ديگر برگشتى برايش نيست ، و خواب قبض روحى است كهممكن است روح دوباره برگردد.
خـداى سـبـحان سپس آيه را با جمله (ان فى ذلك لايات لقوم يتفكرون ) تمام مى كند ومـى فـهـمـانـد كـه : مـردم مـتفكر از همين خوابيدن و مردن متوجه مى شوند كه مدبر امر آنانخـداسـت ، و روزى هـمـه آنـان بـه سـوى خـدا بـرمـى گـردنـد و خـداوند سبحان به حساباعمالشان مى رسد.


ام اتخذوا من دون اللّه شفعاء...



كلمه (ام ) منقطعه و به معناى (بلكه ) است . و معناى آيه چنين است : (بلكه مشركينبـه جـاى خـدا شفيعانى كه همان خدايانشان باشد گرفته ، و آنها را پرستيدند، تا نزدخـدا شـفـاعـتـشـان كـنـنـد). و ايـن هـمـان مـضـمـونـى اسـت كـه آيـهاول سوره يعنى (ما نعبدهم الا ليقربونا الى اللّه زلفى و آيه و يقولون هولاء شفعاوناعند اللّه ) آن را افاده مى كنند.
تـــوضـــيـح ايـنـكه شفاعت كننده بايد، مالك باشد، پس همه شفاعت ها از آن خدا و منتهىبهاوست كه مالك همه چيز است
(قـل او لو كـانـوا لا يـمـلكـون شـيـئا و لا يـعـقـلون ) - در ايـن جـمـلهرسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله و سلّم ) را دستور مى دهد سخن مشركين را از اين طريقكـه اطـلاق كـلامـشـان درست نيست رد كند، چون اين معنا بديهى است كه شفاعت وقتى تصوردارد كـه شـفـيـع علمى به حال ما داشته باشد و بفهمد كه از مقام بالاتر خود براى ما چهبـخـواهـد و نـيـز بداند كه از چه كسى مى خواهد و براى چه كسى مى خواهد ؟ بنابراين ،معنا ندارد كه مشتى سنگ بى شعور كه نامش را شفيع نهاده اند شفيع بوده باشند.
عـلاوه بـر ايـن شـفـيـع بايد مالك شفاعت و داراى چنين اختيارى باشد، و مقام بالاتر به اوچـنـين حقى داده باشد، و ما مى دانيم كه غير از خدا كسى مالك چيزى نيست ، مگر آنچه را كهباز خدا به كسى تمليك كرده باشد، و اجازه تصرف در آن چيز را به او داده باشد، پسايـنـكـه بـه طـور مطلق مى گويند: اين بتها و اولياى ما شفيع ما هستند، درست نيست ، چوناطـلاق كـلامـشـان شـامـل مى شود آنچه را حتى مالك نيستند، و آنچه را كه اصلا علمى بدانندارند، با اينكه هيچ دليل و اطلاعى ندارند كه خدا چنين حقى به بتها داده ، پس اين سخنمشركين گزافى بيش نيست و گزاف ، نمى شود پايه عقايد آدمى باشد.
پـس اسـتـفـهـام در جـمـله (اولو كـانوا...) استفهام انكارى است ، و معنايش اين است كه بهايشان بگو: آيا آلهه را شفيعان خود مى گيريد، هر چند كه مانند ملائكه از پيش خود مالكهـيـچ چـيـز نـباشند؟ و يا مانند بتها علم و عقلى نداشته باشند؟ اين عقيده ، بسيار سفيهانهاست .


قل لله الشفاعة جميعا له ملك السموات و الاءرض ...



