بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 1, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
     ALMIZA33 -
     ALMIZA34 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

مقدمه
معنى تفسير و تاريخچه آن 
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله الذى انزل الفرقان على عبده ليكون للعالمين نذيرا، و الصلوة على من جعلهشاهدا و مبشرا و نذيرا، و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا و على آله الذين اذهب عنهمالرجس ، و طهرهم تطهيرا.
در اين مقدمه روشى را كه ما در اين كتاب در بحث و جستجو از معانى آيات قرآن كريماتخاذ نموده ايم ، براى خواننده معرفى ميكنيم .
نخست بايد بگوئيم : تفسير كه بمعناى بيان معانى آيات قرآنى و كشف مقاصد ومداليل آنست ، از قديمى ترين اشتغالات علمى است ، كه دانشمندان اسلامى را به خود جلبو مشغول كرده است . و تاريخ اين نوع بحث كه نامش تفسير است ، از عصرنزول قرآن شروع شده ، و اين معنا از آيه : (كما ارسلنا فيكم رسولا منكم ، يتلوا عليكمآياتنا، و يزكيكم و يعلمكم الكتاب و الحكمه )، (همچنانكه در شما رسولى از خود شمافرستاديم ، تا بر شما بخواند آيات ما را، و تزكيه تان كند، و كتاب و حكمتتانبياموزد) به خوبى استفاده ميشود، چون مى فرمايد: همان رسوليكه كتاب قرآن به اونازل شد، آن كتاب را به شما تعليم مى دهد.
روش تفسيرى طبقات اول و دوم مفسرين 
طبقه اول از مفسرين اسلام ، جمعى از صحابه بودند، (كه البته مراد ما از صحابه غيرعلى عليه السلام و ائمه اهل بيت عليهم السلامند، براى اينكه در باره آنحضرت سخنىجداگانه داريم ، كه بزودى از نظر خواننده مى گذرد)، مانند ابن عباس ، و عبد الله بنعمر، و ابى ، و غير ايشان ، كه دامن همت به كمر زده ، ودنبال اين كار را گرفتند.
آنروز بحث از قرآن از چارچوبه جهات ادبى آيات ، و شاننزول آنها، و مختصرى استدلال به آيات براى توضيح آياتى ديگر، و اندكى تفسيربروايات وارده از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در باب قصص و معارف مبدا ومعاد، و امثال آن تجاوز نميكرد.
در مفسرين طبقه دوم ، يعنى تابعين ، چون مجاهد، و قتاده ، و ابن ابى ليلى ، و شعبى ، وسدى ، و ديگران نيز كه در دو قرن اول هجرت بودند، جريان به همينمنوال بود، ايشان هم چيزى به آنچه مفسرين طبقهاول ، و صحابه ، در طريقه تفسير سلوك كرده ، بودند، نيفزودند، تنها چيزى كه به آناضافه كردند، اين بود كه بيشتر از گذشتگان در تفسير خود، روايت آوردند، (كهمتاءسفانه در بين آن روايات ، احاديثى بود كه يهوديانجعل كرده ، و در بين قصص و معارف مربوط به آغاز خلقت ، و چگونگى ابتداء خلقتآسمانها، و تكوين زمين ، و درياها، و بهشت شداد، و خطاهاى انبياء و تحريف قرآن ، وچيرهائى ديگر از اين قبيل دسيسه و داخل احاديث صحيح نمودند، و هم اكنون در پاره اىروايات تفسيرى و غير تفسيرى ، از آن قبيل روايات ديده مى شود).
بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در عصر خلفاء، فتوحات اسلامى شروعمى شود، و مسلمانان در بلاد فتح شده با فرقه هائى مختلف ، و امتهائى گونه گون ، وبا علماى اديان و مذاهب مختلف آشنا ميشوند، و اين خلطه و آميزش سبب مى شود بحث هاىكلامى در مسلمانان شايع شود.
از سوى ديگر در اواخر سلطنت امويان و اوائل عباسيان ، يعنى در اواخر قرناول هجرت ، فلسفه يونان بزبان عربى ترجمه شده ، در بين علماى اسلام انتشار يافت، و همه جا مباحث عقلى ورد زبانها و نقل مجالس علماء شد و از سوى سوم مقارن با انتشاربحثهاى فلسفى ، مطالب عرفانى و صوفى گرى نيز در اسلام راه يافته ، جمعى ازمردم به آن تمايل نمودند، تا بجاى برهان واستدلال فقهى ، و از سوى چهارم ، جمعى از مردم سطحى به همان تعبد صرف كه درصدر اسلام نسبت بدستورات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داشتند، باقىماندند، و بدون اينكه كارى به عقل و فكر خود داشته باشند، در فهم آيات قرآن بهاحاديث اكتفاء نموده ، و در فهم معناى حديث هم هيچگونه مداخله اى ننموده ، به ظاهر آنهاتعبد مى كردند، و اگر هم احيانا بحثى از قرآن مى كردند، تنها از جهات ادبى آن بود، وبس . اين چهار عامل باعث شد كه روش اهل علم در تفسير قرآن كريم مختلف شود، علاوه براين چهار عامل ، عامل مهم ديگرى كه در اين اختلاف اثر به سزائى داشت ، اختلاف مذاهببود، كه آنچنان در ميان مسلمانان تفرقه افكنده بود، كه ميان مذاهب اسلامى هيچ جامعه اى ،كلمه واحدى نمانده بود، جز دو كلمه (لا اله الا الله و محمدرسول الله )، و گر نه در تمامى مسائل اسلامى اختلاف پديد آمده بود.
در معناى اسماء خدا، در صفات و افعال خدا، در معناى آسمانها، و آنچه در آن است ، در زمين وآنچه بر آنست و قضاء و قدر و جبر، و تفويض ، و ثواب ، و عقاب ، و نيز در مرگ ، وبرزخ ، و در مسئله بعث ، و بهشت ، و دوزخ ، و كوتاه سخن آنكه در تمامى مسائلى كه باحقايق و معارف دينى ارتباط داشت ، حتى اگر كوچكترين ارتباطى هم داشت اختلافات مذهبىدر آن نيز راه يافته بود، و در نتيجه در طريقه بحث از معانى آيات قرآنى متفرق شدند،و هر جمعيتى براى خود طريقه اى بر طبق طريقه مذهبى خود درست كرد.
روش تفسيرى محدثين 
اما آن عده كه به اصطلاح محدث ، يعنى حديث شناس بودند، در فهم معانى آيات اكتفاءكردند بآنچه كه از صحابه و تابعين روايت شده ، حالا صحابه در تفسير آيه چهگفته اند؟ و تابعين چه معنائى براى فلان آيه كرده اند؟ هر چه ميخواهد باشد، همين كهدليل نامش ‍ روايت است ، كافى است ، اما مضمون روايت چيست ؟ و فلان صحابه در آن روايتچه گفته ؟ مطرح نيست ، هر جا هم كه در تفسير آيه روايتى نرسيده بود توقف ميكردند، ومى گفتند درباره اين آيه چيزى نميتوان گفت ، براى اينكه نه الفاظش آن ظهورى را داردكه احتياج به بحث و اعمال فكر نداشته باشد، و نه روايتى در ذيلش رسيده كه آن رامعنا كرده باشد، پس بايد توقف كرد، و گفت : همه از نزد پروردگار است ، هر چند كه مامعنايش را نفهميم ، و تمسك ميكردند بجمله (و الراسخون فى العلم يقولون آمنّا به ،كل من عند ربنا) راسخان در علم گويند: ما بدان ايمان داريم ، همه اش از ناحيهپروردگار ما است ، نه تنها آنهائى كه ما مى فهميم .
