بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عاقبت بخیران عالم جلد 2, على محمد عبداللهى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AHGEBA01 -
     AHGEBA02 -
     AHGEBA03 -
     AHGEBA04 -
     AHGEBA05 -
     AHGEBA06 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

مقدمه
اسلام دين كامل
نگاهى به تعاليم اسلامى نشان مى دهد كه اين مكتب آسمانى براى هر يك از امور زندگىانسان ، حتى جزئى ترين آن ، دستورالعمل هاى بسيار دقيق دارد، تا آنجا كه هيچ امرى ازامور زندگى انسان از دايره تعاليم آسمانى بيرون نمى ماند و براى كوچكترينمسائل فكرى ، عقيدتى ، عملى ، فردى ، اجتماعى ، مادى ، معنوى و غيره دستورالعملهاىوسيع و دقيقى ارائه مى شود. اين امر نشان دهنده توجه شارع به آثار و تبعات هر يك ازاعمال و افكار و حتى خطورات قلبى انسان است ، به طورى كه در نظام تربيتى همهجانبه خود، همه آنها را به طرز بسيار دقيقى تحتكنترل و مراقبت درآورده و از كوچكترين اثرات سوء آنها (در قالب محرمات و مكروهات )جلوگيرى ، و كوچكترين آثار مثبت آنها را (در قالب واجبات و مستحبات ) جلب و تقويت مىنمايد.
تدوين چنين برنامه همه جانبه ، كه راه و رسم زندگى انسان را در تمامى زمينه ها در برمى گيرد، و همه عوامل مؤ ثر در تربيت انسان را تحتكنترل و مراقبت در مى آورد. به گواهى عقل و تجربه جز در صلاحيت دين آسمانى ، كهاتصال به سرچشمه علم نامتناهى الهى دارد، نيست .
اما پر واضح است كه اگر كسى از دين و ديندارى به نام آن اكتفا كند يا تنها به پارهاى از دستورات آن عمل كرده و بقيه را رها كند، يا تنها بهعمل به واجبات اكتفا ورزد و از مراعات مستحبات و مكروهات سرباز زند و نسبت به آنهابى اعتنا باشد، قطعا چنين فردى از رسيدن به هدف والايى كه تربيت دينى و الهىقصد رسيدن به آن را دارد، محروم و بى نصيب خواهد ماند. چه ، هر يك از دستورات وفرامين الهى در حكم كليد رمزى است براى نجات و هدايت و رستگارى و بالاخره تربيتواقعى انسان .
عاقبت به شرّى
اگر انسان به موقع به تربيت اصولى نفس نپردازد و ضعفهاى موجود در شخصيت خودرا به موقع شناسايى نكرده و به برطرف كردن آنها نپردازد، ممكن است در مراحلى ، بهجهت پاره اى طاعات و عبادات يا فداكارى در راه دين ، خويشتن را در پيشگاه الهى صاحبمقام و منزلتى بداند و اين همان آغاز چيزى است كه نام آن را ((عاقبت بشرى )) گذاردهاند.
اصولا بايد توجه داشت كه عبادت شرايط بسيار دارد كه هر كدام در مقبوليت آن مؤ ثراست و تحقق بخشيدن آنها كار آسانى نيست . انسانعاقل بايد احتمال دهد كه عبادت او ناقص است و شايستگى پيشگاه الهى را ندارد و اگرچنان پندارد كه عبادتش كامل است ، اين پندار نشانه بارز جهالت و غفلت است . از طرفديگر، ملاك در سعادت و شقاوت انسان ، عاقبت امر اوست ، كيست كه مطمئن باشد عاقبت اوختم به خير خواهد شد و از سوء خاتمه در امان خواهد ماند. در حالى كه اين انديشه ،بزرگان سير و سلوك را مى لرزاند و مايه اضطراب رهروان طريق حق وكمال مى گردد؟ و اگر چنين است ، عجب و خودپسندى از بابت مشتى طاعات و عبادات چرا؟!
نگاهى به زندگانى شخصيتهاى آسمانى نشان مى دهد كه آنان با وجود آن همه تلاش درجهت طاعت و بندگى خدا، هرگز خود را مستحق مقامات الهى ، به جهتاعمال و طاعاتشان ، نمى دانستند و لحظه اى خود را از عذاب الهى و سوء خاتمه ماءمون ومصون نمى ديدند. اما چه بسا افرادى كه ظاهرا داعيه تبعيت از آن اولياى الهى را دارندولى در عمل فرسنگها از شيوه آنان بدورند. تا آنجا كه يكبذل و بخشش ، يك فداكارى در راه دين ، يك نماز شب ، وامثال آن كافيست چنان تقدسى براى آنها در نظر خودشان بيافريند كه ديگران را موظفبه كرنش و احترام در برابر خود دانند و از اداى احترام آنان احساس لذت كنند! خويشتن رااهل بهشت و وجود خود را منشاء خير و بركت ، دعاى خويش را مستجاب و مقام خود را رفيعدانند. اما ساحت قرب الهى كجا و اين بى خبران شكست خورده نفس و شيطان كجا!
مبارزه با نفس
حال جاى اين سؤ ال است كه با نفسى كه با انسانهاى ضعيف و كم ظرفيت اين معامله مىكند، و از اين بالاتر با نفسى كه پيامبر خدا يك لحظه خود را از شر او در امان نمى ديدو در نيمه هاى شب ، پيشانى بر آستان ربوبى مى ساييد و با چشمان گريان عرض مىكرد:
الهى لاتكلنى الى نفسى طرفه عين ابدا.
پروردگارا! يك چشم برهم زدن مرا بخودم وا مگذار!(1)
امام سجاد عليه السلام از دست آن شكوه به درگاه الهى برده عرض ‍ مى كرد:
الهى اليك اشكو نفسا بالسوء اماره و الى الخطيئه مبادره و بمعاصيك مولعه.(2)
خدايا از دست نفسى كه به سوى پليديها سوق مى دهد و به طرف لغزشهاى پيشى مىگيرد و به جانب معاصى حرص مى ورزد به درگاه تو شكايت مى كنم .
و حضرت يوسف عليه السلام درباره آن مى گويد:
و ما ابرى نفسى ان النفس لامره بالسوء الا ما رحم ربى .(3)
من نفس خود را تبرئه نمى كنم ، چرا كه نفس امركننده به سوى زشتى هاست مگر آنكهخداى من رحم كند.
بالاخره با نفسى كه هر لحظه دل به ميلى مى سپارد، چه بايد كرد؟ آيا مى توان درتربيت و مهار آن تنها به حالاتى زودگذر يا استماع مواعظ و نصايح چندى اكتفا كرد وخويشتن را از شر آن در امان دانست ؟
آنچه مسلم است اين است كه رها شدن از شر نفس و گام برداشتن در راه حق چيزى نيست كهبه اين سهولت نصيب كسى شود وگرنه از آن تعبير به ((جهاد اكبر))(4) و ((جهادافضل ))(5) نمى كردند و فاتحان اين نبرد را قهرمان نمى ناميدند.(6)
آنان كه مسئله را سهل گرفته و يا آن را براى خودحل شده مى دانند و به زبان حال و قال خود را نجات يافته و وارهيده از قيد نفس معرفىمى نمايند، و يا در تربيت اخلاقى بر مشتى نصايح و مواعظ سطحى يا طاعات و عباداتظاهرى بسنده مى كنند، اصولا از ماهيت امر در غفلتند.

