مصاحبه با استاد بزرگوار آيت اللّه العظمى اراكى (10)
حاج حسين ، كه معتمد ايشان بود از ايشان نقل كرد و گفت : يك روزى هم در آن محل من تك بودم همه رفته بودند بيرون ، يك حيوان درنده خوبىاز آن دم ول كردند، كرس بست و به سرعت آمد به طرف من ، آمد نزديك من ، به من كارىنكرد و برگشت . دم در كه رسيد، دو مرتبه آمد و برگشت . چندين دفعه اين كار اتفاقافتاد، ولى كارى به من نكرد. خودش به من نقل كرد و گفت : توى كشتى كه نشسته بودم ، روى يك سكويى اثاثيه من بود، سكوىمقابل اثاثيه هندى بود كه آن هم جزء اسراء بود. به طور اتفاقى چشمم به صورت اوافتاد ،ديدم دارد رنگ به رنگ مى شود و گاهى سفيد مى شود. فهميدم در فكر افتاده وقلبش قلب و انقلاب پيدا كرده ، آمدم راست شوم بهش بگويم : اى برادر چرا فكر مىكنى و به چه فكر مى كنى ، و چرا خودت را اذيت مى كنى ؟ اين چه فكرى است كه تو راقلب و منقلب كرده است .ديدم زبان من فارسى يا عربى است و زبان او هندى ، نه من زباناو را مى فهمم و نه او زبان مرا. چه كار كنم ؟ با خودم گفتم بروم به هر زبانى ، بهاشاره اى ، به چيزى تسكينش بدهم تا خواستم بروم ، خودش را انداخت توى دريا! رفتكه رفت . آدمى كه در اسارت باشد، آيا از فكر خودش بيرون مى رود كه به فكر ديگرى بيفتد؟اين آدم چه آدمى بوده كه از فكر خودش خلاص بوده ، و به فكر ديگرى افتاده و مىخواسته كه ديگرى را نجات بدهد! بوابّ قلب بود، دربان قلب بود! هر كه به هرجايى رسيد از دربانى قلب بود:
استاد: آقاى آقا شيخ عبدالكريم از قرارى كه بنده خودم از ايشان شنيدم ، مىفرمود: پدرم ، از مادرم اولاددار نمى شد، ناچار براى اولاد، رفت منقطعه اى گرفت . پدر ايشان اهل علم نبوده ، شايد سواد فارسى هم نداشته است . يك شب منزل منقطعه مى رود. منقطعه صغيره يتيمه اى از شوهر پيش داشته است . وقتى آنيتيمه را به اطاق ديگر مى برد، يتيمه گريه مى كند. پدرم گريه او را مى شنود، حالش منقلب مى شود. در همان تاريكى با خدا مناجات مى كند:خدايا تو آن قدر قادرى . مگر نيستى ؟ باعث نشو كه من سبب گريهطفل يتيم بشوم . چاره كار مرا بساز. در همان شب يا شبهاى بعد، خداوند آقاى حاج شيخ را از مادرش مرحمت مى كند و حاج شيخبه دعا و مناجات آن شب به وجود مى آيد. حاج شيخ شش سال بوده كه پدرش فوت مى كند و در حضانت مادرش تربيت مى شود. مىفرمود: در طفوليّت وقتى بعض از كارها كه خلاف طبع مادرم بود، انجام مى دادم ، مى گفت :طفلى كه به زور از خدا بگيرى بهتر از تو نمى شود [خنده استاد] بنابراين ، حدوث حاج شيخ به طور اعجاز و كرامت شده است . و امّا راجع بهبقايش ، به سند صحيح شنيدم ؛ يعنى ، آقاى فريد عراقى فرزند حاج آقا مصطفى كهدر اين جا مدرس بود و شخص عالمى بود، نقل كرد ازقول ميرزا حسن ، كه در دستگاه پدرش بود و شخص امينى بود: حاج شيخ ، بعد از آن كه به قم آمده و ماندگار شده بود،اهل اراك خواهش كردند كه يك سفر تشريف بياوريد و مهاجرت كلّى نفرماييد. وقت تعطيلى ،يك ماهى به اراك