بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان عارفان, کاظم مقدم ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AREF0001 -
     AREF0002 -
     AREF0003 -
     AREF0004 -
     AREF0005 -
     AREF0006 -
     AREF0007 -
     AREF0008 -
     AREF0009 -
     AREF0010 -
     AREF0011 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

نظر در رخسار على عليه السلام  

آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم را گفتند: يارسول الله ! فلان كس را ديدى كه به سفر دريا شد به اندك سرمايه اى و زود باز آمدو چندان سود آورد كه همسايگان و خويشان وى بر وى حسد مى بردند؟ خواجه صلى اللهعليه و آله و سلم گفت : من شما را خبر دهم از كسى كه باز آمدنش زودتر بود و غنيمتشعظيم تر؟
گفتند: بلى يا رسول الله !
گفت : بنگريد بدين مرد كه روى به شما دارد، نگاه كرديم مردى را ديديم كه مى آمد ازانصار جامه اى كهنه پوشيده پيش وى باز شديم و وى را بشارت داديم . چون بهحضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد، خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت :ياران را خبر ده كه امروز چه كار كرده اى .
گفت : هر روز دينارى كسب مى كردم . امروز آن كسب از من فوت شد. گفتم : بروم و عوضآن در روى على عليه السلام نگاه كنم كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرموده استكه : انظر الى وجه على عباده (93) يعنى : نظر در روى على عليهالسلام عبادت است . برفتم و ساعتى در روى على نگريستم . خواجه صلى الله عليه وآله و سلم گفت : تو هر روز دينارى زر كسب مى كردى ، امروز آن از تو فوت شد و توبه عوض ، در روى على عليه السلام نگاه كردى . تو را چندان ثوابحاصل شده است كه اگر بر اهل زمين قسمت كنند، كمترين نصيبى كه يكى را رسد آن بودكه گناهش را بيامرزند و بر وى رحمت كنند.


دوستى على و روشنايى چشم  

يونس بن عبد الملك گفت : سالى به حج مى شدم . در بعضمنازل كنيزكى ديدم - حبشى (و) نابينا - دست برداشته و مى گفت : يا راد الشمسعلى على بن ابى طالب عليه السلام رد على بصرى . اى خدايى كه آفتاب رااز براى على بن ابى طالب عليه السلام بازگردانيدى ، روشنايى چشم من با من ده .
گفتم : على را دوست دارى ؟
گفت : اى والله .
دو دينار زر از كيسه برون كردم و گفتم : بستان اين را و در بعضى از حوايج خويشصرف كن . گفت : مرا بدان حاجت نيست . از من قبول نكرد، و برفتيم ، چون باز آمديم وبدان منزل رسيديم ، وى را ديدم (چشمش ) روشن شده ، حاجيان را آب مى داد. گفتم : دوستىعلى عليه السلام با تو چه كرد؟ گفت : هفت شب اين دعا مى كردم . شب هفتم شخصى پيش ‍آمد و گفت : على را دوست دارى ؟ گفتم : اى والله . گفت : خداوندا! اگر راست مى گويد كهعلى را دوست مى دارد، از اعتقادى نيكو و نيتى صادق ، چشمانش باز ده . درحال چشمم روشن شد. گفتم : به خداى بر تو سوگند كه تو كيستى ؟ گفت : من خضرم ازجمله مواليان على بن ابى طالب عليه السلام و از جمله موكلان بر شيعه وى . شعر:

احب عليا لا ابالى و ان فشا
و ذلك فضل الله يؤ تيه من يشا(94)


جبرئيل خادم اميرالمؤمنين عليه السلام  

عبد الله عباس گفت : روزى خواجه كونين و فخر عالمين از نماز ديگر فارغ شدو گفت : هر كه مرا دوست مى دارد و اهل بيت پاك مرا، بايد كه متابعت من كند و در عقب منبيايد. ما همه در عقب او روان شديم تا برسيديم به منزلى از آن زهره فلك نبوت و نقطهخطبه رسالت ، چراغ اهل بيت مصطفى ، فاطمه زهرا عليها السلام خواجه صلى الله عليهو آله و سلم دست بر حلقه در نهاد و آهسته حلقه بر در زد. تا جدار سورههل اتى ،(95) شهسوار ميدان لافتى ،(96) مشرف به شرف انما،(97) مخصوص بهعنايت قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى اميرالمؤمنين علىمرتضى - عليه السلام - بيرون آمد گليمى بر خود پيچيده و دستهاى مباركگل آلود كرده . مهتر عالم فرمود: يا على ! حدث الناس بما راءيته امس ؛حديث كن مردم را بدانچه ديروز مشاهده كردى و معاينه ديدى . گفت : يارسول الله ! پدر و مادرم فداى تو باد! دى (98) در وقت نماز پيشين ، خواستم كهطهارتى كنم و فرض ‍ ايزدى (99) به جاى آورم . آب نبود، روى بدان دو در درياىعصمت ، دو گوهر كان حكمت ، دو نازش كونين ، حسن و حسين آوردم و ايشان را به طلب آبفرستادم . ساعتى تاءخير افتاد. آوازى شنيدم كه يا اباالحسن ! به جانب راست خود نگاهكن . نظر كردم ، سطلى ديدم از زر معلق در هوا، در وى آبى بود سفيدتر از برف وشيرين تر از عسل ، بوى گل از آن به مشام من رسيد. از آن آب وضو كردم و به دلم رسيد.مهتر عالم گفت : يا على ! مى دانى كه آن سطل از كجا بود؟ گفت : خدا و رسولش بدانعالمترند. رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : آنسطل از سطلهاى بهشت بود و آن آب از زير درخت طوبى بود و آن قطره اى كه بر سرتچكيد از زير عرش بود. پس مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم ، مرتضى عليه السلامرا به سينه خود بازنهاد و ميان هر دو چشم او را بوسه داد و گفت : حبيب من و روشنى چشممن آن كسى است كه ديروز خادم او جبرئيل امين بوده است .


