بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهایی ازانوارآسمانی,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     Anvar1 -
     Anvar2 -
     Anvar3 -
     Anvar4 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

(36) تكلم ذوالجناح با امام حسين عليه السلام درچند جا

اول : تكلم ذوالجناح در وقت سوارى آن در خيمه گاه كه عرض كرد: (( اسئلك ان اكونمركوبك الى يوم القيامه ))
دوم : وقتى كه آن حضرت به شريعه فراتداخل شده عطش ذوالجناح را ملاحظه فرمود، خطاب به آن حيوان تشنه كام فرمود: (( انتعطشان و انا عطشان و الله لاذقت الماء حتى تشرب )) آن حيوان سرش را بالا گرفتهگفت : يا سيدى انت اشد عطشا منى لوجوه ، اول كثرت جراحات دومطول محاربه ، سوم شدت حرارت آفتاب ، چهارم بسيارى حركت ، پنجم سوختگى قلب ازشهادت على اكبر و قاسم و عباس ، ششم جارى شدن خون بسيار از جراحات هفتم سوزشغصه اهل بيت جگر سوخته ، هشتم سوزش ديدن بدنهاى پاره پاره شهدا، در روى زمين وخاك گرم كربلا.
اما تكلم سوم : ذوالجناح در وقت خبر آوردن شهادت به خيمه گاه كه مى گفت : الظليمةالظليمة .
چهارم : وقتى كه جناب سكينه سوال كرد كه : اى حيوان ((هل سقى ابى ام قتل عطشانا قال ذوالجناح بلقتل عطشانا)) (39).


(37) احوال كنيز سيدالشهداء عليه السلام در غارت خيمه ها

در مجالس المتقين فاضل برغانى (اعلى الله مقامه ) روايت كرده است :
كه جناب سيدالشهداء كنيزى داشت ، و در هنگام غارت خيمه هامشغول گريه و زارى براى آقاين خود بود، قيس بن ظفر ملعونداخل خيمه اش شد، هر چه كه در خيمه بود، برداشت بعد نظرش به آن كنيز افتاد، خواستكه لباس و گوشواره و خلخال آن بيچاره را بگيرد.
گريان و لرزان گفت :
اى لعين همين درد كشته شدن آقايان من به من بس است ديگر بيشتر از اين مرا عذاب مده ، واز خدا و رسول حيا كن ، اما آن حرام زاده بى حيايى نموده و با كنيز در آويخت تا گوشوارهو مقنعه اش را بردارد آن ضعيفه با دو دست از مقنعه و گوشوارشه محكم گرفت و رهانكرد، آن معلون هر چه كشيد، رها نكرد.
پس آن شقى با تازيانه آن قدر به دست وبازوهاى آن مظلومه زد كه بازوهيش ‍ شكستبعد از آن همه اش را غارت كرد.
الا لعنة الله على القوم الظالمين (40).

(38) احوالات دفن زن زانيه و تاءثيرات تربت سيدالشهداء

علامه حلى (اعلى الله مقامه ) در كتاب منتهى المطالب روايت كرده ، كه زنى زانيه بود، وخيانت آن زن در مرتبه اى بود كه اولاد خود را كه از زنا متولد مى نمود، با آتش مىسوزانيد!! تا كسى از اقرباى او به عملش مطلع نگردد، و هيچ كس از اقوام او بهعمل قبيح او مطلع نبود، غير از مادرش و روزى خود را با اينعمل شنيع مى گذارنيدند، تا وقتى كه مرگ او را دريافت وقتى كه آن زن را دفن نمودند،زمين جسد او را قبول نكرد، و او را از خاك بيرون مى انداخت .
پس قبر ديگرى درست كرده ، و دفن نمودند، باز زمين او راقبول نكرد، و جسدش را بيرون انداخت ، دفعه سوم در جاى ديگر قبر كندند، همين كه دفننمودند، قبر او را بيرون انداخت ، پس اقوام واهل او متحير ماندند، و به خدمت حضرت صادق عليه السلام آمدند احوالات او را عرضكردند، حضرت صادق عليه السلام متوجه مادر آن زن گشته فرمود:
كه عمل آن زن چه بوده مادرش عرض كرد: عمل دخترش بسيار بد بوده است ، حضرتفرمود: سب قبول نكردن زمين ، جسد اين زن را، اين است كه آن زن فرزندان خود را كهمخلوق خالق حكيم بودند، به عذاب خداوند قهار كه آتش است معذب نموده است ، چاره او ايناست كه قدرى از تربت طاهره سيدالشهداء عليه السلام را با او دفن كنيد، چون اقوام آنزن چنان كردند، زمين او را قبول كرد.
اين روايت در اكثر استدلاليه فقه در باب دفن امواتنقل شده است (41).


(39) نسوختن دست يك نفر از اهلجهنم به جهت اشك چشم باكيان سيدالشهداء عليه السلام

در كتاب مفتاح الجنة روايت است كه در روز قيامتجبرئيل امين از درگاه رب العالمين استدعا مى نمايد، كه يا رب مى خواهم مرا اذن شفاعتمرحمت فرمايى ، كه يك نفر از امت خاتم الانبياء عليه السلام را شفاعت كنم .
حق تعالى مى فرمايد: اى جبرئيل در فلان مكان جهنم ، يك نفر گناهكار باقى مانده است اورا به تو بخشيدم ، چون جبرئيل بيايد او را دريابد كهمثل زغال سوخته و سياه شده ، اما يك دست او نسوخته .
عرض مى كند الهى سبب چيست ؟
كه همه اعضاى اين عاصى سوخته وسياه شده مگر يك دستش كه اصلا نسوخته است ؟
خطاب مستطاب مى رسد كه يا جبرئيل آن شخص روزى به ماتم خانه پيغمبرم محمدالمصطفى ، صلى الله عليه و آله حسين مظلوم مى گذشت ، و اشك يكى از عزاداران امام حسينعليه السلام بردست او چكيده به سبب احترام آن اشك حسينى او را با آتش نسوزانيديم(42).

