بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 1, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
     ALMIZA33 -
     ALMIZA34 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پس روشن شد كه در هر سببى مبدئى است مؤ ثر و مقتضى براى تاءثير، كه بخاطر آنمبدء و مقتضى سبب در مسبب مؤ ثر مى افتد، و خلاصه هر سببى وقتى مؤ ثر ميشود كهمقتضى تاءثير موجود، و مانع از آن معدوم باشد، و در عينحال يعنى با وجود مقتضى و عدم مانع ، شرط مهم ترى دارد، و آن اين است كه خداوندجلوگير سبب از تاءثير نشود.
4- قرآن كريم براى نفوس انبياء تاءثيرى در معجزات قائل است
بدنبال آنچه در فصل سابق گفته شد، اضافه مى كنيم كه بنابر آنچه از آيات كريمهقرآن استفاده مى شود، يكى از سبب ها در مورد خصوص معجزات نفوس انبياء است ، يكى ازآن آيات آيه : (و ما كان لرسول ان ياءتى باية الا باذن اللّه ، فاذا جاء امر اللّه ،قضى بالحق ، و خسر هنالك المبطلون ): (هيچ رسولى نميتواند معجزه اى بياورد، مگرباءذن خدا پس وقتى امر خدا بيايد بحق داورى شده ، و مبطلين در آنجا زيانكار ميشوند) ازاين آيه بر مى آيد كه آوردن معجزه از هر پيغمبرى كه فرض شود منوط باءذن خداىسبحان است ، از اين تعبير بدست مى آيد كه آوردن معجزه و صدور آن از انبياء، بخاطرمبدئى است مؤ ثر كه در نفوس شريفه آنان موجود است ، كه بكار افتادن و تاءثيرشمنوط باءذن خداست ، كه تفصيلش در فصل سابق گذشت .
آيه ديگريكه اين معنا را اثبات مى كند، آيه (واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان، و ما كفر سليمان ، ولكن الشياطين كفروا، يعلمون الناس السحر، و ماانزل على الملكين ببابل هاروت و ماروت ، و ما يعلمان من احد، حتى يقولا انما نحن فتنه ،فلا تكفر، فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه ، و ما هم بضارين به من احدالا باءذن اللّه )، (آنچه شيطانها بر ملك سليمان ميخواندند، پيروى كردند، سليمانخودش كفر نورزيد، ولكن شيطانها كفر ورزيدند كه سحر بمردم آموختند، آن سحريكهبر دو فرشته بابل يعنى هاروت و ماروت نازل شده بود، با اينكه آن دو فرشته بهيچكس ياد نميدادند مگر بعد از آنكه زنهار ميدادند: كه اين تعليم ما، مايه فتنه و آزمايششما است ، مواظب باشيد با اين سحر كافر نشويد، ولى آنها از آن دو فرشته تنهاچيزيرا فرا مى گرفتند كه مايه جدائى ميانه زن و شوهر بود، هر چند كه باحدى ضررنمى رساندند مگر باذن خدا). اين آيه همانطور كه صحت علم سحر را فى الجمله تصديقكرده ، بر اين معنا نيز دلالت دارد: كه سحر هم مانند معجزه ناشى از يك مبدء نفسانى درساحر است ، براى اينكه در سحر نيز مسئله اذن آمده ، معلوم ميشود در خود ساحر چيزى هست ،كه اگر اذن خدا باشد بصورت سحر ظاهر ميشود.
تمامى امور خارق العاده مستند به مبادئى نفسانى و مقتضياتى ارادى هستند 
و كوتاه سخن اينكه : كلام خدايتعالى اشاره دارد باينكه تمامى امور خارق العاده ، چهسحر، و چه معجزه ، و چه غير آن ، مانند كرامتهاى اولياء، و ساير خصاليكه با رياضت ومجاهده بدست مى آيد، همه مستند بمبادئى است نفسانى ، و مقتضياتى ارادى است ، چنانكهكلام خدايتعالى تصريح دارد باينكه آن مبدئى كه در نفوس انبياء و اولياء و رسولان خداو مؤ منين هست ، مبدئى است ، مافوق تمامى اسباب ظاهرى ، و غالب بر آنها در همهاحوال ، و آن تصريح اينستكه مى فرمايد: (و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهملهم المنصورون ، و ان جندنا لهم الغالبون )، (كلمه ما درباره بندگانمرسل ما سبقت يافته ، كه ايشان ، آرى تنها ايشان يارى خواهند شد، و بدرستيكهلشگريان ما تنها غالبند) ونيز فرموده : (كتب اللّه لاغلبن انا و رسلى )، (خدا چنيننوشته كه من و فرستادگانم بطور مسلم غالبيم )، و نيز فرموده : (انا لننصررسلنا، و الذين آمنوا فى الحياة الدنيا، و يوم يقوم الاشهاد)، (ما فرستادگان خود را ونيز آنهائى را كه در زندگى دنيا ايمان آوردند، در روزيكه گواهان بپا مى خيزند يارىمى كنيم )، و اين آيات بطوريكه ملاحظه مى كنيد مطلقند، و هيچ قيدى ندارند.
از اينجا ممكن است نتيجه گرفت ، كه مبدء موجود در نفوس انبياء كه همواره از طرف خدامنصور و يارى شده است ، امرى است غير طبيعى ، و مافوق عالم طبيعت و ماده ، چون اگرمادى بود مانند همه امور مادى مقدر و محدود بود، و در نتيجه در برابر مادى قوى ترىمقهور و مغلوب ميشد.
خواهى گفت امور مجرده هم مانند امور مادى همينطورند، يعنى در مورد تزاحم غلبه با قوىتر است ، در پاسخ ميگوئيم : درست است ، ولكن در امور مجرده ، تزاحمى پيش نمى آيد،مگر آنكه آن دو مجردى كه فرض كرده ايم تعلقى به ماديات داشته باشند، كه دراينصورت اگر يكى قوى تر باشد غلبه مى كند، و اما اگر تعلقى بماديات نداشتهباشند تزاحمى هم نخواهند داشت ، و مبدء نفسانى مجرد كه باراده خداى سبحان هموارهمنصور است وقتى بمانعى مادى برخورد خدايتعالى نيروئى بآن مبدء مجرد افاضه مىكند كه مانع مادى تاب مقاومت در برابرش نداشته باشد.
5- قرآن كريم همانطور كه معجزات را بنفوس انبياء نسبت ميدهد، بخدا هم نسبت ميدهد.
بيان اينكه اراده و فعل انسان موقوف به اراده وفعل خدا است
جمله اخير از آيه ايكه در فصل سابق آورديم يعنى آيه اى :كه ميفرمود: (فاذا جاء امراللّه قضى بالحق ) الخ ، دلالت دارد بر اينكه تاءثير مقتضى نامبرده منوط بامرى ازناحيه خدايتعالى است ، كه آن امر با اذن خدا كه گفتيم جريان منوط بآن نيز هست صادرميشود، پس ‍ تاءثير مقتضى وقتى است كه مصادف باامر خدا، و يا متحد با آن باشد، و امااينكه امر چيست ؟ در آيه (انما امره اذا اراد شيئا انيقول له كن فيكون ) كلمه ايجاد و كلمه (كن ) تفسير شده .
