بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تسلیه العباد, شهید ثانى رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALEBAD01 -
     ALEBAD02 -
     ALEBAD03 -
     ALEBAD04 -
     ALEBAD05 -
     ALEBAD06 -
     ALEBAD07 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

درجات رضا
براى رضا سه درجه است :
اول اين است كه بنده نظر كند به سوى موقع بلاو عقلى كه مقتضى رضاست و موقعرضا را دريافت مى تواند نمود و احساس المش را مى تواند كرد، ولكن مى باشد راضىبه بلا بلكه رغبت در آن مى نمايد به حسب عقل خود و هر چند طبع همراهى نكند از جهت طلبثواب خداى تعالى بر ان و مزيد قرب در حضرت او و ظفر يافتن : بالجنهالتى عرضها كعرض السموات و الارض ‍ اعدت للمتقين : به بهشتى كهعرض آن چون پهناى آسمانها و زمينهاست كه مهيا شده است براى پرهيزكاران . و اينگونه از رضا، رضاى متقين است و مثلش چون كسى است كه درخواست فصد و حجامت از طبيبحاذق نمايد به مقتضاى امراضش ، و آنچه صلاح او در آن است و الم نشتر فصاد و تيغحجام دريابد و به آن درد و الم ، راضى باشد وعمل فصاد و حجام رامنت پذيرد.
و نيز همچنان است كه در طلب سود و فايده سفر كند و مشقت سفر راتحمل نمايد و ميل خواطر به حصول فوايد، رنج سفر را بر او گوارا دارد و به آن رنجو زحمتش راضى كند و هر وقت چنين بنده اى را بليه اى از خداىمتعال امر رسد و بر او يقين باشد كه ثوابى كه خداى تعالى براى او ذخيره مى فرمايدبالاتر از آن چيز است كه از او فوت مى شود، به آن بليه رضا مى دهد و رغبت مى كند وزياد او را دوست مى دارد و خداى تعالى را شكر مى گزارد.
دويم : آن است كه بر آن دستور از بليه نازله درك الم نمايد و آن را دوست دارد: زيرا كهمراد محبوب و رضاى او را در آن بيند پس آنكه محبت بر نهادش غالب آيد. تمام مراد و هواىاو در رضاى محبوب اوست و اين مقام مشهود است نسبت به دوستى مردم كه بعضى از آنهابه بعضى محبت حاصل كنند و به عمر او دل نهد و چه بسيار واصفان كه در نظم و نثرخود اين حالت را وصف كرده و كتابها نموده اند و جز حالت صورت ظاهر به چشم معنى ومقصدى ديگر در او نيست و نيست اين زيبايى وجمال مگر پوستى بر گوشت كشيده و خونى كه مشحون است به پليديها كه بدايتش ازنطفه گنديده و نهايتش جيفه متعفن گرديده است و در بين ايناحوال غدره (233) و اخباث را حمال است و ديده چنين جمالى خسيس ديده خسيسى است كه چهبسيار كه غلط بيند و بسا كه خرد را بزرگ و بزرگ را خرد نمايش دهد و زشت را زيباشناسد و حصير را ديبا نگرد. پس چون انسان تصوير چنين استيلاى محبتى را نمايد ازكجا محالاست محبت جمالى ابدى و لايزال كه نهايتى براىكمال او نيست و به ديده بصيرتى درك مى شود كه شبهه و غلط بر ندارد و مرگ و فنابر آن پى نسپارد بلكه پس از مرگ زنده و باقى ماند و با رحمت خداىعزوجل به سرور و مشتاقى ديدار و تلاقى نمايد، به رزق الهى مسرور شود و به سعىشراب طهور رسد بلكه مرگش مزيد تنبه و استكشاف است و مايه رحمت و استعطاف و اينامرى است از حيث اعتبار روشن و آشكار و خواهى يافت از آثارى كه وارد شده است ازاحوال محبان و اقوال ايشان كه پاره اى از آنها مى آيد و زنگ شبهه از صفحه خاطر مىزدايد ان شاء الله و اين درجه درجه مقربان است .
سيم : اين است كه احساس الم نكند و اسباب الم بر او جارى شود و پرواى آن نداشتهباشد و جراحتى به او رسد و دردش را در نيايد. مثلش چون مرد مجاهد است كه رزم آزمايد ودر حال خوف يا غضب و حمله يا هرب ، زخمى به او رسدو احساس آن نكند تا جريان خون اورا به جراحت رهنمون گرددد. و بسا كه مردى شتاب زده در پى كارى رود و بپاى او خارىرود و به واسطه اشتغال خاطر دردش را درك ننمايد و شايد فصدش كند يا سرش رابتراشند و نشتر حجام كند باشد يا تيغ حلاق (234) تند نباشد و اگردلش متوجهامرى از معظمات امور است ابدا ملتفت نمى شود: زيرا كهدل هر گاه به مهمى مستغرق و مشتغل گرديد غير از آن را ترك مى كند و آنچه را بر تنرسد درك نمى نمايد و نظاير اين حال در اموراهل دنيا كه دل بر كارى نهند و تن به مخاطره اى دهند. و از خورد و خواب فرو مانند و ازنان و آب به ياد نياورند بسيار است و واضح و آشكار و چنين است عاشقى كه مستغرقمطالعه جمال محبوب باشد و در غير اين حالت اگر مكروهى بيند به ستوه آيد درانحال انديشه غمى نكند و احساس المى ننمايد و اين از اثر استيلاى محبت بردل است و مشغولى دل له محبت و عشق از اعظم شواغل و چون اينحال در المى خفيف نسبت به مهرى ضعيف تصوير شود در رنج اليم نسبت به حب عظيمتصوير مى پذيرد. به درستى كه تضاعيف محبت را تضاعيف الم تقدير بايد نمود و بهتصوير بايد آورد و همچنان كه مهر صورتهاى جميله ظاهره را كه به حاسه بصردريافت مى شود قوتى است محبت صور جميله باطنه را كه به نور بصيرت درك مى شودقوتى ديگر است .
و جلال لا يقاس بها جلال پس از آنكه چيزى از آنجمال و جلال لايزال منكشف شود و آن محبت حقيقه بردل و جانش غالب آيد كه از دست رود و مدهوش و مست گردد، چنان استيناس (235) بيندكه هره بر او جارى شود احساس ‍ نكند.