ايـن جـمـله تـوضـيـح و تاءكيد مطلب سابق است كه مى فرمود: (هر چند اگر مالك چيزىنـبـاشـند؟). و لام در كلمه (لله براى خدا) لام ملكيت است . و جمله (له ملك السموات والاءرض ) در مـقام تعليل جمله قبل است و معنايش اين است كه : هر شفاعتى كه فرض شودمـمـلوك خداست ، براى اينكه مالك تمامى اشيا اوست ، مگر آنكه او به كسى اجازه در چيزىرا بـدهـد، در آن صورت آن كس مالك آن چيز مى شود، (در عين حالى كه باز مالك اصلى وحـقـيـقـى همان چيز خداست ) و اما اينكه معتقدند كه بعضى از بندگان خدا مانند ملائكه مالكشفاعت هستند، هيچ دليلى بر آن ندارند، بلكه خود خداى تعالى صريحا فرموده : (ما منشفيع الا من بعد اذنه ).
اشاره به اينكه شفيع حقيقى تنها خداوند است
البـتـه بـراى آيـه شـريـفـه مـورد بـحـث مـعـنـايى دقيقتر هست ، در صورتى كه آن را باامثال آيه (ليس لهم من دونه ولى و لا شفيع ) ضميمه كنيم ، و آن معنا اين است كه شفيعدر حقيقت ، خود خداى سبحان است . و شفيعان ديگرى كه به راستى مى توانند شفاعت كنند،شـفـاعـت آنـان نـيـز بـه اذن خـدا اسـت . و ما در جلد اول اين كتاب در بحث شفاعت گفتيم كه :بـرگـشـت شـفـاعت بالاخره به اين مى شود كه يكى از صفات خدا بين خدا و شخص شفاعتخواه واسطه گردد تا حال او را اصلاح كند، مانند واسطه شدن رحمت و مغفرت او، بين او وبين بنده گنهكار، تا او را از وبال گناهش و از عذاب ، نجات بخشد.
و فـرق بـيـن ايـن مـلك و مـلك در وجـه قبلى اين است كه در وجه قبلى مالك شفاعت متصف بهمـمـلوكـش نـمـى شـود، يـعـنـى او را شـفـيـع نـمـى گـويـنـد، و شـفـاعـت داشـتـن اومـثـل خـانـه داشـتـن زيـد و عـمـرو نـيـست ، بخلاف ملك در اين وجه ، كه مالك در آن متصف بهمملوكش ‍ مى شود، و او را شفيع مى ناميم ، همان طور كه زيد شجاع را به خاطر اينكه مالكشجاعت و داراى آن است شجاع مى ناميم .
(ثـم اليـه ترجعون ) - اين جمله تعليل ديگرى است براى جمله قبلى كه مى فرمود:خـدا مـالك هـمـه شـفاعتها است و شفاعت را در خدا منحصر مى كرد. به اين بيان كه شفاعت راكـسـى مالك است كه امر مشفوع له و شخص محتاج به شفاعت بالاخره به او منتهى مى شود،اگـر خـواست شفاعت را قبول نموده و حال او را اصلاح مى كند و گرنه ، نه . و اما غير او،وقتى مالك شفاعت مى شود كه باز آن مالك راضى باشد و به وى اجازه شفاعت داده باشدو تـنـهـا كـسى كه امور بندگان محتاج به شفاعت به او منتهى مى شود خداست نه آلهه اىكـه مـشـركـيـن بـه جـاى خـدا مـى خـوانـنـد، پس مالك تمامى شفاعتها خداست ، پس اينكه مىگويند: اوليايشان به طور مطلق شفيعان ايشان هستند و به همين جهت به طور مطلق آنها راعبادت مى كنند، عقايدى است كه هيچ مبناى قابل اعتمادى ندارد.
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفته اند: جمله (ثم اليه ترجعون ) تهديدى است براى كفار،گويا فرموده : سپس به سوى او برمى گرديد و مى فهميد كه آلهه شما. شما را شفاعتنمى كنند، آن وقت عبادت يك عمرتان هدر رفته است .
بعضى ديگر گفته اند: احتمال دارد كه اين جمله تصريح باشد بر اينكه خدا مالك آخرتاسـت كـه شفاعت بيشتر در آنجا سود مى دهد، و نيز اشاره باشد به اينكه ملك هاى صورىكه غير خدا خود را مالك آن مى پندارند روزى خواهد رسيد كه از غير خدا منقطع گردد. ولىوجه صحيح همان است كه ما گفتيم .


و اذا ذكر اللّه وحده اشمازت قلوب الّذين لا يؤ منون بالاخرة ...



مراد از اينكه فرمود: (وقتى خدا به تنهايى ذكر مى شود) اين است كه وقتى خدا را يادمى كنند و نامى از خدايان ايشان نمى برند، كه مصداق روشن آن كلمه (لا اله الا اللّه )اسـت . و كـلمـه (اشمازت ) از مصدر (اشمئزاز) است كه به معناى انقباض و نفرت ازچيزى است .
و اگـر از اوصـاف مـشركين تنها مساءله بى ايمانى به آخرت را نام برد، بدين جهت استكـه ريـشـه و اسـاس نـفـرت آنان از شنيدن نام خدا همين بى ايمانى به آخرت بوده است ،چـون اگـر بـه آخـرت ايـمـان مـى داشـتـنـد و بـاور داشتند كه روزى به سوى خدا برمىگردند و جزاى كرده هاى خود را مى بينند، قطعا خدا را پرستش مى كردند، نه اولياى خودرا و هرگز از شنيدن نام خدا به تنهايى نفرت نمى كردند.
(و اذا ذكـر الّذين من دونه اذا هم يستبشرون ) - منظور از (الّذين من دونه ) همان آلههايـشـان اسـت . و كـلمـه (اسـتـبشار) به معناى مسرت درونى است ، مسرتى كه اثرش درچهره انسان ظاهر شود.


قل اللّه م فاطر السموات و الاءرض عالم الغيب و الشهادة انت تحكم ...



وقـتـى رشته كلام به جايى رسيد كه ديگر براى كسى اميد خيرى در مشركين نماند، چونامر آخرت را فراموش و بازگشت به سوى خدا را انكار كردند، به حدى كه از شنيدن نامخدا متنفر مى شدند، لذا پيامبر خود را دستور مى دهد نام خداى تعالى را به تنهايى ببردو حـكـم او در بـنـدگـان را در آنچه اختلاف دارند به صورت التجا به خداى تعالى بهايـشـان تـذكـر دهد، التجايى كه در آن اقرار به معاد هست ، در اين التجا خداى تعالى رابـه وصـف (فاطر السموات و الاءرض ) ستوده ، يعنى خدايى كه آسمانها و زمين را ازكتم عدم به ساحت وجود درآورده ، و نيز به وصف (عالم الغيب و الشهادة ) ستوده ، يعنىخـدايـى كـه هـيـچ چـيـزى بـر او پـوشـيـده نـيـسـت ، (نه از عالم ماوراى محسوسات و نه ازمحسوسات )، و لازمه چنين علمى اين است كه به حق حكم كند و حكمش هم نافذ است .
وصف عذابى كه ظالمان (منكران معاد) در قيامت مى بينند


و لو ان للذيـن ظـلمـوا مـا فـى الاءرض جميعا و مثله معه لافتدوا به من سوء العذاب يومالقيامة ...



