بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب پیشگوئیهای امیر المؤمنین علیه السلام, سید محمد نجفى یزدى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AMIR0001 -
     AMIR0002 -
     AMIR0003 -
     AMIR0004 -
     AMIR0005 -
     AMIR0006 -
     AMIR0007 -
     AMIR0008 -
     AMIR0009 -
     AMIR0010 -
     AMIR0011 -
     AMIR0012 -
     AMIR0013 -
     AMIR0014 -
     AMIR0015 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

نزديكترين مردم به او، او را خواهد كشت ؟

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اين پيشگوئى اميرالمؤمنين عليه السّلام نيز در موردمتوكل به حقيقت پيوست و فرزند او منتصر، او را به هلاكت رساند زيرامتوكل دشمنى عجيبى با حضرت امير عليه السّلام داشت به گونه اى كه فرمان داد تادرختهاى خرمائى كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله به دست مبارك خود در فدككاشته بود و بيش از ده درخت بود قطع كردند تا مبادا اولاد اميرالمؤمنين از خرماى آناستفاده كنند.
بارى او كه به شراب و مستى عادت داشت ، مردى دلقك را با قيافه اى خنده آور و عجيبشبيه به اميرالمؤمنين كرده در مجلس شراب و عيش و نوش خود او را مى رقصاند و اشعارتمسخر آميز مى خواند.
پسرش منتصر ناراحت مى شد و اعتراض مى كرد اما او نه تنها توجهى نكرده بلكه بهپسرش جسارت نيز كرد منتصر به شدت ناراحت شد و تصميم بهقتل او گرفت ، چند نفر از غلامان خاص متوكل را براى كشتن او معين كرد، گويند: در آنشبى كه متوكل كشته شد، به شدت مست بود و خادمين او در اينگونه مواقع وقتى به يكطرف كج مى شد او را راست مى كردند، بغاء صغير كه از نزديكان او بود، وارد قصرشد، سه ساعت از شب مى گذشت ، تمامى نديمان را مرخص كرد مگر فتح بن خاقان وزيرمتوكل كه نزد او ماند، در اين هنگام نگهبان مخصوصمتوكل به نام باغر با ده نفر از غلامان با صورتهاى پوشيده و شمشيرهاى كشيده كهبرق مى زد حمله كردند. فتح فرياد زد: واى بر شما مولاى خودتان ، در اين هنگام باغرشمشيرى بران بر طرف راست متوكل فرود آورد كه سمت راست بدن او را تا نشيمنگاه اودو نيم كرد، يكى از مهاجمين شمشيرى در شكم او فرو برد كه از پشت او بيرون زد ولى اوتكان نخورد! سپس خود را بر روى متوكل انداخت و با هم مردند، هر دو را درون همانفرشى كه روى آن بودند پيچيده و گوشه اى انداختند، آن شب تا فردا چنين بودند تاآنكه وقتى منتصر خليفه شد، دستور داد آنها را دفن كنند.(275)
در مورد علت اقدام منتصر به قتل پدرش متوكل گفته اند: منتصر روزى شنيد كهمتوكل به حضرت فاطمه عليها السّلام بدگوئى مى كند از شخصى (عالم در مورد حكماو) سئوال كرد آن مرد گفت : قتل او جايز است ولى هر كه پدرش را بكشد عمرش طولانىنخواهد بود، منتصر گفت : اگر با كشتن پدرم اطاعت خدا را مى كنم از كوتاهى عمر نگراننيستم ، به همين جهت متوكل را كشت و خودش نيز بيش از هفت ماه زنده نماند.(276)

متوكل و شمشير هندى عجيب او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از عجائب روزگار آنكه روزى در مجلس متوكل سخن از شمشيرها و اوصاف آنها بود، يكنفرگفت : به من خبر داده اند كه در بصره نزد مردى شمشيرى است هندى كه نظير ندارد،متوكل كه مشتاق آن شمشير شده بود به فرماندار بصره رسيد نوشت : اين شمشير رامردى از اهالى يمن خريده است ، متوكل فرمان داد تا بهدنبال آن در يمن رفتند و آنرا خريدند، عبيداللّه بن يحيى با شمشير وارد شد و گفت كهآنرا به ده هزار درهم خريده است ! متوكل از اينكه آنرا به دست آوردهخوشحال شد و خدا را سپاس گفت ، سپس آنرا بيرون كشيد و پسنديد، هر كدام از اطرافيانسخنانى در مدح آن گفتند، متوكل آنرا زير بستر خود گذاشت .
فردا كه شد به وزير خود فتح گفت : غلامى را كه نسبت به دلاورى و شجاعت او اطميناندارى بياور، اين شمشير را به او بدهم تا با اين شمشير بالاى سر من باشد و تا مننشسته ام از من جدا نشود. هنوز سخن او تمام نشده بود كه غلامى به نام باغر آمد، فتحگفت :اى فرمانرواى مؤمنين از شجاعت و دلاورى اين باغر برايم تعريف كرده اند و اوبراى هدف شما مناسب است ، متوكل او را خواست و شمشير را به او داد و دستور داد تا مقاماو افزايش و حقوق او دو برابر شود.
راوى گويد: به خدا سوگند آن شمشير از غلاف خارج نشد هرگز مگر در همان شبى كهباغر متوكل را با همان شمشير كشت . (277)

اما پانزدهمى ايشان پر رنج و كم آسايش است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

منظور از پانزدهمى المعتمد باللّه احمد بن جعفر است كه درسال 256 به خلافت نشست و در سال 279 از دنيا رفت خلافت او بيست و سهسال بود، او بيشتر اوقات را در جنگ و جدال با دشمنان مانند صاحب زنج و صفارگذارند.