روايت شده است كه زنى را پا بلغزد و ناخنى از او جدا گرديد. برخاست و بخنديدگفتند: آيا دردى نيافتى كه به اصلاحش نشتافتى ؟ گفت : اميد ثواب درد رازائل و مرا به لذتى نائل نمود.
و بعضى از آنها يكى را علتى يافته بود، علاج كرد و خود به آن علت دچار و گرفتارآمد و به كار علاج پرداخت . گفتندش : چرا داروئى ننوشى و به چاره خود نكوشى ؟
گفت : ضرب الحبيب لا يوجع زخم تيغ دوست را دردى نيست .
مترجم گويد: در آخر اين فصل ابتداى باب عشق و جوانى از بوستان سعدى بسيار مناسباست و نوشته مى شود:

خوشا وقت شوريدگان غمش
اگر زخم ببينند و گر مرهمش
دمادم شراب الم در كشند
وگر تلخ بينند دم در كشند
بلاى خمار است در عيش مُل
جفاهاى خار است باشاخ گل
نه تلخست صبرى كه با ياداوست
كه تلخى شكر باشد از دست دوست .
اسيرش نخواهد رهايى زبند
شكارش نجويد خلاص از كمند
چو پروانه آتش خود در زنند
نه چون كرم پيله به خود در تنند
دلارام در بر دلارام جوى
لب از تشنگى خشك و بر طرف جوى
نگويم كه بر آب قادر نيند
كه بر شاطى نيل مستسقى اند
تو را عشق همچون خودى زآب و گل
ربايد همى صبر و آرام دل
به بيداريش فتنه بر خط خال
به خواب اندرش پايند خيال
به صدقش چنان سر نهى بر قدم
كه بينى جهان با وجودش عدم
گرت جان بخواهد به كف بر نهى
و گر تيغ بر سر نهد سر نهى
چو عشقى كه بنياد آن بر هواست
چنين فتنه انگيز و فرمان رواست
عجب دارى از سالكان طريق
كه باشند در بحر معنى غريق
زسوداى جانان به جان مشتعل
به ذكر حبيب از جهان مشتعل
به ياد حق از خلق بگريخته
چنان مست ساقى كه مى ريخته
نشايد به دارو دوا كردشان
كه كس مطلع نيست بر دردشان
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
كه با حسن صورت ندارند كار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
اگر ابلهى داد، بى مغز اوست
مى صاف وحدت كسى نوش كرد
كه دنيا و عقبى را فراموش كرد
فصل : بعضى از حكايات صابران و راضيان به قضاى الهى
در ذكر جماعتى از گذشتگان است كه رضاى آنها را به قضاى الهى ، سابقين از علماوفائقين از فضلا، نقل و حكايت و قصه و روايت كرده اند.
علاوه بر آنچه اشارت رفت و بشارت داده شد، بدان كه بيشتر آنچه وارد آورديم در بابصبر از جماعت بزرگان متضمن رضا بوده به قضا، بخصوص در مرگ فرزند وامثال آن و اينك در اينجا به طور عموم مى نگاريم .
چون بلا بر حضرت ايوب - على نبينا و - عليه السلام - اشتداد يافت و امتداد گرفت ،زنش گفت : چرا خداى را خود را نمى خوانى كه شفايت ارزانى دارد؟ جواب داد كه اى زن منهفتاد سال درملك و نعمت ، زندگانى رانده ام و مى خواهم هفتادسال در بلا و زحمت بگذرانم ، شايد نعمت خداى را شكر رانم و آداب بندگى را ادايىتوانم ، و شايسته من ، صبر بر بلاء و اين خود شرط ولاء است . (236)
و روايت شده است كه حضرت يونس - على نبينا و عليه السلام - به حضرتجبرئيل - عليه السلام - گفت : مرابه كسى از مردم زمين كه بيشتر عبادت خداى كند دلالتفرماى او را به مردمى دلالت نمود كه جذام دو دست و دو پايش را خورده و چشم و گوششرا برده بود و مى گفت : الهى متعتنى بهما ماشئت و سلبتنى ما شئت و ابقيت فيكالامل بابر باب الوصول (237) خداوندا بهره بخشيدى مرا به قوه دستو پاى و حاسه چشم و گوش مادامى كه خواستى و گرفتى از من هنگامى كه خواستى وباقى گذاشتى براى من آرزويى را به بهتر راهوصول كه به فناى رحمت تو در آيم و نعمت رضاى تو را دريابم و روايت شده استكه حضرت عيسى - عليه السلام - به مردى نابينا عبور فرمود كه پيس و زمينگير بود ودو شق تن او را ناخوشى فلج قرار گرفته و گوشت بدن او به علت جذام فرو ريختهبود و مى گفت : الحمدلله الذى عافانى مما ابتلى كثيرا من خلقه حمدو ستايش مر خدائى را كه عافيت بخشيده است مرا از آنچه بسيارى از خلق خود را به آنمبتلا فرموده است .
آن حضرت فرمود: يا هذا واى شى من البلاء اراه مصروفا عنك : اىمرد!كدام بلاست كه منصرف از تو توانم ديد؟
گفت : يا روح الله انا خير ممن لم يجعل الله فى قلبه ماجعل فى قلبى من معرفته اى روح الله !من بهترم از آنكه قرار نداده استخداى در دل او آنچه قرار داده است در دل من از شناسايى خود
فرمود: صدقت هات يدك راست گفتى و دست خود را به من دهدست خود را به آن حضرت داد و ناگاه مردى شد از همه مردم خوشروى تر و افزونتر شان در اندام هيات خداوند توانا امراض او رازائل فرمود و برخاسته التزام صحبت آن حضرت را اختيار نمود و در خدمتش به بندگىخداى عزوجل مى پرداخت . (238)
و بعضى از ايشان روايت كرده اند كه در بدايت مسافرت خود، قصد عبادان كردم و مردىنابينا ديدم كه جذام و جنون داشت و بر زمين افتاده مورچگان گوشت بدنش را مى خوردندسر او را از زمين برگرفتم و در كنار خود گذاشتم و با او تكلم نمودم افاقه در ضعفحالش به هم رسيد و گفت : كيست اين بوالفضول كه ميانه من و پروردگارمداخل شده است ؟ قسم به حق خداى كه اگر مرا وجب پاره پاره كند، او را زمن ، جز دوستىنيفرايد.