اين عده در اين روشى كه پيش گرفته اند خطا رفته اند، براى اينكه با اين روش كهپيش گرفته اند، عقل و انديشه را از كار انداخته اند، و در حقيقت گفته اند: ما حق نداريمدر فهم آيات قرآنى عقل و شعور خود را بكار بريم ، تنها بايد ببينيم روايت از ابنعباس و يا فلان صحابه ديگر چه معنائى نقل كرده وحال آنكه اولا قرآن كريم نه تنها عقل را از اعتبار نينداخته ، بلكهمعقول هم نيست كه آنرا از اعتبار بيندازد، براى اينكه اعتبار قرآن و كلام خدا بودن آن (وحتى وجود خدا)، بوسيله عقل براى ما ثابت شده ، و در ثانى قرآن كريم حجيتى براىكلام صحابه و تابعين و امثال ايشان اثبات نكرده ، و هيچ جا نفرموده يا ايها الناس هركس صحابى رسول خدا باشد، هر چه به شما گفت بپذيريد، كه سخن صحابى او حجتاست ، و چطور ممكن است حجت كند با اينكه ميان كلمات اصحاب اختلافهاى فاحش هست ، مگرآنكه بگوئى قرآن بشر را به سفسطه يعنىقبول تناقض گوئيها دعوت كرده ، و حال آنكه چنين دعوتى نكرده ، و بلكه درمقابل دعوت كرده تا در آياتش تدبر كنند، وعقل و فهم خود را در فهميدن آن بكار ببندند، و بوسيله تدبر اختلافى كه ممكن است درآياتش بنظر برسد، برطرف نمايند، و ثابت كنند كه در آياتش اختلافى نيست ، علاوه ،خدايتعالى قرآن كريم خود را هدايت و نور و تبيان كلشى ء معرفى كرده ، آنوقت چگونهممكن است چيزى كه خودش نور است ، بوسيله غير خودش ، يعنى قتاده وامثال او روشن شود، و چطور تصور دارد چيزيكه هدايت است ، خودش محتاج ابن عباس هاباشد، تا او را هدايت كنند، و چگونه چيزيكه خودش بيان هر چيز است ، محتاج سدى هاباشد تا آن را بيان كنند؟!
روش متكلمين در تفسير قرآن و فرق بين تفسير و تطبيق 
و اما متكلمين كه اقوال مختلفه اى در مذهب داشتند، همين اختلاف مسلك وادارشان كرد كه درتفسير و فهم معانى آيات قرآنى اسير آراء مذهبى خود باشند، و آيات را طورى معنا كنندكه با آن آراء موافق باشد، و اگر آيه اى مخالف يكى از آن آراء بود،تاءويل كنند، آنهم طورى تاءويل كنند كه باز مخالف ساير آراء مذهبيشان نباشد.
و ما فعلا به اين جهت كارى نداريم ، كه منشاء اتخاذ آراء خاصى در تفسير در برابرآراء ديگران ، و پيروى از مسلك مخصوصى ، آيا اختلاف نظريه هاى علمى است ، و يامنشاء آن تقليدهاى كوركورانه از ديگران است ، و يا صرفا تعصب هاى قومى است ، چوناينجا جاى بررسى آن نيست ، تنها چيزيكه بايد در اينجا بگوئيم اين است كه نام اينقسم بحث تفسيرى را تطبيق گذاشتن مناسب تر است ، تا آنرا تفسير بخوانيم ، چون وقتىذهن آدمى مشوب و پابند نظريه هاى خاصى باشد، در حقيقت عينك رنگينى در چشم دارد، كهقرآن را نيز به همان رنگ مى بيند، و مى خواهد نظريه خود را بر قرآنتحميل نموده ، قرآن را با آن تطبيق دهد، پس بايد آن را تطبيق ناميد نه تفسير.
آرى فرق است بين اينكه يك دانشمند، وقتى پيرامون آيه اى از آيات فكر و بحث مى كند،با خود بگويد: ببينم قرآن چه ميگويد؟ يا آنكه بگويد اين آيه را به چه معنائىحمل كنيم ، اولى كه ميخواهد بفهمد آيه قرآن چه ميگويد، بايد تمامى معلومات و نظريههاى علمى خود را موقتا فراموش كند، و به هيچ نظريه علمى تكيه نكند، ولى دومىنظريات خود را در مسئله دخالت داده ، و بلكه بر اساس آن نظريه ها بحث را شروع مىكند، و معلوم است كه اين نوع بحث ، بحث از معناى خود آيه نيست .
روش فلاسفه مشاء و اشراقى و متصوفه در تفسير قرآن 
و اما فلاسفه ؟ آنان نيز به همان دچار شدند كه متكلمين شدند، وقتى به بحث در پيرامونقرآن پرداختند، سر از تطبيق و تاءويل آيات مخالف با آراء مسلم شان در آوردند، البتهمنظور ما از فلسفه ، فلسفه بمعناى اخص آن يعنى فلسفه الهى به تنهائى نيست ،بلكه منظور، فلسفه بمعناى اعم آن است ، كهشامل همه علوم رياضيات و طبيعيات و الهيات و حكمت عملى ميشود.
البته خواننده عزيز توجه دارد كه فلسفه به دو مشرب جداى از هم تقسيم مى شود، يكىمشرب مشاء، كه بحث و تحقيق را تنها از راه استدلال معتبر ميداند و ديگرى مشرب اشراقاست كه ميگويد حقايق و معارف را بايد از راه تهذيب نفس و جلا دادندل ، به وسيله رياضت ، كشف كرد.
مشائيان وقتى به تحقيق در قرآن پرداختند، هر چه از آيات قرآن درباره حقايق ماوراءطبيعت و نيز درباره خلقت و حدوث آسمانها و زمين و برزخ و معاد بود، همه راتاءويل كردند، حتى باب تاءويل را آنقدر توسعه دادند، كه بهتاءويل آياتى كه با مسلميات فلسفيان ناسازگار بود قناعت نكرده ، آياتى را هم كه بافرضياتشان ناسازگار بود تاءويل نمودند.
مثلا در طبيعيات ، در باب نظام افلاك ، تئورى و فرضيه هائى براى خود فرض كردند،و روى اين اساس فرضى ديوارها چيدند، و بالا بردند، ببينند آيا فرو مى ريزد يا خير،كه در اصطلاح علمى اين فرضيه ها را (اصول موضوعه ) مى نامند، افلاك كلى و جزئىفرض ‍ كردند، عناصر را مبدا پيدايش موجودات دانسته ، و بين آنها ترتيبقائل شدند، و براى افلاك و عناصر، احكامى درست كردند، و معذلك با اينكه خودشانتصريح كرده اند كه همه اين خشت ها روى پايه اى فرضى چيده شده ، و هيچ شاهد ودليل قطعى براى آن نداريم ، با اين حال اگر آيه اى از قرآن مخالف همين فرضيه هابود تاءويلش كردند (زهى بى انصافى ).
و اما آن دسته ديگر فلاسفه كه متصوفه از آنهايند، بخاطر اشتغالشان به تفكر و سيردر باطن خلقت ، و اعتنايشان به آيات انفسى ، و بى توجهيشان بعالم ظاهر، و آياتآفاقى ، بطور كلى باب تنزيل يعنى ظاهر قرآن را رها نموده ، تنها بهتاءويل آن پرداختند، و اين باعث شد كه مردم درتاءويل آيات قرآنى ، جرات يافته ، ديگر مرز و حدى براى آن نشناسند، و هر كس هر چهدلش خواست بگويد، و مطالب شعرى كه جز در عالمخيال موطنى ندارد، بر هم بافته آيات قرآنى را با آن معنا كنند، و خلاصه بهر چيزىبر هر چيزى استدلال كنند، و اين جنايت خود را به آنجا بكشانند، كه آيات قرآنى را باحساب جمل و باصطلاح بازتر و بيشتر و حروف نورانى و ظلمانى تفسير كنند، حروفىرا نورانى و حروفى ديگر را ظلمانى نام گذاشته ، حروف هر كلمه از آيات را به اين دوقسم حروف تقسيم نموده ، آنچه از احكام كه خودشان براى اين دو قسم حروف تراشيدهاند، بر آن كلمه و آن آيه مترتب سازند.
و پر واضح است كه قرآن كريم نازل نشد كه تنها اين صوفيان خيالباف را هدايت كند،و مخاطبين در آيات آن ، تنها علماى علم اعداد، وايقوف و حروف نيستند، و معارف آنهم برپايه حساب جمل كه ساخته و پرداخته منجمين است ، پى ريزى نشده ، و چگونه شدهباشد؟ و حال آنكه نجوم از سوقاتيهاى يونان است ، كه به زبان عربى ترجمه شد.
خواهيد گفت روايات بسيارى از رسولخداصلى الله عليه و آله و سلم و ائمه اهل بيت عليهم السلام رسيده ، كه مثلا فرموده اند:براى قرآن ظاهرى و باطنى است ، و براى باطن آن باز باطن ديگرى است ، تا هفت بطن ،و يا هفتاد بطن ، (تا آخر حديث ).
در پاسخ مى گوئيم : بله ما نيز منكر باطن قرآن نيستيم ، و لكن پيغمبر و ائمه عليهمالسلام هم به ظاهر قرآن پرداختند، و هم به باطن آن ، هم بهتنزيل آن ، و هم به تاءويلش ، نه چون نامبردگان كه بكلى ظاهر قرآن را رها كنند،آنوقت تازه درباره تاءويل حرف داريم ، منظور ازتاءويل در لسان پيامبر و ائمه عليهم السلام آن تاءويلى نيست كه نامبردگان پيشگرفته اند، چه تاءويل باصطلاح آقايان عبارتست از معنائى كه مخالف ظاهر كلامباشد، و با لغات و واژه هاى مستحدثى كه در زبان مسلمانان و بعد ازنزول قرآن و انتشار اسلام رايج گشته جور درآيد، ولى تاءويلى كه منظور قرآن كريماست ، و در آياتى از قرآن نامش برده شده ، اصلا از مقوله معنا و مفهوم نيست ، كهانشاءالله در اوائل سوره آل عمران توضيح بيشتر آن خواهد آمد.
تفسير در قرن حاضر و تفسير قرآن بر مبناى علوم طبيعى و اجتماعى 
اين وضع تفسير قرآن در قرون گذشته بود، و اما در قرن حاضر؟ در اين اعصار مسلكتازه اى در تفسير پيدا شد، و آن اين است ، جمعى كه خود را مسلمان مى دانند، در اثرفرورفتگى و غور در علوم طبيعى ، و امثال آن ، كه اساسش حس و تجربه است ، و نيزغور در مسائل اجتماعى ، كه اساسش تجربه و آمارگيرى است ، روحيه حسى گرى پيداكرده ، يا بطرف مذهب فلاسفه مادى و حسى سابق اروپائىتمايل پيدا كردند، و يا به سمت مذهب اصالتعمل ليز خوردند، مذهبى كه مى گويد: (هيچ ارزشى براى ادراكات انسان نيست ، مگر آنادراكاتى كه منشاء عمل باشد، آنهم عملى كه
به درد حوائج زندگى مادى بخورد، حوائجى كه جبر زندگى آن را معين مى كند).
اين مذهب اصالت است كه پاره اى مسلمان نما به سوى آن گرائيده اند، و در نتيجه گفتهاند: معارف دينى نميتواند مخالف با علم باشد، و علم ميگويد اصالت وجود تنهامال ماده و خواص محسوس آنست ، پس در دين و معارف آن هم هر چه كه از دائره مادياتبيرون است ، و حس ما آنرا لمس نميكند، مانند عرش ، و كرسى ، و لوح ، و قلم ، وامثال آن بايد به يك صورت تاءويل شود.
و اگر از وجود هر چيزى خبر دهد كه علوم متعرض آن نيست ، مانند وجود معاد و جزئيات آن ،بايد با قوانين مادى توجيه شود.
و نيز آنچه كه تشريع بر آن تكيه كرده ، ازقبيل وحى ، و فرشته ، و شيطان ، و نبوت ، و رسالت ، و امامت ، وامثال آن ، همه امور روحى هستند كه به تناسب نام يكى را وحى و نام ديگرى را ملك و غيرهمى گذاريم ، و روح هم خودش پديده اى مادى و نوعى از خواص ‍ ماده است ، و مسئله تشريعهم اساسش يك نبوغ خاص اجتماعى است ، كه ميتواند قوانين خود را بر پايه افكار صالحبنا كند، تا اجتماعى صالح و راقى بسازد.
نظر مسلمان نماهاى پيرو اين روش درباره روايات 
اين آراء مسلمان نماهاى اعصار جديد درباره معارف قرآن است ، و اما درباره رواياتميگويند: از آنجائيكه در ميان روايات احاديثى جعلى دسيسه شده ، و راه يافته ، لذا بطوركلى به هيچ حديثى نمى توان اعتماد نمود، مگر آن حديثى كه با كتاب يعنى قرآن كريمموافق باشد، و كتاب هم بايد با آيات خودش و با راهنمائى علم ، تفسير شود، نه بهآراء و مذاهب سابق ، كه اساسش استدلال از راهعقل است ، چون علم همه آنها را باطل كرده ، زيرا اساس علم حس و تجربه است .
اين ها سخنانى است كه آقايان يا صريحا گفته اند، و يا لازمه اين گفتارشان است ، كهبايد طريق حس و تجربه را پيروى كرد، و ما در اينجا درصدد آن نيستيم كهاصول علمى و فلسفى آنان را بررسى نموده ، و درباره ديوارى كه روى اين اساس چيدهاند بحث كنيم .
تنها اين را ميگوئيم : كه اشكالى كه بر طريقه مفسرين گذشته كرده اند، كهتفسيرشان تفسير نيست ، بلكه تطبيق است ، عينا بخود آنان وارد است ، هر چند كه باطمطراقى هر چه بيشتر دعوى مى كنند كه تفسير واقعى قرآن همين است كه ما داريم .
براى اينكه اگر آقايان مانند مفسرين سلف معلومات خود را بر قرآنتحميل نكرده اند، پس چرا نظريه هاى علمى رااصل مسلم گرفته ، تجاوز از آنرا جايز نميدانند، پس اينان نيز در انحراف سلفشريكند، و چيزى از آنچه را كه آنان فاسد كردند اصلاح نكردند.