اما شانزدهمى ايشان المعتضد باللّه است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نامش احمد بن طلحة بن متوكل معروف به معتضد كه بعد از عموى خود معتمد درسال 279 به تخت حكومت نشست مدت نه سال و نه ماه خلافت كرد.
در ايام او فتنه ها آرام شد و جنگها برطرف شد، ولى او مردى بيرحم و خونريز بود ومردم را به انواع شكنجه عذاب مى كرد، با اين حالت حضرت او را با وفاتر از همه نسبتبه اولاد خود معرفى نمود زيرا معتضد زمانى كه پدرش او را زندانى كرده بود در خوابديد: مردى دست خويش را به طرف دجله دراز كرده تمامى آب دجله در دست او جمع شد، سپسدست خود را باز كرده آب از آن جوشيد، آن مرد به معتضد گفت : آيا مرا مى شناسى ؟ گفت :خير، فرمود: من على بن ابيطالب هستم وقتى بر تخت خلافت نشستى با فرزندان مننيكوئى كن ، او گفت : شنيدم و اطاعت مى كنم اى امير المومنان ، به همين سبب متعرض اولادحضرت نمى شد و آنانرا دوست مى داشت و وقتى شنيد محمد بن زياد در پنهانى براىاولاد حضرت از طبرستان مالى فرستاده ، ماءمورى كهمال را مى برد خواست و به او گفت : آشكارا مال را قسمت كن كه كسى متعرض تو و ايشاننخواهد شد.(278)

اما هجدهمى ايشان المقتدر بالله بود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

كه حضرت به قتل او اشاره كرده فرمود او را مى بينم كه در خون خود مى غلطد نامش جعفربن احمد معروف به المقتدر باللّه در سال 295 خليفه شد و حدود بيست و پنجسال خلافت كرد، او در وقت خلافت از همه كوچكتر بود، زيرا سيزده ساله بود كه خليفهشد.
در سال 320 مونس خادم بر مقتدر شورش كرد و لشكرى كه اكثرا از طايفه بربر بودندفراهم آورد و چون دو لشكر در مقابل هم صف كشيدند، مردى از بربر به خليفه حمله كردو زخمى كارى بر او زد كه به خاك افتاد، پياده شد و سر مقتدر را بريد و بر نيزه كرد،و تمام لباسهاى خليفه را از تنش بيرون آورد، به گونه اى كه مردم عورت او را باسبزه و علف پوشاندند.
و آن سه پسرى كه حضرت به آنها اشاره نموده فرمود: روش آنها روش ‍ظلال است ، راضى و متقى و مطيع مى باشند كه هر سه به خلافت رسيدند.

بيست و دومى ايشان المكثفى باللّه است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

كه حضرت او را پيرمرد ناميد و فرمود: روزگار او طولانى و مردم در زمان او در توافقهستند. و بنابر سخن علامه مجلسى (ره ) در بحاراحتمال دارد كه كلمه بيست و دومين اشتباهى از ناقلين خبر باشد و دراصل بيست و پنجمين يا بيست و ششمين باشد، زيرا بيست و دومين خليفه عبداللّه است كهمعروف به المكتفى باللّه است كه ايام خلافت او را يكسال و چهار ماه ذكر كرده اند اما نفر بيست و پنجم القادر باللّه احمد بن اسحاق است كهعمرش هشتاد و شش سال و خلافتش چهل و يك سال بوده است و يا منظور نفر بيست و ششمباشد كه القائم بامراللّه است و عمرش هفتاد و ششسال و خلافتش چهل و چهار سال و هشت ماه بوده است .

و اما آخرين آنها مستعصم مى باشد.

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

كه حضرت اشاره به قتل او نموده فرمود: حكومت از او مى گريزد و شخص احمق زيادهگوئى او را كمك مى كند، گويا او را مى بينم بر روىپل بغداد كشته شده است ، و اين به خاطر آنچه خود مرتكب شده مى باشد و خداوند بهبندگان خود هيچ ستمى نكند.
در سال 640 هجرى ابو احمد عبداللّه مستعصم به خلافت نشست ، و شانزدهسال خلافت كرد، مردى بى كفايت بود و تدبير مملكت خود را به وزير خود مؤ يد الدينعلقمى سپرد و خود مشغول كبوتربازى و لهو و لذت شد.
در سال 656 هلاكوخان مغول در روز عاشورا وارد بغداد شد، وزير علقمى به خليفه گفت: پادشاه تاتار مى خواهد دختر خود را به پسر شما دهد و شما بر خلافت باقى باشيد واو با شما مثل سلجوقى باشد با پدران شما، اگر مصلحت مى دانيد به نزد ايشان رويم وصلح كنيم تا خونهاى مردم ريخته نشود.
مستعصم كه از خود راءى و تدبيرى نداشت ، حيله وزير در او تاءثير كرد و با گروهىاز اعيان و بزرگان و علماء به طرف جايگاه هلاكو حركت كرد، هلاكو ايشان را در خيمه اىجا داد، وزير درخواست كرد تا علماء و فقهاء بغداد در مجلس صلح حاضر شوند، چونهمگى حاضر شدند، لشكر تاتار شمشير كشيدند و همه را كشتند، آنگاه در شهر ريختند وتا چهل روز بغداد را قتل عام كردند گويند بيش از دو ميليون و سيصد هزار نفر را كشتند ونهرها از خون مردم جارى شد و در دجله ريخت .

چاره خواجه نصيرطوسى براى هلاكت مستعصم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگاميكه هلاكو مى خواست خليفه را هلاك كند برخى از علماء عامه كه در اردوى او بودندهلاكو را از اين كار بر حذر داشتند و چنين گفتند: خليفه از سادات و بستگان پيامبر صلىاللّه عليه و آله است و مصلحت در قتل او نيست ، و اگر كشته گردد زمين خواهد لرزيد ولشكر تو را خواهد بلعيد و آسمان فرو آيد و عذابنازل شود.
هلاكو با شنيدن اين سخنان پوچ واهمه كرد، خواجه نصيرالدين طوسى - كه رضوان خدابر او باد به هلاكو گفت : اين سخنان همگىباطل است ، چرا كه فرزند پيامبر را كشتند ولى آسمان بر زمين نيامد و عذابنازل نشد با آنكه زمين و آسمان به واسطه او بر پا بود و او بر حق بود، و خون او رابه ناحق ريختند و شهيدش كردند، ولى اين خليفه برباطل و ظالم و غاصب است ، و در قتل او هيچ عذابىنازل نخواهد شد.
علماء عامه باز اصرار كردند و هلاكو را ترساندند، خواجه كه ديد نزديك است توطئهآنها كارساز شود به هلاكو گفت : اگر مى خواهى خون بر زمين ريخته نشود، فرمان بدهاو را در فرشى بپيچند و آنقدر بمالند كه بميرد ولى خونش ريخته نشود (و اگر علائمنزول بلا آشكار شد دست بدارند) همين كار را كردند و آنقدر او را مالش دادند تامرد(279) دميرى گويد: چنان كار بر مردم سخت شد كه كسى فرصت نوشتن تاريخمرگ مستعصم و دفن جسد او را نداشت ، ذهبى گويد: گمان نمى كنم خليفه را كسى دفنكرده باشد.(280)
بارى با كشته شدن مستعصم دوران حكومت پانصد و بيست و چهار ساله بنى عباس بهسر آمد و اما اينكه در روايت از او به عنوان بيست و ششمين نفر ياد شده است با اينكهخليفه سى و هفتمين بود، علامه مجلسى رضوان اللّه تعالى عليه فرموده است :
يا به خاطر اين بود كه او بيست و ششمين از بزرگان آنها بود زيرا بسيارى از آنهامستقل نبوده و مغلوب ديگر حكومتها بودند يا مراد نفر بيست و ششم از اولاد عباس باشد كهدر اين صورت با انضمام خود عباس ‍ مى شود نفر بيست و ششم . (281) و اين خطبهشريفه از معجزات بزرگ حضرت امير عليه السّلام مى باشد چرا كه اين خطبه را محمدبن شهر آشوب متوفاى سال 588 در كتاب مناقب ذكر كرده است در حاليكه كشته شدنمستعصم همچنانكه گفتيم در سال 656 بوده است يعنى نزديك هفتادسال قبل از كشته شدن مستعصم .