مـراد از (الّذيـن ظـلمـوا) كـسـانـى اسـت كـه در دنـيـا ظـلم كـردنـد، بـنـابـرايـنفعل (ظلموا) در اينجا مفاد وصف را افاده مى كند و مراد منكرين معادند، همچنان كه در جاىديـگـر فـرمـوده : (ان لعـنـة اللّه عـلى الظـالمـيـن الّذيـن يـصـدون عـنسبيل اللّه و يبغونها عوجا و هم بالاخرة كافرون ).
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : اگـر ظـالمـيـن كـه مـنـكـر مـعـادند دو برابر آنچه در زمين ازامـوال و ذخـائر و گـنـجـيـنـه هـا اسـت ، مى داشتند، همانا همه آن را مى دهند تا از سوء عذاببرهند.
(و بـدا لهـم مـن اللّه مـا لم يـكـونـوا يـحـتـسـبـون ) - كـلمـه (بـدا)فـعـل مـاضـى از مـصـدر (بـداء) و (بـدو) اسـت كـه بـه مـعـنـاى ظـهور است . و كلمه(يـحـتـسـبـون ) از مـصـدر (حساب ) و (حسبان ) است كه به معناى شمردن است . و(احـتـسـاب ) به اين معنا است كه انسان بنا بگذارد چيزى را مورد اعتنا قرار داده ، آن راچيزى بشمارد و بپندارد، و بسيار مى شود كه (حسبان ) و (احتساب ) به معناى ظن وپندار استعمال مى شود، همچنان كه بعضى گفته اند در جمله (ما لم يكونوا يحتسبون )بـه هـمـيـن مـعـنـا اسـتـعـمال شده است ، يعنى در قيامت چيزهايى برايشان هويدا مى شود كهخيالش را هم نمى كردند.
ليـكـن راغـب ميان (حسبان ) و (ظن ) فرق گذاشته ، چون مى گويد: (حسبان ) ايناسـت كـه بـه يكى از دو نقيض مثلا آمدن و نيامدن مسافر حكم كند و در ذهن ترجيح دهد كه اومـى آيـد بـدون اينكه اصلا به احتمال نيامدن توجهى داشته باشد، ولى نسبت به آمدن اودر معرض آن باشد كه دچار شك شود، (ظن ) هم قريب به همين معنا است . و ليكن با اينتـفـاوت كـه صـاحـب (ظـن )، هـم احـتـمـال آمـدن وى را مـى دهـد و هـماحتمال نيامدن ، ولى احتمال آمدن در نظرش قويتر است .
و مقتضاى سياق آيه اين است كه : مراد اين باشد كه اعلام بدارد: مشركين به زودى در روزقـيـامـت بـه امـورى بـرخـواهـنـد خـورد كـه وضع آن امور مافوق تصورشان و بزرگتر وهول انگيزتر از آن بوده كه به ذهن آنان خطور كرده ، نه اينكه مراد اين باشد كه ايشانچيزهايى خواهند ديد كه اعتقاد به آن نداشتند.
و كـوتـاه سـخـن آنـكـه مـشـركـين از انبيا و مؤ منين مى شنيدند كه خدا حساب و ميزانى براىاعـمال دارد و قضا و آتش و الوانى از عذاب دارد، آنگاه شنيده هاى خود را - با انكارى كهنسبت به آن داشتند - بر آنچه در ذهنشان بود يعنى آتش دنيا و عذاب دنيا و حساب و ميزاندنـيـا مـقايسه مى كردند و چون در قيامت به آنها برخورند، خواهند ديد كه بزرگتر از آناسـت كـه در دنـيـا بـه خاطر كسى خطور كند. پس اين آيه در توصيف عذاب خدا، نظير آيه(افـلا تـعـلم نـفـس مـا اخـفـى لهـم مـن قـرة اعـيـن ) اسـت در تـوصـيـف نـعـيـماهل بهشت .
و نـيـز مـقـتـضـاى سـيـاق آن اسـت كـه ظـهـور مـزبـور ازقبيل ظهور بعد از خفا، و انكشاف بعد از استتار باشد، همچنان كه آيه (لقد كنت فى غفلةمـن هـذا فـكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد) نيز همين معنا را مى رساند و مى فهماندكـه عـالم آخـرت در همين عالم نيز بوده ، و ليكن پنهان و در پرده ، و در قيامت اين پرده هاكنار مى رود.


و بدا لهم سيئات ما كسبوا...



يـعـنـى در آن روز كارهاى زشتشان بعد از آنكه در دنيا از نظرشان پنهان بود، برايشانآشـكـار مـى شـود. بـنـابـرايـن ، ايـن جـمـله هـمـان را مـى گـويـد كـه آيـه (يـوم تـجـدكل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء)، آن را افاده مى كند.
(و حـاق بـهـم مـا كـانـوا بـه يستهزؤ ن ) - يعنى همان عذابهاى گوناگون و هولها وشـدايـدى كـه از اولياى دين درباره قيامت مى شنيدند، و آن را استهزا مى كردند، بر آناننازل شد و به ايشان رسيد.


فـاذا مـس الانـسـان ضـر دعـانـا ثـم اذا خـولنـاه نـعـمـة مـنـاقال انما اوتيته على علم ...



