بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای استاد, علیرضا مرتضوى کرونى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DASTAN01 -
     DASTAN02 -
     DASTAN03 -
     DASTAN04 -
     FOOTNT01 -
     hs~DASTAN01 -
     hs~DASTAN02 -
     hs~DASTAN03 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

مقدمه


به نام خداوند جان و خرد
كز ين برتر انديشه برنگذرد
داستان و حكايت ، تنها نوشته اى است كه بشر از روزگار ديرين ، با آن انس و الفتىصادقانه داشته است و با علم به آنكه اكثر داستانها عارى از حقيقت و ساخته و پرداختهذهن نويسنده است هنوز هم مردم ، براى مطالعه آنها رغبتى وافر نشان مى دهند.
از اينرو در مدتى كه مشغول جمع آورى و تنظيم يا چاپ اين داستانها، به منظور هدايت وارشاد و تهذيب اخلاق عمومى بودم ، به هر يك از اساتيد و برادران ارجمند برخورد كردهمى گفتم : كتابى در دست تاءليف دارم مشتمل بر يك عده داستانهاى سودمند واقعى ، كه ازلابلاى آثار ارزنده استاد شهيد مرتضى مطهرى استخراج شده اند همه تشويق و تاءييدمى كردند و اين را به ويژه براى نسل جوان كارى مفيد و ضرورى مى دانستند.
اين قبيل داستانها، بنا به قول خود مرحوم استاد: ((علاوه بر آنكه عملا مى تواند راهنماىاخلاقى و اجتماعى سودمندى باشد، معرف روح تعليمات اسلامى نيز هست ، و خواننده ازاين رهگذر به حقيقت و روح تعليمات اسلامى آشنا مى شود و مى تواند خود را، با محيط وجامعه خود را با اين مقياسها اندازه بگيرد و ببيند در جامعه اى كه او در آن زندگى مىكند، و همه طبقات ، خود را مسلمان مى دانند و احيانا بعضى از آن طبقات سنگ اسلام را نيزبه سينه مى زنند، چه اندازه از معنى و حقيقت اسلاممعمول و مجرى است )).(1)
اميدوارم اين داستانها ((عوام )) و ((خواص )) را فايده بخشد و همگان را بكار آيد دراينجا توجه شما را به چند يادآورى جلب مى كنم :
1- نام اين كتاب را به اعتبار اينكه مطالب آن برگرفته از آثار و نوشته هاى استادشهيد مرتضى مطهرى بود به منظور حفظ امانت بنام خود ايشان داستانهاى استاد -نامگذارى كرديم .
2- همانطور كه اشاره شد داستانهاى اين كتاب از لابلاى آثار منتشر شده استاد، بجزداستان راستان ، انتخاب شده هر چند ممكن است برخى از آنها در آن كتاب نيز آمده باشدولى مستقيما چيزى از كتاب ياد شده نقل نشده است .
3- ماءخذ و مدارك داستانها، با قيد صفحه و چاپ كتاب ، در پاورقى و در مشخصات مآخذ،نشان داده شده است .
4- در بيان و نگارش هيچ داستانى از حدود متن مآخذى كهنقل شده تجاوز نشده و گردآورنده از خود چيزى بر آن نيفزوده يا چيزى از آن كم نكردهاست .
5- اگر چه موضوعى كردن داستانها خود امرى جالب و شايسته بود ولى از آنجا كهتنوع و گوناگونى مطالب نيز خود، حسن ديگرى است به منظور پرهيز از يكنواختى ،مطالب را موضوعى نكرديم .
6- عناوين داستانها - به جز در برخى از موارد - از گردآورنده است از اين رو چنانچه درانتخاب عناوين و يا تنظيم داستانها احيانا نواقصى به چشم مى خورد جاى پوزش از منكرامت تذكر از شما باقيست :
قبا گر حرير است و گر پرنيان
به ناچار حشوش بود در ميان
و سخن آخر آنكه ، بر آن اميديم كه خداوند تبارك و تعالى قلم و زبان ما را از خطاها ولغزشها مصون داشته و گامهاى ما در در صراط دنيا و آخرت نلغزاند و توفيق گامزنى وثبات قدم و استوارى در مسير اسلام را به همه ما عنايت فرمايد.
من اللّه التوفيق و عليه التكلان
عليرضا مرتضوى كرونى
همسران رسول خدا

