بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکمت عملی, سید محمدرضا غیاثى کرمانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HEK00001 -
     HEK00002 -
     HEK00003 -
     HEK00004 -
     HEK00005 -
     HEK00006 -
     HEK00007 -
     HEK00008 -
     HEK00009 -
     HEK00010 -
     HEK00011 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

اثبات اينكه نفس مدرك به ذات و متصرف با ابزار و ادوات است  
نفس به خود آگاه است و از اين آگاهى به خود نيز آگاه است . به عبارت ديگر خود را مىشناسد و به شناخت خود هم شناخت دارد. و براى شناخت خود به ابزارىمتوسل نشده است ؛ زيرا نمى تواند وسيله اى ميان او و ذات او به منظور معرفى او براىخودش قرار بگيرد. و لذا فيلسوفان گفته اند:((عاقل ومعقول و عقل متحّد و يكى هستند)). و امّا تصرف نفس كه به وسيله ابزار و ادوات صورت مىگيرد روشن و آشكار است ؛ زيرا به كمك حواس ، احساس مى كند و با عضلات و اعصابتحريك مى نمايد كه در علم طبيعى مفصل از آن بحث شده است و اين حواس ، ابزار تصرّفنفس محسوب مى شوند.
اثبات محسوس نبودن نفس به يكى از حواس  
و امّا اينكه نفس به يكى از حواس ، محسوس نمى باشد واضح است ؛ زيرا حواسّ غير ازاجسام و جسمانيات را نمى توانند حسّ كنند و در مطلب گذشته ثابت شد كه نفس ازجسمانيات نيست پس محسوس نيست .
تا كنون بيان شد كه نفس ناطقه چيست و به همين مقدار اكتفا مى كنيم .
بقاى نفس ناطقه پس از مرگ  
مخفى نماند كه نفس ناطقه پس از انحلال تركيب بدن باقى مى ماند و مرگ و عدم بهساحت آن راه ندارد. دليل آن اين است كه هر موجود كه باقى است ولى امكان فنا داشتهباشد، بقاى آن بالفعل و فناى آن بالقوه است . و لذا بايد ظرف بقاىبالفعل غير از ظرف فناى بالقوه باشد؛ زيرا اگر ظرف بقاىبالفعل عينا همان ظرف فناى بالقوه باشد لازم مى آيد كه بعد ازتبديل قوه به فعل در يك حال بين بقا و فنا جمع شده باشد كهمحال است . حال كه چنين است بايد حتما بين قوه وفعل ملاقات صورت بگيرد و گرنه توصيف آن به اينكه فانى بالقوه است درست نمىباشد؛زيرا اتصاف چيزى به امكان عدم چيزديگركه هرگزبين آنهاملاقاتى صورت نمىپذيرد درست نيست ، مثل سياهى و سفيدى كه با فرض ملاقات مى توانيم بگوييم : اينجسم ممكن است كه سياه نشود، ولى اگر ملاقات بين سفيدى و سياهىمحال باشد، نمى توانيم جسمى را به امكان عدم سياهى متّصف كنيم .
و امّا ملاقات معنوى يا به صورت حلول حالّ در محلّ است يا بين دو حالّ در يك محلّ و ملاقاتدو حال در يك محلّ نه به صورت ضرورى بلكه به صورت اتفاقى است در حالى كه درمورد مسئله اى كه ما مطرح كرديم بايد اين ملاقات به صورت ضرورى باشد پس براىرفع اشكال بايد ملاقات بين ظرف بقاى بالفعل و ظرف فناى بالقوه به صورتحلول يكى در ديگرى باشد در حالى كه نمى تواند فناى محلّ درحال بالقوه باشد؛ زيرا بقاى حالّ بعد از فناى محلّمستحيل است . پس ظرف فناى بالقوه محلّ آن موجودى است كه بقاىبالفعل دارد.
و از اينجا روشن شد كه هر موجود باقى كه فنا به ساحت آن راه ندارد به صورت حالّدر محلّى قرار دارد. و حالّ يا صورت است و يا عرض و فنا هم فقط در صورت يا عرضراه پيدا مى كند و ما گفتيم كه نفس حلول در محلّى نمى كند بلكه جوهرى قائم به ذات خوداست و جسم و جسمانى نمى باشد پس فنا را به آن راهى نيست و بهانحلال تركيب بدن منعدم نمى شود. و اگر كسى به طريق استقرا در حالات اجسام نظركند و از علم ((كون و فساد)) مطلّع باشد، درمى يابد كه هيچ جسمى بكلى نابود نمىشود بلكه اعراض و اوضاع و تركيبات و تاءليفات و صورتها و كيفيّات روى يكموضوع مشترك با حفظ ماده مشترك متبدّل و متغيّر مى گردند. و آنچه اين حالات مختلف راحمل مى كند در همه اوقات بر يك حال باقى است ؛ مثلاً آب ، هوا مى شود و هوا آتش مىگردد وماده اى كه اين صورتهاى سه گانه راحمل مى كند در هر سه حال موجود است و گرنه نمى توان گفت كه آب هوا شد و هوا آتشگرديد و نمى توان گفت كه اين موجود موجود ديگر شد. و البته آن مادهحامل بالقوه فناى صورتهاى ديگر است . با توجه به اين مقدمه كه مواد جسمانىقابل فنا نيستند مسلما جواهر مجردى كه از هيولاى اولى به مراتب برتر و شريفترندهرگز قبول فنا نمى كنند.
بدن ابزارى براى روح 
اگر كسى در علم اخلاق بررسى و خوض بنمايد درمى يابد كه بدن به منزله ابزار ووسيله اى براى نفس است مانند ابزار و ادوات صنعتگران و پيشه وران و كسانى كه مىپندارند كه بدن محلّ ومكان حلول نفس است سخت در اشتباهند؛ زيرا نفس ‍ جسم و جسمانىنيست و حلول به جسمانيات تعلق دارد. پس مردن و فناى بدن همانند از دست رفتن ابزار وادوات صنعتگران است كه در كتب مربوطه با توضيح واستدلال و برهان ذكر گرديده است ، واللّه اعلم .
فصل سوّم : تعداد قوه هاى نفس انسانى و تميز آنها از يكديگر 
نفس به اشتراك لغوى شامل سه معناى مختلف است كه مربوط به اين بحث مى باشد:
1 - ((نفس نباتى )) كه آثار آن در انواع حيوانات و انسانها و نباتات ظاهر مى گردد.
2 - ((نفس حيوانى )) كه فقط در افراد نوع حيوانى تصرّف دارد.
