بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب شرح نهج البلاغه بخش 1, آیت الله ناصر مکارم شیرازى ( )
 
 

بخش های کتاب

     301 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     302 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     303 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     304 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     305 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     306 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     307 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     308 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     309 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     310 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     311 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     312 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     313 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     314 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     315 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     316 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     317 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     318 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     319 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     320 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     321 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     322 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     323 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     324 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     325 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     326 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     327 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     328 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     329 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     330 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     331 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     332 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     333 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     334 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     335 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     336 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     fehrest - فهرست مطالب
 

 

 
 

 

2- اگر بنا بود يك شوراى منتخب مردم و يا شبه منتخب، بر كار خلافت نظارت كنند، حدّاقل مى بايست از همه قبايل انصار، در مدينه و از همه مهاجران، نماينده اى در آنجا حضور يابد، درحالى كه هرگز چنين نبود، «بنى هاشم» كه نزديك ترين و آشناترين افراد به مكتب پيامبر بودند، مطلقاً در آنجا حضور نداشتند; بنابراين، هيچ گونه مشروعيّتى براى گردهمايى سقيفه نمى توان قائل شد: نه مشروعيت دينى و نه مشروعيت نظام هاى معمولِ سياسى دنيا.

3- از ماجراى «سقيفه» به خوبى استفاده مى شود كه معيار، انتخابِ اصلح نبود بلكه گويى مى خواهند ميراثى را تقسيم كنند; هركدام مدّعى بودند سهم ما در اين ميراث بيشتر است. به يقين كسانى كه با چنين نگرشى به مسأله خلافت مى نگرند هرگز نمى توانند آنچه را به حال مسلمانان اصلح است، برگزينند.

4- در «سقيفه» مطلقاً سخنى از وصاياى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در امر خلافت به ميان نيامد با اينكه همه مى دانستند پيامبر(صلى الله عليه وآله) طبق روايت معروف، فرموده بود: «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ: كِتَابَ اللّهِ وَ عِتْرَتِي; مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِي أَبَداً; من دو چيز گرانمايه را در ميان شما به يادگار مى گذارم كه اگر به آنها چنگ زنيد هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و خاندانم را»

آيا اين حديث شريف كه در اكثر منابع اهل سنّت و شيعه نقل شده و جزء روايات

[121]

متواتر محسوب مى شود(1) و پيامبر(صلى الله عليه وآله) نه يك بار، بلكه چندين بار و در موارد مختلف آن را بيان كرد، به حاضران سقيفه دستور نمى داد كه قبل از هر چيز به سراغ قرآن و اهلبيت(عليهم السلام) بروند و تمايلات خويش را بر سرنوشت مسلمانان حاكم نكنند؟

آيا حديث شريف «غدير» كه به طور متواتر از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده، هشدارى به گردانندگان «سقيفه» نمى داد؟

آيا توصيه هاى مكرّر پيامبر(صلى الله عليه وآله) از نخستين روز آشكار كردن دعوتش كه در حديث «يوم الدّار» منعكس است و به وضوح سخن از وصايت و خلافت على(عليه السلام)مى گويد و يا آنچه كه در آخرين ساعات عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) - كه داستان «قلم و دوات» است - پيش آمد، كافى نبود كه حداقل سخنى از خلافت على(عليه السلام) كه شايسته ترين فرد بود به ميان آيد؟ راستى شگفت آور است!!

ولى از يك نظر نيز مى توان گفت شگفت آور نيست! زيرا هنگامى كه از بيمارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) سوءاستفاده مى كنند و از آوردن «قلم و دوات و كاغذ» براى نوشتن آخرين پيام، جلوگيرى مى نمايند و حتّى زشت ترين كلمات را درباره پاك ترين فرزندان آدم(عليه السلام) يعنى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بر زبان جارى مى كنند، پيدا است از قبل تصميماتى درباره خلافت گرفته اند كه هيچ چيز حتّى سخنان رسول اللّه(صلى الله عليه وآله)نمى تواند مانع آن شود. چه مى توان كرد؟ مسأله مقام است كه انسان را به سوى


1. اين حديث را حداقل «بيست و سه نفر» از صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از شخص پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)بلاواسطه نقل كرده اند كه براى اطلاع از نام آنها و تعبيرات مختلفى كه در روايات آنها آمده است، مى توانيد به جلد نهم «پيام قرآن» صفحه 62 تا 79 و يا خلاصه «عبقات الانوار»، جلد 2، صفحه 105 تا 242 و «احقاق الحق» جلد چهارم، صفحه 438 و كتب معروف ديگرى مانند «سيره حلبى»، «مستدرك حاكم»، «صواعق»، «اسد الغابه» و «سنن بيهقى» مراجعه نماييد.

