بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان های ما جلد 3, على دوانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DM300001 -
     DM300002 -
     DM300003 -
     DM300004 -
     DM300005 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

fehrest page

back page

ميرزاى قمى و ملاسبز على  

ميرزا ابوالقاسم قمى از دانشمندان بزرگ سده دوازدهم هجرى و مؤ لف كتاب نامدار(قوانين ) در علم و اصول فقه است كه از كتابهاى ارجدار و گرانمايه اين علم محسوبمى شود.
ميرزاى قمى اصلا گيلانى و از شفت رشت است ، ولى چون ساليان دراز تا پايانزندگانى در شهر مذهبى قم سكونت داشته معروف به ميرزاى قمى شده است .
ميرزاى قمى همراه پدرش در (جاپلق ) به سر مى برد، مقدمات علمى را همانجا طى كرد وسپس براى ادامه تحصيل به (خونسار) رفت و از محضر علامه فقيه سيد حسين خونسارىدروس خود را در رشته فقه و اصول تكميل نمود و همانجا با خواهر استادش ازدواج كرد.
ميرزا قمى آنگاه به اعتاب مقدسه شرفياب شد و در (كربلا) از حوزه درس استادكل آقا محمد باقر وحيد بهبهانى سرآمد دانشمندان شيعه در سده دوازدهم هجرى و ديگراستادان بزرگ ، ساليان دراز استفاده هاى كامل نمود و در علوم گوناگون به مقام عالىرسيد و از لحاظ ملكات نفسانى و خصال روحى مدارجكمال را طى كرد.
سپس به موطن پدرش (جاپلق ) مراجعت نمود و در قريه (دره باغ ) به رتق و فتق امورمردم پرداخت . چون (قره باغ ) روستائى كوچك وقابل سكونت وى نبود، و ميرزا با نهايت سختى مى گذرانيد، به خواهش ‍ حاج محمد سلطانكه از اعيان آنجا و مردى خيرانديش بود به روستاى ديگرى به نام (قلعه بابو) كه ازدهات جاپلق و نزديك دره باغ بود، منتقل گرديد ومشغول درس و بحث شد.
ولى در آنجا هم چندان به ميرزا آن دانشمند عاليمقام و مجتهد بزرگ خوش نگذشت . زيراجز برادرش ميرزا هدايت الله ، و على دوست خان پسر حاج طاهر، كسى نبود كه از دانشگوناگون وى استفاده كند.
بعلاوه جز چند كتاب علمى و استدلالى كه بتواند مورد مطالعه قرار دهد، كتاب ديگرى دراختيار نداشت !
اهل ده هم بقدرى از معرفت دور بودند، كه ميان او و آخوند مكتبى ده به نام ملا سبزعلىفرق نمى گذاشتند، بلكه ميان او و (ملاشاه مراد) كه از ملا سبزعلى هم پست تر بودتميز نمى دادند.
چون ميرزا قمى زمينه را براى توقف بيشتر در آن محيط خفقان آور، مناسب نديد و شدتاستيصال هم او را كاملا رنج مى داد و مخصوصا فقدان كتاب كه غذاى روح وى بود او رابه ستوه آورده بود، ناگزير به اصفهان مسافرت كرد و مدتى در (مدرسه كاسهگران ) توقف نمود، و چون اهانتى از بعضى از مدعيانفضل نسبت به خود ديد به شيراز كه در آن موقع مقر كريم خان زند بود سفر كرد و دوسه سال در شيراز گذرانيد. در آنجا دانشمند محترمى به نام شيخ عبدالنبى و پسرششيخ مفيد شيرازى (استاد فرصت الدوله مؤ لف آثار العجم ) از وى پذيرائى نمودند. آندانشمند عالم دوست مبلغ هفتاد تومان و به نقلى دويست تومان براى امرار معاش ميرزا مجتهدعاليمقام تقديم داشت .
ميرزا به اصفهان برگشت و از آن پول قسمتى از كتب فقهى و استدلالى و لغت و حديث راكه مورد لزوم و اساس كارش بود، خريدارى نمود، سپس به وطن خود در جاپلق مراجعتكرد. در بازگشت چون مختصر سرمايه اى داشت و كتب مورد لزوم را با خود آورده بود، عدهاى از طلاب نزد وى شروع به تحصيل علم كردند.
با اين وصف محل از وجود اهل فضل و دانش خالى مانده بود. نه شهرى مانده بود و نهاهل شهرى . فقط عده اى دهاتى كم مايه كه ميان خوب و بد فرقى نمى گذاشتند و هر رااز بر تشخيص نمى دادند در آنجا گرد آمده بودند. به همين جهت رفته رفته وضعنامساعد محيط و تنگى معيشت بر ميرزا فشار آورد. خاصه كوتاه فكرى مردم ده روح بلندپروازش را بى نهايت مى آزرد.