اين آيه شريفه در مقام تعليل آن بيانى است كه در سابق در وصف ظالمان داشت و به همينجـهـت بـر سـر آن (فـا) تـفـريـع آورد تـا سـخـن را نـتـيـجـه و مـتـفـرع بـر مـطـالبقبل كند، تفرعى كه بيان بر مبين دارد.
پس خداى تعالى بعد از آنكه حال ستمگران را بيان كرد كه از هر آيتى كه بر حق دلالتمـى كـرد رويـگـردان بـودند و به حجتهايى بر عليه شان اقامه مى شد گوش فرا نمىدادنـد و موعظه را نمى شنيدند و به عبرت ، اعتنايى نداشتند، و در نتيجه همين سرسختيهاربـوبيت خداى تعالى و مساءله بعث و حساب را منكر شدند و كارشان به جايى رسيد كهحتى دلهايشان از شنيدن نام خداى يگانه متنفر مى شد.
اينك در اين آيه مى فرمايد كه : اين اعراض ، مخصوص كفار معاصر آن جناب نيست ، بلكهاين مقتضاى طبع هر انسانى است كه به پيروى هواى نفس گرايش دارد و به نعمتهاى مادىو اسـبـاب ظاهرى پيرامونش مغرور است ، پس انسان طبعا هم فراموشكار است ، هر وقت دچارگـرفـتـارى شـود، مـتـوجـه پـروردگـارش گـشـتـه و او را بـه خـلوص مـى خواند و چونپروردگارش نعمتى به او ارزانى بدارد، آن نعمت را به خودش نسبت مى دهد، و مى گويدهـنـر خـودم بود و پروردگارش را فراموش مى كند، و نمى داند كه همين خود فتنه اى استكه با آن امتحانش مى كنند.
پـس جـمـله (فـاذا مـس الانـسـان ضـر) يـعنى و چون مرض يا شدتى به انسان برسد،(دعانا) ما را مى خواند، و تنها به سوى ما متوجه مى شود، و از غير ما قطع اميد مى كند.
نـاسـپـاس بـودن آدمـى ، كـه چـون خـدا نـعـمـتى به او داد مى گويد: (اوتيته على علم)
و در جـمله (ثم اذا خولناه نعمة منا قال انما اوتيته على علم ) كلمه (خولناه ) ماضىاز مـصـدر (تـخـويل ) است و تخويل به معناى عطا كردن به طور بخشش است . و اگرنـعـمـت را مقيد به قيد (منا) كرد، براى اين است كه بفهماند وصف نعمت براى آن محفوظاسـت ، و معنايش اين است كه : چون نعمتى از ناحيه خود به او بدهيم كه نعمت بودنش كاملاروشـن اسـت ، و هـمـه مى دانند كه از ناحيه ماست ، مع ذلك مى گويد: اين نعمتها از هنرمندىخودم است .
و ضمير در (اوتيته ) به نعمت برمى گردد، البته نه به اعتبار لفظش (چون اگربه اين اعتبار بود بايد مى فرمود (اوتيتها) چون لفظ نعمت مؤ نث است و بايد ضميرمـؤ نـث بـدان بـرگـردد)، بـلكـه بـه اعـتـبـار مـعـنـاى نـعـمـت كـه يـا(مـال ) اسـت و يـا مـطـلق (شـى ء) و چـون كـلمـهمال و كلمه شى ء مذكر است مى توان ضمير مذكر به آن برگردانيد. و عنايت در جمله موردبـحث اين است كه اشاره كند كه چنين انسان ناسپاسى ، اعتراف نمى كند كه نعمتش از ماست، بلكه رابطه اش را از ما قطع مى كند، و به همين منظور نمى گويد: (اوتيتها) (چونكـلمـه نـعـمـت دلالت دارد بـر ايـنـكـه منعمى آن را داده ) بلكه مى گويد: (اوتيته )، تااعتراف نكرده باشد به اينكه خدا آن نعمت را به او داده .
و نـيـز نـمـى گـويـد: (آتـانـى اللّه )، خـدا آن را بـه مـن داده ، بـلكـه بـا صـيـغـهمـجهول تعبير مى كند و مى گويد (اوتيته ) تا به كلى دهنده را مسكوت بگذارد. و ايندو تعبير، يعنى تعبير (نعمة منا) و تعبير (اوتيته ) از تعبيرهاى لطيف قرآنى است .البته مفسرين ديگر براى مذكر آمدن ضمير در اوتيته وجوه ديگرى ذكر كرده اند كه هيچيـك مـوجـه نـيـسـت و اگـر خـوانـنـده بـخـواهـد بـه آنـهـا اطـلاع يـابـد، بـايد به تفاسيرمفصل مراجعه كند.
و سازگار با سياق آيه آن است كه معناى (على علم )، (على علم منى ) باشد، يعنىمـن ايـن مـال را با علم و هنر و خبرگى خودم به دست آورده ام و راه جمع كردن ثروت را مىدانستم .
ولى بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـراد ايـن اسـت كـه مـن ايـنمال را با علمى از خدا به دست آوردم ، چون خدا در من خيرى سراغ داشت . و خلاصه چون مىدانست من آدم خوبى هستم ، و مستحق آنم كه نعمتم بدهد، لذا آن را به من ارزانى داشت .
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: (مـراد ايـن اسـت كـه مـن ايـنمـال را كه به دست آوردم ، مى دانستم كه خدا از من راضى است ). ولى خواننده عزيز خودمـتـوجـه اسـت بـه ايـنـكـه بـيـانـى كـه مـا در مـعـنـاى جـمـله (ثـم اذا خـولنـاه نـعـمـة مـنـاقال انما اوتيته ) آورديم با هيچ يك از اين اقوال نمى سازد.
(بـل هـى فـتـنة و لكن اكثرهم لا يعلمون ) - يعنى بلكه آن نعمتى كه ما به وى داديمفـتـنـه و آزمـايـشـى بـود كـه خـواستيم او را به وسيله آن نعمت بيازماييم ، اما بيشترشانمتوجه اين معنا نيستند.
بعضى از مفسرين گفته اند: (معناى آن اين است كه بلكه نعمت مزبور عذابى است براىآنان ).
و بـعـضـى ديـگر گفته اند: (بلكه اين سخنى كه مى گويند، فتنه اى است براى آنانكه به خاطر همان عقاب خواهند شد). ولى اين دو وجه و مخصوصا وجه دومى بعيد است .