خيبر در جستجوى حيدر 

خواجه كونين و فخر عالمين چون به حرب خيبر رفت ، چشم (على عليه السلام ) - آن چشمهشجاعت - درد مى كرد و در ميان صحابه نبود.رسول گفت : مبارز دارالاسلام كجاست كه كار حرب او سازد ودل عدو به قهر او گذارد؟ گفتند: او به درد چشم مبتلاست و رنج و بلا. خواجه صلى اللهعليه و آله و سلم رايت (100) به يكى از بزرگان صحابه داد و به حرب فرستاد.آن بزرگ برفت و بى فتح باز آمد. رايت به ديگرى داد. او نيز بى ظفر بازگشت ،خيبر، حيدر مى جست . حصار، مردكار مى طلبيد! خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت :
لا عطين الرايه غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله (101) يعنى : فردايت رايت را به دست كسى دهم كه خدا ورسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و نگريزند و باز نگردد تا خيبر رانگشايد. منافقان گفتند: بارى از على فارغيم . ديگر روز مصطفى صلى الله عليه وآله و سلم ، مرتضى عليه السلام را بخواند و گفت : تو را چه رسيده است ؟ گفت : دردچشم دارم . مرا كحل (102) شفقت تو مى بايد. ديده ام دردمند است . سرمه راحت تو مىطلبد. گفت : بيا كه آب دهن من شفاى جمله دردهاست . خواجه صلى الله عليه و آله و سلمسر مبارك شاه مردان را در كنار گرفت و يك ميل از لعاب دهن مبارك خود در چشم وى كشيد.چون خواجه جهان ، نوش داروى امان از مكحله (103) دهان در چشم امير مؤمنان عليه السلامكشيد، در حال صحت يافت ، رنج به راحت بدل شد....
پس خواجه صلى الله عليه و آله و سلم رايت به دست حيدر داد و به خيبر فرستاد (وفردا كه روز محشر است هم رايت دار او خواهد بود و امروز خلقان را به ولاى او فرموده اندو فردالو(104) به دست او خواهد بود. هر كه امروز به ولاى او بود فردا زير لواىاو بود) القصه شاه مردان چون به نزديك خيبر رسيد، مرحب از حصن (105) بيرون آمد وبر شاه مردان حمله كرد. شاه مردان ضربت وى را رد كرد و بر او ضربتى زد كه چونخيارش به دو نيم كرد. عامر بيرون آمد. بالاى (106) وى پنج گز(107) بود.اميرالمؤمنين عليه السلام ضربت بر ساق پاى وى زد - چنانكه آن ملعون از پاى در آمد وبيفتاد و به لعنت خداى رسيد. ديگران به هزيمت (108) شدند.
آورده اند كه بر بام حصار منجمى بود. هر كس بدانجا مى رسيد نام و نسبش معلوم مى كردو مى گفت كه تو نه آنى . چون شاه مردان بدانجا رسيد، نام و نسبش معلوم كرد و گفت :اين است گيرنده خيبر و خود را از بالاى حصار در افكند. شاه مردان وى را در هوا بگرفت وآهسته بر زمين نهاد، چنانكه آزرده نشد و اسلام بر وى عرضه كرد. منجم مسلمان شد. چونشاه مردان از كار منجم بپرداخت و آهنگ در خيبر كرد، على در حق بود، آهنگ درباطل كرد، زلزله در وى افتاد. حلقه در بگرفت و چنان بجنبانيد كه جمله حصار بلرزيد،به قوت ربانى در حصار را از جاى كند و چهل گام بينداخت .
آورده اند كه چهل مرد خواستند كه آن در را باز گردانند، نتوانستند. حيدر آن در را بهمردى بر كند و به آزاد مردى بينداخت و به جوانمردى بر دوش گرفت تا جمله صحابهبر وى بگذشتند يعنى : گذر همه بر من است كه : من اراد العلم فليات الباب(109) و اتوا البيوت من ابوابها (110). يكى گفت : يارسول ! تعجب مى كنم از دست و دوش ‍ على كه آن در را نگاه مى دارد كه خلقان به وى مىگذرند. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : از دستش تعجب مكن . از پايش تعجب كن. نگاه كرد اميرالمؤمنين عليه السلام را ديد در ميان خندق در هوا ايستاده .
خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى على ! اگر نه آنست كه مى ترسم كهطايفه اى در حق تو آن گويند كه در حق عيساى مريم گفتند، من امروز در حق تو آن گفتمىكه هر جا كه خاك قدم تو بودى ، گرفتندى و تبرك جستندى و ليكن ترا اين بس است كهتو از من و من از توام . انت منى و انا منك ، نفسك نفسى و لحمك لحمى و دمك دمى (111).


ترس اميرالمؤمنين عليه السلام  

ابوالدراء گفت : شبى در صحرا بودم . آوازى حزين به گوش من رسيد كه يكىمى گفت : خدايا! اگر عمرم در نافرمانى تو دراز شد و گناهم در صحف (112)، عظيمگشت ، ره جز آمرزش تو نمى پويم و جز رحمت تو اميد ندارم . برفتم تا بنگرم كهكيست . اميرالمؤمنين عليه السلام بود. خود را پناه داشتم تا وى چه مى كند نماز مى گذاردو هر چند ركعت كه گزاردى ، گريه و زارى آغاز نهادى و مى گفت : خداوندا! چون در عفوتو نظر مى كنم ، گناه بر من خوار مى نمايد؛ باز از سخت گرفتن تو مى ترسم بلاىمن عظيم مى آيد. گفت : آه ! آه ! اگر من در صحيفهاعمال سيه نگرم كه آن را فراموش كرده باشم و تو را دانسته . آنگه اگر فرمايى كهبگيرند آن را، آه ! آه ! از آن گرفته اى كه خويشانش وى را نجات نتوانند داد. قبيله وى ،وى را نفع نتوانند رسانيد. و اهل جمع را بر وى رحمت آيد. آه ! از آتش زبانه زننده .
آنگه ساعتى اضطراب كرد و ساكن شد گفتم : مگر در خواب شد كه همه شب بى خوابىكرده است ، بروم و وى را از براى نماز بامداد بيدار كنم . برفتم و وى را ديدم بر زمينافتاده . وى را بجنبانيدم ، برنخاست . گفتم : آه ! كه اميرالمؤمنين عليه السلام وفاتكرد.
به در خانه فاطمه عليهاالسلام شدم و حال با وى گفتم . گفت : يا ابا الدرداء! آنبيهوشى از ترش خداى تعالى است .
پس به نزديك امير المؤمنين عليه السلام آمدم و قدرى آب بر وى زدم . چشم باز كرد ومرا ديد كه مى گريستم . گفت : يا ابا الدرداء! چون بودى كه اگر مرا ديدى بهحسابگاهم مى بردندى و فرشتگان غلاظ و شداد(113) گرد من گرفته ، دوستان مرافرو گذاشته ، اهل جمع را بر من رحمت آمدى آنجا رحمت تو بيشتر بودى .
ابوالدرداء گفت : آنچه از على عليه السلام ديدم از هيچ كس نديدم - با آنكه وى را يقينبود كه بعد از رسول صلى الله عليه و آله و سلم هيچ را آن مقام و منزلت نخواهد بودكه او را بهشت و دوزخ در حكم وى خواهد بود.