بت شكستن سهل باشد نيك سهل
سهل ديدن نفس را جهل است جهل
آنان كه عملا به تربيت خود همت گماشته اند، نيك مى داند كه وسعت و عمقاميال و كششهاى نفسانى در درون انسان چنان است كه اختيار او هميشه در دست خود نيست . بهخصوص در شرايط حساس ، عنان اختيار او در دستاميال و هوسها، عقده ها و تعصبات ، و بالاخره كششهاى فراوان ناموزون و ناشناخته ايستكه از چهار سو او را در محاصره خود گرفته اند، به طورى كه با ايجاد تغييرات ونوسانات مداوم در حال درونى او، هر گونه ثباتحال در جهت حق و حقيقت را از بين مى برند.
اين نفس بد انديش به سامان شدنى نيست
اين كافر بد كيش مسلمان شدنى نيست
بدون ترديد براى مبارزه با چنان نفس سركش ، پشتوانه محكمى از درك ، علم و آگاهى ،بصيرت ، معرفت و ايمان لازم است وگرنه با اراده اى كه پشتوانهقابل اعتماد از معرفت و ايمان نداشته باشد هرگز نمى توان عمرى در اين مسير ثابتقدم ماند و در اين وادى به موفقيت نهايى نايل آمد. اراده اى كه تنها متاءثر از حالات واحساسهاى زودگذر روحى بوده و معلول احساسات باشد، بعد از چند صباحى شكست خوردهو شخص را نيز به شكست مى كشاند.
از اين روست كه مى گوييم : سازندگى روحى و معنوى انسانقبل از همه محتاج پيدايش بصيرت و معرفت است .تحول و انقلاب درونى كه متكى بر علم و معرفت نباشد، پشتوانهقابل اعتمادى ندارد.
حضرت على عليه السلام خطاب به كميل مى فرمايند:
يا كميل ما من حركة الا و انت محتاج فيها الى معرفة
اى كميل : هيچ حركتى نيست جز اينكه تو در آن نيازمند معرفت هستى .(7)
امام صادق عليه السلام در اهميت تحصيل علم و آگاهى به عنوان پشتوانه ضرورى براى((عمل )) و نكوهش عملى كه همراه با علم و بصيرت نباشد، مى فرمايند:
العامل على غير بصيرة ، كالسائر على غير الطريق ، لايزيده سرعة السير الابعدا.
كسى كه بدون بصيرت و بينش عمل كند، همچون كسى است كه در طريق و مسير پيش نمىرود، از اين رو هر چه بر تندى و حركت خود بيفزايد، از مقصد دورتر مى شود.(8)
از اين تعابير مى توان به اهميتى كه اسلام براى علم و معرفت و آشنايى با اسرار ورموز مبارزه با نفس ، قائل است ، پى برد و فساد منطق كسانى را كه به لفظ مبارزه باشهوات نفسانى بسنده كرده اند، دريافت .
شرط اول براى حركت به سوى خدا اين است كه انسان از روى صدق و اخلاص در اين راهگام گذارد و كارش از روى صداقت و حقيقت باشد و هرگز دانسته يا ندانسته فكر فريبخود و ديگران نباشد كه نتيجه اى جز رسوايى و شكست در پى نخواهد داشت .
در عالم انسان ، انسانهايى با ماهيتهاى درونى و شخصيتهاى كاملا متفاوت و گاهى متناقضمشاهده مى كنيم كه هر يك از مسير تربيت به راهى رفته و ماهيتى برگزيده اند ولىترديدى نيست كه در ميان ماهيتهاى گوناگونى كه انسانى مى تواند برگزيند، يك ماهيتاست كه به جهت انطباق بر فطرت انسانى او، ماهيت انسانى است . يعنى انسانيت انسان درگرو تحصيل چنين ماهيتى است كه جز در سايه پرورشمتعادل و شكوفايى هماهنگ استعدادهاى درونى و جهازات روحى و فطرى به وجود نمى آيد.
از آنجا كه گزينش اين ماهيت انسانى و مبارزه با نفس سركشى غير انسانى ، كارى استدشوار ولى در عين حال نه غير ممكن ، در اين نوشتار به معرفى عزيزانى نشسته ايم كهدر اين ميدان وارد و سربلند بيرون آمدند، تا كسان ديگرى هم كه مى خواهنددنبال رو اين ماهيت باشند، با الگو گرفتن از آنها اين راه دشوار و پر سنگلاخ را بااتكاى بر خداوند به آسانى بپيمايند.
جلد اول اين مجموعه مورد استقبال گرم عاشقان فرهنگ اسلامى قرار گرفت ، اظهار لطف وتشويق بى شائبه آن عزيزان ما را در كارماندل گرمتر و جديتر كرد و بر آن داشت تا هر چه زودتر جلد دوم آن را در اختيار عزيزانقرار دهيم ، كه البته مشكلات مانع و قدرى انتظار طولانى شد. به لطف خداوند مشكلاتبرطرف و جلد دوم آماده چاپ شد كه آن را به فرهنگ دوستان مسلمان تقديم مى كنيم واميدواريم كه بتوانيم جلدهاى بعدى ، بخصوص ((عاقبت بشران )) را هم در دسترسعزيزان قرار دهيم . در پايان از خداوند بزرگ مى خواهيم كه ما را هم از عاقبت بخيرانعالم قرار دهد.
والسلام على محمد عبداللهى ملايرى
گنج حضرت عيسى عليه السلام
حضرت عيسى عليه السلام با حواريون سياحت مى كرد، گذرشان به شهرى افتاد، درنزديكى شهر گنج زيادى پيدا كردند، حواريون از عيسى عليه السلام در خواست نمودنداجازه دهد گنج را جمع آورى كنند تا بيهوده از بين نرود. فرمود: شمامشغول اين كار شويد من هم به داخل شهر دنبال گنج خود كه سراغ دارم ، مى روم .
عيسى عليه السلام داخل شهر شد، به خانه خرابى رسيد، وارد خانه شد پيره زنى راآنجا ديد به او فرمود: اگر اجازه دهيد امشب ميهمان شما باشم ، پيره زن اجازه داد. حضرتعيسى عليه السلام از زن پرسيد غير از تو كس ‍ ديگرى هم در اين خانه زندگى مى كند؟گفت : آرى پسرى دارم كه روزها در بيابان خار مى كند و از دسترنج او زندگى مى كنيم .
شبانگاه پسرش آمد. پيره زن گفت : امشب ميهمانى داريم كه آثار بزرگى و عظمت در چهرهاو آشكار است . اينك خدمت او را غنيمت شمار و از وجود او استفاده كن . جوان پيش عيسى عليهالسلام رفت پاسى كه از شب گذشت . آن بزرگوار از وضع زندگى و معاش جوان سؤال كرد. از جوابى كه داد عيسى عليه السلام پى برد كه جوانى هوشيار و بافراستاست و قابليت ترقى درجات كمال را دارد، اما معلوم مى شود پاى بند يك علاقه قلبىاست .