در ((صحيح بخارى )) از ((ابن عباس )) نقل مى كند كه گفت :
((سخت مايل بودم فرصت مناسبى به چنگ آوردم و از عمر بپرسم ؛ آن دو زن كه در قرآندرباره آنان آمده است :
((ان تتوبا الى اللّه صغت قلوبكما))(2) كيانند؟
تا آنكه در سفر حج همراه او شدم يك روز فرصتى پيش آمد، ضمن اينكه آب وضو روىدستش مى ريختم گفتم :
- يا اميرالمؤ منين ! آن دو زن كه خداوند در قرآن به آنها اشاره مى كند و مى فرمايد:
((ان تتوبا الى اللّه فقد ضغت قلوبكما)) كدامند؟
گفت : عجب است از تو كه چنين پرسشى مى كنى آنها ((عايشه )) و ((حفصه )) مىباشند. آنگاه خود عمر داستان را اين چنين تفصيل داد:
- من و يكى از انصار در قسمت بالاى شهر مدينه كه با مسجد و مركز مدينه فاصله داشتمنزل داشتم من و او با هم قرار گذاشتيم به نوبت ، يك روز در ميان ، هر كدام از ما بهمسجد و مركز مدينه برويم و اگر چيز تازه اى رخ داده بود به اطلاع ديگرى برسانيم .
ما مردم قريش تا در مكه بوديم بر زنان خويش مسلط بوديم .(3) اما مردم در مدينهبرعكس بودند، زنان آنان بر ايشان تسلّط داشتند، تدريجا اخلاق زنان مدينه در زنان مااثر كرد، يك روز من به همسرم خشم گرفتم ، او بر خلاف انتظار، جواب مرا پس داد.
گفتم : جواب مرا پس مى دهى ؟
گفت : خبر ندارى كه زنان پيغمبر رويشان با او باز است و با او يك و دو مى كنند و گاهيكى از آنان يك روز تمام با پيغمبر قهر مى كند.
از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شدم گفتم :
- به خدا قسم ، كسى كه با پيغمبر چنين كند بدبخت شده است .
فورا لباس پوشيدم و به شهر آمدم و بر دخترم حفصه وارد شدم ، گفتم :
- شنيده ام شما گاهى يك روز تمام پيغمبر را ناراحت مى كنيد.
گفت : بلى .
گفتم : دختركم ! بيچاره شدى . چه اطمينانى دارى كه خداوند به خاطر پيامبرش بر توخشم نگيرد؟ دختركم ! از من بشنو، بعد از اين نه با پيغمبر تندى كن و نه از او قهر كنهر چه مى خواهى به خودم بگو. اگر مى بينى رقيبت - عايشه - از تو زيباتر است ناراحتنباش .
قضيه گذشت ، در آن ايام ما نگران حمله غسانيها از جانب شام بوديم ، شنيده بوديم آنانآماده حمله به ما هستند. يك روز كه نوبت رفيق انصارى بود و من در خانه بودم ، شب هنگامديدم در خانه مرا محكم مى كوبد و مى گويد:
- او در خانه است ؟
من سخت هراسان شدم ، بيرون آمدم .
گفت : حادثه بزرگى رخ داده .
گفتم : غسانيها حمله كردند؟
گفت : نه ، از آن بزرگتر.
گفتم : چه شده ؟
گفت : پيامبر زنان خويش را يك جا ترك گفته است !!
گفتم : بيچاره شد حفصه ، قبلا پيش بينى مى كردم و به خود حفصه هم گفتم :
صبح زود لباس پوشيدم و براى نماز صبح به مسجد رفتم و با پيامبر نماز جماعتخواندم ، پيامبر بعد از نماز به اتاق مخصوصى كه به خودش ‍ تعلق داشت رفت ، و ازهمه كناره گيرى كرد.
من به سراغ حفصه رفتم ، مى گريست ، گفتم :
- چرا مى گريى ؟ به تو نگفتم كه اين قدر پيامبر را آزار ندهيد. خوب ، آيا شما را طلاقداد؟
گفت : نمى دانم . همين قدر مى دانم كه از همه كناره گيرى كرده است .
به مسجد آمدم ، در نزديكى منبر پيامبر، گروهى را ديدم كه گرد منبر جمع شده مىگريند، قدرى با آنها نشستم ، چون خيلى ناراحت بودم به طرف اتاق پيامبر رفتم . يكسياه دم در بود، گفتم : به پيغمبر بگو: عمر اجازه ورود مى خواهد.
رفت و برگشت و گفت : گفتم ، اما پيغمبر سكوت كرد.
برگشتم و دوباره ميان مردمى كه گرد منبر را گرفته بودند؛ رفتم ، مدتى نشستم ، امانتوانستم آرام بگيرم ، دو مرتبه آمدم و به دربان گفتم : براى عمر اجازه بگير.
رفت و برگشت و گفت : از پيغمبر برايت اجازه خواستم ، اما پيغمبر سكوت كرد.
براى سومين بار، ميان مردمى كه گرد منبر جمع بودند و از ناراحتى پيغمبر، ناراحتبودند؛ رفتم . باز هم نتوانستم آرام بگيرم ، نوبت سوم آمدم و به وسيله آن دربان سياهاجازه ورود خواستم ، غلام رفت و برگشت و گفت : باز هم پيغمبر سكوت كرد.
ماءيوسانه مراجعت كردم ، ناگهان فرياد همان دربان سياه را شنيدم كه مرا مى خواند گفت:
- بيا كه پيغمبر اجازه داد.
وقتى كه وارد شدم ، ديدم پيغمبر بر روى شنها به پهلو خوابيده و بر يك متكا از ليفخرما تكيه كرده سنگريزه ها بر جسمش اثر گذاشته است . سلام كردم ، ايستادم و گفتم :
- يا رسولاللّه ! مى گويند همسران خويش را طلاق داده اى ، راست است ؟
گفت : نه .
گفتم : اللّه اكبر.
همانطور كه ايستاده بودم شروع به سخن گفتن كردم و مقصودم اين بود كه سر شوخى راباز كنم . گفتم :
- يا رسول اللّه ! ما مردم قريش تا در مكه بوديم بر زنان خويش مسلط بوديم ، آمديمبه اين شهر و از بخت بد، زنان اين شهر بر مردانشان تسلط داشتند.
پيامبر از شنيدن اين جمله تبسمى كرد. به سخن خود ادامه دادم و گفتم :
- من قبلا به دخترم حفصه گفته بودم كه اگر عايشه از تو قشنگتر و محبوبتر استناراحت نباش .
بار ديگر پيغمبر تبسم كرد. چون ديدم تبسم كرد نشستم ، به اطراف نگاه كردم ، هيچچيزى در آنجا به چشم نمى خورد، جز سه تا پوست گوسفند. گفتم :
- يا رسول اللّه ! دعا كن خداوند به امت تو توسعه عنايت فرمايد، آن چنان كه فارس وروم غرق در نعمتند:
پيغمبر كه تكيه كرده بود فورا نشست ، فرمود:
- اينها دليل لطف خدا نيست ، آنها نعمتهاى خويش را در همين دنيا از خدا گرفته اند.
گفتم : از گفته خودم پشيمانم . براى من طلب مغفرت كنم .
از اين پس پيغمبر يك ماه از زنان خويش دورى جست ، بدان جهت كه رازى را حفصه نزدعايشه آشكار كرده بود (نه بدان جهت كه عمر مى پنداشت كه چون زنان پيغمبر زباندراز شده بودند و پيغمبر را ناراحت مى كردند، و پيغمبر درمقابل آنها سكوت مى كرد) بعد از يك ماه پيغمبر نزد زنان خويش برگشت ، آيه تخييرنازل شده بود كه هر كدام از همسران رسول خدا از ادامه همسرى ناراضى هستند پيغمبرآنها را در نهايت خوشى ، با كمك فراوان مالى ، در كارشان آزاد بگذارد، هر جا مى خواهندبروند، و با هر كس مى خواهند ازدواج كنند و هر كدام مايلند به همين وضع فقيرانهبسازند؛ به زندگى با پيغمبر ادامه دهند. همه آنها دركمال رضايت گفتند:
- ما خدا و پيغمبر را انتخاب مى كنيم و افتخار همسرىرسول خدا را از دست نمى دهيم .))(4)