وپاى يكى از آنها به واسطه آكله (239) از زانو قطع شد ، پس گفت الحمدالله الذى اخذ منى واحدة و ترك ثلاثا و عزتك لان اخذت لقد ابقيت و لئن كنت ابتليت لقدعافيت خداوند را ستايش كه يكى را از من باز گرفت و سه را باقىگذاشت . قسم به عزت و جلال تو كه هر آينه اگر گرفتى ، باقى گذاشتى و اگرگرفتارى نمودى ، عافيت ارزانى داشتى ، و ذكر خويش راترك نكرد تا شب را بهپايان رسانيد.
مترجم گويد كه اين كلمات را قاضى شمس الدين شمس الدين ابن خلكان به تغيير اندكىبه عروة بن الزبير نسبت مى دهد، در آن سفر كه از شام به مدينه طيبه معاودت نمودوپايش به واسطه مرض آكله مقطوع شده بود چنان كه درفصل سيم از اين كتاب به اين وقعه اشارت شد، اين كلمات و مناجات بگفت :
اللهم انه كان لى اطراف اربعة فاخذت واحدا وابقيت لى ثلاثا فلك الحمد و ايمالله لئن اخذت لقد ابقيت ولئن ابتليت لطالما عافيت معنى چنان دهد كه ترجمهشد.
و گفته است بعضى از ايشان كه از هر مقامى دركحال و مرام را توانستم رسيد، مگر رضاى به قضا را جز به قدر استشمام رائحه ، براين مقدار اگر خداى تعالى همه مردمان به بهشت برد و مرا به اتش در اندازد هر آينهراضى مى باشم .
از بعضى ارباب معارف سوال شد كه آيا به پايان رضا از قضاى الهى توانستىرسيد؟ گفت : اما به پايان نرسيده ام ولكن مقامى را از رضا دريافته ام كه اگر خداىتعالى مرا بر روى دوزخ پل قرار دهد و همه مردمان بر من عبور دهند و به بهشت روند وپس از آن جهنم را تنها به بدن من پر كند، هر آينه اينحال را دوست مى دارم و از نصيب خود به اين امر خشنودى مى آورم
و اين سخن كسى راست كه دانسته است محبت به خداى تعالى هم او را فراگرفته تا دردسوختن به آتش را از او منع نموده باشد و استيلاى اينحال در موقع خود، غير محال است لكن از خاطره هاى نفوس ضعيفه اين زمان دور است وسزاوار نيست آنكه ضعيف و محروم باشد آنان را كه به اين مقام و مرام رسيده اند انكارنمايد و گمان كند آنچه از ان عاجز است اولياى خدا از آن عجز دارند.
مترجم غزلى از مرحوم معتمد الدوله ميرزا عبد الوهاب متخلص به نشاط در اين مقام مناسبيافته مى نويسد.
گر آسوده ور مبتلا مى پسندد چه خوشتر از اين كو به ما مى پسندد
چه دانيم ناخوش كدام است يا خوش خوش است آنچه بر ما خدا مى پسندد
چرا پاى كوبم چرا دست بازمساءله مرا خواجه بيدست و پا مى پسندد
خطاى من اى شيخ بر من چه گيرى مرا عفوا او با خطا مى پسندد
طبيبا به درمان دردم چه كوشى مرا درد او بى دارو مى پسندد
نشاطا توانا سياست يارت برو ناتوان باش تا مى پسندد
و عمر بن حصين (240) به مرض استسقا گرفتار گرديد و سىسال بر پشت خفت و نه ايستاد و نه نشست وپرستاران او را بر سريرى خوابانيده براىقضاى حاجت او موضعى را سوراخ كرده بودند برادرش علاء حصين بر او در آمد و ازمشاهده حال و امتداد ناخوشى او سخت گريست .
عمر گفت : چرا گريه مى كنى ؟
گفت : از اين كه تو را بر اين سختى حال مى بينم
گفت : گريه مكن كه آنچه را خداى عزوجل دوست مى دارد من دوست مى دارم پس از آن گفت :تو را حديثى مى كنم شايد خداى تعالى تو را به اين حديث نفع بخشد و بايد تا زندهام از مردم نهان دارى به درستى كه ملائكه خداى مرا زيارت مى كنند و انس به آنها دارم وسلام آنها را مى شنوم اين سر را بدان . و به درستى كه اين بليه براى من رنج نيست ،زيرا كه سبب اين نعمت بزرگ شده و كسى كه اين مقام را در ابتلاى خود بيند، چگونهراضى به اين ابتلا نخواهد بود؟ (241)
گفته است بعضى از ايشان كه بر سويد بن شعبه وارد شديم . جامه افتاده ديديم وگمان نكرديم در زير جامه چه باشد. پس جامه بر داشته شد زنش او را گفت كهاهل تو فدايت باد !چه طعام و شربت براى تو حاضر كنيم ؟ پس گفت خفتين در بسترامتدادى را گرفت و استخوانهاى بدن سائيده شد و لاغرى وهزال (242) مرا به نهايت فرا گرفته است . زمانى است كه غذايى نخورده ايم وشربتى ننوشيده ام و چند روز را ذكر نمود - و گفت : نمى خواهم از اينحال به مقدار سر ناخنى كاسته شود.
و از بعضى ايشان است كه شصت سال به مرضى صعب گرفتار شد و چون حالش ‍اشتداد يافت ، فرزندانش برو گرد آمدند و گفتند: آيا اراده دارى كه بميرى و ازين رنجكه گرفتارى برهى ؟ گفت : نه گفتند: پس چه اراده دارى ؟ گفت : براى من اراده اى نيستمن بنده اى هستم و اراده خداى را است درباره بنده اش و امر امر اوست و گفته شده است كهبيمارى بر فتح موصلى سخت شد و مرضش با فقر و تعب مجتمع گرديد. پس گفت :
الهى و سيدى !ابتليتنى بالمرض و الفقر فهذا فعالك بالانبياء و المرسلينفكيف لى ان اودى شكر ما انعمت به على : اى خداى من واى آقاى من مرا بهبيمارى و بى چيزى دچار فرموده اى و اين كار، كار توست با پيغمبران تو پس چگونهبراى من ممكن است كه شكر اين نعمت ترا توانم گذاشت .
