بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سلمان فارسی, علامه سید جعفر مرتضى عاملى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SALM0001 -
     SALM0002 -
     SALM0003 -
     SALM0004 -
     SALM0005 -
     SALM0006 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

نقش ((خليسه )) در آزاد شدن سلمان  
در برخى از روايات راجع به آزاد شده سلمان از بردگى آمده است كه : سلمان مملوك زنىبه نام ((خليسه )) بود كه او را خريده بود. پس از آن كه اسلام آوردرسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - على - عليه السلام - را نزد آن زن فرستادتا از قول آن حضرت به او بگويد: ((يا تو سلمان را آزاد مى كنى يا من آزادش مى كنمچرا كه دين (تملك ) او را بر تو حرام ساخته )).
((خليسه )) در جواب گفت : ((به او (يعنى به پيامبر - صلى الله عليه و آله -) بگو:اگر مايل هستى من آزادش مى كنم و اگر بخواهى اومال تو)). رسول الله - صلى الله عليه و آله - پاسخ فرستاد: ((خودت آزادش ‍ كن )).
پس خليسه سلمان را آزاد كرد و رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - (در برابرآزاد كردن سلمان ) سيصد فسيله (شاخه نخل ) براى ((خليسه )) غرس نمود.
در روايتى ديگر آمده است : خليسه در جواب بهرسول الله - صلى الله عليه و آله - عرض كرد: هر چه شما بخواهيد و پيامبر - صلىالله عليه و آله - فرمود: آزادش كردم ...(52).
سخن ما 
1 - روايتى كه پيشتر نقل كرديم و در آن آمده بود كه سلمان با مالك خود مكاتبه كرد تادر مقابل غرس درختهاى خرما و بار آوردن آنها و دادنچهل اوقيه طلا آزاد شود و روايات ديگرى كه دلالت مى كرد بر اين كهرسول الله - صلى الله عليه و آله - او را خريد و آزاد كرد با اين روايت منافات دارند.
2 - قرارداد مكتوب راجع به فديه دادن پيامبر براى آزادى سلمان نيز كه قبلا ذكر شدبا اين روايت منافات دارد؛ زيرا در آن سند مكتوب ((عثمان بناشهل قرظى )) مالك سلمان نوشته شده است . مگر آن كه گفته شود ((خليسه )) همسرعثمان بن اشهل يا يكى از بستگان و كسان او بوده و عثمان بناشهل به نيابت از او قرارداد بسته است . اما اين ،احتمال محض ‍ است و نيازمند مؤ يد و شاهدى مى باشد كه در ميان نيست .
3 - چرا پيامبر - صلى الله عليه و آله - به خليسه دستور مى دهد سلمان را آزاد كند امابه ديگرانى كه برده مسلمان در اختيار داشتند چنين دستورى نفرموده است ؟!.(53)
4 - اين كه در روايت آمده است پيغمبر اكرم - صلى الله عليه و آله - على - عليه السلام -را نزد او فرستاد از قول حضرتش به او بگويد: ((يا تو سلمان را آزاد مى كنى يا منآزادش مى كنم )) يعنى چه ؟ آيا مقصود آن حضرت - صلى الله عليه و آله -اعمال ولايت خود در اين زمينه بوده است ؟!
5 - چنانكه اگر ((خليسه )) قبل از اين قضيه اسلام آورده باشد(54) اين كه پيامبر -صلى الله عليه و آله - به او فرموده باشد: ((دين (تملك ) او را بر تو حرام كرده ))چه معنايى دارد؟ آيا خليسه با سلمان ازدواج كرده بود تا گفته شود زن نمى تواند مالكشوهرش باشد؟ يا اين كه سلمان پدر او بوده ؟! و يا... حتى در اين دو فرض دوم قهراسلمان آزاد مى شده است (و نيازى به آزاد كرده نبوده است ).(55)
6 - و اگر گفته شود بدين سبب كه سلمان آزاد بوده و به طور ظالمانه او را به((خليسه )) به بردگى فروخته بوده اند خليسه مالك سلمان نبوده است (و جمله ((ديناو را بر تو حرام كرده )) ناظر بر مالك نبودن خليسه است ) مى گوييم : در صورتىكه صحيح باشد كه در اين فرض خليسه مالك نبوده است بايد عدم مالكيت ، مانع ازاصل برده بوده سلمان بوده باشد و وقتى سلمان اصولا برده نبوده ديگر به آزاد كردناو توسط خليسه يا پيامبر - صلى الله عليه و آله - نيازى نبوده است .
7 - و اگر خليسه مالك سلمان بوده و - از سوى ديگر - بايد سلمان آزاد مى شده چراپيامبر - صلى الله عليه و آله - او را از خليسه نمى خرد تا آزادش كند؟ يا چرا خودسلمان براى آزادى خودش با خليسه مكاتبه عقد (قرارداد آزادى بين مالك و برده ) نمىكند؟ و چرا به خليسه دستور داده مى شود او را كلا آزاد كند؟ مگر آن كه گفته شود امربه آزاد كرده سلمان به همين منظور تشويق و ترغيب خليسه به آزاد كردن و اجر اخروىبردن صادر شده نه از باب تهديد و اعمال جبر و قهر.
