بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب خاطرات, حجت الاسلام والمسلمین محسن قرائتى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     KHAT0001 -
     KHAT0002 -
     KHAT0003 -
     KHAT0004 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

مقدّمه مؤ لّف
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
با لطف و اراده خداوند متعال ، در سال1357 انقلاب اسلامى مردم ايران به رهبرى امام خمينى قدّس سرّه پيروز شد. در همانروزها آية اللّه شهيد مطهرى با تلاش و پيگيرى ، مرا به راديو تلويزيون فرستادند وبحمداللّه تا اين تاريخ ، حدود بيست و دو سال است كه بدون وقفه و در هر هفته با مردمعزيز گفتگو داشته ام و حدود دو هزار برنامه از من ضبط شده است .
در اين دوران ، قديمى ترين دوستى كه مرا يارى كرد، دانشمند عزيز جناب حجة الاسلاموالمسلمين حاج سيد جواد بهشتى بود كه در اكثر برنامه ها مشاور وهمكارم بود.
ايشان در تابستان 77 چند صد نوار مرا در اختيار آقاى حسين رعيت پور وآقازاده خودشانآقاى مصطفى بهشتى و
دو نفر از صبيّه هاى بنده (زهرا و زينب قرائتى ) قرار داد تا خاطرات ، طنزها و تمثيلاتىرا كه در لابلاى برنامه ها، از خودم يا ديگران بوده ، استخراج نمايند.
اين عزيزان كار خود را انجام دادند و جناب آقاى بهشتى نوشته ها را بازنويسى و پس ازتلفيق با برخى خاطراتى كه حجة الاسلام والمسلمين محمّد موحدى نژاد جمع آورى نمودهبودند، جهت چاپ در اختيار ((مركز فرهنگى درسهايى از قرآن )) قرار دادند.
اين خاطرات ، كوتاه ، شيرين و آموزنده است ، ولى اميدوارم جرقه هايى كه در اين خاطراتاست ، كليد يك جريان فكرى و تربيتى قرار گيرد.
والسلام
محسن قرائتى
دعاى پدر
خداوند به پدرم فرزندى عطا نكرده بود و سنّ او ازچهل سال مى گذشت كه همسر دوّمى انتخاب كرد، بازهم بچه دار نشد. او به فرزندارشدن خود اميدوار بود و ماءيوس نبود تا اينكه خداوند سفر حجى را قسمت او كرد. ايشان درطواف و نماز به سايرين كمك مى كرد و از آنان مى خواست در كنار كعبه براى فرزنددارشدنش دعا كنند و آنان در كنار كعبه دعا مى كردند. مرحوم پدرم مى گفت : من همانجا ازخداوند خواستم نسل من مبلّغ دين باشد. به هرحال از سفر حج كه برگشت ، خداوند دوازده فرزند به او داد؛ يك فرزند از همسراوّل و يازده فرزند از مادرم كه همسر دوّم او بود.
با لطف الهى در سن چهارده سالگى به حوزه علميه رفتم ، يكسال در كاشان ، هفده سال در قم ، يك سال در نجف و يكسال نيز در حوزه مشهد بودم و پس ‍ از پيروزى انقلاب درسال 57 مقيم تهران شدم .
توفيقاتم را از خداوند مى دانم كه پس از اشك پدرم در كنار كعبه و دعاى مردم نصيب منفرموده است ، همان گونه كه نشر سخنانم از صدا وسيما را مرهون رهبرى امام خمينى قدّسسرّه و خون شهدا و تلاش و پيگيرى علامه بزرگوار شهيد مطهرى مى دانم و تمامنواقص و ضعف ها را از خود دانسته و از خداوند طلب مغفرت نموده و از مردم عزيز معذرتمى خواهم .
اثر متلك
پدرم شالى دور سرش مى پيچيد. مى گفت : روزى در بازار كاشان زنى مسئله اى شرعىاز من پرسيد من گفتم : بلد نيستم . زن گفت : اگر بلد نيستى پس اينشال را بردار و كنار بينداز. خيلى به من برخورد و تصميم گرفتم يك دوره رسالهعمليه را خوب بخوانم و چنين كردم بطورى كه پس از چندسال مسئله گو شدم .
خاطره تلخ
هفت ساله بودم كه به يكى از مساجد كاشان رفتم ، در صفاوّل نمازجماعت ايستاده بودم كه پيرمردى مرا گرفت ومثل گربه به عقب پرتاب كرد و گفت : بچه صفاوّل نمى ايستد! و اين در حالى بود كه با بى احترامى هم جايى را غصب كرد و هم ذهنكودكى را نسبت به نماز و مسجد منكدر كرد.
پس از گذشت سالها هنوز آن خاطره تلخ در ذهنم مانده است .
معلّم بد اخلاق
يادم نمى رود در كودكى وقتى معلّم سركلاس مى آمد، مشق ها را چنان خط مى زد كه گاهىكاغذ پاره مى شد و ما همين طور مات و مبهوت نگاه مى كرديم كه آقا! ما تا نصف شب مشقنوشتيه ام و شما اصلاً نگاه نكردى كه من چه نوشته ام ؟ آن قدر معلّم ما بداخلاق بود كهاگر يك روز لبخند مى زد تعجّب مى كرديم .
كتك مبارك
مرحوم پدرم اصرار زيادى داشت كه من محصل حوزه عليمه و روحانى شوم و من مخالف بودمو به دبيرستان رفتم .
روزى گزارش چند نفر از همكلاسى هايم را به مدير دادم كه اينها در مسير راه اذيت مىكنند، مدير هم آنها را تنبيه كرد. آنها هم در تلافى با هم همفكر شدند و كتك مفصّلى را درمسير برگشت به من زدند كه سر و صورتم سياه شد و بىحال روى زمين افتادم و به سختى خود را به منزل رساندم . پدرم گفت : محسن چى شده ؟گفتم : هيچى ، مى خواهم بروم حوزه عليمه وطلبه شوم .
راستى چه خوب شد آن كتك را خوردم !
جريمه خود
بعضى از روزها به حضور در نماز جماعت در اوّل وقت موفّق نمى شدم ، تصميم گرفتمهرروز كه از نماز اوّل وقت غافل شدم مبلغى را به عنوان جريمه بپردازم . پس از مدّتىحضورم مرتّب شده بود به خود گفتم : تو براى جريمه ناراحتى يا براى از دست رفتنپاداش نماز جماعت ؟!
ضمانت
بچه بودم با دوستانم مى رفتيم به روستاهاى اطراف كاشان ميوه هاى درختان را مىخورديم و وقتى صاحبش مى آمد فرار مى كرديم ، فكر مى كردم چون به سن تكليفنرسيده ام مسئوليّتى ندارم . سالها گذشت تا اينكه در حوزه آموختم كه تعرّض بهمال مردم ضمانت دارد، گرچه در زمان كودكى باشد.