فصل : دعا دفع بلا مى كند
دعا دفع بلا مى كند و مداواى مرض و حفظ فرزند را منافات با رضا به قضاى الهىنيست . پس خداى تعالى به مراقبت دعا اداى بندگى از ما خواسته است و ما را به سوى دعاخوانده و تحريض بر آن فرموده است و تركش را نسبت به استكبار داده و فعلش را درشمار عبادات آورده است پيغمبران جليل الشان و امامان بزرگوار صلوات الله و سلامهعليهم دعا مى كردند و امر به دعا فرمودند و آنچه از ايشاننقل شده است از حد شمار بيرون است و خداى تعالى بر دعا كنندگان ثنا فرموده است .اومى فرمايد: يدعوننا رغبا و رهبا : مى خوانند ما را از روى شوقمندى وترسندگى .و از وظايف و شرايط دعا كننده اين است كه در دعاى خود مطيع امرپروردگار تبارك و تعالى باشد به خواندن در طلب آنچه او را امر به طلب فرمودهاست و اينكه اگر نه امر و اذن مر دعا كننده را به سنت دعا بودى ، هر آينه تعرض دعا راكه مخالف تسليم در مقام رضا است نمى نمودى و فى الحقيقه اين خود نيز آنان كهمواضع رضا را نيك دانسته اند، نوعى از رضا است كه بر حسب ادب نفس خويش قيام بهوظيفه دعا نموده است .
و از علاماتش اين است كه اگر اجابت دعاى خود راحاصل نبيند و به مطلوب خودنائل نگردد، ملول نباشد و مايوس از موقعقبول نشود، زيرا كه شايد مراد او مشتمل بر فسادى است كه جز خداى كسى نداند، چنانكه وارد شده است : ان العبد ليدعيوالله تعالى بالشى ء حتى ترحمه الملائكهو تقول : الهى ارحم عبدك المومن واجب دعوتهفيقول الله تعالى كيف ارحمه من شى ء به ارحمه به درستى كه بنده اىخداى را بر حاجتى مى خواند تا ملائكه بر او ترحم مى كنند و عرضه مى دارند كه الهابر بنده مومن خود رحم فرماى و دعوت او را اجابت نماى مى فرمايد: چگونه بر او رحمكنم در چيزى كه به آن چيز بر او رحم نموده ام ؟ آرى هر گاه بترسد از حيثاحتمال كه سبب آنچه موجب عدم اجابت دعا براى او شده است ، دورى او از خداى تعالى است وبه اين جهت ، عدم قبول مسئول را سزاوار گرديده است باكى نيست به درستى كهكمال مومن در اين است كه نفس خود را دشمن دارد و حقير و بى قدر شمارد تا آنجا كه اگردعوتش را مستجاب شود و كرم مستطاب بيند، گمان برد كه از كرامت او در نزد خداى وقربش در آن حضرت قدس است بلكه شايد از جهت بغض خداىعزوجل باشد كه از صورت او كراهت دارد و ملائكه از رائحه اش ‍ آزرده شده اند و از خداىتعالى درخواست سرعت اجابت براى او و راحت را براى خود نموده اند. همچنين شايد سببتاخير اجابت محبت خداى درباره او باشد و ملائكه از صوت و مناجات او التذاذحاصل مى نمايند و درخواست تاخير حاجت او را مى كنند، چنان كه در اخبار وارد است . پسمومن هميشه بايد در ميان اميد و بيم باشد به اين هر دو است قواماعمال و انزجار از معاصى و رغبت در طاعات مترجم اين شعر را از مرحوم معتمد الدوله نشاطسخت مناسب يافته مى نگارد.
گه به سوى كرمت گاه به خود مى نگرم پاى تا سر همه اميد و سرا پا همه بيم
باب چهارم : در گريه است
بدان كه گريه در نفس خودش با صبر بر بلا و رضاى بر قضا منافى نيست . وطبيعتى بشريه و جبلتى انسانيه است و رحمتى رحيميه و حبيبيه است ، پس مادامى كهمشتمل بر احوالى نباشد كه از عدم رضا حكايت كند و از بى تابى و جزع خبر دهد و اجررا فاسد و هدر نمايد، باكى و حرج و ضررى بر آن نخواهد بود نه اين كه جامه درد وبر روى زند و دست بر زانو فرود آورد.
و وارد شده است گريه بر مصائب از پيغمبر خداى (ص ) و پيغمبران سابقين از عهدحضرت ابى البشر - عليهم السلام - و پس از پيغمبر خداى ، ازآل و اصحاب آن بزرگوار - صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين - با صبر و ثبات واحتساب و رضاى ايشان . پس اول كسى كه گريست حضرت ابوالبشر آدم صفى بود برهابيل فرزند خود، و او را به شعرهايى كه مشهور است مرثيه فرمود و اندوه تمام ازمصيبت او حاصل نمود.
مترجم دو شعر از مرثيه ان حضرت را در اين مورد مى نگارد.
نغيرت البلاد و من عليها فوجه الارض مغبر قبيح
تغير كل ذى طعم و لون و قل شاشة الوجه المليح
و اگر بعضى از آنها پوشيده باشد، حال حضرت يعقوب - على نبينا و عليه السلام -مخفى و پنهان نيست و آن قدر در هجرت حضرت يوسف - عليه السلام - گريست كه ازشدت گريه و اندوه چشمهايش سفيدى گرفت و جهان روشن بر او تيره شد.
و از اخبار مشهوره روايتى است كه از حضرت صادق - عليه السلام - شده است كه فرمود: ان زين العابدين صلوات الله و سلامه عليه بكى على ابيه اربعين سنه صاثمانهاره ، قائما ليله فاذا حضر الافطار جاء غلامه و شرابه فيضعه بين يديه ويقول كل يا مولاى فيقول قتل ابن رسول الله صلى الله عليه و آله جائعاقتل ابن رسول الله عطشانا فلا يزال يكرر ذلك و يبكى حتىيبل طعامه من دموعه فلم يزل كذلك حتى لحق باللهعزوجل . (243) به درستى كه حضرت زين العابدين - عليه السلام - برپدر بزرگوارش صلوات الله و سلامه عليهچهل سال گريست ، در حالى كه روزها را به صيام و شبها را به قيام به پايان مى بردو چون هنگام افطار رسيدى ، غلام آن حضرت مى گذاشت و عرض مى كرد:تناول فرماى اى آقا و خداوند من . پس مى فرمود: فرزند پيغمبر خداى گرسنه كشتهشد، پسر پيغمبر خداى تشنه كشته شد و پيوسته مكرر مى نمود و مى نگريست تا اينكهغذاى او از آب چشم مباركش تر مى شد و بر اين حالت بود تا به حقمتعال اتصال گرفت .