قد قالها الّذين من قبلهم فما اغنى عنهم ما كانوا يكسبون فاصابهم سيئات ما كسبوا



ضـمـير در (قد قالها) به سخن قبلى ناسپاسان برمى گردد و به اين اعتبار آن را مؤنث آورده كه مقاله و يا كلمهاى به شمار مى رود.
دو جواب به انسان ناسپاس متنعمى كه برخوردارى مستند به خود مى داند
اين آيه رد سخن ايشان و اثبات اين معنا است كه نعمت مزبور فتنه اى است كه با آن امتحانمـى شـوند، مى فرمايد: اگر اين نعمتها كه در دست دارند، با هنر خود كسب كرده باشند واين نيرو و توانايى خودشان است كه مايه چنين نعمتها شده ، بايد همين نيرو نگذارد عذابگناهان ، آنها را از دستشان ببرد، بلكه بايد آن نعمتها را براى خود حفظ كنند و هميشه ازآن متنعم باشند نه اينكه آن نعمتها را بگذارند و خود هلاك گردند. با اينكه چنين نيست نهمـى تـوانـنـد نـعـمـتـهـا را بـراى خـود حـفـظ كـنـنـد و نـه بـا خـود بـبـرنـد، ايـنـك اقـوامقبل از آنان شاهد صدق اين حقيقتند، چون آنها هم همين سخنان را از در غرور گفتند، ولى كسبو تـجـارت و حـول و قـوه شـان جلو هلاكتشان را نگرفت و همه به كيفر كرده هاى زشت خودرسيدند.
و ظـاهـرا جـمـله (قـد قـالهـا الّذيـن مـن قـبـلهـم ) اشـاره بـه قـارون وامـثـال وى مـى كـنـد، چـون قـارون هـم نظير همين حرف را زد و به حكايت قرآن گفت : (انمااوتيته على علم عندى ) كه داستانش در سوره قصص گذشت .


و الّذين ظلموا من هولاء سيصيبهم سيئات ما كسبوا و ما هم بمعجزين



كـلمـه (هـولاء ايـنـان ) به قوم رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اشاره دارد ومـعـنـايـش اين است كه : اين ستمگران از قوم تو، راهشان راه اقوام گذشته است ، به زودىعـذاب آنـچـه كـرده انـد بـه ايـشـان خـواهـد رسـيـد. و نـمى توانند با جلوگيرى از آمدن وبال اعمالشان ، خدا را عاجز كنند.


اولم يعلموا ان اللّه يبسط الرزق لمن يشاء و يقدر...