8 - در خود همين روايت هم تناقض هست در يك نقل آمده ((خليسه )) سلمان را آزاد كرد و درجاى ديگر گفته شده خود پيامبر - صلى الله عليه و آله - او را آزاد كرد اين دوگانگىيعنى چه ؟
چه كسى سلمان را آزاد كرد؟ 
نصوص و تصريحات بسيارى بر اين دلالت مى كنند كه پيامبر - صلى الله عليه و آله- سلمان را از بردگى آزاد كرد:
1 - بسيارى از علما و مورخان او را از موالى (غلامان آزاد شده )رسول الله - صلى الله عليه و آله - شمرده اند. (56)
2 - از ((بريده )) نقل شده است كه : ((سلمان يهود بودرسول الله - صلى الله عليه و آله - او را به فلان مقدار درهم و اين كه نخلهايى رابراى مالك او غرس كند و سلمان آنها را بپرورد تا بار بيايند خريد و خود حضرتش آننخلها را غرس فرمود)). (57)
3 - از ((شعبى )) پرسيده شد: آيا سلمان از موالىرسول الله بود؟ گفت : آرى برترين مكاتب ايشان بود (با مالكش قرارداد آزادى بستهبود) رسول الله او را خريد و آزاد كرد. (58)
4 - خطيب بغدادى گفته است : ((رسول الله - صلى الله عليه و آله - مالى را كه سلمان(بر اساس مكاتبه اش ) بايد مى پرداخت تا آزاد شود پرداخت . على هذا او از موالى بنىهاشم است )).(59)
5 - مبرد گفته است : ((پيامبر - صلى الله عليه و آله -مال المكاتبه سلمان را به بنى قريظه داد از اين رو سلمان مولاى (آزاد شده )رسول الله بود و على بن ابى طالب - عليه السلام - فرمود: ((سلمان از ما خاندان است)).(60)
6 - ابو عمر گفته است : ((به طرق مختلف نقل شده است كهرسول الله - صلى الله عليه و آله - او را خريد تا آزاد شود)). (61)
7 - پيشتر سند مكتوب راجع به مفادات سلماننقل شد كه در آن آمده بود: ولاء سلمان براى محمد بن عبدالله فرستاده خدا و خانواده اوستو احدى را بر او سلطه اى نيست .
8 - در ((مهج الدعوات )) در حديث راجع به حوريان بهشت و نعمتهاى آن به نحو مسند ازفاطمه زهرا - سلام الله عليها - روايت كرده كه فرمود: به سومين حوريه بهشتى گفتم :نام تو چيست ؟ گفت : سلمى . گفتم : چرا سلمى ناميده شده اى ؟ گفت : من براى سلمانفارسى مولاى (آزاد شده ) پدرت رسول الله آفريده شده ام . (62)
9 - در نامه سلمان به خليفه دوم عمر بن خطاب اين چنين نوشت : از سلمان مولاىرسول خدا...(63).
10 - حاكم از على بن عاصم روايت كرده كه در حديث اسلام آوردن سلمان آورده است : سلمانبرده بود چون رسول الله - صلى الله عليه و آله - به مدينه آمد نزد حضرتش رفتهاسلام آورد پس پيامبر - صلى الله عليه و آله - او را خريد و آزاد كرد.(64)
11 - در حديث راجع به سلام سلمان به اهل قبور آمده كه او - رحمه الله - خطاب بهاهل قبور گفت : ((به حرمت خداى بزرگ و نبى گرامى از شما درخواست مى كنم تا جوابدهنده اى از شما به من جواب دهد كه من سلمان فارسى مولاىرسول خدايم )). (65)
12 - از ابن عباس روايت شده كه گفت : سلمان فارسى - رحمه الله - را در عالم رؤ ياديدم به او گفتم : اى سلمان ! آيا تو مولاى پيغمبر - صلى الله عليه و آله - نيستى ؟گفت : چرا. در اين هنگام تاجى از ياقوت بر سرش ‍ ديدم ....(66)
13 افزون بر آنچه گذشت حديثى است كه در آخر آن سلمان مى گويد: ((...پسرسول الله - صلى الله عليه و آله - مرا آزاد كرد و سلمانم ناميد)).(67)
ابوبكر و آزاد شدن سلمان  
از آنچه گذشت دانسته مى شود ادعاى اين كه ابوبكر سلمان را خريد و آزاد كرد. (68)به هيچ وجه نمى تواند درست باشد. در رد اين ادعا حديث راجع به قرارداد مفادات سلمانكه پيشتر نقل شد كافى است به علاوه نصوص و تصريحاتى كهنقل شدند و نصوص ديگرى كه در آنها ادعا شده كه صحابه ورسول الله سلمان را كمك كردند تا مال الكتابه اش را پرداخت . اگر چه به زودى روشنخواهد شد كه اين نصوص خالى از مناقشه نيستند.
چرا دروغ مى گويند؟ 
شايد اهميت و عظمت و جلال سلمان نزد مسلمانها بعضى را بر آن داشته كه براىشخصيتهايى كه نزد آنها محترمند و سعى مى كنند! در اين بزرگمرد سهمىقائل شوند (آنها را در شخصيت سلمان سهيم اعلام كنند) و آنها را برتر او او بشمارند، هرچند اين فضيلت تراشى به بهاى ناديده گرفتن بعضى ازفضايل و كمالات خود رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - باشد. به پندار اينبعض ، نسبت دادن برخى از فضايل و كرامات پيامبر به ديگران چيزى از شاءن وشخصيت آن حضرت نمى كاهد؛ زيرا همين كه او پيامبر رهنماى اين امت و فرستاده خداست دركمال و شرف ، او را بس است . و نيز ممكن است . فرستاده خداست دركمال و شرف ، او را بس است . و نيز ممكن است اين تلاش ، عكس العملى باشد درمقابل روايتى كه براى رد و تكذيب آن دليل ملموسى نمى يابند و در اين روايت آمده است :
((سلمان در مكه به اسلام مشرف گشت و مسلمانى او نيكو شد و پيامبر (صلى الله عليه وآله ) - براى آزمايش او - در مورد اين كه در مكه نخست چه كسى را به اسلام دعوت كند بااو مشورت كرد و سلمان در ميان مكيان به گردش پرداخت تا آنها را بيازمايد و نظراتشانرا به دست آورد و - براى يافتن پاسخ - بارسول الله و ابوطالب اجماع مى كرد تا اين كه به دعوت ابوبكر نظر داد با ايناستدلال كه او در ميان عرب به تعبير خوابها- كه نزد آنها نوعى علم غيب بوده - معروفاست ، تواريخ و انساب عرب را مى شناسد و به علاوه معلم كودكان است و جوانهايى كهاز او آموزش ‍ گرفته اند او را بزرگ دانسته اطاعتش مى كنند و سخن او در آنان مؤ ثر استچون او ايمان بياورد بزودى ايمان او اثر و نتيجه خواهد داشت و دلهاى بسيارى او مردمنسبت به اسلام نرم مى شود... بخصوص كه آموزگاراناطفال به كسب مقام و نيل به رياست متمايلند. پس پيامبر - صلى الله عليه و آله - وابوطالب اين نظر را پذيرفتند و سلمان شروع كرد به راهنمايى و وارد كرده ابوبكردر اسلام )). (69)
به طورى كه اين روايت و غير آن دلالت مى كنند احتمالا سلمان نخست در مكه بوده و درهمانجا اسلام آورده و سپس به مدينه منتقل شده است .