به او گفت : جوان گويا دردى در دل دارى كه آثارش از سخنانت هويدا است . به من بگوشايد برايت كارى كنم . جوان كه خيال مى كرد گفتن مشكلش ‍ فايده ندارد چيزى نگفت ولىچون حضرت اصرار كرد، گفت : آرى دردى دارم كه جزء خدا كسى نمى تواند آن را دوانمايد.
حضرت عليه السلام فرمود: مشكل خود را براى من بگو. جوان گفت : روزى خار به شهرمى آوردم از كنار قصر دختر پادشاه رد شدم ، همين كه چشمم به صورت او افتاد چنانشيفته و شيدايش گرديدم كه مى دانم چاره اى جز مرگ ندارم ، فرمود: اگر تو بخواهىمن وسايل ازدواج شما را آماده مى كنم .
جوان سخنان ميهمان را به مادرش گفت ، پيره زن گفت : از ظاهر اين مرد معلوم مى شوددروغگو نيست .
حضرت عيسى عليه السلام فرمودند: فردا پيش پادشاه برو و دخترش را خواستگارى كنهرچه خواست بيا به من خبر بده ، صبحگاه جوان براى خواستگارى به بارگاه آمد، خودرا به نزديكان پادشاه رسانيد و گفت : من براى خواستگارى دختر شاه آمده ام ، از شما مىخواهم تقاضاى مرا به اطلاع او برسانيد. خواص شاه از حرفهاى جوان خنديدند و براىاين كه تفريحى كرده باشند او را به حضور شاه برده و تقاضايش را به عرض ‍رساندند.
پادشاه چون خواست جوان را نااميد نكرده باشد و در ضمن وسيله اى براى انجام ازدواجفراهم نمايد گفت : اشكالى ندارد اگر فلان مقدار (مقدارى كه يقين داشت از عهده جوانبيرون است ) جواهر براى ما بياورى . جوان برگشت جريان را براى حضرت عيسى عليهالسلام شرح داد، آن حضرت او را به خرابه اى برد كه ريگ و سنگريزه فراوان داشت ،دعايى نمود يك دفعه آن ريگها به صورت جواهراتى شد كه شاه درخواست كرده بودجوان به مقدار لازم براى پادشاه برد همين كه چشم وزراء و پادشاه به جواهرات افتادهمه در شگفت شدند. جوانى خاركن از كجا اين همه جواهر تهيه نموده ؟!
پادشاه براى مرتبه دوم مقدار زيادترى درخواست كرد باز جوان به عيسى عليه السلاممراجعه نمود. فرمود: برو در ميان همان خرابه آنچه مى خواهى بردار براى او ببر. اينبار پادشاه جوان را به خلوت خواست و از واقع امر پرسيد؟ او هم از ابتداى عشق خود تاوارد شدن ميهمان و داستان خواستگارى را شرح داد پادشاه فهميد ميهمان او حضرت عيسىعليه السلام مى باشد. گفت برو همان شخص را بياور تا بين تو و دخترم مراسم عقد وازدواج را برگزار نمايد.
عيسى عليه السلام دختر را به ازدواج آن پسر درآورد، پادشاه لباسى آراسته براىجوان فرستاد، اين زن و شوهر آن شب با يكديگر هم بستر شدند، فردا صبح پادشاهداماد خود را خواست و با او ساعتى صحبت كرد، آثار بزرگى و فهم را در گفتار او ديد،چون غير از آن دختر فرزندى نداشت او را وليعهد خود قرار داد. اتفاقا همان شب به مرگناگهانى از دنيا رفت و جوان وارث تخت و تاج او گرديد.
روز سوم حضرت عيسى عليه السلام براى خداحافظى به بارگاه پادشاه جديد آمد.جوان از او پذيرايى شايانى كرد و گفت : اى حكيم مرا سؤ الى است اگر جواب ندهى اينهمه نعمت كه به وسيله شما برايم فراهم آمده بر من ناگوار است فرمودند: سؤال كن ببينم چه در دل دارى . جوان گفت : ديشب در اين فكر شدم ، شما را كه چنين نيرويىاست كه خاركنى را به مقام سلطنت مى رسانيد، از چه رو براى خود كارى نمى كنيد و بااين لباس و زندگى محدود مى گذرانيد؟ فرمود: كسى كه عرفان به خدا و نعمت جاويداناو داشته باشد هيچگاه آرزو و ميل به اين دنياى فانى نخواهد داشت . ما را در مقام قربخداوند لذتهاى روحى است كه لذت سلطنت با آنقابل مقايسه نيست . و آنگاه داستانى از فناى دنيا و بقاى آخرت براى جوان شرح داد.
پادشاه گفت : اينك سؤ ال ديگرى پيش آمد، چرا آنچه با ارزش بود براى خود خواستى ومرا به اين گرفتارى بزرگ مبتلا نمودى ؟ فرمود خواستم مقدارعقل و فهم تو را آزمايش كنم و در ضمن بعد از آماده شدن اين مقام ، اگر آن را واگذارى بهدرجات ارجمندترى نايل خواهى شد، و براى ديگران هم زندگى تو عبرت و پند خواهدشد.
جوان همان دم از تخت به زير آمد، لباسهاى سه روزقبل خود را پوشيد و با حضرت عيسى عليه السلام از شهر خارج شد، وقتى پيش حواريينرسيدند فرمود:
هذا كنزى الذى كنت اظنه فى هذا البلد فوجدته .
اين همان گنجى است كه در اين شهر گمان داشتم و او را پيدا كردم . (9)
بهشت فروش
شيخ عبدالسلام يكى از زهاد و عباد اهل سنت بود، به طورى كه نامش را جهت تبرك بهپرچمهاى مى نوشتند. به اين صورت لا اله الا الله ، محمدرسول الله ، شيخ عبدالسلام ولى الله اين مرد روزى بالاى منبر گفت : هر كه مىخواهد از بهشت جايى بخرد بيايد. مردم ازدحام كردند و شروع به خريدن نمودند شيختمام بهشت را فروخت ، در آخر مردى آمد و گفت من دير رسيدم ،اموال زيادى دارم بايد يك جايى به من بفروشى ، شيخ گفت : ديگرمحل خالى باقى نمانده مگر جاى خودم و الاغم ، درخواست كردمحل خودش را بفروشد و خود از جاى الاغش استفاده نمايد، شيخقبول كرد آن محل را فروخت و در بهشت بدون مكان ماند.
روزى در نماز گفت : چخ چخ . بعد از نماز پرسيدند: چرا چخ چخ كردى ؟ گفت : هم اكنونكه در بصره هستم مكه را مشاهده مى كنم در حال نماز ديدم سگى وارد مسجدالحرام شد ازاينجا او را چخ كرده بيرونش نمودم . مردم بسيار در شگفت شدند مقامش در نظر آنها بيشترجلوه نمود. يكى از مريدان او، پيش زن خود كه شيعه بود آمد و جريان رانقل كرد. گفت خوب است مذهب تشيع را رها كنى ، زن جواب داد اشكالى ندارد ولى تو يكروز شيخ را با جمعى از مريدان دعوت كن تا در مجلس شيخ مذهب تو را بپذيرم . آن مردخوشحال شد و فردا شيخ را دعوت كرد، وقتى همه ميهمانان آمدند، سفره را انداخت براىهر نفر مرغى بريان گذاشت ولى مرغ شيخ را در زير برنج پنهان كرد.