داستان خلافت على (ع )

((ابن ابى الحديد)) مى گويد: بعد از قتل عثمان ، مردم در مسجد جمع شده بودند كهببينند كار خلافت به كجا مى كشد. و چون غير از على (ع ) كسى ديگر نبود كه مردم به اوتوجهى داشته باشند و از طرفى هم عده اى بودند كه رسما خطابه مى خواندند وسخنرانى مى كردند. و در اطراف شخصيت على (ع ) و سوابق او در اسلام صحبت مىكردند، مردم هجوم آوردند و با على (ع ) بيعت كردند، آن سخنان را كه فرمود:
- مرا رها كنيد و ديگرى را بگيريد زيرا اوضاع آينده چنين و چنان است و به علاوه من كسىنيستم كه از آنچه خود مى دانم كوچكترين انحرافى پيدا كنم . در همين وقت بود كه آمدهبودند بيعت كنند و به عنوان اتمام حجت در اول كار خود، آن سخنان را ايراد كرد.
مى گويد: در روز دوم رسما در مسجد بالاى منبر رفت و به آنچه روز گذشته با اشارهگفته بود تصريح كرد و فرمود:
- خداوند خودش مى داند كه من علاقه اى به امر خلافت ، از آن جهت كه رياستى و قدرتىاست ندارم ، از پيغمبر اكرم شنيدم كه فرمود:
- هر كس بعد از من زمام امور امت را به دست بگيرد، روز قيامت او را بر صراط نگه خواهندداشت و ملائكه الهى نامه عمل او را باز مى كنند اگر به عدالت رفتار كرده باشد،خداوند او را به موجب همان عدالت نجات خواهد داد و گرنه ، صراط تكانى مى خورد و اورا به قعر جهنم مى اندازد.
بعد به عده اى كه دنيا آنها را در خود غرق كرده و املاك و نهرها و اسبان عالى و كنيزكاننازك اندام براى خود تهيه كرده اند، فردا كه همه اينها را از آنها مى گيرم و به بيتالمال برمى گردانم و به آنها همانقدر خواهم داد كه حق دارند، نيايند و نگويند كه على مارا اغفال كرد، اول چيزى مى گفت و حالا طور ديگرىعمل مى كند. على آمد و ما را از آنچه داشتيم محروم كرد. من از همين الان برنامه روشن خود رااعلام مى كنم .
بعد شرحى صحبت كرد و چون عده اى كه براى خود امتيازقائل بودند و مورد اتهام بودند، دليلشان اين بود كه ما حق صحبت و مصاحبت پيغمبر راداريم و در راه اسلام ، چنين و چنان زحمت كشيده ايم به آنها فرمود:
- من منكر فضيلت صحبت و سابقه خدمت افراد نيستم ، امام اينها چيزهايى است كه خداوندخود، اجر و پاداش آنها را خواهد داد، اينها مجوز نمى شود كه امروز ما ميان آنها و ديگرانفرق بگذاريم ، اين امور ملاك تبعيض واقع نمى شود.
روز ديگر، آنها كه مى دانستند مشمول حكم امام خواهند شد آمدند و به كنارى نشستند و مدتىبا هم مشورت كردند، نماينده اى از طرف خود فرستادند، آن نماينده ((وليدبن عقبة بنابى معيط)) بود، آمد و اظهار داشت :
- يا اباالحسن : اولا خودت مى دانى كه همه ما اينجا نشسته ايم به واسطه سوابقى كهبا تو در جنگهاى اسلام داريم ، دل خوشى از تو نداريم و غالبا هر كدام از ما يك نفرداريم كه در آن وقتها به دست تو كشته شده ، ولى ما از اين جهت ، صرف نظر مى كنيم وبا دو شرط حاضريم با تو بيعت كنيم .
يكى ، اينكه عطف بماسبق نكنى و به گذشته - هر چه شده - كارى نداشته باشى بعد ازاين هر طور مى خواهى عمل كن .
دوم ، آنكه قاتلان عثمان را كه الآن آزاد هستند به ما تسليم كن كه قصاص ‍ كنيم و اگرهيچكدام را قبول نمى كنى ما ناچاريم به شام برويم و به معاويه ملحق شويم .
فرمود: اما موضوع خونهائى كه در سابق ريخته شده ، خونى نبوده كه به واسطه كينهشخصى ريخته شده باشد، اختلاف عقيده و مسلك بود، ما براى حق مى جنگيديم و شمابراى باطل ، حق بر باطل پيروز شد، شما اگر اعتراض داريد، خونبهائى مى خواهيدبرويد از حق بگيريد كه چرا باطل را درهم شكست و نابود ساخت . اما موضوع اينكه من بهگذشته كارى نداشته باشم و عطف به ما سبق نكنم در اختيار من نيست وظيفه ايست كه خدابه عهده من گذاشته است .
و اما موضوع قاتلين عثمان ، اگر من وظيفه خود مى دانستم كه آنها را قصاص كنم ، خودمهمان ديروز قصاص مى كردم .
وليد بعد از شنيدن اين بيانات صريح و قاطع باز گشت و به ميان هم مسلكانش رفت وسخنان امام را به آنها گفت .
آنها هم حركت كردند و رفتند و تصميم خود را بر مخالفت و دشمنى ، يك طرفى و علنىكردند.
از آن طرف عده اى از اصحاب على (ع ) همين كه از جريانها واقف و مطلع شدند كه گروهىتشكيل شده و عليه زعامت على تخريب و تحريك مى كنند خدمت على (ع ) آمدند و عرضكردند:
- عامل عمده اى كه سبب اينها ناراضى بشوند و گروهىتشكيل بدهند مسئله اصرار تو است بر عدل و مساوات ، حتى قضيه تسليم قاتلين همبهانه و سرپوشى است روى اين تقاضا، مى خواهند مردم عوام را به اين وسيله تحريككنند.
بعضى گفته اند: ((مالك اشتر)) يكى از پيشنهاد دهندگان بود و يا اصلا پيشنهاد كنندهاو بود، به هر حال مقصود از اين پيشنهاد اين بود كه اگر مى توانى در اين تصميمتجديد نظر كن .
على (ع ) دانست كه اين فكر شايد در دماغ عامه مردم پيدا شود كه حالا اين قدر اصرار بهاين مطلب لزومى ندارد، حركت كرد و به مسجد رفت و براى يك خطابه عمومى آماده شد، درحالى كه فقط يك پارچه روى شانه انداخته ، يك پارچه ديگر هم مانند لنگى به كمربسته و شمشيرى نيز حمايل كرده بود، بالاى منبر ايستاد و به كمانش تكيه كرد. شروعبه صحبت كرد و فرمود:
خداوند را كه پروردگار و معبود ما است شكر مى كنيم ، نعمت عيان و نهان اوشامل حال ما است ، تمام نعمتهاى او منت است كه بر ما گذاشته است . بدون اينكه ما از خوداستقلالى داشته باشيم ، آنگاه فرمود: افضل مردم در نزد خدا آن كس است كه بهتر او رااطاعت كند، سنت پيغمبرش ‍ را بهتر و بيشتر پيروى كند، كتاب خدا يعنى قرآن را بهتراحياء كند. ما براى احدى نسبت به احدى فضلىقائل نيستيم مگر به ميزان طاعت و تقوى . اين قرآن است كه جلو ما حاضر است و اين سيرهپيغمبر است كه همه مى دانيم بر مبناى عدالت و مساوات برقرار بود، بر احدى مخفى نيستمگر آن كه كسى بخواهد غرض ورزى كند و معاندت بورزد كه آن مطلب ديگرى است .آنگاه اين آيه از قرآن را تلاوت كرد.
- ((يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا وقبائل لتعارفوا انّ اكرمكم عند اللّه اتقيكم .))
اين آيه را به اين منظور خواند كه بفهماند من به حكم اين آيه امتيازات شما را لغو مىكنم .(5)