اعجاز دو قرض نان  

در تفسير امام حسن عسكى عليه السلام آورده (شده ) است كه روزىرسول صلى الله عليه و آله و سلم روى به ياران كرد و گفت : دوش (114) كدام يك ازشما خود را از برادر مؤمن پنهان داشته است تا شرم زده نگردد. بعد از آن كار وىبساخته است ؟ شاه مردان عليه السلام گفت : يارسول الله ! من بودم . رسول الله ! فرمود كه مى دانم كه تو بودى ، يا على ! يارانرا خبر ده از آنچه كردى تا به تو اقتدا كنند - و اگر چه هيچ كس از شرق تا به مغرببه تو نتوانند رسيد و فضايل تو حاصل نتواند كرد.
شاه مردان عليه السلام گفت : يا رسول الله ! دوش مى گذشتم ، مردى از انصار را ديدمدر مزبله اى پوستهاى خربزه و خيار بر مى چيد. دانستم كه گرسنه است و نخواستم كهمرا بيند - تا از من خجل و شرم زده نگردد. بازگشتم و به خانه شدم و دو قرص كه ازبراى افطار نهاده بودم ، پيش وى بردم و گفتم : اين قرصها بستان و هر چه تو را آرزوبود از طعامها و ميوه ها به نيت آن چيز پاره اى از وى بشكن ، كه حق تعالى آن پاره قرصرا به آن چيز گرداند كه تو را آرزو بود. چون به وى دادم ، شيطان مرا وسوسه كردكه اين قرصهاى با بركت كه بدين مرد دادى ، شايد كه اين مرد منافق باشد؛ با شيطانجهاد كردم و گفتم : اگر او اهل آن نباشد، من اهل آنم و از حق تعالى بخواهم تا او را مؤمنمخلص گرداند. پس گفتم خداوندا! به جاه (115) محمد وآل محمد صلى الله عليه و آله و سلم كه او را مؤمن و مخلص گردان . آن مرد را ديدم كهبه روى افتاد و سجده كرد. گفتم : حال چيست ؟ گفت : يا على ! دردل من شكى و شبهتى بود. اين ساعت حجاب برداشتند و بهشت و دوزخ را به من نمودند، آنشك و شبهه از دل من زايل شد.
خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى على ! خداىعزوجل تو را به به مقدار هر حبه اى از آن قرصها، در بهشت درجه اى كرامت كردبزرگتر از دنيا و آنچه در اوست . به تو، روز قيامت جدا كند مؤمنان را از كافران ومخلصان را از منافقان و پاكان را از ناپاكان .


در خانه خدا 

چون صدر كاينات و خلاصه موجودات هجرت كرد از مكه به مدينه و مسجد بنا كرد،مهاجران هر يك در پهلوى مسجد خانه ساختند و درى در مسجد گشادند. چون اسلام قوى شد،جبرئيل آمد كه حق تعالى مى فرمايد كه درهايى كه در مسجد گشاده اند، برآرند.(116)
جماعتى از صحابه گفتند: همانا اين خطاب با ما نباشد.اول كسى كه ساز آن كرد كه در بر آرد، شاه مردان بود. خواجه صلى الله عليه و آله وسلم به حجره فاطمه در آمد و على را گفت : اى على ! اين خطاب نه با توست ، زيرا كهتو از منى و من از تو: انت منى و انا منك .(117)
عباس آمد كه مرا چه مى فرمايى ؟ گفت : در، برآر. گفت : چرا در على گشاده مى گذارى ودر مرا بر مى آرى ؟ رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى عم ! حكم خدا گردنبايد نهاد، جبرئيل حاضر است ، مى فرمايد كه اى عمرسول خدا! اگر ببينى منزلت على را به نزديك حق تعالى ، ومحل شريف او را به نزديك فرشتگان مقرب ، و بزرگى او را در اعلا عليين (118)،آنچه اينجا مى بينى اندك شمرى . اگراهل آسمانها و زمينها على را دشمن دارند، حق تعالى همه را هلاك كند و اگر جمله كافران علىرا دوست دارند، حق تعالى ايشان را توفيق ايمان دهد و بر ايشان رحمت كند.
دوستى على در هر ترازو كه نهند راجح آيد بر جمله سيئات (119) او و دشمنى على برهر ترازو كه نهند راجح آيد بر جمله حسنات او. عباس ‍ تسليم و راضى شد.
جبرئيلرسول را خبر داد كه جمله فرشتگان بر عباس صلوات دادند از براى تسليم و رضاى وىدر فضيلت على . پس عمر پيش رسول آمد و گفت : يارسول الله ! اجازت هست كه سوراخى بگذارم كه درجمال مبارك تو بنگرم . گفت : نه . گفت : آن مقدار كه يك چشم بر آنجا نهم . گفت : نه .
منافقان چون بديدند كه در على بگشاد و درهاى ديگران برآورد. گفتند: الا انمحمدا قد ضل فى على . محمد در حق على گمراه شد. حق تعالى اين آيت فرستادكه : والنجم اذا هوى ما ضل صاحبكم و ماغوى (120)رسول صلى الله عليه و آله و سلم به منبر برآمد و گفت : والله ما سددتابوابكم و لافتحت باب على بل الله سد ابوابكم و فتح باب على .(121)به خدا كه من نفرمودم كه درهاى شما برآرند و در على بگذارند خداى تعالى فرمودكه در شما برآرند و در على بگذارند؛ پس حكم را گردن نهيد تا به خشم و عذاب اوگرفتار نشويد.