و روايت شده است از بعضى موالى آن حضرت كه گفت : آن حضرت روزى به صحرابيرون شد و من از دنبال او رفتم ديدم بر سنگى درشت سجده فرموده است . من ايستادم وصداى گريه و نعره او را مى شنيدم و هزار مرتبه شمردم كه مى فرمود: لا اله الاالله حقا، لا اله الا الله تعبدا و رقا لا اله الا الله ايمانا و تصديقا : نيستخدايى جز خداى يگانه از روى حقانيت و راستى خدايى جز خداى يگانه از روى عبوديت وخلوص بندگى نيست خدايى جز خداى يگانه از روى ايمان و صدق نيست . پس سر ازسجده اش برداشت و ريش و روى مباركش از اشك دو ديده اش تر بود. گفتم : اى آقاى من!آيا وقت نشده است كه اندوهت به آخر رسد و گريه ات آرام گيرد؟ فرمود: ويحك !يعقوببن اسحاق بن ابراهيم - عليه السلام - پيغمبر خداى و فرزند پيغمبر خداى بود و دوازدهپسر داشت خداوند عزوجل يكى را از او پوشيد از غلبه اندوه و غم موى سرش سفيد شدوقامتش خم گرفت و ديده روشنش تاريكى پذيرفت و فرزندش حيات داشت و روزگارش رافرخندگى در پى داشت و من پدر و برادر و هفده نفر ازاهل بيت خويش را كشته و به خاك و خون آغشته ديدم ديگر چگونه گريه ام كم شود وخاطرم خالى از حزن و غم گردد؟
و از انس بن مالك است كه گفت : با پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - بر ابى سيفعيسى وارد شديم و زوجه او ام سيف دايه ابراهيم - عليه السلام - فرزندرسول خداى -صلى الله عليه وآله - بود آن حضرت ابراهيم را مى بوسيد و بر سينه مىچسبانيد.
پسى از آن بار ديگر بر او وارد شد و ابراهيم در حالت احتضار بود و اشك از ديدگانآن حضرت فرو مى ريخت . عبدالرحمن بن عوف به حضرت عرض ‍ كرد كه اى پيغمبرخداى !تو نيز بر فرزند خود گريه مى كنى ؟ فرمود: يابن عوف آنهارحمة : به درستى كه اين گريه نرمىدل است وباز گريست و فرمود: العين تدمع و القلب يحزن و لانقول الا ما يرضى ربنا و انا لفراقك يا ابراهيم لمحزونون (244) :چشم اشك مى بارد و دل اندوهناك مى شود و نميگوييم جز آنكه پروردگار ما پسنددپس فرمود ما از فراق تو اى ابراهيم اندوهناكانيم .
و از اسماء دختر زيد است كه گفت : چون ابراهيم پسر پيغمبر -صلى الله عليه وآله -رحلت فرمود آن حضرت گريست تسليت دهنده اى به آن حضرت عرض كرد كه توشايسته تر كسى هستى كه خداى تعالى حق او را بزرگ فرموده است آن حضرت فرمود:
تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يسخط الرب لولا انه وعد حق و موعود جامعو ان الاخر تابع للوال لوجدنا عليك يا ابراهيمافضل مما وجدنا و انابك لمحزونون : چشم مى گريددل محزون مى شود و چيزى نمى گوييم كه نه خشنودى خدا در ان باشد اگر نه مرگ راوعده راست بودى كه مقرر است همه نفوس را فراگيرد و چراغ زندگانى فرو مى برد هرآينه اى ابراهيم بر تو غمناك مى شديم زياده از اين كه شده ايم و ما بر تو غمندگانيم .
و از جابر بن عبدالله انصارى - رضى الله عنه - است كه گفت : پيغمبر خداى -صلىالله عليه وآله - دست عبدالرحمن بن عوف را گرفت و بر بالين ابراهيم - عليه السلام -وارد شد و او جان به جان آفرين تسليم مى نمود. او را از زمين بر گرفت و در كنار خودقرار داد و فرمود:
يا بنى انى لا املك لك من الله تعالى شيئا و ذرفت عيناهفقال له عبدالرحمن : يا رسول الله تبكى اولم تنه عن البكاءفقال رسول الله -صلى الله عليه وآله -: انما نهيت عن النوح ، عن صوتين احمقينفاجرين صوت عند نغم لهو و لعب شيطان ، و صوت عند مصيبة و خمش وجوه وشق جيوبورنه شيطان انما هذه رحمة و من لا يرحم لا يرحم و لو لا انه امر حق و وعد صدق وسبيل بالله و ان آخرنا سيلحق اولنا لحزنا عليك حزنا اشد و انا بك لمحزون تدمع العين ويحزن القلب و لا نقول ما يسخط الرب عزوجل (245)
اى پسرك من !به درستى كه مالك نيستم براى تو از خداى تعالى چيزى را و فروباريد دو چشم مباركش ، پس عبدالرحمن عرض كرد كه اى پيغمبر خداى ش ‍ گريه مىفرمائى و آيا نهى از گريه ننمودى ؟ آن حضرت فرمود: به درستى كه من نهى ازنوحه كردم از دو صداى احمق بدكار خوانندگيهاى مشغله و بازى و سازهاى شيطان وشيونى در نزد مصيبت و خراشيدن رويها و شكافتن گريبانها و فرياد شيطان به درستىكه اين گريه رحمت و نرمى دل است و آنكه رحم نياورد، رحم نبيند و اگر نه مرگ امرى حقو وعده راست و راهى به سوى خداى تعالى بودى و اينكه اخر مااول ما را درك ميكند هر آينه بر تو سخت غمنده مى شديم و ما بر تو غمندگانيم چشم اشكفرو مى ريزد و دل اندوهگين مى شود و نمى گوييم چيزى كه خداى تعالى را به خشمآورده
و ازابو امامه است كه گفت : مردى خدمت رسول خداى -صلى الله عليه وآله - آمد هنگامىبود كه فرزند آن حضرت وفات يافته و چشمهاى مباركش گريان بود ان مرد گفت اىپيغمبر خداى !آيا بر اين شخص مى گريى ؟ قسم به آنكه تو را به پيغمبرىبرانگيخت بحق هر آينه من دوازده پسر در زمان جاهليت دفن كردم ؟ كه همه جوانتر از اينشخص بودند و خاك بر آنها ريختم فرمود: فماذاان كانت الرحمة ذهبت منكت يحزنالقلب و تدمع العين و لا نقول مايسخط الرب و انا على ابراهيم لمحزونون پساين چيست و اگر چنين بوده است رحمت از تو زايل شده استدل غمنده مى شود و اشك از چشم فرو مى ريزد و خواطر اندوه بر مى انگيزد و نمى گوييمآنچه خداى تعالى پسنده ندارد و ما بر ابراهيم غمزدگانيم .