گاه مى شد كه براى يك موضوع نامربوط و دور از نزاكت ، دهاتى ها سر و صدا راه مىانداختند، و در پايان قضاوت جر و دعواى خود را به آن دانشمند عاليمقاممحول مى كردند، كه خود اين كار نيز بيشتر بر ملامت خاطر او مى افزود و بيش از پيشافسرده اش مى نمود. تازه مشكل اين بود كه ميرزا چگونه اظهار نظر كند كه نظر وى موردپسند آنها واقع شود و كار بالا نگيرد!
مصيبت بيشتر اينجا بود كه با همه اين ناراحتى ها و محروميت ها كه ميرزا در آن محيط تنگداشت ، آخوندهاى مكتبى ده ملا سبزعلى و ملا شاه مراد هم به وى رشك مى بردند، و توقف اورا مايه بسته شدن دكان خود مى دانستند، با اينكه ميرزا مجتهد عاليقدر كارى به كار آنهانداشت .
ملا سبزعلى دنبال فرصت مى گشت تا مگر ميرزا را از نظر اهالى ده بيندازد و او را ازقلمرو حكومت خود دور كند تا نانش خاك اره نشود.
سرانجام روزى اهل ده را جمع كرد و ضمن نكوهش و انتقاد زيادى كه از ميرزا نمود گفت : اينملا كه او را مجتهد مى دانيد، هيچ سواد ندارد و بلد نيست چيز بنويسد: شما بيخود دور او راگرفته ايد و مرافعات خودتان را پيش او مى بريد و گوش به فرمان او مى دهيد.
براى اين كه بدانيد او سواد دارد يا نه من او را دعوت مى كنم و شما در حضور من از اوبخواهيد كه بنويسد (مار) و بعد هم من مى نويسم و سپس قضاوت را به عهده خود شماكه فهميده هاى اين محل هستيد و عده اى ريش سفيد هم در ميان شماست وا مى گذارم !
دهاتى ها هم قبول كردند و ميرزا دانشمند عاليمقام را كه از توطئه ملا سبز على و شيادىاو بكلى بى خبر بود، دعوت كردند در مجمع آنها شركت جويد. در آنجا دهاتى ها از ميرزاخواستند براى آنها بنويسد (مار) ميرزا هم چون گرفتار يك مشت عوام كالانعام شده بودچاره اى جز تسليم نديد و بى خبر از همه جا نوشت (مار).
در اينجا ملا سبزعلى بادى به گلو انداخت و سينه را صاف كرد و جلو آمد و گفت : مردمحالا من هم مى نويسم (مار) بعد خداوكيلى خودتان ببينيد، مار اينست كه من نوشته ام ياآنكه ميرزا نوشته است !
آنگاه ملا سبزعلى شكل مارى كشيد كه سر داشت و دنباله اش باريك و دراز و پيچ خوردهبود. سپس مجددا از مردم و ريش سفيدان ده خواست كه درست به هر دو نگاه كنند و انصافبدهند كه مار كدام است ؟
مردم احمق بى سواد هم مار كشيده ملا سبزعلى مكتبدار را ترجيح دادند و گفتند: مار اينست كهتو نوشته اى !!
ميرزاى قمى از اين واقعه و معركه اى كه ملا سبزعلى بر پا كرده بود. فوق العادهمتاءثر گرديد و چون ديد كه كارش به اينجا كشيده و ملا سبزعلى هم سر به سر او مىگذارد و مردم كودن ده او را بر مرد محققى چون وى كه سالها عمر گرانبهاى خود راصرف انواع علوم عقلى و نقلى كرده است ، ترجيح مى دهند گريست و دست به آسمانبرداشت و گفت : خدايا بيش از اين نگذار من ذلت بكشم و ميان اين مردم بمانم .
اندكى بعد از اين واقعه ميرزا رهسپار شهر قم شد، و در آنجا اقامت گزيد. كم كم مدرسهاى بنا كرد و شروع به تدريس نمود. فضلا و دانشمندان از سراسر ايران و عراق عرببه پيرامونش گرد آمدند و از خرمن علومش ‍ خوشه ها چيدند و كارش به جائى رسيد كهشخص اول روحانيت ايران گرديد. تا آنجا كه فتحعلى شاه قاجار هرگاه به قم مى آمدبه ديدنش ‍ مى رفت . بدين گونه دانشمند عاليمقامى كه در محيط تنگ ده گرفتار ملاسبزعلى شده بود، در سواد اعظم قم مرجع تقليد ايران و بنيان گذار حوزه علميه شيعهگرديد.(62)