رواياتى چند به تقدم و قدمت اسلام سلمان اشاره و اشعار دارند (70) از آن جمله اينروايت كه : ((مردى اعرابى (عرب باديه نشين ) از پيامبر - صلى الله عليه و آله - راجعبه سلمان پرسش كرد و سپس گفت : مگر نه اين است كه او مجوسى (گبر) بوده و بعدااسلام آورده است ؟! پيامبر - صلى الله عليه و آله - فرمود: اى اعرابى ! من از جانب خدا باتو سخن مى گويم و تو با من مجادله مى كنى ؟! همانا سلمان مجوسى نبود بلكه ايمانخود پنهان مى داشت و به شرك تظاهر مى كرد)). (71)
فصل سوم : آگاهى و مسؤ وليت 
سرآغاز  
روايات بسيارى دانش و فضل سلمان ، مقام والاى او در ايمان و معرفت ، زهد و پارسايى اوو خصلتهاى نيكو و كردار پسنديده اش را اثبات و بر آنها تاءكيد مى كنند. رويدادها وقضاياى بسيارى نيز اين صفات كريمه او را مؤ كد مى سازند و همچنين تيزبينى و دورانديشى او را ثابت مى كنند. ما در اينجا مى خواهيم نمونه هايى از آن همه را در اين جابياوريم تا تذكره اى براى خودمان باشد و وفادارى خود را به حقيقت و تاريخ نشاندهيم . كنكاش ‍ بيش از اين را به كوشش پژوهشگران و زحمت محققان واگذار مى كنيم .
هنگامى كه قرآن و سلطان به جنگ يكديگر آيند؟  
سلمان به ((زيد بن صوحان )) گفت : ((اى زيد! هنگامى كه قرآن و سلطان (حاكم ) بهمقاتله برخيزند چگونه خواهى بود (چه خواهى كرد)؟.
زيد گفت : با قرآن خواهم بود.
سلمان گفت : در اين صورت چه زيد نيكويى هستى . (72)
از اين گفتگو به دست مى آيد كه سلمان بر امرى دقيق و بسيار مهم كه در تكوين شخصيتايشان مسلمان نقش اساسى دارد و در موضعگيرى ها واعمال او به طور مستقيم و نيرومند اثر مى گذارد انگشت گذاشته است . او آينده امت اسلامىو سرنوشت آن خاستگاه و نوع برخورد و رفتارى كه در قضايا ومسائل بزرگ از خود نشان مى دهد و نيز ساختار سياسى امت اسلامى را كه آثار ژرف وبزرگى بر جامعه مسلمان و بر همه اوضاع واحوال آن بر جاى مى نهند لمس مى كنند با نگاهى كنجكاوانه به افكار واحوال مردم - خصوصا در آن زمان - بر ما معلوم مى شود كه مردم بر چند حالت بوده وهستند:
يك دسته از مردم جز از كانال ذات و نفس خود، حق و خيرى نمى بينند و نمى شناسند. نفس وذات آنها معيار مقياس و محور حق و خير بوده است ، هر اندازه چيزى در اين حيات دنيا بدانهانفعى برساند يا از آنها ضررى را دفع كند خير، حق ، نيكو ومقبول است و بر همه واجب است به يارى آن بشتابند و بخاطر آن و در راه آن هر چه دارند -حتى جانشان را - فدا سازند اما به شرط اين كه نوبت به خود اينها نرسد. چون مبناىآنها اين است كه مسؤ وليت - همه مسوؤ ليت - بر عهده ديگران است نه آنها. بدين ترتيببراى اين طايفه از مردم قرآن و اسلام ، چيزى (حق و خيرى ) به حساب نمى آيند مگر بهمقدارى كه با اين مبنا و ديدگاه سازگار باشد و آن اهداف و نتايج را به وجود آورند تاآنجا كه اگر اين نوع مردم منافع و آرمانهاى شخصى خود را در معرض خطر ببينند مىپندارند قرآن و اسلام بايد عقب بنشينند و به خطاى خود! اعتراف كنند اما چون از احترامقرآن و اسلام گريزى نيست دست كم اينست كه مسلمانها، علما و ديگران را به خطا كارى يابه خطاى عامدانه در فهم قرآن و اسلام نسبت دهند.
طايفه اى ديگر برآنند كه همواره حق - تمام حق - با توانمند است و بايد حق به ذيحق كههمان ((قدرتمند)) است داده شود بدون توجه به تبعات و پيامدهايى كه خواهد داشت هرچه باداباد!.
سبب و منشاء اين طرز فكر، ضعف نفسانى اين گونه مردم و از هم پاشيدگى كيان وشخصيت آنان است .
سومين گروه ، حاكم را در هاله اى از حرمت و قداست مى شناسند فقط به اين سبب كه حاكمو فرماندار است و خدا خضوع و كرنش در برابر او و انجام دادن دستورات و پرهيز ازمنهياتش را واجب ساخته است !..