[122]

خود جذب مى كند و همه چيز را پشت پرده فراموشى قرار مى دهد.(1)

اينجاست كه عمق كلام مولا على(عليه السلام) در خطبه بالا مشخص مى شود كه فرمود: «گردانندگان سقيفه درخت را گرفتند و ميوه آن را ضايع كردند» (إِحْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ، وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَةَ).

* * *

 


1. حديث «قلم و دوات» يا «قلم و قرطاس» از عجيب ترين احاديثى است كه در امر خلافت نقل شده است و جالب اين كه اين حديث در معروفترين منابع اهل سنّت يعنى «صحيح بخارى» ديده مى شود. در اين كتاب در باب «مرض النبى(صلى الله عليه وآله)» از «سعيد بن جبير» از «ابن عبّاس» نقل شده كه مى گفت: «هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در آستانه رحلت از دنيا، قرار گرفت و اطراف حضرت گروهى حاضر بودند، فرمود: «هَلُمُّوا أَكْتُبْ لَكُمْ كِتَاباً لاَ تَضِلُّوا بَعْدَهُ; (قلم و دوات و كاغذى) بياوريد تا نامه اى براى شما بنويسم كه به بركت آن بعد از آن هرگز گمراه نشويد.» فَقَالَ بَعْضُهُمْ إِنَّ رَسُولَ اللّهِ قَدْ غَلَبَهُ الْوَجَعُ وَ عِنْدَكُمُ الْقُرْآنُ حَسْبُنَا كِتابُ اللّهِ; بعضى از حاضران گفتند: «بيمارى بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) غلبه كرده (و العياذ باللّه هذيان مى گويد) و نزد شما قرآن است و قرآن براى ما كافى است» در ميان حاضران غوغا و اختلاف افتاد; بعضى مى گفتند: «بياوريد تا حضرت بنويسد و هرگز گمراه نشويد!» و بعضى غير از آن را مى گفتند; هنگامى كه سر و صدا و غوغا و اختلاف فزونى گرفت، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) (با ناراحتى شديد) فرمود: «برخيزيد و از نزد من برويد.»
اين حديث به طرق مختلف و با تعبيرات گوناگون در همان صحيح بخارى نقل شده است (صحيح بخارى، جلد ششم، باب مرض النّبى(صلى الله عليه وآله) و وفاته، صفحه 12، چاپ دارالجيل بيروت.)
در اين كه چه كسى اين سخن بسيار ناروا را درباره پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفت در صحيح مسلم آمده است: گوينده اين سخن عمر بود، در آنجا كه مى گويد: هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) درخواست «قلم و دوات و كاغذ» كرد تا پيامى بنويسد كه هرگز مسلمانان گمراه نشوند «قَالَ عُمَرُ إِنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قَدْ غَلَبَ عَلَيْهِ الْوَجَعُ وَ عِنْدَكُمُ الْقُرْآنُ حَسْبُنَا كِتَابُ اللّهِ; رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بيمارى بر او غلبه كرده و چنين سخنانى مى گويد قرآن نزد شما است و قرآن براى ما كافى است». و در همان كتاب و همچنين صحيح بخارى آمده است كه «ابن عبّاس» پيوسته بر اين ماجرا افسوس مى خورد و آن را مصيبتى بزرگ مى شمرد كه به عنوان رَزِيَّةُ يَوْمِ الْخَمِيسِ (:مصيبت بزرگ روز پنجشنبه) - همان روزى كه اين جريان در آن واقع شد - ياد مى كرد (صحيح مسلم، جلد 3، كتاب الوصية، باب 5، صفحه 1259، چاپ داراحياء التراث العربى).

[123]

   نهج البلاغه

خطبه 68   

 

خطبه 68

 

 

 

و من كلام له عليه السّلام

 

لمّا قلّد محمّد بن ابى بكر مصر، فمُلكت عليه و قُتل

   از سخنانى است كه امام(عليه السلام) پس از آن كه فرمان حكومت «مصر» را به «محمّد بن ابى بكر» داد و او در صحنه مبارزه با دشمن مغلوب و كشته شد،

ايراد فرمود.

 

خطبه در يك نگاه

بعد از جنگ «صفّين»، به خاطر تمرّدِ «خوارج»، «معاويه» كه نيرو و توان تازه اى در خود ديد، به فكر تسخير «مصر» كه از مراكز مهم كشور اسلامى و از منابع بزرگ مالى بود افتاد. در آن هنگام «محمّد بن ابى بكر» كه از ياران خاصّ على(عليه السلام) بود در آنجا حكومت مى كرد. «معاويه»، «عمروعاص» را مطابق وعده اى كه به او داده بود به حكومت مصر برگزيد و با شش هزار سرباز سواره، روانه «مصر» كرد، سوارانى كه گروه عظيمى از آنها به انگيزه خون خواهى «عثمان» در اين طريق گام نهادند; زيرا گمانشان اين بود كه «محمّد بن ابى بكر» قاتل «عثمان» است و بايد از او انتقام گرفت.

[124]

اضافه بر اين، «معاويه» نامه هاى متعدّدى براى هوادارانش در «مصر» فرستاد و آنها را به حمايت از «عمروعاص» و مبارزه با «محمّد بن ابى بكر» تشويق كرد و دشمنان را نيز به سختى تهديد نمود.

«محمّد بن ابى بكر» جريان را براى امام(عليه السلام) نوشت و از حضرتش كمك خواست و از طرفى مردم «مصر» را به جنگ با «عمرو بن عاص» فراخواند و چهار هزار مرد جنگى را آماده پيكار كرد. دو هزار نفر آنها را به استقبال «عمروعاص» فرستاد و خودش با دو هزار نفر ديگر در «مصر» باقى ماند. آنها كه به مقابله با «عمروعاص» رفتند با آنان درگير شده و ضربات سنگينى بر آنان وارد كردند; ولى سرانجام مغلوب شده و فرمانده آنها كشته شد. اين امر در اطرافيان «محمّد بن ابى بكر» اثر گذارد و گروهى فرار كردند و متفرّق شدند و «محمّد بن ابى بكر» چون خود را تنها با ياران اندكى ديد، عقب نشينى كرد و مخفى شد. «عمروعاص»، «معاوية بن حُدَيج» را به تعقيب او فرستاد، تا آن كه بر او دست يافت و به طرز بسيار قساوت مندانه اى او را شهيد كرد; سرش را از تن جدا كرد و جسدش را در شكم چهارپاى مرده اى گذاشته، به آتش كشيد!

خبر شهادت «محمّد بن ابى بكر» به على(عليه السلام) رسيد; آن حضرت به قدرى متأثّر شد كه آثار حزن و اندوه در چهره مباركش نمايان گشت و اين سخن را درباره او بيان فرمود.(1)

* * *

 


1. مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 61.

[125]

 

 

 

 

وَ قَدْ أَرَدْتُ تَوْلِيَةَ مِصْرَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ، وَ لَوْ وَلَّيْتُهُ إِيَّاهَآ لَمَا خَلَّى لَهُمُ الْعَرْصَةَ، وَ لاَ أَنْهَزَهُمُ الْفُرْصَةَ، بِلاَ ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِي بَكْر، وَ لَقَدْ كَانَ إِلَىَّ حَبِيباً، وَ كَانَ لِي رَبِيباً.

 

ترجمه

(هنگامى كه خبر شهادت «محمّد بن ابى بكر» والى امير مؤمنان على(عليه السلام) در مصر به آن حضرت رسيد فرمود:) من مى خواستم «هاشم بن عُتبه» (مِرقال) را زمامدار مصر كنم و اگر او را والى آن منطقه كرده بودم، عرصه را بر آنها (لشكر معاويه) خالى نمى گذارد و به آنها فرصت نمى داد (ولى فشار گروهى از افراد مانع شد) با اين حال من «محمّد بن ابى بكر» را نكوهش نمى كنم، چه اين كه او مورد علاقه من بود و در دامان من پرورش يافت.

 

شرح و تفسير

محمّد بن ابى بكر و حكومت مصر

همان گونه كه در شأن ورود خطبه اشاره شد، اين سخن را على(عليه السلام) زمانى فرمود، كه سپاه معاويه به «مصر» حمله كرد و نماينده امير مؤمنان على(عليه السلام)، «محمّد بن ابى بكر» به شهادت رسيد و امام(عليه السلام) بسيار اندوهگين شد، چراكه يكى از نزديكترين ياران خود را از دست داده بود.

[126]

امام(عليه السلام) در سخنى كه بوى مذمّت نسبت به بعضى از اطرافيانش از آن برمى خيزد، چنين فرمود: «من مى خواستم «هاشم بن عُتبه» را زمامدار مصر كنم و اگر او را والى آن منطقه كرده بودم، عرصه را بر آنها (لشكر معاويه) خالى نمى گذارد و به آنها فرصت نمى داد» (وَ قَدْ أَرَدْتُ تَوْلِيَةَ مِصْرَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ، وَ لَوْ وَلَّيْتُهُ إِيَّاهَا لَمَا خَلَّى لَهُمُ الْعَرْصَةَ(1)، وَ لاَ أَنْهَزَهُمُ(2) الْفُرْصَةَ).

اين سخن ظاهراً اشاره به اين دارد كه امام(عليه السلام) با تمام علاقه اى كه به «محمّد بن ابى بكر» و ايمانى كه به صفا و صداقت او داشت، ترجيح مى داد شخص قويترى مانند «هاشم بن عُتبه» معروف به «مرقال» را كه هم از «محمّد بن ابى بكر» شجاعتر بود و هم آزموده تر و باتجربه تر، به جاى او به ولايت مصر برگزيند; ولى گويا گروهى از اصحابش اصرار به انتخاب «محمّد بن ابى بكر» داشتند، به دليل اين كه او فرزند «ابوبكر» بود و «مصريان» شناخت بيشترى روى او دارند; به علاوه در ماجراى عثمان و دادخواهى مردم «مصر» در برابر او، با «مصريان» همكارى و همگامى داشت. به همين دليل، از نفوذ بالايى در افكار مصريان برخوردار بود و پذيرش زيادى نسبت به او داشتند.

با اين حال امام(عليه السلام) مى دانست كه «محمّد بن ابى بكر» كم سنّ و سال و كم تجربه است، گرچه امتيازات فراوانى دارد، ولى مقاومت او در برابر مشكلات به اندازه «هاشم» نيست; امّا اصحاب و ياران از اين ويژگى ها كاملاً آگاه نبودند و به حضرت فشار آوردند و اصرار كردند، همان فشارها و اصرارهايى كه شبيه آن در داستان


1. «عَرْصَه» از مادّه «عَرص» (بر وزن غرس) به معناى بازى كردن و جست و خيز نمودن است و از آنجايى كه اين كار در جاهاى وسيع انجام مى شود، به صحن خانه و همچنين جاهايى از آن، كه بنايى ساخته نشده و ميدانگاه هايى كه در ميان خانه هاى شهر وجود دارد، اطلاق مى شود و «خالى نگذاشتن عرصه» كنايه از مجال ندادن به دشمن است.
2. «اَنْهَز» از مادّه «نهز» (بر وزن نبض) در اصل به معناى برخاستن و حركت كردن و يا حركت دادن است و «انتهاز فرصت» كنايه از غنيمت شمردن و استفاده كردن از فرصت است.

[127]

«حَكَمَين» ظاهر شد و امام(عليه السلام) را ناگزير به پذيرش پيشنهاد طرفداران اين فكر نمود و سرانجام كه آثار سوء حكميّت را ديدند، پشيمان شدند، ولى آن پشيمانى سودى نداشت.

امام(عليه السلام) در اين سخن به طور غيرمستقيم آن گروه را سرزنش مى كند كه اگر مى گذاشتند «هاشم بن عُتبه» را (كه شرح حال او در نكته ها خواهد آمد) براى حكومت «مصر» برگزيند، سرنوشت مصر طور ديگرى بود و اين منطقه مهم، به آسانى از دست نمى رفت.

ولى از آنجا كه ممكن است، بعضى از اين سخن امام(عليه السلام) چنين تصوّر كنند كه حضرت، «محمّد بن ابى بكر» را نكوهش مى كند، امام(عليه السلام) به دنبال اين سخن مى افزايد: «در عين حال من «محمّد بن ابى بكر» را نكوهش نمى كنم; چه اين كه او مورد علاقه من بود و (همچون فرزندان خودم) در دامان من پرورش يافته بود!» (بِلاَ ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِي بَكْر، وَ لَقَدْ كَانَ إِلَىَّ حَبِيباً وَ كَانَ لِي رَبِيباً).

در واقع امام(عليه السلام) مى فرمايد: «محمّد بن ابى بكر» در كار خود، كوتاهى نكرد و آنچه در توان داشت به كار گرفت، ولى توانش بيش از اين نبود!

قابل توجّه اين كه در بعضى از روايات آمده، امام(عليه السلام) هنگامى كه از شهادت «محمّد بن ابى بكر» باخبر شد، فرمود: «رَحِمَ اللّهُ مُحَمَّداً! كَانَ غُلاَماً حَدَثاً، لَقَدْ كُنْتُ أَرَدْتُ أَنْ اُوَلِّىَ الْمِرْقَالَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ مِصْرَ، فَإِنَّهُ لَوْ وَلاَّهَا لَمَا خَلاَّ لاِبْنِ الْعَاصِ وَ أَعْوَانِهِ الْعَرْصَةَ، وَ لاَ قُتِلَ إلاَّ وَ سَيْفُهُ في يَدِهِ بِلاَ ذَمٍّ لِمُحَمَّد، فَلَقَدْ أَجْهَدَ نَفْسَهُ فَقَضَى مَا عَلَيْهِ; خدا رحمت كند محمّد (بن ابى بكر) را! جوان نورسى بود، من تصميم داشتم مرقال، «هاشم بن عُتبه» را والى مصر كنم (ولى گروهى مانع شدند) به خدا سوگند! اگر والى مصر شده بود، عرصه را بر عمروعاص و يارانش تنگ مى كرد و (اگر شهيد مى شد) كشته نمى شد، مگر اين كه شمشير در دست او بود; با اين حال «محمّد بن ابى بكر»

[128]

را نكوهش نمى كنم، او نهايت تلاش خود را به خرج داد و آنچه بر او بود (و در توان داشت) ادا كرد.»(1)

اين كه امام(عليه السلام) مى فرمايد: او مورد علاقه من بود و در دامنم پرورش يافته بود. به خاطر اين بود كه بعد از مرگ ابوبكر، همسرش «اسماء» مادر «محمّد بن ابى بكر» به همسرى على(عليه السلام) درآمد در حالى كه «محمّد» در سنين كودكى بود و در آغوش على(عليه السلام) پرورش يافت و از همان طفوليّت با محبّت و عشق على(عليه السلام) آشنا شد و مراحل ولايت را به سرعت پيمود، تا آنجا كه على(عليه السلام) را پدر خود مى شمرد و حضرت نيز او را همچون فرزند خويش مى ديد و به او سخت علاقه داشت.

 

نكته ها

1- هاشم مرقال كه بود؟

«هاشم» فرزند «عتبه» بود و با اين كه پدرش از دشمنان سرسخت پيامبر(صلى الله عليه وآله)محسوب مى شد، خودش مسلمانى بسيار پرشور و باافتخار بود و از ياران برجسته پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امير مؤمنان(عليه السلام) محسوب مى شد و اين سخن از او است كه به امير مؤمنان على(عليه السلام) مى گفت: «به خدا سوگند! دوست ندارم كه تمام آنچه روى زمين است و آنچه زير آسمان قرار دارد، ملك من باشد و در برابر آن يكى از دشمنان تو را دوست داشته باشم، يا يكى از دوستان تو را دشمن!» او در جنگ «صفّين» در ركاب على(عليه السلام) بود، و آرزو داشت در راه خدا و در برابر امير مؤمنان(عليه السلام)شربت شهادت بنوشد و بسيار شجاعانه جنگيد و از آنجا كه در امر جهاد سرعت به خرج مى داد او را «مرقال» گفتند (زيرا «مرقال» به معناى سريع و پرتحرّك است) و سرانجام به آرزوى خود رسيد و پس از جنگ نمايانى در ميدان صفّين شهيد شد و لشكريان على(عليه السلام) و خود آن حضرت، از شهادت او اندوهگين شدند.


1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 93.

[129]

سپس فرزندش پرچم را به دست گرفت و بر لشكر معاويه حمله كرد و جنگ نمايان و شايسته تحسينى داشت; سرانجام اسير شد، او را نزد معاويه آوردند، ميان او و «معاويه» و «عمرو بن عاص» سخنان زيادى رد و بدل شد و او شجاعانه از مكتب على(عليه السلام) دفاع كرد; عاقبت معاويه دستور داد او را زندانى كنند.(1)

«هاشم» از همان آغاز جوانى شجاعت نمايانى داشت. در جنگ «يرموك» كه بزرگترين پيروزى در ناحيه شامات نصيب مسلمانان شد، او فرماندهى بخشى از سواران لشكر اسلام را بر عهده گرفته بود و در همين ميدان بود كه يكى از چشم هاى خود را از دست داد و به همين دليل بود كه بعضى او را «اعور» (صاحب يك چشم) مى ناميدند و در جنگ «قادسيّه» كه عمويش «سعد بن ابىوقّاص» فرمانده لشكر بود، شركت داشت. مى گويند سبب فتح مسلمين، شجاعت و كفايت «هاشم» بود، فتحى كه بعداً به عنوان «فتح الفتوح» ناميده شد. و در جنگ «صفّين» فرمانده جناح چپ لشكر امير مؤمنان على(عليه السلام) بود.(2)

در حالات «هاشم» آمده است: «روزى در «صفّين» در ميان اصحاب خود، مشغول جنگ بود كه جوانى از لشكر معاويه در حالى كه شمشير مى زد و لعن مى كرد و ناسزا مى گفت، نزديك هاشم آمد. «هاشم» به او گفت: «اى جوان! اين سخنانى را كه تو مى گويى و اين جنگ (بى هدفى را) كه دنبال مى كنى روز قيامت حساب و كتابى دارد، از خدا بترس و به فكر زمانى باش كه خدا از تو درباره اين كارت سؤال مى كند!» جوان گفت: «من با شما مى جنگم زيرا پيشواى شما آنگونه كه به من گفته اند، نماز نمى خواند و شما هم نماز نمى خوانيد و براى اين با شما جنگ مى كنم كه پيشواى شما خليفه ما را كشته است و شما او را در كشتن خليفه يارى كرديد». «هاشم» گفت: «تو را با «عثمان» چه كار؟ او را اصحاب پيامبر و قاريان قرآن به خاطر كارهايى كه بر


1. مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 61.
2. اعيان الشيعة، جلد 10، صفحه 250، و سفينة البحار، مادّه «هشم» و كتب تاريخى ديگر.

[130]

خلاف قرآن انجام داد، كشتند و اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله)اصحاب دين خدا و شايسته ترين افراد براى نظارت در امور مسلمين هستند. امّا اينكه گفتى مولاى ما على(عليه السلام) نماز نمى خواند، او نخستين كسى است كه با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نماز خواند و به او ايمان آورد و اينها را كه مى بينى با او هستند (و همچون پروانگان گرد شمع وجود او مى گردند) همه آنها قاريان قرآن هستند، شب را به پا مى خيزند و خدا را عبادت مى كنند; مراقب باش اشقياى مغرور، تو را در دينت فريب ندهند!»

سخنان «هاشم» جوان را منقلب كرد، صدا زد اى بنده خدا، من گمان مى كنم تو مرد صالحى هستى (و سخنانت نور صدق و راستى دارد) آيا راه توبه اى براى من مى يابى؟ گفت: آرى به سوى خدا بازگرد، او توبه تو را مى پذيرد. جوان دست از جنگ كشيد و برگشت، مردى از شاميان به او گفت: «اين مرد عراقى تو را فريب داد» جوان گفت: «نه! او مرا نصيحت كرد (و هدايت فرمود).»

آرى ياران على(عليه السلام) همچون خودش در ميدان نبرد نيز دست از هدايت گمراهان بر نمى داشتند. سعى آنها كشتن دشمن نبود، بلكه سعيشان در هدايت آنان بود.

به هر حال «هاشم» و «عمّار» در روز «صفّين» با شجاعت و شهامت تمام، جنگيدند و شربت شهادت را عاشقانه نوشيدند و ياران على(عليه السلام) از شهادت آن دو سخت ناراحت شدند.(1)

* * *

 

2- گوشه اى از زندگانى محمّد بن ابى بكر

همانگونه كه در آغاز خطبه اشاره شد «محمّد بن ابى بكر» فرزند خليفه اوّل و مادرش «اسماء بنت عميس» است كه نخست، همسر «جعفر بن ابى طالب» شد و


1. سفينة البحار، مادّه «هشم» و مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 61 به بعد و مصادر ديگر.

[131]

بعد به ازدواج «ابوبكر» درآمد و بعد از «ابوبكر» افتخار همسرى «على(عليه السلام)» را پيدا كرد و چون «محمّد» در آن زمان كوچك بود، در دامان «على(عليه السلام)» و در سايه او پرورش يافت و پرتوى از خلق و خوى آن امام بزرگوار، در وجودش انعكاس يافت.

او در «حجّة الوداع» (سال دهم هجرى) تولّد يافت و در «مصر» در حالى كه 28 سال بيشتر از عمرش نمى گذشت، شربت شهادت نوشيد و از ياران خاصّ «على(عليه السلام)» و عاشقان مكتبش بود; بعضى او را از مقرّبان آن حضرت و بعضى او را از «حواريّين» آن حضرت مى شمردند. اين تعبيرات نشانه نهايت نزديكى او به مكتب اميرمؤمنان على(عليه السلام) است.

«مسعودى» در «مروج الذّهب» نقل مى كند: هنگامى كه «محمّد بن ابى بكر» به «مصر» رسيد، نامه اى به «معاويه» نوشت (كه حكايت از مقام والاى معرفت و شناخت او، نسبت به ولايت امير مؤمنان على(عليه السلام) مى كند) به اين مضمون: «بعد از حمد و ثناى خداوند، نخستين كسى كه دعوت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را اجابت كرد و ايمان آورد و سخن او را تصديق نمود و مسلمان شد، برادر و پسر عمّش على بن ابى طالب(عليه السلام) بود، او رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را بر همه كس مقدّم شمرد و در برابر هر حادثه اى جان خود را در برابر او سپر ساخت، با دشمنانش جنگيد و با كسانى كه با او از درِ صلح درآمده بودند، صلح نمود و همواره در تمام ساعات شب و روز و در تنگناهاى وحشت و گرسنگى از او - با جان خود - دفاع مى كرد و به جايى رسيد كه در ميان پيروان مكتبش شبيه و مانندى نداشت...»

و جالب اين كه معاويه در پاسخ او به فضائل على(عليه السلام) اعتراف كرد، ولى با سخن شيطنت آميزى سعى كرد، در او نفوذ كند، نوشت: «ما فضل «على بن ابى طالب» را مى دانيم و حق او بر ما لازم است، ولى هنگامى كه پيامبر چشم از دنيا فروبست، اين

[132]

پدر تو و فاروقش عمر بود كه حق او را گرفتند و فرمان او را مخالفت كردند.(1)»

اين سخن را با آخرين نامه اى كه «على(عليه السلام)» درباره «محمّد» به اهل مصر نوشت تكميل مى كنيم، در اين نامه چنين آمده است: «اميرتان محمّد را به خوبى يارى كنيد و بر اطاعت و فرمان او ثابت قدم باشيد، تا بر حوض كوثرِ پيامبرتان وارد شويد.(2)»

در نامه سى و پنجم «نهج البلاغه» در بخش نامه ها خواهيم ديد، كه على(عليه السلام) مدح بليغ و تمجيد گويايى از «محمّد بن ابى بكر» مى كند.

از جالب ترين فرازهاى زندگى «محمّد بن ابى بكر» اين است: هنگامى كه در «مصر» حكومت مى كرد، نامه اى به امام امير مؤمنان(عليه السلام) نوشت و درخواست بيان جامعى در امور دين كرد و امام(عليه السلام) نامه بسيار جامع و پرمعنايى براى او و «اهل مصر» مرقوم داشت، و «محمّد» همواره اين نامه را با خود داشت و در آن نظر مى كرد و به آن عمل مى نمود، هنگامى كه شهيد شد «عمروعاص» آن نامه را ضمن مدارك و اسناد ديگرى كه از «محمّد» بدست آورد، براى «معاويه» فرستاد; «معاويه» در آن نامه نظر مى كرد و از مضامين عالى آن تعجّب مى نمود، هنگامى كه «وليد بن عقبه» اعجاب معاويه را مشاهده كرد، به او گفت: «اين نامه ها را بسوزان». «معاويه» به او گفت: «خاموش باش! تو عقل و شعور كافى ندارى!» «وليد» ناراحت شد و گفت: «تو عقل كافى ندارى. آيا اين خردمندى است كه مردم بدانند نامه و احاديث ابوتراب (على(عليه السلام)) نزد تو است و از آنها درس آموخته اى؟ پس چرا با او مى جنگى؟» معاويه گفت: «واى بر تو، به من مى گويى دانشى اين چنين را بسوزانم؟ به خدا سوگند! من از آن جامع تر و استوارتر و روشن تر نشنيده ام!».(3)


1. مروج الذّهب، جلد 3، صفحه 11.
2. امالى مفيد، مجلس سى و يك.
3. الغارات، جلد 1، صفحه 252.

[133]

   نهج البلاغه

خطبه 69   

 

خطبه 69(1)

 

 

 

و من كلام له عليه السّلام

 

فى توبيخ بعض أصحابه

از سخنانى است كه امام(عليه السلام) در ملامت و توبيخ بعضى از يارانش فرموده است.

 

خطبه در يك نگاه

آهنگِ اين خطبه، آهنگ خطبه هاى پرسوز و گدازى است كه على(عليه السلام) پس از مشاهده جرأت و جسارت لشكريان معاويه و خونسردى و بى تفاوتى گروهى از لشكريانش در برابر جنايات شاميان، ايراد فرموده است.