مسلمان و نوكر اجنبى ؟ 

ميرزا تقى خان امير كبير بزرگترين شخصيت سياسى و نظامى دوران سلاطين قاجار است .اين مرد بزرگ بعد از صدارت حاج ميرزا آقاسى وزير درويش مسلك و نالايق محمدشاهقاجار به نخست وزيرى ايران و صدراعظمى ناصر الدين شاه ، پادشاه جوان نوزده سالهرسيد.
پيش از روى كار آمدن امير كبير، چنان اعضاء سفارت روس بر دستگاه حكومت ايران چيرگىپيدا كرده بودند و دست به خودسرى مى زدند، كه حتى نوكران سفارت با وزيرانبرابرى مى كردند.
وضع تا آنجا آشفته و اسف انگيز بود كه هر مكتوبى كه از سفير روس براى صدراعظممى آوردند، حامل مكتوب در هر موقعى كه بود مى بايد شخصا آنرا به دست صدر اعظمبدهد و بلا تاءمل جواب گرفته برود.
ولى بعد از آنكه امير كبير به صدارت رسيد به كلى ورق برگشت ... يك روز پيرمردى از اهالى ايران كه نايب غلامان سفارت روس بود، مكتوبى براى امير كبيرصدراعظم ناصر الدين شاه آورد، و طبق مرسوم خواست وارد مجلس امير شود و شخصا آنراتسليم كند و جواب بگيرد!
امير كبير هنگام تصدى پست صدراعظمى مقرر داشته بود كه هر كس با او كارى داشت مانعنشوند و بگذارند شخصا با امير تماس بگيرد و حاجت خود را معروض بدارد.
ولى در اين جا ملازمان صدراعظم از ورود نايب غلامان سفارت روس ‍ جلوگيرى نمودند.نايب به گمان اين كه او را نشناخته اند گفت منحامل مكتوب سفير روس و نايب غلامان سفارت هستم و تا كنون سابقه نداشته كسى مرا ازملاقات شخص اول مملكت ايران منع كند و چنين حقى را نداشته است !
گفتند: هر كس مى خواهى باش ، گذشته گذشت ، امروزه دوره صدارت ميرزا تقى خان اميركبير است ، بايد با كسب اجازه به حضور نخست وزير ايران شرفياب شوى . گفت : پساجازه بگيريد. يكى از پيشخدمت ها رفت به اطاق صدراعظم و برگشت و گفت : مكتوب خودرا بده تا من تسليم كنم ، چون به شما اجازه ورود ندادند.
نايب گفت : من هم بر خلاف مرسوم نمى توانم رفتار نمايم .
گفتند:پس بر گرد به سفارت و از سفير كسب تكليف كن . نايب بر آشفت و بعد از فكر وتاءمل ديد مراجعت صلاح نيست و ناگزير آنراتحويل داد تا به امير كبير تسليم نمايند ولى سفارش كرد جواب آنرا زود بگيرند، وبه او تحويل دهند.
نايب غلامان سفارت روس مدتى انتظار كشيد ولى جوابى نرسيد. به هر خادمى مى گفت :پس جواب آقاى سفير روس چه شد، و چرا مرامعطل كرده ايد؟ كسى اعتنا به او نمى كرد! نايب هم از اين انتظار وتحمل خلاف عادت به زحمت افتاده بود و به خود مى پيچيد.
در نتيجه چون نايب خود را در معرض بى احترامى ديد و از طرفى به وجود دولت بهيهروسيه و سفارت فخيمه مى باليد، از آن بى اعتنائى كه نسبت به او شده بود به تنگآمد و بناى داد و فرياد گذارد، و جواب امير يا عين مكتوب سفير را مطالبه نمود.
امير كبير با شنيدن سر و صداى وى بانگ زد كه اين صداى كدام خودسر بى ادب بود؟عرض كردند: نوكر سفارت روس است ! و جواب مكتوب سفير را مى خواهد. امير كبير برآشفت و دستور داد او را به حضور بياورند. همين كه نايب نمايان شد و قدم به صحن حياتنهاد به فرمان امير او را زير ضربات شلاق گرفتند.