اين طايفه فريب چيزى را خورده اند كه حاكمان خود آن را پراكنده و شايع ساخته اند كهسلطه الهى است و بر مردم تحميل شده و آنان را رهايى از آن امكان ندارد چرا كه ارادهخداوند سبحان بدان تعلق گرفته است ... از اين رو خداىمتعال از مردم خواسته كه اعتقاد به عدم جواز قيام عليه سلطان را هر كه باشد و در هرزمان در بين عقايد و احكام (اصول و فروع ) خود جاى دهند! چرا كه سلطان نماينده و نموداراراده خداست بر روى زمين و نافرمانى او و اعتراض بر او كيفر عذاب دردناك روز جزا رادر پى خواهد داشت . حتى بعضى گفته اند: ((در روز قيامت سلطان - خليفه - هر گناهىانجام داده باشد و به هر جرم و جنايتى دست زده باشد هيچ عقوبت و كيفرى نمى شود!)).(73)
سلطان هوشمندانه پيدايش اين ديدگاههاى انحرافى را در مجتمع اسلامى دانسته بود و دربين مسلمانها شواهدى را مى ديد كه نشان مى دادند بسيارى از ايشان در برخورد بامسائل ، از اين يا آن نظريه غلط پيروى مى كنند و او اين ديدگاهها را انحراف از خطاستوار اسلام مى دانست ؛ زيرا اسلام اين را كه انسان نفس خود را به عنوان يك شخص ،محور شناخت حق و باطل و خير و شر بداند رد مى كند. و نيز اين را كه انسان به درجه اىاز ضعف و فروپاشى شخصيت برسد كه معتقد شود حق براى قوى و توانمند و با اوست ،مردود مى داند. و همچنين تقديس حاكم را فقط بدين سبب كه حاكم است نمى پذيرد چرا كهحرمت و قداست جز با گام نهادن در راه استقامت و پرهيزكارى و الزام بهعمل صالح و شايسته حاصل نمى شود. چنانكه اين ديدگاه را نيز كه حاكميت سركشان ،ستمگران ، مستبدان و منحرفان مستند به جبر الهى و اراده خداوندى است رد مى كند.
آرى سلمان همه اين مسائل را درك مى كند آنگاه از جايگاه مربى و مسؤول سعى مى كند هر اختلال يا فسادى را حتى در شخصيت مرد بزرگ و برجسته اى همچونزيد - اگر وجود داشته باشد - كشف كند او را به دقت زير نظر مى گيرد و سعى مى كندبه طرز فكر او پى ببرد تا در صورتى كه شخصيت او به آن آلودگيها آلوده شده واز آن انحرافات اثر گرفته درد را شناخته با داروى مناسب به درمانش بپردازد.
توان و تعادل در شخصيت انسان مسلم  
تنها همين يك بار نبوده كه سلمان از موضع كسى كه مربى ، خير خواه و مسؤول است با برادران دينى خود رفتار كرده . بسيارى از مواضع او داراى اين جهت تربيتىبوده است . ما نمى خواهيم اين موارد را در او داراى اين جهت تربيتى بوده است . ما نمىخواهيم اين موارد را در حيات او - رضوان الله عليه - استقصاء كنيم بلكه در اين جا بهنقل يك ماجرا كه بين او و زيد بن صوحان واقع شده و بنابر آنچه در بعض روايات ديرآمده با ((ابوالدرداء)) نيز تكرار شده اكتفا مى كنيم .
مى بينيم سلمان به وجود گرايش به عبادت و اعراض از دنيا به نحوى خارج از حداعتدال در زيد پى مى برد؛ گرايشى كه مى تواند در طرز رفتار او با ديگران و محيطاطراف خلل و اختلالى غير مجاز ايجاد كند و بخش بزرگى از حالت توازن را كه بايد درزمينه پرداختن به اعمال خير و نيك وجود داشته باشد به نحوى كه به جهات ديگرى كهبايد بدانها نيز در حد معينى پرداخته شود آسيب نرساند از بين مى برد. و پيداست كهمساءله توازن و تعادل مساءله حساس و خطيرى است كه با عمق شخصيت انسان مسلمان تماسدارد و با تمامى مواضع و رفتارها و كليه شؤ ون زندگى او مرتبط است و ايجادخلل در آن به معناى پيدايش و نقص و كاستى در دين است كه بايد از آن دورى جست و پيشاز آن كه به فاجعه اى واقعى مبدل شود بايد آن را اصلاح و تصحيح كرد.
آرى سلمان به اين نيز پى برده بود كه ((زيد)) با تلقى و برداشتى قشرى وسطحى به عبادات دينى پرداخته است به طورى كه به وسواسى گرى دچار گشته تاآنجا كه از روح شريعت دور شده خود را در محبسى خشك و در بسته زندانى كرده و اززندگى در سرزمين گسترده و پر از نعمت خدا محروم نموده نمى تواند به گشت و گذارهدفدار در آفاق اين سرزمين پهناور و آكنده از نعمت و موهبت بپردازد. وقتى كه سلماناحساس كرد زيد در معرض اين خطر جدى است و در آستانه اينست كه بر اثر آن ، گامهايشبلغزد از جايگاه يك مربى مهربان براى تصحيح خطاى زيد و بازگرداندن امور به حدنصاب و اعتدال وارد عمل مى شود.
نص تاريخى چنين مى گويد:
زيد بن صوحان شب را زنده مى داشت و روز زا روزه مى گرفت و چون جمعه مى آمد شبجمعه را زنده مى داشت و به سبب مشقتى كه در جمعه هاتحمل مى كرد از رسيدن جمعه ناراحت مى شد چون خبر اين رفتار و كردار به سلمان رسيدعزم سراى او كرد و گفت :
زيد كجاست ؟
همسر زيد گفت : اينجا نيست .
سلمان به همسر زيد گفت : تو را قسم مى دهم كه غذايى فراهم كنى و بهترين جامه هايترا بپوشى . آنگاه كس به سراغ زيد فرستاد چون آمد غذا را نزد او گذاشت و بدو گفت :
اى زيد! (زيدك ) بخور.
زيد گفت : من روزه دار هستم .
سلمان گفت : اى زيد! بخور دين خود را ناقص مكن ، بدترين راه و روشها وسواسى گرىاست چشم تو را بر تو حقى است بدن تو بر تو حق دارد و همسر تو بر تو حق دارد.
پس زيد آن غذا را بخورد و رفتار گذشته خود را ترك كرد.(74)
نزديك به مضمون اين روايت ، حاكى از رفتار مشابه سلمان با ((ابودرداء)) نيز روايتشده است . (75)
زمين احدى را مقدس نمى كند 
در زمينه رد و انكار مفاهيم غلط و برخورد قشرى و سطحى بامسائل دينى كه محتواى عميق آن را ناديده مى انگارد مى بينيم سلمان را باز هم با ابودرداءقضيه اى ديگر است :
ابودرداء به سلمان نوشت : به سوى سرزمين مقدس (يعنى شام ) بيا.