و از محمود بن لبيد است كه گفت : روزى كه ابراهيم رحلت نمود، آفتاب را كسوف فراگرفت و مردم گفتند خورشيد براى وفات ابراهيم منكسف شده است پيغمبر خداى -صلىالله عليه وآله - شنيد و بيرون آمد و خداى را حمد نمود و ثنا گفت و فرمود: امابعد ايها الناس ان الشمس و القمر آيتان من آيات اللهعزوجل لا ينكسفان لموت احد و لا لحياته فاذا رايتم ذلك فافزعوا الى المساجد و دمعتعيناه فقالوا تبكى وانت رسول الله ؟ !فقال انما بشر تدمع العين و يفجع القلب و لانقول ما يسخط الرب ما يسخط الرب و الله يا ابراهيم انا بك لمحزونون (246)
اما پس از حمد و ثناى الهى اى مردمان ! بدرستى كه آفتاب و ماه دو نشانند از نشانهاىخداى تعالى و براى مرگ و زندگى كسى منكسف نمى شوند، و چون كسوف آفتاب وخسوف ماه را ببينيد، پناه به مساجد ببريد و نماز آيات بگزاريد.
پس از اين فرمايش هدايت آرايش ، برابر ابراهيم - عليه السلام - گريست . گفتند: اىپيغمبر خداى ! آيا مى گريى بر فرزند خود و تو پيغمبر خدايى ؟ فرمود: من بشر هستم، اشك جارى مى شود، و دل به درد مى آيد و نمى گوييم آنچه ناخوش مى دارد و به خداىقسم اى ابراهيم ما بر تو محزونيم .
و از خالد بن معدان است كه گفت : چون ابراهيم - عليه السلام - فرزندرسول خداى -صلى الله عليه وآله - ارتحال نمود، آن حضرت گريست . گفتند، آيا مىگريى اى پيغمبر خداى ؟ فرمود: ريحانه و هبها الله و كنت اشمها دستهريحانى بود كه خداى تعالى او را بخشيده بود و من او را مى بوييدم
و فرموده است : آن حضرت - صلى الله عليه وآله - روزى كه ابراهيم - عليه السلام -وفات يافت ما كان من حزن فى القلب اوفى العين ، فانما هو رحمه و ما كان منحزن باللسان و باليد فهو من الشيطان (247) آنچه از اندوه ، اثرشدر دل و چشم پيدا مى شود، رحمت و رقت است و آنچه از اندوه ، اثرش ‍ به زبان و دستجارى مى گردد، از شيطان است .
و زبير بن بكار روايت كرده است كه چون پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - جنازهابراهيم - عليه السلام - را بيرون آورد، بيرون شد و همى رفت تا قبر ابراهيم نشست وپس از آن نزديك رفت و چون ديد در قبرش نهادند، چشمهاى مباركش اشك آلوده شد، چوناصحاب آن حالت را ديدند، همه به گريه در آمدند و صداها به گريه بلند كردند.ابوبكر خدمت آن حضرت عرض ‍ كرد كه اى پيغمبر خداى ! آيا مى گريى و خود نهى ازگريه مى فرمايى ؟ فرمود: تدمع العين و يوجع القلب ولانقول ما يسخط الرب عزوجل چشم اشك آلوده مى شود ودل به درد مى آيد و نمى گوييم آنچه خداى تعالى ناخشنود شود.
و از سائب بن يزيد است گفت چون طاهر فرزندرسول خداى -صلى الله عليه وآله - وفات يافت ، چشمهاى مبارك آن حضرت اشك آلودهشد. گفتند: اى پيغمبر خداى ! گريستى ؟ فرمود ان العين تذرف و ان الدمع يغلبيحزن و لا نعصى الله عزوجل . (248): به درستى كه چشم اشك آلوده مىشود و اشك غلبه مى نمايد و دل ، غمگين مى شود و گناهى در حضرت حق نيست
و در صحيح خود آورده است كه پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - قبر مادر خود سلامالله عليها را زيارت نمود و گريست و آنان را كه در اطرافش بودند، گريانيد.(249) و روايت شده است كه چون عثمان بن مظعون به رحمت الهى پيوست پيغمبر خداى-صلى الله عليه وآله - وارد شد و جامه از روى او برگرفت و ميان دو چشم او را بوسهداد و زمانى بر او گريست . چون جنازه را برگرفتند، فرمود: طوباك يا عثمانلم تلبسك الدنيا و لم تلبسها : خوشا بهحال تو اى عثمان دنيا تو را نپوشيد و نپوشيدى تو دنيا را.(250) و سعد بن عبادهرا بيمارى سخت پيش آمد. پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - عيادتش فرمود و چون براو وارد شد، او را در غشوه ديد. فرمود: آيا مرده است ؟ گفتند، نه اى پيغمبر خداى ! پس آنحضرت گريست و چون اصحاب گريه آن حضرت را مشاهده نمودند، همه به گريه درآمدند. فرمود الا تسمعون ان الله لا يعذب بدمع العين ، و لا بحزن القلب و لكنيعذب بهذا - و اشار بلسانه - او يرحم . (251) بشنويد و بدانيد كهخداى تعالى به اشك چشم و اندوه دل عذاب نمى فرمايد، ولكن عذاب مى نمايد به اين واشاره به زبان مباركش كرد و فرمود يا رحم مى كند
و روايت شده است كه يكى از دختران آن حضرت ، خدمتش پيغام كرد كه دختر من بيمار است ،فرمود:
ان لله ما اخذ، و لله ما اعطى و جائها فى اناس من اصحابه ، فاخرجت اليهالصبيه و نفسها يتقعقع فى صدرها، فرق عليها و ذرفت عيناه فنظر اليه اصحابهفقال مالكم تنظرون الى رحمه يضعها الله حيث يشاء انما يرحم الله من عبادهالرحما. (252)
به درستى كه خداى راست آنچه را ستاند و آنچه را دهد و همراه اصحاب به خانه دخترخويش تشريف برد. بيمار را به حضرتش آوردند و نفس او را در سينه اش اضطراب بود،آن حضرت بر او گريست و اشك از ديدگان مباركش ‍ فرو ريخت .