(40) خبر دادن امام حسين عليه السلام از خواب عربى و تعبير آن حضرت و اسلامآوردنعرب

در كتاب مفتاح الجنة مرويست كه روزى عربىداخل مسجد حضرت رسول صلى الله عليه و آله شده و از خليفه آن حضرتسوال نمود، ابوبكر را نشان دادند، پيش آمد، و گفت : اى خليفه ، شب گذشته خوابعجيبى ديدم ، فراموش كرده ام ، مى خواهم كه خواب مرا با تعبيرش بيان كنى .
ابوبكر گفت : اى عرب خواب تو را مغيبات است ما از علم غيب بى بهره ايم او را نزد عمرفرستادند، مثل ابوبكر جواب داد او را پيش عثمان فرستادند، مانند اولى ، و دومى جوابشنيد، پس ابوذر (ره ) به او رسيد، بعد از درك مطلب گفت : اى عرب بيا برويم نزدوصى و خليفه بر حق جناب رسول صلى الله عليه و آله .
حضرت به او فرمود: اى عرب چه مطلب دارى ؟ عرض كرد: خوابى ديده ام كه از يادمفراموش شده است ، مى خواهم خوابم را با تعبيرش بيان فرمايى ، آن حضرت روى مباركرا به مظلوم كربلا كرده ، و فرمود: اى نور ديده ! خواب اين مرد را با تعبيرش بيان كن، عرب تعجب كرد و عرض كرد:
اى مولى يك ساعت پيش از اين مرا نزد سه نفر از اصحاب پيغمبر كه ادعاى علم و خبردارىمى نمودند، بردند، هيچ يك نتوانستند جواب دهند، اكنون مرا به طفلى رجوع مى فرمائىحضرت فرمود:
اين فرزند پيغمبر است از هر چه كه مى خواهىسوال كن ! امام حسين عليه السلام فرمود: اى عرب در خواب ديدى كه در كنار شط فراتايستاده اى چند ستاره درخشان از آسمان پيدا شد، و بعد يك ، به يك زمين كربلا افتادهپنهان شده و در همان جا غروب كردند، بعد از آن ديدى يك ماه درخشانمثل طشت پر از خون پيدا شد او نيز در آن جا غروب كرد.
عرض كرد، بلى !يابن رسول الله خوابم چنين است ، حالا تعبيرش را بفرما حضرت اميرعليه السلام فرمود: اى عرب از تعبيرش در گذر! عرب اصرار و تاءكيد بسيار كرده ودست بردامان امام حسين عليه السلام زده التماس تعبير نمود آن جناب فرمود: اى عربخوب ديده اى آن زمين ، محل دفن و قبر من است و آن ستاره ها جوانان من هستند، و آن ماه مانندطشت طلا پر از خون ، من هستم كه مرا كوفيان بى وفا مهمان خواسته و در همان كنارفرات مرا با جوانان و برادران و اصحابم با لب تشنه و شكم گرسنه و بدن مجروحشهيد خواهند كرد، آن عرب گريسته و مسلمان شد(43).


(41) اشك چشم عزاداران مرحم جراحات سيدالشهداء عليه السلام

مرويست كه شخصى به نام عبدالله مى گويد: در شب يازدهم محرم الحرام ، در خواب ديدمكه امام حسين عليه السلام در صحراى كربلا در ميان خاك و خون افتاده ، و يك هزار ونهصد و پنجاه زخم تير و نيزه و شمشير در بدن مبارك او ظاهر بود وسيلاب خون اززخمهاى بدن شريفش جارى بود.
چون آن حالت را در آن بزرگوار ديدم ، خوف عظيم بر دلم افتاد و ازهول بيدار شدم ، و بسيار گريه نمودم ، و چون شب دوازدهم خوابيدم باز آن جناب را درخواب ديدم ليكن زخمهاى پيكر انورش صحيح و سالم شده بود پيش رفته عرض كردم :
پدر ومادرم فداى تو باد! يابن رسولالله ديشب شما را در خواب ديدم كه زخمهاى بسيارى بر شما وارد شده بود و امشب اثرىاز آن زخمها نيست ، آن حضرت فرمود: بدان كه آب ديده گريه كنندگان مرحم جراحتهاى منمى باشد، اى عبدالله ! شب گذشته چون مرا در خواب ديدى و برحال من گريستى !آب ديده تو مرحم زخمهاى من شد(44).