سلمان در جوابى كه براى او نوشت بدو اعلام كرد كه : ((زمين كسى را مقدس نمى كندعمل آدمى او را مقدس مى كند)). (76)
زهد واقعى  
بسيارى چنين مى پندارند كه زهد يعنى تحمل محروميت از نعمتها و رنج بردن از تنگىمعيشت به نحوى سخت و طاقت فرسا. اما سلمان فارسى كه علماول و آخر را به دست آورده بود مى خواهد خود را بر زهد واقعى تربيت كند و بسازد و بهطور حقيقى دل خويشتن از انديشه دنيا تهى نمايد و نمى خواهد نفس خود را اطمينان و آرامشبخشد تا با همه عقل ، فكر، اعضاء و جوارحش و براى هميشه ، به خداى سبحان روى آوردو هيچ چيز او را از ذات بارى تعالى منصرف ومشغول نگرداند. وقتى كه مقررى خود را دريافت مى كرد هزينهيكسال خود را از آن بر مى داشت تا زمان بعدى دريافت مقررى . به او گفته شد: تو بازهد چنين مى كنى در حالى كه نمى دانى امروز مى ميرى يا فردا!
در جواب گفت : ((چرا همانطور كه نگران مرگ من هستيد به زنده ماندنم اميدوار نيستيد؟ -اى نادانان - آيا ندانسته ايد كه اگر انسان معيشت در حدقابل اعتمادى نداشته باشد نفس او از فرمانش سرپيچى مى كند اما اگر معيشت او فراهمباشد نفسش اطمينان و آرامش پيدا مى كند)). (77)
نكات و مطالب ذيل از اين نص استفاده مى شود:
1 - سلمان نمى خواهد حتى براى يكبار به نفس خودمشغول و از خداى سبحان غافل شود.
2 - او از موضع شخص دانا و روشن بينى كه عميقا و به طور مساوى به درد و درمان مىانديشد و درد را به نحو اساسى و واقعى درمان مى كند با خواستها واميال نفس خود برخورد و رفتار مى كند.
3 - ملاحظه مى شود كه كسانى كه به سلمان خرده گرفته اند زهد او و روى گردانيش ازدنيا را تصديق و اذعان كرده اند اما از آن جا كه سر و سبب كنار گذاشتن هزينهيكسال را نمى دانسته اند از اين كار سلمان شگفت زده و متحير شده اند.
4 - سلمان معترضان را متوجه خطا و اشتباهشان در طرح معادله اى كه ديدگاهشان بر آنمبتنى بوده نموده و بر اساس واقع گرايى و نه با فريب و شعارهاى پر زرق و برق ،مبناى فكرى آنها را تعديل كرده است .
نكات و مطالب ديگرى را مى توان از نص مزبور به دست آورد اما در اينمجال پرداختن بدانها را ضرورى و لازم نديده به همين اندازه اكتفا مى كنيم و فرصت رابه سخن گفتن از جهات و جوانب ديگرى از شخصيت و زندگانى اين بزرگمرد مى دهيم .
نجات سبكباران  
از كتاب ((محاسن )) نقل شده است كه : در مدائن حريقى روى داد سلمان قرآن و شمشيرشرا برداشت و از خانه خارج شد و گفت : ((اين چنين سبكباران مى رهند)).(78)
و حكايت شده است كه : مردى بر او وارد شد در خانه او جز يك شمشير و قرآن چيزى نديدبا تعجب پرسيد: ((آيا جز آنچه مى بينيم در خانه ات چيزى نيست ؟)) سلمان جواب داد:((پيش روى ما منزلگاهى سخت است و ما كالا و متاعمان را به آنمنزل پيش فرستاده ايم )). (79) به همين مضمون روايتى است كه با سند معتبر از امامصادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمود: ((على - عليه السلام - را در خانه اى بودكه جز يك زير انداز، يك شمشير و يك قرآن در آن نبود و در آن خانه نماز مى گزارد يادر آن خانه خواب قيلوله (خواب نيمروز) مى كرد)).(80)
حال چرا فقط شمشير و قرآن در خانه ايشان بوده و نه چيز ديگر؟ راستى اين به چهمعناست ؟ از اين چه چيز مى توان فهميد و چه درسى مى توان آموخت ؟ پرسشى است كهناگزير به دهن بسيارى مى رسد و نفوس را تشنه دانستن جواب قانع كننده وقابل قبول مى سازد.
ما در اين جا على رغم اين كه براى جواب وافى و شافى به اين سؤال فرصت و مجالى بيشتر لازم مى دانيم سعى مى كنيم به اين پرسش جوابكامل و مقبول باشد اكتفاء مى كنيم و مى گوييم :
خداى سبحان كه اين موجود (يعنى ) را آفريد خواست در درجهاول اين موجود ((انسان )) باشد و آنگاه اراده كرد كه ((آزاده )) باشد. بنابراين هرآنچه كه با اين ((انسانيت )) و ((آزادگى )) ناسازگار باشد و دايرهعمل آنها را محدود نمايد با فطرت انسانى منافات داشته ناهماهنگ است و با آنچه خداىسبحان براى انسان اراده فرموده منافات دارد (بحث راجع به اين آزادى و حقيقت ، حدود وضوابط آن از نظر اسلام بحثى دقيق و عميق است اما جاى آن اين جا نيست و ناگزير بايدبه فرصت و مجالى ديگر واگذار شود).