سپس فرمان داد حبسش كنند و از آن پس مشغول انجام امور سايرين شد. چون كار يك يك رابه انجام رسانيد و همه بيرون رفتند، بر خاست وارد حياط ديوانخانه شد و به عنوانرفع خستگى به قدم زدن پرداخت .
در ضمن قدم زدن پيشخدمت ها را نيز دنبال بعضى كارها فرستاد تا تدريجا ديوان خانهخلوت شد و خود به تنهائى مشغول قدم زدن گرديد.
در اثناى قدم زدن يك دور از كنار اتاق هاى ديوان خانه عبور كرد تا بهمقابل اتاقى رسيد كه نايب غلامان سفارت روس در آن توقيف شده بود.
تا چشم نايب به امير كبير افتاد از جا بر خاست تعظيم كرد.
امير كبير اول به رو نياورد ولى بعد پرسيد: تو كيستى ؟ عرض كرد: نايب غلامانسفارت روس هستم كه امر فرمودى مرا توقيف كنند.
امير نگاهى اعجاب آميز به وى افكند و فرمود بيا بيرون و چون بيرون آمد گفت : ازلباس و زبان تو معلوم مى شود كه مسلمانى ،ها؟ گفت : آرى مسلمانم .
- با اينكه تو مسلمان هستى و در اين سن و سال بايد به تفكر توشه آخرت خود باشى، چرا سنگ كفار را به سينه مى زنى ؟
- چه كنم ، سالهاست كه نوكر سفارت هستم ، و پرورده نعمت و امين آنها مى باشم و جز اينكار چاره اى نداشتم ، ولى اكنون هر طور حضرتاجل مى فرمايند اطاعت مى كنم .
- بايد از امروز تو نوكر من باشى و اوامر مرا اطاعت كنى .
- منت دارم و از سفارت روس استعفا مى دهم .
- نه ! نمى خواهم از خدمات آنها كناره گيرى كنى ، بلكه بايد همانجا باشى و به منخدمت نمائى . حقوق ماهانه ات در آنجا چقدر است ؟
- قربان چهار تومان است (63).
- بسيار خوب ، فلان صراف را مى شناسى ؟
- بله ، اتفاقا او از منسوبين چاكر است .
- به او سفارش مى كنم به طور محرمانه ماهى پنچ تومان به تو بدهد.
- خانه ات در كجاست ؟
- در فلان محله شهر است .
- فلان سيد تفرشى همسايه تو نيست ؟
- چرا او همسايه من است .
در اين هنگام صدراعظم گفت : خدمتى كه بايد انجام دهى اينست كه هر وقت مطلبى راجع بهايران و ايرانيان در سفارت شنيدى شبانه به طور محرمانه كه حتى كسى ازاهل خانه تو هم پى نبرد به سيد مزبور مى گوئى و او به من مى رساند. اگر جز تو واو شخص سومى از آن مطلب اطلاع يافت مى دهم تو را بهقتل برسانند. اكنون مرخصى ، برگرد به سفارتخانه و بگو: چاكر صدراعظم مكتوبرا گرفتند و جواب آنرا موكول به موقع ديگرى نمودند.
راوى از معلم روسى (درارالفنون ) نقل مى كند كه مى گفت كارمندان سفارت روس مىگفتند: بى جهت نيست كه ايرانيان عقيده به وجود جن دارند! حتما امير كبير تسخير جن كردهاست !!
كار به جائى رسيده بود كه هرگاه سفير روس مى خواست سخنى به نفع دولت متبوعخود راجع به ايران در ميان بگذارد، چون پاسى از شب مى گذشت با عده اى از محارم خودكه از جمله همين نايب غلامان سفارت بود چراغ ها به دست مى گرفتند و اتاق ها و پشتپرده و لاى شيروانيها و زواياى عمارت سفارت حتى مستراح را كاملا جستجو مى كردند، وبعد از اطمينان خاطر كه يقين مى كردند كسى و جنى نيست ، به مذاكره مى پرداختند! با اينوصف فرداى آن شب مكتوبى از امير كبير به سفير مى رسيد كه ازخلال آن معلوم بود صدراعظم از مذاكرات ديشب آگاهى يافته است (64).