(42) به بركت گرد وغبار خاك كربلا روى تابوت مرد عاصى

از كتاب تحفة المجالس نقل شده است ، كه در بغداد مردى بود، كه بسيار گنهكار واهل معصيت بود، ومال بسيارى داشت ، چون وقت مردنش ‍ رسيد، وصيت كرد: كه چون از دنيارفتم ، جسد مرا به نجف اشرف ببريد، و در آنجا دفن كنيد شايد كه از بركت حضرتاميرالمؤ منين عليه السلام حق تعالى از گناهكاران من درگذرد، و مرا به آن حضرت ببخشداين را بگفت ، و جانش را تسليم كرد.
خويشان و اقرباى او به وصيت او عمل نموده ، و نعش او را برداشته و روانه نجف اشرفشدند، و خدمه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در همان شب خواب ديدند، كه آن حضرتدر صحن حرم مطهرش ظاهر شد، و جميع خدمه خود را طلبيد و فرمود: كه فردا صبحفاسقى را در تابوت نهاده با اين نشان به اينجا خواهند مى آورند، مانع شويد، ونگذاريد، كه او را در اينجا دفن ، كنند كه گناه او از ريگ بيابان بيشتر است اين را گفتهو ناپديد شد.
چون صبح شد جميع خدمه حاضر شده و خواب را به يكديگر تعريف كردند، همگى درجلوى دروازه به انتظار او نشستند بسيار طويل كشيد ولى كسى نيامد، برگشتند و متفكرماندند، كه چرا اين واقعه به عمل نيامد، از قضا آن جماعتى كه تابوت همراه ايشان بود،در آن شب راه را گم كردند و گذرشان به صحراى كربلا افتاد.
چون روز شد راه نجف الاشرف را در پيش گرفتند، چون شب دوم شد خدمه آن حضرت را درخواب ديدند كه همه ايشان را طلبيده فرمود: چون صبح شد همه بيرون رويد تابوت راكه شب سابق شما را امر به منع آن كرده بودم ، با اعزاز و اكرام بياوريد و ساعتى درروضه من بگذاريد، بعد در بهترين جاى دفن كنيد خدام كه از شنيدن اين كلام تعجبنمودند، عرض ‍ كردند: اين چه سر است ، فرمود: كه شب گذشته آن جماعت راه را گم كردهو به صحراى كربلا افتادند و باد خاك كربلا را به تابوت آن مرد گنهكار انداخت ، وافشانده از بركت خاك كربلا به خاطر فرزندم حسين عليه السلام حق تعالى از جميعتقصيرات او در گذشته و او را عفو فرموده است پس ‍ خدمه جملگى بيدار شده و چونصبح شد همه از شهر بيرون رفتند، بعد از ساعتى آن تابوت را با اعزاز و اكرام تمامبه روضه مباركه آن حضرت برده و در بهترين مكان دفن كردند، و صورت واقعه را بههمراهان آن تابوت نقل كردند (45)


(43) نقل شيخ جمال الدين در قصد به كشتن

در كتاب تحفة المجالس نوشته شده كه ، شيخجمال الدين موصلى مى گويد: كه پدرم دشمن خاندانرسول صلى الله عليه و آله بود و حام بصره و بسيار صاحب بغض و عناد بود و زنناصبيه ، كه من از او متولد شدم ، در حباله خود داشت و هيچ پسرى نداشت ، پس پدرم بهمقتضاى عقيده فاسد خود نذر كرد كه اگر خداوند عالم پسرى به من كرامت فرمايد، بهشكرانه آن موهبت آن پسر را بدان وادارد كه مادام العمر زائران سيدالشهداء عليه السلامراكه عبورشان به موصل افتد، بكشد و تلف سازد. چونكه مشيت الهى به هدايت يافتن اوتعلق گرفته بود، بعد از اندك مدتى جمال الدين متولد شد، چون به حدرجال و مرتبه كمال رسيد، پدرش ‍ وفات كرده بود، پس مادرش از كيفيت نذر پدر او رابا خبر كرد، آن پسر به موجب نذر پدر از عقب جماعتى كه زوار كربلا بودند، رفت چونبه مسيرى كه در نزديكى كربلا است رسيد، غبار آن سرزمين به مشام او در آمد، ديد كهزوار عبور كرده و رفته اند، در آن جا توقف نمود، تا وقتيكه زوار مراجت نمايند، ايشان رابكشد از بركت آن سرزمين ، و يمن وصول غباران تربت طاهره به مشامش ، خواب بر اوغالب شد. در خواب ديد كه قيامت برپا شده و خلق را ديد كه وانفسا مى گويند: و او رانيز گرفته به دوزخ مى برند، چون او را به جهنم انداختند، آتش در سوختنش توقفكرد، مالك دوزخ به آتش خطاب كرد كه چرا در سوختن او توقف مى كنى ؟ آتش گفت :چگونه بسوزام ، و حال آن كه غبار زوار و تربت حسينى بر او نشسته و در بدن او جاىگرفته است ، تا او را نشويند تصرف سوختن من او را غيرممكن است !
چون خواستند كه او را بشويند، جمال الدين از خوف عتاب مالك دوزخ بيدار شد، و توفيقيارى كرده و او را از عقيده فاسده خود و عداوتاهل يبت برگشت و رفت و مجاور آستانه سيدالشهداء عليه السلام گرديد، و چون طبعموزون ، داشت لهذا به مداحى و مرثيه خوانى جناب سيدالشهداء عليه السلام وسايرائمه عليه السلام تا حيات داشت ، مشغول گشته و به شيخجمال الدين اشتهار يافت (46).