3 - ((نفس انسانى )) كه فقط مخصوص انسانهاست كه از ديگر حيوانات متمايز هستند.
و هركدام از اين نفوس سه گانه داراى چند قوه هستند كه هر قوه منشاءعمل خاصى است .
امّا نفس نباتى داراى سه قوه است :
1 - ((قوه غاذيه )) كه عمل آن به كمك چهار قوه (جاذبه ، ماسكه ، هاضمه و دافعه ) است .
2 - ((قوه ناميه )) كه عملآن به كمك ((غاذيه )) و قوه ديگرى به نام ((مغيره )) است .
3 - ((قوه توليدمثل ))كه عمل آن به كمك ((غاذيه ))وقوه ديگرى به نام ((مصوّره ))است .
و امانفس حيوانى داراى دو قوّه است :
1 - قوه ادراك آلى .
2 - قوه تحريك ارادى .
و اما ((قوه ادراك آلى )) بر دو قسم است :
اوّل : آنچه ابزار آن مشاعر ظاهرى (باصره ، سامعه ، شامه ، ذائقه و لامسه ) است .دوّم :آنچه ابزارآن حواس باطن (حسّمشترك ،حسّ خيال ،فكر،وهم وذكر)است .
و اما ((قوه تحريك ارادى )) نيز داراى دو قسم است :
اوّل : تحريك به منظور جذب منافع كه آن را ((قوه شهوى )) مى گويند.
دوّم : تحريك به منظور دفع ضرر كه آن را ((قوه غضبى )) مى نامند.
و امّا نفس انسانى برخلاف همه جانداران اختصاص به يك قوّه دارد كه ((نطق )) نام دارد.قوه نطق داراى ادراك است و نيازى به ابزار و ادوات ندارد و بين مدركات تميز مى دهد. وچون همواره متوّجه شناخت حقايق موجودات و محيط به انواع معقولات است ، آن را((عقل نظرى )) گفته اند و از سوى ديگر چون همواره متوجه تصرّف در موضوعات و تميزوتشخيص بين مصالح و مفاسد كارها و استنباط صنايع و حرفه ها ازقبيل تنظيم امور زندگى است ، آن را ((عقل عملى )) مى گويند. و به خاطر همين تقسيم حكمترا نيز به دو بخش ((حكمت نظرى و حكمت عملى )) تقسيم نموده اند.
و امّا بحث از آثار اين قوه ها و دليل وجود هر يك از آنها و تمايز هركدام از يكديگر و بحثاز آنكه مبداء اين قوه ها در حيوانات و انسانها يك نفس مجرّد است يا اينكه نفوس و قواىگوناگون ، متعلق به علم طبيعى است ، ولى ما در اينجا مى خواهيم فرق ميان قوايى كهآثار آنها به اراده و اختيار صادر شده و كمال آنها اكتسابى است و قوايى كه آثار آنها ازروى طبيعت و بى اختيار صادر شده و كمالى زايد بر طبيعت خود ندارند، آشكار سازيم .
سه قوّه از قواى مذكور با همكارى انديشه و فكر و اراده منشاءافعال و آثار مى گردند، اين سه قوه عبارتند از:
1 - قوه ادراك معقولات و تميز بين مصالح و مفاسدافعال كه ((قوه نطق )) نيز ناميده مى شود.
2 - قوه جذب منافع و لذّات اكل و شرب و غريزه جنسى و غيره كه ((قوه شهوى )) نيزگفته مى شود.
3 - قوه دفع مضرّات و اقدام بر كارهاى هولناك و سلطه خواهى بر ديگران كه آن را((قوه غضبى )) نيز مى خوانند.
از ميان اين قوا دو قوه اخير؛ يعنى شهوت و غضب مشترك بين انسان و حيوان و قوه نخستينيعنى ((نطق )) مخصوص انسان است . و هر يك از اين قوه ها داراى مظهرى در اعضاى بدنمى باشند كه به منزله ابزار و ادوات آن قوه محسوب مى گردند.
مظهر قوه نطق ، مغز يعنى محل انديشه و تفكر و مظهر قوه غضبى در قلب يعنى معدنحرارت غريزى و منبع حيات و مظهر قوه شهوى جگر يعنى ابزار تعذيه و تقسيمبدل ما يتحلل به ساير اعضاست . و گاهى از اين سه قوه ؛ يعنى ناطقه و غضبى وشهوى به ((سه نفس )) نيز تعبير مى كنند و لذا اوّلى را ((نفس ملكى )) و دوّمى را ((نفسسبعى )) و سوّمى را ((نفس بهيمى )) مى گويند. و اما ساير قوّه ها مانند غاذيه و ناميه وامثالهما در موضوعات خود به مقتضاى طبيعت خود تصرف مى كنند و ربطى به انديشه وفكر ندارند و كمالات آنها نيززايد برطبيعتشان نمى باشد.
فصل چهارم : انسان اشرف موجودات است 
اجسام طبيعى از آن جهت كه جسم هستند در رتبه با يكديگر مساوى مى باشند و بر يكديگرامتياز و فضيلتى ندارند؛ زيرا همه مشمول يك حدّ معنوى هستند و يك صورت جنسى هيولاىاولى مقوم آنها مى باشد. و امّا آنچه كه موجب تقسيم آنها به انواع عناصر و غيره مى شودنيز باعث شرافت و فضيلت يكى بر ديگرى نمى گردد، ولى اختلاف رتبه و فضيلت ازآنجا شروع مى شود كه ميان اين عناصر اختلاط و امتزاج و تركيب پيدا شود و آنگاه هرقدركه يك مركّب به اعتدال حقيقى يعنى وحدت معنوى نزديكتر باشد، آثار و صورتهاىشريفترى پيدا مى كند و همين آغاز مرحله شرافت و رتبه آن مى باشد؛ مثلاً هر جمادى كهماده آن صورتهاى بيشترى را بپذيرد از ديگر جمادات ارزشمندتر است و اين شرافتداراى مراتب بسيار و مدارج بى شمارى است تا به جايى مى رسد كه آن مركب قادر برقبول نفس نباتى است .