با لباس روحانيّت به همان روستا رفتم و صاحب باغ را پيدا كردم و داستان را برايشتعريف كرده و حلاليت طلبيدم . صاحب باغ از اين حركت خيلىخوشحال شد و علاوه بر حلال كردن ، ما را به خانه اش مهمان كرد.
رياست بر آفتابه ها
نوجوان بودم و عازم سفر مشهد، به قهوه خانه اى رسيديم . مردم وارد دستشويى شدند.يك نفر چندتا آفتابه را كنار هم چيده و چوب بلندى در دست گرفته بود و هركس مى آمدآفتابه اى را بردارد به دست او مى زد و مى گفت : اين را برندار، آن را بردار. من گفتم :اين آقا چرا اينطورى مى كند؟ گفتند: اين بنده خدادنبال پست و مقام مى گردد و جايى گيرش نيامده ، بر آفتابه ها رياست مى كند!
پاداش نيّت خوب
روزى به پدرم گفتم : مى خواهى من چه كاره بشوم ؟ گفت : خوب درس بخوان ، دوست دارممرجع تقليد و عالم ربّانى مثل آيت الله بروجردى بشوى .(1) گفتم : شما ثواب پدرآقاى بروجردى را بردى . چون به اين نيّت مرا به قم فرستادى .
درخت بدون ميوه
كنار خانه قديمى ما باغى بود، به پدرم گفتم : اين همه درخت ، يكى ميوه نمى دهد! گفت :اين همه انسان در اين خانه زندگى مى كند، يكى نماز شب نمى خواند.
اثر كار معلّم
يادم نمى رود روزهايى كه مدرسه مى رفتم ، وقتى مدرسهتعطيل مى شد بچه ها با سيخى ، ميخى ، چوبى ديوارهاى مردم را خط مى كشيدند. فكركردم كه اين اثر كار معلّم است . وقتى معلّم مشق شاگرد را خط مى كشد، آنهم طورى كهگاهى ورقه پاره مى شود، بچه هم خارج از مدرسه به ديوار مردم خط مى كشد.
اما اگر معلّم در مقابل زحمت دانش آموز احسنت مى گفت و او را تشويق مى كرد، او نيز چنيننمى كرد.
نصيحت پدرم
چهارده ساله بودم كه طلبه شده و عازم شدم . پدرم آمد پاى ماشين و به من گفت : محسن((اُستُر ذَهبَك و ذِهابك و مَذهبك )) يعنى پول و رفت و آمد و مذهبت را مخفى نگهدار. گفتم : مذهبرا براى چه ؟ امروز كه زمان تقيّه نيست ! گفت : منظورم اين است كه هيچ وقت براى نمازمقيّد به يك مسجد نشو، چون كه اگر روزگارى به دليلى خواستى آن مسجد را ترك كنىمى گويند: خط ها دوتا شده ، يا آقا مسئله اى پيدا كرده و يا اين طلبه ... و اگر واردمسجد ديگرى شوى مى گويند: جاسوس است .
فرزندم ! مثل امّت باش و به همه مساجد برو و مقيّد به جا و مكان و لباس و شخصخاصّى مباش .
به شما حجره مى دهيم
سال هاى اوّل طلبگى ام در قم ، خواستم در مدرسه علميه آية اللّه گلپايگانى قدّس ‍ سرّهحجره بگيرم ودرس بخوانم . گفتند: به كسانى كه لباس روحانيت نپوشيده اند حجرهنمى دهند. خودم خدمت معظم له رسيدم ، ايشان نيز فرمود: شما كه لباس نداريد معلوم استكم درس خوانده ايد. به ايشان عرض كردم گرچه به من حجره ندهيد، ولى اجازه بدهيد يكمثال بزنم ! اجازه فرمودند:
عرض كردم : مى گويند فردى در كاشان به حمام رفت ، وقتى لباسهايش را بيرونآورد همه به او گفتند: اَه ، اَه ، چه آدم كثيفى ! وقتى اين برخورد را ديد دوباره لباسهايشرا پوشيد خواست از حمام بيرون برود، مردم گفتند: كجا مى روى ؟ گفت : مى روم حمّام تابيايم حمّام ! (چون اگر كسى تميز باشد كه حمّام نمى آيد)حال حكايت شماست كه مى گوئيد برو درس بخوان بعد بيا اينجا درس بخوان ، روحانىشو بعد بيا اينجا روحانى شو. وقتى اين مثال را زدم معظم له قدّس سرّه خيلى خنديد وفرمود: به شما حجره مى دهيم ، شما اينجا بمانيد.
مى خواهم 33 پل را بشمارم
سال اوّل طلبگى را پشت سر گذاشته بودم كه خدمت يكى از مراجع رسيده عرض كردم :آقا من پنجاه تومان دارم مى خواهم بروم اصفهان . فرمودند: مى خواهى چه كنى ؟ گفتم :مى خواهم بروم سى وسه پل را بشمارم وببينم 33پل است يا 32 تا، مى خواهم جاهاى ديدنى شهر را ببينم ، ولى پولم سهم امام است آياشما اجازه مى دهيد؟ ايشان فرمودند: چند ماه است درس مى خوانى ؟ گفتم : 9 ماه . فرمود: دراين 9 ماه جايى نرفته اى گفتم : خير فرمود: اجازه مى دهم برو به سلامت .
فريب استاد
مدرسه اى در قم بدست مبارك آيت العظمى گلپايگانى افتتاح شده بود و من از اوّلينطلبه هايى بودم كه براى ثبت نام مراجعه كردم . مرحوم آيت اللّه شهيد بهشتى ممتحنبود، وقتى نوبت به من رسيد من سريع خواندم . مرحوم بهشتى گفت : اى ناقلا! تند مىخوانى تا غلطهايت را نفهمم .
دانشمند بد سليقه
سالهاى اوّل طلبگى ام به خانه عالمى رفتم ، پرسيد: چه مى خوانى ؟ گفتم : ادبياتعرب گفت : بگو ببينم اشترتنّ چه صيغه اى است ؟ يك كلمه قلمبه از ما پرسيد كهنفهميديم چيست ، بعد پرسيد: اگر خواهرزن كسى پسر دائى خواهرش را شير بدهد آيابه او محرم مى شود يا نه ؟! پيش خود گفتم : علم تنها كارساز نيست ، آدم بايد فرهنگداشته باشد. اين استاد علم دارد، امّا فرهنگ نه .
شرايط ازدواج
مى خواستم ازدواج كنم ، ولى پدرم مى گفت : هر موقع درس خارج رفتى زن بگير. ديدمبه هيچ صورت قانع نمى شود، اثاثيه را از قم برداشتم و به كاشان نزد پدرم آمدم .او گفت : چرا آمدى ؟ گفتم : درس نمى خوانم ! شما حاضر نمى شوى من ازدواج كنم .