رفت . در اراك حاج آقا مصطفى دعوت كرده بود به نهار. در مجلس نهار،حاج آقا مصطفى مطلبى فرموده بود، و حاج شيخ در جواب گفته بود: براى من هم نظيراين روز اتفاق افتاد. در اوقاتى كه در كربلا بودم ، شبى خواب ديدم كسى به من گفت :ده روز بيش تر از عمر شما باقى نيست . [از آن جايى كه حاج شيخ اَعمى مسلك بود [بى قيد و بى تكلف ] و به اين چيزها تقيدنداشت ، بيش تر توجّه قلبش به علم بود، و خيالات ديگر را اعتنايى چندان نمى كرد؛حتّى اگر خواب مرگ بود، پشت سر مى انداخت ، و از باب گرفتارى خودش قرار نمى دادكه مبادا از علم نقصانى پيدا بشود، و از اين جهت اين فكر را به كلّى از قلب خود محو ومنى كرده بود.] روز دهم ، پنج شنبه يا جمعه اى بوده و رفقا روزقبل گفته بودند، خوب است فردا به يكى از باغات كربلا برويم ، و ايشان همقبول كرده بود. وسايل نهار بر مى دارند و مى روند. در آن باغ ، هر كسمشغول كارى مى شود و به آقاى حاج شيخ هم كارى رجوع مى دهند. حاج شيخ مى بيند،سرما سرمايش مى شود. اوّل تحمل مى كند، ولى بعدا شدت پيدا مى كند، وازتحمل خارج مى شود، اظهار مى كند: آقايان من سرما سرمايم مى شود، مى گويند: عباىكلفتى بياوريد. عبايى مى آورند، ولى درد شدت پيدا مى كند و نمى تواندتحمّل كند. مى آورند خانه و توى بستر مى افتد. مى بيندحال احتضار بهش دست مى دهد. آن وقت يادش مى آيد، كه اى واى ، امروز، روز دهم است و منبه كلّى غفلت كرده بودم . به ياد خواب مى افتد. عجب خوابى است .حال احتضار دست مى دهد، مى بيند كه سقف شكافته شد. دو نفر از آن سقف پايين آمدند. مىفهمد كه اينان اعوان حضرت ملك الموت هستند، و براى قبض روح پايين آمدند. پايين پامى نشينند تا از پا قبض روح كنند. در آن حال مى بيند كه خودش الا ن در دنياست و هنوزبه آخرت نرفته است . در آن حال افتاده در بستر، توجهى پيدا مى كند به حضرتاباعبداللّه الحسين ، عليه السلام [چون خصوصياتى هم در بين بوده ؛]زيرا حضرت اباعبداللّه ، عليه السلام ، در عالم خواب يك مشتنقل به وى مرحمت كرده بودند در اثر اين كه در زمان جوانى نوحه خوان سينه زنهاىاهل علم در سر من راى [سامرا]بوده ؛ زيرا مرحوم آقا ميرزا حسن شيرازى فرموده بودند: دردهه عاشورا بايد دسته سينه زن از اهل علم بيرون بيايد. نوحه خوان آن دسته ها مرحومحاج شيخ بوده ، و ايشان جوان قوى هيكل و جَهورى الصوت بوده است .اوّل آن اشعارى هم كه مى خواند اين بود: يا علي المرتضى غوث الورى كهف الحجى قم ... اين اولش بود كه دم مى گرفتند. اشعار يك صفحه بود كه مرحوم آقا سيداسماعيل ، پدر آقا سيد عبدالهادى معروف ، كه اشعر شعراى عرب بود، در مصيبت سرودهبود. در اثر اين نوحه خوانى ، يك شب خدمت حضرت اباعبداللّه ، عليه السلام ، مشرف مىشود و حضرت يك مشت نقل به او مرحمت مى كند، و از آننقل تناول مى كند.] توجّه مى كند و عرض مى كند: يا اباعبداللّه ! مردن حق است ، و البتهبايد بميرم ، لكن خواهشمندم چون دستم خالى است و ذخيره آخرت تهيّه نكرده