ايـن جـمـله پاسخ ديگرى از گفتار آن كسى است كه از بين آن مردم ناسپاس گفته : (انمااوتـيـتـه عـلى عـلم ) چـيـزى كه هست جواب اول يعنى جمله (قد قالها الّذين من قبلهم ...)جـواب نـقـضـى بود، ولى اين جواب از طريق معارضه است ، به ادله اى اشاره مى كند كههمه دلالت دارند بر اينكه رزق را خداى سبحان براى بعضى فراخ و براى بعضى تنگمى گيرد.
تـوضـيـح ايـنـكـه : سـعـى و كـوشـش آدمـى و عـلم و اراده او بـراىتـحـصـيـل رزق سـبـب تـام بـه دسـت آمـدن آن نيست ، و گر نه مى بايستى همواره و در همهاشخاص اين سعى و اين كاردانى مؤ ثر واقع شود،
و صاحبش را به رزق فراوان برساند، با اينكه به چشم خود مى بينيم كه اين طور نيست، بسيار جويندگان هستند كه ماءيوس برمى گردند و بسيار كوشندگان هستند كه نتيجهاى عايدشان نمى شود.
پـس مـعـلوم مـى شـود غـيـر از كـوشـش و كـاردانـى خـود انـسـان شـرايـط وعلل زمانى و مكانى ديگرى هم مؤ ثر است و موانع مختلفى هم هست ، كه به اختلاف ظروف، مـانـع از بـه نـتـيـجـه رسيدن كوششها مى شوند. و اين شرايط از حد شمار بيرونند درصورتى كه همه عوامل و شرايط دست به دست هم دهند و هيچ يك از موانع هم پيش نيايد، آنوقـت سـعـى و كـوشـشـهـا و كـاردانـيـهـا هـم مـؤ ثـر مـى شـونـد و اجـتـمـاع هـمـهعـلل و شرايط با آنهمه اختلاف و تفرقه و تشتت كه از نظر ماده و زمان و مكان و مقتضياتديـگر در آنها هست كه مرتبط به آن عواملند، بعضى مقارن آنها و بعضى ديگر جلوتر ازآن عـوامـلنـد، و ايـن دسـتـه اخـيـر هـم خـود عـلل بى شمار ديگرى دارند، يك اجتماع و اتفاقتـصادفى نيست ، براى اينكه تصادف هيچ وقت دايمى و حتى اكثرى نيست ، يعنى اين طورنـيـسـت كـه در تـمامى آثار و يا بيشتر آنها علل و شرايطش تصادفا دست به دست هم دادهباشند، و قانون ارتزاق ما انسانها و يا ما و ساير موجودات زنده و روزى خوار، يك نظامجـداگـانـه اى از نـظـام جـارى در اقـطـار عـالم مـاده و مـشـهـود نـدارد، بـلكـهداخـل در آن نـظـام است ، و اين نظام عمومى عالم با همه وسعتش امرى است ثابت و محفوظ كهاگر از هم گسيخته شود، در همان لحظه اول فورا تمامى اشياء نابود مى شوند.
و ايـن نـظـام جـارى با اينكه يك نظام است و اجزايش با هم تناسب و سازگارى دارند، خوددلالت بـر وحـدانيت ناظم و مدبر و مديرش ‍ دارد، مدبر و مديرى كه خودش جزو اجزاى اينعـالم نـيـسـت ، چـون گـفـتيم اجزاى عالم به وسيله اين نظام محفوظ ماندهاند پس ‍ نمى شودناظم ، خودش يكى از اجزاى عالم باشد، و آن مدبر واحد خداى عزّوجلّ است .
عـلاوه بـر ايـن ، نـظام ، خود از تدبير است ، و مكرر درباره تدبير هم گفتيم كه از خلقتاست ، (و عبارت است از خلق كردن موجودى بعد از موجود ديگر)، پس بنابراين خالق عالممدبر آن است و مدبر آن رازق آن است ، و آن همان خدايتعالى شانه است .
و اين برهان كه شنيدى از جمله (لمن يشاء) در آيه استفاده مى شود، چون وقتى فراخىرزق و كمى آن به مشيت خداى تعالى باشد، قهرا مشيت خود انسان كه بدان مى بالد، و دماز كـاردانـى و كوشش خود مى زند، هيچ دخالتى در آن ندارد، همچنان كه مشيت و ايجاب هيچيـك از علل و اسبابى كه علت و سبب پيدايش آنند، در پيدايش آن دخالت ندارد، و اين خيلىروشـن اسـت ، از سـوى ديگر اين را هم نمى توانيم بگوييم كه اين فراخى و تنگى رزقتـصـادفـى اسـت ، چون مى بينيم كه بر طبق نظام جريان دارد، نتيجه مى گيريم كه پسبه مشيت مجرى اين نظام ، يعنى خداى سبحان جريان مى يابد.
در سابق هم در ذيل آيه (و ترزق من تشاء بغير حساب ) گفتارى در معناى رزق گذشتو بـه زودى در تـفـسـيـر آيـه (فـو رب السـمـاء و الاءرض انـه لحـقمثل ما انكم تنطقون ) نيز خواهد آمد - ان شاء اللّه .
بحث روايتى
(رواياتى درباره توفى انفس ، خواب و رؤ يا)
در كتاب توحيد، از على (عليه السلام ) روايت شده كه در ضمن حديثى كه پاسخ به سؤالات مـردى اسـت كـه آيـاتـى از قـرآن بـرايـش ‍ مشتبه شده فرمود: اما آيه (يتوفيكم ملكالمـوت الّذى وكل بكم با آيه اللّه يتوفى الانفس حين موتها). و آيه (توفته رسلنا وهـم لا يـفـرطـون ) و آيه (الّذين تتوفيهم الملائكة ظالمى انفسهم و آيه الّذين تتوفيهمالمـلائكـة طـيبين يقولون سلام عليكم )، (كه چطور در اولى قبض روح انسانها را به ملكالمـوت ، و در دومـى بـه خـود خـدا، و در سـومـى بـه رسـولان و در چـهارمى و پنجمى بهمـلائكـه نـسبت مى دهد، جوابش اين است كه :) همانا خداى تبارك و تعالى يگانه مدبر اموراسـت ، بـه هـر طـور كـه خـودش بـخـواهـد و كـسـانـى از مـخـلوقـات خـود را كـه مـى خـواهدمـوكـل بـر امـورى مـى كـنـد كـه خـودش بـخـواهد، و اما ملك الموت ، خدا او را به خصوص ،مـوكـل بـراى قـبـض روح اشـخـاص مـعـيـنى از خلق كه خود بخواهد مى كند و رسولان را ازملائكه انتخاب نموده ، و براى قبض روح بعضى ديگر از خلقش ، كه باز خودش بخواهدموكل مى كند.
و چـنان نيست كه هر علمى را كه صاحب علم داراى آن است ، ممكن باشد براى همه مردم شرحدهـد، زيـرا مـردم هـمـگى در درك علوم يكسان نيستند، بعضى قويند و بعضى ضعيف . ديگرايـنـكـه اصـلا بـعـضـى از عـلوم هـسـت كـه مـانـنـد بـعـض ديـگـرقـابـل فـرا گـرفـتن نيست ، چون مافوق طاقت است ، مگر كسى از اولياى خدا كه خدا آن رابرايش آسان كرده و در حمل آن ياريش كرده باشد.
و اين مقدار تو را بس است كه بدانى كه خدا محيى (زنده كننده ) و مميت (ميراننده ) است .
و اوسـت كـه جـانـهـا را بـدست هر كس از خلقش كه بخواهد مى گيرد چه ملائكه ، و چه غيرايشان .
و در خصال از على (عليه السلام ) روايت اربعماة (400 بندى ) را آورده كه در آن فرمود:مـسـلمان جنب نمى خوابد، و جز با طهارت به بستر نمى رود، حتى اگر آب نيافت با خاكتـيـمـم مـى كـنـد، چـون روح مـؤ من در خواب به سوى خداى تعالى بالا مى رود و اگر باطـهـارت بـاشـد، خـدا او را مـى پـذيـرد، و مـبـاركـش مـى كـنـد ،حـال اگـر اجـلش رسـيده باشد، او را در گنجينه هاى رحمت خود جاى مى دهد و اگر نرسيدهباشد، او را با امينان از ملائكه اش روانه مى كند تا او را به جسدش باز گردانند.
و در مـجمع البيان است كه عياشى به سند خود از حسن بن محبوب ، از عمرو بن ثابت ، ازابى المقدام ، از پدرش ، از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: هيچ كسبـه خـواب نـمـى رود مگر آنكه نفسش به آسمان عروج مى كند و جانش در بدنش باقى مىمـانـد و بـيـن نـفـس و جـان او رابـطـه اى چـون شـعـاع خـورشـيـد بـرقـرار اسـت ،حـال اگـر خـدا اجازه قبض ارواح را داده باشد، جان هم به سوى نفس مى رود، و اگر اجازهبـرگـشـتـن روح را داده بـاشـد، نـفـس به سوى روح مى رود، و اين است معناى آيه (اللّهيتوفى الانفس ‍ حين موتها....)
پـس نـفس هر آنچه را كه در ملكوت آسمانها مشاهده كرده باشد، رؤ ياى صادقهاى است كهتـاءويـل دارد، و هـر آنچه را كه در مابين آسمان و زمين ديده ، از موهوماتى است كه شيطاندر خيال او انداخته ، و تاءويلى ندارد.
و در الدرالمنثور است كه ابن ابى حاتم و ابن مردويه ، از سليم بن عامر، روايت كرده كهگفت : عمر بن خطاب گفت ، عجب است اين رؤ ياها كه آدمى مى بيند، انسان به خواب مى رودو چـيزهايى مى بيند كه تا آن ساعت اصلا به ذهنش خطور نكرده و چون بيدار مى شود عينآن را مـى بيند. و شخص ديگر رؤ يايى مى بيند كه در بيدارى هيچ اثرى از آن پيدا نمىشود.
پـس عـلى بـن ابى طالب فرمود: اى امير مؤ منان آيا مى خواهى بگويم علتش چيست ؟ خداىتـعـالى مـى فـرمـايد: (اللّه يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها فيمسكالتـى قـضـى عـليـهـا المـوت و يـرسـل الاخـرى الىاجل مسمى ) پس به حكم اين آيه همه نفسها را خدا مى گيرد،
پـس آنـچـه نـفـس در آسـمان نزد خدا مى بيند، رؤ ياى صادقه است ، و آنچه در مراجعت بهسوى جسد خود مى بيند، تلقينات شيطانهاى در هواست ، شيطانها ديده هاى او را تكذيب مىكنند، و از اباطيلى به او خبر مى دهند، عمر از كلام على (عليه السلام ) تعجب كرد.
مـؤ لف : گـفـتـار مـفـصـل ما پيرامون رؤ يا در سوره يوسف گذشت و مراجعه بدانجا براىفـهـمـيـدن مـعـنـاى ايـن دو روايـت مـؤ ثـر اسـت . اين را هم بگوييم كه در اين دو روايت كلمه(سـمـاء) بـر هـمـان مـعـنـاى اصـطـلاحـى عـلمـى يـعـنـى بـر عـالممـثـال اعـظم اطلاق شده كه بزرگتر از آسمان و زمين است و كلمه (ما بين آسمان و زمين )بر عالم مثال اصغر در اصطلاح علمى اطلاق شده است ، متوجه اين نكته باشيد.
آيات 61 - 53 سوره زمر