سؤ ال پيامبر

روزى رسول خدا - صلى اللّه عليه و آله - از مردم پرسيدند:
- چه چيز براى زن از هر چيز بهتر است ؟
كسى از اصحاب نتوانست پاسخ بگويد.
حسن بن على - عليه السلام - كه در آن هنگام در سنين خردسالى بسر مى برد، در مجلسحاضر بود. قصه را براى مادرش زهرا - سلام اللّه عليهما -نقل كرد زهرا (ع ) فرمود:
- از همه چيز بهتر براى زن اينست كه مرد بيگانه اى را نبيند و مرد بيگانه اى هم او رانبيند.(6)


عمر بن خطاب و زينب (ع )

در ((تفسير كشاف )) ذيل آيه 53 سوره احزاب ، مى نويسد:
((عمر خيلى علاقه مند بود كه زنان رسول خدا در پرده باشند و بيرون نروند، زياد اينمطلب را در ميان مى گذاشت .
به زنان پيغمبر مى گفت :
- اگر اختيار با من بود، چشمى شما را نمى ديد.
يك روز بر آنان گذشت و گفت :
- آخر شما با ساير زنان فرق داريد همچنانكه شوهر شما با ساير مردان فرق دارد،بهتر است به پرده در شويد.
زينب همسر رسول خدا گفت :
- پسر خطاب ! وحى در خانه ما نازل مى شود و آنگاه تو نسبت به ما غيرت مى ورزى وتكليف معين مى كنى ؟))(7)


دعا در حقّ زهرا (ع )

جابر مى گويد: در خدمت رسول خدا (ص ) به در خانه فاطمه (ع ) آمديم .رسول خدا سلام كرد و اجازه ورود خواست ، فاطمه (ع ) اجازه داد.
پيغمبر اكرم فرمود: با كسى كه همراه من است وارد شوم ؟
زهرا (ع ) گفت : پدر جان ! چيزى بر سر ندارم .
فرمود: با قسمتهاى اضافى روپوش خودت ، سرت را بپوشان .
سپس مجددا استعلام كرد كه آيا داخل شويم ؟
پاسخ شنيدم : بفرمائيد.
وقتى وارد شديم ، چهره زهرا (ع ) آنچنان زرد بود كه مانند شكم ملخ مى نمود.
رسول اكرم (ص ) پرسيد: چرا چنين هستى ؟
جواب داد: از گرسنگى است .(8)
پيغمبر اكرم دعا فرمود كه : خدايا دختر مرا سير گردان .
پس از دعاى پيغمبر اكرم چهره زهرا گلگون شده و گوئى دويدن خون را در زير پوستصورت مى ديدم و زهرا از آن پس گرسنه نماند.


شاءن نزول آيات پوشش

روزى در هواى گرم مدينه ، زنى جوان و زيبا در حالى كه طبقمعمول روسرى خود را به پشت گردن انداخته و دور گردن و بنا گوشش پيدا بود، ازكوچه عبور مى كرد.
مردى از اصحاب رسول خدا (ص ) از طرف مقابل مى آمد. آن منظره زيبا سخت نظر او را جلبكرد و چنان غرق تماشاى آن زيبا شد كه از خودش و اطرافيانشغافل گشت و جلو خودش را نگاه نمى كرد.
آن زن وارد كوچه اى شد و جوان با چشم خود او رادنبال مى كرد. همانطور كه مى رفت ، ناگهان استخوان يا شيشه اى كه از ديوار بيرونآمده بود به صورتش اصابت كرد و صورتش را مجروح ساخت ، وقتى به خود آمد كهخون از سر و صورتش جارى شده بود.
با همين حال به حضور رسول اكرم رفت و ماجرا را به او عرض رساند. اينجا بود كهآيه مباركه نازل شد:
((اى پيامبر! به مؤ منان بگو كه ديده هاشان را فرو گيرند و عورتهاشانرا نگاهدارند؛زيرا كه آن براى ايشان پاكيزه تر است . به درستى كه خدا - به آنچه مى كنند - آگاهاست . و به زنان باايمان نيز بگو كه ديده هاشانرا فرو گيرند و عورتهاشانرا نگاهدارند و زيور و زينت خود را - مگر آنچه از آن آشكار آمد - ظاهر نسازند و بايد كهروسريها و مقنعه هاشانرا بر گريبانهاشان فرو گذارند و پيرايه هاى خود را ظاهرنسازند مگر براى شوهرانشان ، يا پدرانشان ، يا پدران شوهرانشان ، يا پسرانخواهرانشان ، يا زنانشان ، يا مملوكان ، يا ديوانگان و افراد بله ، يا كودكان غيرمميّز))(9)