(44) فروختن تعزيه دار دختر خود را

در كتاب مفتاح الجنة منقولست كه در زمان سلف شيخ صالح ديندارى از دوستاناهل بيت عليهم السلام بود كه هر سال در دهه محرممشغول تعزيه دارى سيدالشهداء عليه السلام شدهومال بسيارى صرف طعام فقراء و مساكين و عزاداران مى كرد.
از گردنش روزگار كج رفتار صدمه به مال و دولتش رسيده و بسيار فقير و پريشانحال شد، و با نهايت عسرت مى گذرانيد تا اين كه ما محرمداخل شد و دو روز گذشت آن مرد بيچاره هرچه كوشيد و به هر جانب دويد دستش به جايىنرسيد با، حسرت و اندامت دلگير و غمگين به خانه خودداخل شد و سر به زانو متفكر بود.
زنش او را بسيار پريشان ديد و در مقام تسلى گفت : اى شوهر چه حادثه رو داده و به چهمصيبت گرفتارى كه حال گفتگو ندارى ؟ گفت : اى مونس ‍ روزهاى غمگينى من ، خودت مىدانى كه هرسال در دهه محرم با چه اوضاع وجلال مشغول تعزيه دارى خامس آل عباس مى شدم ، وامسال دو ماه از ماه محرم مى گذرد و من از فيض تعزيه دارى محروم و دلگير و لاعلاج ماندهام .
آن غيوره زن گفت : غم مخور اگر مال نداريم الحمدلله كه ، جان داريم در هرسال صرف مال مى كردى امسال صرف جان كن گفت چگونه ؟ گفت : طلاق مرا بده ، و مرادر بازار برده بفروش ، وقيمت مرا صرف عزادارى مظلوم كربلا كن !و اين قدر غصه واندوه مخور پس آن مرد قدرى متفكر شد و آه سوزناكى كشيدو گفت : اى همدم ايام محمنت وشادى من اين از غيرت و حيمت دور مى ماند، لكن ، تو اگر به مفارقت اين دختر ما راضى ودلگير نباشى و بر بى دختر ماندنت صبر توانى كرد، من آن وقت از تو راضى و ممنونمى شوم ، آن زن شير دل به شنيدن اين سخن از جاى برخاسته دختر را به هر زبانىراضى نمودن و خود هم باميل و رضامندى تمام ، دختر را تسليم آن مرد نمود، و گفت : ايندختر ما را ببر و در بازار اسيران بفروش ، كه جان اولاد من فداى تعزيه داران و گريهكنندگان سيدالشهداء عليه السلام است .
آن مرد دخترش را آورد، به يك نفر عربى به مبلغ معينى فروخته برگشت ومشغول تهيه و تداركات مجلس عزا گشت و آن عرب دختر را به خانه خود برد، آن زن عرببه محض ديدن دختر واله حسن و جمال و شيفته گفتار وكمال او شد و مانند مادر مهربان برخاست و نوازشها كرده اراده نمود كه گيسوهاى او راشانه زده و ببافد، كه دختر ممانعت كرده و راضى نشد، و گفت : اين زلفها و گيسوان مرامادرم شانه زده و بافته است هر وقت كه به آنها نگاه مى كنم ، مادرم به خاطر مى آيد، وامشب بافته مادرم را بر هم نزن .
بعد از نماز و طعام اراده خواب كردند ليكن آن دختر را بهخيال در نزد مادر بود، و به خيال خوابش برد، پس آن عرب در خواب ديد كه حضرتخاتم الانبياء، صلى الله عليه و آله تشريف آورده و به عرب فرمود: كه اين مشت طلا رااز من بگير و فردا اين دختر را به مادرش برسان ، آن عربقبول كرده و با وحشت از خواب بيدار شد.
و دختر نيز در خواب ديد كه يك نفر زن نوارنى آمد و او را به آغوش كشيد و مهربانيهاىبسيار و نوازشهاى بى شمار كرده در آغوش كشيد، و مهربانتر از مادر گيسوهاى او راشانه كرد و تسلى و آرام داده و گفت : اى دختر غم مخور كه به زودى به مادرت مى رسىو دختر هم از خواب بيدار گرديد.
پس عرب با هزار مهربانى دختر را به آغوش كشيد و به پدر و مادرش رسانيد و عذرهاخواست و خوابش را بيان نمود آن مرد و آن زن بسيار دلشاد شد، با اخلاص تماممشغول تعزيه دارى شدند بعد از آن مادر دختر خواست كه گيسوانش را شانه بزند ديدكه گيسوان دختر را به نحوى شانه كرده و بافته اند كه در قوت بشر نيست ، گفت :نور ديده گيسوان تو را چه كسى شانه زده و بافته كه مثلش در دنيا بافت نميشود؟ وبوى مشك و عنبر مى دهد؟ گفت : اى مادر غم كشيده گيسوان مرا در عالم رؤ يا مادر مظلومكربلا فاطمه زهرا عليها السلام اين چنين بافته است و اين بوى مشك و عنبر از تاءثيردستهاى مبارك آن خاتون است (47).


(45) مكالمه بين امام رضا عليه السلام و شيران درنده ماءمور ملعون

در كتاب بحارالانوار، روايت نموده ، كه ماءمون چند شير درنده داشت ، و هر كس را كه مىخواست ، شكنجه كند، به قفس آن شيرها مى انداخت ، او را ديده و مى خوردند، روزى بهخدمت جناب امام رضا عليه السلام عرض ‍ نمود: كه يا اباالحسن مى خواهم به قفسهاىشيران بروى و با آنها مكالمه نمايى ! آن سرورقبول نموده و به قفس شيرها رفت ، وقتى چشم شيران به آن ركن زمين و آسمان افتاد بهقدرت كامله الهى و اعجاز آن بزرگوار شيران به تكلم درآمدند، و اظهار اعزاز و احترامنمودند و عرض كردند: يابن رسول الله به چه جهت خود را به دست دشمن داده اى ؟ ما راماءذون و مرخص ‍ فرمات كه دشمنان تو را از صفحه دين براندازيم آن سرور فرمود: كهپدران بزرگوارم به من خبر داده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مراماءمون شهيد خواهد كرد، و ما تسليم امر خدا ورسول هستيم ، و از ظلمهايى كه از دشمنانبه ما مى رسد راضى وشاكريم .
پس از ميان شيران ، شير لاغر و ضعيفى برخاست و عرض كرد: يا سيدى ماءمون هر روزبراى خوراك شيران ، گاو و گوسفند مى آورد، و اين شيرهاى جوان و پر قدرت و قوىهستند و من پير و لاغر هستم ، اين شيرها به من ظلم و ستم مى كنند، و چيزى به من نمى دهندهمه را خودشان مى خورند.
آن سرور به آن شيران حكم فرمود، كه اول بگذاريد، آن شير ضعيف طعمه خود رابردارد، بعد از آن شما شروع به خوردن كنيد، همه شيران عرض ‍ كردند سمعا و طاعتا.
ماءمون چون از احوالات تكلم شير ضعيف پير مطلع شد، براى امتحان عرض نمود، كه چندگاو براى طعمه آن شيران آورند، و چنانكه آن حضرت مقرر فرموده بود، آن شيران جوانبه جا آوردند، ماءمون از مشاهده اين معجزه چون مار به خود پيچيد و عرض كرد: يااباالحسن ، اين شيران چه مى گويند، فرمود: آنچه كه شنيدى و فهميدى (48).