خليفه ناخلف  

از حسين (بن ) على عليه السلام روايت است كه چونرسول صلى الله عليه و آله و سلم از دار فنا به دار بقاانتقال فرمود، اميرالمؤمنين عليه السلام ندا در داد كه هر كه را به نزديكرسول صلى الله عليه و آله و سلم و عده اى است يا دينى ، بيايد و از من طلب كند. پسهر كه مى آمد و آن مقدار درم و دينار كه طلب مى داشت ، اميرالمؤمنين عليه السلام دست درزير مصلى مى كرد و بيرون مى آورد و بدان كس مى داد. خبر به عمر رسيد، ابوبكر راگفت : اگر تو نيز ضامن دين و وعده رسول شوى ، همچنان بيابى كه وى مى يابد.ابوبكر نيز به قول وى ندا داد. خبر به شاه مردان عليه السلام رسيد. زود بود كه برآنچه كرد، پشيمان شود. ديگر روز ابوبكر با جماعتى مهاجر و انصار نشسته بودند.اعرابى (اى ) در آمد. گفت : كدام يكى است از شما وصىرسول صلى الله عليه و آله و سلم ؟ اشاره به ابوبكر كردند. گفت : تويى وصىرسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : آرى . گفت : بيار آن هشتاد شتر كه از براى منضمان كرده است . ابوبكر به عمر نگريست ، عمر گفت : گواه طلب كه اعرابيان جاهلانباشند. اعرابى گفت : به خدا كه تو وصى و خليفهرسول نيستى .
سلمان وى را پيش شاه مردان برد. شاه مردان را چون چشم به اعرابى افتاد، گفت : اسلامآورده اى تو و اهل تو؟ اعرابى گفت : گواهى مى دهم كه تويى وصى و خليفهرسول صلى الله عليه و آله و سلم ، شرط اين بوده اندر ميان من ورسول صلى الله عليه و آله و سلم .
آرى ، اسلام آورده ايم . شاه مردان ، حسن عليه السلام را گفت : تو و مسلمان با اين اعرابىبه فلان وادى رويد و تو ندا در ده كه : يا صالح ! چون تو را جواب دهد، بگو كهاميرالمؤمنين تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه آن هشتاد شتر كهرسول صلى الله عليه و آله و سلم از براى اعرابى ضمان كرده است ، بيار. ايشانبدان وادى شدند و حسن عليه السلام آواز داد. جواب آمد: لبيك ، يابنرسول الله ! حسن عليه السلام پيغام برسانيد. آواز آمد كه : سمعا و طاعة (122) و در حال زمام (123) ناقه از زمين برآمد. حسن عليه السلام آن را گرفتو به دست اعرابى داد و گفت : بكش . وى مى كشيد و ناقه بيرونمى آمد - بر آن صفت كهاعرابى گفته بود - تا هشتاد تمام شد. اعرابى آواز به كلمه شهادت بركشيد و مى گفت: من مثلك يا اميرالمؤمنين ، من مثلك يا اميرالمؤمنين .(124) دعا و ثناىفراوان گفت و برفت .


قسيم بهشت و دوزخ  

آورده اند كه اميرالمؤمنين على عليه السلام در مسجد نشسته بود و امام حسن عليه السلامبيمار بود؛ و از امير انار خواست . اميرالمؤمنين عليه السلام دست بر ستون مسجد نهاد وشاخى از ستون بيرون آمد و بر وى . چهار انار باز كرد و دو به حسن عليه السلام داد ودو به حسين عليه السلام .
گفتند: يا اميرالمؤمنين ! اين انار از كجاست ؟ گفت : از بهشت . گفتند: تو بر آن قادرى ؟
گفت : آرى من قسيم بهشت و دوزخم . فردا دوستان خود را در بهشت كنم و دشمنان را در دوزخ. شعر:

على حبه جنه
قسيم النار و الجنه
وصى المصطفى حقا
امام الانس و الجنه (125)
يا ذا المعارج ان قصرت فى عملى
و غرنى من زمان كثره املى
وسيلتى احمد و ابناه و ابنته
اليك ثم اميرالمؤمنين على (126)


ولايت و درخت انار 

آورده اند كه روزى اميرالمؤمنين على عليه السلام در موضعى نشسته بود. در پيش وىدرختى انار خشك بود. جماعتى دوستان و دشمنان وى در آمدند. حضرت امير عليه السلامفرمود: امروز آيتى به شما نمايم كه همچو مايده عيسى بود در بنىاسرائيل . گفتند: آن چيست ؟ گفت : در اين درخت انار نگاه كنيد. چون نگاه كردند، به ولايتعلى بن ابى طالب عليه السلام آن درخت سبز شد و شاخ بكشيد و انار بار آورد. ايشانتعجب مى كردند. فرمود: برخيزيد و بسم الله بگوييد و انار باز كنيد. برخاستند وبسم الله مى گفتند. آنان كه دوستان بودند، انار باز مى كردند و آنان كه دشمنانبودند دست به هر انارى كه دراز مى كردند، بالاتر مى رفت و دست ايشان بدان نمىرسيد. گفتند: يا اميرالمؤمنين ! چگونه است كه دست بعضى بدو مى رسد و دست بعضىنمى رسد؟ گفت : فرداى قيامت نيز چنين بود. دوستان ما در بهشت بر تختها نشسته باشنديا تكيه كرده ، چون ميوه خواهند، درخت سر فرود آرد تا ايشان ميوه باز كنند بى زحمت كه: و ذللت قطوفها تذليلا ؛(127) و دشمنان ما در دوزخ به بهشتيانمى نگرند و آن نعمتها مى بينند و دست ايشان بدان نرسد. بهشتيان را گويند كه پاره اىآب بر ما ريزيد يا از آن نعمتها كه روزى شما كرده اند: افيظوا علينا من الماء اومما رزقناكم الله ؛ (128) ايشان گويند: فارغ باشيد كه از اين هيچ به شمانرسد كه حق تعالى بر كافران حرام كرده است : ان الله حرمهما علىالكافرين .(129)