قـل يـا عـبـادى الّذيـن اسـرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة اللّه ان اللّه يغفر الذنوبجـمـيـعـا انـه هـو الغـفـور الرحـيـم (53) و انـيـبـوا الى ربـكـم و اسـلمـوا له مـنقـبـل ان يـاءتـيـكـم العـذاب ثـم لا تـنـصـرون (54) و اتـبـعـوا احـسـن مـاانـزل اليـكـم مـن ربـكـم مـن قـبـل ان يـاتـيـكـم العـذاب بـغـتـة و انـتـم لا تـشـعرون (55) انتـقـول نـفـس يـحـسـرتـى عـلى مـا فـرطـت فـى جـنـب اللّه و ان كـنت لمن الساخرين (56) اوتـقـول لو ان اللّه هـدئنـى لكـنـت مـن المـتـقـيـن (57) اوتـقـول حـيـن تـرى العـذاب لو ان لى كـرة فـاكـون من المحسنين (58) بلى قد جاءتك ايتىفـكـذبـت بـهـا و اسـتكبرت و كنت من الكافرين (59) و يوم القيامة ترى الّذين كذبوا علىاللّه وجـوهـهـم مـسـودة اليـس فـى جـهـنـم مـثـوى للمـتكبرين (60) و ينجى اللّه الّذين اتقوابمفازتهم لا يمسهم السوء و لا هم يحزنون (61)