از جانب ديگر: خداوند پيامبران را بر انگيخت و كتابها را فرو فرستاد تا مردم را پاكگرداند و تزكيه نمايد و از يك سو آنها را پرورش دهد و از ديگر سو كتاب و حكمتبدانان بياموزد. آنگاه ((آهن )) را آفريد كه در آن بيمى - يا قدرتى - سخت است . درمقام بيان اين عناصر چنين فرموده : ((اوست كسى كه در ميان مردم عامى پيامبرى از خودايشان فرستاد تا آيات خدا را بر ايشان بخوانند و آنان را تزكيه كنند و كتاب و حكمتبياموزندشان )). (81)
و فرمود: ((همانا فرستادگانمان را همراه با بينات (براهين روشن ) فرستاديم و باايشان كتاب و ميزان (ترازو) نازل كرديم تا مردم به مردم بهعدل و داد قيام كنند و آهن را آفريديم كه در آن بيمى سخت - يا قدرتى بسيار - و منافعىبراى مردم است . و تا خدا بداند چه كسى به سبب ايمان غيبى (بدون مشاهده با چشم سر)او و رسولانش را يارى مى كند...)). (82) و دعاى ابراهيم واسماعيل را چنين حكايت فرموده است : ((پروردگار! و در ميان آنها پيامبرى از خودشانبرانگيز كه آيات تو را بر ايشان بخواند و كتاب و حكمت بياموزدشان و پاكشانگرداند)).(83)
و نيز فرمود: ((خدا بر مؤ منان منت نهاد آنگاه كه در بين آنها پيامبرى از خودشانبرانگيخت كه آيات او را بر آنها بخواند و پاكشان گرداند و كتاب و حكمت بدانانبياموزد هر چند پيش از آن در گمراهى آشكار بودند.)) (84) اينك به بيان جريانطبيعى هر يك از اين مراحل پرداخته مى گوييم :
مرحله اول :  
هنگامى كه خداوند سبحان فرستادگان خود را به سوى مردم مى فرستد مردم با شگفتىو انكار با آنها مواجه مى شوند در اين هنگام اظهار و ابراز بينات - مورد اشاره در آيه 25سوره حديد - و ادله و براهين قاطع لازم و ضرورى مى شود تا صحت گفته هاى ايشان راثابت كند.
اين بينات و براهين به اشكال مختلف از قبيل معجزات و خوارق عادات يا متوجه ساختن مردمبه انديشه كردن در شگفتيهاى آفرينش يا يادآورى ((ايام الله )) و آنچه بر سرگذشتگان آمده يا يادآورى بشارتهايى كه رخ مى دهند يا ادله و براهين روشن ديگر بودهاند.
اين ((بينات )) بسان ضربه روانى نيرومندى بود ناگزير موجب مى شوندعقل حق را باور كند و در برابر آن تسليم شود و چه بسا بخشى از اين بينات را آياتىكه فرستاده خدا بر مردم مى خواند بيان مى كنند، چنانكه با قرين ساختن تعليم كتاببا تلاوت آيات الهى بر مردم در آيات سابق الذكر سوره جمعه ، بقره وآل عمران به اين مطلب اشاره شده است .
مرحله دوم :  
پس از آن كه عقل را اذعان و تصديق كرد نوبت مى رسد به تزكيه (پالايش ) و پراكندنفضايل و خصايص نيكو و ارزشمند در جان انسان و پاك سازى آن از رسوبات وناخالصيها و متقاعد كردن انسان به اين كه نبايد استكبار و استعلاء كند و نبايد كينهورز، حريص ، ترسو، و... باشد (و يزكيهم ).
در اين مرحله بذرهاى نيكى ، بركت و صلاح در جان انسان پاشيده مى شود. كارى كهانسان را براى فهم بيشتر و تدبر و آگاهى افزونتر نسبت به احكام و شرايع دين آمادهمى سازد و او را مستعد مى نمايد تا در جهت عمل به اين احكام و شرايع دين آماده مى سازد واو را مستعد مى نمايد تا در جهت عمل به اين احكام و شرايع و منطبق ساختن آنها با خود تمامتوان خود را به كار بگيرد و براى پياده كردن آنها در جامعه اش سختيها و مشتقات را برخود هموار كند. چرا كه اخلاق ، بنياد دين و لازمه ديندارى مى باشد؛ زيرا خداپرستى باكبر ورزيدن و گردنكشى نمى سازد (آنان كه نزد پروردگار تو هستند از پرستش اوكبر نمى ورزند). (85) و اگر فرعون استكبار نكرده بود ايمان آورده بود حق راپذيرفته بود و همچنين ابليس .
چنانكه عبادات و پرستش خداى سبحان با رذايل اخلاقى ديگر مانند دروغگويى ، برترىجويى ، ستمكارى ، بد انديشى و حيله گرى سازگار نيست . كسى كه ازرذايل اخلاقى رهايى نيافته است اگر چه در نتيجه آياتى كه بر او تلاوت شده وبينات و براهين روشن و قاطعى كه ديده يقين به حقحاصل كرده باشد اما در زمره انكار كنندگان قرار گرفت كه خداوند درباره آنها فرمودهاست : ((از روى ستمگرى و برترى طلبى آن را انكار كردند در حالى كه در باطن بدانيقين حاصل كرده اند)). (86)
از جمله آنچه كه به نقش اخلاقى در قبول و تصديق حق و تسليم در برابر آن اشاره واشعار دارد اين سخن خداى تعالى است كه فرموده : ((بسيارى ازاهل كتاب بعد از آن كه حق برايشان روشن شد به سبب حسادتشان آرزو مى كنند شما را پساز آن كه ايمان آورده ايد به كفر بازگردانند)). (87) در اين آيه نقش حسد در ممانعت ازپذيرفتن حقى كه براى آنها روشن و واضح بوده بيان گرديده است .
مرحله سوم :  
سومين مرحله ، تعليم كتاب (وحى ) و نشر معارف آنست توسط پيامبر - صلى الله عليه وآله - (يعلمهم الكتاب ) تا بينش درست و بيدارى كافى براىحل و درمان مشكلات زندگى و مسائلى كه پيش مى آيد به انسانها بدهد و او را بهارزيابى صحيح مسائل قادر سازد تا با هوشيارى و شناخت كافى از آنچه خداوند سبحاناز او خواسته پا به ميدان عمل بگذارد و بدانچه خدا بدو امر كردهعمل نمايد و از آنچه كه از آن نهى فرموده پرهيز كند.
مرحله چهارم :  
آنگاه مرحله برانگيختن گنجينه هاى خردها، دورى گزيدن از جمود و قشريگران و دادناصالت و نقش واقعى عقل به او در سايه تعليم خداى سبحان بر اساس ضوابط وقواعد صحيح فرا رسد تا ((حكمت )) و ((ميزان )) كه شايد تعبير ديگرى از ((حكمت)) كه به معناى گذاشتن هر چيز در جاى خود بى زياده و نقصان است باشد متحقق گردد.گذاشتن هر چيز در جاى خود بى زياده و نقصان است باشد متحقق گردد. و اين بدان جهتاست كه با مسائل مختلف بخصوص در مورد آنچه كه به حيات اجتماعى مربوط مى شود وبه هوشيارى و تدبير و تدبر بيشتر و سپس اتخاذ موضع صحيح و عادلانه (تا مردمبه عدل قيام كنند)) نيازمند است بايد با روح حكمت مواجه شد. مى بينيم كه (قيام بهقسط) در آيه شريفه به ((ناس )) نسبت داده شده است . اين قيام نتيجه وحاصل طبيعى هشيارى و تكامل آنها خواهد بود.
آرى بايد بر پايه حكمت با امور قضايا برخورد نمود يعنى نخست درك واقعيت و سپسبرخورد شايسته و مناسب با آن بدون آن كه باپايمال كردن حق بدان ستم شود يا با عطاى بيش از حد موجب تباهى آن را فراهم آيد.
انزال حديد چرا؟! 
طبيعى است كه قيام مردم به قسط - چنانكه در آيه بدان اشاره شده - خيلى زود بامشكلاتى روبرو مى شود و با مخالفت و مقاومت قوى و خرد كننده اى از جانب طواغيت ،جباران و كسانى كه سرنوشت ملتها را فداىاميال خود مى كنند. مواجه خواهد شد. اين قيام همچنين با كسانى رويارو مى شود كه مردم رابه منظور اين كه براى بهره كشى از آنها و مكيدن خونشان زمينه فراهم و درها باز باشدبه قيد و بندهاى مختلف كشيده و آنها را از آزاديهايشان در شؤ ون مختلف بازداشته اند،آزاديهايى كه با امتيازات غير عادلانه اى كه اين گروه در زمينه هاى مختلف زندگى بهخود اختصاص ‍ داده اند اصطكاك خواهد داشت .
بدين لحاظ خداوند سبحان آهن را نازل مى كند (مى آفريند و در دسترس ‍ قرار مى دهد) كهدر آن قدرتى - يا بيمى - شديد و منافعى براى مردم است تا اين پديده ، شمشيرىبرنده باشد كه از برنامه هاى قرآن در جهت ايجاد انسانيت براى انسان دفاع كند و آزادىاو را كه خداى سبحان براى او مقرر نموده تاءمين كند، آزادى در فكر و تصميم و سپسآزادى در اجراى عملى آنچه كه به تعليم الهى و مطابق شرايع و احكام خداوند آن راپذيرفته و تصميم گرفته است . و اين شمشير ابزارى خواهد بود براى يارى ونصرت انسان مؤ من و دادن هويت انسانى او به او و در حقيقت وسيله اى خواهد بود براىيارى و نصرت خداى سبحان و فرستادگان او؛ زيرا با شمشير، مبادى و اهداف الهى وسنتهاى خداوند در هستى و در زندگى يارى مى شوند و پيامبران - عليهم السلام - درعملى ساختن اهدافشان كه براى تحقق آنها سعى و تلاش بسيار نموده و هر چه داشتند فداكردند نصرت مى شوند.
حال مى توان از آنچه گذشت در ((شمشير)) و ((قرآن )) كه فقط همين دو در خانه على -عليه السلام - و نزد سلمان - رحمه الله - بوده اند - ويژگى و خصوصيتى را شناسايىو برداشت نمود. در ((مصحف )) (قرآن ) آيات بينات است كه آنچه بر پيشينيان گذشتهو حاوى پند و عبرت است براى ما حكايت مى كند و در آن بسيارى از مواعظ،امثال و بشارتهاست ، تربيت و تزكيه مى كند و تفهيم مى كند، گنجينه هاى خرد را بر مىانگيزد، به مردم حكمت مى آموزد... و خود، معجزه اى جاودان و آيتى روشن و مبارزه طلبىهميشگى است . ((شمشير)) آهنى است كه در آن ((باءس شديد)) است و مى تواند برنامههاى قرآن را در ايجاد انسانيت انسان پشتيبانى كند و از آزادى انسان و كرامت او كه خدا او رابدان اكرام فرموده دفاع نمايد.
بدين ترتيب ما هدف و مقصد والاى آيات شريفه قرآن را از على - عليه السلام - و سلمانمى آموزيم بدون آن كه كلمه اى سخن بگويند (فقط از اين كه قرآن و شمشير داشته اند وديگر هيچ ، به مفاهيم قرآنى پى مى بريم ). و سلمان محمدى را شاخه اى از درخت بلندبالاى اسلام ، و ((محمدى واقعى )) و از اهل بيت - صلوات الله و سلامه عليهم - مى بينيم.
مقصود از ((صحابى )) از نظر سلمان  
از ((ابوالبخترى )) روايت شده كه گفت : اشعث بن قيس جرير بن عبدالله بجلى نزدسلمان آمدند و در اطراف ((مدائن )) در اطاقى حصيرى بر او وارد شدند بعد از گفتنسلام و تحيت به او گفتند: ((آيا تو سلمان فارسى هستى ؟)).
گفت : بلى .
گفتند، تو همنشين رسول الله - صلى الله عليه و آله - هستى ؟
گفت : نمى دانم .
آن دو به شك افتاده و با خود گفتند: شايد آن كه ما مى خواهيم اين نيست .
آنگاه سلمان بدانان گفت : ((من مقصود شما و همانم كه در پى او هستيد منرسول الله - صلى الله عليه و آله - را ديده و با او نشسته ام اما ((صاحب )) (مصاحب ) اوكسى است كه با او به بهشت وارد شود، كارتان چيست ؟...)). (88)
اين ماجرا بر اين اساس است كه اشعث و جريرقبل از آن ، سلمان را نديده باشند در صورتى كه چنين بوده (و روايت صحيح باشد)آنچه كه در اين گفتگو جلب نظر مى كند عبارت است از: برداشت سلمان و ديدگاه او درمورد ((صحابى ))، او بين كسى كه رسول الله - صلى الله عليه و آله - را ديده و بااو نشست و برهاست كرده و ((صاحب )) و ((انيس )) آن حضرت ، فرق و تفاوت روشنىمى بيند چرا كه حتى كافر و منافق ، چه رسد به كسى كهعمل نيك و بد را به هم مى آميزد آن حضرت را مى ديده و با او مجالست مى كرده است . امامصاحبى كه رسول الله - صلى الله عليه و آله - با او ماءنوس و ماءلوف بوده تنهاكسى بوده تنها كسى بوده است كه اعمال صالحه اش او را شايسته و لايق مصاحبت پيامبراكرم - هم در دنيا و هم در آخرت - كرده است .