چشمه اوصيا 

در معجزات شاه مردان عليه السلام آورده اند... كه اميرالمؤمنين عليه السلام به صفين مىشد. به صحرايى فرود آمدند، نزديك به صومعه راهبى . ياران وى گفتند: يا اميرالمؤمنين ! اينجا نزول مى فرمايى و در اين موضع آب نيست . گفت : من شما را (فىالحال )(130) آبى دهم شيرين تر از عسل و سفيدتر از برف و صافى تر از ياقوت. پس اشارت كرد به موضعى و مالك اشتر و قومش را گفت : اينجا را بكاويد.(131)چون بكاويدند سنگى سياه ظاهر شد حلقه اى در وى سفيد همچون سيم (132) مىدرخشيد. گفت : اين سنگ را برداريد. قريب صد مرد قوت كردند و بردارند، نتوانستند.شاه مردان عليه السلام گفت : دور شويد و دست در آن حلقه زد و آن سنگ را برداشت وچهل گز(133) بينداخت . آبى پيدا شد چنانكه نهاد و خاك فرا وى كرد. راهب از بالاىصومعه آن بديد، فرياد بر آورد كه مرا اينجا فرو گيريد. وى را فرو گرفتند و پيششاه مردان آوردند. چون اميرالمؤمنين عليه السلام را چشم بر وى افتاد، گفت : شمعونراهبى ؟
گفت : آرى ، مادر، اين نام نهاده و هيچ مخلوق را بر اين اطلاع نبوده است . تو پيغمبرى ؟ ناماين چشمه زاحوماست و از بهشت است ، سيصد و سيزده وصى پيغمبر از اين چشمه آب خوردهاند، من آخرين اوصيايم .
راهب گفت : همچون يافتم در كتب انجيل ، و در ساعت كلمه شهادت بر زبان راند و مسلمان شدو با اميرالمؤمنين عليه السلام به صفين شد.اول كسى كه شهادت يافت ، او بود.
اميرالمؤمنين عليه السلام از براى او بگريست و گفت : المرء مع من احب (134)
راهب با ما بود روز قيامت و با ما بود در بهشت .


كشته اى كه زنده شد! 

ميثم گفت : روزى در پيش مولاى خود (اميرالمؤمنين عليه السلام ) بودم در كوفه .جماعتى نزد وى بودند. مردى بيامد قباى سبز پوشيده و عمامه زرد بر سر نهاده وشمشيرى قلاده حمايل كرده گفت : كدام يك است از شما كه در مجلس شجاعت ، حيات ساختهاست و عمامه براعت (135) و كمال فصاحت در بسته است ؟ كدام يك است از شما كهولادتش در حرم كعبه بوده است و در اخلاق پسنديده بهمحل رسيده ؛ و كرم ؛ صفت لازم وى شده ؟ كدام است از شما كه محمد را نصرت كرد وسلطانى محمد بر او عزيز شد و كارش بر او عظيم گشت ؟ كدام است از شما كه عمرو رااسير گرفت ؟ شاه مردان گفت : منم ، يا سعد بنالفضل بن فضيل بن ربيع . بپرس از هر چه خواهى . منم پناه اندوهناكان ، منم موصوفبه معروف ، منم كه بلاهاى عظيم بر من گمارد وتحمل و مقاسات (136) منم كه در جمله كتابها صفت من كرده اند، منم ق ، و القرآنالمجيد، (137) منم صراط مستقيم ، منم على برادررسول خداى . اعرابى گفت : به ما رسيده كه تو معجزرسول خدايى و امام اولياى خدايى و حكم زمين ، بعد ازرسول صلى الله عليه و آله و سلم تو را باشد، چنين است ؟ امير عليه السلام گفت : آرى، بپرس از آنچه خواهى . اعرابى گفت : من رسولم به نزد تو از نزديك شصت هزار مردمكه ايشان را عقيمه خوانند، كشته اى آورده ام كه در كشتن او خلاف افتاده است . اگرتو وى را زنده گردانى ، بدانيم كه تو حجت خدايى و در اين دعوى صادقى . و اگر نه، از خود ظاهر مى كنى چيزى را كه ندانى .
ميثم گفت : شاه مردان مرا گفت : بر اشتر نشين و در كوچه ها و محله هاى كوفه بگرد و ندادر ده كه هر كه مى خواهد كه بيند آنچه حق تعالى على بن ابى طالب را داده است ، بايدكه فردا به نجف آيد. ميثم گويد: ندا در دادم و به حضرت شاه مردان آمدم . گفت : اعرابىرا به خانه بر و جنازه اى كه با خود آورده است ، بيار. به خانه بردم .
ديگر روز شاه مردان ، چون نماز بگزارد، روى به صحرا نهاد واهل كوفه به يكبار روى به صحرا نهادند. شاه مردان بفرمود تا اعرابى و جنازه راحاضر كردند. سر جنازه برداشت ، جوانى بود - سرش از گوش تا گوش ‍ بريده . شاهمردان فرمود كه چندگاه است كه وى را كشته اند؟ اعرابى گفت :چهل و يك روز است . گفت : كيست كه طلب خون وى مى كند؟ گفت : پنجاه كس اند از قوم وى .شاه مردان و شير يزدان و امير همه مومنان فرمود كه عمش وى را كشته است ، حديث بن حسانكه دخترى به وى داده بود و وى دختر عم (خود) را رها كرده بود و زنى ديگر خواسته .اعرابى گفت : من بدين راضى نشوم ، تا كه وى را زنده گردانى . شاه مردان روى بهاهل كوفه كرد و گفت : اى اهل كوفه ! بقره بنىاسرائيل نزديك حق تعالى بزرگتر نيست از سخن على بن ابى طالب كه برادررسول صلى الله عليه و آله و سلم است . پاره اى از آن بقره بركشته زدند كه هفت روزبر آمده بود از كشتن وى . حق تعالى او را زنده گردانيد. من نيز بعضى از خود برين مردهمى زنم - كه بعضى از من فاضل تر است از آن - و پاى راست بر وى زد و گفت : بر خيزيا مدركة بن حنظلة بن حسان !
جوان باز نشست و گفت : لبيك لبيك يا حجة الله فى الانام و المنفردبالفضل و الانعام .(138)
حضرت امير عليه السلام فرمود: كه ؛ تو را كشت ؟ گفت : عمم ، حديث من حسان !گفت : برو نزديك قوم خود و ايشان را خبر ده .
گفت : يا اميرالمؤمنين ! نمى خواهم و مى ترسم كه بار ديگر بكشند و تو حاضر نباشىكه زنده اى كنى . اعرابى را گفت : تو برو. گفت : من نيز مى خواهم كه در خدمت توباشم . پس هر دو در خدمت شاه مردان بودند تا در صفين شهيد شدند.
اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : فرداى قيامت با ما باشند و در درجه ما.