ام ، اگر ممكناست تمديد بفرماييد. مى بيند باز سقف شكافته شد و يك نفر آمد به اين دو تا گفت : آقافرمودند؛ تمديد شد، دست برداريد. [در اين جا دو روايت است : به يك روايت آنان گفتند:ما، ماءموريم . بعد خود آقا تشريف آوردند و گفتند: من مى گويم تمديد شد و به يكروايت ديگر گفتند: سمعا و طاعةً و رفتند.] بعد از رفتن آنها مى بيند حالش يك قدرىبهتر شد. پارچه اى را كه رويش انداخته بود كنار مى زند. عيالش كه بالاى سرشگريه مى كرده ، يك مرتبه صدايش بلند مى شود: زنده شد، زنده شد. پارچه را بر مىدارند. اشاره مى كند آب مى خواهم . با پارچه لب و دهانش را آب مى زنند، و همان مى شودو محتاج به طبيب هم نمى گردد. بنابراين ، بقايش هم مثل حدوثش ، به خرق عادت بوده است . اين حوزه علميه را من گمان مى كنم از اثر توجّه حضرت ابا عبداللّه ، عليه السلام استكه گفته بود: من دستم خالى است و ذخيره آخرت ندارم . اميدوارم شما تمديد بفرماييد، تاذخيره اى تهيّه كنم . ذخيره اش همين بوده ؛ همين اقامه حوزه علميّه قم . من گمان مى كنم اينحوزه علميه ، از نظر ابا عبداللّه عليه السلام است و كسى نمى تواند ان شاء اللّهمنحل كند. نقل كرده اند كه آقا شيخ محمد تقى بافقى يزدى ، مقسّم شهريه ، در زمان مرحوم آقا شيخعبدالكريم بوده است كه بعدش پهلوى گرفت و شهيد كرد،اول ماه كه مى شده است مى آمده از آقاى حاج شيخ عبدالكريمپول بگيرد و بين طلّاب تقسيم كند. يك ماه مى آيد در خانه شيخ كهپول بگيرد. حاج شيخ مى فرمايد: السّاعة جز مايه توكّل چيزى در دستم نيست . مى گويد: چيزى نيست ؟ مى فرمايد: نه . ازهمان دم در بر مى گردد و مى رود مسجد جمكران . مرحوم آقا شيخ محمد تقى ، خيلى بهمسجد جمكران اعتقاد داشت . نمى دانم آن جا با حضرت چه صحبتى مى كند كه طولى نمىكشد شهريه آماده مى شود. بارها اتفاق افتاده بود كه شهريه از اين طريق درست شدهبود. مقام توكّل مرحوم حاج شيخ عبدالكريم بسيار بلند بود. كسى كه آن چيزها را ديده ومكاشفات به راءى العين اتّفاق افتاده به حضرت بارى تعالى يقينكامل پيدا مى كند. يك روز خودش فرمود كه : در نماز به مرحوم آقا سيّد محمد فشاركى اقتدا كرده بودم . عبايى به دوش داشتمكه تا چهار انگشت حاشيه اش زرى دوزى بود. رفتم گفتم : آقا اين عباى من ، اين جايشزرى است ، اشكال دارد. يك فحشى به بنده داد. فرمود: تو هنوز اين مطلب مسلّم را نمىدانى اين قدر عارى و برى از فقه هستى ، كه هنوز نفهميدى به اندازه چهار انگشت معافاست . ذَهَب [طلا]در نماز مبطل است ، و لكن مقدار چهار انگشت ، مستثنى است . همين را نفهميدى .گفت : همين يك فحش باعث شد كه كتاب صلات را نوشتم . اين صلات اثرآن فحش است . مرحوم آقاى بروجردى اين قدر از اين كتاب صلات تعريف مى كرد. مى گفت: من كتابى به اين پر مغزى و كم لفظى نديدم . خودش هم براى بندهنقل فرمود: يك روز آن وقتهايى كه در نجف بودم ، مرحوم آخوند خراسانى بهمنزل بنده تشريف آورد. ديد نوشته هايى در طاقچه است . گفت : اين چه است . گفتم :صلات . يك قدرى نگاه كرد، هى تعريف كرد، گفت : به ! عجب حرف خوشىاست . [سبك مرحوم آقاى آخوند هم همين طور بود، عبارتهاى مختصر و پر مغز داشت .]