از خراسان تا خراسان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السّلام در يك پيشگوئى عجيب و كوتاه فرمود: حكومت فرزندان عباس ازخراسان مى آيد و از خراسان نيز نابود مى شود.(282)
و مى دانيم كه ابومسلم خراسانى از خراسان بنى اميه را نابود كرد و حكومت بنى عباسبرقرار شد و سرانجام هلاكو خان مغول نيز ازشمال خراسان و آسياى ميانه به آنها حمله كرد و آنها را نابود نمود.

پيشگوئى اميرالمؤمنين در مورد معتصم عباسى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السّلام در يكى از خبرهاى غيبى خويش در مورد معتصم عباسى فرمود:بر فراز منبرها از او به ميم و عين و صاد ياد مى شود، او مردى است صاحب پيروزيها ونصرت و ظفر، پرچم او بر سرزمين روم به اهتراز درآيد، و دژى از شهرهاى آنها را فتحكند از عقوبت او به فرزندان هارون و جعفر مجازات سختى مى رسد، در مؤ تفكة (سرزمينپر باد و شهر لوط) منزل مى كند، عزت عرب را نابود و تركها را به عنوان نزديكان ووزيران قرار مى دهد.(283)
در سال 218 هجرى معتصم به جاى برادرش ماءمون نشست ، نامش ‍ محمد يا ابراهيم بود ازعلم و ادب بى بهره بود، پدرش هارون او را با غلامى به مكتب مى فرستاد وقتى غلاممرد، هارون به او گفت : اى محمد غلام تو مرد، او گفت : بله و از سختى دبستان راحت شد،هارون فهميد كه او به درس علاقه ندارد، گفت : او را بهحال خود واگذاريد به اين جهت معتصم سواد نداشت .
ولى مردى قوى پنجه و اهل كارزار بود و همچنانكه حضرت امير عليه السّلام خبر دادهبود، صاحب فتوحات و پيروزيهاى بسيار است .

حمله معتصم به روم و تحقق پيشگوئى حضرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در سال 223 نوفل سلطان روم با لشكرهاى بسيار و برخى فرمانروايان شهرها برمرزهاى كشور اسلامى يورش بردند، مردم راقتل عام كردند، به بچه ها نيز رحم نكردند، مردم در مساجد اجتماع كرده ، فرياد مى زدند وكمك مى خواستند.
ابراهيم بن مهدى نزد معتصم آمد و در يك قصيده طولانى معتصم را براى جنگ با سلطان رومتحريك كرد از جمله در اشعار خود گفت :
اى غيرت خدا ديدى كه حرمت زنان مسلمان را بدون گناه هتك كردند، اگر مردان به خاطرگناهشان كشته شدند، گناه اطفال چه بود كه آنها را سر بريدند؟
اين اشعار در معتصم به شدت مؤ ثر افتاد فورا از جا برخاست ، فرمان آماده باش وبسيج عمومى داد، لشكرى عظيم كه تعداد آنها را پانصد هزار نفر شمارش كرده اند و اززيادى قابل شمردن دقيق نبود به طرف روم حركت كردند.
روميان مغلوب شدند، لشكر اسلام دژهاى بسيارى را فتح كردند از جمله شهر عموريّه رامتصرف شدند و دو نفر از سران آنها به نامهاى ماطس و بطريق كبير را اسير كردند، سىهزار نفر از آنان را كشتند، سپس معتصم به جانب قسطنطنيه رفت تا آنجا را فتح كند كهخبر شورش عباس بن ماءمون به او رسيد و اينكه عده اى با او بيعت كرده و با سلطان رومنيز همدست شده اند، به ناچار به عجله برگشت و به دفع او پرداخت و عباس را بهزندان انداخت . (284)
در سال 218 هجرى معتصم به جاى برادرش ماءمون نشست ، نامش ‍ محمد يا ابراهيم بود ازعلم و ادب بى بهره بود، پدرش هارون او را با غلامى به مكتب مى فرستاد وقتى غلاممرد، هارون به او گفت : اى محمد غلام تو مرد، او گفت : بله و از سختى دبستان راحت شد،هارون فهميد كه او به درس علاقه ندارند، گفت : او را بهحال خود واگذاريد به اين جهت معتصم سواد نداشت .
ولى مردى قوى پنجه و اهل كارزار بود همچنانكه حضرت امير عليه السّلام خبر داده بود،صاحب فتوحات و پيروزيها بسيارى است .