اين ديدگاه و برداشت با آنچه كه نزد پاره اى مردم مشهور و شايع است سازگار نيستكه مى گويند ((صحابى ))، او بين كسى كهرسول الله - صلى الله عليه و آله - را ديده و با او نشست و برخاست كرده و ((صاحب)) و ((انيس )) آن حضرت ، فرق و تفاوت روشنى مى بيند چرا كه حتى كافر و منافق ،چه رسد به كسى كه عمل نيك و بد را به هم مى آميزد آن حضرت را مى ديده و با اومجالست مى كرده است . اما مصاحبى بوده است كهاعمال صالحه اش او را شايسته و لايق مصاحبت پيامبر اكرم - هم در دنيا و هم در آخرت -كرده است .
اين ديدگاه و برداشت با آنچه كه نزد پاره اى مردم مشهور و شايع است سازگار نيستكه مى گويند ((صحابى )) كسى است كه در سن تميز و درحال اسلام پيامبر - صلى الله عليه و آله - را ديده باشد، تا آنجا كه گفته اند اگرمرتد شود ((صحابى )) بودن او از ميان مى رود و چون به اسلام بازگردد ((صحابيت)) او نيز مى گردد چيزى كه درباره طليحة بن خويلد گفته اند.
مسؤ وليتها بزرگ  
تاريخ نشان دهنده اينست كه ((سلمان )) مواضع و كارهايى حائز اهميت بسيار داشته است: در ماجراى سقيفه بنى ساعده كه پيامد و نتيجه آن اين بود كه على رغم تاءكيدهاىرسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - بر اين كه پس از او على ولى امر مسلمين استخلافت به صاحب شرعى آن امير المؤ منين على - عليه السلام - نرسيده موضع مخالفداشت .
علاوه بر اين : از جانب خليفه دوم عمر بن خطاب والى ((مدائن )) شد و سالهاى متمادىوالى آن جا بود تا اين كه وفات يافت - رحمت خدا بر او.
او موظف شد موضع بناى ((كوفه )) را انتخاب كند، انتخاب كرد و در آن موضع دو ركعتنماز خواند و دعايى خواند.(89)
و همو حفر خندق در اطراف مدينه را مطرح ساخت و پيشنهاد كرد.(90) و گفته اند وقتىديد نقطه اى از خندق تنگ و باريك است و سواره دشمن مى تواند از روى آن پرش كنددستور داد آن قسمت را فراخ كنند تا مشركين راه نفوذى پيدا نكنند.(91)
و پيامبر - صلى الله عليه و آله - بر فراز شهر ((طائف )) منجنيقى نصب فرمود كهسلمان آن را ساخت و گفته شده كه نصب منجنيق نيز به اشاره و پيشنهاد سلمان بوده است .(92) و در جنگهاى مسلمانان شركت جسته بعض ‍ سرزمينها را به تصرف درآورد.(93)و مسلمانها او را به فرماندهى لشگر انتخاب كرده ، دعوت و تبليغاهل فارس را بر عهده او قرار دادند.(94) پس ‍ خداوند رحمتش كند و در گسترده ترينمنزلها و بهترين غرفه هاى بهشتى جايش دهد كه او ولى و قدير است .
فصل چهارم : هم مخالفت با حكومت و هم مشاركت در آن 
مشاركت جبهه مخالف ، در حكومت  
درست است اگر كسانى چون سلمان فارسى ، عمار بن ياسر، مالك اشتر و...را از آناستفاده مى كردند. چرا كه در آن زمان با حكومت مخالف بودند و از آن استفاده مى كردند.چرا كه اين افراد و نظاير ايشان با استناد به مواضع و گفته هاى بسيارى كه ازپيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - ديده و شنيده بودند معتقد بودند به اين كه بعد ازرسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - جانشين آن حضرت ، حق اميرالمؤ منين - عليهالصلاة و السلام - بوده است و ديگران در اين امر بدو ظلم و تجاوز كردند و حق او را بهغير او دادند.
ابن ابى الحديد معتزلى حنفى براى ما روايت مى كند كه (براء بن عازب ) گفته است :چون با ابوبكر به خلافت بيعت شد او را ديده كه به همراه عمر، ابوعبيده و جماعتى بهراه افتاده احدى را نمى ديدند مگر آن كه او را مى زدند و دستش را مى كشيدند و به دستابوبكر مى ماليدند تا با او بيعت كند چه بخواهد و چه نخواهد!.
((براء)) مى گويد: ((مبهوت و ديوانه وار شروع كردند به دويدن ، تا اين كه بر درسراى بنى هاشم رسيدم درب را بسته ديدم ... با رنج درونى خود درنگ كردم و شب هنگاممقداد، سلمان ، ابوذر، عبادة بن صامت ، ابوالهيثم بن التيهان ، حذيفه و عمار حذيفه و عماررا ديدم كه مى خواهند در بين مهاجرين مجددا شورا برگزار كنند)). (95)
و نصوصى ديگر كه مخافت اين گروه را با برگرداندن امر خلافت از على - عليهالسلام - به ديگران روشن مى سازد.
يك پرسش صريح  
در اين جا سؤ الى پيش مى آيد كه بايد بدان پاسخ داده شود و آن اين است كه : ما اينافراد و همفكران آنها را مى بينيم كه در چهار چوب همان حكومتى بوده اند. (96) يكىچون عمار ولايت ((كوفه )) را بر عهده مى گيرد، ديگرى ، چون سلمان والى ((مدائن ))مى شود و كسانى چون مالك اشتر و حذيفه فرماندهى لشگر را بر عهده مى گيرند يا درجنگها شركت مى كنند و...در حالى كه از جمعيت حاكم و طرفداران آنها مراكز ومشاغل حساس را به انحصار خود درآورده و به هيچ وجه اجازه نمى دهند دشمنان حكومت در آنمشاغل و مواضع شركت كنند و بدانها دست يابند.
حال ، سر و سبب اين كه اين گروه در حكومت شركت مى كرده اند و آنها به اين مشاركت تنمى داده اند چه بوده است ؟

next page

fehrest page

back page