خلاصه هر چه به خيالخويش مرا نصيحت كرد اثر نگذاشت . بعضى از آقايان را ديد كه مرا براى درس خواندننصيحت كنند، من هم بعضى ديگر را ديدم كه او را براى موافقت به ازدواج من نصيحت كنند.
تا اينكه يك روز به پدرم گفتم : يا به من بگو ايمانتمثل يوسف است ، يا بگو گناه كنم يا بگو ازدواج كنم . سرانجام موفّق شدم .
جشن دامادى
براى جشن دامادى ام اطرافيان گفتند: براى تزئين مجلس و آويزان كردن در مجلس جشن كهآن زمان رسم محّلى بود، از تجّار فرش مقدارى فرش ‍ درخواست كنيم .
اوّل تصميم گرفتم اين كار را انجام دهم ، امّا بعد به خود گفتم : چرا براى چند ساعتجشن ، سَرم را پيش اين و آن خَم كنم ، مگر جشن بدون آويزان كردن قالى نمى شود؟ وخلاصه اين كار را نكردم .
خنده پدرم
روزهاى اوّل ازدواجم بود، با همسرم آمدم قم و خانه اى اجاره كرديم . يك اطاق 12 مترىداشتيم ، ولى يك فرش 6 مترى . پدرم آمد بهمنزل ما احوال پرسى ، گفتم : اگر ما يك فرش 12 مترى مى داشتيم و اين اطاق فرش مىشد زندگى ما كامل مى شد. پدرم خنديد! گفتم : چرا مى خنديد؟ گفت : من 80سال است مى دوم زندگى ام كامل نشده ، خوشا بهحال تو كه با يك فرش زندگى ات كامل مى شود.
تشكّر از خانواده
با اينكه منزل ما رفت و آمد مهمان زياد بود، ولى حاجيه خانم گفت : شما آقاى مطهرى رادعوت كنيد. علّت را پرسيدم ؟ گفت : چون تنها مهمانى كه موقع رفتن به نزديك دربآشپزخانه آمده و از من تشكّر كرد ايشان است ، بقيه مهمان ها از شما تشكّر مى كنند.
توسّل
خاطره اى دارم كه با چند مقدّمه بيان مى كنم :
1- زمانى وضعيّت مردم سامرا خيلى بد، گرفتار ضعف و فقر بودند به صورتى كهضرب المثل شده بود كه فلانى مثل فقراى سامرا است . آنها حمام نداشته و در رودخانهاستحمام مى كردند و تقريبا صددرصد اهل سنّت بودند.
2- آيه اللّه بروجردى قدّس سرّه تصميم گرفت حمام بزرگ و در كنار آن حسينه اى رابراى شيعيان بسازند تا زيارت امام هادى عليه السلام نيز از مظلوميت بيرون بيايد.
3- به پيروى از آن سياست براى رونق زيارت امام هادى عليه السلام ، آية اللّه العظمىخوانسارى كه در تهران بودند- به عدّه اى از طلبه ها پيغام داده و سفارش كردند كه ماهرمضان آن سال روزها بخوابند و شبها در حرم امام هادى عليه السلام احيا بگيرند.
4- آية اللّه العظمى شيرازى هم در راستاى اين سياست ، عدّه اى از نيروهاى حوزه را بهسامرا فرستادند. به هر حال توفيقى بود كه يك ماه رمضان من در آن مراسم بودم .
در آن زمان فقر شديدى به يكى از طلاب فشار آورده وبه امام هادى عليه السلام پناهآورده بود و كنار صحن آن حضرت ايستاد و عرض كرد: من مهمان شما هستم و محتاج و...
مى گويد: كمى ايستادم يك وقت آية اللّه العظمى شيرازى از حرم بيرون آمد در صورتىكه برخلاف رويه هميشگى كه عبا به سر كشيده به طرف درب صحن مى رفتند، بهطرف من آمده و مقدارى پول به من داده و فرمودند: اين كار به سفارش امام هادى عليهالسلام است . شما دفعه اوّلتان است كه گرفتار شده ايد و به اين درب پناه آورده ايد،ولى من بارها اينجا به پناه آمده و نتيجه گرفته ام .
اين داستان در ذهنم بود تا اينكه ازدواج كرده و با همسرم به مشهد مقدس ‍ رفتيم ، چندروزى گذشت ، پولم تمام شد. خواستم سجّاده نماز را بفروشم ، خانم مانع شد. خواستمتسبيحم را بفروشم ، به قيمت كمى مى خريدند. (مخفى نماند كه منپول دو عدد نان بيشتر نمى خواستم .) به حرم امام رضا عليه السلام رفتم تازيارتنامه بخوانم ، كسى به من مراجعه نكرد. ماءيوس شدم ، يك وقت به ياد داستانسامرا كه قبلاً گذشت افتادم ، آمدم كنار صحن امام رضا عليه السلام عرض كردم :
يا امام رضا! من مهمان شما و محتاج ، به شما پناه آورده ام ، شمااهل كرامت و بخشش هستيد؛ ((عادتكم الاحسان و سجيتكم الكرم ))
بعد از چند دقيقه يكى از سادات كه از دوستانم بود از راه رسيد و گفت : آقاى قرائتى !شما كجا هستيد، من نيم ساعت است كه به دنبال شما مى گردم ؟ گفتم : براى چى ؟ گفت :روز آخر سفرم است و مقدارى پول زياد آورده ام ، گفتم بيايم به شما قرض بدهم كهممكن است احتياج پيدا كنيد.
گفتم : فلانى ! همه اينها حرف است ، امام رضا عليه السلام شما را براى من فرستادهاست .
جشن عمّامه گذارى
رسم است كه طلاب علوم دينى و حوزه علميه ، براى عمّامه گذارى جشن مى گيرند. مقدارىسهم امام داشتم و موقع عمّامه گذاريم بود، رفتم خدمت آية اللّه العظمى گلپايگانىقدّس سرّه عرض كردم اجازه بدهيد از اين سهم امام براى جشن عمّامه گذارى استفاده كنم ؟ايشان فرمودند: ما كه براى عمّامه گذارى جشن نگرفتيم ، مُلاّ نشديم ؟!
توكّل بر خدا
مى خواستم در قم براى طلبه ها كلاس بگذارم ، كسى نبود تبليغ كند و خودم هم معتقدبودم كه اين كلاس براى آنها مفيد است . لذا مطلبى را روى كاغذ نوشتم و چند كپى از آنگرفته و آمدم درب فيضيه به ديوار بچسبانم . آقايى كه من شاگرد او محسوب مى شدمدلش براى من سوخت ، با اصرار اطلاعيه را از من گرفت كه بچسباند، طلبه ها ديدندآمدند همه را گرفتند و چسباندند. و بحمداللّه كلاس برگزار گرديد.
تبليغ ناموفّق
اوائل طلبگى ام به روستايى جهت تبليغ اعزام شدم ، آنها مقيّد بودند مبلّغ بايد خوب وخوش صدا مصيبت بخواند و چون من نمى توانستم ، عذر مرا خواستند و من نيز آنجا را ترككردم .