حمله معتصم به روم و تحقق پيشگوئى حضرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در سال 223 نوفل سلطان روم با لشكرهاى بسيار و برخى فرمانروايان شهرها برمرزهاى كشور اسلامى يورش بردند، مردم راقتل عام كردند، به بچه ها نيز رحم نكردند، مردم در مساجد اجتماع كرده ، فرياد مى زدند وكمك مى خواستند.
ابراهيم بن مهدى نزد معتصم آمد و در يك قصيده طولانى معتصم را براى جنگ با سلطان رومتحريك كرد از جمله در اشعار خود گفت :
اى غيرت خدا ديدى كه حرمت زنان مسلمان را بدون گناه هتك كردند، اگر مردان به خاطرگناهشان كشته شدند، گناه اطفال چه بود كه آنها را سر بريدند؟
اين اشعار در معتصم به شدت مؤ ثر افتاد فورا از جا برخاست ، فرمان آماده باش وبسيج عمومى داد، لشكرى عظيم كه تعداد آنها را پانصد هزار نفر شمارش كرده اند و اززيادى قابل شمردن دقيق نبود به طرف روم حركت كردند.
روميان مغلوب شدند، لشكر اسلام دژهاى بسيارى را فتح كردند از جمله شهر عموريه رامتصرف شدند و دو نفر از سران آنها به نامهاى ماطس و بطريق كبير را اسير كردند، سىهزار نفر از آنان را كشتند، سپس معتصم به جانب قسطنطنيه رفت تا آنجا را فتح كند كهخبر شورش عباس بن ماءمون به او رسيد و اينكه عده اى با او بيعت كرده و با سلطان رومنيز همدست شده اند، به ناچار به عجله برگشت و به دفع او پرداخت و عباس را بهزندان انداخت .(285)
روايت است كه معتصم در مجلس عيش خود نشسته و جام شرابى در دست داشت كه به او خبردادند يكى از بانوان محترمه مسلمان را يكى از روميان در شهر عموريه اسير كرده و سيلىبه صورت زن زده و آن زن با ناله ، فرياد كرده : وا معتصما، آن كافر با حالتتمسخر گفته است : معتصم به نجات تو نمى آيد مگر با اسب ابلق .
معتصم با شنيدن اين خبر به سختى اندوهگين شد، جام شراب را به ساقى داد و گفت :آنرا نمى نوشم تا آنكه آن زن محترمه را رها كنم و آن كافر را بكشم .
فردا صبح كه هوا به شدت نيز سرد بود و برف مى باريد به گونه اى كه كسىنمى توانست دست خود را بيرون آورد و كمان به دست گيرد، معتصم فرمان بسيج و جهادداد، و گفت : بايد بر اسب ابلق (سياه و سفيد) سوار شوند، هفتاد هزار اسب ابلقبرداشتند و به طرف شهر عموريه روم رفتند، شهر را محاصره كردند و سپس آنرا فتحنمودند، معتصم داخل شد و صدا زد: لبيك لبيك ، و اين جواب وا معتصماى آن زن بود.
آنگاه آن كافر را كشت و زن را آزاد نمود و سپس به ساقى گفت : اينك شراب مرا حاضركن و چون حاضر شد، مهر از جام برداشت و گفت : الان شراب بر من گوارشد.(286)

تحقق پيشگوئى ديگر حضرت در مورد معتصم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و از جمله اخبار غيبى حضرت در مورد معتصم آن بود كه فرمود: او تركها را بر عربترجيح داده و نزديك خود مى كند و از آنها يارى مى جويد.
در تاريخ آمده است او نسبت به تركها علاقه بسيارى داشت ، آنها را به هر ترتيب جمعآورى مى كرد و هر كدام كه برده بودند از صاحبان آنها مى خريد تا آنكه چهار هزار نفراز آنها جمع شدند، لباسهاى حرير بر آنها پوشانده با كمربندهاى زرين و زينت آلات ،و در ميان لشكريان آنها را از نظر لباس ممتاز كرد.
اتراك كه خليفه را پشتيبان خود يافتند، در بغداد به اذيت مردم مى پرداختند، در بازاراسب دوانى مى كردند و موجب اذيت افراد ضعيف و بچه ها مى شدند، مردم بغداد گاهىبرخى از آنها را كه متعرض زنى يا پيرمردى يا بچه يا نابينا شده بودند مى كشتند.
معتصم تصميم گرفت آنها را به سرزمين ديگرىمنتقل كند كه فضاى بازى داشته باشد.
به همين جهت پس از بررسى فراوان در اطراف بغداد، به منطقه سامرا رسيد و آنجا را ازنظر آب و هوا پسنديد و شهر سامرا را بنا نهاد.(287)

پيشگوئى حضرت در مورد نفس زكيه و شهادت او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السّلام در يكى از خبرهاى غيبى خويش راجع به يكى از اولاد خويش بهنام محمد بن عبدالله معروف به نفس زكية اشاره داشته فرمود: او در (ناحيه ) احجار الزيت(در مدينه ) كشته مى شود!
بسيارى مى پنداشتند كه او همان مهدى موعود است چون همنام پيامبر بوده است . داراىفضائل بسيارى است در هر دو كتف او خال سياه بزرگى بوده ، مردم با وى بيعت كردند،خود منصور نيز دوبار با وى قبل از خلافت بيعت كرد و او را مهدى موعود مى دانست .
تا آنكه در ايام خلافت منصور همچنانكه در احوالات پدر ايشان عبدالله محض گذشت ، او وبرادرش ابراهيم مخفى شدند و منصور پيوسته نگران خروج او بود، روزى با لباسبيابان نشينان او و برادرانش به ديدار پدر كه در زندان منصور بود رفتند و گفتند:اگر اجازه دهى خود را آشكار كنيم ، چرا كه كشته شدن ما دو نفر بهتر از آن است كه عده اىاز خاندان پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم كشته شوند.
عبدالله گفت : اگر منصور زندگى جوانمردانه را از شما دريغ دارد، شما را از مرگشرافتمندانه منع نمى كند، اشاره به اينكه آماده شويد و بر منصور شورش كنيد.
او مدتى در دره ها متوارى بود، خودش گويد: روزى متوجه شدم كه غلامى از مدينه درتعقيب من است ، فرار كردم ، فرزندى كوچك داشتم كه مادرش او را در آغوش كشيده مىگريخت كه ناگاه بچه از دست مادر افتاد و در دره سقوط كرد و تكه تكه شد.
تا اينكه در سال 145 محمد خروج كرد و مدينه را متصرف شد و زندانيان را آزاد كرد،سپس بر مكه و يمن مسلط شد، منصور طى نامه هائى او را امان داد و دعوت به صلح كرد،اما محمد پيغام داد كه بر امان تو چه اعتمادى است و پيمان شكنى او را در مورد ابومسلم وابن هبيره و عبدالله بن على به او متذكر شد.
سرانجام منصور لشكرى را به فرماندهى برادر زاده خود عيسى بن موسى به جنگ محمدفرستاد، محمد براى اينكه نام يارانش فاش نشود، دفتر اسامى ياران خود را سوزاند،عيسى بن موسى صدا زد:اى محمد براى تو امان است ، محمد گفت : امان شما را وفائى نيستو مرگ با عزت از زندگانى با ذلت بهتر است ، در اين هنگام لشكر محمد بى وفائىپيشه كردند، و از يكصد هزار نفرى كه با او بيعت كرده بودند تنها سيصد و شانزدهنفر با او بودند، غسل كردند، اسبهاى خود را پى كردند و با آن نفرات اندك سه بارسپاه دشمن را فرارى دادند تا آنكه سرانجام فرمانده دشمن با يك حمله گسترده همگى آنهارا نابود كرد.
محمد را در ناحيه احجاز زيت همچنانكه حضرت على عليه السّلام خبر داده بود شهيد كردندو سر او را نزد منصور فرستاده و آن را در كوفه نصب كرد.
خواهر و دختر محمد بدن او را برداشتند و در بقيع به خاك سپردند.(288)