ستر عورت

در تاريخ ، داستانى از رسول اكرم (ص ) در زمينه ستر عورت هسترسول اكرم (ص ) مى فرمايد:
((در كودكى چند بار پيش آمدهايى براى من شد و احساس كردم كه يك قوه غيبى و يكماءمور درونى مراقب من است و مرا از ارتكاب بعضى كارها باز مى دارد، از جمله اينكه :
هنگامى كه بچه بودم و با كودكان بازى مى كردم يك روز يكى ازرجال قريش كار ساختمانى داشت و كودكان بر حسب حالت كودكى دوست داشتند سنگمصالح بنائى را در دامن گرفته بياورند و نزديك بنا قرار دهند.
بچه ها طبق معمول عرب پيراهن هاى بلند به تن داشتند و شلوار نداشتند، وقتى كه دامنخود را بالا مى گرفتند عورت آنها مكشوف مى شد، من رفتم يك سنگ در دامن بگيرم همين كهخواستم دامنم را بلند كنم ، گوئى كسى با دستش زد و دامن مرا انداخت ، يك بار ديگرخواستم دامنم را بالا بگيرم باز همانطور شد و دانستم كه من نبايد اين كار را بكنم.(10)


خويشتن دارى در گناه

جوانى عزب و بدون زن است ، زيبا هم هست آن هم در نهايت زيبايى !
به جاى اينكه او بخواهد برود سراغ زنها، زنها سراغ او مى آيند، روزى نيست كه صدهانامه و صدها پيغام براى او نيايد، از همه بالاتر برجسته ترين زنان مصر، صددرصدعاشق او شده اند، شرايط كامجويى برايش فراهم است ، تمام امكانات آماده ، درها همهبسته ، خطر جان برايش درست كرده است ، زن به او مى گويد:
- يا كام مى دهى ، يا به كشتنت خواهم داد و خون تو را خواهم ريخت .
با اين شرايط يوسف چه مى كند؟ دست به دعا برمى دارد و عرض ‍ كند:
- رب السجن احب الى ممايد عوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهنّ(11)
پروردگارا! زندان براى من از آنچه اين زنها دارند مرا به سوى آن دعوت مى كنند بهتراست ، خدايا من را به زندان بفرست و به چنگال اين زنها گرفتار نكن .(12)


خودآرايى

((حسن بن جهم )) مى گويد:
بر حضرت موسى بن جعفر (ع ) وارد شدم ، ديدم خضاب فرموده است ، گفتم :
- رنگ مشكى به كار برده ايد؟
فرمود: بلى ، خضاب و آرايش در مرد موجب افزايش پاكدامنى در همسر او است ، برخى اززنان ، به اين جهت كه شوهرانشان خود را نمى آرايند عفاف را از دست مى دهند.(13)


اسلام و رهبانيت

((عثمان بن مظعون )) يكى از اكابر صحابهرسول اكرم است ، اين شخص خواست به تقليد از راهبان ، به اصطلاح تارك دنيا شود،ترك زن و زندگى كرد و لذتها را بر خويش تحريم ساخت .
همسرش نزد رسول خدا (ع ) آمده عرض كرد:
- يا رسول اللّه ! عثمان روزها روزه مى گيرد و شبها به نماز برمى خيزد.
پيغمبر اكرم (ص ) خشمگين شده برخاست به نزد وى آمد. عثمانمشغول نماز بود، صبر كرد تا نمازش تمام شد، فرمود:
- اى عثمان ! خدا مرا به رهبانيت دستور نفرموده است . دين من ، روشى منطبق بر واقعيت و درعين حال ساده و آسانست .
((لم يرسلنى اللّه تعالى بالرهبانية ولكن بعثنى بالحنيفية السهلة السمحة (14)))
يعنى : خداوند مرا براى رهبانيت و رياضت نفرستاده است ، مرا براى شريعتى فطرى وآسان و با گذشت فرستاده است ، من نماز مى خوانم و روزه مى گيرم و با همسرانم نيزمباشرت دارم . هر كس كه دين مطابق با فطرت مرا دوست مى دارد بايد از من پيروى كند،ازدواج يكى از سنتهاى من است .(15)


بوعلى و بوسعيد

نقل مى كنند كه : ((سلطان محمود)) مى خواست ((بوعلى سينا)) و چند نفر ديگر را ازماوراءالنهر به مركز حكومتش غزنين - در افغانستان - ببرد.
((امير سامانى )) كه در ماوراءالنهر بود به بوعلى خبر داد كه تو و چند نفر ديگر رامى خواهند پيش سلطان محمود ببرند، اگر نمى خواهى پيش او بروىقبل از اين كه موضوع علنى بشود فرار كن .
ابوعلى سينا تا نيشابور مخفيانه آمد. در آنجا در جلسه موعظه ((ابوسعيد ابوالخير)) -كه از اكابر عرفا است - شركت كرد.
ابوسعيد آن روز اين مسئله را مطرح كرده بود كه : كرم الهى نبايد موجب غرور بشود و عفوخدا نبايد بهانه ترك گناه و اصلاح و تهذيب نفس ‍ بشود.
بوعلى جوان و مغرور همينجا يك رباعى ساخت :

مائيم به عفو تو تولّى كرده
و ز طاعت و معصيت تبرى كرده
آنجا كه عفو تو باشد باشد
ناكرده چه كرده ، كرده چون ناكرده
ابوسعيد كه شاعر خوش ذوقى بود فورا با يك رباعى جواب او را داد:
اى نيك نكرده و بديها كرده
وانگه به خلاص خود تمنّا كرده
بر عفو مكن تكيه كه هرگز نبود
ناكرده چو كرده ، كرده چون ناكرده (16)

منشاء تفاوتهاى بيجا

رسول خدا در يكى از مسافرتها در حالى كه اصحابش همراه بودند ظهر در منزلى فرودآمد، قرار شد گوسفندى ذبح شود و نهار از گوشت آن گوسفند تهيه شود. يكى ازاصحاب گفت :
- سر بريدن گوسفند به عهده من .
ديگرى گفت :
- كندن پوست آن با من .
سومى گفت :
پختن گوشت با من .
رسول خدا فرمود:
- جمع كردن هيزم از صحرا با من .
اصحاب عرض كردند:
- يا رسول اللّه ! شما زحمت نكشيد، شما بنشينيد ما خودمان باكمال افتخار همه كارها را مى كنيم ، ما راضى به زحمت شما نيستيم .
فرمودند: مى دانم شما مى كنيد لكن ((ان اللّه يكره من عبده ان يراه متميزا بين اءصحابه))
خداوند خوش ندارد از بنده اش كه او را ببيند در حالى كه در ميان يارانش براى خودامتيازى نسبت به ديگران قائل شده است .
در سيرت رسول اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع ) قضايا و داستانها از اينقبيل زياد است كه مى رساند كوشش داشتند اينگونه عادتها را كه ابتداء كوچك به نظرمى رسد و همين ها منشاء تفاوتهاى بيجا در حقوق مى گردد هموار كنند(17).