و آيات زير اين اناطه به امر خدا را آماده مى كنند، (ان هذه تذكرة ، فمن شاء اتخذ الىربه سبيلا، و ما تشاون الا ان يشاء اللّه )، (بدرستى اين قرآن تذكره و هشدارى است ،پس هر كس خواست بسوى پروردگارش راهى انتخاب كند، ولى نمى كنيد، مگر آنكه خدابخواهد) و آيه (ان هو الا ذكر للعالمين ، لمن شاء منكم ان يستقيم ، و ما تشاون الا ان يشاءاللّه رب العالمين )، (او نيست مگر هشدار دهى براى عالميان ، براى هركس كه از شمابخواهد مستقيم شود، ولى نميخواهيد مگر آنكه خدا بخواهد، كه رب العالمين است ). اين آياتدلالت كرد بر اينكه آن امرى كه انسان ميتواند اراده اش كند، و زمام اختيار وى بدست آنست ،هرگز تحقق نمى يابد، مگر آنكه خدا بخواهد، يعنى خدا بخواهد كه انسان آنرا بخواهد، وخلاصه اراده انسان را اراده كرده باشد، كه اگر خدا بخواهد انسان اراده مى كند، وميخواهد، و اگر او نخواهد، اراده و خواستى در انسان پيدا نميشود.
آرى آيات شريفه ايكه خوانديد، در مقام بيان اين نكته اند كه كارهاى اختيارى و ارادىبشر هر چند بدست خود او و باختيار او است ، ولكن اختيار و اراده او ديگر بدست او نيست ،بلكه مستند بمشيت خداى سبحان است ، بعضى ها گمان كرده اند آيات در مقام افاده اين معنااست كه هر چه را انسان اراده كند خدا هم همان را اراده كرده ، و اين خطائى است فاحش ، چونلازمه اش اين است كه در مورديكه انسان اراده اى ندارد، و خدا اراده دارد، مراد خدا از اراده اشتخلف كند، و خدا بزرگتر از چنين نقص و عجز است ، علاوه بر اينكه اصلا اين معنا مخالفبا ظواهر آياتى بى شمار است ، كه در اين مورد وارد شده ، مانند آيه : (و لو شئنالاتينا كل نفس ‍ هديها)، (اگر ميخواستيم هدايت همه نفوس را بآنها ميداديم )، يعنى هر چندكه خود آن نفوس نخواهند هدايت شوند، پس مشيت خدا تابع خواست مردم نيست ، و آيهشريفه (ولو شاء ربك لامن من فى الارض كلهم جميعا، و اگر پروردگارت ميخواستتمامى مردم روى زمين همگيشان ايمان مى آوردند)، پس معلوم ميشود اراده مردم تابع ارادهخداست ، نه بعكس ، چون مى فرمايد: اگر او اراده مى كرد كه تمامى مردم ايمان بياورند،مردم نيز اراده ايمان مى كردند، و از اين قبيل آياتى ديگر.
پس اراده و مشيت ، اگر تحقق پيدا كند، معلوم ميشود تحقق آن مراد به اراده خداى سبحان ومشيت او بوده ، و همچنين افعاليكه از ما سر مى زند مراد خداست ، و خدا خواسته كه آنافعال از طريق اراده ما، و با وساطت مشيت ما از ما سر بزند، و اين دو يعنى اراده وفعل ، هر دو موقوف بر امر خداى سبحان ، و كلمه (كن ) است . پس تمامى امور، چه عادى ،و چه خارق العاده ، و خارق العاده هم ، چه طرف خير و سعادت باشد، مانند معجزه و كرامت ،و چه جانب شرش باشد، مانند سحر و كهانت ، همه مستند باسباب طبيعى است ، و در عيناينكه مستند باسباب طبيعى است ، موقوف باراده خدا نيز هست ، هيچ امرى وجود پيدا نمىكند، مگر بامر خداى سبحان ، يعنى باينكه سبب آن امر مصادف و يا متحد باشد با امرخداى تعالى .
و تمامى اشياء، هر چند از نظر استناد وجودش بخدايتعالى بطور مساوى مستند باو است ،باين معنا كه هر جا اذن و امر خدا باشد، موجودى از مسير اسبابش وجود پيدا مى كند، واگر امر و اجازه او نباشد تحقق پيدا نمى كند، يعنى سببيت سببش تمام نميشود، الا اينكهقسمى از آن امور يعنى معجره انبياء، و يا دعاى بنده مؤ من ، همواره همراه اراده خدا هست ، چونخودش چنين وعده اى را داده ، و درباره خواست انبيائش فرموده : (كتب اللّه لاغلبن اناورسلى )، و درباره اجابت دعاى مؤ من وعده داده ، و فرموده : (اجيب دعوة الداع اذا دعان )الخ ، آياتى ديگر نيز اين استثناء را بيان مى كنند، كه درفصل سابق گذشت .
6- قرآن معجزه را به سببى نسبت ميدهد كه هرگز مغلوب نميشود. 
در پنج فصل گذشته روشن گرديد كه معجزه هم مانند ساير امور خارق العاده از اسبابعادى خالى نيست و مانند امور عادى محتاج به سببى طبيعى است ، و هر دو اسبابى باطنىغير آنچه ما مسبب ميدانيم دارند، تنها فرقى كه ميان امور عادى و امور خارق العاده هست ، ايناستكه امور عادى مسبب از اسباب ظاهرى و عادى و آن اسباب هم تواءم با اسبابى باطنى وحقيقى هستند، و آن اسباب حقيقى تواءم با اراده خدا و امر او هستند، كه گاهى آن اسباب بااسباب ظاهرى هم آهنگى نمى كنند، و در نتيجه سبب ظاهرى از سببيت مى افتد، و آن امر عادىموجود نميشود، چون اراده و امر خدا بدان تعلق نگرفته .
بخلاف امور خارق العاده كه چه در ناحيه شرور، مانند سحر و كهانت ، و چه خيرات ، چوناستجابت دعا و امثال آن ، و چه معجزات ، مستند باسباب طبيعى عادى نيستند، بلكه مستندباسباب طبيعى غير عادى اند، يعنى اسبابى كه براى عمومقابل لمس نيست ، و آن اسباب طبيعى غير عادى نيز مقارن با سبب حقيقى و باطنى ، و در آخرمستند باذن و اراده خدا هستند
تفاوت بين سحر و معجزات و كرامات 
و تفاوتى كه ميان سحر و كهانت از يكطرف و استجابت دعا و كرامات اولياء و معجزاتانبياء از طرفى ديگر هست اينستكه در اولى اسباب غير طبيعى مغلوب ميشوند ولى در دوقسم اخير نميشوند.
باز فرقى كه ميانه مصاديق قسم دوم هست اينستكه در مورد معجزه از آنجا كه پاى تحدى وهدايت خلق در كار است ، و با صدور آن صحت نبوت پيغمبرى و رسالت و دعوتش بسوىخدا اثبات ميشود، لذا شخص صاحب معجزه در آوردن آن صاحب اختيار است ، باين معنا كه هروقت از او معجزه خواستند ميتواند بياورد، و خدا هم اراده اش را عملى ميسازد، بخلاف استجابتدعا و كرامات اولياء، كه چون پاى تحدى در كار نيست ، و اگر تخلف بپذيرد كسىگمراه نميشود، و خلاصه هدايت كسى وابسته بدان نيست ، لذا تخلف آن امكان پذير هست .
اشكال بر حجيت معجزه
حال اگر بگوئى : بنا بر آن چه گفته شد، اگر فرض كنيم كسى بتمامى اسبابوعلل طبيعى معجزه آگهى پيدا كند، بايد او هم بتواندآنعوامل را بكار گرفته ، و معجزه بياورد، هر چند كه پيغمبر نباشد، و نيز دراينصورتهيچ فرقى ميان معجزه و غير معجزه باقى نمى ماند، مگر صرفنسبت ، يعنى يكعمل براى مردمى معجزه باشد، و براى غير آن مردم معجزه نباشد،براى مردمى كه علم وفرهنگى ندارند معجزه باشد، و براى مردمى ديگر كهعلمى پيشرفته دارند، و بهاسرار جهان آگهى يافته اند، معجزه نباشد، ويا يكعمل براى يك عصر معجزه باشد و براى اعصار بعد از آن معجزه نباشد،اگر پى بردنباسباب حقيقى و علل طبيعىقبل از علت اخير در خور توانائى علم و ابحاث علمى باشد،ديگر اعتبارى براىمعجزه باقى نمى ماند، و معجزه از حق كشف نميكند، و نتيجه اين بحثىكه شماپيرامون معجزه كرديد، اين ميشود: كه معجزه هيچ حجيتى ندارد، مگر تنهابراىمردمجاهل ، كه باسرار خلقت و علل طبيعى حوادث اطلاعى ندارند،وحال آنكه ما معتقديم معجزه خودش حجت است ، نه اينكه شرائط زمان و مكان آنراحجت بيانجهت
اعجاز معجزات و پاسخ بهاشكال مذكور
در پاسخ اين اشكال ميگوئيم : كه خير، گفتار ما مستلزم اين تالى فاسد نيست ، چون مانگفتيم معجزه از اين جهت معجزه است كه مستند بعوامل طبيعىمجهول است ، تا شما بگوئيد هر جا كه جهل مبدل بعلم شد، معجزه هم از معجزه بودن و ازحجيت مى افتد، و نيز نگفتيم معجزه از اين جهت معجزه استكه مستندبعوامل طبيعى غير عادى است ، بلكه گفتيم ، از اين جهت معجزه است كهعوامل طبيعى و غير عاديش مغلوب نميشود، و همواره قاهر و غالب است . مثلا بهبودى يافتنيك جذامى بدعاى مسيح عليه السلام ، از اين جهت معجزه است كهعامل آن امرى است كه هرگز مغلوب نميشود، يعنى كسى ديگر اينكار را نميتواند انجام دهد،مگر آنكه او نيز صاحب كرامتى چون مسيح باشد، و اين منافات ندارد كه از راه معالجه ودواء هم بهبودى نامبرده حاصل بشود، چون بهبودى از راه معالجه ممكن است مغلوب و مقهورمعالجه اى قوى تر از خود گردد، يعنى طبيبى ديگر بهتر از طبيباول معالجه كند، ولى نام آنرا معجزه نميگذاريم .
7- قرآن كريم معجزه را برهان بر حقانيت رسالت ميداند، نه دليلى عاميانه . 
در اينجا سئوالى پيش مى آيد و آن اينست كه چه رابطه اى ميان معجزه و حقانيت ادعاىرسالت هست ؟ با اينكه عقل آدمى هيچ تلازمى ميان آندو نمى بيند، و نميگويد: اگر مدعىرسالت راست بگويد، بايد كارهاى خارق العاده انجام دهد، وگرنه معارفى را كه آوردههمه باطل است ، هر چند كه دو دو تا چهار تا باشد.
و از ظاهر قرآن كريم هم بر مى آيد كه نمى خواهد چنين ملازمه اى را اثبات كند، چون هرجا سخن از داستانهاى جمعى از انبياء، چون هود، و صالح ، و موسى ، و عيسى ، و محمدصلى الله عليه و آله و سلم ، بميان آورده ، معجزاتشان را هم ذكر مى كند، كه بعد ازانتشار دعوت ، مردم از ايشان معجزه و آيتى خواستند، تا بر حقيت دعوتشان دلالت كند، وايشان هم همانچه را خواسته بودند آوردند. و اى بسا دراول بعثت و قبل از درخواست مردم معجزاتى را دارا ميشدند، همچنانكه خدايتعالىبنقل قرآن كريم در شبى كه موسى را برسالت بر مى گزيند، معجزه عصا و يد بيضاءرا باو و هارون داد (اذهب انت و اخوك بآياتى ، و لا تنيا فى ذكرى )، (تو و برادرتمعجزات مرا بردار و برو در ياد من سستى مكنيد)، و از عيسى (عليه السلام )نقل مى كند كه فرمود: (و رسولا الى بنىاسرائيل ، انى قد جئتكم بآية من ربكم ، انى اخلق لكم من الطين كهيئة الطير، فانفخ فيه ،فيكون طيرا باذن اللّه ، و ابرى الاكمه و الابرص ، و احيى الموتى باذن اللّه ، و انبئكم، بما تاءكلون ، و ما تدخرون فى بيوتكم ، ان فى ذلك لاية لكم ان كنتم مؤ منين )، (وفرستاده اى بسوى بنى اسرائيل گسيل داشتم ، كه مى گفت : من آيتى از ناحيهپروردگارتان آورده ام ، من براى شما از گل مجسمه مرغى ميسازم ، بعد در آن ميدمم ،ناگهان باذن خدا مرغ زنده ميشود، و كور مادرزاد و جذامى را شفا ميدهم ، و مردگان را باذنخدا زنده مى كنم ، و بشما خبر ميدهم كه امروز چه خورده ايد، و در خانه چه ذخيره ها داريد،همه اينها آيتهائى است براى شما اگر كه ايمان بياوريد)، و هم چنينقبل از انتشار دعوت اسلام قرآن را بعنوان معجزه بوى داده اند.
با اينكه همان طور كه در اشكال گفتيم ، هيچ تلازمى ميان حق بودن معارفى كه انبياء ورسل درباره مبدء و معاد آورده اند، و ميانه آوردن معجزه نيست ؟ علاوه بر نبودن ملازمه ،اشكال ديگر اينكه : اصلا معارفى كه انبياء آورده اند، تمام بر طبق برهانهائى روشن وواضح است ، و اين براهين هر عالم و بصيرى را از معجزه بى نياز مى كند، و بهمين جهتبعضى گفته اند: اصلا معجزه براى قانع كردن عوام الناس است ، چون عقلشان قاصراست از اينكه حقايق و معارف عقلى را درك كنند، بخلاف خاصه مردم ، كه در پذيرفتنمعارف آسمانى هيچ احتياجى بمعجزه ندارند.
جواب اشكال مطرح شده 
جواب از اين اشكال اينستكه انبياء و رسل ، هيچيك هيچ معجزه اى را براى اثبات معارف خودنياوردند، و نمى خواستند با آوردن معجزه مسئله توحيد و معاد را كهعقل خودش بر آنها حكم مى كند اثبات كنند، و در اثبات آنها بحجتعقل اكتفاء كردند، و مردم را از طريق نظر و استدلال هوشيار ساختند.
همچنانكه قرآن كريم در استدلال بر توحيد مى فرمايد: (قالت رسلهم : اءفى اللّه شكفاطر السماوات و الارض ؟) (رسولان ايشان بايشان مى گفتند: آيا در وجود خدا پديدآرنده آسمانها و زمين شكى هست ؟!)، و در احتجاج بر مسئله معاد مى فرمايد: (و ما خلقناالسماء و الارض و ما بينهما باطلا، ذلك ظن الذين كفروا،فويل للذين كفروا من النار، ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض؟ ام نجعل المتقين كالفجار؟) (ما آسمان و زمين و آنچه بين آندو استبباطل نيافريديم ، اين پندار كسانى است كه كافر شدند، پس واى بر كسانيكه كفرورزيدند، از آتش ، آيا ما با آنانكه ايمان آورده وعمل صالح كردند، چون مفسدان در زمين معامله مى كنيم ؟ و يا متقين و فجار را بيك چوبميرانيم ؟) نه اينكه براى اثبات اين معارف متوسل بمعجزه شده باشند، بلكه معجزه را ازاين بابت آوردند كه مردم از ايشان در خواست آنرا كردند، تا بحقانيت دعويشان پىببرند.
(و حق چنين در خواستى هم داشتند، براى اينكهعقل مردم بايشان اجازه نميدهد دنبال هر ادعائى را بگيرند، و زمام عقايد خود را بدست هركسى بسپارند، بلكه بايد بكسى ايمان بياورند كه يقين داشته باشند از ناحيه خدا آمده) آرى كسيكه ادعا ميكند فرستاده خدا است ، و خدا از طريق وحى يا بدون واسطه وحى باوىسخن ميگويد، و يا فرشته اى بسوى او نازل ميشود، ادعاى امرى خارق العاده ميكند، چونوحى و امثال آن از سنخ ادراكات ظاهرى و باطنى كه عامه مردم آنرا ميشناسند، و در خود مىيابند، نيست ، بلكه ادراكى است مستور از نظر عامه مردم ، و اگر اين ادعا صحيح باشد،معلوم است كه از غيب و ماوراى طبيعت تصرفاتى در نفس وى ميشود، و بهمين جهت با انكارشديد مردم روبرو ميشود.
دو نوع عكس العمل مردم در انكار دعوى انبياء عليه و السلام 
و مردم در انكار دعوى انبياء يكى از دو عكس العمل را نشان دادند، جمعى در مقامابطال دعوى آنان بر آمده ، و خواستند تا بااستدلال آنرا باطل سازند، از آنجمله گفتند: (ان انتم الا بشر مثلنا، تريدون ان تصدوناعما كان يعبد آباونا)، (شما جز بشرى مثل ما نيستيد، و بااينحال ميخواهيد ما را از پرستش چيزهائيكه پدران ما مى پرستيدند باز بداريد)، كهحاصل استدلالشان اينستكه شما هم مثل ساير مردميد، و مردم در نفس خود چنين چيزهائى كهشما براى خود ادعا مى كنيد نمى يابند، با اينكه آنهامثل شما و شما مثل ايشانيد، و اگر چنين چيزى براى يك انسان ممكن بود، براى همه بود، ويا همه مثل شما ميشدند.
و از سوى ديگر يعنى از ناحيه انبياء جوابشان را بنا بر حكايت قرآن كريم چنيندادند:(قالت لهم رسلهم ان نحن الا بشر مثلكم ، و لكن اللّه يمن على من يشاءمن عباده )،(رسولان ايشان بايشان گفتند: ما (همانطور كه شماميگوئيد) جز بشرىمثل شما نيستيم ، تنها تفاوت ما با شما منتى است كه خدا برهر كسى بخواهد مى گذارد)،يعنى مماثلت راقبول كرده گفتند: رسالت از منت هاى خاصه خدا است ، و اختصاص بعضىاز مردمبه بعضى از نعمت هاى خاصه ، منافاتى با مماثلت ندارد، همچنانكه مى بينيم:بعضى از مردم به بعضى از نعمت هاى خاصه اختصاص يافته اند واگر خدابخواهد اينخصوصيت را نسبت به بعضىقائل شود مانعى نيست كه جلوگيرش ‍ شود، نبوت هم يكىاز آن خصوصيت ها است، كه خدا انبياء را بدآن اختصاص داده ، هر چند كه ميتوانست بغيرايشان نيز بدهد.
احتجاجاتى كه عليه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شده وخداوند آنها رارد كرده است
نظير اين احتجاج كه عليه انبياء كردند، استدلالى است كه عليهرسول اسلام صلى الله عليه و آله و سلم كردند، و قرآن آنرا چنين حكايت ميكند:(اانزل عليه الذكر من بيننا)، (آيا از ميانه همه ما مردم ، قرآن تنها باونازل شود؟) و نيز حكايت مى كند كه گفتند: (لو لانزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم ؟) (چرا اين قرآن بر يكى از دو مردان بزرگاين دو محل نازل نشد).
باز نظير اين احتجاج و يا قريب بآن ، احتجاجى است كه در آيه : (و قالوا ما لهذاالرسول ياءكل الطعام و يمشى فى الاسواق ؟ لولاانزل اليه ملك فيكون معه نذيرا؟ او يلقى اليه كنز؟ او تكون له جنةياءكل منها)، (گفتند: اين چه پيغمبرى است كه غذا ميخورد، و در بازارها راه مى رود؟ اگرپيغمبر است ، چرا فرشته اى بر او نازل نميشود، تا با او بكار انذار بپردازد، و چراگنجى برايش نمى افتد، و يا باغى ندارد كه از آن بخورد؟) بچشم ميخورد.
چون خواسته اند بگويند: ادعاى رسالت ، ايجاب مى كند كه شخصرسول مثل ما مردم نباشد، چون حالاتى از قبيل وحى و غيره دارد كه در ما نيست ، و با اينحال چرا اين رسول طعام ميخورد، و در بازارها راه مى رود، تا لقمه نانى بدست آورد؟ اوبايد براى اينكه محتاج كاسبى نشود، گنجى نزدش بيفتد و ديگر محتاج بآمدن بازار وكار و كسب نباشد، و يا بايد باغى داشته باشد كه از آن ارتزاق كند، نه اينكه از همانطعامها كه ما ميخوريم استفاده كند، ديگر اينكه بايد فرشته اى با او باشد كه در كارانذار كمكش كند.
و خدايتعالى استدلالشان را رد نموده فرمود: (انظر كيف ضربوا لكالامثال ، فضلوا فلا يستطيعون سبيلا) تا آنجا كه ميفرمايد: (و ما ارسلنا قبلك منالمرسلين ، الا انهم لياءكلون الطعام ، و يمشون فى الاسواق ، و جعلنا بعضكم لبعضفتنة ، اءتصبرون ؟ و كان ربك بصيراء)، (ببين چگونه مثلها مى زنند، و اين بدان جهتاست كه گمراه شده نميتوانند راهى پيدا كنند- تا آنجا كه مى فرمايد- و ماقبل از تو هيچيك از پيغمبران را نفرستاديم ، الا اينكه آنان نيز طعام ميخوردند، و دربازارها راه ميرفتند، و ما بعضى از شما را مايه فتنه بعضى ديگر كرده ايم ، ببينيم آياخويشتن دارى مى كنيد يا نه ، البته پروردگار تو بينا است )
احتجاج بر توقع نزول فرشته و ديدن خداوند و ملائكه و رد آن در قرآن كريم 
و در جاى ديگر از استدلال نامبرده آنان اين قسمت را كه مى گفتند: بايد فرشته اىنازل شود، رد نموده مى فرمايد: (و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا، و للبسنا عليهم مايلبسون )، (بفرض هم كه آن رسول را فرشته مى كرديم باز در صورت مردى مىكرديم و امر را بر آنان مشتبه ميساختيم ).
باز قريب بهمين استدلال را در آيه : (و قال الذين لا يرجون لقاءنا، لولاانزل علينا الملائكه ؟ او نرى ربنا لقد استكبروا فى انفسهم ، و عتو عتوا كبيرا، (آنانكهاميد ديدار ما ندارند، گفتند: چرا ملائكه بر خود مانازل نميشود؟ و چرا پروردگارمان را نمى بينيم ؟ راستى چقدر پا از گليم خود بيروننهادند، و چه طغيان بزرگى مرتكب شدند؟!)، از ايشان حكايت كرده چون در اين گفتارشانخواسته اند با اين توقع كه خودشان نزول ملائكه و يا پروردگار را ببينند، دعوىرسالت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم راباطل كنند، و بگويند: ما هم كه مثل اوئيم ، پس چرا خودماننزول ملائكه را نبينيم ؟ و چرا خودمان پروردگارمان را ديدار نكنيم ؟! خدايتعالىاستدلالشان را رد نموده و فرموده : (يوم يرون الملائكة ، لا بشرى يومئذ للمجرمين ، ويقولون حجرا محجورا، (روزى خواهد رسيد كه ملائكه را ببينند، اما روزى كه مجرمين مژدهاى ندارند و در امانخواهى فريادشان به حجرا حجرا بلند ميشود) وحاصل معناى آن اين استكه اين كفار با اين حال و وصفى كه دارند، ملائكه را نمى بينند،مگر در حال مردن ، همچنانكه در جاى ديگر همين پاسخ را داده و فرموده : (و قالوا: يا ايهاالذى نزل عليه الذكر انك لمجنون ، لو ما تاءتينا بالملائكة ؟ ان كنت من الصادقين ، ماننزل الملائكة الا بالحق ، و ما كانوا اذا منظرين )، (گفتند: اى كسيكه ذكر بر اونازل شده ، تو ديوانه اى ، اگر راست ميگوئى ، چرا اين ملائكه بسروقت خود ما نيايد؟(مگر ما از تو كمتريم ؟) اينان ميدانند كه ما ملائكه را جز بحقنازل نميكنيم ، و وقتى بحق نازل كنيم ديگر بايشان مهلت نميدهند). اين چند آيه اخير علاوهبر وجه استدلال ، نكته اى اضافى دارد، و آن اين است كه اعتراف براستگوئى رسولخداصلى الله عليه و آله و سلم كرده اند، چيزيكه هست ميگويند: خود او نميداند آنچه كهميگويد، اما وحى آسمانى نيست ، بلكه هذيانهائى است كه بيمارى جنون در او پديد آورده، همچنانكه در جاى ديگر از ايشان حكايت ميكند كه گفتند: (مجنون و ازدجر)، (اجنه او راآزار ميدهند). و كوتاه سخن آنكه امثال آيات نامبرده در مقام بيان استدلالهائى است كه كفاراز طريق مماثلت بر ابطال دعوى نبوت انبياء كرده اند.
درخواست معجزه بعنوان حجت و شاهد از انبياء براى پذيرش دعوت آنها 
عكس العمل دوم كه مردم در برابر دعوت انبياء نشان دادند، اين بود كه دعوت آنان رانپذيرفتند مگر وقتى كه حجت و شاهدى بر صدق دعوى خود بياورند، براى اينكه دعوىانبياء مشتمل بر چيزهائى بود كه نه دلها و نهعقول بشر آشنائى با آن نداشت ، و لذا باصطلاح فن مناظره از راه منع با سند واردشدند، و منظورشان از شاهد همان معجزه است .
توضيح اينكه ادعاى نبوت و رسالت ، از هر نبى و رسولى كه قرآننقل كرده ، با ادعاى وحى و سخن گوئى با خدا، و يا به گفتگوى با واسطه و بىواسطه نقل كرده ، و اين مطلبى است كه هيچيك از حواس ظاهرى انسان با آن آشنائى ندارد،و حتى تجربه نيز نمى تواند انسانرا با آن آشنا سازد، در نتيجه از دو جهت مورداشكال واقع ميشود.
اول اينكه شما انبياء چه دليلى بر اين ادعا داريد كه وحى بر مانازل ميشود؟ دوم اينكه ، ما دليل بر نبود چنين چيزى داريم ، و آن اينستكه وحى و گفتگوىبا خدا، و دنباله هاى آن ، كه همان تشريع قوانين و تربيت هاى دينى است ، همه از امورىاستكه براى بشر قابل لمس نيست ، و بشر آنرا در خود احساس نميكند، و قانون جارى دراسباب و مسببات نيز منكر آنست ، پس اين ادعاء ادعاى بر امرى خارق العاده است ، كه قانونعمومى عليت آنرا جائز نميداند.
بنابراين اگر پيغمبرى چنين ادعائى بكند، و در دعويش راستگو هم باشد، لازمه دعويشاين استكه با ماوراء طبيعت اتصال و رابطه داشته باشد، و مؤ يد به نيروئى الهىباشد، كه آن نيرو ميتواند عادت را خرق كند، و وقتى يك پيغمبر داراى نيروئى است كهعادت را خرق مى كند، بايد معجزه مورد نظر ما را هم بتواند بياورد، چون فرقى ميان آنخارق العاده و اين خارق العاده نيست ، و حكم امثال يكى است ، اگر منظور خدا هدايت مردم ازطرق خارق العاده يعنى از راه نبوت و وحى است ، بايد اين نبوت و وحى را با خارقالعادهى ديگرى تاءييد كند، تا مردم آنرا بپذيرند، و او بمنظور خود برسد.
بيان علت درخواست معجزه توسط امتهاى مختلف با ذكر يك مثل
اين آن علتى است كه امتهاى انبيا را وادار كرد تا از پيغمبر خود معجزه اى بخواهند، تامصدق نبوتشان باشد، و منظورشان از درخواست معجزه ، همانطور كه گفته شد تصديقنبوت بوده ، نه اينكه بر صدق معارف حقه ايكه بشر را بدآن ميخواندند دلالت كند،چون آن معارف مانند توحيد و معاد همه برهانى است ، و احتياج به معجزه ندارد. مسئلهدرخواست امتها از پيامبرانشان كه معجزه بياورد،مثل اين استكه مردى از طرف بزرگ يك قوم پيامى براى آن قوم بياورد، كه در آن پياماوامر و نواهى آن بزرگ هست ، و مردم هم ايمان دارند باينكه بزرگشان از اين دستوراتجز خير و صلاح آنان را نميخواهد، در چنين فرض همينكه پيام آرنده احكام و دستوراتبزرگ قوم را براى قوم بيان كند، و آنرا برهانى نمايد، كافى است در اينكه مردمبحقانيت ، آن دستورات ايمان پيدا كنند، ولى آن برهانها براى اثبات اين معنا كه پيامآرنده براستى از طرف آن بزرگ آمده ، كافى نيست ، لذا مردماول از او شاهد و دليل ميخواهند، كه از كجا ميگوئى : بزرگ ما تو را بسوى ماگسيل داشته ؟ درست است كه احكامى كه براى ما خواندى همه صحيح است ، اما بايد اثباتكنى كه اين احكام دستورات بزرگ ما است ، يا باينكه دستخط او را بياورى ، يا باينكهمهر او در ذيل نامه ات باشد، و يا علامت ديگرى كه ما آنرا بشناسيم ، داستان انبياء ومعجزه خواستن قومشان ، عيناء نظير اين مثال است ، و لذا قرآن از مشركين مكه حكايت مى كند:كه گفتند: (حتى تنزل علينا كتاباء نقروه )، (تا آنكه كتابى بياورى كه ما آنرابخوانيم ).
پس از آنچه تاكنون گفته شد چند مطلب روشن گرديد:
اول اينكه ميانه دعوى نبوت و قدرت بر آوردن معجزه ملازمه هست ، و معجزهدليل بر صدق دعوى پيغمبر است ، و در اين دلالت فرقى ميان عوام و خواص مردم نيست .
دوم اينكه وحيى كه انبياء از غيب مى گيرند، از سنخ مدركات ما، و آنچه كه ما با حواس وبا عقل نظرى خود درك مى كنيم ، نيست ، و وحى غير فكر صائب است ، و اين معنا در قرآنكريم از واضحات قرآن است ، بطوريكه احدى در آن ترديد نمى كند، و اگر كسىكمترين تاءمل و دقت نظر و انصاف داشته باشد، آنرا درمى يابد.
انحراف جمعى از اهل علم معاصر با تفسير مادى حقائق دينى و از آنجمله معجزه 
ولى متاسفانه جمعى از اهل علم معاصر، در همين جا منحرف شده اند، و همانطور كه در سابقنيز اشاره كرده ايم ، گفته اند: اساس ‍ معارف الهى و حقايق دينى بر اصالت ماده وتحول و تكامل آنست ، چون اساس علوم طبيعى بر همان است ، در نتيجه تمامى ادراك هاىانسانى را در خواص ماده دانسته اند، كه ماده دماغ ، آنرا ترشح ميدهد، و نيز گفته اند:تمامى غايات وجودى و همه كمالات حقيقى ، چه افراد براى درك آن تلاش كنند، و چهاجتماعات ، همه و همه مادى است . و در دنبال اين دعوى بدوندليل خود نتيجه گرفته اند: كه پس نبوت هم يك نوع نبوغ فكرى ، و صفاى ذهنى است ،كه دارنده آن كه ما او را پيغمبر مى ناميم بوسيله اين سرمايه كمالات اجتماعى قوم خود راهدف همت قرار ميدهد، و باين صراط مى افتد، كه قوم خويش را از ورطه وحشيت و بربريتبساحت حضارت و تمدن برساند، و از عقائد و آرائى كه از نسلهاى گذشته بارث برده ،آنچه را كه قابل انطباق با مقتضيات عصر و محيط زندگى خودش ‍ هست ، منطبق مى كند، وبر همين اساس قوانين اجتماعى و كليات عملى بر ايشان تشريع نموده ، با آناصول و قوانين اعمال حياتى آنان را اصلاح مى كند، و براى تتميم آن ، احكام ، و امورىعبادى نيز جعل مى كند، تا بوسيله آن عبادتها خصوصيات روحى آنانرا نيز حفظ كردهباشد، چون جامعه صالح و مدينه فاضله جز با داشتن چنين مراسمى درست نمى شود.
نتائجى كه اين گروه از تئوريها و فرضيات خود گرفته اند 
از اين تئوريها و فرضيات كه جز در ذهن ، و در عالم فرض ، جائى ندارد، نتيجهگرفته اند كه اولا: پيغمبر آن كسى استكه داراى نبوغ فكرى باشد، و قوم خود را دعوتكند، تا باصلاح محيط اجتماعى خود بپردازند.
و ثانيا: وحى بمعناى نقش بستن افكار فاضله در ذهن انسان نامبرده است
و ثالثا: كتاب آسمانى عبارت است از مجموع همان افكار فاضله ، و دور از هوس و ازاغراض نفسانى شخصى .
و رابعا: ملائكه كه انسان نامبرده از آنها خبر ميدهد، عبارتند از قواى طبيعى ايكه در عالمطبيعت امور طبيعى را اداره مى كند، و يا عبارتست از قواى نفسانيه ايكه كمالات را به نفسافاضه مى كند، و در ميان ملائكه خصوص روح القدس عبارتست از مرتبه اى از روحطبيعى مادى ، كه اين افكار از آن ترشح ميشود.
و در مقابل ، شيطان عبارتست از مرتبه اى از روح كه افكار زشت و پليد از آن ترشح مىگردد، و انسانرا بكارهاى زشت و بفساد انگيزى در اجتماع دعوت مى كند، و روى هميناساس واهى ، تمامى حقايقى را كه انبياء از آن خبر داده اند، تفسير مى كنند، و سر هر يكاز لوح ، و قلم ، و عرش ، و كرسى ، و كتاب ، حساب و بهشت ، و دوزخ ، از اينقبيل حقايق را ببالينى مناسب با اصول نامبرده مى خوابانند.
و خامسا: بطور كلى ، دين تابع مقتضيات هر عصرى است ، كه باتحول آن عصر بعصرى ديگر بايد متحول شود.
و سادسا: معجزاتى كه از انبياء نقل شده ، همه دروغ است ، و خرافاتى است كه بآنحضرات نسبت داده اند، و يا از باب اغراق گوئى حوادثى عادى بوده ، كه بمنظورترويج دين ، و حفظ عقائد عوام ، ازاينكه در اثرتحول اعصار متحول شود، و يا حفظ حيثيت پيشوايان دين ، و رؤ ساى مذهب ، از سقوط،بصورت خارق العاده اش در آورده ، و نقل كرده اند، و از اينقبيل ياوه سرائى هائى كه يك عده آنرا سروده ، و جمعى ديگر هم از ايشان پيروى نمودهاند.
و نبوت باين معنا به خيمه شب بازيهاى سياسى شبيه تر است ، تا به رسالت الهى ،و چون بحث و گفتگو در پيرامون اين سخنان ، خارج از بحث مورد نظر است ، لذا ازپرداختن پاسخ بدآنها صرفنظر نموده مى گذريم .
با عينك مادى معنويات و ماوراى طبيعت را نمى توان ديد 
آنچه در اينجا ميتوانيم بگوئيم ، اين استكه كتابهاى آسمانى ، و بياناتيكه از پيغمبرانبما رسيده ، بهيچ وجه با اين تفسيريكه آقايان كرده اند، حتى كمترين سازش و تناسبرا ندارد.
خواهيد گفت : آخر صاحبان اين نظريه ها، باصطلاح دانشمندند، و همانهايند كه مو را ازماست مى كشند، چطور ممكن است حقيقت دين و حقانيت آورندگان اديانرا نفهمند؟ ! در پاسخ مىگوئيم : عينك انسان بهر رنگ كه باشد، موجودات را بآن رنگ بآدمى نشان ميدهد، ودانشمندان مادى همه چيز را با عينك ماديت مى بينند، و چون خودشان هم مادى و فريفتهمادياتند، لذا در نظر آنان معنويات و ماوراى طبيعت مفهوم ندارد، و هر چه از حقائق دين كهبرتر از ماده اند بگوششان بخورد تا سطح ماديت پائينش آورده ، معناى مادى جامدىبرايش درست مى كنند، (عينا مانند كودك خاك نشين ، كه عاليترين شيرينى را تا با كثافتآغشته نكند نميخورد).
البته آنچه از آقايان شنيدى ، در حقيقت تطور جديدى است ، كه يك فرضيه قديمىبخود گرفته ، چون در قديم نيز اشخاصى بودند كه تمامى حقائق دينى را بامورىمادى تفسير مى كردند، با اين تفاوت ، كه آنها مى گفتند: اين حقائق مادى در عين اينكه مادىهستند، از حس ما غايبند، عرش ، و كرسى ، و لوح ، و قلم ، و ملائكه ، وامثال آن ، همه مادى هستند، ولكن دست حس و تجربه ما بآنها نميرسد.
اين فرضيه در قديم بود، لكن بعد از آنكه قلمرو علوم طبيعى توسعه يافت ، و اساسهمه بحث ها حس و تجربه شد، اهل دانش ناگزير حقائق نامبرده را بعنوان امورى مادى انكاركردند، چون نه تنها با چشم معمولى ديده نميشدند، حتى با چشم مسلح به تلسكوپ وامثال آن نيز محسوس نبودند، و براى اينكه يكسره زيراب آنها را نزنند، و هتك حرمت ديننكنند، و نيز علم قطعى خود را مخدوش ‍ نسازند، حقائق نامبرده را بامورى مادىبرگردانيدند.
ديدگاه دو گروه از اهل علم درباره حقايق نامبرده 
و اين دو طائفه از اهل علم ، يكى ياغى ، و ديگرى طاغيند، دستهاول كه از قدماى متكلمين ، يعنى دارندگان علم كلامند، از بيانات دينى آنچه را كه بايدبفهمند فهميده بودند، چون بيانات دينى مجازگوئى نكرده ، ولى برخلاف فهم و وجدانخود، تمامى مصاديق آن بيانات را امورى مادى محض دانستند، وقتى از ايشان پرسيده شد:آخر اين عرش مادى و كرسى ، و بهشت و دوزخ و لوح و قلم مادى ك جايند كه ديده نميشوند؟در پاسخ گفتند: اينها مادياتى غايب از حسند، در حاليكه واقع مطلب برخلاف آن بود.
دسته دوم نيز بيانات واضح و روشن دين را از مقاصدش بيرون نموده ، بر حقايقى مادى وديدنى و لمس كردنى تطبيق نمودند، با اينكه نه آن امور، مقصود صاحب دين بود، و نه آنبيانات و الفاظ بر آن امور تطبيق ميشد.
و بحث صحيح و دور از غرض و مرض ، اقتضاء مى كند، كه اين بيانات لفظى را برمعنائى تفسير كنيم ، كه عرف و لغت آنرا تعيين كرده باشند، و عرف و لغت هر چه دربارهكلمات عرش و كرسى و غيره گفته اند، ما نيز همان را بگوئيم ، و آنگاه درباره مصاديقآنها، از خود كلام استمداد بجوئيم ، چون كلمات دينى بعضى بعض ديگر را تفسير مىكند، سپس آنچه بدست آمد، بعلم و نظريه هاى آن عرضه بداريم ، ببينيم آيا علم اين چنينمصداقى را قبول دارد؟ و يا آنكه آنرا باطل ميداند؟.
در اين بين اگر بتحقيقى برخورديم ، كه نه مادى بود، و نه آثار و احكام ماده را داشت ،مى فهميم پس راه اثبات و نفى اين مصداق غير آن راهى است كه علوم طبيعى در كشف اسرارطبيعت طى مى كند، بلكه راه ديگرى است ، كه ربطى بعلوم طبيعى ندارد، آرى علمى كهدرباره اسرار و حقايق داخل طبيعت بحث مى كند، چه ارتباطى با حقايق خارج از طبيعت دارد؟ واگر هم بخواهد در آنگونه مسائل دست درازى نموده ، چيزى را اثبات و يا نفى كند، درحقيقت فضولى كرده است ، و نبايد باثبات و نفى آن اعتنائى كرد.
و آن دانشمند طبيعى دانى هم كه در اينگونه مسائل غير طبيعىدخل و تصرفى كرده ، و اظهار نظرى نموده ، نيز فضولى كرده ، و بيهوده سخن گفتهاست ، و بكسى ميماند كه عالم بعلم لغت است ، و بخواهد از علم خودش احكام فلكى رااثبات و يا نفى كند، بنظرم همين مقدار براى روشن شدن خواننده عزيز كافى است ، وبيشترش اطاله سخن است ، لذا به تفسير بقيه آيات مورد بحث مى پردازيم .
توضيح (فاتقوا النار التى وقودها الناس والحجارة ...) 
(فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة ) الخ ، هر چند سوق آيات ازاول سوره بمنظور بيان حال منافقين ، و كفار، و متقين بود، و مى خواستحال هر سه طائفه را بيان كند، لكن خداى سبحان ، از آنجائيكه در آيه : (يا ايها الناساعبدوا ربكم ) الخ ، خطابرا متوجه هر سه كرد، و همه مردم را بسوى پرستش خود دعوتنمود، قهرا مردم در مقابل اين دعوت به دو قسم تقسيم شدند، پذيرنده و نپذيرنده ، چونبطور كلى دعوت از حيث اجابت و عدم اجابت بغير از اين دو طائفه تقسيم نمى پذيرد، ومردم در برابر آن يا مؤ منند. و يا كافر، و اما در منافق سخن از ظاهر و باطن بميان مىآيد، و وقتى شخصى منافق شناخته ميشود، كه زبان و دلش يكسان نباشد، و در نتيجه مردمدر دعوت نامبرده يا زبان و قلبشان با هم آنرا مى پذيرند، و بدآن ايمان مى آورند، و ياهم با زبان و هم با قلب آنرا انكار مى كنند، و يا آنكه بزبان مى پذيرند، و با قلبانكار مى كنند، و شايد بهمين جهت بود كه در آيه مورد بحث و آيه بعدش مردم را دو دستهكرد، و منافقين را نام نبرد، و نيز بهمين جهت بجاى عنوان متقين عنوان مؤ منين را ذكر كرد.
و اما الفاظ آيه : كلمه (وقود) بمعناى آتش گيرانه است ، (كه در قديم به صورت سنگو چخماق بود، و در امروز به صورت فندك درآمده ) و در آيه مورد بحث تصريح كرده :باينكه آتش گيرانه دوزخ ، انسانهايند، كه خود بايد در آن بسوزند، پس انسانها همآتش ‍ گيرانه اند، و هم هيزم آن ، و اين معنا در آيه : (ثم فى النار يسجرون ) نيز آمده، چون مى فرمايد: سپس در آتش افروخته مى شوند، و همچنين آيه : (نار اللّه الموقده ،التى تطلع على الافئده )، (آتش افروخته كه از دلها سر مى زند).
پس معلوم ميشود كه انسان در آتشى معذب مى شود، كه خودش افروخته ،
آدمى در جهان ديگر جز آنچه خودش در اين جهان براى خود تهيه كرده چيزى ندارد 
و اين جمله كه مورد بحث ما است ، نظير جمله ايست كه قرآن كريم درباره بهشتيان فرموده ،و آن اينست : (كلما رزقوا منها من ثمرة رزقا، قالوا هذا الذى رزقنا منقبل ، واتوابه متشابها)، (از ميوه هاى بهشت بهر رزقى كه مى رسند، ميگويند اين هماناست كه قبلا هم روزيمان شد و آنچه را كه بايشان داده ميشود شبيه با توشه اى مىيابند، كه از دنيا با خود برده اند).
چه ، هم از جمله مورد بحث و هم از اين آيه بر مى آيد: آدمى در جهان ديگر، جز آنچه خودشدر اين جهان براى خود تهيه كرده چيزى ندارد، همچنانكه از رسولخدا صلى الله عليه وآله و سلم هم روايت شده كه فرمود: (همانطور كه زندگى مى كنيد، ميميريد، و همانطوركه ميميريد، مبعوث ميشويد) تا آخر حديث . هر چند ميان دو طائفه ، اين فرق هست ، كهاهل بهشت را علاوه بر آنچه خود تهيه كرده اند ميدهند، چون قرآن مى فرمايد: (لهم مايشاؤ ن فيها و لدينا مزيد)، (هر چه بخواهند در اختيار دارند، و نزد ما بيش از آنهم هست ).
و اما كلمه (حجارءة )، مقصود از اين كلمه ، در جمله (وقودها الناس و الحجارة ) همانسنگهائى است كه بعنوان بت مى تراشيدند، و مى پرستيدند بشهادت اينكه در جاىديگر فرموده : (انكم و ما تعبدون من دون اللّه حصب جهنم )، (شما و آنچه مى پرستيدهيزم جهنميد)، چون كلمه حصب نيز بهمان معنى وقود است .
(و لهم فيها ازواج مطهرة ) كلمه (ازواج ) قرينه ايست كه دلالت مى كند بر اينكهمراد بطهارت طهارت از همه انواع قذارتها و مكارهى است كه مانع از تماميت الفت و التيامو انس ميشود، چه قذارتهاى ظاهرى و خلقتى ، و چه قذارتهاى باطنى و اخلاقى .
بحث روايتى (شامل يك روايت درباره (ازواج مطهره )) 
مرحوم صدوق روايت كرده كه شخصى از امام صادق عليه السلام معناى اين آيه را پرسيد،فرمود: ازواج مطهرة ، حوريانى هستند كه نه حيض دارند و نه حدث .
مولف : و در بعضى روايات طهارت را عموميت داده ، و بمعناى برائت از تمامى عيب ها ومكاره گرفته اند.

آيات 26 و 27 بقره 
ان اللّه لا يستحى ان يضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها فاما الذين امنوا فيعلمون انه الحقمن ربهم و اما الذين كفروا فيقولون ماذا اراد اللّه بهذا مثلايضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفسقين - 26
الذين ينقضون عهد اللّه من بعد ميثاقه و يقطعون ما امر اللّه به انيوصل و يفسدون فى الارض اولئك هم الخاسرون - 27.

ترجمه آيات :
خدا از اينكه به پشه و يا كوچكتر از آن مثل بزند شرم نمى كند مؤ منان چون آن رابشنوند ميدانند كه درست است و از ناحيه پروردگارشان است ، ولى كافران گويند خدااز اين مثل چه منظور داشت بسيارى را با آن هدايت و بسيارى را بوسيله آن گمراه مى كندولى جز گروه بدكاران كسى را بدان گمراه نمى كند (26)كسانيكه پيمان خدا را از پس آنكه آنرا بستند مى شكنند و رشته اى را كه خدا به پيوستنآن فرمان داده الميزان مى گسلند و در زمين تباهى مى كنند آنها خودشان زيانكارانند.
يك مرحله از ضلالت و كورى از باب مجازات زشتكارى و فسق آدمى است 
بيان
(ان اللّه لا يستحيى ان يضرب ) الخ ، كلمه (بعوضة ) بمعناى پشه است ، كه يكىاز حشرات معروف و از كوچكترين حيواناتى است كه بچشم ديده ميشوند، و اين آيه و آيهبعديش نظير آيه سوره رعدند، كه مى فرمايد: (افمن يعلم انماانزل اليك من ربك الحق ، كمن هو اعمى ؟ انما يتذكر اولوا الالباب #الذين يوفون بعهداللّه و لا ينقضون الميثاق و الذين يصلون ما امر اللّه به انيوصل )، (آيا كسيكه علم دارد باينكه آنچه از ناحيه پروردگارت بتونازل شده حق است ، مثل كسى است كه كور است ؟ نه ، ولى اين تفاوت را متوجه نيستند، مگرآنها كه داراى عقلند همانهائى كه بعهد خدا وفا نموده ، آن پيمان را نمى شكنند و آنهائيكهپيوندهائى را كه خدا دستور پيوستنش را داده پيوسته ميدارند) الخ .
و بهر حال ، آيه شهادت ميدهد بر اينكه يك مرحله از ضلالت و كورىدنبال كارهاى زشت انسان بعنوان مجازات در انسان گنه كار پيدا ميشود، و اين غير آنضلالت و كورى اولى است كه گنه كار را بگناه وا داشت ، چون در آيه مورد بحث مىفرمايد: (و ما يضل به الا الفاسقين )، (خدا با اينمثل گمراه نميكند مگر فاسقان را) اضلال را اثر و دنباله فسق معرفى كرده ، نه جلوتراز فسق ، معلوم ميشود اين مرحله از ضلالت غير از آن مرحله ايست كهقبل از فسق بوده ، و فاسق را بفسق كشانيده (دقت بفرمائيد).
اين را نيز بايد دانست كه هدايت و اضلال دو كلمه جامعه هستند كه تمامى انواع كرامت وخذلانيكه از سوى خدا بسوى بندگان سعيد و شقى مى رسدشامل ميشود،
پاره اى از احوال و اوصاف دو طائفه (هدايت شدگان و گمراهان ) 
آرى خدا در قرآن كريم بيان كرده كه براى بندگان نيك بخت خود كرامتهائى دارد، و دركلام مجيدش آنها را بر شمرده مى فرمايد: (ايشانرا بحيوتى طيب زنده مى كند)، و(ايشانرا بروح ايمان تاءييد مى كند)، و (از ظلمت ها به سوى نور بيرونشان مى آورد)، و(براى آنان نورى درست مى كند كه با آن نور راه زندگى را طى مى كنند)، و (او ولى وسرپرست ايشان است )، و (ايشان نه خوفى دارند، و نه دچار اندوه مى گردند) و (اوهمواره با ايشان است )، (اگر او را بخوانند دعايشانرا مستجاب ميكند)، و (چون بياد اوبيفتند او نيز بياد ايشان خواهد بود)، و (فرشتگان همواره به بشارت و سلام بر آناننازل ميشوند)، و از اين قبيل كرامت هائى ديگر.
و براى بندگان شقى و بدبخت خود نيز خذلانها دارد، كه در قرآن عزيزش آنهارابرشمرده ، مى فرمايد: (ايشانرا گمراه مى كند)، (و از نور بسوى ظلمت هابيرون مىبرد)، (و بر دلهاشان مهر مى زند)، (و بر گوش و چشمشانپرده مى افكند)، (ورويشانرا بعقب بر مى گرداند)، (و بر گردنهاشان غلها مىافكند)، (غلهايشان را طورىبگردن مى اندازد كه ديگر نميتوانند رو بدين سو و آنسو كنند)، (از پيش رو و از پشتسرشان سدى و راه بندى مى گذارد، تا راه پسو پيش نداشته باشند)، (شيطانها راقرين و دمساز آنان مى كند)، (تا گمراهشانكنند، بطوريكه از گمراهيشان خرسند باشند،و به پندار ند كه راه همان استكه ايشان دارند)، (و شيطانها كارهاى زشت و بى ثمرآنانرادر نظرشان زينتميدهند)، (و شيطانها سرپرست ايشان مى گردند)، (خداوندايشانرا از طريقىكه خودشان هم نفهمند استدراج مى كند، يعنى سرگرم لذائذ و زينتهاى ظاهرىدنياشان ميسازد، تا از اصلاح خودغافل بمانند)، (و بهمين منظور ايشانرامهلت ميدهد كه كيد خدا بس متين است ) (و با ايشاننيرنگ مى كند)، (آنانرابادامه طغيان وا ميدارد، تا بكلى سرگردان شوند).
حيات وزندگى سه گانهانسان و تاءثر زندگى متاءخر از زندگى متقدم
اينها پاره اى از اوصافى بود كه خدا در قرآن كريمش از آن دو طائفه نام برده است ، واز ظاهر آن برمى آيد كه انسان در ماوراى زندگى اين دنيا حيات ديگرى قرين سعادت ويا شقاوت دارد، كه آن زندگى نيز اصولى و شاخه هائى دارد، كه وسيله زندگى اويند،و انسان بزودى يعنى هنگامى كه همه سبب ها از كار افتاد، و حجاب برداشته شد، مشرفبآن زندگى ميشود، و بدان آگاه مى گردد.
و نيز از كلام خدايتعالى بر مى آيد كه براى آدميان حياة و زندگى ديگرىقبل از زندگى دنيا بوده ، كه هر يك از اين سه زندگى از زندگى قبليش الگو مىگيرد، واضح تر اينكه انسان قبل از زندگى دنيا زندگى ديگرى داشته ، و بعد از آننيز زندگى ديگرى خواهد داشت ، و زندگى سومش تابع حكم زندگى دوم او، و زندگىدومش تابع حكم زندگى اولش است ، پس انسانيكه در دنيا است در بين دو زندگى قراردارد، يكى سابق ، و يكى لاحق ، اين آن معنائى است كه از ظاهر قرآن استفاده ميشود.
و لكن بسيارى از مفسرين ، آياتى را كه متعرض زندگىاول انسان است حمل بر زبان حال و اقتضاى استعداد كرده اند، همچنانكه آياتى را كهمتعرض زندگى لاحق بشر است ، حمل بر نوعى مجاز و استعاره كرده اند، (اينجا دقتبفرمائيد). اما ظواهر بسيارى از آيات اين حمل آقايان را تخطئه مى كند، اما قسماول كه عبارتنداز آيات ذر و ميثاق ، بزودى هر يك در مورد خودش خواهد آمد، كه خدا از بشرقبل از آنكه بدنيا بيايد، پيمان هائى گرفته ، و معلوم ميشود كهقبل از زندگى دنيا يك نحوه زندگى داشته است .
استشهاد به چند آيه براى اثبات تبعيت حكم حيات اخروى از حيات دنيوى 

next page

fehrest page

back page