به دارايى خود تكيه نكنيم
در سنين جوانى و اوائل طلبگى خواستم از نجف اشرف به مكه بروم . توصيه شد كهبراى بين راه و آنجا مقدارى نان خشك كنم ، به نانوائى 40 نان سفارش ‍ دادم . شب كهخواستم تحويل بگيرم به ذهنم رسيد يك نان هم براى استفاده امشب بگيرم ، گفتم : كسىكه 40 نان دارد گرسنگى نمى خورد.
خلاصه نانها را آوردم وچون حجره خودم كوچك و حجره دوستم بزرگ بود، نانها را درحجره او براى خشك شدن پهن كردم . شب كه خواستم شام بخورم ديدم نان در حجره ندارم ،به حجره دوستم رفتم تا از آنجا نان بردارم ، ديدم او درب را بسته و رفته است ،خلاصه درب حجره ها را زدم تا چند تكّه نانِ خشك بدست آوردم .
آن شب كه 40 نان داشتم ، به گدائى افتادم .
غفلت ما، آرزوى دشمن
قبل از انقلاب و در اوائل طلبگى ام ، با كمال تعجّب يك روز مرحوم آية اللّه شيخبهاءالدين محلاتى يكى از مراجع وقت و از معدود روحانيونى كه حكومت طاغوت از او حسابمى برد به ديدن و احوالپرس من آمد، هنگام مراجعت باز باكمال تعجّب به من فرمود: شما برويد خدمت مراجع و بگوييد: آنقدر به فقه واصول مشغول شده ايد! پس با اين آيه قرآن مى خواهيد چكار كنيد كه مى فرمايد: ((ودّالذين كفروا لو تغفلون عن اسلحتكم وامتعتكم ....))(2) كفّاردوست دارند شما از اسلحه ومسائل روزمرّه زندگى خود غافل باشيد.
جايزه
يكروز در منزل ديدم خانم دستگيره هاى زيادى دوخته كه با آن ظرف هاى داغ غذا را بر مىدارند كه دستشان نسوزد، آنها را برداشته و به جلسه درس براى جايزه آوردم . وقتىخواستم جايزه بدهم به طرف گفتم : يكى از اين سه مورد جايزه را انتخاب كن : 1- يكدوره تفسير الميزان كه 20 جلد است و چندين هزار تومان قيمت دارد.
2- مقدارى پول .
3- چيزى كه به آتش و گرماى دنيا نسوزى .
گفت : مورد سوّم . من هم دستگيره ها را بيرون آورده به او دادم . همه خنديدند.
استاد و شاگرد
استادى داشتم كه مدّتى خدمت او درس مى خواندم ، يك روز به هنگام درس ، درب اطاق بازشد. استاد بلند شد درب را بست وبرگشت و درس را ادامه داد.
گفتيم : آقا مى گفتى ما مى بستيم ، فرمود: خوب نيست استاد به شاگردش دستور بدهد!
خدا مى داند هر چه نزدش خواندم فراموش كرده ام ، امّا اين برخورد همچنان در ذهنم باقىمانده است .
اخلاق ، ماندگارتر از درس
به عيادت يكى از مراجع رفتم ، ايشان بلند شده عمامه اش را به سرگذاشت و نشست ،علّت را پرسيدم . فرمود: به احترام شما. من تقاضا كردم راحت باشد و استراحت كند،ايشان قبول كرده و فرمود: حال كه اجازه مى دهى من هم برمى دارم .
من تمام درسهايى كه در محضرش خوانده بودم فراموش كردم ، ولى اين خاطره براى منمانده كه به احترام من بلند شد و عمامه اش را به سر گذاشت .
از امام حسين چه بخواهم ؟
در بعضى شب هاى جمعه كه در نجف بودم توفيقى بود كه به كربلا مى رفتم واز آنجاكه دعا زير گنبد امام حسين عليه السلام مستجاب است ، از استادم پرسيدم : چه دعا ودرخواستى از خدا در آنجا داشته باشم ؟
ايشان فرمودند: دعا كن هر چه مفيد نيست ، علاقه اش ازدل تو بيرون رود. بسيارند كسانى كه علاقمند به مطالعه يا كارى هستند كه علم يا كاربى فايده است .
در دعا نيز مى خوانيم : ((اعوذ بك مِن عِلم لاينفع )) خداوندا! از علم بدون منفعت به تو پناهمى برم .
وظيفه كدام است
وقتى دوره سطح را در حوزه تمام كردم ، متحيّر مانده بودم كه چه برنامه اى براى خودمداشته باشم . دوستانم به درس خارج فقه رفتند، امّا من سرگردان بودم . بالاخرهتصميم گرفتم جوان هاى محل را به خانه ام دعوت كنم وبراى آناناصول دين بگويم . تخته سياهى تهيه كردم ومقدارى هم ميوه وشيرينى خريدم وشروعبه دعوت كردم .
بعد ديدم كار خوبى است ولى يك دست صدا ندارد، طلبه هامشغول درس ‍ هستند و جوانها رها و مفاسد بسيار، در فكر بودم كه آيا كار من درست است ياكار دوستان ، من درس را رها كرده ام به سراغ جوانها رفته ام و آنها جوانها را رها كردهبه سراغ درس رفته اند. تا اينكه يكى از فضلاى محترم روزى به من گفت : در خوابديدم كه به من گفتند: لباست را بپوش تا خدمت امام زمان عليه السلام برسى . بهمحضر آقا رسيدم ، امّا زبانم گرفت ، به شدّت ناراحت شدم تا اينكه زبانم باز شد. ازآقا سؤ ال كردم : الا ن وظيفه چيست ؟ فرمودند: وظيفه شما اين است كه هر كدام تعدادى ازجوانها را جمع كنيد و به آنها دين بياموزيد.
اميدوار شدم و به كارم ادامه دادم .
قرارداد با امام رضا عليه السلام
يك سال براى زيارت به مشهد مقدّس رفتم . در حرم با حضرت رضا عليه السلام قرارگذاشتم كه يك سال مجّانى براى جوانها واقشار مختلف كلاس ‍ برگزار كرده و در عوضامام رضا عليه السلام نيز از خدا بخواهد من در كارم اخلاص داشته باشم .
مشغول تدريس شدم ، سال داشت سپرى مى شد كه روزى همراه با جمعيّت حاضر در كلاساز كلاس بيرون مى آمدم ، طلبه اى همين طور كه جلو من راه مى رفت نگاهى به عقب كرد، مراديد و به راه خود ادامه داد! من پيش خود گفتم : يا نگاه نكن يا اينكه من استاد تو هستم ،تعارف كن كه بفرماييد جلو! (اللّه اكبر)
به ياد قراردادم با امام رضا عليه السلام افتادم ، فهميدم اخلاص ندارم ، خيلى ناراحتشدم . با خود گفتم : قرآن مى فرمايد: ((لا نريد منكم جزاءً و لا شكوراً))(3) آنان نهمزد مى خواهند و نه انتظار تشكر. من كار مجّانى انجام دادم ، ولى توقّع داشتم از من احترامكنند!