(46) كرامت امام رضا عليه السلام

در كتاب تحفه رضويه ، روايت كرده است كه شخصى به مرض برص مبتلا شده بود،خدمت يكى از ائمه عليه السلام شكايت كرد، آن حضرت به او فرمود: كه حنا را با نورهممزوج نموده و به محل بهق و برص بمال .
مير محمد على نقى نام خادم امام رضا عليه السلام مى گويد: وقتى كه علامت برص در منپيدا شد، به اطباء مراجعت كردم ، معالجه نشد،احوال خود را به شخصى گفتم ، آن شخص گفت : اگر تو مرد خوبى بودى مبروص ‍نمى شدى ! اين سخن به من دشوار آمد، به زيارت امام رضا (ع ) رفته و بسيار ناليدم ،و استغاثه كردم و عرض نمودم : فدايت شوم جماعت مرا سيد مى دانند اگر سيدم مرا دوا كنو اگر نا سيدم برص من زيادتر شود پس از گريه زارى به خانه رفتم كتابىبرداشته مطالعه مى كردم از معالجه مرقومه اى كه مذكور شد در آن كتاب ديدم ، دانستمكه از معجزه آن حضرت است .
همان ساعت رفتم حنا و نوره تحصيل نموده و برمحل بهق و برص ماليدم ، دو ساعت فاصله نشد، كه آن مرض از من بهكل دفع شد، الحمدلله الذى هدينا لهذا(49).


(47) مسخ شدن مامون ملعون

ايضا در كتاب تحفه رضويه در واقعه پنجاه و يكم آن روايت كرده كه سيدفاضل عالم و عامل محقق و موفق سيد ابوالفتح سيد نصر الله بن سيد حسين موسوى مدرسكربلاى معلى در كتاب مسمى برضات الدهرات از شيخ محمد باقر مكى بن ملا محمد حسينمشافهه شنيدم ، كه او مى گفت :
يكى از فضلاى اماميه براى من نقل كرده ، كه در قرن حادى العشر در كشتى نشسته بوديم، كشتى ما شكست من در تخته پاره اى به جزيره اى افتادم ، در آن جزيره ميمونى را ديدم ،كه از چاهى كه در آنجا بود، آب مى كشيد و به حوضى كه در نزديك آن چاه بود مى ريخت، بعد از زمانى ديدم كه فيلى آمد، و آن ميمون را تكه تكه كرد، تا آنكه ميمون را كشت وبدنش را ماليد، و نرم نمود، و آب حوض را خورد و رفت ، بعد از آن ديدم ، آن ميمون زندهگشت ، و به قرار سابق از آن چاه آب كشيد و به آن حوض ريخت ، تا پر كرد روز ديگرديدم ، كه به همان نحو فيل آمد و ميمون را كشت ، و آب حوض را خورد، و رفت و باز ميمونزنده شد و شروع به آب كشيدن نمود، تا اينكه ميمون متوجه من شد، و به تكلم در آمده وگفت : آيا مرا مى شناسى ؟ گفتم : نه .
بعد از آن همان ميمون گفت : لعنت خدا بر دشمنان محمد وآل محمد صلى الله عليه و آله .
آيا مامون عباسى را مى شناسى ؟ گفتم : بلى ! گفت : من همان مامون عباسى مى باشم ، ازوقتى كه مرده ام ، تا به حالا خداوند عالم مرا به اين عذاب معذب ساخته است به سبب آنظلمى كه به امام رضا عليه السلام كرده ام . (50)

(48) گواهى دادن اسب امام رضا عليه السلام در امامت ايشان

در كتاب وسيله الرضوان جارى مى گردد:
معجزات بسيارى براى امام رضا عليه السلام روايت كرده است ، از آن جمله اين است ، كهشيخ محمد حر در كتاب خصوص المعجزات و در كتاب بهجه روايت كرده اند، از شيخابوالفضل محمد بن على شادان قزوينى كه او به اسناد خود از سعيد سلاام روايت كرده ،كه گفت :
در خدمت حضرت امام رضا عليه السلام بودم و مردمان در خدمت آن حضرت خضوع مى كردند:بعضى مى گفت : كه او صلاحيت امامت ندارد كه پدرش تصريح و وصيت نكرده و او راوليعهد خود نساخته است ، در آن وقت ما پيش آن حضرت رفتيم و سخن گفتيم :
پس شنيديم از مركبى كه آن حضرت سوارش بود، به كلام فصيح گفت :
كه او امام من و امام جميع خلايق است ، و به درستى كه آن بزرگوار به مسجد مدينهتشريف برد شنيدم ، كه ديوارهاى مسجد و چوبهاى آن ، به حضرت سلام كردند، و سخنگفتند. (51)