وقتى چشم شيخ به ظرفهاى مريدان افتاد ديد هر كدام يك مرغ بريان دارد و ظرف خودشمرغى ندارد، عصبانى شد و گفت : به من توهين كرده ايد چرا مرغ بريان براى مننگذاشته ايد؟ زن كه منتظر چنين فرصتى بود گفت : يا شيخ تو در بصره ادعا مى كنى ،سگى كه در مكه وارد مسجدالحرام شده مى بينى با اين همه مسافت و دورى راه ، اما در اينجانمى بينى كه مرغ بريان در زير برنج است با اين فاصله كم ، شيخ از جا حركت كردهگفت : اين زن رافضيه خبيثه است و از مجلس بيرون رفت . مرد صاحبخانه تا اين جريان رامشاهده كرد مذهب خود را رها كرد و به مذهب زنش در آمد و شيعه شد.(10)
تشيع سلطان محمد خدابنده
سلطان محمد خدابنده كه در زبان مغولى به وى ((اولجايتو)) مى گفتند، نوه هلاكو خانمغول است . وى به سال 710 در سلطانيه قزوين به سلطنت رسيد و بر سراسر ايران وعراق و ديار بكر و ساير نقاط همجوار آن روز ايران ، حكومت مى كرد.
سلطان محمد مانند برادرش غازان خان مسلمان شده بود، ولى نظر به اين كه اكثريت مردمايران مذهب تسنن داشتند سران مغول نيز وقتى مسلمان شدند، پيرو تسنن گشتند. سلطانمحمد چون ديد مذاهب چهارگانه اهل تسنن در مسائل اعتقادى و فقهى اختلاف نظر بسيار وتشتت آراء دارند، نزديك بود به كلى از دين اسلام دست بكشد، و به كيش بودايى كه مذهبرسمى مغولان و نياكانش بود باز گردد. در اين ميان حادثه اى براى او اتفاق افتاد كه اورا به كلى منقلب كرد.
سلطان محمد خدابنده روزى به همسر خود غضب نمود و درحال خشم و عصبانيت او را سه طلاقه كرد پس ازعمل خود كه با ناراحتى و شتاب انجام گرفته بود پشيمان شد. براى تعيين تكليف ،موضوع را با علماى عامه در ميان گذاشت . علماى چهار مذهب گفتند: بدونمحلل سلطان نمى تواند به زن خود رجوع كند و مجددا او را به زنى بگيرد.
قانون محلل هم بدين گونه است كه وقتى زن سه طلاقه شد، بايد به مرد ديگرىشوهر كند و پس از اينكه وى با زن نزديكى نمود و او را طلاق داد و عده اش به سر آمدزن مى تواند با عقد جديدى به همسرى شوهراول در آيد. چون قبول محلل براى سلطان مملكت ، بسيارمشكل و ناراحت كننده بود. لذا سلطان رو كرد به علماى چهار مذهباهل تسنن ، حنفى ، مالكى ، شافعى و حنبلى و گفت : شما مجتهدين چهار مذهب در هر مسئله اىآراء و نظريات گوناگونى داريد، آيا در اين مسئله نظر مخالفى نيست كه من بتوانمبدون محلل به زن خود رجوع كنم ؟ فقهاى چهار مذهب گفتند: نه ، اين مسئله نزد مسلمانانقطعى است ، و نظر مخالفى وجود ندارد.
در آن اثناء يكى از وزراى شيعى مذهب سلطان محمد به نام ((طرمطاز)) به وى گفت : مذاهباسلام منحصر به اين چهار مذهب نيست ، بلكه شيعه كهاهل تسنن آن را از نظر دور داشته اند، نه تنها يكى از مذاهب گرانمايه اسلام و قديميترينآنهاست ، بلكه حقيقت اسلام را بايد در مذهب شيعه جستجو كرد. زيرا شيعه پيرو خاندانپيامبر اسلام است و طبق معمول حقايق خانه را بايد ازاهل خانه پرسيد و از آنها شنيد.
امير طرمطاز ضمنا به عرض شاه رسانيد كه امروز علامه حلى در شهر حله عراق سرآمدمجتهدين شيعه و نابغه نامى اين طايفه است . او طبق مذهب خود فتوى مى دهد كه طلاق ملكهباطل است . و سلطان مى تواند بدون محلل نزد همسر خود برود.
سلطان محمد خدابنده عده اى را ماءمور كرد بروند حله و ((علامه حلى )) را براىحل قضيه طلاق بانوى اول مملكت ، كه سخت فكر شاه را به خودمشغول داشته بود بياورند.
هنگامى كه علماى سنى متوجه شدند سلطان مى خواهد مجتهد بزرگ شيعه را براىحل مشكل طلاق خود، دعوت كند به وى گفتند: سلطان بايد بداند كه اين مرد پيرو مذهبباطلى ، معروف به ((مذهب رافضى )) است .
رافضى ها مردمى كم عقل هستند، شايسته سلطنت نيست كه مرد كم عقلى چون ملاى رافضى هارا به دربار بياورند و حل مشكل خود را از او بخواهد.
سلطان محمد گفت : بگذاريد بيايد و از نزديك ميزانعقل و ادراك و ارزش ‍ فتواى او را آزمايش كنيم و بعد درباره وى قضاوت نماييم . وقتىعلامه وارد پايتخت شد، سلطان محمد علماى چهار مذهب را احضار نمود. آنها نيز هر كدام درجاى خود نشستند و منتظر ورود علامه حلى پيشواى فقهاى شيعه شدند.
همينكه علامه حلى وارد شد كفش خود را آورد و به دست گرفت و قدم به مجلس سلطان نهاد.سپس سلام كرد و پهلوى سلطان نشست ، علماى چهار مذهب به شاه گفتند! ما نگفتيم شيعيانكم شعور هستند.
سلطان گفت : علت اين كار را خودتان از وى سؤال كنيد. چون علامه عرب بود و به عربى سخن مى گفت ، مترجم سخنان او را ترجمه مىكرد.
علماى سنى : اى مرد! چرا رسوم و آداب دربار را رعايت نكردى و براى شاه سجده ننمودىو به خاك نيفتادى ؟
علامه حلى : عجب ! پيامبر خدا سرآمد پادشاهان روى زمين بود، و با اين وصف به وى سلاممى كردند. ما و شما هم به اين اصل معتقديم كه سجده كردن براى غير خدا جايز نيست ، اينچه ايرادى است كه به من مى گيريد؟
علماى سنى : خوب ! اما چرا رفتى پهلوى سلطان نشستى ؟
علامه حلى : در مجلس غير از اينجا، جاى خالى نبود، من هم در جايى نشستم كه خالى وبلامانع باشد.