امير كبير و سماور ساز 

فصل بهار و ايام پر نشاط عيد نوروز بود. جمعى در باغچهل ستون اصفهان دور هم نشسته و مشغول تفريح و سرگرم گفتگو بودند. در آن اثناسائلى جلو آمد و از حضار تقاضاى مساعدتى كرد.
چون ايام عيد بود هر يك از جمع حاضران مبلغ معتنابهى بهسائل مزبور كمك كردند. در اين هنگام سائل جمعيت را مخاطب ساخت و اظهار داشت :
من فقير حرفه اى نيستم و اهل تكدى نبوده ام . اين مبلغ كه به من داديد مخارج چند روز مراتاءمين مى كند. اگر حال شنيدن داريد، سرگذشت جالب خود را كه تا حدى شگفت آور استبراى شما نقل كنم . چون حضار روى خوش نشان دادند.سائل هم شروع به گفتن كرد و سرگذشت خود را بدين گونه شرح داد: چندينسال پيش از اين يك روز حاكم اصفهان فرستاد و دوات گران را كه من هم يكى از آنهابودم احضار نمود و خطاب به آنها گفت : هر كدام كه ميان شما استادتر است به منمعرفى كنيد. دوات گران دو نفر را كه يكى من بودم از بين خود معرفى نموده و گفتند:اين دو نفر از همه ما در فن خود استادترند.
حاكم سايرين را مرخص كرد و بعد به ما گفت : كدام يك از شما دو نفر برازنده ترهستيد؟ همكار من ! مرا معرفى كرد و افزود كه اين شخص در فن خود سرآمد همگان است ويكى از صنعتگران خوب اصفهان مى باشد.
حاكم او را هم مرخص كرد، آنگاه رو به من كرد و گفت : ميرزا تقى خان امير كبير صدراعظمبراى انجام كار مهمى تو را به تهران احضار نموده است . سپس خرج راه كافى به من دادو فورا مرا به سوى تهران گسيل داشت . بعد از اينكه وارد تهران شدم به حضور اميركبير صدراعظم رسيدم و خود را معرفى كردم .
امير كبير پس از استحضار كافى از حال من و بعد از آنكه تشخيص داد كه در فن دواتگرى استادم ، سماورى كه جلويش گذاشته بود برداشت و به من نشان داد، آنگاه از منپرسيد: آيا مى توانى مانند اين سماور بسازى ؟
اولين بارى بود كه در اوائل سلطنت ناصرالدين شاه ، سماور (از روسيه ) به ايرانآورده بودند.
من تا آن روز چنين نديده بودم . قدرى به آن نگاه كردم و از طرز ساختمان آن آگاهىحاصل نمودم ، سپس گفتم : آرى . امير كبير گفت : اين سماور را به عنوان نمونه ببر ومانندش را بساز و بياور.
من از نزد صدراعظم خارج شدم . رفتم بازار و دكان دولت گرى پيدا كردهمشغول ساختمان سماور گرديم . بعد از اتمام كار سماور را برداشتيم و نزد امير كبيربردم . كار من مورد نظر امير واقع شد و تز من پرسيد: اين به چه قيمت تمام شده است ؟
من در پاسخ گفتم : روى هم رفته 15 قرآن اميركبير با قيافه گشاده و در حالى كهتبسم بر لب داشته به منشى خود دستور داد، امتياز نامه اى برايم بنويسد كه فنسماورى سازى به طور كلى براى مدت 16سال ذر انحصار من باشد، و بهاى فروش هر سماور را 25 قرآن تعين كرد.
بعد از صدور فرمان و اعطاى امتيازنامه اميركبير رو گرد به من و گفت : برو بهاصفهان كه دستور كار تو را به حاكم اصفهان داده ام تاوسائل كارت را از هر جهت فراهم نمايد.
من هم از تهران حركت كرده وارد اصفهان شدم . بلافاصله پس از ورود حكومت اصفهان مرااحضار نمود و گفت : بايد فورا دكانى با چند شاگرد تهيه كنى و هر چه مخارج آن مىشود نقدا از خزانه دولت دريافت نمائى و مشغول سماور سازى شوى .
طبق بين دستور من هم فورا چند دكان كه خراب بود از صاحبش اجازه كردم و آنها را بهيكديگر راه دادم و بر حسب موقيت و لزوم احتياجات در هر يك از دكانها بنائى نمودم .
در يكى از دكانها كورهاى جهت ريخته گرى ساختم و در ديگرى لوازم دوات گرى و درسومى سكوئى بستم كه شاگردان بنشينند، تا بدين وسيله بتوانم به خوبى سماورسازى كنم . جمعا مبلغ دويست تومان مخارج بنا و دكان ها و فراهم كردن اسباب كار شد.
اما بدبختانه هنوز مشغولكار نشده بودم كه يك نفر فراش حكومتى مثلاجل معلق آمد و مرا با حالت خاصى مانند اين كه دزدى را گرفته باشد، نزد حاكم برد.به محض اين كه حاكم چشمش به من افتاد، و اين مبلغ دويست تومان هم متعلق به دولت است، بايد بدون چون و چرا تمام آن را پس بدهى !
ولى چون آن پول خرج بنائى دكانها و ساير مايحتاج شده بود و من نيز از خود اندوختهاى نداشتم كه وجه مزبور را ادا نمايم ، به دستور حكومت تمام هستى مرا كردند كه جمعابه 170 تومان نرسيد.
چون سى تومان ديگر باقى مانده را نداشته بپردازم ، مرا مى بردند سربازارها و درانظار مردم چوب مى زدند تا مردم به حال من ترحم كنند و آنپول وصول شود. بدين گونه آن سى تومان هم به مرور پرداخت شد!
در نتيجه آن چوبها و صدمات بدنى كه به من وارد شد، امروز چشمهايم تقريبا نابيناشده و ديگر نمى توانم به كارگرى مشغول شوم . از اينرو به گدائى افتادم . درصورتى كه اگر امير كبير را نگرفته بودند و من همچنانمشغول كار بودم ، امروز يكى از بزرگترين متمولين اين شهر بودم (65)


ميرزا محمد اخبارى و آوردن سراشپخدر سردار روسى  

در سال يكهزار و دويست و هيجده هجرى ، يكى از سرداران روسى به نام (سسيانلو) كهدر ايران معروف به (اشپخدر)بود، از طرف امپراتور روسيه ماءمور تصرف شهرتفليس شد اشپخدر تفليس را به تصرف درآورد، و از آنجا آهنگ (گنجه ) نمود و قلعهآنرا محاصره كرد.
طى جنگى كه ميان او و جود خان قاجار حاكم گنجه در گرفت ، به واسطه خيانت ارامنهشهر، جواد خان شكست خورد ، خود و پسرش و جمعى از مدافعان شهر، نيز به تصرف(اشپخدر) درآمد.
آنگاه سردار روسى ، حكام قراباغ و ايروان را دعوت نمود كه از وى اطاعت كنند، و مالياتخود را به او بپردازند.
چون اين اخبار به فتحعلى شاه قاجار پادشاه آن روز ايران رسيد، ذستور داد نائبالسلطنه عباس ميرزا به دفع او قيام كند. اين آغاز جنگهاى ايران و روس بود.
نائب السلطنه پس از تجهيز قوا در ماه صفر 1219 از تبريز آهنگ ايروان نمود، و در نيمفرسنگى آنجا فرود آمد،
پس از چند روز جنگ و گريز كه گاهى روسيان و زمانى ايرانيان شكست مى خوردندسرانجام آشپخدر شكست سختى خورد، به طورى كه از سرهاى سربازان روسى در كنارلشگرگاه مناره ها ساختند، و از بدن هاى ايشانتل ها به وجود آمد، ناگزير آشپخدر در اول ربيع الثانى همانسال از كنار ايروان به سرعت به تفليس بازگشت . و ايرانيان آنها را تعقيب كرده كردهاسيران فراوان گرفتند.
در ماه صفر سال بعد فتحعلى شاه به همراهى نائب السلطنه به جلودارى سپاه روس كهاز تفليس به حركت درآمده بود شتافت .
پيش از رسيدن سپاه اصلى ايران ، اسماعيل خان دامغانى سردار ايرانى با روسياندرگير شده بود، و همينكه سپاه روس حمله بردند و جماعتى انبوه از آنها را كشتند و غنائمبسيارى به چنگ آوردند.
نائب السلطنه تعداد زيادى از سرهاى ايشان را براى تماشاى فتحعلى شاه فرستاد.
پس از اين فتح ، (بولكونيك گرگين ) سرهنگ سپاه روس به اتفاق (كتلراوسكى ) وجمعى از سران سپاه روس باده عراده توپ و دويست وسيله جنگى ديگر،از گنجه بيرونآمده و با سپاهيان ايران درگير شدند.
طى اين جنگ (بولكونيك ) مجروح شد و با چند تن گريخته نيمه شب به قلعه(ترناوت ) پناه برد پير قلى خان قاجار با فوجى بهدنبال او تاخت تا قلعه را به محاصره گرفت .
(بولكونيك ) مهلت خواست كه پس از سه روز به ديدار نائب السلطنه شتافته و بهوى تسليم گردد.
ايرانيان نيز در كار محاصره قلعه سستى نشان دادند، به همين جهت وى شب سوم گريخت وروى به گنجه نهاد.
ايرانيان او را تعقيب كردند و چندتن از همراهانش را بهقتل رساندند، ولى خود (بولكونيك ) با زحمات فروان به كوه (حجرق ) كه از كوههاى مرتفع بود پناه برد.
در اين هنگام خبر رسيد كه اشپخدر با همگى سپاه خود به كمك ( بولكونيك ) از گنجهخارج شده است .
نائب السلطنه اسماعيل خان دامغانى را به جلودارى اوگسيل داشت و اسماعيل خان ، توانست با پيشقراولان اشپخدر رزم دهد.
اسماعيل خان ، با روسيان به زد و خورد پرداخت ، و گروهى را كشته و جمعى را اسيرگرفته به نزد نائب السلطنه آورد. چون خبر رسيد كه (اشپخدر) به منظور كمك به(بولكونيك ) از گنجه بيرون رفته به دستور فتحلى شاه ، نائب السلطنه عباسميرزا (گنجه ) را تسخير كرد و اسماعيل خان به اتفاق ابوالفتح خان جوانشيروسربازان خود كه به جنگ اشپخدر رفته بودند تا كنار رود (ترتر) پيش رفتند، و با(اشپخدر) مصادف شدند و پيكارى سخت راه انداختند.
اشپخدر سرانجام به كوه (آق دره ) پناه برد و از سپاهيان او گروهى انبوه بهقتل رسيده يا اسير شدند.
ولى در فصل زمستان كه فتحعلى شاه به تهران باز گشت تو نائب السلطنه بهتبريز رفت (اشپخدر) سپاهيان خود را گرد آورد.
نخست گنجه را گرفت و از آنجا روى به (شيروان )نهاد.
(شفت ) سرهنگ روس نيز از راه دريا با كشتى خود به يارى اشپخدر آمد.
نائب السلطنه ناچار در شدت سرما و زمستان سخت از راهاردبيل به جلودارى (اشپخدر) حركت كرد.
در اين اوقات كه سرو صداى (اشپخدر) سردار روس و صدمات وى به شهرهاى ايرانرسيده ، و خرابى و ناامنى هاى او در همه جا طنين افكنده بود، امناى در بار فتحعلى شاه ازميرزا محمد اخبارى نيشابورى كه عالمى بزرگ بود در تسخير ارواح و علم اعداد مهارتداشت خواستند كه اگر بتواند تدبيرى كند كه (اشپخد)بهقتل برسد و ملت ايران از دست او آسوده گردند.
ميرزامحمد خواسته ايشان را اجابت نمود و چهل روز مهلت خواسته ؛تا در پايان مدت سر(اشپخدر) را به حضور فتحعلى شاه بياورد!
سپس ميرزامحمد در زاويه صحن مطهر حضرت عبدالعظيم اتاقى انتخاب كرد و در آنجا بهخلوت نشست و ذكرى كه مى دانست به كار بست .
عبدالحسن خان پسر صدراعظم حاجى محمدحسن خان اصفهانى كه در ميان عرب و عجم بهفضل و ادب مشهور است براى من (66)نقل كرد كه در آن ايام كه ميرزامحمد اخبارى سرگرم كار (اشپخدر) بود شبى وارد اتاق او در حضرت عبدالعظيم شدم . ديدم رشته اى ازپشت سر گذرانده و به طرف صورتى كه بر ديوار كشيده بسته و هر دو چشم بر آنچهر خيره كرده است كه مانند دو پياله خونين بود. پيوسته كلماتى چند بر زبان مى راندو چنان در آن انديشه فرو رفته بود و نگران آن صورت بود كه از روز موعود ادامه داد.چون آن لحظه فرا رسيد كاردى به دست گرفت و بر سينه آن نقش كوفت .
آنگاه گفت : اشپخدر در اين هنگام كشته شد!
از آن طرف چون روز چهلم فرا رسيد اشپخدر را خواهند آورد.
امناى دولت و شخص شاه چشم به راه بودند، و چون دير شد، نزديك عصر شاه پيغام دادكه اينك روز به پايان مى رسد و از سر (اشپخدر)خبرى نيست ؟
ميرزامحمد گفت : اگر آورنده سر به واسطه لنگ شدن پاى اسبش چند ساعت ديرتر ازموعد برسد، مربوط به من نيست !
ساعتى نگذاشت كه پيكى سريع السير رسيد و سر (اشپخدر) را در حضور شاه و امناىدولت به زمين گذاشت !
معلوم شد در (سليمانيه ) شش فرسخى تهران اسب آوردند سر، از يك پا لنگ شده ، واو با زحمت خود را رسانيده است ، تاءخير نيز به همين جهت بوده است !
جالب است كه واقعه قتل (اشپخدر) در جبهه جنگ نيز تقريبا به همين كيفيت بود.
زيرا وقتى در (بادكوبه ) از سوز و سرما چهار پايانى كه توپخانه (اشپخدر) راحمل مى كردند، تلف شدند، و آذوقه و علوفات در لشكر وى رو به كاهش نهاد و كار بهاشكال بر خورد نمود. (اشپخدر ) خواست با حيله و نيرنگ مصطفى قلى خان حكمران بادكوبه را فريب دهد، تا از آن گرداب بلابجهد.
به همين جهت به حسينقلى خان قاجار سردار ايرانى پيغام داد كه مخواهد به ملاقات طرفينتعيين كرد.
روز ديگر (اشپخدر) با دو سه تن از همراهان خود از لشكرگاه بيرون آمد و به جاىتعيين شده رفت .
حسينقلى خان نيز با پسر عم خود ابراهيم خان و يكى دو تن ديگرى از قلعه بيرون آمده و
با اشپخدر ملاقات نمودند سپس نشستند و به گفتگو پرداختند.
در ميان گفت تو شنود ابراهيم خان به اشاره حسينقلى خان با تفنگى كه در دست داشت ، ازپشت سر (اشپخدر ) را هدف قرار داد، و شليك كرد، گلوله از سينه او خارج شد و او بهرو افتاد و در دم جان سپرد، بلادرنگ همراهانش را گرفته سر بريدند.
سر (اشپخدر ) با يكدست او را نيز قطع كردند، بسيارى را كشتند و جمعى را اسيركردند .
حسينقلى خان سر و دست (اشپخدر ) را در تو بره اى نهاد براى نائب السلطنه فرستادو او نيز آنرا روانه تهران نمود، و در روز6 ذى الحجه به نظر فتحعلى شاه رسيد .
بعد از رسيدن سر بريده (اشپخدر ) امناى دولت فتحعلى شاه ، از ميرزا محمد اخبارىخواستند كه همين معامله را با پادشاه روس كند و سر او را نيز بياورد.
ميرزا محمد گفت : امپراتور را نم توان به اين آسانى زيان رسانيد.
مرا هم به واسطه قتل (اشپخدر) كه سردارى بزرگ بود و نفسى قوى داشت ، خواهندكشت ! اتفاقا همين طور هم شد.
فتحعلى شاه كه از او و كارش به هراس افتاده بود با مهربانى و ملاطفت او را نواخت وروانه عتبات عاليات ساخت .
در بغداد ميان اسعد پاشا كه از كار ميرزا محمد آگاهى داشت براى دفع دشمن به وىتوسل جست .
داود پاشا كه از ارتباط رقيب با ميرزا محمد آگاه شده بود، عوام را بر ضد او شورانيد،و جمعيت به طرف خانه او روان شدند.
ميرزا محمد كه در آن وقت در خانه خود با نزديكانش نشسته بود، به آنها گفت از عمر منلحظه اى باقى نمانده است : گفتند خطر از طرف كى متوجه شماست ؟ و به چه وسيلهخواهيد مرد؟
در همين لحظه صداى غوغاى خلق بلند شد، و شورشيان سر رسيدند، و از پشت بام بهدرون خانه ميرزا محمد ريختند، و با خنجر و شمشير او را به رسانيدند(67)