(49) گواهى بره آهو در امامت على بن موسى الرضا عليه السلام

در كتاب بصائر الدرجات و كفايه المومنين از عبدالله بن سمره روايت مى كند، كه روزىحضرت امام رضا عليه السلام بر ما گذشت ، و من با يتم بن يعقوب در مخالفت ومخاصمت آن حضرت مبالغه مى كردم ، پس آن بزرگوار رو به صحرا روان شد، و ما ازعقب او رفتيم ، و سخنان بى ادبانه نسبت به او مى گفتيم ،
در اثناى آن حال چند آهو ديدم ، كه در ركن صحرا چرا مى كردند، پس آن حضرت به برهآهو اشاره كرد، و به نزد آن حضرت آمد، و حضرت دست مرحمت بر سر آن بره آهو كشيد وبره آهو را به غلام خود سپرد، و بره آهو به جهت جدا به نزد خود طلبيد، دوباره دست برسرش كشيد، و سخنى به او گفت ! كه ما نفهميديم ،
ديدم كه بره آهو آرام گرفت ، بعد از آن متوجه ما گرديد، و فرمود: كه يا عبداللهدانستى كه ما اهلبيت رسالت هستيم ، و وحوش و طيور و جميعاهل عالم امر و حكم ما را مطيع و منقادند، گفتم : بلى يا سيدى تو حجت خدا براهل عالم و جميع خلق خدا هستى ، پس من توبه كردم ، از آنچه كه مى گفتم و مى كردم ، پسآن حضرت به غلام خود فرمود: كه اين بره آهو را آزاد و رها كن ، غلام ، آهو را رها كرد، وآهو به جانب صحرا مى رفت ، و اشك چشم خود را مى ريخت ، باز حضرت براى تسلى آنبره آهو دست مرحمت بر سرش كشيد، و آن آهو با زبان خود كلماتى به آن حضرت ، عرض، و رو به صحرا روان گرديد.
حضرت به من فرمود: اى عبدالله دانستى ؟ كه اين آهو چه مى گفت ، عرض ‍ كردم : نه ،فرمود: اين آهو مى گفت : وقتى كه مرا به حضور خويش طلبيدى ، من به اين اميدوار بودمكه تو مرا ذبح كرده ، چيزى از گوشت بدنم غذاى بدن شريف تو گردد، پس مرا نااميدرها كردى ، من او را دلجويى و نوازش ‍ كردم ، تا به چراگاه خود رجوع نمود. (52)

(50) غيرت امام رضا عليه السلام

در بيان غارت لباسهاى اهلبيت عليه السلام در مدينه منوره در زمان جناب امام رضا عليهالسلام ، در كتاب تحفه رضويه از كتاب غيور روايت كرده كه در زمان خلافت هارونالرشيد (عليه اللعنة و العذاب ) بعد از شهادت حضرت امام موسى كاظم عليه السلامشهزاد محمد بن جعفر صادق عليه السلام خروج كرده ، هارون ملعون ، سردارى بنام عيسىجلودى را به همراه لشكر بسيار به عزم دفع شهزاده محمد به مدينه منوره فرستاد، كهاگر مدينه را به تصرف خود آورد، شهزاده محمد را گرفته و بهقتل رساند، و خاندان اهلبيت رسالت و زنان و دختران سلسله ابوطالب را غارت و نالان وعريان نمايد.
چون جلودى نابكار وارد مدينه شد و با شهزاده محمدقتال و محاربه شديد نمود، شهزاده را مغلوب و مدينه را متصرف شد، و شهزاده را بهقتل رسانيد، چون از قتل شهزاده فارغ شد، به لشكريان خود فرمان داد، به خاندانحضرت امام رضا عليه السلام هجوم آورده شد، و احاطه نمود جلودى ملعون بنا به حكمهارون پاى جسارت پيش گذاشته خواست ، كه با لشكريان خودداخل دولت خانه حضرت امام رضا عليه السلام شده ، زنان وعيال و اطفال آل رسول صلى الله عليه و آله را به خانه اى جمع نمود، خود آن بزرگواردر همان خانه ايستاد، مانع شد،
جلودى فرياد زد كه يا ابالحسن من اين كار را با حكم امير المومنين هارون مى كنم ، تونمى توانى كه مانع من و لشكر هارون شوى و من مامورم كهداخل اين خانه شوم ، و جميع دختران و زنان آلرسول صلى الله عليه و آله را غارت و عريان نمايم ، امام رضا عليه السلام به آنشقى فرمود: اگر مقصود تو گرفتن لباس و زينت ايشان است من خودم لباسها وزيورهاى ايشان را مى گيرم و به و تسليم مى نمايم ، ليكن نمى گذارم كه توداخل حرمخانه ما شوى ! آن شقى رو سياه قبول نكرد،
تا اينكه آن حضرت قسم ياد كرد، كه من از لباس و زيور ايشان چيزى باقى نمى گذارمهمه را گرفته به تو مى دهم آن شقى رو سياه بازقبول نكرد، تا اينكه آن حضرت با سعى و كوشش بسيار آنسنگدل را راضى نمود، و خود آن بزرگوار داخل حرمخانه شد و جميع لباسها و زيورهاىاهلبيت را حتى گوشواره و خلخال و دكمه هاى پيراهن ايشان را گرفته به جلودى لعين داد،و نگذاشت كه جلودى لعين يا يكى از لشكريان به حرمخانه اهلبيتداخل شوند.
مولف دلسوخته عرض مى كند پدر و مادر و مال و اولادم فداى غيرت تو باد يا امام رضاعليه السلام غيرت تو قبول نكرد كه شخص نامحرمداخل حرمخانه ات شود، پس فدايت شوم جد بيمار تو حضرت امام زين العابدين عليهالسلام را چه حالت روى داد كه چون اهل كوفه و شام با بى حيائى تمام رو به خيام واسيرى و غارت آل رسول آمدند. (53)