علماى سنى : چرا كفش خود را به دست گرفته اى ! تصديق مى كنى كه اين كار شايستهآدم عاقل نيست ؟
علامه حلى : علت اين است كه ترسيدم فرقه حنفى كه در مجلس هستند آن را بدزدند،همانطور كه پيشواى آنها ((ابوحنيفه )) نعلين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رادزديد!
علماى حنفى : حاشا و كلا، چه كسى گفته است امام اعظم ابوحنيفه نعلين پيامبر را بهسرقت برد؟ اصلا ابوحنيفه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وجود خارجىنداشته است ولادت ابوحنيفه صد سال بعد از پيامبر بوده است .
علامه حلى : فراموش كردم ، گويا ((مالك بن انس )) پيشواى فرقه مالكى بوده كهنعلين رسول خدا را به سرقت برده است .
علماى مالكى : اين چه حرفى است امام مالك قريب سىسال بعد از ابوحنيفه از دنيا رفته و يكصد و هشتادسال بعد از رسول الله چشم از جهان فرو بسته است . چطور ممكن است او در زمان پيامبرباشد تا گفته شود نعلين حضرت را دزديده است ؟
علامه حلى : پس شايد ((محمد بن ادريس شافعى )) رئيس فرقه شافعى بوده است .
علماى شافعى : عجب موضوعى را اين ملاى رافضى پيش كشيده ، كى شافعى ، در زمانپيامبر بوده است ؟ تولد شافعى در روز وفات ابوحنيفه يعنىسال 150 هجرى اتفاق افتاده ، بنابراين چگونه او مى تواند در زمان پيامبر وجود داشتهباشد؟
علامه حلى : گويا ((احمد حنبل )) امام حنبليان بوده است ، و من ديگرى را به اشتباه گفتهام !
علماى حنبلى : امام احمد حنبل نزديك دو قرن بعد ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در جهان مى زيسته و بعد از ابوحنيفه و مالك وشافعى آمده است ، او كجا و پيامبر كجا؟
در اين موقع علامه حلى سلطان را مخاطب ساخت و گفت : سلطان شنيديد كه علماى چهار مذهباهل تسنن ، همگى اعتراف كردند كه رؤ ساى مذاهب آنها، هيچكدام در زمان پيامبر وجود نداشتهاند. اين خود يكى از بدعت هاى ايشان است كه از ميان مجتهدين اسلام ، فقط اين چهار نفر راپيشواى خود مى دانند. آن هم سالها بعد از رحلت پيامبر!
اگر در ميان خود اهل تسنن ، كسانى پيدا شوند كه از اين چهار نفر، به مراتب داناترباشند، جايز نمى دانند برخلاف فتواى آنهاعمل شود، هر چند فتواى ديگران مناسب تر و صحيحتر باشد، تا چه رسد به علماىساير مذاهب اسلام !
سلطان محمد خدابنده رو كرد به طرف علماى چهار مذهب و پرسيد: رؤ ساى مذاهب شما، هيچكدام در زمان پيامبر و صحابه وجود نداشته اند؟
علماى چهار مذهب گفتند: نه هيچكدام نبوده اند!
علامه حلى گفت : سلطان بايد بداند كه به عكس اينان ، ما طايفه شيعه پيروان حضرتاميرالمؤ منين عليه السلام هستيم . على عليه السلام جان پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و برادر خوانده و پسر عم و جانشين بلافصل او بوده است .
با اين وصف اين آقايان ، مذهب ما را كه از زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سابقهداشته است ، باطل مى دانند و جزء مذاهب اسلام به شمار نمى آورند. دين اسلام را منحصردر چهار مذهب خود نموده اند و دانستيد كه از هيچ كدام در زمان پيامبر اثرى نبوده است .
سپس علامه حلى به سلطان گفت : چون طلاق ملكه به يك لفظ و در يك مجلس واقع شده ،باطل است . زيرا شروط طلاق انجام نگرفته است . يكى از شروط صحت طلاق حضور دونفر عادل است كه بايد اجراى صيغه طلاق را بشنوند. آيا سلطان اين شرط را هنگام طلاقملكه رعايت كرده ، و طلاق در سه مجلس و با حضور دو نفرعادل انجام گرفته است ؟ سلطان گفت : نه .
علامه حلى گفت : پس اصلا ملكه مطلقه نيست كه احتياج بهمحلل داشته باشد. او همچنان همسر شرعى شماست و هم اكنون مى توانيد با وى باشيد.
سپس علامه در اين باره با علماى چهار مذهب به بحث و مذاكره پرداخت و همه را ملزم و مجابنمود، و حقانيت مذهب شيعه را در اصول و فروع اسلامى همچون آفتاب نيمروز ثابت ومدلل ساخت ...
سلطان محمد خدابنده فى المجلس شيعه شد، و پيروى مذهب تسنن را ترك گفت : سپسبخشنامه كرد به تمام شهرها و كشورهاى قلمرو خود كه همه جا نام ائمه طاهرين عليهمالسلام را در خطبه ذكر كنند و در سكه ها ضرب نمايند، و در و ديوارهاى مساجد و مشاهدمشرفه را به اسامى آن ذوات مقدس آرايش دهند.(11)
امام خمينى ((ره )) از شيخ عباس قمى ((ره )) مى گويد!
خورشيد خود را بالاى سر ماشين كشيده بود و باران گرما بر سرمان مى ريخت . بيابانسوزان و بى انتها در چشمهايمان رنگ مى باخت و به كبودى مى گراييد از دور هم ، چيزىديده نمى شد، ناگاه ماشين ما كه از مشهد عازم تهران بود از حركت ، ايستاد، راننده كهمردى بلند و سياه چرده بود با عجله پايين آمد و بعد از آنكه ماشين را براندازى كردخيلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشين برگشت و گفت : بله پنچر شد و آنگاه بهصندلى ما كه در وسطهاى ماشين بود، آمد، به من چون سيد بودم حرفى نزد. ولى روكرد به حاج شيخ عباس قمى (ره ) و گفت : اگر مى دانستم تو را اصلا سوار نمى كردماز نحسى قدم تو بود كه ماشين ، ما را در اين وسط بيابان خشك و برهوتمعطل گذاشت ، يا الله برو پايين و ديگر هم حق ندارى سوار اين ماشين بشوى .
البته راننده تا حدى تقصير داشت . اين طاغوت و حكومت ضد دين زمان بود كه تبليغاتضد اسلام و روحانيت را بجايى رسانده بود كه عده زيادى از مردم قدم آخوند و روحانىرا نحس مى دانستند و اگر گرهى در كارشان مى افتاد و آخوندى آنجا حضور داشت ، بهحساب او مى گذاشتند.
مرحوم شيخ عباس بدون اينكه كوچكترين اعتراضى كند و حرفى بزند، بلند شد ووسايلش را برداشت و از ماشين پياده شد. من هم بلند شدم كه با او پياده شوم اما او مانعشد، ولى من با اصرار پياده شدم كه او را تنها نگذارم اما اوقبول نمى كرد كه با او باشم ، هر چه من پافشارى مى كردم ، او نهى مى كرد، دست آخرگفت فلانى راضى نيستم تو اينجا بمانى . وقتى اين حرف را از او شنيدم ديدم كه اگربمانم بيشتر او را ناراحت مى كنم تا خوشحال كرده باشم ، برخلاف ميلم از او خداحافظىكرده سوار ماشين شدم ...
بعد از مدتى كه او را ديدم جريان آن روز را از او پرسيدم ؟ گفت : وقتى شما رفتيد خيلىبراى ماشين معطل شدم ، براى هر ماشينى دست بلند مى كردم نگه نمى داشت ، تا اينكهيك ماشين كاميونى كه بارش آخر بود برايم نگه داشت .
وقتى سوار شدم ، راننده آدم خوب و خون گرمى بود، و به گرمى پذيرايم شد وتحويلم گرفت ، خيلى زود با هم گرم شديم قدرى كه با هم صحبت كرديم متوجه شدمكه او ((ارمنى )) است و مسيرش همدان است ، از دست قضا من هم مى خواستم به همدان بروم، چون مدتها بود كه دنبال يك سرى مطالب مى گشتم و در جايى نيافته بودم فقط مىدانستم كه در كتابخانه مرحوم آخوند همدانى (12) در همدان مى توانم آنها را بدستآورم ، به اين خاطر مى خواستم به همدان بروم .
راننده با آنكه ارمنى بود آدم خوب و اهل حالى بود، من هم از فرصت استفاده كردم و احاديثىكه از حفظ داشتم درباره احكام نورانى اسلام ، حقانيت دين مبين اسلام و مذهب تشيع و...برايش گفتم . وقتى او را مشتاق و علاقه مند ديدم ، بيشتر برايش خواندم ، سعى مى كردممطالب و احاديثى بگويم كه ضمير و وجدان زنده و بيدار او را بيشتر زنده و شاداب كنم.
تا اين كه به نزديكهاى همدان رسيديم ، نگاهم كه به صورت راننده افتاد ديدم قطراتاشك از چشمانش سرازير است و گريه مى كند،حال او را كه ديدم ديگر حرفى نزدم ، سكوتى عميق مدتى بر ما حكمفرما شد هنوز چندلحظه اى نگذشته بود كه او آن سكوت سنگين را شكست و با همان چشم اشك آلود گفت :
فلانى اين طور كه تو مى گويى و من از حرفهايت برداشت كردم ، پس اسلام دين حق وجاودانى است و من تا به حال در اشتباه بودم . شاهد باش من همين الآن پيش تو مسلمان مىشوم و به خانه كه رفتم تمام خانواده و فاميلهايى كه از من حرف شنوى دارند مسلمان مىكنم .
بعد هم گفت :
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولى الله.(13)
بله خدا را بنگريد كه چه مى كند، ماشين پنچر مى شود، راننده پياده اش ‍ مى كند،كاميونى مى رسد كه مسيرش همان جايى است كه او مى خواهد برود و از همه مهمتر آن ثوابرا خداوند نصيبش مى كند كه از آن زمان به بعد ازنسل و ذريه آن مرد هر كس به دنيا بيايد مسلمان است و ثواب و حسنه اش براى مرحوم حاجشيخ عباس قمى (ره ) مى باشد. روحش با روح امام خمينى با انبياء محشور باد.
بهمنيار
((بهمنيار)) يكى از دانشمندان بزرگ و حكماى ايران است . او سرآمد شاگردان فيلسوفشهير شرق شيخ ‌الرييس ابو على سينا بود. ((بهمنيار)) كسى است كه مشكلات كتب شيخرا حل نمود و دقايق فكر او را كشف كرد، و به درك بسيارى از رموز علوم و اسرار منطق وفلسفه نايل گشت . او در ميان انبوه شاگردان ابن سينا از همه معروفتر و به وىنزديكتر و نبوغش از همه بيشتر بود.
پيش از اين كه به محضر شيخ راه يابد، روزى ابن سينا از جلو دكان آهنگرى مى گذشت ،ديد پسر بچه اى جلو دكان آهنگرى ايستاده و از آهنگر مقدارى آتش طلب مى كند. آهنگرنگاهى به سر و وضع پسر انداخت و گفت : ظرفت را بگير تا آتش در آن بريزيم .پسر بچه فورا متوجه شد كه با دست خالى آمده است ، در حالى كه لازم بود ظرفى باخود مى آورد. از اين رو نخست نگاهى به آهنگر كرد و سپس بى درنگ خم شد و مشتى خاك اززمين برداشت و در كف دست خود ريخت و آن را پهن كرد و به آهنگر گفت :
اين هم ظرف ، بريز!
ابن سينا كه خود نابغه اى بزرگ بود و درباره هوش و استعداد فوق العاده اش ‍داستانها نوشته اند، از تيز هوشى و استعداد خدادادى پسر بچه در شگفت ماند، و دردل بر اين گونه استعدادها كه بر اثر فقدان شرايط و نداشتن زمينه هاى مساعد براىشكوفايى همچون آتش زير خاكستر رفته رفته خاموش مى شود و از قوه بهفعل نمى آيد، افسوس خورد، سپس جلو رفت و نام پسر بچه را پرسيد و دانست كه نامش((بهمنيار)) و از يك خانواده زردشتى است . كه مانند برخى از ايرانيان آن روز، هنوزمسلمان نشده بود.
ابن سينا از بهمنيار خواست نزد وى بماند كه در تعليم و تربيتش بكوشد تا در آيندهدانشمندى بزرگ شود و به مقام بلندى برسد.
بهمنيار هم دعوت شيخ را پذيرفت و به خدمت وى پرداخت و همه جا مانند سايهدنبال او بود. چيزى نگذشت كه مسلمان شد و با استفاده از محضر شيخ از حكماى نامى بهشمار آمد. او در علم معقول كتابهاى با ارزشى نوشته و به يادگار گذارده و حكما ودانشمندان بزرگى را تربيت كرده است .
كتاب ((التحصيل )) در منطق طبيعى و الهى شاهكار اوست كه از هزارسال پيش تاكنون همواره مورد استفاده حكما و فلاسفه اسلام و بيگانه بوده است .(14)
ورطه هولناك
يكى از بازرگانان نيشابور زنى با جمال داشت . در يكى از روزها كه مى خواست بهسفر برود، زن را به يكى از پيشوايان شهر به نام ابو عثمان صوفى كه بهپرهيزگارى و پارسايى موصوف بود سپرد و به سفر رفت .
روزى ابو عثمان غفلتا نظرش به زن زيبا افتاد كه نزد او به امانت سپرده بودند. فوراتحت تاءثير زيبايى وى قرار گرفت و رفته رفته شيفته و فريفته او شد تا جايىكه كارش به جاى باريكى كشيد. حال عبادت و فكر مطالعه از وى سلب شده و شب و روزدر خواب و بيدارى به ياد آن زن بود و نمى دانست چگونه خود را از آن ورطه هولناكنجات دهد.
ناگزير راز دل را به يكى از مشايخ گفت و درمان آن حالت دردناك را از او خواست .
شيخ به وى گفت مردى وارسته در ((رى )) هست كه او را ((ابو يوسف )) مى نامند.بايد بروى نزد او و موضوع را با وى در ميان بگذارى باشد كه او چاره اى بينديشد.
ابو عثمان بار سفر بست و روى به رى نهاد. وقتى به رى رسيد سراغ خانه ابو يوسفرا گرفت . مردم گفتند: اين شخص مردى فاسق است اوقاتش به ميگسارى ، و همنشينى باپسران امرد مى گذرد. خانه اش در محله شراب فروشان است و عالمى پرهيزگار مانندشما را نمى زيبد كه به ملاقات مرد بدنامى چون او برود.
ابو عثمان چون اين سخن شنيد به شهر خود بازگشت و آنچه شنيده بود به شيخ خودگفت ، شيخ به وى تاءكيد كرد كه نبايد روى سخنان مردم حساب كند و لازم است هر طورشده مجددا براى ديدن ابو يوسف به رى برود و چاره كار را از او بخواهد!
ابو عثمان ناچار به عزم رى راهى سفر شد و اين بار بدون اعتنا، به خانه ابو يوسفرفت . همين كه به مجلس او در آمد، ديد پسرى زيبا در كنارش ‍ نشسته و شيشه شرابىپهلويش گذاشته است . از ابو يوسف پرسيد! چرا در محله شراب فروشان سكونتگزيده است ؟
ابو يوسف گفت : مردم اين محله شراب فروش نبودند، زورمندان خانه هاى ايشان را بهزور گرفتند و شراب فروشان را در آن جاى دادند، ولى خانه مرا براى من گذاشتند، و مندر خانه ام سكونت دارم .
ابو عثمان پرسيد: اين نوجوان كيست ؟ گفت پسر من است كه احكام دينى به وى مى آموزم .
گفت : اين شيشه چيست ؟ ابو يوسف گفت سركه است كه خورش نان كرده ام .
ابو عثمان متحير شد و گفت : اگر وضع شما چنين است ، چرا خود را در معرض تهمت قرارداده ايد كه زبان مردم به روى شما باز شود؟
ابو يوسف گفت : من خودم را به بدى مشهور كرده ام تا بازرگانان فريب زهد و تقواىمرا نخورند و به صلاح و پرهيزگارى من مغرور نشوند، و زنان و كنيزان خود را نزد منبه امانت نسپارند، و آنها مرا از عبادت خدا وتحصيل و مطالعه كتب باز ندارند!
وقتى ابو عثمان اين سخنان را شنيد متنبه شد، و عشق زن اجنبى از دلش ‍ بيرون رفت ، وچون به نيشابور برگشت زن را به شوهرش كه از سفر بازگشته بودتحويل داد و از آن ورطه هولناك راحت شد.(15)
تناقضات قرآن !!!
((اسحاق بن حنين كندى )) از فلاسفه بزرگ عرب است . وى نصرانى بود، و مانندپدرش حنين بن اسحاق از فيلسوفان مشهورى است كه به واسطه آشنايى با زبانيونانى و سريانى ، فلسفه يونان را به عربى ترجمه كردند. فرزند وى ، يعقوببن اسحاق نيز بزرگترين حكيم عرب است ، و هر دو نزد خلفاى عباسى با عزت و احتراممى زيستند. ((كندى )) فيلسوف نامى عراق در زمان خويش دست به تاءليف كتابى زدكه به نظر خود تناقضات قرآن را در آن گرد آورده بود. اسحاق كندى چون با فلسفهو مسائل عقلى و افكار حكماى يونان سروكار داشت ، طبقمعمول با حقايق آسمانى و موضوعات دينى چندان ميانه اى نداشت و به واسطه غرورى كهبيشتر فلاسفه در خود احساس مى كنند، بايد بدبينى و ديده حقارت به تعاليم مذهبىمى نگريست . اسحاق كندى آن چنان سرگرم كار كتاب ((تناقضات قرآن )) شده بود،كه به كلى از مردم كناره گرفته و پيوسته درمنزل خود با اهتمام زياد به آن مى پرداخت . روزى يكى از شاگردان او در سامره بهحضور امام حسن عسكرى عليه السلام شرفياب شد. حضرت به وى فرمود: در ميانشاگردان اسحاق كندى يك مرد رشيد و با شهامتى پيدا نمى شود كه اين مرد را از كارىكه پيش گرفته باز دارد؟ شاگرد مزبور گفت : ما چگونه مى توانيم در اين خصوصبه وى اعتراض كنيم ، يا در مباحث علمى ديگرى كه استادى چون او بدان پرداخته استايراد بگيريم ؟ او استاد بزرگ و نامدارى است و ما توانايى گفتگوى با او را نداريم .حضرت فرمود: اگر من چيزى به تو القا كنم ، مى توانى به او برسانى و درست بهوى حالى كنى ؟ گفت : آرى .
فرمود: برو نزد استادت و با وى گرم بگير و تا مى توانى در اظهار ارادت و اخلاص وخدمت گذارى نسبت به او كوتاهى نكن ، تا جايى كه كاملا مورد نظر وى واقع شوى و اوهم لطف و عنايت خاصى نسبت به تو پيدا كند. وقتى كاملا با هم ماءنوس شديد، به وىبگو: مسئله اى به نظرم رسيده است و مى خواهم آن را از شما بپرسم . خواهد گفت : مسئلهچيست ؟ بگو: اگر يكى از پيروان قرآن كه با لحن آن آشنايى دارد از شما سؤال كند، آيا امكان دارد كلامى كه شما از قرآن گرفته و نزد خود معنى كرده ايد، گويندهآن ، معنى ديگرى از آن را اراده كرده باشد؟ او خواهد گفت : آرى اين امكان هست و چنين چيزىاز نظر عقل جايز است . چون او مردى است كه درباره آنچه مى شنود و مى انديشد، و موردتوجه قرار مى دهد.
آنگاه به وى بگو: شايد خداوند آن قسمت از قرآن را كه شما نزد خود معنى كرده ايد، عكسآن را اراده نموده باشد، و آنچه پنداشته ايد معنى آيه و مقصود خداوند كه گويند آن استنباشد. و شما برخلاف واقع معنى كرده باشيد..!!
شاگرد مزبور از نزد حضرت رخصت خواست و رفت به خانه استاد خود اسحاق كندى وطبق دستور حضرت عسكرى عليه السلام با وى مراوده زياد نمود تا ميان آنان انسكامل برقرار گرديد. روزى از فرصت استفاده نمود و موضوع را به همان گونه كهحضرت تعليم داده بود با وى در ميان گذارد. همين كه فيلسوف نامى پرسش شاگرد راشنيد، فكرى كرد و گفت : يك بار ديگر سؤ ال خود را تكرار كن ! شاگرد سؤال خود را تكرار نمود استاد فيلسوف مدتى درباره آن انديشيد و ديد كه از نظر لغت وعقل چنين احتمالى هست ، و ممكن است آنچه وى از فلان آيه قرآن فهميده و پنداشته است كهبا آيه ديگر منافات دارد. منظور صاحب قرآن غير از آن باشد.
سرانجام فيلسوف نامبرده شاگرد دانشمند خود را مخاطب ساخت و اين گفتگو ميان آنها واقعشد.
فيلسوف : بگو اين سؤ ال را چه كسى به تو آموخت ؟
شاگرد: به دلم خطور كرد.
فيلسوف : نه ! چنين نيست ، اين گونه سخن از مانند چون تويى سر نمى زند، تو هنوزبه آن مرحله نرسيده اى كه چنين مطلبى را درك كنى راست بگو آن را از كجا آورده اى و ازچه كسى شنيدى ؟
شاگرد: اين موضوع را حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام به من آموخت ، و امر كرد آنرا با شما در ميان بگذارم .
فيلسوف : اكنون حقيقت را اظهار داشتى ، آرى اين گونه مطالب فقط از اين خاندان صادرمى گردد.
سپس فيلسوف بزرگ عراق آنچه درباره تناقضات قرآن نوشته ، و به نظر خود بهكتاب آسمانى مسلمانان ايراد گرفته بود همه را جمع كرد و در آتش ‍ افكند و طعمه حريقساخت .(16)
فرار فضل بن ربيع
وقتى ماءمون خليفه عباسى از خراسان به بغداد آمد و در مركز خلافت استقرار يافت ،فضل بن ربيع وزير و ابراهيم بن مهدى عموى وى ، متوارى شدند. ماءمون دستور داد اعلانكنند هر كس ابراهيم بن مهدى را پيدا كند و به ما تسليم نمايد صد هزار دينار طلا به وىعطا خواهم كرد و هر كس فضل بن ربيع را بياورد، صد هزار درهم نقره به او مى دهم .سپس شاهك بن سندى را ماءمور كرد تا به جستجوى آنان بپردازد.
((شاهك بن سندى )) پس از مدتى فضل بن ربيع را كه در خانه سوداگرى پنهان شدهبود، گرفته و به نزد ماءمون برد. فضل بن ربيع براى آزادى خود داستانها درفضيلت عفو و گذشت نقل كرد و نزد ماءمون التماس فراوان نمود، تا اينكه ماءمون گفت :از كشتن تو گذشتم ، اما بايد بگويى كه در ايام پنهانى چگونه به سر مى بردى وچه شد كه دستگير شدى ؟
فضل گفت : مدتى از خانه اى كه در آن پنهان بودم بيرون آمدم ، و خود را بهشكل ساربانها در آوردم و جوالى به دوش گرفته ، بدون اين كه هدفى داشته باشم دركوچه ها و محله ها به راه افتادم ، به اين اميد كه آشنايى پيدا كنم و به خانه او پناهبرم . در آن اثناء سوارى و پياده اى به من برخوردند، پياده مرا شناخت و به سوار خبرداد. سوار براى گرفتن من اسب خود را به حركت در آورد. من هم جوالى را كه به دوشداشتم به گردش در آوردم . بر اثر اين كار اسب او رميد و سوار را به زمين زد. من هم ازفرصت استفاده نمودم و با سرعت هر چه تمامتر شروع به دويدن كردم .
پس از طى مسافتى به در خانه اى رسيدم كه پيرزنى در آنجا نشسته بود. گفتم اى مادرمى توانى يك لحظه مرا در خانه خود جاى دهى ؟ پيرزن به بالا خانه اشاره كرد و گفت :برو آنجا! من هم وارد بالا خانه شدم ولى هنوز ننشسته بودم كه سوار به در خانه رسيدو از پيرزن پرسيد شخصى با اين شكل از اين جا نگذشت ؟
پيرزن گفت : من كسى را نديدم . سوار دستها را به هم كوفت و گفت : اى مادر! امروزفضل بن ربيع را كه خليفه براى دستگيرى اش صدهزار درهم نقره تعيين نموده است ، دراين كوچه ها پيدا كردم ، ولى موقعى كه مى خواستم او را دستگير سازم اسب ، مرا به زمينزد و او توانست بگريزد.
در اين موقع به قدرى هول و هراس به دلم راه يافت كه بى اختيار سرفه ام گرفت !سوار صداى سرفه مرا شنيد و پرسيد در اين بالا خانه كيست ؟ پيرزن گفت : برادرزادهمن است كه مدتى به سفر دريايى رفته بود و هنگام بازگشت دزدان او را غارت كرده اند،شرم مى كند كه برهنه نزد مردم ظاهر شود. سوار جامه خود را بيرون آورد و گفت : اين رابده بپوشد و بيايد! پيرزن گفت : مادر سه روز است كه او چيزى نخورده است من كه دراينجا نشسته ام منتظرم كسى را پيدا كنم قدرى غذا خريده براى او بياورد. اگر مى توانىانگشتر مرا بگير و به من منت نهاده ، قدرى غذا براى او خريده بياور تا تو را نزد اوببرم .
سوار انگشتر پيرزن را گرفته و براى خريد غذا رفت . پيرزن هم آمد به نزد من و گفت: آن مرد گريخته تو نباشى ؟ گفتم : آرى ، منم ، گفت : برخيز و بلا درنگ فرار كن ، منهم برخاستم به سرعت از خانه بيرون رفتم . مدتى در كوچه ها بدون هدف مى گشتم ونهانخانه اى نيافتم سرانجام به در خانه اى بزرگ ومجلل رسيدم . با خود گفتم نمى بايد كسى مرا بشناسد، چه بهتر كه در اين دهليزبنشينم تا لحظه اى خستگى خود را بر طرف سازم . آنگاه بيرون آمدهمحل امنى پيدا كنم و به آنجا پناه ببرم .
لحظه اى نگذشت كه صداى سم اسبانى شنيدم . وقتى به دم در نگاه كردم ((شاهك بنسندى )) را كه خليفه او را ماءمور دستگيرى من نموده بود درمقابل خود ديدم ، معلوم شد آن خانه ، تعلق به او دارد! از اين رو به خود گفتم به آنچهواهمه داشتم رسيدم .
وقتى شاهك به دهليز خانه رسيد، من پشت به ديوار ايستاده بودم . همين كه نظرش به منافتاد گفت : اى فضل چه شد كه به اينجا آمدى ؟ گفتم : پناه به تو آورده ام ! گفتآفرين ، خوش آمدى ، رسيدن بخير سپس مرا به خانه برد و سه روز نگاه داشت وپذيرايى كرد. روز چهارم گفت : اى فضل آزادى هر جا مى خواهى برو! من از خانه شاهكبيرون آمدم . به سراغ سوداگرى رفتم كه در ايام اعتبار من ، سودها برده بود. وقتى مراديد اظهار شادى نمود. سپس ‍ مرا به خانه خود برد و لحظه اى بعد از خانه بيرون رفتو به شاهك خبر داد، او هم آمد و مرا به نزد خليفه آورد!
ماءمون دستور داد هزار درهم به آن پيرزن عطا كنند، شاهك را نيز به واسطه جوانمردىكه نشان داده بود به نيكى نواخت و مقام او را بالا برد، آنگاه حكم كرد هشتاد تازيانه بهسوداگر بزنند و از بغداد بيرونش كنند.(17)

next page

fehrest page