شوقى بهبهانى  

سيد اسماعيل بهبهانى از دانشمندان نامى سده سيزدهم هجرى و معاصر ناصرالدين شاهقاجار بود. وى نواده سيد عبدالله بلادى بحرينى است كه از (بحرين ) به بهبهانمهاجرت كرد و در آن شهر به سر برد. سيد عبدالله نامبرده از مفاخر علما و نزد مردمبهبهان بسيارى محترم و بزرگ بود.
در فتنه افغان (بهبهان )يكى از شهرهاى ايران بود كه از خطر هجوم و مظالم و فجايعافغانها مصون ماند.
بعد از سقوط اصفهان (آزادخان افغان )براى تسخير بهبهان به آنجا لشكر كشيد،اهالى بهبهان به دستور آقا سيد عبدالله با اينكه بيش از يك توپ نداشتند، درهاىحصار شهر را بستند و به دفاع بر خاستند. مدتى شهر در محاصره آزادخان افغان بودولى كارى از پيش نمى رفت . سر انجام بهبهانى ها به ستوه آمدند و توپ را با گلولهمسى پر كردند كه و به آقا سيد عبدالله روحانى محبوب و مورد علاقه خود پيشنهادكردند كه با دست خود توپ را آتش كند ،تا آنها شليك كنند، شايد به يار خداوند دشمناز اطراف شهر رانده شود.
آقا سيد عبدالله توپ را از آتش كرد اتفاقا اولين گلوله توپ به تيرك چادر آزادخانافغان اصابت كرد و تيرك شكست و قطعه چوبى از آن به سر آزادخان خورد و سرش راشكست . آزادخان سانحه را به فال بد گرفت و از بهبهان عطف عنان كرد و بدين گونهاهالى بهبهان از شر او و لشكريان افغان آسوده شدند.
آقا سيد اسماعيل بهبهانى نواده اين مرد فقيه و زاهد پاكسرشت ، شاگرد دانشمند عالى مقامشيعه صاحب جواهر و حاج شيخ مرتضى انصارى بود. بعد از دريافت اجازه اجتهاد از نجفاشرف به بهبهان بازگشت و به اداره امور شيعيان آنجا همت گماشت .
در سال 1287 هجرى كه براى بار دوم به اعتاب مقدسه شرفياب شده بود، باناصرالدين شاه كه او نيز به زيارت ائمه اطهار (ع ) آمده بود ملاقات نمود. ناصرالدينشاه از وى خواست كه به تهران منتقل شود و به عنوان عالم بزرگ پايتخت به سر برد.
آقا سيد اسماعيل به دعوت ناصرالدين شاه به تهران رفت و در آنجا مرجع خاص و عامشد و از علماى طراز اول آن روز تهران به شمار آمد و تا آخر عمر مورد توجهكامل شاه بود. وى پدر آقا سيد عبدالله بهبهانى پيشواى روحانى معروف مشروطه ايراناست .
همگامى كه آقا سيد اسمعيل در بهبهان بود آب انبارى ، براى استفاده آب آشاميدنى اهالىبنا نمود كه هنوز هم باقى بست و معروف به (آب انبار سيد) است .
بعد از بناى آب انبار مزبور، يكى از شعراى هجا گو و خوش ذوق و مشهور به نام(شوقى ) كه ميانه خوبى با آقا سيد اسماعيل نداشت دو شعر زير را در نكوهش آب انبارسيد سرود كه خيلى سرو صدا به راه انداخت :

آب انبارى بنا نهاده
لعنت به بنا و بائى وى !
ابليس اگر خورد زآبش
تا مدت عمر خون كند قى !
چون شوقى شاعر ماجراجو توهين به مجتهد شرع و رئيس روحانى شهر و بناى خير وىنموده بود كه مورد توجه عموم بود، مردم او را مورد سرزنش و توبيخ قرار دادند و ازآقا سيد اسماعيل خواستند كه شوقى را تنبيه كند.
آقا سيد اسماعيل شوقى را احضار نمود و علت سرودن اشعار مزبور را جويا شد و گفت :با من كه براى تاءمين آب آشاميدنى مسلمانان ساخته ام چه خرده حساب و دشمنى دارى كهبا شعر خود احساسات مردم را جريحه دار؟ شوقى كه هوا را پس ديد گفت : شعرى كه منگفته ام اينست :
آب انبار بنا نهاده
رحمت به بنا و بانى وى !
الياس اگر خورد زآبش
تا مدت عمر ره كند طى !
بعد از اين واقعه ، روزى شوقى كه شاعرى دمساز و عياش بود، به دستور وى ، شوقىبه زودى دز تمام محلات شهر منعكس مى شود و باعث سرزنش وى توسط همكاران ورقبايش مى گردد.
روزى در ميان جمعى كه سر به سر او گذاشته ، و كتك خوردنش را كسر شاءن و مايه ننگاو مى دانند، ايستاده و با لبداهه مى گويد:(68)
با مجتهد شرع كسى جنگ ندارد
چوبى كه به شوقى بزند ننگ ندارد
آقا چو سهيل يمنى شوقى چون سيب
سيبى كه سهيلش نزند رنگ ندارد

fehrest page

back page