پس وقتى كه داراى اين نفس گرديد، چند خاصيت ازقبيل تغذيه و رشد و نموّ و جذب و دفع پيدا مى كند كه البته اينها نيز برحسب تفاوتاستعداد آن مركب ، متفاوت خواهند بود. هرچه مانند مرجان به افق جمادات نزديكتر باشدبه معادن بيشتر شبيه است و از اين مرحله كه بگذريم به گياهانى كه بدون احتياج بهبذر و كاشتن بلكه به مجرد آميخته شدن عناصر و طلوع آفتاب و وزش باد مى رويندوعمر درازى نمى كنند و زود پژمرده مى شوند و سپس به گياهانى كه داراى بذرند ودرختانى كه ميوه دارند مى رسيم كه عمر درازى دارند و برخى از آنها كه شريفترندافراد مذكّر آنها كه منشاء صور و مواليد هستند از افراد مؤ نث آنها كه مبداء مواد هستندمتمايز مى گردند تا به درخت خرما مى رسيم كه داراى چند ويژگى مهم است كه حيواناتاز اين ويژگيها برخوردارند.
ويژگيهاى درخت خرما و مطلبى شگفت انگيز و روايتى جالب  
در تركيب و بنيه درخت خرما جزئى وجود دارد كه حرارت غريزى در آن بيشتر است و بهمنزله قلب حيوانات مى باشد و باعث روييدن شاخه مى گردد همانطور كه رگها از قلبحيوانات مى رويند. و باز در عمل لقاح و بارگيرى و جفتگيرى شبيه به حيوانات است وبوى گرده آن مشابه بوى نطفه جانوران مى باشد و ديگر آنكه اگر سر درخت خرما راقطع كنند و يا آفتى به قلب آن برسد و يا در آب غرق شود، خشك مى گردد كه شبيهبه برخى از حيوانات است . برخى از كشاورزان مطلب عجيب و شگفت انگيزىنقل مى كنند كه برخى از درختان خرما به يك درخت مخصوصىتمايل پيدا مى كنند و از هيچ درخت ديگر گرده گيرى و لقاح نمى كنند و اين ويژگىبسيار شبيه به عشق حيوانى است . و تشابه بين درخت خرما و حيوانات فراوان است وفقط يك فرق وجود دارد و آن اينكه نمى تواند به منظور طلب غذا مانند ساير حيواناتروى زمين راه برود.
در اخبار نبوى آمده است :((اَكْرِمُوا عَمَّتَكُمُ النَّخْلَةَ، فَاِنَّها خُلِقَتْ مِنْ بَقِيَّةِ طينِ آدَمَ))(34) .اين روايت اشاره به همين معناست كه ذكر گرديد.
اين مقام نهايت كمال نباتى و آغاز اتصال به افق حيوانى است كه با فراتر رفتن از آنداراى مراتب حيوانى مى گردد. آغاز مرحله حيوانى هماناتصال به پايان خطّ نباتى است و در آغاز آن مرحله حيواناتى قرار دارند كه مانند گياهمتولد مى شوند ولى از اختلاط و توليد مثل و حفظ نوع خويشعاجزند.مثل كرمهاى خاكى وبرخى از حشرات و جانداران فصلى كه شرافت آنها برنباتات آن است كه قدرت بر حركت ارادى دارند و داراى احساس مى باشند تا غذا و آنچهرا كه سازگار با وجود آنهاست به سوى خود جذب كنند.
از اين مرحله كه بگذريم به حيواناتى مى رسيم كه نيروى غضب در آنها وجود دارد تابه وسيله آن از آسيب مخالفان خود دور مانده و برحذر باشند وآن نيرو در آنان متفاوت استو ابزار آن نيز بر حسب توان آنها فراهم گرديده است . اگر قدرت آنها زياد باشد آنابزار به منزله سلاح آنهاست كه برخى مثل نيزه اند همانند شاخ و برخىمثل كارد و خنجرند همانند دندان و چنگال و برخىمثل تبر و چماق هستند همانند سُم و مانند آن و برخىمثل كمان وتيرند همانند ابزار تيراندازى در برخى از حيوانات و پرندگان . و امّا آنحيواناتى كه قدرت كمترى دارند به ابزار ديگرى مسلّح هستندمثل گريختن و حيله كردن كه مخصوص آهو و روباه است و وقتى كه با ديده دقت بنگريممى بينيم كه در هر حيوانى هرچه كه نياز بوده براى آن مهيّا شده است خواه نيرو و خواهابزار ديگر و خواه به الهام براى حفظ مصالح به منظور حفطكمال شخص يا نوع ، از قبيل شرايط جفتگيرى و توليدمثل و حفظ نسل و تربيت آن و ساختن لانه وآشيانه و ذخيره غذا و موافقت و مخالفت با همگنانو احتياط و سياست و هوشمندى و فراست در هر مورد به گونه اى كه موجب اعجاب خردمندانو اعتراف به حكمت و قدرت خداوند سبحان گشته است :(سُبْحانَ الَّذى اَعْطى كُلَّ شَىْءٍخَلْقَهُ ثُمَّ هَدى )(35) و اختلاف مراتب بين حيوانات خيلى بيشتر از اختلاف مراتب بيننباتات است ؛ زيرا آنها به بسايط نزديكتر و اينها دورترند.
شرافت انسان بر ساير موجودات جهان 
با ارزش ترين نوع حيوان آن است كه هوش و ادراك آن به اندازه اى است كهقابل تعليم و تاءديب باشد و كمالى را كه در ذات آن نيست پيدا كندمثل اسب و باز شكارى و هر چه اين استعداد در آن حيوان بيشتر باشد ارجحيّت و ارزشبيشترى دارد تا به حيواناتى مى رسيم كه فقط با ديدن يك حركت ، به سرعت فرا مىگيرند ومثل آن حركت را انجام مى دهند، بدون اينكه آنها را تمرين داده و زحمتى براى آنهامتحمل شده باشند.
اين مرحله ، نهايت مرتبه حيوانى و آغاز مرتبه انسانى است كه ساكنان برخى ازكشورهاى جهان تقريبا شبيه به اين حيوانات بوده و در همين افق پايانى خط حيوانى ونقطه آغازين خط انسانى بسر مى برند.
از آغاز مرحله حيوانى تا پايان آن هر چقدر كه تفاوت مشاهده مى شود مقتضاى طبيعت آن نوعحيوان است كه موجب اين اختلاف مرتبه گرديده است ، ولى از اين مرحله به بعد بر اساسفكر و انديشه افراد انسانى مراتب و درجات انسانى متفاوت مى شوند. پس هركس كهنيروهاى بيشترى داشته و ابزار بهترى را براى رهايى از نقص ونيل به كمال به كار بندد از شرافت بيشترى برخوردار است ، مرحله پايين اين درجاتمتعلق به كسانى است كه به وسيله عقل و قوه حدس صنايع ارزشمند و حرفه هاى دقيق وابزار لطيف را به دست مى آورند. درجه بالاتر از اين مخصوص ‍ كسانى است كه باعقل و انديشه فراوان در علوم و معارف و كسبفضايل مى كوشند. و درجه بالاتر متعلق به كسانى است كه با وحى و الهام و بدونوساطت اجسام ، احكام و معارف و حقايق را از مقربان حضرت حق دريافت نموده و بهتكميل خلق و تنظيم معاش و معاد مردم پرداخته و باعث راحت و سعادت مردم در هر عصر ونسل و هر زمان و مكانى مى باشند. واين مرتبه بالاترين مرتبه نوع انسانى است وتفاوت بين انسانها از تفاوت بين حيوانات و نباتات بيشتر است . وقتى كه انسان بهمرحله آخر رسيد به عالم اشرف و مراتب ملائكه مقدس وعقول و نفوس ‍ مجرّد نايل گشته تا به مقام وحدت برسد كه آنجا خط دايره وجود به هممى رسد مانند خط دائره كه از يك نقطه آغاز شده تا دوباره به همان نقطه برسد. پس ‍واسطه ها برخيزند و ترتب و تضادّ بگريزند و مبداء و معاد يكى شوند و جز حقيقةالحقايق و نهاية المطالب ؛ يعنى حق مطلق چيزى نماند:(وَيَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلالِوَاْلاِكْرامِ )(36) .
پس با اين مقدمات ، شرافت انسان نسبت به ساير موجودات جهان هستى و ويژگيهاى او وهمچنين ارزش كسانى كه ضمير آنان مطلع نور الهى و مظهر فيض ‍ وحدانى و وجود آنانغاية الغايات و نهاية النهايات است مانند انبيا و اوليا عليهم السّلام عنى خلاصه هاىموجودات و گزيدگان از كائنات روشن شد و ((لَوْلاكَ لَما خَلَقْتُ اْلاَْفلاكَ))(37) مصداقاين معناست بلكه اين معانى كه ذكر شد، هدف آن اشاره است .
غرض ازاين بحث اين بود كه انسان بداند كه از نظر فطرت ميان دو مرتبه اعلى عليين واسفل السافلين قرار دارد و مى تواند با اراده خويش به سمت بالا و يا با طبيعت خود بهسمت پايين برود؛ زيرا هم از نظر ظاهرى و هم از نظر باطنىمثل ساير حيوانات است كه نيازهاى وى تاءمين شده است ؛ يعنى همانطور كه خداوند بهحيوانات ، غذا، مو، پشم و ابزار دفاعى داده و طبيعت آنها را به مقتضاى مصلحت خلق نموده ،رفع نيازمنديهاى ظاهرى انسان را نيز به فكر و انديشه و تدبير خود او حواله فرمودهاست تا به احسن وجه برطرف گرداند، مثلاً غذاى او بدون كاشت و داشت و برداشت وسپسآسياب و آرد كردن و خمير نمودن و نان پختن و آميختن و لباس او بدون نخ ‌ريسى وبافندگى و خياطى و يا دبّاغى و سلاح بدون ساخت و پرداخت ، به هيچ وجهقابل تحصيل نيست .
از نظر باطنى نيز، مانند نباتات و حيوانات است ؛ يعنى همانطور كه خداوندكمال هر يك از آنها را به طور طبيعى و غريزى در خود آنها قرار داده ،كمال انسانى را نيز به فكر و انديشه و عقل و اراده اومحوّل فرموده وكليد سعادت و كمال و شقاوت و سقوط را به دست خود او سپرده كه اگربر وفق صلاح و اراده خويش بر صراط مستقيم حركت كرده وتدريجا به سمت علوم ومعارف و آداب و فضايل گرايش پيدا كند و شوق بهكمال را كه طبيعى و فطرى اوست به گونه اى صحيح و پسنديده هدايت كند، از مرتبهاى به مرتبه اى و ازافقى به افق ديگر مى رساند تا جايى كه نور الهى بر آن مىتابد و مجاورت ملا اعلى مى يابد و از مقربان حضرت حق مى گردد، ولى اگر در همانمرحله اصلى متوقف گردد، طبيعت او را به سمت سقوط مى كشاند و شوق فاسدوميل تباه مثل شهوات پست كه در طبع منحرفان و بيماران اخلاقى قرار دارد به آن افزودهشده تا روز به روز و لحظه به لحظه به انحطاط بيشتر رسيده مانند سنگى كه ازبالا به پايين سرازير گرديده در كمترين مدّت به درّه هلاكت سقوط پيدا مى كند. دراينباره گفته اند:

هِىَ النَّفْسُ اِنْ تُهْمَلْ تُلازِمْ خَساسَةً
وَاِنْ تُبْتَعَثْ نَحْوَ الْفَضائِلِ تَلْهَجُ(38)
دليل احتياج به معلّمان و مربّيان 
چون انسان در آغاز راه فطرتا استعداد پذيرش دو حالت ترقى و سقوط را دارد، نياز بهمعلمان و واعظان و ادب كنندگان و هدايت پيشه گان است تا برخى را به لطف و مهر وبعضى را به خشم و قهر از جانب شقاوت به سمت سعادت سوق دهند؛ شقاوتى كه نيازبه كوشش فراوان ندارد بلكه خود سكون و توقف ، نوعى شقاوت است و سعادتى كهنيازمند به تلاش زياد و انقلاب درونى دارد.
فصل پنجم : كمال و نقص نفس انسان 
براى بيان كمال و نقص نفس انسان نياز به دو مقدمه است :
1 - هر موجودى خواه شريف و ارزشمند و خواه پست و بى ارزش ، داراى ويژگى است كههيچ موجود ديگرى با او در آن ويژگى شريك نيست و تعيّن و تحقق ماهيّت آن موجود مستلزمتحقق آن ويژگى است هرچند كه ممكن است كه كارهاى ديگرى انجام بدهد كه برخى ازموجودات ديگر نيز آن كارها را بتوانند انجام دهند مثلاً شمشير تيز و برّان و اسب مطيع وراهوار است كه چيز ديگرى با اين دو همسان نيست گرچه شمشير با تيشه در تراشيدن واسب با الاغ در بار كشيدن اشتراك دارند.
2 - كمال هر موجودى در آن است كه ويژگى خود را به نحوكامل به ثبوت و ظهور برساند چنانكه نقص آن موجود در عدم اظهار آن ويژگى به طوركامل است ؛ مثلاً شمشير هرقدر كه برّانتر و اسب هر اندازه كه راهوارتر باشد بهكمال نزديكتر است ولى اگر شمشير كُند باشد به جاى قطعه اى آهن به كار مى رود واگر اسب نافرمانى كند بر او پالانى گذارده وبه جاى الاغى مورد باركشى قرار مىگيرد. انسان نيز داراى ويژگى است كه از ساير موجودات متمايز مى باشد ولى داراىافعال و نيروهايى است كه از حيوانات ونباتات و معادن و اجسام نيز ساخته است . تنهاويژگى انسان كه هيچ موجود ديگر با او شريك نيست ((قوه نطق )) است و منظور از ((نطق)) سخن گفتن بالفعل نيست ؛ زيرا چه بسا كسى گنگ باشد ولى در عينحال ((ناطق )) ناميده شود بلكه مراد از نطق ، قوه ادراك معقولات وقدرت بر تشخيص بينزشت و زيبا و پسنديده و ناپسند و تصرّف از روى فكر و انديشه مى باشد و بهواسطه اين قدرت است كه افعال انسانى به خير و شرّ و حَسَن و قبيح تقسيم و خود آنانسان به سعادتمند و شقاوتمند موصوف مى گردد، در حالى كه هرگز حيوانات ونباتات به چنين اوصافى توصيف نمى گردند.
پس هركس كه نيروى ((نطق )) را چنانكه بايدوشايد به كار بسته و بااراده و تلاش بهفضيلتى كه براى او در نظر گرفته اند روى بياورد، ((خيّر و سعيد)) گشته واگراهمال و سستى كند و يا به جانب مخالف فضيلت حركت كند،((شرير و شقى )) مى گردد.
اگر مقتضيات حيوانى بر او غالب گردد و همّت خود را مصروف در تاءمين آنها بنمايديعنى در تحصيل لذات و شهوات جسمانى از قبيل شهوت جنسى و شكم پرورى كه نتيجهغلبه قوه شهوى است و يا در انتقامگيرى و غلبه بر ديگران كه ثمره استيلاى قوهغضبى است ، همت بگمارد؛ از مرتبه انسانى دور گشته و به مرتبه چارپايان يا پستتر از آن سقوط مى كند زيرا اگر فكر كند درمى يابد كه تكيه روى اينمسائل ، رذيله و نقصان محض است و حيوانات ديگر در اين مورد به مراتب گوى سبقت را ازوى ربوده اند، چنانكه مشهود است كه سگ در خوردن و خوك در شهوترانى و شير دراعمال قدرت و بسيارى ديگر از حيوانات هوايى و دريايى از انسان در اينگونهمسائل كاملتر و قادرترند. پس چگونه عقل اجازه به تلاش در مسيرى مى دهد كه اگرنهايت كوشش را بنمايد به سگى نرسد و با خوكى برابرى نكند و از كمترين درّنده اىعقب بماند.
و فضيلت انسانى زمانى از قوه به فعليت مى رسد كه نفس را از چنينرذايل و نقايصى پاك كند؛ زيرا تا پزشك مرض را ريشه كن نكند اميدى به بهبودىمريض ‍ نيست و تا رنگرز جامه و لباس را از چرك و كثافات تميز نكند،قابل رنگ شايسته اى نمى باشد، ولى اگر زمام نفس را به دست گيرد و ازميل به نقص و فساد بازدارد قطعا نيروى ذاتى آن به حركت درآمده و به مقتضاى ذات بهعلوم حقيقى و معارف كلّى مايل و مشغول مى گردد و روز به روز بر اين شوق وميل افزوده مى شود. درست مانند آتشى كه تا هيزم خشك نباشد شعله ور نمى شود و همينكهشعله كشيد، هر لحظه بر شراره آن افزوده مى شود و نيروى احراق و سوزانيدن كهمقتضاى طبع آن است به طور كامل ظاهر و آشكار مى گردد.
مراتب مختلف نقص و كمال 
نقص داراى مراتب و عوامل گوناگونى است . گاهى انسان به علّت عدم استفادهكامل از عقل و انديشه در طلب مقصود و گاهى به واسطه وجود موانع بر سر راه رسيدنبه مطلوب و گاهى به دليل هماهنگ شدن با بهايم و درندگان به واسطه غلبه شهوتو غضب وامثال اينهابه هلاكت ابدى و شقاوت سرمدى مى رسد.
از سوى ديگر كمال انسانى نيز داراى مراتب گوناگونى چند برابر مراتب نقص ‍ مىباشد. اين مراتب كمال در تعابير دينى به عبارات مختلفى ازقبيل : سلامت ، سعادت ، نعمت ، رحمت ، ملك باقى ، سُرور حقيقى ، قرة العين تبيينگرديده چنانكه در مورد اخير در قرآن كريم آمده است :(فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْقُرَّةِ اَعْيُنٍ )(39) و در برخى از مقامات به حور و قصور و غلمان و ولدان نموده اند. و دربعضى از صور كنايه از لذتى است كه ((لاعَيْنٌ رَاءَتْ وَلا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَلا خَطَرَ عَلى قَلْبِبَشَرٍ))(40) و به همين منوال تا برسد به مرحله جوار رب العالمين و شرف شهودجلال حضرت حق در نعيم مقيم .
پس هركس كه به نيرنگ طبيعت از چنين مواهب شريف ابدى محروم بماند و در طلب شهواتپست بيفتد كه در حقيقت (كَسَرابٍ بِقيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْانُ ماءًا )(41) مى باشند، سزاوارعذاب الهى است .
فصل ششم : مراد از كمال نفس و ردّ مخالفين در اين موضوع 
بيان شد كه نفس انسانى داراى كمال و نقص است . اكنون به منظور آگاهى بر حقيقت آنكمال و ايجاد شوق در جهت كسب آن ، به شرحى پيرامون آنكمال مى پردازيم . كمال هر موجود مركبى غير ازكمال اجزاى آن است ؛ مثلاً كمال سكنجبين غير ازكمال سركه و كمال انگبين و يا كمال منزل غير ازكمال خشت و گِل و سنگ و چوب است . و چون انسان مركّب استكمال او نيز غير از كمال اجزاى اوست .
و امّا كمال انسان بر دو گونه است : 1 - كمال قوه علمى 2 -كمال قوه عملى . امّا كمال قوه علمى آن است كه به سوى ادراك معارف ونيل علوم شايق باشد تا به مراتب موجودات و حقايق آنها به اندازه توان آگاهى و اطلاعپيدا كند و سپس به شناخت مطلوب حقيقى و غرض كلّى مشرّف شده تا به عالم توحيدبلكه ((مقام اتحاد)) دست يابد و دل او آرام و مطمئن گردد و غبار حيرت و زنگار شك ازچهره ضمير و آينه خاطر و سترده شود. حكمت نظرى تمامامشتمل بر تفصيل اين نوع كمال است .
و امّا كمال قوه عملى آن است كه قوا و افعال مخصوص آنها را به نظم و انتظام درآورد تامطابق و موافق يكديگر شوند و به واسطه تسالم بين آنان ، اخلاق شايسته اى نصيب اوگشته و سپس به اصلاح و تكميل ديگران يعنى تدبيرمنزل و اداره شهر بپردازد. اين كمال ، مطلوب حكمت عملى است كه در اين كتاب گذرا به آنخواهيم پرداخت .
پس كمال نخستين كه متعلق به نظر است به منزله ((صورت )) وكمال دوم كه متعلق به عمل است به منزله ((مادّه )) مى باشد و همانطور كه صورت بدونماده و ماده بدون صورت ، ثبات و ثبوت ندارند، علم بىعمل ضايع و عمل بى علم محال خواهد بود. پس كمالى كه از تركيب علم وعمل به دست مى آيد به عنوان هدف وجود انسان مطرح گرديده است ؛ زيراكمال و هدف از نظر معنا نزديك به همديگر هستند و فرق بين آن دو اين است كه هدف در حدّقوه و استعداد است و وقتى كه به فعليّت رسيدكمال ناميده مى شود همانطور كه يك منزل تا وقتى كه در تصوّر مهندس است هدف ناميدهمى شود ولى وقتى كه وجود خارجى پيدا كرد به درجهكمال رسيده است ، پس انسان نيز وقتى كه به اين مقام رسيد كه بر مراتب كائنات بهطور كلى آگاه گرديد جزئيات مندرج تحت آن كلّيات نيز در اوحاصل گرديده اند و وقتى كه علم و آگاهى او باعمل مقارن گشته و اخلاق وملكات او پسنديده گشت ، به تنهايى جهانى مانند جهان خارجخواهد گشت و شايسته است كه او را ((عالم صغير)) بنامند. پس خليفه خداوند در بينبندگان و از اولياى خاص حضرت حق و انسانى تامّ مطلق مى گردد كه همواره باقى وجاويدان و مستقر در نعيم و قابل فيض خداوندى است و از اين پس بين او و خداوند حجاب وپرده اى حايل نمى باشد و به شرف قرب نايل مى گردد و براى همه انسانها رسيدنبه اين مقام و مرتبه ممكن است و گرنه برخى به اين مقام نمى رسيدند و بر سايرحيوانات نيز فضيلت و برترى نداشتند.
عقيده منكران و شبه منكران معاد 
برخى از كوته فكران گفته اند كه انسان بعد از مردن از بين مى رود و معادى ندارد. اينبى خبران همه همّت خود را در كسب لذات و نيل به شهوات گمارده و گمان كرده اند كهنفس ناطقه براى تهيه چيزهايى است كه به لذات دنيوى منجر گردند؛ مثلاً گفته اند:فايده ((ذكر و فكر)) كه دو قوه از قواى نفس هستند اين است كه انسان لذّت خوردن وآشاميدن و ارضاى غريزه جنسى را به خاطر بياورد و با فكر و انديشه به آن دسترسىپيدا كند، پس نفس نفيس را خادم و مزدور شهوت خسيس كرده اندو چقدر شبيه به همين عقيده وراءى است تصوّر كسانى كه لذات بهشت را نيز مانند لذات اين دنيا پنداشته و در عباداتو مناجاتهاى خويش بهشت عدن و قرب حضرت حق را به منظورتحصيل آن لذات درخواست نموده و در دنيا كه زهد مى ورزند در حقيقت به تجارت وسوداگرى پرداخته و از اندك اين دنيا براى بسيار آن دنيا مى گذرند. اين عدّه در حقيقتنه تنها از زهد بهره اى نبرده اند بلكه حريصترين انسانها بر كامرانى و لذت طلبىهستند.
و اگر كسى به اينها هشدار دهد كه لذات جسمى از ضروريات بدن انسانى است ؛ زيرابدن از طبايع متضادى مثل حرارت و برودت و رطوبت و يبوست تركيب يافته و غلبه يكىاز اينها بر ديگران موجب از هم پاشيدن تركيب بدن است . پس اگر با خوردن و آشاميدنبه معالجه اين مشكل برمى خيزيم ، سعادتى نداشته و به هدفى نرسيده ايم ؛ زيرا((سعيد)) آن است كه مانند خدا و فرشتگان اصلاً رنجى نداشته باشد تا به مداوا ومعالجه آن بپردازد.
در پاسخ مى گويند: خدا با انسان قابل مقايسه نيست و انسانهايى هم داريم كه ازفرشتگان بالاترند و خلاصه گوينده اين سخنان را به نادانى متّهم مى كنند.
دليل روشن بر سخافت راءى و پوچى گفتار آنان اين است كه : كسى كه نفس بهيمى برنفس عاقله او مستولى گشته و اقدام بر اعمال زشت شهوانى مى نمايد ولى هنوز اندك مايهاى از عقل سليم در او وجود داشته باشد، از آشكار شدن آناعمال و رفتار، احساس شرم و حيا مى كند و سعى مى كند كه آناعمال را در بيغوله ها و تاريكيها انجام دهد و اگر كسى متوجّه رفتار ننگين او شود ازشدت خجالت آرزوى مرگ مى كند. چنين فردى كه اميد به اعاده سلامت و صحت روح و رواناو مى رود، بايد انديشه كند كه شرم وحيا دليل بر زشتى يكعمل است ؛ زيرا همه مردم طبيعتا مايل به آشكار كردن كار زيبا هستند و اينكه به كار زشتبرانگيخته مى شوند نشانه نقصانى است كه لازمه طبيعت بشرى است و حتى الامكان بايدريشه كن گردد. البته كسى كه از انسانيت منسلخ گرديده و بى شرمى در او ملكه شدهاميدى به اصلاح و مداواى بيمارى مزمن او نيست .
براى روشن شدن پوچى عقيده آنان مى توان از آنها پرسيد كه اگر اين كارها نيكوستپس چرا آنها را كتمان و انكار مى كنند و بلكه انكار آنها را فضيلت مى شمارند و اعترافبه انجام آنها را نشانه پستى و وقاحت و بى شرمى مى خوانند؟
پس فرزانگان وعاقلان بايد همّت بر ريشه كن كردن اين عيوب و نقايص بگمارند و از((غذا)) به اندازه حفظ سلامتى مزاج و ادامه حيات اكتفا كرده و نه به قصد لذّت بلكهبه منظور تندرستى تناول كنند هرچند كه لذت ، خود به خود و بالعرضحاصل مى گردد. و اگر هم خواستند به بيش از اين به منظور حفظ آبرو و احترام خود دربين مردم و پرهيز از بخل و پست فطرتى رو بياورند مشروط به آن است كه به رنج وگرفتارى مبتلا نشوند.
و بايداز((لباس ))به اندازه ضرورت اكتفاكنند و بيش از آن در صورتى صحيح استكه بخواهند از سرزنش ديگران محفوظ بمانند ولى نبايد به فخرفروشى مبتلا گردند.
و همچنين بايد در مورد ((آميزش جنسى )) به اندازه نياز و توليدمثل اكتفا كرده و پا از دايره شرع و عقل بيرون نگذاشته و به ناموس مردم چشمداشتىنداشته باشند.
و در مورد ((مسكن )) و ساير مايحتاج خود همين روشاعتدال و ميانه روى و مقدار نياز را رعايت كنند.
رابطه انسان با فرشتگان و حيوانات  
سه قوه در انسان با يكديگر درآميخته اند كه پست ترين آنها نفس بهيمى و متوسط آنهانفس سبعى و بالاترين آنها نفس ملكى است . انسان به واسطه نفس بهيمى با بهائم وحيوانات شريك و از فرشتگان جدا و به واسطه نفس ملكى با فرشتگان شريك و ازحيوانات جداست . و عنان اختيار و زمام اراده به دست اوست كه اگر خواست به منزلگاهبهائم فرود آيد و يكى از آنان گردد و اگرمايل بود به درندگان بپيوندد و در جرگه آنان باشد و نيز اگر دوست داشت به مقامفرشتگان راه پيداكند و در زمره آنان قرار بگيرد. در قرآن مجيد اين سه نفس ((امّاره ،لوّامه و مطمئنّه )) ناميده شده است .
نفس امّاره فرمان به ارتكاب و انجام شهوات داده و بر آن اصرار مى ورزد.
نفس لوّامه پس از ارتكاب آن شهوات در مقام پشيمانى و سرزنش آنعمل را در ديده بصيرت زشت مى سازد.
نفس مطمئنه جز به كار زيبا و عمل پسنديده راضى نشده و دستورى نمى دهد.و حكماگفتهاند:صاحب نفس ملكى صاحب ادب و كرم در ذات و جوهرخويش است .
و صاحب نفس سبعى هرچند كه اديب نيست ولى قابليت براى ادب دارد و از تاءديب كنندهخويش اطاعت مى نمايد. و صاحب نفس بهيمى نه ادب دارد و نهقبول ادب مى كند و دليل اينكه خداوند نفس بهيمى را در وجود انسان قرار داده همانا لزومبقاى بدن و جسم است كه مركب نفس ملكى در دوران رسيدن بهكمال مى باشد.
و دليل لزوم نفس غضبى آن است كه بتواند نفس بهيمى راكنترل كرده وآن را ادب نمايد و اجازه جولان و فساد به آن ندهد.
افلاطون در مورد نفس سبعى و بهيمى مى گويد: نفس بهيمى مانند طلاست كه نرم وقابل انعطاف مى باشد و نفس سبعى مانند آهن است كه سخت و غيرقابل انعطاف مى باشد. و در جاى ديگر گفته است : چقدر دشوار است كه انسان شهوانىفاضل و دانشمند شود.
پس اگر كسى در صدد انجام كارى زيبا باشد ولى قوه شهوى همكارى نكند بايد استمداداز غضب كه تهييج كننده غيرت است او را مقهور و دربند نمود و باز اگر شهوت غالب آيدولى پس از ارتكاب عمل ناپسند، حسرت و پشيمانىحاصل آيد هنوز اميد به اصلاح و صلاح او مى باشد و گرنهمثال او همان است كه ارسطو مى گويد: بيشتر انسانها را چنان مى بينم كه ادعاى علاقهبه كارهاى زيبا مى كنند ولى براى شناخت فضيلت آنها اقدامى نكرده و در نتيجه بهسستى و تنبلى دچار مى شوند و آنگاه فرقى بين آنان و كسانى كه اظهار علاقه اى بهكارهاى زيبا نمى كنند نيست ؛ زيرا اگر بينا و نابينايى هر دو به چاه بيفتند هر دو هلاكشده اند ولى فقط بينا سزاوار ملامت و سرزنش است كه چرا با وجود داشتن بينايى بهچاه افتاده است .
تشبيه سه نفس ملكى و سبعى و بهيمى 
حكماى قديم سه نفس ملكى و سبعى و بهيمى را به فرشته و سگ و خوكى تشبيه كردهاند كه در يك طويله جمع گرديده كه هركدام از آنها چيره شوند حاكميت را در دست مىگيرند و برخى ديگر چنين مثال زده اند كه انسان در رابطه با اين سه نفس ‍ مانند يكشخصى است كه سوار بر حيوانى شده و به همراه سگى به شكار رفته است كه اگرانسان قدرت را در دست بگيرد، حيوان و سگ را به وجه نيكويى تدبير و اداره و هدايت مىنمايد و به موقع غذا و استراحت آنها را تاءمين مى كند، ولى اگر حيوان چيره شود ازانسان كه سوار بر اوست پيروى نكرده و هرجا كه علفى ببيند به شتاب به آن سو مىدود و در فراز و نشيب به صورتى ناهنجار حركت مى كند و خود و همراهان را به ناراحتىو هلاكت مى اندازد. و اگر سگ غالب شود به مجرّد ديدن شكار، آن انسان و حيوان را بهزور به آن سمت مى كشاند و خود و آنان را به هلاكت ونابودى مى رساند،اما اگر فرماندر دست انسان باشد، از اين آفات و بليّات همگى در امان خواهند ماند.
اگر اين سه قوّه در حالاعتدال و تسالم بسر ببرند برخلاف همه اجسام خواهند بود چرا كه از تدبير نفس ملكىاتحّاد دونفس ديگر با آن به وجود مى آيد كه گويا در حقيقت اين سه يكى شده اند و درعين حال آثار و خواص هركدام در جاى خود ظاهر و آشكار مى گردد. و لذا بين علما ودانشمندان اختلاف است كه آيا اينها سه نفس جداگانه هستند و يا سه حالت از يك نفس .ولى اگر تدبير به دست نفس ملكى سپرده نشود تنازع و تخالف پديد آمده و همواره ايننزاع در تزايد خواهد بود تا اينكه منجر به نابودى هر سه و ابزار آنها گردد. و معناى((فسق )) همين است كه : انسان نسبت به سياست الهى بى اعتنايى كرده و نعمتهاى او راتضييع كند و معناى ((كفر)) آن است كه : وسايط فيض الهى را انكار نموده و حق آنها راناديده بگيرد. و ((ظلم )) آن است كه : امور را در غير موضع خود قرار بدهد و ((سيرقهقرائى )) آن است كه : رئيس را مرئوس و پادشاه را مملوك و خداوند را برده و بندهبگرداند. اينها همه محصول اطاعت از شياطين و پيروى از سنّت ابليس لعين و جنود اوست .
فصل هفتم : خير و سعادت كه همان كمالمطلوب است
چون هر كارى داراى هدفى است ، هدف از كمال نفس نيز ((سعادت )) است كه نسبت بهانسان ((خير)) محسوب مى شود. پس سزاوار است كه به ماهيّت خير و سعادت اشاره اىبشود تا انگيزه اى براى ناقصان و تشويقى براى آگاهان و سرور وفرحى براىكاملان گردد.
سخنى از ارسطوى حكيم واستاد ابوعلى (ره ) 
ارسطوى حكيم ، كتاب ((اخلاق )) خود را با اينفصل آغاز نموده والحق والانصاف كه راءى او در اين باب صائب بوده است (42) ؛ مىگويد: آغاز تفكر، پايان عمل و پايان تفكر، آغازعمل است . مثلاً نجّار تا در آغاز تصوّر فايده تختخواب را نكند هرگز به فكر ساختن آننمى افتد وتا كيفيت ساختن آن را به طور كامل در ذهن نياورد به ساختن آن نمى پردازد وتا ساخته نشود فايده آن كه در آغاز يك فكر بيشتر نبودحاصل نمى شود، هكذا عاقل تا تصوّر خير و سعادت را كه نتيجهكمال نفس هستند نكند به فكر تحصيل كمال نمى افتد و تا آن خير و سعادتحاصل نگردند براى او فايده اى در بر ندارد.
و استاد ابوعلى ؛ از زبان ارسطو نقل مى كند كه در كتاب اخلاق خويش گفته است:((نوجوانان يا كسانى كه در حال و هواى آنان بسر مى برند از اين كتاب بهره چندانىنمى برند و منظور از نوجوانان ، افراد كم سنّ وسال نيست ؛ چرا كه عمر را در اين باب تاءثيرى نيست ؛ بلكه مراد كسانى هستند كه بهشهوات جسمى پرداخته اند)).
آنگاه استاد ابوعلى در كتاب اخلاق خود مى گويد:((و من كه در اينفصل از كتاب خويش بحث از خير و سعادت كردم . نمى خواستم كه اينگونه افراد به آنبرسند بلكه قصدم آن است كه به گوش آنها برسد و متوجّه بشوند كه بشر مى تواندبه خير و سعادت دست يابد تا انگيزه اى در آنها پيدا شود و اگر توفيق رفيقشانگرديد به آن راه يابند)).
ما نيز مى گوييم : به عقيده حكماى پيشين خير بر دو نوع است : 1 - خير مطلق 2خير نسبى.
((خيرمطلق )) غاية الغايات است كه مقصود از وجود آن وجود همه موجودات مى باشد
و ((خير نسبى )) آن است كه در راه رسيدن به آن خير مطلق مؤ ثر و وسيله مناسبى باشد.
((و سعادت )) نيز مانند خير است ولى در مقام مقايسه با هر شخصى بايد بررسى شود وآن عبارت از رسيدن به كمال با حركت ارادى نفسانى است . پس سعادت هر انسانى غير ازسعادت انسانهاى ديگر است ، در حالى كه خير در همه انسانها يكسان است .
برخى ، در مورد حيوانات نيز اطلاق لفظ سعادت نموده اند ولى دراصل اين اطلاق مجازى است ؛ زيرا رسيدن بهكمال از سوى حيوانها برخاسته از روى فكر و انديشه نيست بلكه ناشى از غريزه وطبيعت آنهاست پس سعادت حقيقى نيست .
و امّا دليل اينكه گفتيم خير در همه يكسان است اين است كه هر حركتى و فعاليتى بهمنظور رسيدن به هدفى صورت مى گيرد و عقلاً صحيح نيست كه شخصى بدون هدفتلاش و فعاليتى بكند و هدف هر كارى بايد منتهى به خيرى گردد وگرنه بىحاصل و عبث خواهد بود و عقلاً قبيح و زشت مى باشد. پس اگر آن هدف فى نفسه خيرباشد خير مطلق است و اگر موجب رسيدن به خير بالاترى باشد خير نسبى ناميده مىشود. و چون فكر و انديشه همه عاقلان متوجه خير مطلق است ، پس همه در آن مشترك ويكسان هستند و لذا ضرورى است كه آن را شناخته و همّت بر كسب آن بگمارند و از توجهبه خيرات نسبى متفرقه احتراز كنند و اشتباها شرّ را به جاى خير نگيرند.
تقسيم خير از ديدگاه ارسطو 
ارسطو به نقل فَر فوريوس خيرات را اينگونه تقسيم نموده است . برخى از خيرات((شريف )) و برخى ((ممدوح )) و برخى ((بالقوه )) و برخى ((مفيد)) در راه رسيدن بهخير هستند.
امّا ((خير شريف )) آن است كه شرافت آن ذاتى است و به واسطه آن چيزهاى ديگر نيزشرافت كسب مى كنند كه عبارتند از ((عقل و حكمت )).
و امّا ((خير ممدوح )) انواع فضايل و اقسام افعال نيكو و زيبا هستند.
و امّا ((خير بالقوه )) استعداد اين خيرات است .
و امّا ((خير نافع و مفيد)) آن خيراتى هستند كه فى نفسه مطلوب نيستند ولى به خاطررسيدن به خيرى مطلوبند مانند ثروت و مكنت .
تقسيم خيرات به گونه ديگر نيز قابل تصوّر است و آن اينكه : خيرات يا اهدافند و يانيستند و اهداف يا تام هستند و يا غير تام . اهداف تام سعادتى هستند كه هنگامحصول ، ديگر صاحب آنها بيش از آن نمى طلبد برخلاف اهداف غير تام مانند سلامتى وفراخ دستى كه با حصول آنها نياز به چيزهاى ديگر نيز هست . و اما خيراتى كه هدفنيستند مانند آموختن علم و دانش و معالجه و تمرين .
تقسيم ديگر خيرات به اين صورت است كه : خيرات يا نفسانى هستند و يا بدنى و ياغير از اين دو و به عبارت ديگر خيرات يا معقول هستند و يا محسوس .

next page

fehrest page

back page