مرحومآخوند خيلى خوشش آمد. اين صلات اثر آن تغيّر است . گاهى اين طور مى شود، يك حرف اين قدر تاءثير مى كند. مرحوم آقانورالدين در مسجدش منبر مى رفت . در منبر صحبت بُشر حافى را كرد. بُشرحافى ، در زمان حضرت موسى بن جعفر، عليه السلام بود. شخصى بوده داراىتموّل زياد. يك روز حضرت از در خانه بُشر عبور مى كند، صداى آواز و لهو و لعب و تنبور مىشنود. يك كنيزكى كنار جوى داشت ظرف مى شست . حضرت مى فرمايد: اين خانه از كيست ؟مال بنده است يا آزاد؟ كنيز مى گويد: بُشر يكى از آن اشخاص بزرگ است ، چطور مى گوييد بنده ، خير آزاداست . حضرت فرمود: بلى آزاد است كه اين جور است . بُشر توى خانه مى شنود. مى آيد و مى گويد: چه صحبتى بود با كه گفت و گو مىكردى ؟ گفت : يك آقايى از اين جا رد شد و پرسيد: اين خانهمال آزاد است يا بنده . گفتم : البته آزاد است . گفت : آزاد است كه اين جور است . گفت : كدام طرف رفت . گفت : اين طرف . همان جور پاى برهنه مى رود تا مى رسد به حضرت و عرض مى كند: آيا توبه منقبول مى شود؟ و توبه مى كند. بعد از آن مى گويد: چون شرفم به خدمت امام و بهتوبه در برهنه پايى بوده ، ديگر كفش پايم نمى كنم . و همين جور پاى برهنه مى رفت [گريه استاد] و لهذا بُشر حافى شد. بشر حافى ؛يعنى پابرهنه . و نقل مى كنند كه حيوانات در كوچه اى كه او مى رفته فضولات نمىانداختند. ولى افرادى بودند كه يك عمر پاى آن مشعل نور بودند، چه معجزات ديدند و چه شقّالقمرها ديدند و ره در دلشان نيافت كه نيافت . امّا او، را يك مختصر نيشترى كه امام زد،منقلب كرد و بشر حافى شد. مرحوم آقاى حاج شيخ عبدالكريم هم يك كلمه شنيد. آن يك كلمه آن طورى شد! درباره مرحوم آقا ضياء عراقى هم پدرم يك چنين داستانىنقل كرد، گفت : پدر مرحوم آقا ضياء در هشتاد سالگى فوت كرد، در حالى كه فرزندش آقاضياء 12 سالش بوده ، و غير از ايشان دو دختر هم داشت . حاج صمصام الملكى بود،متموّل و ارباب ملك و املاك ، و لكن از علوم هم بى اطلاع نبوده است . [مرحوم آقا شيخ فرمودند: در كربلا كه بودم ، در مدرسه حسن خان كربلا درس مى گفتم. صمصام الملك ، براى زيارت آمده بود. يك هفته آمد در درس من نشست ، و در آن هفته ازاستصحاب بحث مى كرديم ، و كلمه لا تنقض اليقين بالشكّ را مى گفتم .آخر هفته كه شد، گفت : قربانِ آن لب و دهنى بشوم كه يك كلمه به اين كوتاهى از آنبيرون آمده ، و ما يك هفته است بحث مى كنيم . يك همچو آدمى بوده . بى اطلاع از علمياتنبوده ، منتهى ارباب ملك و املاك بود.]