ترجمه آيات
بگو اى بندگانم كه بر نفس خود ستم و اسراف كرديد از رحمت خدا نوميد مشويد كه خداتمامى گناهان را مى آمرزد، زيرا او آمرزنده رحيم است (53).
و بـه سوى پروردگارتان رجوع نموده قبل از آنكه عذاب بر سرتان آيد و ديگر يارىنشويد، تسليمش گرديد (54).
و آنـچـه را كـه از نـاحـيـه پـروردگـارتـان نازل شده كه بهترين حديث است پيروى كنيدقبل از آنكه عذاب ناگهانى و بى خبر شما را بگيرد (55).
بـتـرسـيـد از روزى كـه هر كسى به خود مى گويد: وا حسرتا بر من از آن ستمها كه بهدرگاه خدا روا داشتم ، اعتراف مى كنم كه به راستى از مسخره كنندگان بودم (56).
و يا مى گويد: اگر خدا هدايتم كرده بود از پرهيزكاران مى بودم (57).
و يـا وقـتـى عذاب را مى بيند مى گويد: ايكاش مى توانستم برگردم و از نيكوكاران مىشدم (58).
در پـاسـخـش مـى گـويـنـد آرى آيـات من برايت بيامد و تو به آيات من تكذيب كردى و ازپذيرفتن آن تكبر نمودى و اصولا از كافران بودى (59).
و روز قـيامت تكذيب كنندگان بر خدا را مى بينى كه رويشان سياه است آيا در دوزخ جايىبراى متكبران نيست (60).
خـدا كـسانى را كه براى رستگاريشان تقوا پيشه كردند نجات مى دهد و به چنين كسانىعذاب نمى رسد و اندوهناك نمى گردند (61).
بيان آيات
مـــقـــصـــود از (عـــبـــادى ) و (رحـــمـــت الله ) درآيـه(قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله )
در اين آيات رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را دستور مى دهد كه مشركين را بهاسلام و به پيروى از آنچه خدا نازل كرده دعوت كند و از عواقب اسرافشان بر نفس خود،يـعـنـى از حـسرت و ندامت روزى كه حسرت و ندامت سود نمى دهد. برحذر دارد، آرى چگونهسـود مـى دهـد بـا ايـنـكـه در دنـيـا از پـذيرفتن حق ، استكبار ورزيدند. و نيز به يادشانبـيـاورد كـه در آن روز متقين رستگارى و نجات و كفار خسران و آتش دارند. و در لسان اينآيات لحن راءفت و رحمت به خوبى استفاده مى شود.


قل يا عبادى الّذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة اللّه ...



در اين آيه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را دستور مى دهد تا مردم كافر را ازطرف خداوند و با لفظ (يا عبادى اى بندگان من ) صدا بزند. و اين تعبير نكته اى راهـم بـه يـادشـان مـى آورد و آن اين است كه چرا خدا كفار را به عبادت خود دعوت مى كند. ونـيـز تـرغـيـب آنـان بـه پـذيـرفـتـن دعـوت اسـت ، امـا يـادآورىدليـل دعوت براى اين است كه يادآورى كند كه ايشان عبد اويند و او مولاى ايشان است و حقمـولى بـر عبدش اين است كه او را عبادت كند و اوامرش را اطاعت كند، پس مولى حق دارد كهاو را به اطاعت و عبادت خود دعوت كند.
و اما اينكه گفتيم ترغيب مى كند به اينكه دعوت را بپذيرند، براى اينكه كلمه (عباد)را بـر (يا) ى متكلم اضافه كرده ، مى فرمايد (بندگان من ) و اين تعبير ايشان رابر مى انگيزد تا به ذيل رحمت و مغفرت او متمسك شوند.
(الّذيـن اسـرفـوا عـلى انـفـسـهـم ) - كـلمـه (اسـرفـوا) جـمع غايب ماضى از مصدر(اسراف ) است و - به طورى كه راغب گفته - اسراف به معناى تجاوز از حد در هرعـمـلى اسـت كـه كـسـى انـجـام دهـد، هـر چـنـد كـه در خـصـوص خـرج كـردنمـال مـشـهورتر است ، و گويى در آيه مورد بحث متضمن معناى جنايت و يا معنايى قريب بهآن نيز هست ؛ چون با كلمه (على ) متعدى شده .
و اسراف بر نفس تعدى بر نفس به جنايت كردن و به ارتكاب گناه است چه شرك باشدو چه گناهان كبيره و چه گناهان صغيره ، چون سياق اين عموميت را افاده مى كند.
جـمـعـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـراد از (عـبـاد) مـؤ مـنـانـنـد، چـون كـه در قـرآناسـتعمال (عبادى ) كه به (يا) ى متكلم اضافه شده در مؤ منين غلبه دارد. پس معناىآيه چنين مى شود: بگو اى مؤ منينى كه مرتكب گناه شده ايد.
و ليكن اين حرف صحيح نيست ، براى اينكه آيه مورد بحث تا هفت آيه بعد از آن همه در يكسياق و متصل به يكديگرند، و همه در مقام دعوتند، و ما مى بينيم كه در ضمن اين آيات مىفـرمـايد: (بلى قد جاءتك آياتى فكذبت بها و استكبرت آرى آيات من به سوى تو اىمـشـرك بـيـامـد، ولى تـو آن را تـكـذيـب كـردى و اسـتـكـبـار ورزيـدى ) و ايـن خـودمـثـل تـصـريـح اسـت بـه ايـنـكـه كـلمـه (عـبـادى ) دراول آيات ، شامل مشركين هم مى شود.
و اگـر مـى بـينيم كه لفظ (عبادى ) در چيزى بيشتر از ده مورد به معناى مؤ منان آمده ،هـمـه اين موارد قرينه هايى در خود كلام همراه دارد كه نمى شود با بودن آن قرائن لفظمـزبـور را اعـم از مـؤ مـن و مـشرك گرفت ، ولى چنان هم نيست كه هر جايى بدون قرينه ومـطـلق استعمال شد، باز منصرف به مؤ منين باشد، همچنان كه مى بينيم در كلام خدا هر جامطلق ذكر شده ، اعم از مؤ من و مشرك اراده شده است .

next page

fehrest page

back page