خدمت آية اللّه ميرزا جواد آقا تهرانى داستانم را تا به آخر تعريف كرده و از ايشان چارهجوئى كردم . يك وقت ديدم اين پيرمرد بزرگوار شروع كرد به بلند، بلند گريهكردن ، نگران شدم كه باعث اذيّت ايشان نيز شدم ، لذا عذرخواهى كرده و علّت را پرسيدمايشان فرمود: برو در حرم خدمت امام رضا عليه السلام و از حضرت تشكّر كن كه الا نفهميدى كه مشرك هستى واخلاص ندارى ، من مى ترسم در آخر عمر با ريش سفيد در سنّنود سالگى مشرك بوده و خود متوجّه نباشم .
توّسل به امام رضا عليه السلام
سال هاى قبل از انقلاب كه تازه براى جوانان كلاس شروع كرده و در كاشان جلسه داشتم، به قصد زيارت امام رضا عليه السلام به مشهد رفتم ، در حرم به امام عرض كردم :چه خوب بود من اين چند روزى كه اينجا هستم جلسه و كلاسى مى داشتم و لذا گفتم : من يكزيارت جامعه و امين اللّه مى خوانم اگر موفّق شدم كه چه بهتر والاّ برمى گردم كاشانو جلساتم را در آنجا ادامه مى دهم .
در همين حال يكى از روحانيون آشنا پيش من آمد و گفت : آقاى قرائتى ! دبيران تعليماتدينى جلسه اى تشكيل داده اند بيا ما نيز شركت كنيم . با هم رفتيم ، ديدم جلسه اى استبا عظمت كه افرادى مثل آية اللّه خامنه اى ، شهيدان مطهرى و باهنر و بهشتى نيز تشريفداشتند. من اصرار كردم تا اجازه دهند پنج دقيقه اى صحبت كنم ، اجازه دادند و آقاى دكترصادقى وقتش را به من واگذار كرد. من نيز مطالب انتخابى همراه بامثال را بيان كردم . خيلى پسنديدند (مخفى نماند در موقع سخنرانى من ، آنقدر شهيدمطهرى خنديد كه نزديك بود صندلى اش بيافتد!) مرحوم شهيد بهشتى فرمود: من خيلىوقت بود كه فكر مى كردم آيا مى شود دين را همراه بامَثل و خنده به مردم منتقل كرد كه امروز ديدم .
در پايان جلسه رهبر معظم انقلاب كه در آن زمان امامت يكى از مساجد مهم مشهد را به عهدهداشتند، مرا به منزل دعوت كردند. و پس از پذيرائى ، اطاقى به من دادند و بعد مرا بهمسجد خودشان بردند كه البتّه مسجد ايشان زنده ، پر طراوت و خيلى هم جوان داشت ،فرمود: آقاى قرائتى ! شما هر چند وقت كه مشهد هستيد در اينجا بمانيد و براى مردم وجوانان كلاس داشته باشيد.
كلاسهاى آن زمان ما در مشهد سبب آشنايى ما با شهيد مطهرى نيز شد كه بعد از انقلابايشان نزد امام خمينى قدّس سرّه از كلاسهاى ما تعريف كرده و پيشنهاد كردند من بهتلويزيون بروم . حضرت امام به وسيله ايشان مرا به صدا و سيما معرّفى و من كارم رااز اوّل انقلاب در آنجا شروع كردم .
شوق آموختن
افتخارى داشتم در قم چند ماه ميزبان شهيد علامه مطهرى بودم و زمانى كه مى خواستند ازقم به تهران برگردند من نيز همراه ايشان مى آمدم تا در مسير راه از نظر علمى از ايشاناستفاده كنم . يك روز ايشان فرمود: بعضى ها عقيده دارند امام زمان عليه السلام آمده وكارها را درست مى كند، اين حرف درستى نيست .
آرى ، آنها كه شب به انتظار طلوع خورشيد مى نشينند معنايش اين نيست كه در تاريكىبنشينند و به فكر روشنايى نباشند و اگر زمستان است و تابستان در پيش ، به اين معنانيست كه در سرما بسر برده و به فكر گرم كردن خود نباشيم .
احترام بزرگان و اساتيد
در زمان مرجعيّت آية اللّه العظمى بروجردى قدّس سرّه مردم محّله اى در رابطه با خرابكردن حمام عمومى از ايشان استفتائى داشتند. وساطت اين كار به اينجانب واگذار شد، بهمنزل ايشان مراجعه كردم ، گفتند: تشريف ندارند.
گفتم : بعد از ايشان چه كسى جواب مسائل و مراجعات را مى دهند؟ گفتند: حاج آقا روح اللّه(امام خمينى ). با پرس وجو منزل ايشان را پيدا كردم و در خدمتشان طرح موضوع و مسئلهكردم . ايشان فرمود: تا آية اللّه العظمى بروجردى باشد، من جواب نمى دهم ! (و ايننشانه ادب نسبت به بزرگترها و اساتيد است )
روان گويى ، نه سست گويى
به ياد دارم يك جمله را دو شخصيّت به من سفارش كردند: يكى آية اللّه حاج آقا مرتضىحائرى قدّس سرّه و ديگرى آية اللّه شهيد دكتر بهشتى ، آنان فرمودند: قرائتى ! نگو منمعلّم بچه ها هستم سست و آبكى صحبت كنى ، روان بگو ولى سست گويى نكن ! به شكلىاين نسل را بساز و براى آنها سخن بگو كه اگر ديگران آمدند بتوانند بقيه راه را ادامهدهند و آنها را بسازند.
قرآن مى فرمايد: ((و قولوا قولاً سديداً))(4) محكم و بااستدلال سخن بگوئيد.
زيبايى معارف اهل بيت
در يكى از سخنرانى هايم در خارج از كشور، فرازى از دعاى ابوحمزه را تحت عنوان((عوامل سقوط جامعه )) توضيح مى دادم . بعد از جلسه دكترى آمد و خيلى تعريف كرده وگفت : من خيلى لذّت بردم وخوشحال هستم . دليلش را پرسيدم ؟ گفت : براى من بسيارتعجّب آور و شگفت انگيز است كه امام سجاد عليه السلام در يك سطر و جمله دعا،عوامل سقوط جامعه را بر شمرده است ، آنجا كه مى فرمايد: ((الّلهم انّى اعوذبك منالكسل و الفشل و الهّم و الجبن و...))
خوابم نماينده امام نيست !
تا دير وقت در جايى مهمان بودم ، موقع خوابيدن به صاحبخانه گفتم : موقع نماز صبحمرا بيدار كن . گفت : عجب شما كه نماينده امام هستى ، گفتم : آقا! خودم نماينده امام هستم ،ولى خوابم كه نماينده امام نيست !