پيشگوئى حضرت امير عليه السّلام در مورد ابراهيم بن عبدالله

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى ديگر از پيشگوئيهاى حضرت امير عليه السّلام در مورد يكى از نوادگان خود يعنىابراهيم بن عبدالله برادر محمد است .
بعد از كشته شدن برادرش محمد در رمضان سال 145 هجرى ، ابراهيم در بصره خروجكرد، جماعت بيشمارى با او بيعت كردند، منصور كه در آنسال بناء شهر بغداد را آغاز كرده بود، وقتى خبر خروج ابراهيم و غلبه او بر اهواز وفارس و انبوه طرفداران او و بيعت مردم از روى رغبت و اختيار با او را شنيد و اينكه هدفىجز خونخواهى برادرش محمد و كشتن منصور ندارد، بسيار نگران و آشفته شد، بناء شهربغداد را نيمه كاره رها كرد و يكباره از لذات و همسران خود دورى جست و قسم ياد كردنزديك زنان نروم و به عيش و لذت نپردازم تا وقتى كه سر ابراهيم را براى من آوردنديا سر مرا نزد او ببرند.
ترسى عجيب در دل منصور افتاده بود زيرا ابراهيم سپاهى يكصد هزار نفر در اختيار داشتاما با منصور بيش از دو هزار نفر نبود، و ديگر لشكريان او در شام و افريقا و خراسانمتفرق بودند، ابراهيم به دعوت اهل كوفه به طرف كوفه حركت كرد، اهالى بصره هرچه خواستند او را منصرف كنند نپذيرفت .
منصور عده اى را به فرماندهى عيسى بن موسى به مقابله با ابراهيم فرستاد، دو لشكردر زمين طف كه به باخمرى معروف است با هم روبرو شدند، در همان حملهاول لشكر ابراهيم سپاه عيسى را شكست سختى داد و آنها چنان گريختند كهاوائل لشكر آنها به كوفه رسيد.
در اين هنگام كه مى رفت كار جنگ يكسره شود و آخرين استقامتهاى جزئى عيسى بن موسىبا محدود يارانش در هم شكند ناگهان در بحبوحه جنگ تيرى ناشناس كه تيرانداز و جهتآن معلوم نگشت بر گلوى ابراهيم نشست . در تاريخ آمده است : جنگ تقريبا به نفع ابراهيمپايان پذيرفته بود، باقيمانده سپاه عيسى بن موسى نيز درحال فرار بودند، ابراهيم كه از گرمى جنگ به زحمت افتاده بود دكمه هاى خود را گشودتا اندكى گرما را تخفيف دهد كه ناگهان تيرى شوم از تيراندازىمجهول بر گودى گلوى او فرود آمد، ابراهيم بى اختيار دست به گردن اسب آورد و طبقروايتى بر زمين افتاد و مى گفت : آنچه خدا خواهد همان مى شود، ما تصميمى داشتيم وخداوند تصميمى ديگر داشت .
و سرانجام با كشته شدن ابراهيم ، سپاه او آشفته شد، سپاهيان شكست خورده دشمن ازفرصت استفاده كردند برگشتند، تنور جنگ دوباره گرم شد، لشكر ابراهيم متفرق شد، وسپاه منصور سر ابراهيم را بريده براى منصور فرستادند.
حضرت امير عليه السّلام در خبر غيبى خويش به همين حادثه اشاره دارد كه مى فرمايد: درسرزمين باخمرى كشته مى شود بعد از آنكه پيروز مى گردد، مغلوب مى شود بعد ازآنكه غالب شده است ، و همچنين در حق او فرمود: تيرىمجهول به او مى رسد كه مرگ او در آن است اى ننگ بر آن تيرانداز، دستششل باد و بازويش سست .(289)

پيشگوئى حضرت امير عليه السّلام درمورد آل بويه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از اخبار غيبيه حضرت در مورد ديالمه است كه فرمود:
از ديلمان فرزند صياد پديد آيند و به پادشاهى رسند، سپس در ادامه فرمود: كار آنهابالا گرفته به گونه اى كه بغداد را تصرف كرده و خلفاء را بركنار مى كنند يكىپرسيد: يا اميرالمؤمنين چند سال حكومت مى كنند؟ فرمود: صدسال يا كمى بيشتر.(290)
بويه نام مردى فقير بود از اهالى ديلم (بخش كوهستانى گيلان را ديلم مى گفتند) كهبه صيد ماهى اشتغال داشت و از راه فروش ماهى زندگى مى كرد، او پنج فرزند داشت ،دو نفر از آنها مردند و سه پسر او ماندند، خداوند از اولاد او سه فرمانروا قرار داد ونسل آنها گسترده شد به گونه اى كه حكومت آنها ضربالمثل شد.
سه فرزند او به نامهاى على عمادالدولة و حسن ركن الدولة و احمد معزالدولة بودند كهحكومت مستقلى به نام آل بويه را تاءسيس كردند، احمد و حسن دو امير ديلمى ، از برادربزرگ خود على عمادالدوله اطاعت كردند، او در اثر رفتار نيكو با مردم آوازه اش كم كمبلند گشت ، و به تدريج بر قلمرو خود افزود تا آنكه درسال 334 هجرى بغداد را فتح و خليفه را زندانى كردند و چون خليفه به اطاعت ازآل بويه تن داد آنها خلافت او را در ظاهر قبول كردند ولى براى خليفه عباسى به جزاسم ، اختيار ديگرى نبود.
عمادالدولة برادرش معزالدولة را در بغداد گذاشت و ركن الدولة را در اصفهان و خودش درشيراز اقامت كرد.
و اينكه حضرت خبر داد كه خلفاء را بركنار مى كنند معزالدوله مستكفى را بركنار كرد والمطيع را به جاى او نهاد و بهاءالدولة ابونصر بن عضدالدولة ، طالع را بركنار والقادر را به جاى او نصب كرد.