جهاد اصغر و جهاد اكبر

در مقام تهذيب نفس و تحصيل اخلاق ، هميشه يك جنگ و ستيز عجيب بين دو كانونعقل و دل درگير است ، تهذيب نفس و تربيت براى هماهنگ ساختن اين دو كانون است . مستلزمضبط و كنترل خواهشهاى دل است ، اساسا هم نظم و انضباط، از كانونعقل ناشى مى شود و آشفتگى و خودسرى ، از كانوندل .
پيغمبر اكرم (ص ) در حديث معروفى با بيان لطيفى اين جنگ و ستيز را بيان كرد،
اصحاب و ياران او از جهادى برمى گشتند، رو كرد به آنها و فرمود:
- ((مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقى عليهم الجهاد الاكبر))
مرحبا به مردمى كه از مبارزه كوچك برگشته اند و جهاد بزرگ هنوز به عهده آنها باقىاست .
گفتند: يا رسول اللّه ! جهاد بزرگ چيست ؟
فرمود: جهاد با نفس و خواهشهاى دل
مولوى در اين باره مى گويد:

اى شهان كشتيم ما خصم درون
ماند خصمى ز ان بتر در اندرون
كشتن اين ، كار عقل و هوش نيست
شير باطن ، سخره خرگوش نيست
قدر جعنا من جهاد الاءصغريم
بابتى اندر جهاد اكبريم
سهل دان شيرى كه صفها بشكند
شير آن باشد كه خود را بشكند.(18)

آزادى در انتخاب همسر

پيغمبر اكرم خود چند دختر شوهر داد. هرگز اراده و اختيار آنها را از آنها سلب نكرد.
هنگامى كه على بن ابى طالب (ع ) براى خواستگارى زهراء مرضيه (ع ) نزد پيغمبراكرم (ص ) رفت پيغمبر اكرم فرمود:
- تاكنون چند نفر ديگر نيز به خواستگارى زهرا آمده اند و من شخصا با زهرا در ميانگذاشته ام . اما او به علامت نارضائى چهره خود را برگردانده است . اكنون خواستگارىتو را به اطلاع او مى رسانم .
پيغمبر نزد زهرا رفت و مطلب را با دختر عزيزش در ميان گذاشت ولى زهرا بر خلافنوبتهاى ديگر چهره خود را برنگرداند، با سكوت خود رضايت خود را فهماند. پيغمبراكرم تكبير گويان از نزد زهرا بيرون آمد(19).


سؤ الهاى بيهوده

بعضى از سؤ الات ، سؤ الهايى است كه اساسا جواب ندارد. بدين معنى كه شما اگرجواب صحيحش را هم بدهيد براى طرف قابل اثبات نيست . به عنوانمثال مطلبى يادم آمد و آن اينكه :
وقتى اميرالمؤ منين على (ع ) بر فراز منبر فرمود كه :
- ((سلونى قبل ان تفقدونى ))(20).
يعنى : قبل از آن كه مرا از دست دهيد هر چه مى خواهيد از من بپرسيد.
يك شخصى منافقى از پاى منبر بلند شد و گفت :
- اگر تو حالا همه چيز را مى دانى بگو! عدد اين موهاى سر و ريش ‍ چقدر است ؟
(حالا فرض كنيد عدد معينى دارد مثلا فرض كنيد موهاى سر و ريش او 15496 تا باشد.حالا اگر كسى عدد ديگرى را گفت مگر اين عملاقابل اثبات است كه اين عدد درست است يا خير؟ مى شود موهاى سر و ريش يك نفر را يكىيكى بشماريم بعد ببينيم اين جور درمى آيد يا نه ؟)
على - عليه السلام - جواب ديگرى واضح و روشن داد فرمود:
- اين سؤ الى نيست كه كسى بخواهد بپرسد. يك جواب واضح من به تو مى دهم و آناينكه يك توله توى خانه ات دارى - يعنى يك بچه كوچك - كه اينقاتل فرزند من خواهد بود.
به جاى جواب ، يك امرى كه قابل اثبات يا انكار براى طرف نيست چيز ديگرى در جوابشفرمود كه همه مردم بدون اين كه احتياجى به اين جور جريانها داشته باشند، بعدهابطور روشن قضيه را درك كنند(21).