به همان طرز سابق كه مى آمد خانه آخوند ملا محمدكبير، پدر مرحوم آقا ضياء عراقى و با او صحبتهاى علمى داشت ، بعد از فوت آخوند هممى آيد، به خيالش كه فرزند آخوند به جاى پدرش نشسته است ، در آن وقت سنّ آقاضياء 24 سال بود. صمصام المالك فرعى عنوان مى كند. آقا ضياء نمى تواند از عهدهبر آيد، حاج صمصام الممالك دست روى دست مى زند و مى گويد: آه در خانه آخوند بستهشد! [پدرم نقل كرد كه ]آقا ضياء فرمود: اينمثل يك كاسه آب گرمى بود كه به سرم ريخته شد. از همان مجلس كه حركت مى كند مىرود به اصفهان و بعدش هم به نجف و مى ماند آقا ضياء مى شود. همين يك كلمه : آه در خانه آخوند بسته شد. خداوند همگى را رحمت كند، اشخاص بزرگى بودند كه از دنيا رفتند. پدرم نقل كرد: آخوند كبير ارتزاقش از يك قطعه زمينى در همان اطراف سلطان آباد اراك بود. زراعتمى كرد و نان سال خودش و اهل عيالش از همان قطعه زمين بود. يك وقت كهحاصل آن زمين را در خرمن گاه جمع كرده بودند، در اطرافش هم خرمنهايى بوده است ، كسىعمدا يا سهوا، آتش روشن مى كند باد هم بوده ، و آتش افتاده بود توى خرمنها. خرمن گاهاست و خشك ، به محض افتادن آتش ، خرمنها آتش مى گيرد. اين خرمن آن خرمن تا آتش همهخرمنها را مى گيرد كسى به آخوند مى گويد: چه نشسته اى ؟ نزديك است خرمن شما آتشبگيرد. آخوند تا اين را مى شنود، عبا و عمّامه را بر مى دارد و قرآن را و مى رود بهبيابان . رو به آتش و در دستش هم قرآن مى گويد: اى آتش ! اين نان خانواده واهل عيال من است ، ترا به اين قرآن قسم به اين خرمن متعرض نشو!. پدرم مى گفت : تمام آن قبّه ها كه اطراف بود خاكستر شد و اين يكى ماند. هر كس كه مى آمد، انگشتبه دهان مى گرفت و متحيّر مى شد كه اين چه جور ماند! خبر نداشتند، من خبر داشتم. پدر مرحوم آقا ضياء، همچو شخصى بوده است . رحمة اللّه عليهم رحمةً واسعةً. حوزه :يك وقتى در درس مى فرموديد: آقا شيخ عبدالكريم شاگردمكتب سامرّاء بوده ، آيا بين مكتب سامرّاء و نجف فرقى است و تفوّق با كدام يك است ؟ استاد: مرحوم آقا سيد محمد فشاركى ، استاد مرحوم حاج شيخ ، به اعتقاد مرحومحاج شيخ و جمع ديگرى بعد از حاج ميرزا حسن شيرازى ، اعلم عصر بود. از آخوند و سيدطباطبايى و همه و همه . اعلم كل بود. در عين حال كه اعلمكل بود، جماعتى از اهل تهران از كسبه و تجّار كه بعد از ميرزاى شيرازى آمدند از ايشانرساله بگيرند، و از آن محلّى كه بود تا در خانه دنبالش كردند، ولى جواب مساعد نداد.از آنان اصرار واز ايشان انكار. گفت : رساله نمى دهم . در خانه كه رسيد، در را باز كردو گفت : واللّه من اعلمم واللّه رساله ، حاشيه نمى كنم . ايشان در اوايل امرش با مرحوم محمد تقى شيرازى هم بحث بودند، از اصفهان به كربلامى آيند و در درس فاضل اردكانى شركت مى كنند.فاضل اردكانى آن وقت خيلى معنون بود. آقا محمد حسين شهرستانى معتقد بوده كه از شيخانصارى هم اعلم است . فاضل اردكانى اعلم از شيخ مرتضى انصارى ! اين دو تا در زمان آقا ميرزا حسن شيرازى ، به درسفاضل اردكانى وارد مى شوند. ميرزا حسن شيرازى ، آن زمان در نجف وفاضل اردكانى در كربلا بوده است . يك روزى در اوقات زيارتى ، زوّار عرب از اطرافكربلا به عنوان زيارت حضرت ابا عبداللّه حسين (ع ) مشرف مى شوند. و آمدن شان