بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهایی ازانوارآسمانی,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     Anvar1 -
     Anvar2 -
     Anvar3 -
     Anvar4 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

(53) احترام كردن امام حسن عسگرى عليه السلام به زوار كربلا و خراسان

در كتاب مفتاح الجنة روايت شده كه روزى دو نفر از محبان يكى از زيارت خراسان وديگرى از زيارت كربلا به شهر سرمن راى وارد مى شدند پس ‍ احوالات را به خدمت امامحسن عسگرى عليه السلام معروض داشتند آن حضرت هر دو را پيشواز كردند اما در وقتمراجعت آن حضرت پياده تشريف مى آوردند، يكى از اصحاب عرض كرد يابنرسول الله اسب سوارى موجود است چرا سوار نمى شويد فرمود كه به خود گوارا نمىبينم ، كه دوستان و محبان ما پياده باشند و من سوار شوم پس با همان پيادگيها با آن دونفر به خانه ايشان تشريف آوردند، آن حضرت به ايشان نظر مبارك ميكرد و مى گريستبه حدى كه عرض كردند يا بن رسول الله سبب گريه شما چيست ؟ فرمود سبب گريهمن اين دو نفر زائر هستند وقتى به زائر خراسان نظر مى كنم جدم حضرت امام رضا عليهالسلام به خاطرم مى آيد كه در ولايت غريب بى كس و تنها به او زهر دادند و جگرمباركش را پاره پاره نمودند احدى نبود كه او را يارى و دلدارى نمايد و به اين زائر كهنظر مى كنم به خاطرم مى رسد جدم سيد الشهداء كه در روز عاشورا با لب تشنه و جگرسوخته و بيكس و تنها در ميان اهل ظلم و جفا با بدن پاره پاره به سوى خاك و ريگهاىكربلا افتاده بود و در ميان اهل ظلم كسى نبود كه اعانتش كند پس ‍ هر كس كه اعانت زوار ماكند گويا به ما اعانت كرده است . (56)

(54) خبر دادن ميتى از احوالات قبر به خاطر حضرت عباس ‍

منقول است كه :
دو نفر از فضلاى كربلاى معلى كه با هم بسيار مهربان و رفيق بودند يكى وفات مىكند پس شبى كه ديگرى آن متوفى را در خواب مى بيند و از انگشت شصت او گرفته ازاحوالات قبر و مردن و سوالات نكير و منكر و اوضاع آن عالم خبر وسوال مى كند آن متوفى مى گويد كه مامور نيستم كه چيزى از احوالات آن عالم را بهكسى بگويم پس بسيار مبالغه و تاكيد كرد،سوال نود جواب نشنيد تا اينكه چون مى دانست كه آن متوفى محبت زياد و اخلاص محبت زيادو اخلاص بسيارى به حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام داشت پس او را به آنحضرت قسم داده و گفت از طرف تو نيابتا مولاى تو حضرت عباس عليه السلام رازيارت مى كنم بگو از بس كه آن متوفى خيلى از اخلاص كيشان حضرت عباس عليهالسلام بود گفت بدان كه در آن دنيا از سه چيز اميد نجات است يكى زيارت سيدالشهداعليه السلام و يكى گريستن براى آن جناب و يكى مواسات كردن با برادران دينى خود.(57)