عالم وارسته

((آقا محمد رضا حكيم قمشه اى ))، يكى از اعاظم حكما و اساطين عرفاى قرون اخيره است .آقا محمدرضا - كه شاگردان و دوستانش نام او را به صورت مخفف ، ((آمرضا)) تلفظمى كردند - اهل قمشه (شهرضا) اصفهان است ، در جوانى براىتحصيل به اصفهان مهاجرت كرد و از محضر ((ميرزا حسن نورى ))(22) و ((ملا محمدجعفر لنگرودى ))(23) بهره مند شد. سالها در اصفهان عهده دار تدريس فنون حكمتبود. حدود ده سال پايان عمر خود را در تهران به سر برد و در حجره مدرسه صدر مسكنگزيد و فضلا از محضر پر فيضش استفاده كردند. پرشورترين دوره زندگانى حكيمقمشه اى ده سال آخر است .
وى مردى به تمام وارسته و عارف مشرب بود. با خلوت و تنهايى ماءنوس بود و از جمعتا حدودى گريزان . در جوانى ثروتمند بود، در خشكسالى 1288 تمام مايملكمنقول و غير منقول خود را صرف نيازمندان كرد و تا پايان عمر درويشانه زيست .
حكيم قمشه اى در اوج شهرت ((آقاعلى حيكم مدرس زنوزى )) و ((ميرزا ابوالحسن جلوه)) به تهران آمد و با آنكه مشرب اصليش ‍ صدرايى بود، كتب بوعلى را تدريس كرد وبازار ميرزاى جلوه را كه تخصصش در فلسفه بود شكست . به طورى كه معروف شد:((جلوه از جلوه افتاد)).
حكيم قمشه اى هرگز جامه روستايى را از تن دور نكرد و در زىّ و جامه علما در نيامد،مرحوم ((جهانگيرخان قشقايى )) كه سالها شاگرد او بوده استنقل كرده كه :
به شوق استفاده از محضر حكيم قمشه اى به تهران رفتم ، همان شباول خود را به محضر او رساندم ، وضع لباسهاى او علمائى نبود، به كرباسفروشهاى سده مى مانست . حاجت خود را بدو گفتم ، گفت :
- ميعاد من و تو فردا در خرابات .
(خرابات محلى بود در خارج خندق - قديم - تهران و در آنجا قهوه خانه اى بود كهدرويشى آن را اداره مى كرد،)
روز بعد، ((اسفار)) ملاصد را را با خود بردم ، او را در خلوتگاهى ديدم كه بر حصيرىنشسته بود. اءسفار را گشودم او آن را از بر مى خواند سپس به تشريح مطلب پرداخت ،مرا آنچنان به وجد آورد كه از خود بى خود شدم ، مى خواستم ديوانه شوم . حكيم حالتمرا دريافت گفت :
- آرى ، ((قوت مى بشكند ابريق را)).
حكيم قمشه اى از ذوق شعرى عالى ، برخوردار بود و به ((صهبا)) تخلص مى كردهاست . او در سال 1306، در كنج حجره مدرسه ، در تنهايى و خلوت و سكوت عارفانه ازدنيا رفت .
از قضا آن روز مصادف بود با فوت مفتى بزرگ شهر، ((مرحوم حاج ملاعلى كنى ))، ودر شهر غوغايى برپا بود. دوستان و ارادتمندانش ‍ ساعتها پس از فوت او از در گذشتشآگاه شدند، آن گروه معدود او را در سر قبر آقا به خاك سپردند(24).
حكيم قمشه اى آنچنان مرد كه زيست و آنچنان زيست كه خود در بيتى از يكغزل سروده و آرزو كرده بود.

كاخ زرّين به شهان خوش كه من ديوانه
گوشه اى خواهم و ويرانه به عالم كم نيست (25)
حكيم قمشه اى شاگردان بسيار تربيت كرد. ((آقا ميرزا هاشم اشكورى ، آقا ميرزا حسنكرمانشاهى ، آقا ميرزا شهاب نيريزى ، جهانگيرخان قشقايى ، آخوند ملا محمد كاشىاصفهانى ، ميرزا على اكبر يزدى مقيم قم ، شيخ على نورى مدرس مدرسه مروى معروف بهشيخ شوراق ، ميرزا محمد باقر حكيم و مجتهد اصطهباناتى مقيم نجف ومقتول در مشروطيت و مدفون در اصطهبانات ، حكيم صفاى اصفهانى شاعر معروف ، شيخعبداللّه رشتى رياضى ، شيخ حيدرخان نهاوندى قاجار، ميرزاابوالفضل كلانتر تهرانى ، ميرزا سيد حسين رضوى قمى ، شيخ محمود بروجردى وميرزا محمود قمى )) از آن جمله اند(26).

در زندان سندى بن شاهك

امام هفتم - حضرت موسى كاظم (ع ) - در زندان ((سندى بن شاهك )) بسر مى برد يك روزهارون ماءمورى فرستاد كه از احوال آن حضرت كسب اطلاع كند. خود سندى هم وارد زندانشد.
وقتى كه ماءمور وارد شد. امام از او سؤ ال كرد: چه كار دارى ؟
ماءمور گفت : خليفه مرا فرستاد تا احوالى از تو بپرسم .
امام فرمود: از طرف من به او بگو! هر روز كه از اين روزهاى سخت بر من مى گذرد، يكىاز روزهاى خوشى تو هم سپرى مى شود، تا آن روزى برسد كه من و تو در يك جا به همبرسيم ، آنجا كه اهل باطل به زيانكارى خود واقف مى شوند.
باز در مدتى كه در زندان هارون بود. يك روز((فضل بن ربيع )) ماءمور رساندن پيغامى از طرف هارون به آن حضرت وارد شد.
فضل مى گويد: وقتى كه وارد شدم ديدم نماز مى خواند، هيبتش مانع شد كه بنشينم ،ايستادم و به شمشير خودم تكيه دادم ، نمازش كه تمام شد به من اعتنا نكرد و بلافاصلهنماز ديگرى آغاز كرد، مرتب همين كار را ادامه داد و به من اعتنا نمى نمود، آخر كار، وقتىكه يكى از نمازها تمام شد، قبل از آنكه نماز ديگر را شروع كند، من شروع كردم بهصحبت كردن . خليفه به من دستور داده بود كه در حضور آن حضرت از او به عنوانخلافت و لقب اميرالمؤ منينى ياد نكنم و به جاى آن بگويم كه :
- برادرت هارون سلام مى رساند و مى گويد: خبرهايى از تو، به ما رسيد كه موجبسوءتفاهمى شد، اكنون معلوم گرديد كه شما تقصيرى نداريد، ولى منميل دارم كه شما هميشه نزد من باشيد و به مدينه نرويد. حالا كه بنا است پيش ما بمانيدخواهش مى كنم از لحاظ برنامه غذائى ، هر نوع غذائى كه خودتان مى پسنديد دستور دهيدو فضل ماءمور پذيرايى شما است .
حضرت جواب فضل را به دو كلمه داد:
- از مال خودم چيزى در اينجا نيست كه از آن استفاده كنم و خدا مرااهل تقاضا و خواهش هم نيافريده كه از شما تقاضا و خواهشى داشته باشم .
حضرت با اين دو كلمه مناعت و استعناء طبع بى نظير خود را ثابت كرد و فهماند كهزندان نخواهد توانست او را زبون كند.
بعد از گرفتن اين كلمه فورا از جا حركت كرد و گفت : اللّه اكبر، و سرگرم عبادت خودشد(27).