حوادث عجيب و خوش شانسى عمادالدولة

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از عجائب حوادث اينكه عمادالدولة مردى بسيار خوش شانس بوده است ، گويند: هنگاميكه درشيراز بود خزانه او تهى شد و از پرداخت حقوق و هزينه لشكر عاجز ماند به طوريكهخوف اضمحلال دولت او مى رفت و از اين جهت غمگين بود، روزى به پشت خوابيده فكر مىكرد، ناگهان مارى را ديد كه از جائى از سقف بيرون آمده به جاى ديگر رفت ، دستور دادتا مار را بكشند، وقتى سقف را شكافتند ديدند بالاى سقف ، سقف ديگرى است و ميان آن دوصندوقهائى است و در ميان آن صندوقها ثروتى عظيم نهفته بود كه پانصد هزار دينارمى رسيد.
گويند: روزى سوار بر اسب از جائى مى گذشت پاهاى اسب او در زمين فرو رفت ، وقتىآن جا را شكافتند گنج عظيمى يافتند.
و همچنين در شيراز خياطى بود كه لباس حاكم را مى دوخت و نزد او از حاكمقبل اموالى به امانت بود، عمادالدولة براى دوختن لباس او را مى خواست ، خياط كه كربود گمان كرد راجع به او سعايت كرده اند لذا همينكه عمادالدولة با او صحبت كرد اوگفت : به خدا سوگند بيشتر از دوازده صندوق كه نمى دانم درون آن چيست ، چيز ديگرىنزد من نيست ! عمادالدولة تعجب كرد وقتى صندوقها را آوردند مالهاى بسيار و لباسهاىقيمتى در آن بود.
اينها همراه با گنجهائى كه از يعقوب ليث و برادرش عمر و بن ليث به چنگ او آمد سببرونق كار او شد.(291)
حكومت ايشان همچنانكه حضرت فرموده بود: يكصد و بيست و شش ‍سال طول كشيد.

پيشگوئى حضرت امير در مورد عزالدولة ديلمى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و در مورد يكى از همين افراد فرموده است : آن خوشگذران ، فرزند آن مرد دست بريده كهپسر عموى او بر روى دجله او را مى كشد.
و اين جمله اشاره به عزالدولة بختيار پسر معزالدولة است ، بختيار مردى عياش وشهوتران و اهل عيش و نوش بود كه فنا خسرو پسر عموى او بر روى دجله او را كشت وحكومت او را تصرف كرد.
پدرش معزالدولة نيز يكدستش را در جنگ از دست داده بود، به همين جهت حضرت او را پسرمرد دست بريده دانست .(292)

پيشگوئى حضرت امير در مورد غرق شدن بصره

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين پس از پيروزى بر سپاه بصره كه به فرماندهى عايشه شورش ‍ كردهبودند در مذمت اهل بصره فرمودند:
شما اى مردم بصرة كه لشكر زن (عايشه ) هستيد و پيروان چهارپا (زيرا در جنگجمل ، شتر عايشه كه سراپا زره پوش بود پرچم را ايفا مى كرد و مردان فراوانىبراى سرپا نگه داشتن آن جان دادند، و چون دست يا پاى شتر را قطع كردند، مردانبسيارى به زير آن رفتند تا سقوط نكند و كشته شدند)
سپس حضرت در ادامه فرمود:
گويا مسجد (جامع ) شما را مى بينم كه چون سينه كشتى شده (آب اطراف آن رافراگرفته چون كشتى روى آب ) و خداوند بر اين زمين از بالا و پائين عذاب فرستد تاهركس در ميان آن است غرق شود.(293)
در روايت ديگرى فرمود: به خدا قسم اين شهر شما در آب غرق شود تا آنجا كه گويامى بينم مسجد آنرا كه چون سينه كشتى (بر روى آب ) است و يا شتر مرغى كه بر سينهخوابيده .(294)
شارح نهج البلاغه گويد: سخن حضرت به حقيقت پيوست ، و بصره دوبار غرق شديكبار در دوران خلافت القادر بالله و بار دوم در دوان القائم بامرالله ، كه تمامى شهرغرق شد و جز مسجد جامع آن كه پاره اى از آنمثل سينه مرغ نمايان بود، چيزى نماند همچنانكه اميرالمؤمنين عليه السّلام خبر داده بود،آب از درياى فارس از مكانى كه به جزيره فارس ‍ اكنون معروف است به آن سرازيرشد، و از طرف كوهى كه به كوه سنام معروف است ، ديوارها و هرچه در شهر بود غرقشد و بسيارى از ساكنين آن هلاك شدند.(295)