(55) نجات دادن حضرت عباس عليه السلام زن عجوزه اى را از آب فرات

منقول است كه كه يكى از خلفاى بنى عباس قرار گذاشته بود كه هر كس به زيارت امامحسين عليه السلام برود صد اشرفى پول به ديوان بدهد و با اين قرار شيعيان جاننثار فرزند مظلوم حيدر كرار در هر سال با جمعيت بسيار به زيارت مى رفتند.
يك روز خليفه بغداد در قصر خود نشسته بود و قصرش مشرف به بيرون بود ديد كهزوار مى آيند و هر يك اشرفى مى دهند به بيرون بود ديد كه زوار مى آيند و هر يك صداشرفى مى دهند و مى روند ناگاه پيرزنى از عقب زوار با پاى برهنه و پياده و انبانىدر پشت رسيد و از بغل خود كيسه اى بيرون آورده صد اشرفى شمرد و به موكلان خليفهداد خواست كه از عقب زوار برود خليفه حكم كرد او را گرفته پيش خليفه بردند خليفهگفت اى پير زن تو كه اينقدر پول داشتى پس چرا بپاى پياده آمده اى گفت به جهت ثواببسيار و تاسى به اهلبيت سيدالشهدا عليه السلام كه سرگردان لشگر يزيد باحالت اسير بعضى از ايشان را پياده مى بردند خليفه گفت به زيارت چه كسى مى روى؟ گفت به زيارت مولاى خودم حضرت سيدالشهدا عليه السلام و حضرت عباس مى روم .گفت :
از ايشان چه منفعتى ديده اى كه اينقدر پول را در راه ايشان صرف مى كنى ؟ گفت اصلاحجميع كارهاى دنيا و آخرت من منوط به شفاعت ايشان است و در هر تنگى و عسرتى دستگيردوستان و زائران خود مى باشند خليفه گفت اگر من به تو ظلم كنم آقايان تو بهفرياد مى رسند؟ گفت آرى .
پس آن ملعون حكم كرد كه دست و پاى آن عجوزه ضعيفه را بستند و به فرات انداختند ونگاه مى كردند كه آيا از اين مهلكه چه كسى او را نجات تواند داد آن ضعيفه بيچاره بهآن غوطه زده او را بالا برداشت در آن حال رو به طرف روضه حضرت عباس كرد يكمرتبه گفت يا اباالفضل العباس به فريادم برس باز غوطه ور شد دفعه ديگر نيزآب او را بالا برداشت باز حضرت عباس را ندا كرد در آنحاتل ديدند سواره اى چون برق رسيد خود را به ضعيفه رسانيده ، ضعيفه را برداشتهرديف ساخته از آب نجاتش داد ضعيفه رو به گماشتگان خليفه كرده گفت به خليفهبگوئيد كه مولاى من مرا در شماتت نگذاشته چطور مرا نجات داد پس آن ضعيفه به سوارهگفت اى بنده خدا تو چه كسى هستى كه مرا از ورطه هلاكت نجات دادى گفت در وقت افتادندر آب نام چه كسى را فرياد مى زدى گفت مولاى خودماباالفضل العباس را صدا مى زدم فرمود من اباالفضل العباس هستم چون خليفه از نجاتيافتن ضعيفه باخبر شد آن قرار صد اشرفى را از زوار روا داشت حكم كرد كه هيچ كسمتعرض زوار نشود كه اين را نتوان بست . (58)

(56) در شهادت على اكبر (ع )

روز عاشورا كه چون نعش خون آلود على اكبر را به خيمه گاه آوردند جميعاهل بيت به سر نعش آن جوان حاضر شده هر يكى با زبانى نوحه و ناله كرده و بهحالش مى گريستند مگر مادرش ليلا و بيمار كربلا سر نعش على اكبر نيامدند تا اينكهبه سيدالشهدا عليه السلام عرض كردند فدايت شوم ليلا از تو حيا مى كند و به سرنعش فرزندش نمى آيد حضرت از اين سخن به كنارى تشريف برد ليلا بنا كرد بهآمدن اما چطور مى آمد يك دستش را جناب زينب خاتون گرفته و دست ديگرش را جناب امكلثوم گرفته بود چون بر سر نعش على اكبر رسيد يك مرتبه والده و اعلياه گفت وخود را به نعش خون آلود پسرش انداخت و صيحه مى كشيد. (59)


(57) در شهادت على اصغر (ع )

جناب ام كلثوم مى گويد:
شب سوم كوچ جناب امام حسين عليه السلام از مدينه در خواب شهربانو را ديدم كه علىاصغر در كنارش گريه مى كرد و به من گفت :
اى مادر! فاطمه را به تو سپردم خوب متوجه باش و در وقت خواب لحافش ‍ را ملاحظه كنكه كنار نرود من از خواب بيدار شدم خواستم لحاف فاطمه را ملاحظه كنم ديدم فاطمه دررختخوابش نيست و در گوشه اى گهواره خالى على اصغر را مى جنباند و لاى لاى مىگويد و مى گريد گفتم نور ديده چرا گريه مى كنى اين چه اوضاعيست ؟
گفت جده جان الان در خواب مادم شهربانو را ديدم به من گفت يا فاطمه قدر تو راندانستم على اصغر بى تو خواب نمى كند و گريه مى كند بيا برادر را در آغوش بگيرو لاى لاى بگو بخوابان و پسرم على اصغر را راحت كن پس ‍ من على اصغر را به كنارگرفتم ، بيدار شدم اثرى از ايشان نديدم چنين گريان نالان شده ام . (60)

(58) مكالمه بين گرگ و حضرت يعقوب عليه السلام

در كتاب جرير طبرى روايت مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود زمانيكهپسران حضرت يعقوب كردند آنچه قصد داشتند پس به نزد يعقوب آمدند و گفتند يوسفرا گرگ خورده است حضرت يعقوب سخن آنها را تصديق نكرد پسران يعقوب برگشتند واز صحرا گرگى گرفتند پيش ‍ حضرت يعقوب آوردند پس گرگ سلام كرد حضرتبه آن گرگ فرمود چرا پسر مرا خوردى ؟ گرگ عرض كرد يا نبى الله از آن وقت كه منمخلوق شده ام تا به حال گوشت بنى نوع انسان را نخورده ام ، و ديگر اينكه خودت مىدانى كه گوشتهاى پيغمبران و اولاد آنها بر وحشيان حرام است و علاوه بر اين ها من ازگرگهاى شهر تو نيستم و در همين ساعت به اين شهر آمده ام حضرت يعقوب عليه السلامفرمود از كدام شهرى و براى چه چيزى آمده اى گفت از شهر مصر به ين ديار آمده ام و مىخواهم به خراسان بروم در آنجا برادرى دارم و مى خواهم او را زيارت كنم حضرت يعقوبفرمود اى گرگ از اين زيارت چه هدفى دارى ؟ گرگ عرض كرد فدايت شوم من با پدرتو حضرت نوح عليه السلام در كشتى بودم روزى فرمود ازجبرئيل به من از جانب پروردگار اين چنين نازل شده كه خداى تعالى مى فرمايد كه هركس ‍ برادر خود را به جهت رضاى خداوند زيارت كند و هدفش تقرب به خدا نه براىريا و سمعه و نه براى طلى امور دنيوى باشد براى آن زائر به هرگامى كه برمىدارد براى او ده حسنه نوشته مى شود واز او ده سيئه محو مى شود و براى او ده درجهبلند مى شود يعقوب فرمود: اى گرگ اين زيارت به چه كار تو مى آيدحال آن كه به شما گروه و حوش ثواب داده نمى شود براى طاعت و معاقب نمى شويد درآخرت براى معصيتى .
گرگ عرض كرد: يا نبى الله من ثواب اين زيارت را براى على بن ابيطالب عليهالسلام و شيعه آن بزرگوار كه وصى مرسلين است مقرر و موهب مى كنم چون اين كلمات رااز گرگ شنيد به اولاد خود فرمود اين حديث گرگ را بنويسد گرگ عرض كرد يا نبىالله ما گروه حيوانات تكلم نمى كنيم الا با پيغمبران و وصى پيغمبر پس تو به ايشانبفرما تا به فرمايش تو بنويسد.
حضرت يعقوب فرمود براى گرگ طعمه حاضر كنيد تا بخورد گرگ گفت من احتياج بهطعمه تو ندارم يعقوب فرمود چرا طعمه ما را نمى خورى ؟ عرض ‍ كرد براى آن كه منصبح كرده ام و خالقى دارم كه جميع جسدها و رزقها را خلق فرموده است اين قدر يقين دارمكه خدايى كه جسد را خلق كرده است آن جسد را بى روزى نمى گذارد(61).


(59) داخل شدن حضرت يوسف صديق بهرودنيل براى تغسيل

در بكى العيون مسطور است وقتى كه حضرت يوسف على نبينا و آله و عليه السلام رانزديك مصر رسانيدند، مالك گفت اى غلام عبرانى برو و در رودنيل غسل كن و بدن خود را از گرد و غبار راه پاك كن و لباسهاى پاكيزه و فاخر بپوش ونزديك مصر شده ايم .
آن حضرت با بدن عريان دخل آب رود نيل شد در آنحال يكى ازماهيان فرياد كرد و با زبان خود خطاب به ماهيان ديگر نموده گفت كه اىماهيان اين جوان ، حضرت يوسف صديق است به جهت احترام و اكرام او چشمهايتان رابپوشانيد مبادا نظر شما به بدن بى پوشش او بيفتد پس ماهيان با شنيدن اين سخن بهآن حضرت اعزاز و اكرام و احترام ملاحظه كرده تماما چشمهات را بپوشانيدند و ابدا بهطرف آن حضرت نگاه نكردند و حال آنكه ماهيان به آدميان نامحرم نيستند.
حضرت يوسف على نبينا و آله و عليه السلام تبسم نمود نورى از دندانهاى مباركش ساطعشد كه دروازه هزار نفر از نور او مدهوش شدند و چون جناب يوسغ را به كار رودنيل آوردند عكس جمال حضرت يوسف به آب نيل افتاد يك ماهى سر بيرون كرده اندام لطيفحضت يوسف را ديد و غوطه به آب زده ماهيان ديگر را خبر كرد كه اى ماهيان حضر يوسفكنار رود نيل آمده زود خود را برسانيد و او را زيارت كنيد پس ماهيان فوج فوج از قعر وته دريا به روى آب آمدند و به حضرت يوسف تعظيم و تكريم نموده و او را زيارتكردند و خداوند به همان ماهى دو فرزند عطا كرد يكىحامل خاتم حضرت سليمان گرديد وديگرى معراج حضرت يونس كه او را در شكم خودسير داد تا وقتى كه به حكم خدا او را به كنارى انداخت چنان بدن مبارك يوسف لطيف ونازك شده بود كه به حرارت آفتاب دوام نداشت فىالحال به حكم خداوند قادر متعال درخت كدويى روئيده به بدن لطيف و نازك جناب يونسسايه انداخت و يك بز كوهى فرستاد كه از شير بخورد و چشمه اى برايش جارى نمود وحال آن كه بدن جناب يونس نه زخم شمشير و نه زخم خنجر و تيرداشت .
اما يوسف عريان كربلا امام بيمار با اهل بيت اطهار وقتى كهداخل شهر كوفه خراب گرديدند الخ .... (62).
اما يونس كربلا كه آن يوسن كه به طفيل وجود مبارك اين خلق شده بود با اين بدنمجروح و عريان در پيش سواران افتاده بود سايه بانى نداشت مگر مرغان با پرهاىخودشان سايه به آن بدن عريان و بريان انداخته بودند.

(60) در بيان وفات جناب سليمان رضى الله عنه

از اصبغ بن نباته مرويست كه من با سلمان رضى الله عنه در مداين بودم ، وقتى كه اوحاكم مداين بود و در وقت بيمارى او هر روز به عيادتش مى رفتم تا اين كه مرض اواشتداد يافت به من گفت اى اصبع پيغمبر صلى الله عليه و آله به من فرمود چون وفاتتو نزديك شود ميتى با تو تكلم خواهد كرد پس مى خواهيم مرا به قرستان ببرى تاببينم كه وفاتم نزديك است يا نه .
او را به قبرستان برديم بر اهل قبور سلام كرد ناگاه ميتى جواب سلام او را داد و مكالمهبسيارى نمود تا ميت گفت يا سلمان نديدم چيزى كه محبوبتر باشد نزد خداى تعالى جزسه چيزكه اول نماز شب در شب بسيار سرد دوم روزه در روز بسيار گرم ، و سوم صدقهبا دست راست كه دست چپ آنرا نداند پس كلام ميت قطع شد ما او را به منزلش و در جاىخودش گذاشتيم پس سرش را رو به آسمان بلند كرده است گفت : اى خدايى كه اختيار هرچيز به دست تو است به تو ايمان آوردم و به پيغمبرت متابعت كردم و به كتابت توتصديق نمودم و آن چه كه وعده فرموده بودى رسيد پس مرا قبض ‍ روح كرد و به سوىخود بران . خادم سلمان مى گويد: گفتم : كدام كس تو راغسل مى دهد گفت كسيكه پيغمبر را غسل داد گفتم او در مدينه است گفت همين كه پاهاى مرا روبه قبله راست كردى حنك مرا بستى صداى سم اسبش را خواهى شنيد پس گفت


اشهد لااله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدرسول الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان عليا ولى الله و اوصيائه حجج الله


و تمام شدن من چشمهاى او را بر هم كشيدم وبستم ديدم صداى سم اسب بلند شدبيرون آمدم نظر به جمال عالم آراى اميرالمؤ منين عليه السلام افتاد و سلام عرض كردمحضرت جواب داد و فرمود: ابوعبدالله ، سلمان وفات نموده گفتم بلى .
آن بزرگوار داخل شد و ردا را از روى سلمان دور كرد ديدم كه سلمان به آن حضرت تبسمكرد بعد از آن كه مرده بود سلام كرد و خواست به جهت تعظيم امام على عليه السلامبرپا خيزد حضرت فرمود (( عدلى موتك معاذ)) عنى بهحال مردگى خود برگرد پس به مردگى خود برگشت حضرت فرمود كه يا ابا عبداللهوقتى كه به خدمت حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله ميرسى عرض كن كه امت تو بابرادرت چه ظلم و ستمها كردند.
زادان عرض كرد يا اميرالمؤ منين عليه السلام اگر اذن ميدهى آبى حاضر كنم ، تا سلمانرا غسل دهيم و سدر كافور مهيا نمايم ، حضرت فرمود اى زادان خدات را رحمت كند ما بهملائكه امر نموديم كه آب از چشمه سلسبيل و سدر كافور از سدرة المنتهى حاضر نمايند،و كفن سلمان را از بهشت (( مدها متان )) آورند.
زادان مى گويد ما در اينحال بوديم خيمه سبزى برپا شده و سطلهاى طلا از آسمانفرود آمده در آن خيمه گذاشته شد و اميرالمؤ منين على عليه السلام با دست مبارك خود و آنخيمه شروع به غسل سلمان نمود عرض كردم اذن مى دهى به شما اعانت درتغسيل سلمان كنم فرمود: اى زادان ! چهل هزار ملائكه به جهتتغسيل سلمان حاضر شده اند و ملائكه كروبين درتغسيل سلمان مرا اعانت مى كنند و اب بر دست من مى ريزند چون امير عليه السلام ازتغسيل سلمان فارغ شد ديدم قطيفه سبزى از آسمان فرود آمد و در آن جا گذاشته شداميرالمؤ منين عليه السلام آن را گشود ديدم كفن لطيفى در آن گذاشته بودند و رقعه سربسته در آن بود چون اميرالمؤ منين عليه السلام رقعه را گشود ديدم كه در آن نوشتهشده (( هذه هديه من الله الغالب الى محب على بن ابيطالب ، سلمان )) يعنى اين هديه اىاست كه خداوند غالب بر دوست على بن ابيطالب سلمان فرستاده پس حضرت بر آن كفناين دو بيت را نوشت .



وفدت على الكريم بغير زاد من الحسنات و القلب السليم فحمل الزاد قبح كل شى ء اذا كان الوفود على الكريم



يعنى سلمان بر خداوند كريم وارد شد در حالى كه زاد و توشه اى ازاعمال حسنه وقلب سليم ندارد و حمل نمودن و برداشتن زاد و توشه قبيح تر جميعقبايحست .
زمان كه ورود شخصى به كسى باشد كه بسيار كريم و اكرام باشد، آن كفن را بر قامتسلمان پوشيده و او را در نعشى خوابانيده و همين كه خواست به نمازش شروع نمايدهاتفى از عالم غيب آواز داد كه اى ولى خداوند قدرى صبر كن تا ملائكه هاى عرش و ملائكههاى آسمان و ارواح مقدسه انبياء و اوصياء و اولياء حاضر شوند كه همگى مى شتابند تابا تو بر دوست تو نماز گذارند در آن حال صداى تكبير وتهليل و تمجيد ملائكه بلند شد كه همه بر نماز سلمان حاضر شدند پس اميرالمومنينعليه السلام نماز خوانده و او را دفن نمود و بر استر خود سوار شد و از نظر غايب شد وبعد از نماز صبح بود كه از مدينه و به روايتى از كوفه بيرون آمده بود واول ظهر بود كه به مدينه يا كوفه داخل شد(63).


(61) كرامت حضرت سلمان عليه الرحمة

در بعضى از كتب اخبار روايت شده كه :
روزى ابوذر به منزل سلمان آمد و ديد كه ديگ پر بارى در بالاى سه سنگ گذاشته بودكه ناگاه ديگ سرنگون شد اما نه از گوشت و نه از آبش قطره اى ريخته شد پس ديگ رادرست كرد و مشغول صحبت شدند كه ناگاه دوباره سرنگون شد ولى از گوشت و آبشچيزى ريخته نشد و مرتبه سوم ابوذر خيلى متعجب شد.
سلمان برخاست و سه عدد سنگ كوچك به زير ديگ گذشت سنگها
مشتعل شد و ديگ را جوشانيد بيتشر تعجب نمود تا اين كه آن گوشت را با آبش خوردندابوذر بيرون آمد و در تعجب كه ناگاه به حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلامبرخورد كرد.
آن بزرگوار از تعجب ابوذر سوال نمود ابوذردليل تعجبش را براى حضرت تعريف كرد حضرت فرمود تعجب مكن كه در نزد سلمان علوماولين و آخرين و اسم اعظم خداى تعالى است كسى كه صاحب اين درجه باشد اين قسمكارها از او عجيب و بعيد نيست (64).

(62) ايضا كرامت حضرت سلمان عليه الرحمة

روزى مقداد عليه الرحمه وارد منزل سلمان شد ديد كه ديگى در بالاى سنگ گذاشته و ديگبدون آتش خود به خود مى جوشد مقداد در تعجب ماند كه ديگ بدون آتش چطور خود بهخود مى جوشد پس قدرى صحبت نمودند، ناگاه ديد كه آب ديگ چنان غليان و فوران ميكندكه اندك ماند از ديگ بالا شده و فرو ريزد سلمان به مقداد گفت برخيز ديگ را از غليان وفوران خاموش كن تا آبش ريخته نشود مقداد برخاست به هر طرفمنزل نگاه نگاه كرد چيزى نيافت كه ميان ديگداخل كرده غليانش را فرو نشاند معطل ماند در آنحال ديد كه جناب سلمان آمد و دست خود را در ميان ديگ جوشانداخل نمود و با دست خود گوشت و آبش آن قدر آميخت كه ديگ از فوران افتاد زياده از سابقاز كار سلمان تعجب نمود تا اين كه آنچه در ديگ بود با سلمان خوردند، و بيرون شده ودر اثناى راه رسول خدا صلى الله عليه و آله را ملاقات كرد آن حضرت از تعجب مقدادسوال نمود مقداد سبب تعجب خود را عرض كردرسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه در كار مسلمان اين قدر تجب نكن كه كسى كهاز ما اهل بيت باشد اين كارها از او عجيب نمى باشد (65).


fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation