بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای بحارالانوار جلد 4, محمود ناصرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAH40001 -
     BAH40002 -
     BAH40003 -
     BAH40004 -
     BAH40005 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

24- قطره هاى اشك امام حسن عليه السلام  

امام حسن عليه السلام در زمان خويش عابدترين ، زاهدترين و برترين مردم به شمار مىرفت . وقتى حج بجاى مى آورد بسيارى از اوقات پاى برهنه مى رفت . هر وقت به يادمرگ مى افتاد، مى گريست و اگر در حضورش از قبر سخن به ميان مى آمد گريان مى شدو چون به ياد قيامت و برانگيخته شدن در محشر مى افتاد اشك مى ريخت و هر وقت به يادعبور از صراط مى افتاد گريه مى كرد و هرگاه به ياد حضور مردم براى حساب درپيشگاه خداوند مى افتاد ناگهان فرياد مى كشيد و از شدت بيم و هراس از هوش مى رفتو غش مى كرد، هرگاه براى نماز آماده مى شد اعضايش از خوف خدا مى لرزيد، هر وقت ازبهشت و دوزخ سخن مى گفت چون شخص مارگزيده مضطرب مى شد آنگاه از خدا خواستاربهشت مى شد و از آتش جهنم به او پناه مى برد و چون آيه يا ايها الذين امنوا راتلاوت مى كرد، مى فرمود:
لبيك ! اللهم لبيك !...(30)
هنگامى كه مشغول وضو مى شد اعضايش مى لرزيد و چهره مباركش زرد مى گشت وقتى كهمى پرسيدند:
چرا چنين حالى پيدا مى كنى ؟
مى فرمود:
سزاوار است كسى كه در مقابل پروردگار عرش مى ايستد، رنگش زرد و اعضاى او دچاررعشه گردد.
هر وقت به در مسجد مى رسيد روى به آسمان مى نمود، عرض مى كرد:
بار خدايا! مهمان تو بر در خانه ات ايستاده است ، اى خداى بخشنده ! شخصى گناهكارپيش تو آمده ، اى خداى مهربان ! از گناهان من به خاطر بزرگواريت درگذر!(31)


25- كودكى در مكتب وحى  

امام حسن عليه السلام در هفت سالگى در مجلسرسول خدا شركت مى كرد، آيات قرآنى را مى شنيد و حفظ مى كرد. وقتى محضر مادرش ‍مى آمد آنچه را كه حفظ كرده بود بيان مى نمود.
اميرالمؤ منين عليه السلام به منزل كه مى آمد، فاطمه عليه السلام آيه تازه اى از قرآنرا براى على عليه السلام مى خواند.
اميرالمؤ منين مى فرمود:
فاطمه جان ! اين آيه را از كجا ياد گرفته اى تو كه در مجلس پيامبر (صلى الله عليهو آله ) نبودى ؟
مى فرمود:
پسرت حسن در مجلس بابايش ياد مى گيرد و برايم مى گويد:
روزى على عليه السلام در گوشه منزل پنهان شد امام حسن عليه السلام مانند روزهاىگذشته محضر مادرش فاطمه آمد، تا آنچه را كه از آيات قرآنى شنيده بيان كند. زبانشبه لكنت افتاد، نتوانست سخن بگويد، فاطمه عليه السلام از اين پيشامد تعجب كرد!
امام حسن عرض كرد:
مادر جان ! تعجب نكن ! حتما شخص بزرگوارى سخنانم را مى شنود، گوش ‍ دادن او مرا ازسخن گفتن بازداشته است .
ناگاه على عليه السلام بيرون آمد و فرزند عزيزش حسن رابغل گرفت و بوسيد.(32)


26- پاسخ امام حسن (ع ) به معاويه  

روزى معاويه به امام حسن گفت :
من از تو بهتر هستم !
امام در پاسخ گفت :
چگونه از من بهترى ، اى پسر هند!؟
معاويه گفت :
براى اين كه مردم در اطراف من جمع شده اند ولى اطراف تو خالى است .
امام حسن فرمود:
چقدر دور رفتى اى پسر هند جگرخوار! اين ، بدترين مقامى است كه تو دارى . زيرا آنانكه در اطراف تو گرد آمده اند دو گروهند:
گروهى مطيع و گروهى مجبور.
آنان كه مطيع تو هستند، معصيت كارند و اما افرادى كه به طور اجبار از تو فرمانبردارندطبق بيان قرآن عذر موجه دارند.
ولى من هرگز نمى گويم از تو بهترم چون اصلا در وجود تو خيرى نيست تا خود را بافردى مثل تو مقايسه نمايم ، بلكه مى گويم :
خداى مهربان مرا از صفات پست پاك نموده ، همان طور كه تو را از صفات نيكو وپسنديده محروم ساخته است .
آرى شخصيت انسان در پاكى و اخلاق پاك اوست ، نه در مزاياى مادى .


27- شاخه اى از درخت نبوت  

يكى از فرزندان امام حسن عليه السلام به نام عمرو با كاروان امام حسين به كربلا آمد وچون كودك بود (11) سال داشت كشته نشد و با كاروان اسرا به مدينه بازگشت .
وقتى اسيران كربلا را در شام به كاخ يزيد وارد كردند، چشم يزيد به عمرو پسر امامحسن افتاد و به او گفت :
آيا با فرزندم خالد كشتى مى گيرى ؟
عمرو گفت :
نه . ولكن يك چاقو به پسرت بده و يك چاقو به من بده كه با هم بجنگيم ، تا بدانىكه كدام يك از ما شجاعتر است .
يزيد از شنيدن سخن قهرمانانه ، آن هم از يك كودك اسير، تعجب كرد و گفت :
خاندان نبوت چه كوچك و چه بزرگشان همواره با ما دشمنى مى كنند.
سپس اين شعر را خواند:
اين خويى است كه من از اخزم سراغ دارم آيا از مار جز مار متولد مى شود.(33)
منظور يزيد اين بود كه آقازاده ، شاخه اى از درخت نبوت است كه چنين شجاعانه سخن مىگويد.(34)


28- مرد لطيفه گو 

مرد لطيفه گويى از دوستان امام حسن عليه السلام بود. مدتى نزد آن حضرت نيامده بود.روزى خدمت امام عليه السلام رسيد. حضرت پرسيد:
چگونه صبح كردى ؟ (حالت چطور است ؟)
گفت :
يابن رسول الله ! حال من برخلاف آن چيزى است كه خودم و خدا و شيطان آن را دوست مىداريم .
امام عليه السلام خنديد و فرمود:
چطور؟ توضيح بده !
گفت :
خداوند مى خواهد از او اطاعت كنم و معصيت كار نباشم . اما من چنين نيستم .
و شيطان دوست دارد، خدا را معصيت كرده و به دستوراتشعمل نكنم ولى من اين طور هم نيستم .
و خودم دوست دارم هميشه در دنيا باشم ، اين چنين هم نخواهم بود. روزى از دنيا خواهم رفت .
ناگاه شخصى برخواست و گفت :
يابن رسول الله ! چرا ما مرگ را دوست نداريم ؟
امام فرمود:
به خاطر اين كه شما آخرت خود را ويران و اين دنيا را آباد كرده ايد،
بدين جهت دوست نداريد از جاى آباد به جاى ويران برويد.(35)


29- امام حسين عليه السلام و مرد فقير 

عرب بيابانى نيازمند وارد مدينه شد و پرسيد سخيترين و بخشنده ترين شخص در اينشهر كيست ؟
همه امام حسين عليه السلام را نشان دادند.
عرب امام حسين عليه السلام را در مسجد در حال نماز ديد و با خواندن قطعه شعر حاجت خودرا مطرح كرد. مضمون قطعه شعرى كه وى خواند چنين است :(36)
تا حال هر كه به تو اميد بسته نااميد برنگشته است ، هر كس حلقه در تو را حركت داده ،دست خالى از آن در، باز نگشته است .
تو بخشنده و مورد اعتمادى و پدرت كشنده مردمان فاسق بود.
شما خانواده اگر از اول نبوديد ما گرفتار آتش دوزخ بوديم .
او اشعارش را مى خواند و امام در حال نماز بود. چون از نماز فارغ شد و به خانهبرگشت ، به غلامش قنبر فرمود:
از اموال حجاز چيزى باقى مانده است ؟
غلام عرض كرد:
آرى ، چهار هزار دينار موجود است .
فرمود:
آن پولها را بياور! كسى آمده كه از ما به آن سزاوارتر است .
سپس عبايش را از دوش برداشت و پولها را در ميان آن ريخت و عبا را پيچيد مبادا عرب راشرمنده ببيند، دستش را از شكاف در بيرون آورد و به او داد و اين اشعار را سرود:(37)
اين دينارها را بگير و بدان كه من از تو پوزش مى خواهم و نيز كه من بر تو دلسوز ومهربانم .
اگر امروز حق خود در اختيار داشتم بيشتر از اين كمك مى كردم ، لكن روزگار بادگرگونيش بر ما جفا كرده ، اكنون دست ما خالى و تنگ است .
امام عليه السلام با اين اشعار از او عذرخواهى كرد.
عرب پولها را گرفت و از روى شوق گريه كرد.
امام پرسيد: چرا گريستى شايد احسان ما را كم شمردى ؟
گفت : گريه ام براى اين است كه چگونه اين دستهاى بخشنده را خاك در بر مى گيرد ودر زير خاك مى ماند.(38)


30- سفير امام حسين عليه السلام  

هنگامى كه كاروان امام حسين عليه السلام در مسير خود به سوى كوفه به منزلگاه حاجزرسيد، اين نامه را به مردم كوفه نوشت :
به نام خداوند بخشنده و مهربان ...نامه مسلم بنعقيل به من رسيد و نوشته است شما با هماهنگى و راءى نيك در راه يارى ما خاندان بوده وآماده مطالبه حق ما مى باشيد. از خداوند مى خواهم كه همه آينده مرا به خير نموده و شما راموفق گرداند، خداوند بر همه شما ثواب و اجر بزرگ عنايت فرمايد و من هم روز سهشنبه ، هشتم ذى حجه ، از مكه به سوى شما حركت كرده ام ، جلوتر سفير خودم رافرستادم ، با رسيدن نامه من به سرعت كارهاى خود را سر و سامان دهيد و من به زودىوارد خواهم شد.
نامه را به قيس مسهر صيداوى داد و او را به سوى كوفه فرستاد.
قيس با شتاب به سوى كوفه حركت نمود ولى در قادسيه حصين پسر نمير - كه آنسامان را تحت كنترل داشت - او را دستگير كرد، خواست او را تفتيش كند قيس نامه امام حسينرا پاره كرد و پراكنده نمود. حصين او را نزد ابن زياد فرستاد. وقتى كه قيس به نزدابن زياد وارد شد. ابن زياد پرسيد:
تو كيستى ؟
قيس پاسخ داد:
من يكى از شيعيان اميرمؤ منان على عليه السلام و فرزندان او هستم .
ابن زياد: چرا نامه را پاره كردى ؟
قيس : تا ندانى كه در نامه چه نوشته شده است .
ابن زياد: نامه را چه كسى براى چه شخصى نوشته است ؟
قيس : نامه از امام حسين عليه السلام به جمعيتى از مردم كوفه بود كه نام آنها را نمىدانم .
ابن زياد خشمگين شد و گفت : هرگز از تو دست برنمى دارم مگر اين كه نام آنها را كهنامه برايشان فرستاده شده بگويى ، يا بالاى منبر بروى و بر حسين و پدر وبرادرش لعن بگويى و گرنه قطعه قطعه ات خواهم كرد.
قيس گفت : نامهاى آنان را نخواهم گفت . ولى براى لعن كردن حاضرم .
قيس بالاى منبر رفت ، پس از حمد و ثنا و درود بر خاندان پيامبر و لعن بر ابن زياد وبنى اميه گفت : مردم كوفه ! من سفير امام حسين عليه السلام به سوى شما هستم ، كاروانامام عليه السلام را در منزلگاه حاجز گذاشتم دعوت او را اجابت كنيد!
زياد آنچنان غضبناك شد دستور داد قيس را بالاى دارالعماره برده و از همانجا به زمينانداختند و استخوانهاى بدنش خورد شد. اندكى رمق داشت يكى از دژخيمان ابن زياد به نامعبدالملك پسر عمير سرش را از بدن جدا كرد و بدين گونه قيس به شهادت رسيد (ره).(39)


31- زائر امام حسين عليه السلام  

احمد پسر داود مى گويد:
همسايه اى داشتم ، به نام على پسر محمد، نقل كرد:
ماهى يك مرتبه از كوفه به زيارت قبر امام حسين عليه السلام مى رفتم ، چون پير شدمو جسمم ناتوان شد، نتوانستم به زيارت امام بروم . يك بار پاى پياده به راه افتادم ،پس از چند روز به زيارت قبر مطهر امام مشرف شدم و سلام كردم و دو ركعت نماز زيارتخواندم و خوابيدم . در عالم رؤ يا ديدم امام حسين عليه السلام از قبر بيرون آمد و فرمود:
اى على ! چرا در حق من جفا كردى ؟ در صورتى كه تو به من مهربان بودى ؟
عرض كردم :
سرورم ! جسمم ضعيف شده و پاهايم توان راه رفتن ندارد و احساس مى كنم عمرم بهپايان رسيده است و اكنون كه آمده ام چند روز در راه بودم و با سختى بسيار به زيارتتمشرف شدم ، دوست دارم روايتى را كه نقل كرده اند از خود شما بشنوم .
حضرت فرمود:
بگو كدام است ؟
عرض كردم :
روايت كرده اند؛ كه فرموده ايد:
هر كس در حال حياتش مرا زيارت كند، من او را پس از وفاتش زيارت خواهم كرد؟
امام عليه السلام فرمود:
بلى من گفته ام . (افزون بر اين ) هرگاه ببينم زوار من گرفتار آتش جهنم است ، او را ازآتش جهنم بيرون مى آورم .(40)


32- امام زين العابدين و مرد دلقك  

در مدينه مرد دلقكى بود كه با رفتار خود مردم را مى خندانيد، ولى خودش ‍ مى گفت :
من تاكنون نتوانسته ام اين مرد ((على بن حسين )) را بخندانم .
روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش ‍ مباركش برداشت وفرار كرد! امام به رفتار زشت او اهميت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوشحضرت انداختند.
امام پرسيد:
اين شخص كيست ؟
گفتند:
دلقكى است كه مردم را با كارهايش مى خنداند.
حضرت فرمود:
به او بگوييد: ((ان لله يوما يخسر فيه المبطلون )) خدا را روزى است كه درآن روز بيهوده گران به زيان خود پى مى برند.(41)


33- طولانى ترين روز عمر انسان  

شخصى محضر امام زين العابدين رسيد و از وضع زندگيش شكايت نمود.
امام عليه السلام فرمود:
بيچاره فرزند آدم هرگز روز گرفتار سه مصيبت است كه از هيچكدام از آنها پند و عبرتنمى گيرد. اگر عبرت بگيرد دنيا و مشكلات آن برايش آسان مى شود.
مصيبت اول اينكه ، هر روز از عمرش كاسته مى شود. اگر زيان دراموال وى پيش بيايد غمگين مى گردد، با اينكه سرمايه ممكن است بار ديگر باز گرددولى عمر قابل برگشت نيست .
دوم : هر روز، روزى خود را مى خورد، اگر حلال باشد بايد حساب آن را پس ‍ بدهد و اگرحرام باشد بايد بر آن كيفر ببيند.
سپس فرمود:
سومى مهمتر از اين است .
گفته شد، آن چيست ؟
امام فرمود:
هر روز را كه به پايان مى رساند يك قدم به آخرت نزديك شده اما نمى داند به سوىبهشت مى رود يا به طرف جهنم .
آنگاه فرمود:
طولانى ترين روز عمر آدم ، روزى است كه از مادر متولد مى شود. دانشمندان گفته اند اينسخن را كسى پيش از امام سجاد عليه السلام نگفته است .(42)


34- انقلاب درونى  

راوى مى گويد:
در شام بودم اسيران آل محمد را آوردند، در بازار شام ، درب مسجد، همانجايى كه معمولاساير اسيران را نگه مى داشتند، باز داشتند، پيرمردى از اهالى شام جلو رفت و گفت :
سپاس خداى را كه شما را كشت و آتش فتنه را خاموش كرد و از اين گونه حرفهاى زشتبسيار گفت . وقتى سخنش تمام شد، امام زين العابدين به او فرمود:
آيا قرآن خوانده اى ؟
گفت : آرى ، خوانده ام
امام : آيا اين آيه را خوانده اى ؟ ((قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى )) : بگو اى پيامبر! در مقابل رسالت ، پاداشى جز محبتاهل بيت و خويشانم نمى خواهم .
پيرمرد: آرى ، خوانده ام .
امام : اهل بيت و خويشان پيامبر ما هستيم .
آيا اين آيه را خوانده اى ؟ ((و آت ذا القربى حقه )) : حق ذى القربى را بده !
مرد: آرى ، خوانده ام .
امام : مائيم ذوالقربى كه خداوند به پيامبرش دستور داده ، حق آنان را بده .
مرد: آيا واقعا شما هستيد؟
امام : آرى ، ما هستيم .
آيا اين آيه را خوانده اى ؟ ((و اعلموا انما غنمتم من شيى ء فان لله خمسه وللرسول و لذى القربى )) (43): بدانيد هر چه به دست مى آوريد پنچ يك آناز آن خدا و پيامبرش و ذى القربى است .
مرد: آرى ، خوانده ام .
امام : ما ذوالقربى هستيم .
آيا اين آيه را خوانده اى ؟ ((انما يريد الله ليذهب عنكم الرجساهل البيت و يطهركم تطهيرا)) (44): همانا خداوند اراده كرده كه هرگونهآلودگى را از شما اهل بيت دور كند و پاكتان سازد.
مرد: آرى ، خوانده ام .
امام : آنها ما هستيم .
پيرمرد پس از شنيدن سخنان امام عليه السلام دستها را به سوى آسمان بلند كرد و سهمرتبه گفت :
خدايا! توبه كردم ، پروردگارا از كشندگان خاندان پيامبر تو ((محمد صلى الله عليهو آله )) بيزارم ، من با اين كه قبلا قران را خوانده بودم ولى تاكنون اين حقايق را نمىدانستم .(45)


35- معجزه اى از امام باقر عليه السلام  

ابوبصير از ارادتمندان خاص امام باقر عليه السلام بود و از هر دو چشم نابينا شدهبود. مى گويد:
به امام باقر عليه السلام عرض كردم :
شما فرزندان پيامبر خدا هستيد؟
فرمود: آرى .
ابوبصير: پيامبر خدا وارث همه انبيا بود. آيا هر چه آنها مى دانستند پيغمبر هم مى دانست؟
امام : آرى .
ابوبصير: آيا شما مى توانيد مرده را زنده كنيد و كور و بيمار مبتلا به پيسى را شفادهيد و از آنچه مردم مى خورند و در خانه هايشان ذخيره مى كنند خبر دهيد؟
امام : آرى ، با اجازه خداوند.
در اين موقع حضرت به من فرمود:
نزديك بيا!
نزديك رفتم ، به محض اين كه دست مباركش را بر صورت و چشمم كشيد، بيابان ، كوه ،آسمان و زمين را به خوبى ديدم .
سپس فرمود:
آيا دوست دارى همين گونه بينا باشى تا نظير ساير مردم در قيامت به حساب و كتابالهى كشيده شوى و يا مانند اول كور باشى و به طور آسان وارد بهشت گردى ؟
عرض كردم :
مايلم به حالاول برگردم .
آنگاه امام عليه السلام دست مباركش را بر چشمم كشيد، دوباره نابينا شدم .(46)


36- فرمان امام باقر عليه السلام  

ابوبصير مى گويد:
امام باقر عليه السلام از شخصى كه از آفريقا آمده بودحال يكى از شيعيانش ‍ را پرسيد، فرمود:
حال راشد چطور است ؟
آن مرد گفت :
هنگامى كه حركت كردم او صحيح و سالم بود و به شما نيز سلام رساند.
امام فرمود:
خداوند رحمتش كند!
مرد: مگر راشد مرد؟
امام : آرى !
- كى مرده است ؟
- دو روز پس از حركت تو.
- عجب ، راشد نه مرضى داشت و نه مبتلا به دردى بود!
- مگر هر كس مى ميرد با مرض و علت خاصى مى ميرد؟
ابوبصير مى گويد: پرسيدم :
راشد چگونه آدمى بود؟
امام فرمود:
يكى از دوستان و علاقمندان ما بود.
سپس فرمود:
شما فكر مى كنيد كه چشمهاى بينا و گوشهاى شنوا همراه شما نيست ؟
- اگر چنين فكر كنيد، بد فكر كرده ايد. به خدا سوگند! چيزى از كارهاى شما بر مامخفى نيست ، تمامى اعمالتان پيش ما حاضر است و ما هميشه متوجه رفتار شما هستيم . سعىكنيد خودتان را به كارهاى خوب عادت دهيد و جزو خوبان باشيد و با همين نشانه نيك همشناخته شويد و من فرزندان خود و همه شيعيانم را به كارهاى نيك فرمان مى دهم.(47)


37- جنيان در محضر ائمه عليه السلام  

سعد اسكافى مى گويد:
حضور امام باقر عليه السلام رفته بودم ، چون اجازه ورود خواستم ، امام فرمود:
عجله نكن ! گروهى از برادران شما پيش من هستند، سخنى دارند.
من در بيرون منزل ماندم طولى نكشيد عده اى بيرون آمدند با قيافه مخصوص ، شبيهيكديگر، گو اينكه از يك پدر و مادرند، لباس ويژه اى به تن دارند، به من سلامكردند و من جواب سلام را دادم .
پس از آن وارد محضر امام شدم ، گفتم :
فدايت شوم ! اينها كه از حضورتان بيرون آمدند، نشناختم ، چه كسانى بودند؟
فرمود: اينها برادران دينى شما از طايفه جنيان هستند.
گفتم : اجنه ها نيز به حضور شما مى آيند؟
فرمود: آرى ، آنان نيز مى آيند همانند شما ازمسائل حلال و حرام مى پرسند.(48)


38- محاكمه دو كبوتر 

محمدبن مسلم راوى معتبر مى گويد:
روزى خدمت امام باقر بودم ، ناگاه يك جفت كبوتر نر و ماده به نزد حضرت آمدند و بهزبان خود صدا مى كردند و حضرت جوابى چند به آنها فرمود.
پس از چند لحظه پرواز كردند و بر سر ديوار نشستند و در آنجا نيز هر دو اندكى صحبتكردند و رفتند.
حقيقت ماجرا را از امام پرسيدم ، فرمود:
پسر مسلم ! هر چه خدا آفريده ؛ پرندگان ، حيوانات و هر موجود زنده اى از ما اطاعت مىكنند.
اين كبوتر نر، گمان بدى به جفت خود داشت و كبوتر ماده قسم ياد مى كرد كه من پاكم ،گمان بد به من نداشته باش ! كبوتر نر قبول نمى كرد.
ماده گفت :
راضى هستى براى محكمه نزد امام باقر برويم و درباره ما قضاوت كند؟
نر پذيرفت .
پيش من كه آمدند، گفتم :
ماده راست مى گويد و بى گناه است . آنها هم قضاوت مرا پذيرفتند و رفتند.(49)


39- حق را نبايد بخاطر باطل ترك كرد 

زراره صحابه مورد اعتماد امام باقر عليه السلام مى گويد:
حضرت امام محمد باقر براى تشييع جنازه مردى از قريش رفت ، من هم در خدمت امام بودم ،زنى با صداى بلند گريست عطا (قاضى القضات وقت ) كه در تشييع جنازه حاضربود، خطاب به زن كرد و گفت :
ساكت باش وگرنه برمى گرديم .
آن زن ساكت نشد و عطا برگشت ، رفت و جنازه را تشييع نكرد.
من عرض كردم :
يابن رسول الله ! عطا برگشت .
حضرت فرمود:
ما به دنبال جنازه مى رويم و با ديگران كارى نداريم . هرگاه ببينيم كار باطلى با حقآميخته است ، حق را به خاطر باطل ترك كنيم ، حق مسلمان را ادا نكرده ايم . (يعنى اگر چهگريه زن با صداى بلند كار باطلى بود و تشييع جنازه يك امر حق است ، نبايد بهخاطر گريه زن ، تشييع جنازه را ترك كرد.) سپس ‍ امام بر جنازه نماز خواند، صاحب عزاپيش آمد تشكر كرد و گفت : خداوند شما را رحمت كند شما نمى توانيد پياده راه برويدبرگرديد! حضرت مايل نشد برگردد.
عرض كردم :
آقا! صاحب عزا به شما اجازه برگشتن داد ضمنا من هم مطلبى دارم ، مى خواهم از آنبپرسم .
فرمود:
ما با اجازه او نيامده بوديم و با اجازه او برگرديم .
اين ثوابى است كه در جستجوى آن بوديم انسان هر اندازه از پى جنازه برود پاداشبيشتر مى گيرد. (50)
بدين وسيله امام به وظيفه خود عمل نمود و حق را به خاطرباطل ترك نكرد. ((اميد است ما هم چنين باشيم )).


40- امام صادق عليه السلام و مرد گدا 

مسمع نقل مى كند:
ما در سرزمين منى محضر امام صادق بوديم ، مقدارى انگور كه در اختيار ما بود، مىخورديم ، گدايى آمد و از امام كمك خواست .
امام دستور داد يك خوشه انگور به او بدهند!
گدا گفت :
احتياج به انگور ندارم اگر پول هست بدهيد!
امام فرمود:
خداوند به تو وسعت دهد. گدا رفت و امام چيزى به او نداد. گدا پس از چند قدم كه رفتهبود پشيمان شد و برگشت و گفت :
پس همان خوشه انگور را بدهيد! امام ديگر آن خوشه را هم به او نداد.
گداى ديگرى آمد. امام سه دانه انگور به ايشان داد. گدا گرفت و گفت :
سپاس آفريدگار جهانيان را كه به من روزى مرحمت كرد! خواست برود، امام فرمود:
بايست ! (براى تشويق وى ) دو دست را پر از انگور نمود و به او داد.
گدا گرفت و گفت :
شكر خداى جهانيان را كه به من روزى عطا فرمود.
امام باز خوشش آمد، فرمود:
بايست و نرو!
آنگاه از غلام پرسيد:
چقدر پول دارى ؟
غلام : تقريبا بيست درهم .
فرمود:
آنها را نيز به اين فقير بده !
سائل گرفت . باز زبان به سپاسگزارى گشود و گفت :
خدايا! تو را شكر گزارم ، پروردگارا اين نعمت از تو است و تو يكتا و بى همتايى .خواست برود، امام فرمود: نرو! سپس پيراهن خود را از تن بيرون آورد و به فقير داد وفرمود: بپوش !
گدا پوشيد و گفت :
خدا را سپاسگزارم كه به من لباس داد و پوشانيد.
سپس روى به امام كرد و گفت :
خداوند به شما جزاى خير بدهد. جز اين دعا چيزى نگفت و برگشت و رفت .
راوى مى گويد:
ما گمان كرديم كه اگر اين دفعه نيز به شكر و سپاسگزارى خدا مى پرداخت و امام رادعا نمى كرد، حضرت چيزى به او عنايت مى كرد و همچنان كمك ادامه مى يافت .
ولى چون گدا لحن خود را عوض كرد بجاى شكر خدا، امام را دعا نمود به اين جهت كمكادامه پيدا نكرد و حضرت احسانش را قطع نمود.(51)


41- راه عذر بسته مى شود 

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
زن زيبايى را روز قيامت در دادگاه عدل الهى حاضر مى كنند كه بخاطرجمال و زيبايى خود به گناه افتاده است ؛ مى پرسند:
چرا گناه كردى ؟
در پاسخ مى گويد:
خدايا! چون مرا زيبا آفريدى به اين جهت به گناه آلوده شدم . خداوند دستور مى دهد مريمرا مى آورند، و به آن زن گفته مى شود كه تو زيباتر بودى يا مريم ؟ در حالى كه اورا زيبا آفريديم ، اما، او به خاطر جمال خود فريب نخورد.
آنگاه مرد صاحب جمالى را در دادگاه حاضر مى كنند كه بخاطر زيبايى خود به گناهآلوده شده است مى گويد:
پروردگارا! مرا زيبا آفريدى و زنان به سوى منميل و رغبت پيدا كردند و مرا فريفتند و گرفتار گناه گشتم . در اين وقت يوسف عليهالسلام را مى آورند و به او مى گويند:
تو زيباتر بودى يا يوسف ؟ ما به او جمال و زيباى داديم ولى فريب زنان نخورد!!
سپس صاحب بلا را مى آورند كه به خاطر بلاها و گرفتارى هايش معصيت كرده است . او هممى گويد:
خداوندا! بلاها و مصيبت ها را بر من سخت كردى لذا به گناه افتادم . در اين موقع ايوبعليه السلام را مى آورند و به آن شخص مى گويند:
بلاى تو سخت تر بود يا بلاى ايوب ؟ در صورتى كه ما او را به بلاى سخت مبتلاكرديم اما مرتكب گناه نشد.!(52) بدين گونه راه عذر و بهانه بر گناهكاران بستهمى شود.


42- خطر تفسيرهاى غلط 

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
شنيده بودم ، شخصى را مردم عوام تعريف مى كنند و از بزرگى و بزرگوارى او سخنمى گويند. فكر كردم به طورى كه مرا نشناسد، او را از نزديك ببينم و اندازه شخصيتشرا بدانم .
يك روز در جايى او را ديدم كه ارادتمندانش كه همه از طبقه عوام بودند، اطراف وى راگرفته بودند. من هم صورت خود را پوشانده ، به طور ناشناس ‍ در گوشه اى ايستادهبودم و رفتار او را زير نظر داشتم . او قيافه عوام فريبى به خود گرفته بود ومرتب از جمعيت فاصله مى گرفت تا آنكه از آنها جدا شد. راهى را پيش گرفت و رفت .مردم نيز به دنبال كارهايشان رفتند.
من به دنبال او رفتم ببينم كجا مى رود و چه مى كند.
طولى نكشيد به دكان نانوايى رسيد، همين كه صاحب دكان راغافل ديد، فهميد نانوايى متوجه حركات او نيست ، دو عدد نان دزديد و زير لباس ‍ خويشمخفى كرد و به راه خود ادامه داد.
من تعجب كردم ، با خود گفتم :
شايد با نانوا معامله دارد و پول نان را قبلا داده يا بعدا خواهد داد.
از آنجا گذشت و به انارفروشى رسيد مقدارى جلوى انارفروش ايستاد. همين كه احساسكرد به رفتار او متوجه ندارد، دو عدد انار برداشت و به راه افتاد.
تعجبم بيشتر شد! باز گفتم :
شايد با ايشان نيز معامله داشته است ، ولى با خود گفتم :
اگر معامله است چرا رفتارش مانند رفتار دزدهاست . وقتى كه احساس ‍ مى كند متوجهنيستند، آنها را برمى دارد.
همچنان در تعجب بودم ، تا به شخص بيمارى رسيد. نانها و انارها را به او داد و به راهافتاد. به دنبالش رفتم ، خود را به او رسانده ، گفتم :
بنده خدا! تعريف شما را شنيده بودم و ميل داشتم تو را از نزديك ببينم اما امروز كارعجيبى از تو مشاهده كردم ، مرا نگران نمود. مايلم بپرسم تا نگرانى ام برطرف شود.
گفت : چه ديدى ؟
گفتم :
از نانوا دو عدد نان دزديدى و از انارفروش هم دو عدد انار سرقت كردى .
مرد، اول پرسيد:
تو كه هستى ؟
گفتم :
از فرزندان آدم از امت محمد صلى الله عليه و آله .
مرد: از كدام خانواده ؟
امام : از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله .
مرد: از كدام شهر؟
امام : از مدينه .
مرد: تو جعفربن محمد هستى ؟
امام : آرى ، من جعفربن محمدم .
مرد: افسوس اين شرافت نسبى ، هيچ فايده اى براى تو ندارد. زيرا اين پرسش تونشان مى دهد تو از علم و دانش جد و پدرت بى خبرى و از قرآن آگاهى ندارى ، اگر ازقرآن آگاهى داشتى به من ايراد نمى گرفتى و كارهاى نيك را زشت نمى شمردى .
گفتم :
از چه چيز بى خبرم ؟
گفت : از قرآن .
- مگر قرآن چه گفته ؟
- مگر نمى دانى كه خداوند در قرآن فرموده :
((من جاء بالحسنة فله عشر امثلها و من جاء بالسيئة فلا يجزى الا مثلها)):
هر كس كار نيك بجاى آورد، ده برابر پاداش دارد و هر كس كار زشت انجام دهد، فقط يكبرابر كيفر دارد.
با اين حساب وقتى من دو عدد نان دزديدم دو گناه كردم و دو انار هم دزديدم دو گناه انجامدادم ، مجموعا چهار گناه مرتكب شده ام .
اما هنگامى كه آنها را صدقه در راه خدا دادم در برابر هر كدام از آنها ده ثواب كسب كردم ،جمعا چهل ثواب نصيب من شد. هرگاه چهار گناه ازچهل ثواب كم گردد. سى و شش ثواب باقى مى ماند. بنابراين من اكنون سى و ششثواب دارم . اين است كه مى گويم شما از علم و دانش بى خبرى .
گفتم : مادرت به عزايت بنشيند، تو از قرآن بى خبرى ، خداوند مى فرمايد:
((انما يتقبل الله من المتقين )):
خداوند فقط از پرهيزگاران مى پذيرد.
تو اولا دو عدد نان دزديدى ، دو گناه كردى و دو عدد انار دزديدى ، دو گناه ديگر انجامدادى ، روى هم چهار گناه مرتكب شدى . و چونمال مردم را بدون اجازه به نام صدقه به ديگرى دادى ، نه تنها ثواب نكردى ، بلكهچهار گناه ديگر بر آن افزودى . مجموعا هشت گناه شده ، نه ، اين كه درمقابل چهار گناه ، چهل ثواب كرده باشى .
آن مرد سخنان منطقى را نپذيرفت ، با من به بحث و گفتگو پرداخت من نيز او را بهحال خود گذاشته ، رفتم .
امام صادق عليه السلام وقتى اين داستان را براى دوستانشنقل كرد. فرمود:
اين گونه تفسيرها و توجيهات غلط در مسايل دينى سبب مى شود كه عده اى خود گمراهشوند و ديگران را هم گمراه كنند. (53)


43- فضولى موقوف  

مرد دهاتى پيوسته خدمت امام صادق عليه السلام رفت و آمد مى كرد. مدتى امام عليهالسلام او را نديد. حضرت از حال او جويا شد.
شخصى محضر امام بود خواست از مرد دهاتى عيبجويى كند و به اين وسيله از ارزش اونزد امام بكاهد گفت :
آقا آن مرد دهاتى و بى سواد است ، چندان آدم مهمى نيست . امام عليه السلام فرمود:
شخصيت انسان در عقل اوست و شرافتش در دين او و بزرگواريش در تقواى اوست ، ارزشآدمى بسته به اين سه صفت است .
زيرا مردم از لحاظ نسل يكسانند و همه از آدم هستند و مزاياى مادى ارزش آفرين نمىباشند.
آن مرد از فرمايش امام عليه السلام شرمنده شد و ديگر چيزى نگفت .(54)


44- حمل بار بر دوش شيران  

ابوحازم مى گويد:
در زمان حكومت منصور دوانيقى من و ابراهيم پسر ادهم وارد كوفه شديم . امام صادق نيز ازمدينه به كوفه آمده بود.
وقتى كه خواست از كوفه به مدينه بازگردد، علماء و فضلاى كوفه ايشان را بدرقهكردند.
سفيان ثورى و ابراهيم پسر ادهم (از پيشوايان صوفى ) از جمله بدرقه كنندگانبودند و بدرقه كنندگان كمى از امام جلوتر رفته بودند. ناگهان در بين راه با شيردرنده اى برخورد نمودند. ابراهيم بن ادهم گفت :
بايستيد تا امام صادق بيايد و ببنيم با اين شير چه رفتارى مى كند.
هنگامى كه حضرت رسيد، جريان شير را به حضرت گفتند. امام نزديك شير رفته گوششير را گرفت و از راه كنار زد.
آنگاه فرمود:
اگر مردم از فرمان خداوند اطاعت كنند، مى توانند بارهاى خود را با اين شيرانحمل كنند. (55)


45- در گرماى آفتاب  

شيبانى مى گويد:
روزى امام صادق عليه السلام را ديدم ، بيلى به دست داشت و لباس زبر كارگرىپوشيده ، در باغ خود چنان كار مى كرد كه عرق از پشت مباركش ‍ سرازير بود.
گفتم :
فدايت شوم ! بيل را بدهيد من اين كار را انجام دهم .
امام فرمود:
نه ، من دوست دارم كه مرد براى به دست آوردن روزى زحمت بكشد و از گرماى آفتاب رنجببرد. (56)


46- نجات از مرگ ناگهانى  

روزى منصور دوانيقى - خليفه عباسى كسى را به سراغ امام صادق عليه السلام فرستاد.هنگامى كه حضرت نزد وى آمد، او را در كنار خود نشانيد.
سپس چند بار صدا زد محمد را (57) پيش من بياوريد! مهدى را نزد من بياوريد! و مرتبتكرار مى كرد.
به منصور گفتند:
هم اكنون مى آيد، وقتى كه مهدى آمد منصور رو به امام كرده ، گفت :
آن حديثى را كه درباره صله رحم نقل كردى دوباره بگو تا فرزندم مهدى نيز بشنود.
امام فرمود:
آرى ! پدرم از پدرش از جدش از اميرالمؤ منين عليه السلام ازرسول خدا روايت كرد كه آن حضرت فرمود:
مردى كه از عمرش سه سال مانده اگر صله رحم كند خداوند سىسال مانده قطع رحم كند، خداوند به خاطر قطع رحم عمر سى ساله او را سه ساله مىكند.
سپس اين آيه را خواند: يمحوا الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب (58)
منصور: اين حديث نيكو است ولى منظورم اين حديث نيست .
امام : آرى ! پدرم از پدرش از جدش از اميرالمؤ منين عليه السلام ازرسول خدا(ص ) نقل كرد كه فرمود:
صله رحم خانه ها را آباد مى كند و عمرها را فزونى مى بخشد، اگر چه بجاى آورندگانمردمان خوبى نباشند.
منصور: اين هم حديثى است ، لكن منظورم اين حديث نيز نيست .
امام : صله رحم حساب - روز قيامت - را آسان مى كند و از مرگ بد، ناگهانى حفظ مى نمايد.
منصور: آرى ! منظورم همين حديث بود. (59)
هدف منصور اين بود كه مى خواست اين حديث را فرزندش بشنود و نسبت به صله ارحاممواظب رفتار خود گردد.


47- شكايت از مشكلات  

مفضل مى گويد:
محضر امام صادق عليه السلام رسيدم و از مشكلات زندگى شكايت كردم . امام عليهالسلام به كنيز دستور داد كيسه اى كه چهارصد درهم در آن بود، به من داد و فرمود:
با اين پول زندگيت را سامان بده .
عرض كردم :
فدايت شوم ! منظورم از شرح حال اين بود كه در حق من دعا كنى !
امام صادق عليه السلام فرمود:
بسيار خوب دعا هم مى كنم .
و در آخر فرمود:
مفضل ! از بازگو كردن شرح حال خود براى مردم پرهيز كن ! (60)
اگر چنين نكنى نزد مردم ذليل و خوار مى شوى . بنابراين براى دورى از ذلت ، درد دلترا هرگز به كسى نگو!


48- شرايط قبولى دعا و انفاق  

شخصى محضر امام صادق رسيد عرض كرد:
دو آيه در قرآن است من هر چه دقت مى كنم محتواى آن را نمى فهمم .
امام پرسيد: كدام آيه ؟
او در جواب گفت :
آيه اول اين است كه خداوند مى فرمايد:
((ادعونى استجب لكم )): مرا بخوانيد تا دعاى شما را مستجاب كنم .
من خدا را مى خوانم ، اما دعايم مستجاب نمى شود!
حضرت فرمود:
آيا گمان مى كنى خداوند خلاف وعده كرده ؟
گفت : نه .
فرمود: پس علت چيست ؟
گفت : نمى دانم .
فرمود:
اكنون من آگاهت مى كنم ، هر كس خدا را بندگى كند، به دستورات اوعمل نمايد، آنگاه دعا كند و شرايط دعا را رعايت كند، خداوند دعاى او را اجابت خواهد كرد.
پرسيد: شرايط دعا چيست ؟
امام فرمود:
نخست حمد خدا را بجاى مى آورى و نعمت هاى او را يادآور مى شوى و بعد شكر مى كنى ،سپس درود بر پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرستى ، آنگاه گناهانت را به خاطر مىآورى و اقرار مى كنى ، از آنها به خدا پناه مى برى و توبه مى نمايى ، اين استشرايط قبولى دعا.
پس از آن فرمود:
آيه ديگر كدام است ؟
عرض كرد:
اين آيه كه مى فرمايد:
((ما انفقتم من شى ء فهو يخلفه و هو خير الرازقين )): (61)
من در راه خدا انفاق مى كنم ولى چيزى جاى آن را پر نمى كند!
حضرت پرسيد:
آيا فكر مى كنى خدا از وعده خود تخلف كرده ؟
در جواب گفت : نه .
امام فرمود:
پس علت چيست ؟
گفت : نمى دانم .
امام فرمود:
اگر كسى از شما مال حلالى به دست آورد و در راهحلال انفاق كند هيچ درهمى را انفاق نمى كند مگر اين كه خداوند عوضش را به او مىدهد.


49- گهواره آرام بخش  

ابراهيم پسر مهزم مى گويد:
در خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، شب به خانه ام كه در مدينه بود برگشتم ، بينمن و مادرم بگو و مگو شد و من به مادرم درشتى كردم فرداى آن شب پس از نماز صبح ،به خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم ، پيش ‍ از آن كه سخنى بگويم به من فرمود:
اى پسر مهزم ! با مادرت چه كار داشتى كه شب گذشته با او به درشتى سخن گفتى ؟آيا نمى دانى رحم او منزل سكونت تو و دامنش گهواره آرام بخش تو بود و پستانشظرفى بود كه از آن شير مى خوردى ؟ (62)


50- موعظه كنايه آميز 

شقرانى آزاد كرده پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مى گويد:
منصور دوانيقى بيت المال را تقسيم مى كرد، من هم رفتم ولى كسى را نداشتم كه برايمواسطه شود تا سهمم را از بيت المال بگيرم . همچنان در خانه منصور متحير ايستاده بودمناگاه چشمم به امام صادق افتاد، جلو رفته عرض كردم :
فدايت شوم ! من غلام شما، شقرانى هستم . امام به من محبت نمود، آنگاه حاجت خود را گفتم .
امام رفت ، طولى نكشيد سهمى برايم گرفت ، همراه خود آورد و به من داد.
سپس با لحن ملايم فرمود:
شقرانى ! كار خوب از هر كس خوب است - اما چون تو را به ما نسبت مى دهند و وابسته بهخاندان پيغمبر مى دانند - لذا از تو خوب تر و زيباتر است .
و كار زشت از همه مردم زشت است - ولى از تو به خاطر همين نسبت زشت تر و قبيح تراست .
امام صادق با سخنان كنايه آميز او را موعظه كرد و رفت .
شقرانى فهميد كه امام از شرابخوارى او آگاه است در عينحال در حق وى محبت نمود. از اين رو سخت ناراحت شد و خويشتن را سرزنش ‍ كرد.


51- عقايد مورد قبول  

عمروبن حريث مى گويد:
خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم حضرت درمنزل برادرش بود. گفتم : فدايت شوم آيا دينى كه پيروى آن هستم براى شما بيان نكنم؟ (تا بدانم دينم درست است يا نه ؟)
فرمود: چرا، بيان كن !
گفتم : دين من بدين قرار است ؛
1. شهادت مى دهم به اين كه خدايى جز خداى يگانه و بى شريكى نيست .
2. و اين كه محمد بنده و فرستاده اوست .
3. روز قيامت در پيش است و شكى در وقوع آن نيست و خداوند مردگان را زنده خواهد كرد.
4. اقامه نماز و دادن زكات و گرفتن روزه ماه رمضان و حج خانه خدا واجب است .
5. امامت على عليه السلام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و امامت حسن و حسين و زينالعابدين و محمد باقر و امامت شما بعد از او و اين كه شما امامان من هستيد.
و بر همين روش زندگى كنم و بميرم و بر اين اساس خدا را پرستش ‍ كنم .
امام فرمود:
اى عمرو! به خدا سوگند دين من و دين پدرانم همين است .
پرهيزگار باش ! و زبانت را جز از سخن خير نگهدار! و نگو من به اراده خودم هدايت شدهام ، بلكه خداوند تو را هدايت كرده است . بنابراين خدا را درمقابل نعمتهايش كه به داده شكرگزار باش ! و از كسانى مباش وقتى كه حاضر استسرزنشش كنند و چون غايب شود پشت سرش غيبت نمايند و مردم را بر دوش خود سوار مكن !و بر خويشتن مسلط مساز! (به اين كه كارهايى را كه از عهده تو بر نمى آيد، به آنهاوعده بدهى .) زيرا اگر مردم را بر خود مسلط كنى ، بر دوشت سوار نمايى ، ممكن استاستخوان شانه ات بشكند و درمانده شده از زندگى بيفتى . (63)


next page

fehrest page

back page