(51) احوالات دو برادر كه زوار امام رضا عليه السلام بودند

در كتاب عيون الذكاء و تحفه رضويه منقول است ، كه دو برادر بودند، يكى طالب علم وديگرى ، نوكر حاكم ولايت بود، در سالى آن طالب علم ، عازم زيارت حضرت امام رضاعليه السلام گرديد، و مرد بسيار عابد و زاهد و صاحب تقوى بود، و در وقت سفر بهخراسان به خانه برادرش رفت ، تا با او وداع كند،
از قضا برادرش در خانه نبود با اهل و عيال برادرش وداع كرد، و عازم خراسان گرديد، وبعد از زمانى برادرى كه نوكر حاكم بود به خانه اش آمد و از رفتن برادرش مطلعگرديد، سوار اسبش شد و عقب برادر به عزم وداع بيرون آمد.
در اثناى راه به برادرش رسيده وداع نمود، خواست كه به خانه اش مراجعت كند، ناگاهقلب او نيز مايل زيارت حضرت امام رضا عليه السلام شد، برادر خود و رفقاى ديگرعازم زيارت شد چند منزل كه طى كردند از بس كه اين برادر نوكر خدمت حاكم به اذيت وآزار مردم عادت كرده بود، در طى منازل با رفقاء و زوار بناى اذيت و آزار گذاشت ، وبرادر صالح و متقى او هر چند به او موعظه و نصيحت مى كرد، تاثير نمى كرد، و هميشهبرادر مومن و صالح به جهت آزار برادرش از زوار و همراهان خود شرمنده مى شد، واعتراض ها مى كرد.
تا اينكه بعد از طى چند منزل همان برادر موذى و ناهموار، ناخوش گرديد، و مدتىگذشت در نزديكى مشهد مقدس وفات نمود، برادرش او راغسل و كفن نمود، و بعد از نماز جنازه اش را به تابوت گذاشت ، با خود برد تا واردمشهد مقدس شد، و در صحن مقدس منزل گرفت ، و نعش برادر خود را به حرم شريف برد وطواف داد، در همان مكان مقدس دفن نمود، چون شب شد آن برادر صالح بعد از زيارت ونماز به منزل خود آمد، تا اينكه خوابيد در خواب ديد كه به زيارت آن حضرت مشرف شدو بيرون آمد.
در جوار صحن مقدس باغى ديد، كه نهايت صفا و انهار و اشجار و ثمرات و عمارات عاليهدر آن باغ هست و خدام بسيار در آنجا ايستاده اند، و شخصى در غايت عزت و اقتدار در آنعمارت نشسته و خدمتكاران بسيار در يمين و يسار او صف بسته اند، اين مرد صالح مىگويد: من در اين خيال بودم كه خدايا اين عمارت و خدام از كيست ؟ ناگاه ديدم آن شخص كهدر عمارت نشسته بود از جاى خود برخاست با سرعت آمد، و خود را به دست و پاى منانداخت خوب ملاحظه كردم ديدم برادرم است كه او را خودم در روز گذشته دفن كرده بودم ،از روى تعجب گفتم : اى برادر تو نوكر حاكم بودى و به مردم و زوار چه قدر آزار واذيت مى رساندى ! به چه وسيله به اين درجه و مقام رسيدى ؟ گفت : اين درجه و مقام كهمى بينى همه از بركت تو به من رسيده است ، حالااحوال خود را از اول به تو بيان مى كنم ، بدان كه چون محتضر شدم در نهايت شدت وسختى جان مرا قبض كردند و چون مرا به تابوت گذاشته بر اسب بستى ، تابوت واسب براى من آتش شد و دو نفر آمدند، كه در نهايت بد منظرى و كريه الصوره و حربهاىآتشين در دست ايشان بود، و مرا عذاب مى كردند.
هر چند به شما و ساير زوار التماس نمودم ، فايده نبخشيد و هر شب و روز در آتش وعذاب بودم تا داخل مشهد مقدس شديم ديدم آن دو نفر قدرى از من دور شدند، ليكن درمقابل من ايستادند، باز احوال من مشوش شد هر چند التماس نمودم كه مرا از دست اين دو نفرخلاص كنيد، مفيد نشد.
تا اينكه عصر كه شما آمديد و تابوت مرا به روضه مقدسه برده و طواف داديد، ديدممرد پيرى در روضه نزديك جناب امام رضا عليه السلام نشسته و حضرت امام رضا عليهالسلام در بالاى ضريح مبارك قرار گرفته ، سلامش ‍ كردم آن بزرگوار روى مباركخود را از من برگردانيد، پس آن پيرمرد گفت : التماس كن حضرت تو را ببخشند، منالتماس كردم فايده نشد و حضرت به من التفاتى فرمود، تا اينكه شما نوبت ديگرمرا به ضريح مبارك طواف داديد چون به قرب آن پير رسيدم باز به من فرمود:التماس كن باز التماس كن كه حضرت تو را ببخشد و اين حضرت را به جدبزرگوارش قسم بده و الا همينكه تو را از روضه اش بيرون ببرند همان عذابها كهديدى براى تو خواهد شد، من عرض كردم : يا حضرت امام رضا عليه السلام تو را بهحق جد بزرگوارت قسم مى دهم ! كه ديگر تاب آن عذابها را ندارم كه روى مبارك خود رابه آن پيرمرد كرد و گفت : اينها نمى گذارند كه ما روى شفاعت داشته باشيم ، پسكاغذى با دو انگشت مبارك خود باز فرموده و به من داد، همينكه مرا از روضه مقدسه اشبيرون كرديد، ديدم اين خدمتكاران در پيش روى من هستند، و فرياد كردند، كه اين شخصآزاد كرده حضرت امام رضا عليه السلام است و مرا به اين باغ و عمارت كه مى بينىآوردند و ديگر روى آن دو نفر را كه مرا عذاب مى كردند، نديدم .
حالا در اين استراحت و نعمت مى باشم و اينها همه از شفقت و مهربانى تو است كه به منكردى كه اگر تو مرا به اين روضه مباركه نمى آوردى و سه مرتبه طواف نمى دادى منهميشه در آن عذاب بلكه بدتر از آن گرفتار مى بودم ، پس آن مرد طالب العلم مىگويد:
چون از خواب بيدار شدم ميل و محبت من به زيارت آن حضرت خيلى زياد گرديد، و اميدوارىمن به شفاعت آن بزرگوار و ساير ائمه عليه السلام بالمضاعف قوى باشد. (54)

(52) اذن ندادن اما رضا عليه السلام به چند نفر كه ادعا مى كردند كه ما شيعهعلىهستيم

در كتاب احتجاج در بيان احتجاجات امام رضا عليه السلام روايت كرده است ، كه قومى بردر منزل آن بزرگوار آمده اذن حضور به خدمت جناب امام رضا عليه السلام كرده و بهملازم آن حضرت گفتند: كه به مولاى خود بگوئيد، كه ما از شيعه هاى على بن ابيطالبعليه السلام هستيم ، ما را ماءذون فرمايد، به خدمتش برسيم .
ملازم احوالات را به آن حضرت معروض داشتند، حضرت فرمود: به آنها بگو كه منمشغول كارى هستم و بروند، فردا بيايند، فردا نيز آمدند، استيذان كردند همان جواب راشنيدند، تا مدت دو ماه به اين منوال ماءذون شدند، واز شرفوصول محضر سامى آن بزرگوار ماءيوس شدند، آخرين روز به ملازم گفتند: به مولاىخود بگو كه ما از شيعيان پدرش على بن ابيطالب عليه السلام هستيم ، به تحقيقدشمنان به ما شماتت مى كنند، در اذن ندادن آن جناب اگر اين دفعه هم ماءذون نفرمايند،بايد از اين شهر واز خوف شماتت دشمنان بگريزيم .
پس ملازم عرض ايشان را به حضرت رسانيد، و آن بزرگوار ايشان را اذن مرحمت فرمود.
چون داخل شدند ايشان را به نشين اذن نداد، و سر پا ايستادند، و عرض ‍ كردند: يابنرسول الله اين چه جفاست كه بر ما روا داشتى مدت دو ماه است اذندخول نداده و حالا كه ماءذون فرموده ايد، اذن جلوس ارزانى نمى فرماييد؟ حضرتفرمودن اين آيه را بخوانيد (( و ما اصابكم من مصيبته فبما كسبت ايديكم ويعفو عنكثير)) يعنى آنچه كه از مصيبت به شما رسيده است ، سببش آن است كه كسب كرد دو دستشما و خدا از بسيارى عفو كند.
فرمود: كه من در اين باب به پروردگار خودم و بهرسول او و جدم اميرالمؤ منين عليه السلام و به پدران بزرگوار خودم اقتدا نمودم ، كهايشان عتاب فرمودند، به شما نيز عتاب نموده و ماءذون نكردم ، عرض كردند: به چهسبب مستحق اين عتاب شده ايم ؟ فرمود:
به سبب آن كه شما ادعا نموديد كه شيعه على عليه السلام امام حسن عليه السلام ، امامحسين عليه السلام سلمان ، ابوذر، مقداد، عمار و محمد بن ابى بكر است آن چنان شيعيانىكه به چيزى از فرموده هاى على عليه السلام مخالفت نكردند، و اما شما با امام علىعليه السلام مخالفت مى كنيد، و در بسيارى از واجبات تقصير مى كنيد وسهل انگارى به عمل مى آوريد در حقوق عظيمه برادران دينى خودتان و تقيه مى كنيد، درجايى كه تقيه نبايد، بكنيد؛ در آن جايى كه تقيه بايد كرد، تقيه نمى كنيد و اگربگوئيد


انكم مواليه و محبوه و الموالوان لاوليائه وا لمعادون لاعدائه لم انكره منقولكم


يعنى به درستى كه ما از مولين و دوستداران على عليه السلام و دوستداراندوستان على عليه السلام مى باشيم ، به اين سخن شما انكار نمى كنم ، وليكن اين شيعهعلى (ع ) بودن مرتبه شريفه است كه شما ادعا مى كنيد هرگاه تصديق نكند ادعاى شما راكرد و عمل شما چنانكه لازمه عمل شيعه است هلاك خواهيد شد مگر اينكه شما را رحمتپروردگار دريابد عرض كردند:
يابن رسول الله پس ما به پروردگار خودمان توبه و استغفار مى كنيم از آن ادعاىشيعه كه كرديم و قائل ميشويم چنانكه فرموديد و اقرار ميكنيم بر اين كه ما دوستدارشمائيم و دشمن دشمنان شما هستيم چون اين نوع توبه و اقرار به دوستى كردند، پس آنبزرگوار نظر مرحمت به سوى ايشان افكنده فرمود، مرحبا به شما اى برادران مؤ من منواى اهل دوستى من به بالا بيائيد و آنقدر آنها را به طرف خود بالا كرد تا اين كهايشانرا بر نفس گرامى خود چسبانيد بعد از آن به ملازم خود فرمود چند مرتبه ايشان رااز من برگردانيدى عرض كرد شصت مرتبه پس فرمود شصت مرتبه بيرون شو و بيا واز جانب من به ايشان سلام مرا برسان پس به تحقيق گناهان خود را به سبب توبه واستغفار محو كردند، و به احترام و اكرام سزاوار شدند از براى دوست داشتن ايشان ما را.
پس ملازم چنانكه ماءمور شد به عملآورد و بعد از آن به كار ايشان وارسى فرمود، و امورعيال و نفقه ايشانرا وسعت مرحمت فرمود و انعامها وصله ها براى ايشان مقرر داشت و حاجاتايشان را كفايت داده ، مرخص ‍ فرمود(55).


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation