بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب صله ارحام ، آثار و ثمرات آن, سلمان زوّارى نسب میانجى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     M-6-1001 -
     M-6-1002 -
     M-6-1003 -
     M-6-1004 -
     M-6-1005 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

9 - عدم اذن به دخول  
امام حسن عسكرى عليه السلام به احمد بن اسحاق اجازهدخول نداد و فرمودند: شما پسر عموى ما را از درمنزل خودت برگردانيدى ( قال عليه السلام ، لانك طردت ابن عمنا عن بابك )
مرحوم علامه مجلسى ره مى فرمايد: صاحب تاريخ قم از مشايخ قم روايت كرده كهابوالحسن حسين بن حسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن امام جعفر صادق عليه السلام درقم بود و شرب خمر مى كرد و اين عمل شرب را هم آشكارا انجام مى داد يك روز براىحاجتى به در منزل احمد بن اسحق اشعرى كهوكيل اوقاف بود در قم رفت و اذن دخول خواست احمد او را اذندخول نداد سيد برگشت به منزل خود با حال غم و اندوه بعد از اين قصه احمد بن اسحقبه حج مشرف شد همين كه بسر من راى رسيد اجازه خواست كه خدمت حضرت ابومحمد حسنعسكرى عليه السلام مشرف شود حضرت او را اجازه نداد احمد بدين جهت گريه طولانىكرد و تضرع نمود تا حضرت اذنش داد چون خدمت آن حضرت رسيد عرض كرد يا بنرسول الله به چه علت من را منع فرمودى از تشرف به خدمت خود؟ وحال آنكه من از شيعيان و مواليان شما هستم امام عليه السلام فرمودند بدين جهت كه توبرگردانيدى پسر عموى ما را از در منزل خود. احمد باز هم گريه كرد و قسم ياد كردكه او را منع نكرده است از دخول مگر به جهت آنكه توبه كند از شرب خمر فرمود: راستگفتى و لكن چاره اى نيست از احترام و اكرام ايشان به هر حالى كه باشد و آنكه حقيرنشمارى ايشان را و اهانت نكنى به ايشان كه از زيانكاران خواهى بود به جهت انتسابشانبه ما پس چون احمد برگشت به قم مردم به ديدن او آمدند و حسين نيز با ايشان بودچون احمد حسين را ديد برجست از جاى خويش واستقبال كرد و اكرام نمود او را و نشانيد او را در صدر مجلس خود، حسين اين كار را از احمدبعيد شمرد و سبب آن را از او پرسيد احمد براى اونقل كرد آنچه ما بين او و امام عسكرى عليه السلام گذشته بود حسين چون آن را شنيد ازافعال قبيحه خود پشيمان شد و توبه كرد از آن و برگشت بهمنزل خود و ريخت هر چه خم داشت به زمين و شكست آلات آن را و از پارسايان و از صالحاناهل عبادت گرديد و پيوسته ملازمت مساجد داشت و متعكف در مساجد بود تا آنكه وفات كرد ودر نزديكى مزار حضرت فاطمه بنت موسى عليهما السلام ( در نزديكى حرم حضرتمعصومه عليهما السلام ) (146)
10 - پيوند على بن عاصم كوفى با ائمه اطهار (ع )  
على بن عاصم كوفى نابينا مى گويد: بر مولايم امام حسن عسكرى عليه السلامداخل شدم و بر آن حضرت سلام كردم و آن بزرگوار جواب سلام مرا دادند و فرمودندمرحبا اى پسر عاص كوفى ! بنشين گوارا باد بر شما اى فرزند عاصم آيا مى دانىزير پايت چه هست گفتم اى مولاى من زير پاى من همين زيرانداز و فرش است كه خداوندگرامى بدارد صاحب آن را، امام فرمودند اى فرزند عاصم بدان كه شما روى فرشى وبساطى ايستاده اى كه بر روى آن انبياء و پيامبران نشسته اند گفتم اى مولاى من اى كاشمادامى كه زنده هستم از شما مفارقت نمى كردم سپس در نفس خود گفتم اى كاش مى ديدم اينفرش را امام عليه السلام دانست آنچه از قلب من گذشت فرمود اى فرزند عاصم بيا پيشمن رفتم جلوتر امام عليه السلام دست مباركش را كشيد بر صورت من . به اذن خداوند منبينا شدم سپس فرمود اين جايگاه قدم پدرمان آدم است و اين اثرهابيل تا رسيدند به اينكه فرمودند و اين اثر قدم جدمرسول الله صلى الله عليه و آله است و اين اثر جدم على بن ابيطالب است .
على بن عاصم مى گويد: افتادم روى قدمها و همه آنها را بوسيدم و دست مبارك امام عليهالسلام را هم بوسيدم به امام عليه السلام گفتم من عاجز هستم از نصرت و يارى شما بادست (يعنى از دست من كارى ساخته نيست ) فقط شما را دوست دارم و از دشمنان شمابيزارم و در خلوت بر آنها لعن مى كنم اى مولاى من ! چگونه مى بينىحال مرا امام عليه السلام فرمودند پدرم از جدمرسول خدا نقل كرد كه آن حضرت فرمودند: كسى كه از كمك مااهل بيت ناتوان باشد و در خلوت دشمنان ما را لعنت كند خداوند صداى او را به تمامفرشتگان مى رساند هر وقت يكى از آنها لعن كند دشمنان ما را فرشتگان هم با آن همصدا مى شوند و اگر يكى از دشمنان فراموش شود در لعن شما فرشتگان به آن هم لعنمى كنند وقتى كه صداى شما بر لعن كردن دشمنان ما به فرشتگان هم مى رسد آنان ازخداوند براى شما استغفار و ثنا مى طلبند و مى گويند خدايا درود بفرست بر روح اينبنده ات كه در راه اوليائت كوشش و سعى خودش را كرده است و اگر بيش از اين قادر بودانجام مى داد ناگاه ندا از جانب خداوند مى رسد كه مى فرمايد اى فرشتگان ! من ، دعاىشما را درباره اين بنده ام استجابت كردم و شنيدم نداى شما را و صلوات فرستادم برروح او. (147)
11 - داستان زندگى بهلول عاقل  
اسم او (وهب ) است و از جهت علم و معرفت و عقل و عدالت در حدكامل بود وى از اهل كوفه است كه مشهور بود بهبهلول ديوانه و از خواص شاگردان امام جعفر صادق عليه السلام است و در فنون حكمت ومعارف و آداب كامل بوده و از كسانى بود كه اهل فتوى بودند به طريقه شيعه وبهلول در زمان خودش مورد قبول همه بوده است و پدرش عمرو عموى هارون الرشيد بود ورشيد وقتى كه تصميم بر از بين بردن اثر امام كاظم عليه السلام گرفت ودنبال حيله و بهانه بود كه مدرك به دست بياورد بر عليه امام كاظم عليه السلام كسىرا فرستاد دنبال مجتهدين و اهل فتواى آن زمان از آنانسوال كرد كه ريختن خون امام معصوم عليه السلام به جهت خروج بر عليه حاكم وقتجائز است يا نه ؟ همگى غير از بهلول فتوا دادند بلى جائز است وبهلول هم از جمله مجتهدين و اهل فتوى بود مخفيانه خدمت حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام رفت و آن حضرت را در جريان كار گذاشت و از آن امام معصوم راه چاره خواست كهاز اين بليه ، نجات پيدا كند امام كاظم عليه السلام فرمودند: برو در جلوى چشم مردمخودت را به ديوانگى بزن و اظهار سفاهت كن و هذيان بگو به خاطر حفظ خود و دينت تاقادر باشى كه احقاق حق و ابطال باطل نمائى به طورى كه مى خواهى .
صاحب رضوات الجنات يك عامل ديگرى هم براى ديوانگىبهلول از سيد نعمت الله شوشترى نقل كرده است كه هارون الرشيد خواست براى قضاوتدر بغداد يك نفر را معين كند با اطرافيانش مشورت كرد همگى گفتند فرد ديگرى صلاحيتندارد براى قضاوت در بغداد مگر بهلول ، هارون ازبهلول خواست كه ما را در اين كار يارى كن بهلول گفت در كدام كار؟ هارون گفتاهل بغداد همگى اتفاق نظر دارند كه فقط شما براى اين كار صلاحيت داريدبهلول گفت : سبحان الله ، به درستى كه من خودم را بهتر از آنان مى شناسم اينكه خودمخبر مى دهم به اينكه صلاحيت ندارم براى قضاوت از دوحال خارج نيست يا راست مى گويم كه مطلب همان است و يا دروغ مى گويم و اگر دروغمى گويم ، دروغگو صلاحيت ندارد بالاخره بربهلول اصرار كردند و سخت گرفتند و گفتند شما را رها نمى كنيم الا اينكه اينعمل قضاوت را بايد بپذيرى بهلول گفت اگر ناچارم كه بايدقبول كنم پس امشب را به من مهلت دهيد تا فكر كنم او را مهلت دادند از پيش ‍ آنان خارج شدوقتى كه صبح شد خودش را به ديوانگى زد و يك نى سوار شد وداخل بازار مى رفت و مى گفت راه را باز كنيد اسب من شما را زير نگيرد مردم گفتندبهلول ديوانه شده است رفتند و به هارون الرشيد خبر دادندبهلول ديوانه شده هارون گفت ديوانه نشده است با اين وسيله خواسته دينش را حفظ كند وتا آخر عمرش به حالت ديوانگى باقى ماند.
بهلول و هارون الرشيد  
بهلول روزى بر هارون الرشيد داخل شد كه در بعضى از ساختمانهاى جديدش بود گفتاى بهلول در اين ساختمان چيزى بنويسيد بهلول به بعضى از ديوارهاى ساختمان نوشتكه گلها را بالا بردى و دينت را پائين آوردى آجرها را بلند كردى و روايات ائمه اطهارعليهم السلام را گذاشتى كنار اين همه پول اگر ازمال خودت باشد اسراف است و خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد و اگر ازمال غير باشد ظلم و ستم كردى و خداوند ستمكاران را دوست ندارد بهبهلول گفتند ديوانگان را بشمار! گفت : اين بهطول مى انجامد من عقلا را براى شما مى شمارم .
هارون گفت اى بهلول مرا موعظه كن ! گفت من شما را به چه موعظه كنم اين قصرها و آنقبرها گفت باز موعظه كن ! گفت هر كسى كه خداوند به اومال و جمال و سلطنت بدهد و آن كس كه مالش ‍ را انفاق كند و از حيثجمال عفت به خرج بدهد و در حكومتش با عدالت رفتار كند در ديوان خداوند از خوبان ونيكان نوشته مى شود.
هارون گفت اى بهلول با جايزه چطور هستى ؟بهلول گفت : جائزه ها را رد كن به آنهائى كه از آنها گرفته اى من به آنها نيازى ندارم.
هارون گفت اى بهلول اگر قرض داشته باشى ما آن را اداء مى كنيم گفت اى امير اينهااهل علم كوفه هستند و مى دانند كه اداء دين به دين جايز نيست (يعنى پولى كه شما مىخواهى با آن پول قرض مرا اداء نمائى مال خودت نيست بلكه خود مديون ديگران هستى ).
گفت اى بهلول مى خواهم براى شما ماهانه ، مستمرى قرار دهمبهلول گفت اى امير تو و من از عيال خداوند هستيممحال است كه خداوند شما را ياد كند ولى مرا فراموش فرمايد.
و در مناظرات بهلول با ابى حنيفه آمده است كهبهلول روزى شنيد كه ابى حنيفه مى گويد من از امام صادق عليه السلام سه مطلب راقبول دارم :
1 - او مى گويد شيطان را آتش مى سوزاند در حالى كه شيطان از آتش خلق شده است وآتش چيزى را كه از خودش باشد اذيت نمى كند 2 - او مى گويد خداوند موجود است بااينكه ديده نمى شود و هر چيزى موجود باشد، بايد ديده شود 3 - امام صادق عليه السلاممى گويد اعمال و افعال انسانها به خودشان نسبت داده مى شود در حالى كه نص برخلاف اوست بهلول خواست او را جواب عملى بدهد يك كلوخ را از زمين برداشت و زد بهصورت ابى حنيفه و او را زخمى كرد و خون آمد وبهلول را دنبال كردند و گرفتند آوردند به دارالخليفهبهلول در حضور هارون الرشيد به ابى حنيفه گفت از من چه شكايتى دارى او گفت ازدردى كه از ضربت تو در سر من بوجود آمده استبهلول گفت كجاست ؟ اين دردى كه تو مى گوئى در حالى كه ديده نمى شود پس توچطور اذيت شدى از كلوخى كه اصل شما از آن است كه خاك باشد چطور آن درد را به مننسبت مى دهى در حالى كه امر در اختيار من نيست ابو حنيفه مبهوت ماند و آنجا فهميد كهبهلول خواسته جواب عملى شبهات او را بدهد ابو حنيفه خجالت زده از مجلس بلند شد ورفت (148)
12 - آلام حضرت زهرا عليه السلام  
به جاى پيوند و احترام با دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله او را اذيت كردند، ابى بصير عن ابى عبدالله عليه السلام قال و كان سبب و فاتها ان قنفذا مولى عمرلكزها بنعل السيف بامره فاسقطت محسنا و مرضت مرضا شديدا . (149)
امام صادق عليه السلام فرمودند: علت وفات مادرم فاطمه عليه السلام ضربتى بودكه به دستور ثانى (توسط قنفذ) به آن وارد شد و موجب شد كه محسن را سقط كند وسبب مريض شديد آن بزرگوار گرديد.
عبدالله بن عباس مى گويد: رسول خدا هنگام رحلت گريه مى كردند به حدى كه از چشممباركش به محاسن شريفش سرازير شد گفتند يارسول الله چرا گريه مى كنى فرمودند گريه مى كنم بر فرزندانم و آنچه به آناناز طرف امت ستمكار و شرورم مى رسد گو اينكه فاطمه عليهما السلام مورد ظلم و ستمقرار گرفته و ندا مى كند و كسى از امتم او را يارى نمى كند فاطمه اين كلامرسول خدا را شنيدند و گريه كردند رسول خدا فرمودند دخترم گريه مكن فاطمه (س )گفت : گريه من براى ستمهايى كه به من مى شود نيست بلكه براى مفارقت شماسترسول خدا او را بشارت دادند به اينكه تو اولين كسى هستى كه ازاهل بيت من به من ملحق مى شود. (150)
آن دو نفر (ابوبكر و عمر) از اصحاب رسول خدا از على عليه السلام خواستند كه از آنهاپيش فاطمه شفاعت كند تا به آنها اجازه ملاقات و عيادت بدهد اميرالمومنين از حضرت زهراعليهما السلام خواست كه اجازه بدهد تا آنان به عيادت بيايند وقتى كهداخل شدند به حضرت زهرا گفتند حالت چطور است ؟ حضرت فرمودند بخير الحمدالله سپس به آنها فرمود آيا شنيده ايدرسول الله فرمودند فاطمه پاره تن من است هر كه او را اذيت كند مرا اذيت كرده است وكسى كه مرا اذيت كند خدا را اذيت كرده است ؟ گفتند بلى شنيده ايم حضرت زهرا عليهماالسلام فرمودند: به خدا قسم شما دو نفر مرا اذيت نموديد آنان بلند شدند رفتند درحالى كه حضرت زهرا بر آنها خشمناك بود.
و يكى از وصيتهاى حضرت زهرا به على عليه السلام اين بود كه يا على از كسانى كهبه من ظلم كرده اند در تشييع جنازه من ، حاضر نشوند و بر من نماز نخوانند.
حضرت زهرا عليهما السلام هنگام شهادتش نظر حادى كردند و فرمودند السلام علىجبرئيل السلام على رسول الله و بر ملك الموت هم سلام كردند و حس ملائكه ها را شنيدندو يك بوى خوش احساس كردند.(151)
و در قسمتى از حديث ديگر آمده است كه وقتى كه آن اولى از عدم رضايت حضرت زهراعليهما السلام از آنان اظهار ناراحتى كرد دومى به او گفت تعجب دارم از مردمى كه چگونهشما را براى امور خودشان والى قرار دادند در حالى كه تو شيخى پيرى هستى از خشميك زن جزع و ناراحتى مى كنى و به رضايت اوخوشحال مى شوى . (152)
محدث عالى مقام حاج شيخ عباس قمى از زكريا بن آدم در منتهىالامال نقل مى كند كه او مى گويد وقتى در خدمت امام رضا عليه السلام بودم كه امام جوادعليه السلام را خدمت آن حضرت آوردند در حالى كه سن شريفش از چهارسال كمتر بود پس از آن جناب دست خود را بر زمين زد و سر مبارك را به جانب آسمانبلند كرد و مدت طويلى فكر نمود امام رضا عليه السلام فرمود جان من فداى تو باد!براى چه اين قدر فكر مى كنى عرض كرد فكرم در آن چيزى است كه با مادرم فاطمهعليهما السلام بجا آوردند، اما و الله لاخرجناهم ثم الا حرقنهما ثم لا ذرينهما ثملانفسهما فى اليم نفسا پس امام رضا عليه السلام او را نزد خود طلبيد و ما بينديدگان او را بوسيد و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد توئى شايسته از براى امامت .(153)
على بن هلال از پدرش روايت كرده است كه گفت رفتم به خدمت حضرترسول صلى الله عليه و آله در حالى كه آن حضرت از دنيا مفارقت مى كرد و حضرتفاطمه عليه السلام بالاى سر آن حضرت نشسته و گريه مى كرد چون صداى گريه آنحضرت بلند شد حضرت رسول سر به جانب او برداشت و فرمود اى حبيبه من فاطمه !چه چيز باعث گريه تو شده است فاطمه گفت : مى ترسم كه امت تو بعد از تو مراضايع كنند و رعايت حرمت من ننمايند...(154)
14 - قطع ارتباط بت پرستى
او از قبيله (مزينه ) بود و نامش عبدالعزى (عزى اسم يكى از بتها است ) در كودكىپدرش را از دست داد، عموى بت پرستش كفالت وى را به عهده گرفت ،از او حمايت وسرپرستى نمود بزرگش كرد به جوانيش رسانيد و قسمتى ازاموال و اغنام خود را به او بخشيد.
در آن موقع اسلام شور و تحركى در مردم بوجود آورده بود و همه جا پيرامون دين جديدبحث و گفتگو مى شد، عبدالعزى جوان نيز به جستجو و تحقيق برخاست و با عشق و علاقهمسائل اسلامى را دنبال مى كرد بر اثر شنيدن سخنان پيامبر اسلام و آگاهى از تعاليمالهى به فساد عقيده خود و خاندان خود پى برد، از بت پرستى و رسوم جاهليتدل بر گرفت و در باطن به دين خدا ايمان آورد اما به رعايت عموى خود اظهار اسلام نمىنمود.
تا به چندى وضع به همين منوال بود پس فتح مكه روزى به عموى خود گفت : مدتى دراين انتظار ماندم كه به خود آئى و مسلمان شوى و من نيز با توقبول اسلام نمايم اينك مى بينم كه بت پرستى را ترك نمى گوئى و همچنان در كيشباطل خود پافشارى مى كنى پس موافقت كن من مسلمان شوم و به گروه مسلمانان بپيوندمعمو كه قبلا گرايش او به اسلام را حس كرده بود از شنيدن سخنان وى سخت بر آشفت وگفت هرگز اجازه نمى دهم و سپس قسم ياد كرد اگر تو راه محمديان را در پيش گيرىتمام اموالى را كه به تو داده ام پس مى گيرم عمو تصور مى كرد برادرزاده جوانش ‍ باتهديد پس گرفتن اموال تغيير عقيده خواهد داد و او از تصميم خود بر مى گردد فكرمسلمانى را از سر به در مى كند، و در بت پرستى پايدار مى ماند ولى او مسلمان واقعىبود و با تندى و خشونت و تهديد مالى اراده اشمتزلزل نشد از تصميم خود دست نكشيد و در كمال صراحت و قاطعيت ، اسلام باطنى خود راآشكار كرد و كمترين اعتنائى به تهديد مالى او ننمود.
سخنان بى پرده عبدالعزى ، در قبول آئين اسلام ، عمو را به عملى ساختن تهديد خودوادار كرد تمام اموال را از وى پس گرفت حتى جامه اى را كه در تن داشت از برش بيرونآورد او با بدن برهنه نزد مادر رفت و گفت : آهنگ مسلمانى دارم و از تو جز تن پوشىنمى خواهم مادر قطعه كتانى كه در اختيار داشت به فرزند خود داد او پارچه را گرفتبه دو نيم كرد و خود را به آن دو قطعه پوشاند و براى شرفيابى محضررسول اكرم صلى الله عليه و آله راه مدينه را در پيش گرفت . او دلباخته حق و حقيقتبود قلبى داشت كه از شور و هيجان ، پاكى و خلوص ، و صميمت و صفا لبريز بود ومانند مرغى كه از قفس آزاد و بال و پر گشوده باشد با سرعت مى رفت تا هرچه زودتربه رهبر اسلام برسد آزادانه از تعاليم حيات بخش او استفاده كند خود را به شايستگىبسازد و موجبات سعادت واقعى و كمال انسانى خود را فراهم آورد.
بين الطلوعين در موقعى كه مردم براى اداى فريضه گرد آمده بودند وارد مسجد شد ونماز صبح را با پيامبر به جماعت خواند پس از نمازرسول اكرم او را نزد خود طلبيد و فرمود كيستى ؟ گفت نامم (عبدالعزى ) و جريان خودرا شرح داد حضرت فرمود: اسم تو عبدالله است و ديد خود را با دو جامه پوشانده است اورا (ذوالبجادين ) خواند و از آن پس بين مسلمين به همان لقبى كه پيامبر به او داده بودمشهور گشت .
او براى شركت در جنگ تبوك با ديگر مسلمانان در معيت پيامبر از مدينه خارج شد و در همينسفر از دنيا رفت ، موقع دفنش پيامبر گرامى به احترام و تكريم اوداخل شد و جسد عبدالله را گرفت و با دست خود در قبر خواباند. پس از پايان يافتن كاردفن رو به قبله ايستاد و دستها را بلند كرد و گفت : اللهم انى اميست عنه راضيافارض عنه .
13 - لذت عفو و گذشت  
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: هيچ بنده اى نيست كه در احسان و بخشش را بهرويش باز كند و پيوند با خويشان برقرار كند مگر اينكه خداوند درمال او بيفزايد محدث عالى مقام مرحوم نورى طبرسى صاحب كتاب شريف مستدركالوسائل نقل فرموده است كه ابوبكر پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و فردديگرى هم حاضر بود ابوبكر را دشنام مى داد و ابوبكر ساكت بود ورسول خدا تبسم مى كرد سپس ابوبكر هم شروع كرد به جواب گفتن و بعضى ازدشنامهاى او را بر او برگردانيد حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله غضب ناك وخشمگين شدند و بلند شدند و رفتند و ابوبكر هم بعد از حضرت بلند شددنبال حضرت راه افتاد وقتى كه به حضرت رسيد گفت يارسول الله آن مرد مرا دشنام مى داد و شما خنده مى كردى اما وقتى من شروع به جواب گفتنبه بعضى از دشنامهاى او كردم شما خشمگين شدى و بلند شدى ما را ترك فرمودىحضرت فرمودند: بلى او شما را دشنام مى داد و تو ساكت بودى ، يك ملك ايستاده بود ودشنام او را از شما رد مى كرد و من او را مى ديدم و تبسم مى كردم اما وقتى كه تو همشروع به دشنام كردى آن ملك رفت و به جاى او شيطان آمد و من در جائى كه شيطانباشد نمى باشم اى ابابكر اين سه مطلب را از من بشنو:
1 - هيچ بنده اى نيست كه بر او ستم شود و او عفو كند مگر اينكه خداوندمتعال او را كمك مى كند و عزيزش مى گرداند. 2 - و هيچ بنده اى نيست كه براى خودش درسوال كردن را باز كند تا به اين وسيله مالش را زياد كند مگر اينكه خداوند فقر ونيازمندى او را افزون مى كند. 3 - هيچ بنده اى نيست كه به روى خودش در احسان و بخششرا باز كند و با اقوام و خويشاوندانش پيوند برقرار سازد مگر اينكه خداوندمال او را زياد مى كند. (155)
14 - نفرين پدر بر فرزندش  
امام حسين عليه السلام فرمودند من با پدرم اميرالمومنين در شب تاريكى در كنار بيت اللهكه خلوت شده بود و زوار هم خوابيده بودند به طواف خانه خدامشغول بوديم در اين هنگام متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشين شديم كه شخص دست نيازبه درگاه پروردگار احديت دراز كرده و با سوز و گداز بى سابقه به تضرع وزارى مشغول است و مى گويد اى خدائى كه جواب درمانده در تاريكى را،تو مى دهى و اىخدائى كه بلا و گرفتارى و مرض را تو برطرف مى سازى اى خدايى كه عده اى دركنار بيت تو خواب هستند و عده اى بيدار و تو را مى خوانند اما به تو خواب راه ندارد بهمن احسان كن گناهم را ببخش ! اى آن خدائى كه بندگانت در حرمت به تو اشاره مى كننداگر عفو و بخشش تو شامل اسراف كار نشود پس كيست كه معصيت كار و محروم را نعمتدهد؟ پدرم فرمود اى حسين آيا مى شنوى ناله گناهكارى را كه به درگاه پروردگار خودپناه آورده و با قلبى پاك اشك ندامت و پشيمانى مى ريزد او را پيدا كن و پيش من بياوراباعبدالله فرمود در آن شب تاريك من اطراف خانه خدا را گشتم و مردم را در تاريكى يكطرف مى كردم تا او را در ميان ركن و مقام پيدا كردم و دقت كردم ديدم درحال قيام است و نماز مى خواند.
بر او سلام كردم و گفتم اى بنده اى كه به گناهت اقرار مى كنى و استغفار مى كنىاميرالمومنين پسر عموى پيامبر شما را مى طلبد در سجود و ركوعش تسريع كرد و اشارهكرد كه من جلو بيافتم و او را راهنمائى كنم او را خدمت اميرالمومنين على عليه السلام آوردمحضرت ديد جوان زيبا و خوش اندام با لباسهاى زيبا و گران قيمت مى باشد فرمود توكيستى ؟ عرض كرد من از اعرابم حضرت فرمود اين ناله و سوز و گدازت براى چهبود؟ جوان جواب داد چگونه مى شود حال كسى كه عاق باشد و از من چه مى پرسى ياعلى عليه السلام كه بار گناه پشتم را خميده و نافرمانى پدر و نفرين او اساسزندگى ام را در هم پاشيده است و سلامتى و تندرستى را از من ربوده است حضرت فرمودداستان تو چيست ؟ گفت پدر پيرى داشتم كه به من خيلى مهربان بود ولى اوقات من بهكارهاى زشت و بيهوده صرف مى شد هر چه پدرم مرا نصيحت مى كرد و راهنمائى مى نمودقبول نمى كردم و گاهى هم او را آزار رسانده دشنام مى دادم ، يك روز پولى در نزد اوسراغ داشتم و براى پيدا كردن آن پول به صندوقى كه در آنپول را پنهان كرده بود رفتم تا پول را بردارم پدرم از من جلوگيرى كرد من دست او راپيچيدم و بر زمين انداختم خواست از جاى برخيزد ولى از شدت درد نتوانست بلند شود منپولها را برداشتم و رفتم در آن لحظه شنيدم كه پدرم مى گفت به خانه خدا مى روم وتو را نفرين مى كنم چند روز، روزه گرفت و نماز خواند پس از آن آماده سفر شد بر شترخود سوار شد و به طرف مكه حركت كرد بعد از آن پيمودن بيابانها و بالا رفتن ازكوهها، خود را به كعبه رسانيد و من شاهد كارهايش بودم دست به پرده كعبه گرفت و باآهى سوزان مرا نفرين كرد به خدا سوگند هنوز نفرينش تمام نشده بود كه اينبيچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب كرد امام حسين عليه السلام مىفرمايد در اين موقع پيراهن خود را بالا زده ديدم يك يك طرف بدن او خشك شده و، حركتىندارد جوان گفت بعد از اين پيشامد بسيار پشيمان شدم و نزد پدرم رفتم عذرخواهى كردمولى نپذيرفت و به طرف خانه خود برگشت سهسال به همين وضع گذراندم و مدام از او پوزش و عذرخواهى كردم ولى اوقبول نمى كرد سال سوم در ايام حج از او درخواست كردم همانجائى كه مرا نفرين كرده اىدعا كن شايد خداوند سلامتى را به بركت دعاى تو، به من بازگرداند اوقبول كرد و با هم به طرف مكه حركت كرديم .
تا به وادى اراك رسيديم (اراك چوبى است كه از آن براى مسواك استفاده مى كنند)شبتاريكى بود ناگاه مرغى از كنار جاده پرواز كرد و بر اثربال و پر زدن او شتر پدرم رميد و او را پشت به زمين افكند پدرم در ميان دو سنگ قرارگرفت و همانجا از دنيا رفت و من او را همانجا دفن كردم و مى دانم اين گرفتارى منبواسطه نفرين و نارضايتى پدرم است .
اميرالمومنين عليه السلام فرمود اينك فرياد رس تو رسيده است دعائى كه پيامبر به منتعليم داده است به تو مى آموزم و هر كس آن دعا را كه اسم اعظم الهى در آن استبخواند،بيچارگى و اندوه و درد و مرض و فقر و تنگدستى از او برطرف مى شود وگناهانش آمرزيده مى شود، حضرت مقدارى از مزاياى آن دعا را بيان فرمودند امام حسينعليه السلام فرمود من از آن دعا،بيشتر از جوان ، بر سلامتى خويش مسرور شدم .
آنگاه اميرالمومنين به جوان فرمود در شب دهم ذيحجه دعا را بخوان و صبحگاه پيش من بياتا تو را ببينم و نسخه دعا را به او داد صبح روز دهم جوان با خوشحالى پيش ما آمد ونسخه دعا را تسليم نمود امام حسين (ع ) مى فرمايد: وقتى كه از او جسستجو كرديم متوجهشديم كه سالم شده و ناراحتى ندارد جوان گفت به خدا اين دعا اسم اعظم دارد سوگندبه پروردگار كعبه دعايم مستجاب و حاجتم بر آورده گرديد حضرت فرمود: قصه شفايافتن خود را بگو: گفت در شب دهم همين كه ديده هاى مردم به خواب رفت دعا را به دستگرفتم و به درگاه خداوند ناليده و اشك ندامت ريختم براى مرتبه دوم خواستم بخوابمآوازى بر آمد كه اى جوان ! كافى است خدا را به اسم اعظم قسم دادى و مستجاب شد پس ازلحظه اى به خواب رفتم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را ديدم كه دست بر بدن منگذاشت و فرمود: ( احتفظ بالله العظيم فانك على خير ) از خواب بيدار شدم وخود را سالم يافتم (156)
15 - عامل وسعت روزى  
مرحوم محدث عالى مقام ( نورى طبرسى ) در مستدركنقل نموده است كه در بنى اسرائيل مردى صالح و شايسته بود اين مرد يك شب در خوابديد كه به او مى گويند: خداوند عمر تو را در دو قسمت كرده است مدت قسمتاول عمر تو اين مقدار است و مدت قسمت دوم اين مقدار، نصف عمرت را خداوند در رفاه و وسعتروزى قرار داده است و نصف ديگر را در مضيقه و تنگدستى كدام قسمت رااول مى خواهى ؟ مرد گفت مرا زنى است صالح و شايسته او شريك زندگى من است مرامهلت دهيد تا با او در اين مورد مشورت كنم بعد بيائيد تا شما را خبر دهم كه كدام قسمترا اول مى خواهم وقتى كه صبح كرد مرد به زنش گفت در خواب اين چنين ديدم بعد ازمشورت با زن ، او گفت : اى مرد اختيار كن در نصفاول حالت وسعت مالى را شايد خداوند به ما رحم كرد و نعمتش را به ما تمام كرد و ادامهداد وقتى كه شب دوم شد در خواب به او گفتند كدام قسمت رااول اختيار كردى مرد گفت قسمت رفاه و وسعت روزى را گفتقبول است نعمتهاى دنيا به او اقبال كرد و وسعتمال فراوان پيدا كرد وقتى كه نعمت فراوان به دست آنها رسيد زنش گفت اى مرد! ازخويشاوندان و مستمندان صله مالى به جاى بياور و به وضع آنها رسيدگى كن و بهآنها احسان كن و همسايه ها و برادرانت را فراموش مكن وقتى كه نصفاول عمرش به پايان رسيد مرد همان كسى را كه در خواب ديده بود رويت نمود و گفت اينخيرات و احسانات شما، مورد قبول خداوند عالم قرار گرفت و خداوند عالم در تمام عمرت، وسعت روزى ، و فراوانى نعمت را به تو مرحمت فرمود. (157)
16 - مادرى كه فرزند نوزاد خويش را با آتش مى سوزانيد  
محدث كبيره و علامه والا مقام مجلسى (ره ) در بحارنقل فرموده است كه زنى بود كه عمل خلاف عفت ، انجام مى داد و هر اولادى كه به دنيا مىآورد او را با آتش مى سوزانيد به خاطر ترس از خويشاوندانش و از اين قضيه غير ازمادرش كسى اطلاع نداشت وقتى كه اين زن خلاف كار مرد و دفنش كردند زمين او راقبول نكرد خويشاوندانش آمدند خدمت امام صادق عليه السلام و قصه اين زن را به خدمت آنحضرت بيان كردند امام صادق عليه السلام به مادر آن زن فرمودند او درحال حياتش كدام گناه را مرتكب مى شده مادرش عين واقعيت را به امام گفت حضرت فرمودند:زمين او را قبول نخواهد كرد چون او خلق خدا را ( نوزاد را) به عذاب خدا (آتش ) عذابمى كرده مقدارى از تربت جدم امام حسين عليه السلام را در قبر او بگذاريد دستور حضرترا عملى كردند آن وقت خداوند آبروى او را بپوشانيد. (158)
17 - قال امام صادق عليه السلام : اءنها كم ان تطر حو التراب على ذوى الارحامفان ذالك يورث القسوة
علامه مجلسى ره در بحار نقل فرموده است كه فرزند يكى از اصحاب امام صادق عليهالسلام مرد امام صادق عليه السلام در تشييع جنازه او حاضر شد وقتى كه او را در لحدقبر گذاشتند پدرش ‍ آمد جلو كه به روى جنازه فرزندش بريزد امام صادق عليهالسلام دست او را گرفت و فرمود تو بر روى جنازه او خاك نريز و كسانى هم كه با اينميت خويشاوندى دارند آنها هم خاك نريزند مردم گفتند يا بنرسول الله آيا ما را نهى مى فرمائيد از اين كار امام عليه السلام فرمودند نهى نمى كنمشما را از اينكه خاك بريزيد بر روى جنازه كه خويشاوندتان باشد به درستى كه اينكار موجب قساوت و سختى قلب مى شود و كسى كه قلب او سخت باشد از خداوندعزوجل دور مى شود. (159)
و مرحوم علامه مجلسى در ذيل حديث مى فرمايد از اين حديث منع ريختن خاك به وسيلهخويشاوند بر روى جنازه ميت استفاده مى شود و مشهور كراهت اين كار است و در رواياتفراوانى منع از اين كار شده است كه حمل بر كراهت گردد.
18 - پيوند با امام رضا عليه السلام موجب نزول باران .
علامه والا مقام محدث كبير مرحوم محمد باقر مجلسى و همچنين محدث عالى مقام صاحب كتابشريف (اثبات الهداة ) مرحوم شيخ محمد بن الحسن الحر العاملىنقل كرده اند كه وقتى كه امام رضا عليه السلام را ماءمون وليعهد خود قرار داد بارانقطع شد بعضى از اطرافيان متعصب مامون مى گفتند نگاه كنيد وقتى كه امام رضا وليعهدما شد خداوند بارانش را از ما قطع كرد اين سخنان به گوش مامون رسيد وحال او دگرگون شد به امام گفت باران قطع شده اگر بخواهيد دعا كنيد كه خداوند برمردم باران بفرستد امام رضا عليه السلام فرمودند انشاء الله دعا مى كنم مامون گفت چهوقت اين درخواست اين در خواست مامون روز جمعه بود) امام فرمودند در روز دوشنبه دعا مىكنم به درستى كه جدم رسول خدا ديشب به خوابم آمد كه امام على عليه السلام هم با آنحضرت بودند حضرت به من فرمودند فرزندم ! منتظر باش و در آن روز به صحرابرو و از خداوند باران بخواه به درستى كه خداوند به مردم باران خواهد فرستاد و بهمردم بگو كه خداوند چيزى را كه نمى دانيد به شما نشان خواهد داد تا علم مردم به مقام وفضل شما (امام رضا) در پيشگاه خداوند فزون شود.
وقتى كه روز دوشنبه رسيد امام رضا عليه السلام عازم صحرا شدند و مردم خارج شدندنگاه مى كردند امام رضا عليه السلام بالاى منبر رفت پس از حمد و ثناى الهى عرضهداشت خداوندا تو بزرگ فرمودى حق ما اهل بيت را مردم به ماتوسل كرده اند همانطورى كه تو دستور داده اى و آرزوىفضل و رحمت ترا دارند و احسان و نعمت تو را متوقع هستند خداوندا به آنها بارانى كهنفع عمومى داشته باشد و تاخير و زيان در آن نباشد مرحمت فرما و خدايا شروع بارانرحمتت بعد از رسيدن اينها ( مردم ) به مقر و منزلشان باشد.
راوى مى گويد به خدا سوگند كه حضرت محمد را به حق نبوت فرستاده است باد در هواابرها را پيچيد و مردم به جنب و جوش آمدند هنگامى كه ديدند باران رحمت مى خواهدنازل شود امام رضا عليه السلام فرمود مردم ! صبر كنيد اين ابرمال شما نيست اين مال فلان شهر است آن ابر رفت و هوا صاف شد سپس ابر ديگرى آمدكه توام با رعد و برق بود مردم به حركت در آمدند امام رضا فرمود صبر كنيد اين هممال شما نيست و اين مربوط به اهالى فلان شهر است تا ده ابر آمد و رفت و هوا صاف شدو امام عليه السلام در هر كدام از ابرها كه ظاهر مى شد مى فرمود صبر كنيد اين ابرمال شما نيست بلكه مال فلان شهر است سپس ابر يازدهمى ظاهر شد امام عليه السلامفرمود: مردم ! اين ابر را خداوند براى شما فرستاده است براى خاطر خدا بر شما شكركنيد و بلند شويد برويد به منازل خودتان به درستى كه اين ابر علامت است بر شمادر بالاى سرتان خواهد ايستاد تا شما داخل مقرتان بشويد آنگاه از خيرات الهى آن طوركه لايق و شايسته اوست به شما نازل خواهد شد و آنگاه از منبر پائين آمد مردم بگشتند وابر بالاى سر مردم ايستاد تا مردم به منزل خود نزديك شدند باران شديدى درگرفت ودشت و صحرا گوديها، بيابانها پر شدند و مردم گفتند گوارا باد بر فرزندرسول خدا اين كرامت خدائى ! سپس امام رضا عليه السلام حضور پيدا كرد درمقابل مردم و جماعت كثيرى جمع شدند امام عليه السلام فرمودند اى مردم بلكه تقوىداشته باشيد درباره نعمت خداوند و نعمت خدا را فرارى ندهيد با گناهان خود آن را ادامهدهيد به اطاعت و شكر او بر نعمتهايش و بدانيد كه شما بعد از ايمان و بعد از اعتراف بهحقوق اولياء الله از آل محمد رسول الله صلى الله عليه و آله نمى توانيد شكر خدا رابه جا بياوريد با چيزى كه محبوب شما باشد، از كمك كردن به برادران دينى تان بردنياى آنها آن دنيائى كه محل عبور شماست به بهشت پروردگارتان به درستى كهرسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره سخنى دارند كه مى فرمايند: سزاوار نيستبر انسان در صورتى كه در فضل الهى و نعمت او فكر كند و بر نتيجه فكرشعمل كند اينكه اين انسان از نعمت الهى اعراض نمايد و نعمت الهى را از خود دور سازد.
اصحاب گفتند: يا رسولالله فلانى هلاك شد در اثر گناهانى كه مرتكب شدرسول خدا فرمودند: بلكه آن شخص نجات پيدا كرد و خداوندعمل او را ختم به خير مى كند و گناهان او را محو مى سازد ومبدل به حسنات مى فرمايد چون آن شخص روزى از راهى عبور مى كرد ديد عورت يك مومنپيداست و او نمى داند عورت خود را پوشانيد و به او خبر نداد به خاطر اينكه شايدخجالت بكشد سپس او مومن را شناخت و به او گفت خداوند ثواب شما را افزون كند و تورا در قيامت گرامى بدارد و در حساب تو دقت نكند خداوند دعاى او را درباره آن شخصقبول فرمود پس آن شخص عاقبت به خير نمى شد مگر بوسيله دعاى اين مومن .
اين سخن رسول خدا به آن شخص رسيد توبه كرد و برگشت واقبال كرد به طاعت الهى هفت روز نگذشته بود كه غارتگران در مدينهاموال و حيوانات مردم را به غارت بردند كهرسول خدا عده اى را به دنبال آنها فرستاد كه آن شخص هم يكى از آنها بود و در معركهشهيد شد.
حضرت امام جواد عليه السلام مى فرمايد خداوند به بركت دعاى امام رضا عليه السلامخير و بركتش را در شهر فزون كرد و در اطراف مامون حسودانى بودند كه يكى از آنهابنام حميد بن مهران كه حاجب و وزير مامون بود به مامون گفت به خدا پناه مى برم كهاين خلافت از بنى العباس به خاندان فرزند على عليه السلاممنتقل نشود شما بر عليه خودت كمك مى كنى و خودت را هلاك مى سازى اين ساحر و فرزندساحر (يعنى امام رضا عليه السلام ) را كه نامى و نشانى از او نبود آوردى و او را ظاهركردى و مقام او را بالا بردى و سحر و شعبده او به اين باران دنيا را پر كرده است من مىترسم كه اين فرد خلافت را از خاندان بنى العباس خارج كند و به خاندان على عليهالسلام سوق بدهد بلكه مى ترسم كه با سحرش نعمت شما رازائل سازد و بر مملكت تو مستولى گردد آيا احدى مانند تو بر خودش اينطور جنايت مىكند مامون گفت ايشان مخفيانه مردم را به خودش دعوت مى كرده ما مى خواستيم او راوليعهدمان قرار دهيم تا مردم را به ما دعوت كند و ملك و خلافت ما را معرفى كند تاكسانى كه به او عقيده داشتند بدانند كه اين خلافت حق ما بوده نه حق آن اگر او را با اينحال رها كنيم مى ترسم كه از جانب او در خلافت شكافى بوجود بيايد كهقابل جبران نباشد و كارى پيش بيايد كه طاقت آن را نداشته باشيم حالا كه اين كار را(وليعهدى را) به او داده ايم و در اين كارمان خطا كرده ايم و در شرف هلاكت قرارگرفته ايم حالا جائز نيست كه در امر او سستى كرد ولكن احتياج داريم كه از مقام او كمكم بكاهيم تا اينكه مردم گمان كنند صلاحيت اين امر را ندارد سپس ريشه بلا او را از بينببريم حاجب (وزير) گفت اى اميرالمومنين صحبت با او را به من واگذار كن كه من او را واصحابش را ساكت خواهم كرد و از قدر و منزلت او خواهم كاست اى مامون اگر هيبت تو دردل من نبود به مردم روشن مى كردم كه او صلاحيت اين مقام را ندارد مامون گفت بهتر از اينچيزى نمى خواهم وزير گفت : اى مامون بزرگان مملكت و نظاميان و قضات و فقها را جمعكن تا من در حضور آنها نقص او را آشكار سازم تا علت پائين آوردن او را از مقامش براىهمه معلوم كنم مامون در مجلسى بزرگ و مهم عده اى از مردم را جمع كرد و خودش هم نشست وامام رضا عليه السلام هم در جاى وليعهدى نشستند وزير مامون كه تعهد كرده بود كه ازمقام امام رضا عليه السلام بكاهد رو كرد به امام عليه السلام و گفت مردم از شما خيلىحكايتها دارند و در وصف تو چيزهائى مى گويند كه اگر آگاهى پيدا كنى از آنهابيزارى خواهى جست نخستين آن چيزها اين است كه شما طلب باران كردى و آمدن باران هموقتش بود و باران آمد آن را براى شما معجزه دانستند و آن را موجب بى نظيرى تو قراردادند و اين اميرالمومنين مامون كه ملك او بقاء او را خداوند پايدار بدارد به احدى مقايسهنمى شود مگر اينكه به او رجحان خواهد داشت و شما را به مقامى كه مى دانى رسانيد آياحق او بر شما اين نيست كه دروغگويان بر شما و بر او تكذيب كنى ؟ امام رضا عليهالسلام فرمودند من به دنبال شر و ستم نيستم و جلو صحبت مردم را كه در ارتباط با نعمتخداوند صحبت مى كنند نخواهم گرفت .