در اين خطبه، نكوهش شديدى از ضعف و زبونى و عافيت طلبى جماعتى از كوفيان و عراقيان شده و حتّى بعضى از تعبيرات آن، نشانه نوميدى حضرت از كارآيى آنان در برابر دشمن است و به نظر مى رسد كه امام(عليه السلام) تمام اين سخنان را براى تحريك و به اصطلاح بر سر غيرت آوردن، در برابر شاميان ستمگر ايراد فرموده است.


1. سند خطبه: اين خطبه را كسانى قبل از مرحوم «سيّد رضى» نقل كرده اند، مانند: «بلاذرى» (متوفّاى 279 هجرى) در «انساب الاشراف» و «يعقوبى» (متوفّاى 284) در تاريخش. از روايت يعقوبى چنين استفاده مى شود كه اين خطبه از جمله خطبه هايى است كه على(عليه السلام) آن را بعد از حمله «نعمان بن بشير» (يكى از فرماندهان لشكر غارتگر شام) به «عين التَّمْر» كه يكى از آبادى ها، در قسمت غربى فرات بود، ايراد فرمود. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 60.)

[134]

[135]

 

 

 

 

كَمْ أُدَارِيكُمْ كَمَا تُدَارَى الْبِكَارُ الْعَمِدَةُ، وَ الثِّيَابُ الْمُتَدَاعِيَةُ! كُلَّمَا حِيصَتْ مِنْ جَانِب تَهَتَّكَتْ مِنْ آخَرَ، كُلَّمَا أَطَلَّ عَلَيْكُمْ مَنْسِرٌ مِنْ مَنَاسِرِ أَهْلِ الشَّامِ أَغْلَقَ كُلُّ رَجُل مِنْكُمْ بَابَهُ، وَ انْجَحَرَ انْجِحَارَ الضَّبَّةِ فِي جُحْرِهَا وَ الضَّبُعِ فِي وِجَارِهَا. الذَّلِيلُ وَ اللّهِ مَنْ نَصَرْتُمُوهُ! وَ مَنْ رُمِيَ بِكُمْ فَقَدْ رُمِيَ بَأَفْوَقَ نَاصِل. إِنَّكُمْ وَاللّهِ لَكَثِيرٌ فِي الْبَاحَاتِ، قَلِيلٌ تَحْتَ الرَّايَاتِ. وَ إِنِّي لَعَالِمٌ بِمَا يُصْلِحُكُمْ، وَ يُقيمُ أَوَدَكُمْ، وَ لكِنِّي لاَ أَرَى إِصْلاَحَكُمْ بِإِفْسَادِ نَفْسِي. أَضْرَعَ اللّهُ خُدُودَكُمْ، وَ أَتْعَسَ جُدُودَكُمْ! لاَ تَعْرِفُونَ الْحَقَّ كَمَعْرِفَتِكُمُ الْبَاطِلَ، وَ لاَ تُبْطِلُونَ الْبَاطِلَ كَإِبْطَالِكُمُ الْحَقَّ!.

 

ترجمه

چقدر با شما مدارا كنم! همچون مدارا كردن با شتران تازه كار كه از سنگينى بار، پشتشان مجروح مى شود؟! و يا همچون جامه كهنه و فرسوده اى كه هرگاه گوشه اى از آن را بدوزند از سويى ديگر پاره مى شود؟! هر زمان گروهى از لشكريان شام به شما نزديك مى شوند، هر يك از شما در را به روى خود مى بندد و همچون سوسمار در لانه خود مى خزد و يا همانند كفتار كه در خانه خويش پنهان شده، مخفى مى گردد. به خدا سوگند! ذليل آن كسى است كه شما ياورِ او باشيد، و آن كس كه به وسيله شما (به سوى دشمن) تيراندازى كند، همچون كسى است كه تيرى بى پيكان و بدون پايه رها سازد. به خدا سوگند! جمعيّت شما در ميدان گاههاى شهر (و

[136]

مجالس بزم) زياد است، ولى در سايه پرچم هاى ميدانِ نبرد (و عرصه رزم) كم است. من به خوبى مى دانم چه چيز شما را اصلاح مى كند و كژى هاى شما را راست مى نمايد، ولى هرگز اصلاحِ شما را، با تباه ساختن خويش جايز نمى شمرم. خداوند صورت هاى شما را بر خاك مذلّت بگذارد و بهره شما را (از حيات سعادتمندانه) نابود كند. شما آن گونه كه باطل را مى شناسيد، نسبت به حق شناخت نداريد و آن چنان كه در ابطال حق كوشا هستيد، براى از ميان بردن باطل اقدام نمى كنيد!