تخته سياه سياسى
خاطرم هست كه امام قدّس سرّه به من فرمود: اين هم يك سياستى است كه يك عدّه جوان ونوجوان را پاى تخته سياه مى نشانى وبعد به هر كس هر چه مى خواهى مى گويى .
چه كسى را انتخاب كنيم ؟
انتخاباتى در پيش بود واز من براى مصاحبه مستقيم تلويزيونى دعوت كردند. فكركردم چى بگويم ، ديدم روز راءى گيرى مصادف با 13 رجب روز تولّد اميرالمؤ منين عليهالسلام است . لذا خطاب به مردم گفتم :
خداوند از صندوق كعبه على عليه السلام را بيرون آورد، شما از صندوق انتخابات درحكومت اسلامى و الهى چه كسى را بيرون خواهى آورد و او چقدر به على عليه السلام واخلاق و افكارش شباهت دارد. بعد اين شعر را خواندم :

اين خانه را بايد خدا در اصل معمارى كند
آدم بنايش بر نهد جبرئيل هم يارى كند
آيد خليل اللّه در او يك چند حجارى كند
او را اولوالعزمى دگر منقوش و گچكارى كند
اينسان خدا از خانه اش چندى نگهدارى كند
تا ساعتى از دوستى يك ميهماندارى كند
يادم هست خيلى گُل كرد وتلفن زيادى زدند و تشكّر كردند.
توجّه به مستمعين
اوائل كه كاشان بودم ، ماه مبارك رمضان بعد از افطار سخنرانى داشتم . يك شب خيلىگرم صحبت بودم و جلسه داغ داغ بود و كمىطول كشيده بود، يك نفر بلند شد و گفت : آقاى قرائتى !مثل اينكه امروز بعد از ظهر خوب استراحت كرده اى و افطار هم دعوت داشته اى و خوبخورده اى ، من امروز سَرِ كار بوده ام و خيلى خسته ام و افطارى هم آش تُرش خورده ام ، بساست ، چقدر صحبت مى كنى !
استخاره در حال طواف
در حال طواف به دور خانه خدا، روى ديوار حجراسماعيل قرآنى بود برداشتم و باز كردم ، آيات مربوط به ساختن خانه خدا و.... آمد. ((واذ يرفع ابراهيم القواعد....))(5)
در حال طواف اين آيات را تلاوت كرده و لذّت بردم . بعد از طواف آمدم براى نماز طوافپشت مقام ابراهيم ، بعد از نماز دوباره قرآن را باز كردم اين آيات آمد كه ((و ارزق اهله منالثمرات ...))(6)
در اين هنگام يكى از دوستان كنار من نشست و يك موز و چند بادام به من داد، فكر كردم اينقسمت از آيه ((وارزق اهله ...)) نيز تعبير شد.
اهرم هاى قرآن براى كمك به ديگران
در مسجدالحرام به آقاى دكتر شريعتمدارى كه دو مدرك دكتراى تربيت دارد گفتم : اگرفرد بخيلى را به دست شما بدهند و بگويند با او صحبت كنيد و از روشهاى تربيتىاستفاده كرده و او را سخى و بخشنده كنيد، چكار مى كنيد؟
ايشان فكرى كرد و گفت : شما چه مى گوئيد؟ گفتم : خداوند در قرآن براى چنين افرادىاز 10 اهرم براى سخاوتمند كردن آنها استفاده نموده است :
1- اى انسان تو بزرگى . ((خليفة اللّه ، احسن تقويم ، كرّمنا، فضّلنا، سجد الملائكة ))
2- دنيا چيزى نيست . ((متاع الدنيا قليل))(7)
3- وابستگى به دنيا سرزنش دارد. ((اثاقلتم الى الارض ارضيتم بالحيوة الدنيا))(8)
4- اگر بدهى چند برابر مى دهيم . ((عشر امثالها- بغير حساب ....))
5- تشويق آنهايى كه ايثار مى كنند. ((و يؤ ثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة))(9)
6- اگر ندهيد آن را مى گيريم يا مى سوزانيم . ((فاصبحت كالصّريم ))(10)
7- دنيا موجب عذاب مى شود. ((فتُكوى بها جباههم وجنوبهم وظهورهم هذا ماكنزتم ))(11)
8 او فاميل توست . ((ذا مقربه ))(12)
9- انسانى گرفتار است . (انسانيّت شما كجا است ) ((ذا متربه ))(13)
10- گول دنيا و زرق و برق آن را نخوريد. ((لاتغرّنكم الحيوة الدنيا))(14)
تكبّر يا توجّه
در مسجد الحرام نشسته بودم و با يك نفر گرم صحبت بودم . شخصى دست مرا بوسيده ورفته بود و من متوجّه او نشده بودم . يك نفر آمد و گفت : آقاى قرائتى ! من تعجّب مى كنماز كبر وخودپسندى شما! گفتم : چرا؟ گفت : يك نفر دست شما را بوسيد، ولى شمااعتنايى نكرديد و دستتان را پس نگرفتيد! گفتم : آقا من گرم صحبت بودم و متوجه نشدم .امّا او نمى خواست باور كند و رفت .
من حواس خود را جمع كردم ، بعد از لحظاتى فرد ديگرى خواست دستم را ببوسد، گفتم :نه آقا! قابل نيستم و دستم را پس گرفتم . لحظه اى بعد فردى آمد و گفت : آقاىقرائتى ! شما تكبّر داريد! گفتم : چرا؟ گفت : پيرمردى آمد دست شما را ببوسد، ولىشما نگذاشتيد و او خجالت كشيد!!
به خود مغرور نشويم
يادداشت هايى كه نزديك دوسال زحمت كشيده بودم و بهخيال خود پخته و پُر بار بود، خدمت مرحوم شهيد بهشتى براى مطالعه دادم . بعد از چندىكه رفتم بگيرم فرمود: ((من دستم از اسلام پُر نيست )) (چنين برداشت كردم كه مى گويد:من كه سالها زحمت كشيده ام ، خيلى از اسلام درك نكرده ام ، شما به اين نوشته ها مغرورنشويد). به سخنان امام قدّس سرّه كه گوش كردم ، ديدم مى فرمايد: خدايا! نسيمى ازاسلام به مغز و روح و زندگى ما برسان . گفتم : اوه ، ما فكر مى كرديم خيلى از اسلامچيزى فهميده و درك كرده ايم ، اينها چه مى گويند!
آرى ، كسى كه بانك مركزى را ديد، خورده پولهاى خود را به حساب نمى آورد.
غذا خوردن در ميان سخنرانى
يكروز به علّت سخنرانى زياد در جلسه آخر ضعف مرا گرفت . 5 دقيقه صحبت كردم امّاادامه آن مشكل شد، به حاضرين در جلسه گفتم :حال ندارم ، ختم جلسه را اعلام كنيد. آما آنان بر ادامه جلسه اصرار داشتند، گفتم : ازگرسنگى ضعف گرفته ام . آنان مقدارى نان و پنير و سبزى آوردند و در بالاى منبر بهمن دادند. مقدارى خوردم و بعد صحبت را ادامه دادم .
كرامت حضرت زينب عليها السلام
در سفرى به سوريه به علّت سخنرانى و مجالس زياد، كمتر موفّق شدم به زيارت وحرم حضرت زينب عليها السلام بروم و از اين مسئله ناراحت بودم . همچنين با خبر شده بودمكه گاهى سيّد نابينايى در حرم روضه مى خواند و خيلى خوب عزادارى مى كند. رمزش ايناست كه زياد خطاب به حضرت زينب عليها السلام مى گويد ((عمّه جان ! عمّه جان )).
ساعت آخر سفرم به حرم رفتم ، پاى ضريح نشستم و تصميم گرفتم تنهايى براىخودم روضه بخوانم ، يك وقت در همين حال ديدم فردى كنار من نشست و شروع كرد بهروضه خواندن و من از اينكه او خوب روضه مى خواند و مرتّب مى گفت ((عمّه جان ))فهميدم همان سيّد روضه خوان است . ساعت آخر مسافرتتوسّل خوبى پيدا كردم .
و اين كرامت حضرت زينب عليها السلام بود.
كرامتى از حُجربن عَدى
در سوريه به قصد زيارت حُجربن عَدى يكى از ياران خاص حضرت على عليه السلامحركت كرديم ، در بين راه دخترم سؤ ال كرد كه حجربن عدى كيست ؟ مقدارى كه مى دانستمگفتم ، از آن جمله اين كه موقعى كه امام حسن عليه السلام خواست صلحنامه راقبول كند يكى از شرطها و مادّه هاى آن اين بود كه معاويه حُجر را آزاد كرده و او را اعدامنكند.
وقتى وارد زيارتگاهِ حُجر شديم ، يك قفسه كتاب در آنجا بود و در آن كتابى ده جلدى بهنام ((واعْلموا اَنّى فاطمه )) به طور اتفاق يكى از جلدهاى آن را برداشته و باز كردم ،در كمال تعّجب فصل و صفحه اى آمد كه در آن حالاتى از حجر نوشته شده بود از جملهاينكه حجر گفته بود: ((اقطعوا راءسى فواللّه لا اَتبّرءُ من على ابن ابى اطالب )) اگرگردنم را نيز بزنيد، به خدا قسم دست از علىّ عليه السلام بر نخواهم داشت .
اين را كرامتى از آن بزرگوار دانستم .
بوسيدن دست كارگر
قرار بود در نماز جمعه شيراز صحبت كنم . امام جمعه فرمود: امروز كارگران نمونه مىآيند، شما آنان را تشويق كنيد. عرض كردم شما بايد...، ايشان اصرار كرد، پذيرفتم .در پايان سخنرانى گفتم : من سالها اين حديث را براى مردم خوانده ام كه پيامبر صلّلىاللّه عليه و آله دست كارگر را مى بوسيد، لذا كارگران نمونه را دعوت كردم بهجايگاه و دست آنها را بوسيدم ، بعد مردم گفتند: اين دست بوسى شما كه به روايتعمل كردى ، اثرش بيشتر از سخنرانى بود.
فوتبال به جاى سخنرانى
جبهه جنوب رفتم بودم ، برادرانى را در حال توپ بازى ديدم ، خواستند بازى آنان رابراى سخنرانى من تعطيل كنند، گفتم : نه و اجازه ندادم ، آنگاه خودم هم لباس را كنده وهمراه آنان بازى كردم .
بيسوادان در انتخابات
شخصى به من گفت : وجود افراد بيسواد به سلامت انتخابات خيلى ضربه مى زند،بايد آن را حلّ كرد.
گفتم : قرآن راه حل داده است . گفت : چطور؟ گفتم : آنجا كه مى فرمايد: ((وَلْيَكتب بينكمكاتب بالعدل ))(15) بايد شخص امينى براى آنان بنويسد.
تفسير به روز
در اردبيل جلسه تفسير براى جوانان برگزار نمودم ، عدّه اى از جوانها آمدند گفتند: حاجآقا! تفسير براى پيرمردهاست ، براى ما مطالب روز را بگوئيد. من فهميدم كه آنهايىكه قبلاً تفسير گفته اند، بدون رعايت حال مستمعين بوده والاّ قرآن معجزه و ((بيان للناس)) است و بايد جورى باشد كه هر كس به حدّ ظرفيت و كشش خود بتواند استفاده كند، حتّىبچه ها هم مى توانند تفسير داشته باشند. زيرا پيامبر اكرم صلّلى اللّه عليه و آله باهمين داستان هاى قرآن ، سلمان و ابوذر تربيت كرد.
همانجا براى جوان ها تفسير سوره يوسف را شروع كردم ، به اينشكل كه :
يوسفى بود؛ جوانها! شما همه يوسفيد.
او را بردند؛ شماها را مى برند.
به اسم بازى بردند؛ شماها را نيز به اسم بازى مى برند.
ترويج اسلام نه حزب و خط
براى سخنرانى در شهرى 20 شب دعوت شده بودم ، بعد از 5 شب فهميدم براى رقابت وخط بازى از جلسه سوء استفاده مى شود.
از آنان خداحافظى كردم . گفتند: شما قول داده ايد! گفتم : من مروّج اسلام هستم ، نه وسيلههوسهاى اين و آن .
هر گروهى نيازمند چيزى است
شب احياى ماه رمضان به مسجدى دعوت شدم . جمعيت زياد بود، آنها را طبق احتياجاتى كهداشتند از هم جدا كردم : عدّه اى پيرمرد را براى خواندن دعاى جوشن به يك گوشه وميانسال ها را براى درست كردن نماز وحمد وسوره به گوشه اى ديگر و جوانان ونوجوانرا براى آموزش اصول عقائد در گوشه ديگرى قرار دادم . رئيس هيئت گفت : مجلس ما رابهم زدى ! گفتم : بنا نيست در سنّت هاى نادرست خورد شويم ، بلكه بايد تسليمروشهاى درست واصلاحى باشيم .
اعتراف به گناه
وارد حرم امام رضا عليه السلام شدم ، جوانى را ديدم كه زنجير طلا به گردن كردهبود. متذكّر حرمت آن شدم ، او در جواب گفت : مى دانم و ساكت به كار خودمشغول شد.
من ابتدا ناراحت شدم 7 زيرا شنيد و اقرار كرد و با بى اعتنايىمشغول زيارت شد، بعد به فكر فرو رفتم كه الا ن اگر امام رضا عليه السلام نيز ازبعضى خلافكارى هاى من بپرسد، نمى توانم انكار كنم و بايد اقرار كنم ! با خود گفتم: پس من در مقابل امام رضا عليه السلام و آن جوان درمقابل من ، اگر من بدتر نباشم بهتر نيستم !