اما اى وزير! اينكه گفتى مامون مرا به مقامى رسانيده است بدان كه او مرا مقامى نداد مگرمقامى كه ملك مصر (پادشاه مصر) به يوسف داد و جريان آنها را هم مى دانى در اين وقتحاجب خشمگين شد و گفت اى پسر موسى بن جعفر عليه السلام از قدر و مقام خودت تجاوزكردى شما بارانى را كه خداوند براى آن وقت معين مقدر كرده بود و در آن دير و زودىنبود آن را براى خودت نشانه قرار دادى و مسئله راطول مى دهى گو اينكه شما هم مانند خليل بن ابراهيم كار بزرگى انجام داده اى كه اوپرنده ها را وقتى كه كشت و به هم آويخت سر چند كوهى مقدارى از آنها را گذاشت و آنها راصدا كرد آمدند به خدمتش اگر شما راست گو هستى در مدعاى خودت زنده كن اين دوصورت را (دو صورت شيرى كه در مسند مامون بود) و آنها را مسلط كن بر من آن وقت اينمعجزه مى شود براى شما اما بارانى كه چيزى عادى و متعارفانه است آمدنش سزاوار نيستكه گفته شود به دعاى شما آمد نه به دعاى ديگران ، و وزير اشاره كرد به آن دوصورتى كه در پشتى و مسندى كه مامون به آن تكيه مى كرد بود.
در اين وقت امام رضا خشمگين شدند و فرياد برآوردند بر آن دو صورت كه بگيريد اينفاجر و پاره كنيد او را و از عين او اثرى باقى نگذاريد، آن دو صورت جستند و بهصورت دو تا شير در آمدند وزير را گرفتند و پاره پاره كردند و او را خوردند واستخوانهاى او را شكستند و مردم نگاه مى كردند و از اين جريان متحير بودند وقتى كه آندو شير از خوردن وزير، فارغ شدند رو كردند به امام رضا عليه السلام و گفتند ياولى الله اى حجت خدا در روى زمين ديگر چه امرى داريد آيا مامون را به او ملحق كنيم ؟وقتى مامون سخن گفتن آن دو شير را با امام رضا عليه السلام شنيد بى هوش شد امامرضا عليه السلام خطاب به شيرها فرمودند توقف كنيد سپس امام فرمودند به او آببريزيد و به هوشش بياوريد او را وقتى به هوش آوردند، آن دو تا شير دوباره به امامگفتند آيا او را هم به رفيقش ملحق سازيم امام رضا عليه السلام فرمودند نه به درستىكه خداوند درباره او مقدراتى دارد كه عملى مى كند گفتند ما را چه امر مى فرمائيد حضرتفرمودند: برگرديد به مقرتان همان طورى كه بوديد و برگشتند بر مسند همان طورىكه قبلا بودند.
مامون گفت الحمدالله كه خداوند شر حميد بن مهران را از ما كم كرد و گفت يابنرسول الله اين مقام (اعجاز) مال جدتان رسول خدا بود سپسمال شماست اگر بخواهى من از مقامى كه دارم كناره گيرى مى نمايم به نفع شما امام رضاعليه السلام فرمودند اگر مى خواستم نيازى به مناظره وسوال كردن نبود خداوند به ما عطا فرموده است از طاعات ساير مخلوقاتشمثل اينكه از اطاعت اين دو صورت كه ديدى مگرجهال مردم كه آنها از اطاعت ائمه اطهار عليهم السلام محرومند و از اين جهت زيان كارند امابراى مخلوقات خداوند در آنها عبرتى هست و خداوند مرا امر كرده است كه بر تو اعتراضنكنم ، و اطاعت در زير فرمان تو را مامور هستم همان طور كه حضرت يوسف عليه السلاممامور شد كه در تحت فرمان فرعون مصر عمل كند.
راوى مى گويد تا شهادت امام رضا عليه السلام مامون خودش رامقابل حضرت حقير و كوچك مى ديد. (160)
19 - خويشاوندى ، رسالت و شفاعت .  
ابو سعيد از پدرش نقل مى كند كه او گفت شنيدم ازرسول خدا كه در بالاى منبر مى فرمود: چه شده است كه عده اى مى گويند به درستى كهخويشاوند رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز قيامت شفاعت نمى كند به خدا سوگندخويشاوند من پيوند برقرار مى كند (با مومنين ) هم در دنيا و هم در آخرت و اى مردم بهدرستى كه من قبل از شما وارد حوض مى شوم وقتى كه شما به من وارد شديد مردى از شمامى گويد يا رسول الله من فلان بن فلان هستم من مى گويم اما نسبت را شناختم ولكنشما بعد از من منحرف شديد و از خويشاوندانتان روگردان شديد. (161)
20 - شش سال قهر با فرزند  
سعيد بن يسار از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمودندرسول خدا صلى الله عليه و آله سر بالين جوانى كه درحال احتضار و جان كندن بود حاضر شد و به او فرمود بگو (لا اله الا الله ) چون جوانخواست كه بگويد زبانش بند آمد و نتوانست كلمه شهادت را بگويد حضرترسول خدا صلى الله عليه و آله به زنى كه در بالاى سر آن جوان نشسته بودفرمودند آيا اين جوان مادر دارد گفت بلى من مادر او هستم حضرت فرمودند آيا تو از اوناراضى هستى گفت بلى شش سال است كه با او حرف نمى زنمرسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود از او راضى باش ‍ گفت خدا از او راضى باشدبه خاطر رضايت تو يا رسول الله من هم راضى شدم آن وقت حضرت به آن جوان فرمودبگو لا اله الا الله جوان گفت لا اله الا الله حضرت فرمودند چه چيزرا مى بينى گفت يك مرد با چهره زشت با لباس چركين و بوى بد و گنديده كه همين الانبه سوى من آمد و گلوى من را مى فشارد رسول خدا به جوان فرمودند بگو اى خدائى كهعمل كم را مى پذيرد و از گناهان فراوان مى گذرد از منعمل كم را بپذير و از گناهان فراوانم درگذر به درستى كه تو بخشنده و مهربان هستىجوان اين جملات را گفت حضرت فرمودند نگاه كن ببين چه مى بينى ؟ جوان گفت : يك مردسفيد با صورت زيبا و با لباس تميز و بوى خوب به طرف من آمد و مى بينم كه مردسياه چهره مى رود حضرت فرمودند آن جملات را تكرار كن جوان تكرار كرد آن وقتحضرت فرمودند چه مى بينى گفت ديگر مرد سياه چهره را نمى بينم و مرد سفيد را مىبينم كه پيش من آمد سپس جوان با اين حالت از دنيا رفت . (162)

next page

fehrest page

back page