نقص و انحراف مشترك تمام مسلك هاى تفسيرى ياد شده 
و خواننده عزيز اگر در اين مسلك هائى كه درباره تفسير برايشنقل كرديم دقت بفرمايد، خواهد ديد كه همه در اين نقص (كه نقص ‍ بسيار بزرگى است )شريكند: كه آنچه از ابحاث علمى و يا فلسفى بدست آورده اند، بر قرآن كريمتحميل نموده اند، بدون اينكه مداليل آيات بر آنها دلالت داشته باشد، و در نتيجه تفسيراينان نيز تطبيق شده ، و تطبيق خود را تفسير نام نهادند، و حقايق قرآن را به و لازمه اينانحراف - (همانطور كه در اوائل گفتار اشاره كرديم ) اين شد كه قرآنى كه خودش را به(هدى للعالمين )، و (نورا مبينا)، و (تبيانا لكل شى ء)، معرفى نموده ، هدايت نباشد، مگربه كمك غير خودش ، و بجاى نور مبين مستنير به غيرش باشد، از غير خودش ‍ نور بگيرد،و بوسيله غير خودش بيان شود، حالا آن غير چيست ؟ كه ما را بسوى قرآن هدايت مى كند، وبه قرآن نور و بيان ميدهد؟! نميدانيم ، و اگر آن علمى كه بزعم آقايان نوربخش و مبينقرآن و هادى بسوى آنست ، و خودش مورد اختلاف شد، (كه مورد اختلاف هم شده ، و چهاختلاف شديدى ) آيا مرجع چه خواهد بود؟! نميدانيم .
و بهر حال هيچيك از اين اختلافاتيكه ذكر شد، منشاءش اختلاف نظر در مفهوم لفظ آيه ، ومعناى لغوى و عرفى عربى مفرد آن ، و جمله اش نبوده ، براى اينكه هم كلمات قرآن ، و همجملات آن ، و آياتش كلامى است عربى ، و آنهم عربى آشكار، آنچنانكه در فهم آن هيچعرب و غير عربى كه عارف به لغت و اساليب كلام عربى است توقف نميكند.
عدم ابهام و اغلاق در مفاهيم آيات و منشاء اختلافات 
و در ميان همه آيات قرآن ، (كه بيش از چند هزار آيه است )، حتى يك آيه نمى يابيم كه درمفهومش اغلاق و تعقيدى باشد، بطوريكه ذهن خواننده در فهم معناى آن دچار حيرت وسرگردانى شود، و چطور چنين نباشد و حال آنكه قرآن فصيح ترين كلام عرب است ، وابتدائى ترين شرط فصاحت اين است كه اغلاق و تعقيد نداشته باشد، و حتى آن آياتىهم كه جزو متشابهات قرآن بشمار مى آيند، مانند آيات نسخ شده ، وامثال آن ، در مفهومش غايت وضوح و روشنى را دارد، و تشابهش بخاطر اين است كه مراد ازآن را نميدانيم ، نه اينكه معناى ظاهرش نامعلوم باشد.
پس اين اختلاف از ناحيه معناى كلمات پيدا نشده ، بلكه همه آنها از اختلاف در مصداق كلماتپيدا شده ، و هر مذهب و مسلكى كلمات و جملات قرآن را بمصداقىحمل كرده اند، كه آن ديگرى قبول ندارد، اين ازمدلول تصورى و تصديقى كلمه ، چيزى فهميده ، و آن ديگرى چيزى ديگر.
علت سبقت معانى مادى كلمات وضع شده به ذهن 
توضيح اينكه انس و عادت (همانطورى كه گفته شده )، باعث ميشود كه ذهن آدمى در هنگامشنيدن يك كلمه ، و يا يك جمله ، به معناى مادى آن سبقت جويد، وقبل از هر معناى ديگر، آن معناى مادى و يا لواحق آن به ذهن در آيد، و ما انسانها از آنجائيكهبدنهايمان ، و قواى بدنيمان ، مادام كه در اين دنياى مادى هستيم ، در ماده غوطه ور است ، وسر و كارش همه با ماده است ، لذا مثلا اگر لفظ حيات ، و علم ، و قدرت ، و سمع ، وبصر، و كلام ، و اراده ، و رضا، و غضب ، و خلق ، و امر، وامثال آنرا مى شنويم ، فورا معناى مادى اينها به ذهن ما در مى آيد، همان معنائى كه از اينكلمات در خود سراغ داريم .
و همچنين وقتى كلمات آسمان ، و زمين ، و لوح ، و قلم ، و عرش ، و كرسى ، و فرشته ، وبال فرشته ، و شيطان ، و لشگريان او، از پياده نظام ، و سواره نظامش را مى شنويم ،مصاديق طبيعى و مادى آن به ذهن ما سبقت ميجويد، وقبل از هر معناى ديگرى داخل در فهم ما مى شود.
و چون مى شنويم كه ميگويند: خدا عالم را خلق كرده ، و يا فلان كار را كرده ، و يا بفلانچيز عالم است ، و يا فلان چيز را اراده كرده ، و يا خواسته ، و يا مى خواهد، همه اينها رامانند خلق ، و علم ، و اراده ، و مشيت ، خودمان مقيد بزمانش مى كنيم ، چون معهود در ذهن ما ايناست كه خواسته ماضى و مربوط به گذشته است ، و ميخواهد مضارع و مربوط به آيندهاست ، درباره (خواسته و ميخواهد) خدا همين فرق را مى گذاريم .
باز وقتى مى شنويم كه خدايتعالى مى فرمايد: (و لدينا مزيد) نزد ما بيشتر هم هست ، ويا مى فرمايد: (لاتخذناه من لدنا)، (از نزد خود مى گيريم نه از ميان شما) و يا مىفرمايد: (و ما عند الله خير)، (آنچه نزد خدا است بهتر است ، و يا مى فرمايد) (اليهترجعون )، (به نزد او بر مى گرديد)، فورا بذهنمان مى رسد كه كلمه (نزد) همانمعنائى را درباره خدا مى دهد، كه درباره ما مى دهد، و آن عبارت است از حضور در مكانى كهما هستيم .
و چون مى شنويم كه مى فرمايد: (و اذا اردنا ان نهلك قريه ، امرنا مترفيها) (چونبخواهيم قريه اى را هلاك كنيم بعياشهايش دستور مى دهيم كه ...، و يا مى شنويم كه مىفرمايد: (و نريد ان نمن ) اراده كرده ايم كه منت نهيم ...، و يا مى شنويم كه مىفرمايد: يريد الله بكم اليسر، خدا آسانى براى شما اراده كرده )، فورا به ذهنمان مىرسد كه اراده خدا هم از سنخ اراده ما است ، و از اينقبيل كلمات را وقتى مى شنويم ، مقيد به آن قيودى مى كنيم كه در خود ما مقيد به آنها است .
چاره اى هم نداريم ، براى اينكه از روز اول كه ما ابناء بشر لفظ، (چه فارسى چهعربى و چه هر زبانى ديگر) را وضع كرديم ، براى اين وضع كرديم كه موجودىاجتماعى بوديم ، و ناگزير بوديم ، منويات خود را به يكديگر بفهمانيم ، و فهماندنمنويات وسيله اى مى خواهد، لذا با يكديگر قرار گذاشتيم قبلا كه هر وقت من صداى (آب )را از خود در آوردم ، تو بدان كه من آن چيزى را ميگويم ، كه رفع تشنگى مى كند، و بههمين منوال الفاظ ديگر).
و زندگى اجتماعى را هم حوائج مادى به گردن ما گذاشت ، چون منظور از آن اين بود كهدست به دست هم داده ، هر يك ، يكى از كارهاى اجتماع را انجام دهيم ، تا به اين وسيلهاستكمال كرده باشيم ، و كارهاى اجتماعى همه مربوط به امور مادى ، و لوازم آنست ،ناگزير الفاظ را وضع كرديم ، براى مسمى هائى كه غرض ما را تاءمين مى كند، روىاين جهت هر لفظى را كه مى شنويم ، فورا معناى ماديش به ذهنمان مى رسد.
دلالت الفاظ موضوعه با تغيير شكل موضوع له تغيير نمى يابد 
لكن بايد اين را هم بدانيم كه اگر ما الفاظ را وضع كرديم ، براى آن چيزى وضعكرديم كه فلان فائده را بما مى دهد، حالا اگر آن چيزشكل و قيافه اش تغيير كرد، مادام كه آن فائده را مى دهد، باز لفظ نام برده ، نام آنچيز هست ، توضيح اينكه : اشيائى كه ما براى هر يك نامى نهاده ايم از آنجا كه مادىهستند، محكوم به تغير و تبدلند، چون حوائج آدمى رو بهتبدل است ، و روز به روز تكامل مى يابد، مثلا كلمه چراغ را ما در اولين روزى كهبزبان جارى كرديم ، بعنوان نام يك ظرفى بود، كه روغن در آن مى ريختيم ، و فتيله اىدر آن روغن مى انداختيم ، و لبه فتيله را از لبه ظرف بيرون گذاشته ، روشن مى كرديم، تا در شب هاى تاريك پيش پاى ما را روشن كند، و هر وقت كلمه (چراغ ) به زبان مىآورديم شنونده چنين چيزى از آن مى فهميد، ولى روز بروز در اثر پيشرفت ما، چراغ همپيشرفت كرد، و تغيير شكل داد، تا امروز كه بصورت چراغ برق در آمد، بصورتى كهاز اجزاء چراغ اوليه ما، هيچ چيز در آن وجود ندارد، نه ظرف سفالى آن هست ، نه روغنش ، ونه فتيله اش ، ولى در عين حال باز به لامپ ميگوئيم چراغ ، براى چه ؟ براى اينكه از لامپهمان فائده را مى بريم كه از پيه سوز سابق مى برديم .
و همچنين كلمه ميزان يا ترازو، كه در اولين روزيكه آنرا بزبان آورديم ، طبق قرار قبلىبراى ، اين آنرا وضع كرديم ، كه شنونده از آن چيزيرا بفهمد كه كالا و اجناس مابوسيله آن سنجيده مى شود، ولى امروز آلاتى درست كرده ايم ، كه با آن حرارت ، وبرودت ، را هم مى سنجيم ، پس اين هم ميزان هست ، چيزيكه هست ميزان الحرارة است ، وهمچنين كلمه سلاح كه در روز اول چوب و چماق بود، بعدا شمشير و گرز شد، و امروزتوپ و تفنگ شده است .
پس بنابراين هر چند كه مسماى نامها تغيير كرده ، بحدى كه از اجزاء سابقش نه ذاتىمانده ، و نه صفاتى ، و لكن نامها همچنان باقى مانده است ، و اين نيست مگر بخاطر اينكهمنظور روز اول ما از نام گذارى ، فائده و غرضى بود كه از مسماها عايد ما مى شد، نهشكل و صورت آنها، و مادام كه آن فائده و آن غرضحاصل است ، اسم هم بر آن صادق است ، در نتيجه مادام كه غرض سنجش ، و نورگيرى ، ودفاع ، و غيره باقى است نام ميزان ، و چراغ ، و اسلحه ، نيز باقى است .
جمود مقلدين از اصحاب حديث به ظواهر آيات و رد بر آنها 
بنابراين بايد توجه داشته باشيم ، كه ملاك و مدار در صادق بودن يك اسم ، و صادقنبودن آن ، موجود بودن غرض ، و غايت ، و موجود نبودن آنست ، و نبايد نسبت به لفظ اسمجمود به خرج داده ، و آن را نام يك صورت بدانيم ، و تا قيامت هر وقت چراغ ميگوئيم ،باز همان پيه سوز را اراده كنيم .
اما متاءسفانه انس و عادت نميگذارد ما اين توجه را داشته باشيم ، و همين باعث شده كهمقلدين از اصحاب حديث ، چون فرقه حشويه ، و مجسمه ، به ظواهر آيات جمود كرده ، وآيات را به همان ظواهر تفسير كنند، گو اينكه اين جمود، جمود بر ظواهر نيست ، بلكهجمود بر انس و عادت است در تشخيص مصاديق .
و در بين خود ظواهر، ظواهرى هست كه اين جمود را تخطئه مى كند، و روشن مى سازد كهاتكاء و اعتماد كردن در فهم معانى آيات ، بر انس و عادت ، مقاصد آيات را در هم و بر همنموده ، امر فهم را مختل ميسازد، مانند آيه : (ليس كمثله شى ء)، و آيه : (لا تدركهالابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير)، و آيه : (سبحان الله عما يصفون)، چون اگر درك خدا، چون درك ما باشد، اومثل ما خواهد بود، در حالى كه آيه اولى ميگويد: اومثل ندارد، و آيه سومى او را از آنچه كه ما درباره اش بگوئيم ، منزه مى دارد.
و همين جهت باعث شده كه ديگر مردم در درك معانى آيات ، به فهم عادى و مصداقهاىماءنوس در ذهن اكتفاء نكنند، همچنانكه دور بودن از خطا و به دست آوردن مجهولات ، انسانرا وادار كرده تا دست به دامان بحثهاى علمى شود، و تجويز كند كه بحث را در فهمحقايق قرآن و تشخيص مقاصد عاليه آن دخالت دهد.
دو راهى استفاده از علم براى درك حقائق قرآن و جمود به ظواهر آن 
از يكسو ناگزير بود دنبال علم تفسير برود، و حقايق قرآن را با ذهنى ساده ، نه باعينك معلومات شخصى ، مو شكافى كند، و از سوى ديگر در فهم معانى آيات ، به فهمعادى و مصداق ماءنوس در ذهن خود قناعت ننموده ، و درمثل كلمه (چراغ ) را حمل بر پيه سوز نكند، چون اگر از روزاول مى خواست بفهم عادى خود قناعت كند، دنبال علم نمى رفت ، و اگر دو دستى دامن علم راچسبيد، براى اين بود كه فهميد فكرش بدون بحث علمى مصون از خطاء نيست ، علاوه براينكه فكر عادى به تنهائى مجهولات را براى انسان كشف نميكند.
بر سر اين دو راهى ، كمتر كسى مى تواند راه ميانه را برود، نه آنقدر علم را در دركحقايق قرآن دخالت دهد، كه سرانجام سر از علم ايقوف و زبر و بينه در آورد، و نه آنقدربفكر ساده خود جمود دهد، كه تا روز قيامت چراغ را بر پيه سوز، و سلاح را بر گرز وكمند، حمل كند.
بلكه در عين اينكه به ذيل ابحاث علمى متمسك مى شود، نتائج حاصله را بر قرآنتحميل نكند، چون فهميدن حقايق قرآن ، و تشخيص مقاصد آن ، از راه ابحاث علمى دو جوراست ،
دو روش براى فهم حقائق قرآن 
يكى اينكه ما در مسئله اى كه قرآن متعرض آنست ، بحثى علمى ، و يا فلسفى را آغاز كنيم ،و همچنان دنبال كنيم ، تا حق مطلب برايمان روشن و ثابت شود، آنوقت بگوئيم : آيه همهمين را ميگويد، اين روش هر چند كه مورد پسند بحثهاى علمى و نظرى است ، و لكن قرآن آنرا نمى پسندد.
دوم اينكه براى فهم آن مسئله ، و تشخيص مقصود آن آيه ، از نظائر آن آيه كمك گرفته ،منظور از آيه مورد نظر را بدست آوريم ، (آنگاه اگر بگوئيم علم هم همين را مى گويدعيبى ندارد)، و اين روشى است كه ميتوان آنرا تفسير خواند، خود قرآن آن را مى پسندد،چون قرآن خود را تبيان كل شى ء ميداند، آنوقت چگونه ممكن است كه بيان خودش نباشد،قرآن خود را هدايت مردم و بيناتى از هدى ، و جدا سازنده حق ازباطل معرفى نموده ، مى فرمايد: (هدى للناس ، و بينات من الهدى ، و الفرقان )،آنوقت چطور ممكن است هدايت ، و بينه ، و فرقان ، و نور مردم در تمامى حوائج زندگيشانباشد، ولى در ضرورى ترين حاجتشان كه فهم خود قرآن است ، نه هدايت باشد، و نهتبيان ، و نه فرمان ، و نه نور؟.
قرآن بتمامى افرادى كه در راه خدا مجاهدت مى كنند مژده داده ، كه ايشان را به راه هاى خودهدايت مى كند، و فرموده : (و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا)، آنوقت در مهم ترينجهادشان كه همانا فهم كلام پروردگارشان است ، ايشان را هدايت نكند؟ (و به فرضياتعلمى احاله كند)، و چه جهادى اعظم از مجاهدت در فهم كتاب خدا، و چه سبيلى بهتر ازسبيل قرآن بشر را بسوى او هدايت ميكند؟! و آياتى كه قرآنرا چنين معرفى مى كند بسياراست ، كه انشاءالله در بحث محكم و متشابه ، دراوائل سوره آل عمران به همه آنها اشاره نموده ، در اطرافش بحثمفصل مى كنيم .
طريقه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وائمهاهل البيت عليه و السلام در تفسير قرآن
باقى ميماند طريقه ايكه رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم و اماماناهل بيت او در تفسير سلوك نموده اند، رسولى كه خدا قرآنرا نخست به او تعليم كرده ، واو را معلم سايرين قرار داده ، و فرموده : (نزل به الروح الامين ، على قلبك )، (روحالامين آنرا بر قلب تو نازل كرده )، و نيز فرموده : (و انزلنا اليك الذكر، لتبينللناس ما نزل اليهم )، (ما كتاب را بر تونازل كرديم ، تا براى مردم بيان كنى ، كه چه چيز براى آناننازل شده )...، و نيز فرموده : (يتلوا عليهم آياته ، و يزكيهم ، و يعلمهم الكتاب والحكمه )، (آيات آنرا بر شما ميخواند و شما را تزكيه نموده ، كتاب و حكمت راتعليمتان مى دهد)....
و امامان اهل بيت كه رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم ايشانرا در حديث مورد اتفاق بينشيعه و سنى (انى تارك فيكم الثقلين ، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدى ابدا،كتاب الله و عترتى ، اهل بيتى ، و انهما لن يفترقا، حتى يردا على الحوض )، من دو چيزگران در شما جانشين مى گذارم ، كه مادام به آن دو تمسك جوئيد، ابدا بعد از من گمراهنمى شويد، يكى كتاب خدا، و يكى عترتم اهل بيتم را، و اين دو حتى چشم بر هم زدنى ازيكديگر جدا نمى شوند، تا كنار حوض بر من درآيند)، منصوب براى چنين مقامى كرده ، وخدا هم تصديقش كرده ، كه فرموده : (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجساهل البيت و يطهر كم تطهيرا)، و نيز علم به قرآن را از غير ايشان كه مطهرين اند نفىكرده ، و فرموده : (انه لقرآن كريم ، فى كتاب مكنون ، لا يمسه الا المطهرون )، (بهدرستى كه اين قرآن كتابى است كريم و خواندنى در كتابى مكنون كه احدى جز مطهرينبا آن تماس ندارد).
اين پيغمبر و اين امامان اهل بيت عليهم السلام ، طريقه شان در تعليم و تفسير قرآن كريم، بطوريكه از احاديث تفسيرى آنان بر مى آيد، همين طريقه اى است كه ما بيان كرديم ، وما بزودى آن احاديث را در ضمن بحث هاى روايتى اين كتاب از نظر خواننده عزيز مىگذرانيم ، آنوقت خواهيد ديد كه هيچ اهل بحثى در آن همه روايت حتى به يك حديثبرنميخورد، كه رسولخدا و يا ائمه اهل بيت عليهم السلام در تفسير آيه اى از حجت وبرهانى علمى و نظرى و يا فرضيه اى علمى كمك گرفته باشند.
فرمايشات پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم درباره قرآن كريم 
و چطور ممكن است چنين كارى كرده باشند؟ با اينكهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره قرآن كريم فرمود: (وقتى فتنه ها چونپاره هاى شبى ديجور راه خدا و راه نجات را بر شما مشتبه كردند، در آن هنگام بر شماباد بقرآن ، كه او شافعى است ، كه شفاعت و وساطتش امضاء شده ، و شكوه گرى ازنقائص بشر است كه خدا او را تصديق كرده ، هر كس آن را به عنوان كارنامه پيش ‍ روىخود بگذارد، تا به آن عمل كند، او وى را به سوى بهشت مى كشاند، و هر كس آن را پشتسر اندازد، و به برنامه هائى ديگر عمل كند، همان قرآن او را از پشت سر به سوى آتشمى راند.
قرآن دليلى است كه بسوى بهترين سبيل راه مى نمايد، و آن كتابتفصيل ، و جدا سازى حق از باطل است ، و كتاب بيان است ، كه هر لحظه به تو سعادتىميدهد، كتاب فصل است ، نه شوخى ، كتابى است كه ظاهرى و باطنى دارد، ظاهرش همهحكمت است ، و باطنش همه علم ، ظاهرش ظريف و لطيف ، و باطنش بسيار ژرف و عميق است ،قرآن داراى دلالتها و علامتها است ، و تازه دلالتهايش ‍ هم دلاتى دارد عجائب قرآن را نمىتوان شمرد، غرائب آن هرگز كهنه نمى شود، در آن چراغهاى هدايت ، و مناره هاى حكمت است ،قرآن دليل بر هر پسنديده است نزد كسى كه انصاف داشته باشد.
بنابراين بر هر كسى لازم است كه ديدگان خود را در آن بچراند، و نظر خود را به اينصفات برساند (و با اين صفات به قرآن نظر كند) تا دچار هلاكت نشود، و از خليدن خاربه پاى چشمش رهائى يابد، چه تفكر مايه حيات قلب شخص بصير است ، چنين كسىمانند چراغ بدستى ميماند كه در تاريكيهاى شب نور دارد، او به سهولت و بخوبىميتواند از خطرهائى كه تاريكى مى آفريند رهائى يابد، علاوه بر اينكه در مسير خودتوقفى ندارد، على عليه السلام هم (به طوريكه در نهج البلاغه آمده ) مى فرمايد:(قرآن چنين است كه پاره اى از آن پاره اى ديگر را بيان ميكند، و بعضى از آن شاهدبعضى ديگراست )....
و اين يگانه راه مستقيم و روش بى نقصى است كه معلمين قرآن و هاديان آن ، ائمه عليهمالسلام پيموده اند.
و ما نيز بيارى خداى سبحان روش تفسيرى خود را به همين طرز قرار مى دهيم ، و از آياتقرآن در ضمن بياناتى بحث مى كنيم ، و بهيچ وجه بحثى نظرى ، و فلسفى ، و يا بهفرضيه اى علمى ، يا مكاشفه اى عرفانى ، تكيه نمى كنيم .
و نيز در اين تفسير در جهات ادبى قرآن بيش از آن مقدارى كه در فهم معنا از اسلوبعربى محتاج به آن هستيم ، و تا آن نكته را بيان نكنيم از اسلوب عربى كلام آن معنا رانمى فهميم ، و يا مقدمه اى بديهى ، و يا مقدمه اى علمى كه فهم اشخاص در آن اختلافندارد، ذكر نمى كنيم .