بعد از چند لحظه همان جوان كنار من نشست و گفت : حاج آقا! به چهدليل طلا براى مرد حرام است ؟ من دليل آوردم و اوقبول كرد، بعد پيش خود فكر كردم كه روح من درمقابل امام رضا عليه السلام تسليم شد، خداوند هم روح اين جوان را درمقابل من تسليم كرد.
آرزويى بزرگ
در حرم مطهر رسول گرامى اسلام صلّلى اللّه عليه و آلهمشغول زيارت و دعابودم ، در همين زمان يكى از سادات علما را ديدم ، به ايشان گفتم :شما از نسل پيامبر وسيّد هستيد، من حاجتى دارم شما وساطت كرده آمين بگوئيد تا دعاى منمستجاب شود. گفت : خواسته ات چيست ؟ برايشان گفتم : تعجّب كرد! گفت : خواستهبزرگى است .
در حقيقت خواست بگويد: شما كجا و اين خواسته و دعا كجا؟ خداوند به ذهنم آورد كه درجواب ايشان بگويم : اگر خداوند قادر متعال اراده كند ((اشرف المخلوق )) خود يعنى وجودمبارك پيامبر صلّلى اللّه عليه و آله را در غار، با ((اوهن البيوت )) تار عنكبوت حفظ مىكند، پس اگر خداوند اراده كند اين خواسته و آرزوى بزرگ من هم چيزى نيست .
دوش آب سرد در منى
در يكى از سالهاى گرم و كم آبى در منى ، خيمه را گُم كردم . مقدارى گشتم و پيدانكردم ، خيلى اذيّت شدم . يكى از دوستان به من رسيد وگفت : چكار مى كنى ؟ داستان راگفتم ، گفت : خوب الا ن چه مى خواهى ؟ (من از روى مزاح و اينكه چيزى بگويم كه فعلاًدر دسترس نباشد، بلكه بايد خواب آن را ديد) گفتم : يك دوش آب سرد و يك انار يزد!دست مرا گرفت و به خيمه خودشان برد كه در آن خيمه دوش آب بود، پس از دوش آبسرد و وقتى در خيمه نشستم ، آن سيّد، انارى را جلوى من گذاشت و گفت : به جدّم اين اناريزد است !!
مزاح با علامه جعفرى
در مشهد مقدس به مرحوم علامه محمد تقى جعفرى برخورد كردم . به ايشان گفتم : كجاتشريف مى بريد، فرمود: به جلسه سخنرانى . عرض كردم كه من نيز به جلسهسخنرانى مى روم ، ولى آيا مى دانى فرق من با شما چيست ؟ فرمود: چيست ؟ گفتم : شمامظهر آيه كريمه : ((سنلقى عليك قولاً ثقيلاً)) مى باشى و من مصداق آيه : ((هذا بيانللناس )). ايشان بسيار خنديدند.
شوخى با دوستان
در پايان سفره مهمانى ، دوستان گفتند: دعاى سفره بخوان ! گفتم : بلد نيستم . تعجّبكردند! گفتم : تعجّب نكنيد، شما كم سور مى دهيد، اگر زياد مهمانى كنيد من دعا را حفظمى شوم .
براى خواندن نماز ميّت ، كتاب را برداشتم تا از روى آن بخوانم ! گفتند: چرا حفظنيستى ؟ گفتم : شما كم مى ميريد، اگر زياد بميريد من زياد مى خوانم وحفظ مى شوم .
يادگارى
در جبهه شخصى به من رسيد وگفت : حاج آقا! يه چيزى به من يادگارى بده ! فكرىكردم و گفتم : چيزى ندارم . گفت : عمامه ات را بده ! من نگاهى كردم و چيزى نگفتم . اوعمّامه ام را برداشت و بُرد.
باطوم يا باطون
در جلسه اى خواستم پاى تخته بنويسم ((باطوم ))، شك كردم كه باطوم است يا((باطون ))، (با نون و يا با ميم ) از حضّار پرسيدم ، يكى از ميان جمعيّت گفت : حاج آقاچند تا از آن را بايد به شما بزنند تا بدانى !
عبوديّت ، ثمره علم واقعى
به علامه طباطبائى قدّس سرّه گفتم : اوّلتحصيل و طلبگى ام وقتى عبادت مى كردم حال بهترى داشتم ، هر چه علمم زيادتر شده ،حال و توجّهم كمتر شده دليلش چيست ؟
ايشان فرمود: دليلش اين است كه اينها كه خوانده اى علم حقيقى نبوده ، اگر علم حقيقى وواقعى بود، تواضع انسان زيادتر مى شد.
اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايد: ((ثمرة العلم العبودية )) علم واقعى آن است كه هرچه زيادتر مى شود، خشوع و عبادت انسان زيادتر شود.
قبل از سير شدن از غذا دست برداريد
عدّه اى خانم به دعوت حاجيه خانم مهمان و مشغول غذا خوردن بودند، تا واردمنزل شدم ، خانم ها گفتند: حاج آقا براى ما هم حديثى بخوانيد! گفتم : حديث داريم كهقبل از سير شدن دست از غذا خوردن بكشيد!!
احتجاج در پاكستان
گردهمايى بسيار مهمى در پاكستان بود، من هم با دعوت در آن جلسه شركت كرده بودم .هرچند بعضى ها تعريف هايى درباره شيعه داشتند، ولى اكثراً علما و دانشمنداناهل سنّت بودند و بر عليه شيعه صحبت مى شد.
نوبت به من رسيد، فكر كردم چه بگويم ، رفتم پشت تريبون وگفتم : نه شيعه و نهسنّى ! همه خوشحال شده و برايم كف زدند. بعد گفتم : براى شيعه سهدليل از قرآن دارم ، اگر شما هم داريد ارائه دهيد:
اوّل : قرآن مى فرمايد: ((السّابقون السّابقون اولئك المقرّبون ))(16) حضرت على وامام حسن و امام حسين عليهم السلام از سابقين هستند و ائمه چهارگانهاهل سنت (مالكى ، شافعى ، حنبلى ، حنفى ) همه از متاءخرين مى باشند.
دوّم : قرآن مى فرمايد: ((و لاتحسبنّ الّذين قُتلوا فىسبيل اللّه اَمواتا))
(17) و ((فضل اللّه المجاهدين على القاعدين ))(18) تمام پيشوايان شيعه ، جهاد كردهو در راه خدا شهيد شده اند، ولى ائمّه چهارگانهاهل سنت چطور؟
سوّم : قرآن درباره اهل بيت عليهم السلام مى فرمايد: ((انّما يريد اللّه ليُذهب عنكم الرّجساهل البيت و يُطهّركم تطهيراً))(19) ولى درباره ائمه چهارگانه يك آيه هم نداريم .
دوباره آنان كف زدند.

next page

fehrest page