عدول از ضوابط و احكام شرعى

گروهى از يكى از قبائل عرب ، خدمت رسول اكرم - صلى اللّه عليه و آله و سلم - رسيدندو عرض كردند:
- يا رسول اللّه : گر مى خواهيد ما مسلمان بشويم سه شرط داريم كه بايد آنها رابپذيريد.
1- اجازه بدهيد تا يكسال ديگر هم ، اين بتها را پرستش كنيم .
2- نماز خيلى بر ما ناگوار است ، اجازه بدهيد ما نخوانيم .
3- از ما نخواهيد كه آن بت بزرگمان را، خودمان بشكنيم .
حضرت در جواب فرمودند:
از اين سه پيشنهاد شما، فقط سومى پذيرفته مى شود (يعنى فقط شكستن بت بزرگكه در صورت اكراه شما، ديگران آن را خواهند شكست ) و اما بقيهمحال است .(28)(29)


مناعت طبع

((عمروبن عبيدبن باب )) - متكلم مشهور كه به مناعت طبع معروف است . - با ((منصورعباسى ))، قبل از دوره خلافت دوست بود. در ايام خلافت منصور، روزى بر او وارد شد ومنصور او را گرامى داشت و از او تقاضاى موعظه و اندرز كرد. از جمله سخنانى كه عمروبه منصور گفت اين بود:
((ملك و سلطنت كه اكنون به دست تو افتاده اگر براى كسى پايدار مى ماند به تونمى رسيد، از آن شب بترس كه آبستن روزى است كه ديگر شبى بعد از آن روز (قيامت )نيست .))
وقتى كه عمرو خواست برود منصور دستور داد ده هزار درهم به او بدهند، نپذيرفت ،منصور قسم خورد كه بايد بپذيرى ، عمرو سوگند ياد كرد كه نخواهم پذيرفت .
((مهدى )) پسر وليعهد منصور كه در مجلس حاضر بود از اين جريان ناراحت شد و گفت :
- يعنى چه ؟ تو در مقابلسوگند خليفه سوگند ياد مى كنى ؟!
عمرو از منصور پرسيد: اين جوان كيست ؟
گفت : پسرم و وليعهدم مهدى است .
گفت : به خدا قسم كه لباس نيكان بر او پوشيده اى و نامى روى او گذاشته اى (مهدى )كه شايسته آن نام نيست و منصبى براى او آماده كرده اى كه بهره بردارى از آن مساوى استبا غفلت از آن .
آنگاه عمرو رو كرد به مهدى و گفت : بلى برادرزاده جان ، مانعى ندارد كه پدرت قسمبخورد و عمويت موجبات شكستن قسمش را فراهم آورد. اگر بنا باشد من كفاره قسم بدهميا پدرت ، پدرت تواناتر است بر اين كار.
منصور گفت : هر حاجتى دارى بگو.
گفت : فقط يك حاجت دارم و آن اينكه ديگر پى من نفرستى .
منصور گفت : بنابراين مرا تا آخر عمر ملاقات نخواهى كرد.
گفت : حاجت من هم همين است .
اين را گفت و با قدمهاى محكم توانائى با وقار راه افتاد. منصور خيره خيره از پشت سرنگاه مى كرد و در حالى كه در خود نسبت به عمرو احساس حقارت مى كرد سه مصراعمعروف را سرود:
كلّكم يمشى رويدا
كلكم يطلب صيدا
غير عمرو بن عبيدا(30)
اين عمرو بن عبيد - همان كسى است كه ((هشام بن الحكم )) به طور ناشناس وارد مجلسدرسش شد و از او در باب امامت سؤ الاتى كرد و او را سخت مجاب ساخت . عمروبن عبيد ازقوت بيان پرسش كننده ناشناس حدس زد كه او هشام بن الحكم است . بعد از شناسايى ،نهايت احترام را نسبت به او به عمل آورد(31).


سليمان و مورچگان

حضرت سليمان نبى - عليه السلام - با سپاهيانش به وادى مورچگان رسيدند.
در اين هنگام ، مورچه اى ، ساير مورچگان را مخاطب قرار داده و گفت :
- اى مورچگان به پناهگاههاى خود داخل شويد، مبادا سليمان و سپاهيانش شمالگدمال كنند، اينها نمى فهمند و توجهى به شما ندارند.
سليمان كه متوجه اين خطاب مورچه شد، از گفته مورچه لبخندى زد و گفت :
- ((خدايا! مرا توفيق ده كه نعمتهاى تو را كه به من و پدر و مادرم عنايت كرده اى شكركنم و كار شايسته اى كه موافق رضاى تو باشد انجام دهم .
خدايا به كرم و رحمت خود، مرا از بندگان صالح خودت قرار بده ))(32)


كار براى پدرزن

موسى (ع ) در حال فرار از مصر، هنگامى كه به سر چاه ((مدين )) رسيد، دختران((شعيب پيغمبر)) را ديد كه گوسفندان خود را براى آب دادن به آنجا آورده اند و درگوشه اى ايستاده و كسى رعايت حال آنها را نمى كند.
موسى به حالت آنها رحمت آورد و براى گوسفندان آنها آب كشى كرد.
دختران پس از مراجعت نزد پدر، جريان روز را براى پدرنقل كردند و او يكى از آنها را پى موسى فرستاد و او را به خانه خويش دعوت كرد.
پس از آشنا شدن با يكديگر، يك روز شعيب به موسى گفت :
- من دلم مى خواهد يكى از دو دختر خود را به تو، به زنى دهم ، به اين شرط كه تو هشتسال براى من كار كنى ، و اگر دلت خواست دوسال ديگر هم اضافه كن ، ده سال براى من كار كن (33).
موسى (ع ) قبول كرد و به اين ترتيب داماد شعيب (ع ) شد(34).


قاطعيت در تبليغ

موسى بن عمران - عليه السلام - به اتفاق برادرش هارون (ع )، در حالى كه جامه هايىپشمينه بر تن و عصاهاى چوبين در دست داشتند و همه تجهيزات ظاهريشان منحصر به اينبود، بر فرعون وارد شدند و او را به قبول حق دعوت كردند و باكمال قاطعيت ابراز داشتند:
- اگر دعوت ما را نپذيرى ، زوال حكومت تو قطعى است ، اگر دعوت ما را بپذيرى و بهراهى كه ما مى خواهيم وارد شوى ، ما عزت تو را تضمين مى كنيم .
فرعون با تعجب فراوان گفت : اينها را ببينيد كه از تضمين عزت من در صورت پيروىآنها، و گرنه زوال حكومت من سخن مى گويند!!(35)


next page

fehrest page