بنابراين از آنچه تاكنون بيان كرديم به دست آمد، كه ما در اين تفسير به منظور اينكهبه طريقه اهل بيت عليهم السلام تفسير كرده باشيم تنها در جهات زير بحث مى كنيم :
1- معارفى كه مربوط است به اسماء خداى سبحان و صفات او، از حيات ، و علم ، وقدرت ، و سمع ، و بصر، و يكتائى ، و امثال آن ، و اما ذات خداى عز وجل ، بزودى خواهى ديد كه قرآن كريم آن ذات مقدس را غنى از بيان مى داند.
2- معارف مربوط به افعال خدايتعالى ، چون خلق ، و امر، و اراده ، و مشيت ، و هدايت ، واضلال ، و قضاء، و قدر، و جبر، و تفويض ، و رضا، و غضب ، وامثال آن ، از كارهاى متفرق .
3- معارفى كه مربوط است بواسطه هائى كه بين او و انسان هستند، مانند حجابها، ولوح ، و قلم ، و عرش ، و كرسى ، و بيت المعمور، و آسمان ، و زمين ، و ملائكه ، وشيطانها، و جن ، و غير ذلك .
4- معارفى كه مربوط است به خود انسان در زندگىقبل از دنيا.
5- معارفى كه مربوط است بانسان در دنيا، چون تاريخ پيدايش نوع او، وخودشناسيش ، و شناسائى اصول اجتماعى ، و مسئله نبوت ، و رسالت ، و وحى ، و الهام ،و كتاب ، و دين ، و شريعت ، كه از اين باب است مقامات انبياء، كه از داستانهاى آناناستفاده مى شود، همان داستانهائى كه قرآن كريم از آن حضرات حكايت كرده است .
6- معارف مربوط به انسان در عوالم بعد از دنيا، يعنى عالم برزخ و معاد.
7- معارف مربوط به اخلاق نيك و بد انسان ، كه مقامات اولياء در صراط بندگىيعنى اسلام و ايمان و احسان و اخبات و اخلاص و غير ذلك مربوط به اين معارف است .
و اما آياتى كه مربوط است به احكام دينى ، در اين تفسير پيرامون آنها بحث نشده ،چونكه بحث پيرامون آنها مربوط به كتاب فقه است نه تفسير.
ويژگى تفسير الميزان 
نتيجه اين طريقه از تفسير اين شده كه در تمامى اين كتاب و در تفسير همه آيات قرآنىيك بار هم نمى بينى كه آيه اى را بر معنائى خلاف ظاهرحمل كرده باشيم ، پس در اين كتاب تاءويلى كه ديگران بسيار دارند نمى بينى ، بلهتاءويل به آن معنائى كه قرآن در چند جا اثباتش مى كند، به زودى خواهى ديد كه آنتاءويل اصلا از قبيل معانى نيست .
سپس در هر چند آيه بعد از تمام شدن بحثها و بيانات تفسيرى ، بحث هائى متفرق ازروايات قرار داده ايم ، و در آن به آن مقدار كه بر ايمان امكان داشت ، از روايات منقوله ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و ائمهاهل بيت سلام الله عليهم اجمعين هم از طرق عامه و هم خاصه ايراد نموده ايم ، و اما آنرواياتى كه از مفسرين صحابه و تابعين چيزىنقل مى كند، در اين كتاب نقل نكرديم ، براى اين كه صرف نظر از اينكه رواياتى است درهم و بر هم ، كلام صحابه و تابعين حجيتى براى مسلمانان ندارد، (مگر رواياتى كهبعنوان موقوفه نقل شده است ).
و بزودى اهل بحث اگر در روايات منقوله از ائمه عليهم السلام دقت بفرمايند مطلع خواهدشد كه اين طريقه نوينى كه بيانات اين كتاب بر آن اساس نهاده شده ، طريقه اى جديدنيست ، بلكه قديمى ترين طريقه اى است كه در فن تفسير سلوك شده ، و طريقه معلمينتفسير سلام الله عليهم است .
البته در خلال اين كتاب بحث هاى مختلف فلسفى ، و علمى ، و تاريخى ، و اجتماعى ، واخلاقى ، هست ، كه در آنها نيز به مقدار وسعمان بحث كرده ايم ، و در همه اين بحث ها بهذكر آن مقدماتى كه سنخيت با بحث داشته اكتفاء نموده ، و از ذكر مقدماتى كه مقدميت ندارد،و خارج از طور بحث است خوددارى نموديم .
و سداد و رشاد را از خدايتعالى مسئلت مى نمائيم كه بهترين ياور و راهنمااست .
فقير الى الله محمد حسين طباطبائى
سوره حمد
آيات 1 - 5 
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم - 1
الحمد لله رب العلمين - 2
الرحمن الرحيم - 3
مالك يوم الدين - 4
اياك نعبد و اياك نستعين - 5.

ترجمه آيات :
بنام خدائى كه هم رحمتى عام دارد و هم رحمتى خاص به نيكان
ستايش مر خدا را كه مالك و مدبر همه عوالم است
هم رحمتى عام دارد و هم رحمتى خاص به نيكان
خدائى كه مالكيت على الاطلاقش در روز جزا براى همه مكشوف ميشود
تنها تو را مى پرستيم و تنها از تو يارى مى طلبيم .
سبب ابتداء به (بسم الله ) 
بيان
(بسم الله الرحمن الرحيم ) بسيار مى شود كه مردم ، عملى را كه مى كنند، و يا مىخواهند آغاز آن كنند، عمل خود را با نام عزيزى و يا بزرگى آغاز مى كنند، تا باين وسيلهمبارك و پر اثر شود، و نيز آبروئى و احترامى به خود بگيرد، و ياحداقل باعث شود كه هر وقت نام آن عمل و يا ياد آن به ميان مى آيد، به ياد آن عزيز نيزبيفتند.
عين اين منظور را در نامگذاريها رعايت مى كنند، مثلا مى شود كه مولودى كه برايشان متولدمى شود، و يا خانه ، و يا مؤ سسه اى كه بنا مى كنند، بنام محبوبى و يا عظيمى نام مىگذارند، تا آن نام با بقاء آن مولود، و آن بناى جديد، باقى بماند، و مسماى اولى بهنوعى بقاء يابد، و تا مسماى دومى باقى است باقى بماند،مثل كسى كه فرزندش را به نام پدرش نام مى گذارد، تا همواره نامش بر سر زبانهابماند، و فراموش نشود.
آغاز با نام خدا ادب و عمل را خدائى و نيك فرجام مى كند 
اين معنا در كلام خداى تعالى نيز جريان يافته ، خدايتعالى كلام خود را به نام خود كهعزيزترين نام است آغاز كرده ، تا آنچه كه در كلامش هست مارك او را داشته باشد، ومرتبط با نام او باشد، و نيز ادبى باشد تا بندگان خود را به آن ادب ، مودب كند، وبياموزد تا در اعمال و افعال و گفتارهايش اين ادب را رعايت نموده ، آن را با نام وى آغازنموده ، مارك وى را به آن بزند، تا عملش خدائى شده ، صفاتاعمال خدا را داشته باشد، و مقصود اصلى از آناعمال ، خدا و رضاى او باشد، و در نتيجه باطل و هالك و ناقص و ناتمام نماند، چون بهنام خدائى آغاز شده كه هلاك و بطلان در او راه ندارد.
خواهيد پرسيد كه دليل قرآنى اين معنا چيست ؟ در پاسخ مى گوئيمدليل آن اين است كه خدايتعالى در چند جا از كلام خود بيان فرموده : كه آنچه براىرضاى او و به خاطر او و به احترام او انجام نشودباطل و بى اثر خواهد بود، و نيز فرموده : بزودى بيك يك اعمالى كه بندگانش انجامداده مى پردازد، و آنچه به احترام او و به خاطر او انجام نداده اند نابود و هباء منثورا مىكند، و آنچه به غير اين منظور انجام داده اند، حبط و بى اثر وباطل مى كند، و نيز فرموده : هيچ چيزى جز وجه كريم او بقاء ندارد، در نتيجه هر چه بهاحترام او و وجه كريمش و به خاطر رضاى او انجام شود، و به نام او درست شود باقىمى ماند، چون خود او باقى و فنا ناپذير است ، و هر امرى از امور از بقاء، آن مقدار نصيبدارد، كه خدا از آن امر نصيب داشته باشد.
و نيز اين معنا همانست كه حديث مورد اتفاق شيعه و سنى آن را افاده مى كند، و آن اين استكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: (هر امرى از امور كه اهميتى داشتهباشد، اگر به نام خدا آغاز نشود، ناقص و ابتر مى ماند، و به نتيجه نمى رسد) و كلمه(ابتر) بمعناى چيزيست كه آخرش بريده باشد.
از همين جا مى توانيم بگوئيم حرف (باء) كه دراول (بسم الله ) است ، از ميان معناهائى كه براى آنست ، معناى ابتداء با اين معنائى كه مامخصوصا اين تناسب از اين جهت روشن تر به نظر مى رسد كه كلام خدا با اين جمله آغازشده ، و كلام ، خود فعلى است از افعال ، و ناگزير داراى وحدتى است ، و وحدت كلامبه وحدت معنا و مدلول آن است ، پس لاجرم كلام خدا ازاول تا به آخرش معناى واحدى دارد، و آن معناى واحد غرضى است كه به خاطر آن غرض ،كلام خود را به بندگان خود القاء كرده است .
حال آن معناى واحدى كه غرض از كلام خدايتعالى است چيست ؟ از آيه : (قد جاء كم من اللهنور و كتاب مبين ، يهدى به الله )، (از سوى خدا به سوى شما نورى و كتابى آشكارآمد، كه به سوى خدا راه مى نمايد)...، و آياتى ديگر، كه خاصيت و نتيجه از كتاب و كلامخود را هدايت بندگان دانسته ، فهميده ميشود: كه آن غرض واحد هدايت خلق است ، پس درحقيقت هدايت خلق با نام خدا آغاز شده ، خدائى كه مرجع همه بندگان است ، خدائى كهرحمان است ، و به همين جهت سبيل رحمتش را براى عموم بندگانش چه مؤ من و چه كافربيان مى كند، آن سبيلى كه خير هستى و زندگى آنان در پيمودن آنسبيل است ، و خدائى كه رحيم است ، و به همين جهتسبيل رحمت خاصه اش را براى خصوص مؤ منين بيان مى كند، آن سبيلى كه سعادت آخرتآنان را تاءمين نموده ، و به ديدار پروردگارشان منتهى مى شود، و در جاى ديگر از ايندو قسم رحمتش ، يعنى رحمت عامه و خاصه اش خبر داده ، فرمود: (و رحمتى وسعت كلشىء، فساكتبها للذين يتقون )، (رحمتم همه چيز را فرا گرفته ، و بزودى همه آن را بهكسانى كه تقوى پيشه كنند اختصاص ‍ مى دهم ) اين ابتداء به نام خدا نسبت به تمامىقرآن بود، كه گفتيم غرض از سراسر قرآن يك امر است ، و آن هدايت است ، كه در آغازقرآن اين يك عمل با نام خدا آغاز شده است .
علت ابتداء هر سوره با بسم الله 
و اما اينكه اين نام شريف بر سر هر سوره تكرار شده ، نخست بايد دانست كه خداىسبحان كلمه (سوره ) را در كلام مجيدش چند جا آورده ، از آن جمله فرموده : (فاتوا بسورةمثله )، و فرموده : (فاتوا بعشر سور مثله مفتريات ) و فرموده : (اذا انزلت سورة)، و فرموده : (سورة انزلناها و فرضناها). از اين آيات مى فهميم كه هر يك از اينسوره ها طائفه اى از كلام خدا است ، كه براى خود و جداگانه ، وحدتى دارند، نوعى ازوحدت ، كه نه در ميان ابعاض يك سوره هست ، و نه ميان سوره اى و سوره اى ديگر.
و نيز از اينجا مى فهميم كه اغراض و مقاصدى كه از هر سوره بدست مى آيد مختلف است ،و هر سوره اى غرضى خاص و معناى مخصوصى را ايفاء مى كند، غرضى را كه تا سورهتمام نشود آن غرض نيز تمام نمى شود، و بنا بر اين جمله (بسم الله ) در هر يك ازسوره ها راجع به آن غرض واحدى است كه در خصوص آن سوره تعقيب شده است .
پس بسم الله در سوره حمد راجع به غرضى است كه در خصوص اين سوره هست و آنمعنائى كه از خصوص اين سوره بدست مى آيد، و از ريخت اين سوره برمى آيد حمد خدااست ، اما نه تنها بزبان ، بلكه باظهار عبوديت ، و نشان دادن عبادت و كمك خواهى و درخواست هدايت است ، پس كلامى است كه خدا به نيابت از طرف بندگان خود گفته ، تا ادبدر مقام اظهار عبوديت را به بندگان خود بياموزد.
و اظهار عبوديت از بنده خدا همان عملى است كه مى كند، وقبل از انجامش بسم الله مى گويد، و امر ذى بال و مهم همين كارى است كه اقدام بر آنكرده ، پس ابتدا به نام خداى سبحان هم راجع به او است ، و معنايش اين است : خدايا من بهنام تو عبوديت را براى تو آغاز مى كنم ، پس بايد گفت : متعلق باء در بسم الله سورهحمد ابتداء است ، در حقيقت مى خواهيم اخلاص در مقام عبوديت ، و گفتگوى با خدا را به حدكمال برسانيم ، و بگوئيم پروردگارا حمد تو را با نام تو آغاز مى كنم ، تا اين عملمنشانه و مارك تو را داشته باشد، و خالص براى تو باشد، ممكن هم هست همانطور كهقبلا گفتيم متعلق آن فعل (ابتداء) باشد، و معنايش اين باشد كه خدايا من خواندن سوره ويا قرآن را با نام تو آغاز مى كنم ، بعضى هم گفته اند: (باء) استعانت است ، و لكن معنىابتداء مناسب تر است ، براى اينكه در خود سوره ، مسئله استعانت صريحا آمده ، و فرمود:(اياك نستعين )، ديگر حاجت به آن نبود كه در بسم الله نيز آن را بياورد
معنى و موارد استعمال لفظ (اسم ) 
و اما اسم ؟ اين كلمه در لغت بمعناى لفظى است كه بر مسمى دلالت كند، و اين كلمه از ماده(سمه ) اشتقاق يافته ، و سمه به معناى داغ و علامتى است كه بر گوسفندان مى زدند،تا مشخص شود كداميك از كدام شخص است ، و ممكن هم هست اشتقاقش از (سمو) به معناىبلندى باشد، مبدا اشتقاقش هر چه باشد كارى نداريم ، فعلا آنچه لغت و عرف از لفظ(اسم ) مى فهمد، لفظ دلالت كننده است ، و معلوم است كه لازمه اين معنا آن است كه اسمغير از مدلول و مسمى باشد.

next page

fehrest page