اصحاب به سوى آن حضرت نگران شدند، فرمود: چيست شما را كه به نگران شده ايد؟
اين گريه علامت رحمتى است كه خداى تعالى هر كجا مى خواهد مى برد. به درستى كهخداى تعالى رحم مى فرمايد از بندگان خود آن را كه صاحب رحم و نرمىدل باشد. و اسامه بن زيد است كه گفت : امامه بنت زينب را خدمت آن حضرت آوردند ونفس در سينه اش مى تپيد. آن حضرت فرمود: لله ما اخذ، و لله ما اعطى وكل الى اجل مسمى و بكى فقال له سعد بن عباده : تبكى و قد نهيت عن البكاء؟فقال رسول الله صلى الله عليه وآله انما هى رحمه يجعلها الله فى قلوب عباده ، و انمايرحم الله من عباده الرحماء (253) خداى راست آنچه ستاند و آنچه بخشد وهر كسى را مدتى است معين (سپس ) بگريست . سعد بن عباده به حضرتش عرض كرد: آياگريان مى شوى و خود نهى از گريه مى فرمودى ؟ پيغمبر خداى فرمود: به درستىكه گريه رحمتى است كه خداى تعالى در دلهاى بندگانش قرار مى دهد و خداى رحم مىفرمايد از بندگان خود صاحبان رحم را.
و چون جعفر بن ابى طالب - رضى الله عنه - به درجه شهادت فايز گرديد، پيغمبرخداى به خانه اسماء تشريف ورود ارزانى نمود و به او فرمود: اخرجى الى ولدجعفر. فخرجوا فضمهم اليه و شمهم و دمعت عيناه فقالت يارسول الله اصيب جعفر؟ قال : نعم اصيب اليوم (254): فرزندان جعفررا نزد من حاضر كن . پس پسران خدمت آن حضرت در آمدند. آنها را به خود چسبانيد وبوييد و اشك از چشمان مباركش فرو ريخت . اسماء عرض كرد: اى پيغمبر خداى ! آيا جعفررا مصيبتى رسيده است ؟ فرمود: آرى امروز شهادت يافته است .
عبدالله بن جعفر گفته است : به خاطر دارم وقتى را كهرسول خداى بر مادر من در آمد و خبر شهادت پدرم را به او رسانيد. به سوى آن حضرتنظر كردم و آن حضرت دست راءفت و مرحمت بر سر من و برادرم مى كشيد. هر دو چشممباركش اشك مى باريد تا ريش اقدسش تر، شد. بعد از آن فرمود اللهم ان جعفراقد قدم الى احسن الثواب فاخلفه فى ذريته با حسن ما خلفت احدا من عبادك فى ذريته. ثم انه - عليه السلام - قال يا اسماء الا ابشرك ؟ قالت :بلى بابى انت و امى فقال : ان الله عزوجلجعل لجعفر جناحين يطير بهما فى الجنة خداوند! به درستى كه جعفر بهسوى حسن ثواب و جهاد با كفار رفت و در راه تو شهادت يافت ؛ پس خليفه و جانشينباش او را در فرزندانش به نيكوتر جانشينى كه از بنده اى از بندگانت در فرزندان اومى كنى . پس از آن فرمود: اى اسماء: آيا بشارتى به تو دهم ، عرض كرد: ارى پدر ومادر فداى تو باد. فرمود: خداى عزوجل براى جعفردوبال قرار داد كه به آن دو بال در بهشت پرواز كند.
و از حضرت ابى عبدالله از پدر بزگوارش - صلوات الله عليهما - است كه چون خبرشهادت جعفر بن ابى طالب - عليهماالسلام -و زيد بن حارثه - رضى الله عنه - بهپيغمبر خداى - -صلى الله عليه وآله -رسيده ، هرگاه آن حضرت وارد خانه خود مى شد،بر ان دو نفر بشدت مى گريست و مى فرمود: كانا يحد ثانب و يؤ نسانى فجاءالموت فذهب بهما(255): اين دو نفر با من حديث و صحبت مى نمودند و انس مىورزيدند، پس مرگ آمد و هر دو را برد.
و از خالدين سلمه است چون خبر شهادت زيد بن حارثه - رضى الله عنه - به عرضحضرت اقدس نبوى - -صلى الله عليه وآله -رسيد، آن حضرت به خانه زيد تشريفبرد. دختركى از زيد خدمت آن حضرت آمد و چون چشمش بر ان حضرت افتاد، روى خود راخراشيد. آن حضرت از مشاهده آن حالت به گريه درآمد، وفرمود:
هاه هاه (256) گفتند: يا رسول الله ! مقصود از اين آواز چه بود؟ فرمود:شوق الحبيب الى حبيبه (257) شوق دوست به سوى دوست خود.
و چون سعدبن معاذ - رضى الله عنه - وفات يافت ، آن حضرت بر او گريان شد وروزى آن حضرت به مادر سعد فرمود: الا يرقاء دمعك و يذهب حزنك فان ابنكيهتزله العرش : آيا شك تو باز نمى ايستد و اندوه تو به پايان نمىرسد؟ براى پسرت عرش لرزان شد.
گفته شده است از چشم مبارك حضرت مقدس نبوى - -صلى الله عليه وآله - اشك جارىشد و روى انور را مسح مى فرمود و صداى آن بزرگوار شنيده نمى شد.(258)
و از براء بن عازب است كه گفت : در آن ميان كه ما با پيغمبر خداى - صلى الله عليهوآله - بوديم ، قال انورش بر جماعتى افتاد و فرمود: على ما اجتمعوا هولاء؟فقيل على قبر يحفرونه ، قال فبدر رسول الله - -صلى الله عليه وآله - و بين يديهاصحابه مسرعا حتى انتهى الى القبر فحثا عليهقال فاستقبلته من بين يديه لا نظر ما يصنع فبكى . حتىبل الثرى من دموعه ثم اقبل علينا فقال اخوانىلمثل هذا فاعدوا(259) براى چه كار اين گروه فراهم آمدند؟ گفتند: بر قبرىكه آن را فرو مى برند. پس حضرت بشتافت و اصحاب در پيش روى او بودند و بر سرقبر تشريف داد. پس به دو زانوى مبارك بر آن قبر نشستند. پس از پيش روى آنبزرگوار، در آمدم تا ببينم چه مى كند. ديدم گريست به قدرى كه به خاك از آب چشممباركش تر شد، پس از آن روى به ما آورد و فرمود: براى چنين هنگامى تهيه نماييد.
و از آن حضرت است كه فرمود: العبره لايملكها احد، صبابه المرء على (260) اخيه گريه را كسى مالك نمى تواند شد از جهت دلسوزى مرد بر برادرش
و چون پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - از احد به سوى مدينه بازگشت ، حمنه بنتحجش خدمت آن حضرت آمد و مردم او را از مرگ برادرش ‍ عبدالله بن جحش خبر دادند. گفت :انالله و انا اليه راجعون و آمرزش براى او خاست ، باز خبر مرگ خالش را رساندند،انالله و انااليه راجعون گفت : و طلب آمرزش براى او نمود. پس از آن ، آگاهش كردند كهشوهرش مصعب بن عمير نيز شهيد شده است . صحيه زد و آه سرد ازدل بر آورد.
آن حضرت فرمود: ان لزوج المراه منها لمكان لما راى صبرها عن اخيها و خالهاو صياحها على زوجها. (261) ثم مر رسول الله -صلى الله عليه وآله على دار من دورالانصار من بنى عبد الاشهل فسمع البكاء و النوائح على قتلاهم فذرفت عيناه و بكى ثمقال لكن حمزه لابوا كى له فلما رجع سعد بن معاذ و اسيد بن حضير (262) الى داربنى عبد الاشهل امرا نسائهم ان يذهبن و يبكين على عمرسول الله -صلى الله عليه وآله فلما سمعرسول الله بكائهن على حمزه خرج اليهن و هن على باب مسجده يبكين ،فقال لهن رسول الله -صلى الله عليه وآله راجعن يرحمكن الله قد و اسيتن بانفسكن
شوهر زن براى او هر آينه در مكانت و قدرى است كه ديگرى آن مقام را ندارد و اينفرمايش را هنگامى فرمود كه صبر حمنه را بر برادر و خالش مشاهده نمود و بى تابىاو را بر شوهرش مشهود داشت . پس از آن به خانه اى از خانه هاى انصار عبور داد وصداى گريه زنان و نوحه گران را بر كشتگان استماع نمود. گريان شد و اشكديدگان مبارك فرو ريخت و فرمود: لكن حمزه گريه كنندگان ندارد. چون سعد بن معاذ واسيد بن حضير به خانه بنى عبدالاشهل باز آمدند، به زنان خود دستورى دادند كهبروند و بر عم پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله گريان شوند چون آن حضرت آوازگريه آنها را شنيد و دانست كه بر حمزه مى گريند، به سوى آنها كه بر در مسجد آنحضرت مى گريستند، رفت و آنها را فرمود: باز گرديد، خداوندعزوجل شما را رحمت كند. به تحقيق با خودتان مواسات نموديد
و شيخ در تهذيب روايت كرده است به اسناد خود به حضرت صادق - عليه السلام -: ان ابراهيم خليل الرحمن سال ربه ان يرزقه ابنه تبكى عليه بعد الموت
حضرت ابراهيم ، خليل خداى ، از پروردگار خود درخواست نمود كه دخترى به او روزىفرمايد تا بعد از رحلتش بر او بگريد. (263)
از ابن مسعود است كه گفت : پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - فرمود: ليس ‍ منا منضرب الخدود، و شق الجيوب (264) از ما نيست آنكه در وقوع مصيبتى ، بر روىخود زند يا گريبان پيراهن خود را بدراند.
و از ابى امامه است كه پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - فرمود: لعن الله الخامشهو جها و الشاقه جيبها و الداعيه بالويل و الثبور (265) خداوند تعالى ازرحمت خود دور دارد آن زنان را كه در مصيبتى صورت بخراشند و گريبان بشكافند وصداى اى واى و هلاكت برآورند
و از آن حضرت است -صلى الله عليه وآله - كه نهى فرمود از تشييع جنازه اى كهفريادى به او باشد. (266)
و از عمرو بن شعله است از پدرش كه آن حضرت فرمود: كبر مقتا عندالله الاكل من غير جوع و النوم من غير سهر و الضحك من غير عجب والرنه عندالمصيبه ، و المزمارعند النعمه (267) . خداى تعالى بسيار دشمن مى دارد خوردن بدونگرسنگى را، و خواب بدون بى خوابى را، و خنده بدون تعجب را، و فرياد نزد مصيبترا، و ساز در هنگام نعمت را.
و از يحيى بن خالد است كه مردى به حضرت نبوى -صلى الله عليه وآله - شرفياب شدو عرض كرد كه چه چيز اجر مصيبت را زايل مى كند؟ فرمود: تصفيقالرجل بيمينه على شماله و الصبر عند الصدمه الاولى من رضى فله الرضا و من سخطفله السخط (268) زدن شخص دست راست به دست چپ است و شكيبايى در نزدصدمه نخستين است و آنكه به قضاى خدا خشنود باشد، خداوند تعالى از او خشنود است وآنكه ناخشنود باشد، خداوند جل و علا را از خود ناخشنود مى دارد.
و از ام سلمه رضى الله عنها است كه گفت : چون ابو سلمه رضى الله وفات يافت ،گفتم مردى غريب و در خاك غربت بود. هر آينه بر او چندان بگريم كه ذكرش ‍ در عالمبماند و براى گريه مهيا بودم در اين هنگام زنى وارد شد و اراده داشت كه مرا در گريهمساعدت كند پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - او را پيش آمد و فرمود: اتريدين انتدخلى الشيطان بيتا اخرجه الله منه (269) آيا مى خواهى شيطان را به خانه اىدر آورى كه خداى تعالى او را از آن خانه رانده است ؟ پس ‍ خود را از گريه باز داشتم .
و از حضرت باقر - عليه السلام - است كه فرمود: اشد الجزع الصراخبالويل و العويل و لطم الوجه و الصدر و جز الشعر و من اقام النواح فقد تركالصبر، و من صبر و استرجع و حمد الله جل ذكره فقد رضى بما صنع الله و وقع اجرهعلى الله عزوجل ، و من لم يفعل ذلك جرى عليه القضا و هوذميم و احبط الله -عزوجل - اجره (270) سخت تر بى تابى ، فرياد به لفظ واى و بلندكردن آواز به گريه است ، و سيلى بر روى و سينه زدن و موى كندن و آنكه نوحه گرىرا بر پا دارد. پس صبر را ترك كرده است و آنكه صبر آورد و انالله و انا اليه راجعونبگويد و خداى را حمد نمايد، پس راضى است به آنچه خداى تعالى كرده و اجر او باخداى عزوجل است .
و از حضرت صادق - عليه السلام - است كه گفته است پيغمبر خداى فرموده است :ضرب الرجل يده على فخذه احباط لاجره (271)

next page

fehrest page

back page