پيشگوئى حضرت امير در مورد قرامطه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شارح نهج البلاغة معتزلى گويد: از خبرهاى غيبى عجيبى كه از حضرت على عليهالسّلام آگاه گرديدم ، خطبه اى بود كه حضرت در آن جنگها را بيان مى نمود و ضمنا بهقرامطه اشاره نموده فرمود:
آنها دوستى و طرفدارى از ما را به خود مى بندند و ادعا مى كنند ولى در باطن ، دشمنى مارا پنهان دارند و علامت آن اين است كه وارثين (اولاد) ما را مى كشند و جوانهاى ما را از خوددور مى كنند.
سپس شارح نهج البلاغة گويد: آنچه حضرت فرموده بود حقيقت يافت ، زيرا قرامطهگروه بسيارى از خاندان ابوطالب را كشتند كه نامهاى ايشان در كتابمقاتل الطالبين مذكور است .
رئيس قرامطه مردى بود به نام ابوسعيد قرمطى كه در بحرين خروج كرد و كار او بالاگرفت و ميان او و لشكر خليفه المعتضد بالله جنگهاى سختى واقع شد و چند مرتبهلشكر خليفه را شكست داد و بصره و اطراف آن را غارت نمود.
اين ابو سعيد پدر ابوطاهر قرمطى است اينان پيوسته در شهرها فساد مى كردند، درسال 287 ده هزار نفر از لشكريان معتضد به جنگ قرامطه رفتند، اينان تمامى لشكر رااسير كردند و روز ديگر همگى را كشتند و سوزاندند مگر فرمانده آنها عباس بن عمرو راكه تنها به سوى معتضد رها كردند و در ادامه خطبهقبل حضرت امير عليه السّلام به آن سكوئى كه به آن تكيه مى داد در مسجد كوفه اشارهنمود و فرمود:
گويا حجرالاسود را مى بينم كه در اينجا نصب شده باشد، واى بر آنها، فضيلت آن سنگدر خودش نيست بلكه فضيلت او در جايگاه و مقر آن است (يعنى خانه خدا) مدتى در اينجامى ماند سپس در آنجا (اشاره به طرف بحرين ) زمانى مى ماند، آنگاه به مكان اصلى خودباز مى گردد.
در سال 317 هجرى ابوطاهر قرمطى ملعون به جانب مكه حركت كرد،اموال حجاج را غارت كردند، مسلمانان را در مسجد الحرام كشتند و اجساد آنها را در چاه زمزمانداختند، در كعبه را كندند و جامه كعبه را برداشتند و ميان خود تقسيم كردند، يكى از آنهاخواست ناودان كعبه را بكند از بام افتاد و هلاك شد، خانه هاى مكه را كندند و با خودبردند، امير بغداد و عراق پنجاه هزار دينار داد كه حجر را برگردانندقبول نكردند، مدت بيست و دو سال نزد ايشان بود تا آنكه عبيدالله مهدى كه در آفريقارياست داشت براى ابوطاهر نامه اى نوشت و او بر اين كار زشت ملامت نمود و لعنت كرد وگفت :
تو ما را رسوا كردى و دولت ما را به الحاد منسوب نمودى ، حجر الاسود را به جاى خودبرگردان و اموال مردم را به ايشان پس بده ، به همين جهت قرامطه حجرالاسود را بهجاى خود برگرداندند.(296)

پيشگوئيها و گلايه هاى عبرت آموز حضرت على عليه السّلام از مردم كوفه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين در يكى از سخنان بسيار مهم خويش به مردم كوفه فرمود:
اى كوفيان شما را براى جهاد با اين مردم كوچ دادم ولى حركت نكرديد، شنواندم ولىجواب نداديد، شما را نصيحت كردم اما نپذيرفتيد. حاضرانى هستيدمثل غايب (و بالاخره منظور آن است كه بود و نبودتان يكسان بوده ) من كلمات حكمت آميز رابراى شما مى گفتم از آنها احتراز مى كرديد و موعظه هاى سودمند براى شما بيان مىكردم از آنها روى گردان بوديد همانند الاغى چند كه از شير ژيان مى گريزند!
شما را به جنگ با ستمگران مى خواندم هنوز سخن خود را به پايان نرسانيده همه شمامانند ايادى سبا (بچه گان سبا كه در سيل عرم يكى پس ‍ از ديگرى ناپديد شدند و اينضرب المثلى شد براى پراكندگى ) متفرق مى شديد و به مجلس هاى خود برمى گشتيدو چهار زانو حلقه وار مى نشينيد مثلها مى آوريد و اشعار مى خوانيد و اخبار روز را پىگيرى مى كنيد، به گونه اى كه وقتى از هم جدا مى شويد از روى نادانى و بدونآگاهى از اشعار مى پرسيد (شعر و مشاعره براى شما جذاب شده است ) غافليد بدونآنكه پرهيز كنيد، تحقيق مى كنيد (از مسائل دشمن ) ولى بيم نداريد، جنگ و آمادگى آن رافراموش كرده ايد، دلهاى شما از ياد آنها (دشمنان ) تهى شده ، شگفت است تمام شگفت ، وچرا شگفت زده نشوم از گروهى كه بر باطل خود متحد هستند ولى شما از حق خودتان سستىمى ورزيد اى مردم كوفه شما مانند زن آبستنى هستيد كه فرزندش را سقط كرده و شوهراو مرده باشد و مدتها بدون سرپرست به سر برد و ارث شوهر او به دست دورترينفاميلهاى او بيفتد سوگند به خدائى كه دانه را شكافت و جانداران را به وجود آورد همانادر پشت سر شما آن مرد يك چشم و پشت كننده (به آخرت يا به مردم ) است همو كه جهنمدنيوى است و هيچ چيز باقى نگذارد. و پس از او گزنده درنده اى است كهمال بسيار گرد مى آورد و كسى از او بهره مند نمى شود.

پيشگوئى حضرت امير عليه السّلام در مورد حكومت بنى اميه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ادامه : پس از اين عده اى از بنى اميه بر شما مسلط خواهند شد كه هيچ يك از آنها به شمامهربانى نمى نمايند مگر يكى از آنها (كه منظور عمر بن عبدالعزيز است ) بارى تسلطبنى اميه بر شما مردم ، امتحانى است كه آن را خداىمتعال مقدر فرموده و بلاشك اتفاق مى افتد.
نيكان شما را مى كشند و بدهاى شما را به بردگى مى گيرند و گنج ها و اندوخته هاىشما را از خلوت خانه هايتان بيرون مى برند، انتقامى است كه به خاطر آنچه از كارهاىخود و صلاح دين و دنياى خود ضايع كرديد مبتلا مى شويد.اى مردم كوفه اكنون مى دهماز كارهائى كه پس از اين اتفاق مى افتد تا كاملا مواظب بوده واهل موعظه بترسند و پند گيرند، مى بينم شما را كه مى گوئيد على عليه السّلام دروغمى گويد چنان كه مردم قريش ‍ همين نسبت را به پيغمبر خود محمد بن عبدالله صلى اللّهعليه و آله وسلم كه پيغمبر رحمت و دوست خدا بود دادند.
واى بر شما بر چه كسى دروغ بستم آيا بر خدا افترا زدم ؟ با آنكه نخستين شخص ازمسلمانان من بودم كه او را عبادت كرده و به يگانگى شناختم يا بهرسول او به دروغ نسبت دادم ؟ با آنكه من نخستين كسى بودم كه به او ايمان آوردم نبوتشرا تصديق كرده و او را يارى نمودم . حاشا كه دروغى از من سر زده باشد. ولى اينسخنان فريبى است كه از آن بى نيازيد.

خوب شعار مى دهيد ولى در عمل سست هستيد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ادامه : سوگند به خدائى كه دانه را شكافت و انسانى را به وجود آورد پس ‍ از مدتىخواهيد ديد خبر آن را، آنگاه كه نادانى شما، شما را به سوى آن برد و دانش شما سودىندهد پس زشت باد روى شما اى شبيه مردان كه عقلهايتان مانندعقل بچه هاى خردسال و انديشه هايتان مانند فكر زنان پشت پرده است .
سوگند به خدا بدانيد اى مردمى كه بدنهايتان حاضر است و عقلهايتان غائب . وافكارتان مختلف ، خداوند كسى را كه از شما يارى طلبد عزيز نمى گرداند ودل آنكه شما را در سختى بكشاند آسوده نمى گرداند (شمااهل كمك و جنگ نيستند) و روشن مباد چشم آنكه شما را پناه داد (يعنى امام شما) شما چنان سخنمى گوئيد كه سنگ سخت را سست مى كند (هنگام شعار خوب شعار مى دهيد) ولىعمل شما دشمن مردد را اميدوار مى كند!
اى واى بر شما بعد از اين خانه خويش از كدام خانه دفاع خواهيد كرد؟ و در ركاب چهامامى پس از من جنگ خواهيد نمود؟ فريب داده شده آن كسى است كه شما او را مغرور ساختهايد.
آنكه به شما دست يافت به پست ترين سهم دست يافت .
من به يارى شما چشم طمع ندارم و گفتارتان را تصديق نمى كنم خدا ميان من و شماتفرقه برقرار سازد و بهتر از شما را روزى من فرمايد و بدتر از مرا بر شما مسلطفرمايد امام شما از خدا اطاعت مى كند ولى شما او را اطاعت نمى كنيد.
ولى پيشواى شاميان نافرمانى خدا را مى كند ولى مردمش از او تبعيت مى كنند، سوگندبه خدا دوست داشتم معاويه مردم خودش را با پيروان من مبادله مى كرد همانطور كه ديناررا با درهم عوض مى كنند ده نفر از شما از من مى گرفت و يكى از آنها را به من مى داد.سوگند به خداوند كه دوست مى داشتم با شما آشنا نمى شدم و شما هم با من آشنا نمىشديد، اينگونه شناسايى كه موجب پشيمانى شد، شما سينه مرا پر كينه كرديد و باسرپيچى كار مرا به تباهى كشانديد تا آنكه كار به جائى رسيد كه قريش ‍ گفتند:على عليه السّلام مرد دلاورى است ليكن از فنون نظامى آگاهى ندارد.
آنها را به خدا سوگند باد آيا در ميان ايشان يكى مانند من پيدا مى شود كه تا اين اندازهدر جنگ ممارست داشته و رنج كشيده باشد؟ من هنوز به سن بيست سالگى نرسيده بودمكه قدم در ميدان كارزار نهادم و اينك از سن شصت سالگى تجاوز كرده ام ولى فرمانندارد آنكه اطاعت نمى شود.

مرگ در كمين من است آن قاتل بدبخت كجاست ؟

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سوگند به خدا دوست مى دارم خدا مرا از ميان شما به رضوان خود ببرد و همانا مرگ قدمبه قدم در كمين من است ، چه چيز مانع است آن بدبخت ترين امت (ابن ملجم ) را كه بيابد ومحاسن مرا به خون سرم رنگين سازد؟ و اين بيان ، فرموده و وعده پيغمبر اكرم صلى اللّهعليه و آله و سلم بود كه مرا از سرانجام خبر داد و افترا نمى زنم زيرا كسى كه افترازند زيانكار است و نجات با پرهيزكاران و راستگويان است .
اى كوفيان شب و روز آشكار و نهان شما را به جهاد با اين مردم دعوت كردم و گفتم پيشاز آنكه آنها به پيكار با شما قيام كنند با آنان بجنگيد زيرا هيچ گروهى در درون خانهنجنگيده جز اينكه بيچاره شده .
شما بر خلاف انتظار، كار جنگ را به عهده يكديگر انداختيد و گفتار من به گوشتانسنگين آمد، و دستور مرا دشوار انگاشتيد و آن را پشت سر انداختيد تامال و ثروت شما به يغما رفت و زشتى ها و ناپسندى ها شب و روز در ميان شما افزايشيافت و سرانجام كار گذشتگان براى شما ظاهر شد چنانچه خداىمتعال از كار ستمگران و سركشان و ناتوانان از گمراهان چنين خبر داده : ((يذبحونابنائكم و يستحيون نسائكم و فى ذلكم بلاء من ربكم عظيم ؛ فرزندان شما رامى كشند و زنانتان را زنده مى گذارند و در اين پيشامد آزمايش بزرگى است از خداىمتعال براى شما.))
سوگند به كسى كه دانه را شكافت و آدمى را جان داده آنچه به شما وعده داده شده فرارسيد من شما را با موعظه قرآنى نصيحت كردم ليكن شما از پندهاى من استفاده نكرديد. وشما را با چوب دستى زدم فائده نكرد و با تازيانه كه اقامه حدود مى شود عقاب كردمتغيير رويه نداديد و بالاخره دانستم چيزى كه ممكن است شما را تاءديب كند شمشير است وبس و من حاضر نشدم براى اصلاح كار شما خود را به فساد اندازم .
ليكن پس از من سلطانى بى باك بر شما مسلط شود كه به پيران شما احترام نگذارد وبه خردسالانتان رحم نمى كند و دانشمندانتان را بزرگ نشمارد و حق شما را به عدالتميانتان قسمت ننمايد و شما را به سختى بزند و خوار سازد و به شركت در جنگها واداركند، راهها را بر شما ببندد و كنار درب خود نگه دارد تا بالاخره تواناى شما ناتوانتانرا نابود سازد و به غير از ستمگران كسى از تحت شكنجه امان نخواهد يافت و خداوند جزستمگران را دور نمى سازد. و چه اندك است آنچه رفته دوباره برگردد و من مى انديشمكه شما الان در سستى (و خواب ) هستيد اى كوفيان من از شما با سه نفر و دو نفر دچارم :كر شنوا، گنگ گويا، و كور بينا و يارانى كه چون با من ملاقات كنند راست نگويند و درهنگام سختيها نتوان به آنها اطمينان كرد. پروردگارا! هيچ اميرى را از ايشان و ايشان را ازهيچ اميرى خرسند مفرما و دلهاى آنان را چون نمكى كه در آب باز مى شود متفرق ساز.

next page

fehrest page

back page