دوستدار حقيقى  

روايت است كه سياهى را به حضرت شاه مردان آورده اند - كه دزدى كرده بود اميرالمؤمنينعليه السلام گفت : يا اسود! تو دزدى ؟
گفت : آرى يا اميرالمؤمنين ! گفت : قيمت آنچه دزديدى به دانگى و نيم زر مى رسد؟ گفت :رسد يا اميرالمؤمنين !
گفت : يك بار ديگر از تو بپرسم ، اگر اعتراف آوردى دست ترا ببرم . گفت : چنان كنيا اميرالمؤمنين ! شاه مردان بار ديگر از وى بپرسيد. اعتراف آورد. اميرالمؤمنين عليهالسلام دست راستش ببريد. آن سياه دست بريده را در دست چپ گرفت و بيرون رفت . خوناز وى مى چكيد. ابن كرار به وى رسيد، گفت : يا اسود! دست تو را كه بريد؟
گفت : اميرالمؤمنين ، پيشرو سفيدرويان و سفيد دستان و پايان ، مولاى من و مولاى جملهخلقان و وصى بهترين پيغمبران .
ابن كرار گفت : او دست تو را بريده است و تو مدح و ثناى او مى گويى ؟
گفت : چگونه نگويم كه دوستى او با گوشت و پوست و خون من آميخته است . وى دست منبه حق بريد، نه به باطل . ابن كرار پيش اميرالمؤمنين عليه السلام آمد و آنچه شنيدهبود باز گفت ، اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : ما را دوستان (ى ) باشند كه اگر بهناخن پاره پاره شان كنيم ، جز در دوستى نيفزايد و دشمنانى نيز باشند كه اگرعسل در گلويشان كنيم ، جز دشمنى نيفزايد. اميرالمؤمنين عليه السلام ، حسن عليه السلامرا فرمود كه آن سياه را باز آورد. شاه مردان گفت : اى اسود! من دست تو را ببريدم ، تومدح و ثناى تو فرموده من كه باشم كه ثناى تو كنم . شاه مردان دست او بر جاى خودنهاد و رداى مبارك خود بر وى افكند و دعايى بر آنجا خواند - گفته اند كه آن فاتحهبود - در حال دست وى درست شد، چنانكه گويى هرگز نبريده اند. اين معجز از وى غريبو عجيب نباشد.


فرود زهره به خانه على  

آورده اند كه سلمان و خواص صحابه ، از حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم سئوال كردند كه مقام تو پس از تو كه را خواهد بودو فاطمه در حكم كه خواهد بود؟
آن شب صحابه بر بامها رفتند و هر يك چشم نهادند تا ستاره به خانه كه فرود آيد.ناگاه ستاره اى از قطب آسمان شد و به غايت روشن ، گفته اند كه زهره بود و به خانهعلى عليه السلام فرود آمد. فذالك قوله : و النجم اذا هوى منافقانگفتند: الا ان محمد ضل فى على . محمد در حق على گمراه شد. حق تعالىبدان ستاره قسم ياد كرد كه محمد ضال و گمراه نيست كه :
و النجم اذا هوى ما ضل صاحبكم و ما غوى و ما ينطق عن الهوى .(139)


انكار گفته اميرالمؤمنين عليه السلام  

آورده اند كه در عهد اميرالمؤمنين على عليه السلام آب فرات در كوفه زياده شد تا بهحدى كه مردمان از غرق شدن ترسيدند. پناه با شاه مردان دادند. حضرت اميرالمؤمنينعليه السلام به كنار فرات آمد و دو گانه اى بگزارد و قضيبى (140) در دست داشت ،بر آب زد. آب فرو نشست تا كه ماهيان پديد آمدند. ماهيان بر اميرالمؤمنين عليه السلامسلام كردند چنانكه جمله خلقان حاضر، بنشنيدند. جرى (141) و مارماهى سلام نكردند.
اميرالمؤمنين عليه السلام را از آن پرسيدند (كه آنها چرا سلام نكردند. حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام اشارت فرمود) كه حق تعالىحلال و پاك را به سخن آورد تا بر من سلام كردند نه حرام و پليد را.
(امام محمد باقر عليه السلام گفت :) مردى مارماهى را بگرفت . شاه مردان گفت : بنگريدكه اسرائيلى را گرفته است . مرد انكار كرد.
حضرت گفت : پنج روز ديگر دودى از سر و صدغ (142) اين مرد برآيد و بميرد.
همچنان كه حضرت شاه مردان فرمود، پنج روز ديگر دودى از سر و صدغش بر آمد وبمرد. چون او را دفن كردند خلقان بر سر خاكش ‍ حاضر بودند. شاه مردان در آمد و كلمهاى بگفت و پاى مبارك خود فراگور وى زد.
گور شكافته شد. آن مرد برخاست و گفت : هر كه سخن على را رد كند، سخن خدا ورسول صلى الله عليه و آله و سلم را رد كرده باشد. شاه مردان گفت : اى مرد! باگورشو. آن مرد در گور شد. گور بر وى راست گشت .(143)


عالم به تمام علوم  

هيبره بن عبدالرحمن گويد: پيش اميرالمؤمنين عليه السلام شدم در كوفه . آنحضرت به من نگريست و گفت : دلت با اهل و عيال است كه در مدينه اند؟ گفتم : آرى .فرمود: چون نماز خفتن بگزاريم ، پيش من آى در بام سراى من . گفت : پيش وى رفتم . گفت: چشم بر هم نه . بر هم نهادم . گفت : بازگشاى . بگشادم . گفت : كجايى ؟ گفتم : بربام سراى خود در مدينه . گفت : برو به نزديكاهل و عيال خود و عهد تازه كن . برفتم و ايشان را بديدم و برون آمدم . گفت : چشم بر همنه . بر هم نهادم . گفت : بگشا. گشادم ، باز در كوفه بودم .
گفت : يا هبيره ! نه عامه دعوى مى كنند كه زنى ساحره به يك شب از زمين عراق به زمينهند مى رود؟ گفتم : آرى . گفت : اگر وى به كفر خود بدان قادر است ، ما به ايمان خودبدان قادرتر باشيم . يا هبيره ! مى دانى كه من كيستم ؟ من على بن ابى طالبم و وصىمصطفى ام . به نزديك آصف بر خيا يك علم بود از كتاب ، وى قادر بود كه تخت بلقيسرا از يك ماهه راه به يك طرفه العين (144) پيش سليمان آرد. به نزديك من است علمجمله كتابها. پس من قادر باشم بدانچه خواهم . گفتم : باشى يا اميرالمؤمنين !
و يا ارث التوراة و انجيل و الزبور و الفرقان و الحكم التى لانعقل .(145)


جزاى دشنام به على عليه السلام  

واقدى گفت : روزى به نزد هارون الرشيد شدم . شافعى و محمد يوسف ،و محمد اسحاق حاضر بودند. هارون الرشيد شافعى را گفت : چندى ازفضايل على ياد مى كنى ؟ گفت : چهار صد يا پانصد. محمد يوسف را گفت : تو چند روايتمى كنى ؟ گفت : هزار زيادت . محمد اسحاق را گفت : تو چند ياد مى كنى ؟ گفت :فضايل وى نزديك ما بسيار است ، اگر خوف و ترس نبودى . گفت : خوف از كيست ؟ گفت :از تو و عمال تو. گفت : تو ايمنى .
محمد اسحاق گفت : پانزده هزار حديث مسند و پانزده هزار حديثمرسل و گفت : من شما را خبر دهم از فضيلتى كه به چشم ديده ام و به شما نيز نمايم .بهتر از آنچه ياد داريد.
گفت : بفرماى .
گفت : عامل دمشق به من نامه اى نوشت كه اين جا خطيبى هست كه على را دشنام مى دهد و لعنتمى كند. گفتم : وى را بندكن و پيش من فرست . چون وى را بفرستاد، گفتم : چرا على رادشنام مى دهى ؟ گفت : زيرا كه پدران ما را كشته است . گفتم : ويلك ! هر كه را على كشتبه حكم خدا و رسول كشت . گفت : اگر چنين باشد وى را دشمن مى دارم و دشمنامش ‍ مى دهم .جلاد را فرمودم تا وى را صد تازيانه زد و در خانه انداخت و در خانهقفل بزد. چون شب در آمد. انديشه مى كردم كه وى را چگونه كشم ؛ به تيغ كشم يا بهآبش غرق كنم يا به آتش بسوزم . در اين انديشه به خواب شدم ، ديدم كه در آسمانگشاده شد و رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرود آمد، پنج حله (146) پوشيده وعلى عليه السلام فرود آمد سه حله پوشيده ، و حسن و حسين عليهما السلام فرود آمدند، هريك دو حله پوشيده ؛ و جبرئيل را ديدم كه كاسه اى در دست داشت ، آب صافى در وى .رسول از وى بستد و در سراى من پنج هزار خلق بودند.رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : هر كه شيعه على عليه السلام است بايد كهبرخيزد. ديدم كه چهل كس برخاستند و من ايشان را مى دانم .رسول صلى الله عليه و آله و سلم ايشان را آب داد و گفت : آن دمشقى را بياوريد. وى رااز خانه بيرون آوردند. شاه مردان را چشم بر وى افتاد. گفت : يارسول اللّه ! اين ملعون بى جرم مرا دشنام داد.رسول صلى الله عليه و آله گفت : اى ملعون چرا على را دشنام مى دهى ؟ خدايا! وى را مسخكن و صورتش بگردان . در حال سگى شد. بفرمود تا وى را در آن خانه كردند.
من از خواب در آمدم . گفتم : در خانه باز كنيد و دمشقى را بياريد. چون در خانه بازكردند، سگى شده بود و اكنون در آن خانه است . بفرمود تا بياورند. سگى بود، اماگوشش به گوش آدمى مى ماند. وى را گفتند: چون ديدى عذاب خداى ؟ وى در پيش افكند وآب از چشمش روان شد. شافعى گفت : وى را از اينجا فراتر بريد كه مسخ است ؛ از عذابخدا ايمن نتوان بود.
وى را باز در آن خانه كردند. صاعقه در آن خانه افتاد و آن سگ و هر چه در آن خانه بود،به سوخت و آن ملعون در دنيا مسخ و سوخته شد - و در آخرت به عذاب گرفتار شود.


قتل با كارد رسول صلى الله عليه و آله و سلم  

آورده اند كه يكى از عباد بصره گفت : شبى در خواب ديدم كه قيامت برخاسته است . وحضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه با على و حسن و حسين عليهماالسلام كه در كناره حوضى بودند و خلقان را آب مى دادند و تشنگى عظيم بر من غالببود. پيش ايشان دويدم و آب خواستم . رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : وى راآب مى دهيد. گفتم : چرا يا رسول الله ! گفت : زيرا كه در جوار همسايگى تو، فلان علىعليه السلام را دشنام داده ، تو منعش نمى كنى . گفتم : يارسول الله ! نمى توانستم . رسول دست بزد و كاردى بركشيد و گفت : بستان اين كاردرا و برو سرش را تن جدا كن . من كارد بستدم و به خانه او شدم و وى بر بستر خفتهبود. سرش از تن جدا كردم و باز پيش رسول آمدم .رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : وى را آب دهيد. مرا آب دادند. چون بيدار شدمطهارت ساختم و ركعتى نماز گزارم . فرياد واويلاه از خانه همسايه بر آمد. گفتم : چيست؟ گفتند: فلان را بر بستر، سرش از تن جدا كرده اند. گفتم : سبحان الله ! اين خوابىبود كه من ديدم و حق تعالى او را محقق گردانيد. پس جماعتى را متهم گردانيدند و پيشحاكم شهر بردند و مى رنجانيدند. من برفتم و گفتم : ايشان را در اين گناهى نيست وحال و قصه باز گفتم . ايشان را رها كردند و گفتند: تو را نيز گناهى نيست ، گناه وىبوده است كه على عليه السلام را دشنام داده است .


خازنان مخزن اسرار 

آورده اند كه مردى و زنى به خصومت نزد اميرالمؤمنين عليه السلام آمدند. مرد خارجىبود، آواز بلندتر گردانيد. اميرالمؤمنين عليه السلام بانگ بر وى زد. درحال سگى شد. يكى گفت : يك بانگ بر اين مرد زدى سگى شد. پس چه چيز تو را مانعشد از معاويه و دفع وى ؟ گفت : ويحك (147)، اگر من خواستمى كه معاويه را بر تختيا بر جنازه پيش من آوردندى ، هيچ توقف نرفتى و ليكن ما خازنان (148) خداييم نهبه زر و سيم بلكه به اسرار وى . بر آنچه در آن سرى بود، اعتراض نكنيم ، چنانكهحق تعالى فرمود: عباد مكرمون لا يسبقونهبالقول و هم بامره يعلمون .(149)


شاه درويشان  

آورده اند كه روزى اميرالمؤمنين عليه السلام در مسجد كوفه بود. يكى گفت كه : يا امير!تعجب مى كنم از اين دنيا كه در دست ديگران است و به نزديك شما نيست . اميرالمؤمنينعليه السلام گفت : مى پندارى كه ما دنيا مى خواهيم و به ما نمى دهند؟ دست دراز كرد ومشتى ريگ بر گرفت . در زمان در دست مبارك وى گوهرها شد، از نيكوترين گوهرها.
گفت : اگر دنيا خواستمى براى من چنين بودى و از دست فرو ريخت . همان سنگريزهشد.(150)


در فضائل و مناقب حضرت زهرا عليها السلام و ائمه اطهار عليهم السلام  

آورده اند كه روزى خواجه كونين و فخر عالمين به خانه فاطمه عليها السلام آمد و گفت :اى روشنايى چشم من ! به چه شغل مشغولى و چه كار مى كنى ؟ گفت : اى پدر مهربان من !اعضا و جوارحم را به خدمت مشغول كرده ام : به چشم ، عبرت مى بينم ؛ به گوش ، حكمتمى شنوم ، به زبان ، ذكر مى گويم ؛ به دل ، در آلا و نعما فكر مى كنم ؛ به دست آس(151) مى كنم ؛ به پاى گهواره مى جنبانم ، خواجه گفت : اى جان پدر! بر همين مىباش تا فرداى قيامت ميان در بنديم ، من مردان گناهكار را شفاعت كنم و تو زنان گناهكاررا.


دستاس كردن فرشتگان  

روايت است از سلمان فارسى - رحمه الله عليه - گفت : روزى به در خانه فاطمه عليهاالسلام رسيدم . ناله فاطمه عليها السلام به گوش من رسيد كه گفت : از درد سر وگرسنگى و آرد كردن جو؛ بى طاقت شدم . چون اين بشنيدم ، دلم بسوخت ، آب از چشممروان شد. آواز دادم كه مى خواهم درآيم . فضه گفت : سيده زنان عالميان را جامه تمام نيستكه خود را از پوشيده گرداند.گليم خود به فضه دادم تا فاطمه عليها السلام در خودپيچد. در رفتم . فاطمه عليها السلام دستاس مى كرد و دست مباركش مجروح شده بود وخون بر سنگ چكيده ، گفتم : اى سيده زنان عالميان ! و اى مخدومه هر دو جهان ! چرا فضهرا نمى فرمايى كه دستاس كند كه دست مباركت مجروح شده است ؟
گفت : پدرم فرموده است : روزى من خدمت خانه كنم و روزى فضه . امروز نوبت من است . دراين حكايت بوديم كه حسين در گهواره بگريستن آمد. گفتم : اى سيده ! مرا از دو كار يكىفرما كه تا به جاى آورم ؛ يا گهواره جنبانيدن يا دستاس كردن . گفت : تو دستاس كنكه من حسين را خاموش كنم . سلمان گفت : من دستاس كردم . بانگ نماز برآمد، برخاستم وبه مسجد شدم و نماز كردم . اميرالمؤمنين عليه السلام را گفتم : تو اينجا نشسته اى وفاطمه عليها السلام را از دستاس كردن ، دست مجروح شده است . اميرالمؤمنين عليهالسلام را آب در ديده افتاد. برخاست و برفت و زود باز آمد شادان و خندان .رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : يا على ! گريان رفتى و خندان باز آمدى .گفت : يا رسول الله ! فاطمه عليها السلام از بسيارى دستاس كشيدن خفته بود و دستاسمى گرديد بى آنكه كسى او را بگرداند.
حضرت فرمود: يا على ! حق تعالى فرشتگان را آفريده است از براى خدمت محمد وآل محمد صلى الله عليه و آله و سلم . حق تعالى بر ضعف فاطمه عليها السلام ببخشود،فرشته را بفرمود كه بر كار وى ، وى را يارى دهد و خدمت كند.


روى پوشانيدن از نابينا 

آورده اند كه نابينايى مادرزاد بود در زمان حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم ، نام وى عبدالله ام مكتوم . روزى به در خانهرسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد و آواز داد.رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : در، آى .
فاطمه عليها السلام برخاست و در خانه شد تا وى برون رفت . خواجه صلى الله عليهو آله و سلم بر سبيل امتحان گفت : اى فاطمه ! وى ترا نمى ديد.
گفت : اى ! پدر بزرگوار! اگر وى مرا نمى ديد، من وى را مى ديدم . چنانكه حق تعالىمردان را نهى كرده است در نامحرم نگاه كردن و گفته است : قل للمؤمنين يغضوا من ابصارهم ؛(152) زنان را نيز نهى كرده است و گفتهكه : قل للمؤمنات يغضضن من ابصارهن .(153)
خواجه صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حمد خداى را كه مردان و زنان ما را جملهعالم و دانا گردانيده است .


next page

fehrest page

back page