ورفتن شان به طور هروله است . آقاى آقا سيد محمد فشاركى در زمان مراجعت آنها خودش راتوى آنان مى اندازد. با اين كه لباسش با لباس آنان متفاوت بوده ، با آنان در هرولهشركت مى كند، براى براى قضاى حاجتى كه داشت . در اين بين كه به هروله بين زوّارعرب مى رفته است ، در مراجعه به كجاوه ، پايش به آقا ميرزا حسن شيرازى برخورد مىكند. ميرزا حسن شيرازى ، از توى جمعيّت دستش را دراز مى كند و مى گويد: با من بيا. ازهمان ساعت ، آقا سيد محمد فشاركى به آقا ميرزا حسن شيرازى ملحق مى شود و از همان ساعت، آقا سيد محمد فشاركى به آقا ميرزا حسن شيرازى ملحق مى شود و از خواص ايشان مىگردد. از او مى پرسند: شما مدتى در كربلا و در درسفاضل اردكانى بوديد، چه تفاوتى ديدى بين او و بين ميرزاى شيرازى ؟ از قرارى كهشنيدم العهدة على الرواي فرموده بوده است : آخرين فكر فاضل اردكانى ، به اولين فكر ميرزاى شيرازى مى رسد. آخرين فكراو به اولين فكر اين مى رسد! مرحوم آقا ميرزا حسن شيرازى ، مقامش در فكر خيلى بلند بوده است . وقتى كه از اصفهانبه زيارت نجف مشرف مى شود، و مى خواهد برگردد، چون خودش را مجتهد مسلّم و فارغالتحصيل مى دانسته است . اين ، در زمانى بود كه مرحوم آقاى شيخ انصارى هم در نجفبوده است . اشخاصى كه از فهم عالى ميرزا مطلع بودند، به شيخ عرض مى كنند كهايشان حيف است ، شما هر طورى است ، ايشان را نگهداريد، مى خواهد برگردد. شيخ درمجلسى با او اجتماع مى كند و بحث بيع فضولي را طرح مى كند كه آيااجازه كاشف است يا ناقله ؟ شيخ تقريبى مى فرمايد و يك وجه را اثبات مى كند. ميرزا خيلى خوشش مى آيد، بَه ! عجبتقريب خوبى است ! شيخ تقريب ديگرى مى كند و طرفمقابل را ثابت مى كند. ميرزا مى گويد: عجب : اين نقض هم بسيار نقض خوبى است . آن گاهشيخ نقض النقض را مى فرمايد، و ميرزا متحيّر مى شود، و تا هشت مرتبه اين كار راتكرار مى كند، ميرزا بسيار تعجّب مى كند و مى گويد:
حوزه :راجع به عنايت آقا شيخ عبدالكريم به تربيت طلّاب اگرنكته و مطلبى در خاطر داريد بفرماييد؟ استاد: حاج شيخ مى فرمود: بايد طلبه اعمي مذهب [بى قيد و سادهزيست ] باشد اگر مى خواهد مُلّابشود، بايد تقيدات راول كند. عالم طلبگى اين طور نيست كه از در و ديوار ملايمات پيدا شود و زندگانى وامرار معاشش به خوشى اداره شود. يك وقت هم هست كه زندگى سخت و تنگ مى شود. بايدبر سختيها مقاومت كند و تقيدات را از بين ببرد، و اعمي مذهب باشد. خودش همهمين طور بود، و به تقيدات اعتنا نمى كرد و اعمي مذهب بود. ولى اواخر خوف گرفته بوداز اين تضييقاتى كه رضاخان به طلبه ها مى كرد. وقتى آقاى آقا سيد احمد خوانسارىرا نظميه جلب كرد كه بايد التزام بدهى كه عمامه را بردارى اين قدر سخت گيرى مىكرد مى فرمود: من در مخيله ام خطور نمى كند، كه روحانى از اين طرف خيابان برود و زن مكشفه ازآن طرف خيابان ، پس حتما اين هياءت اهل علم مبغوض خدا شده است . خوف اين داشت كه اهل علم مبغوض خدا شده باشند. و اين خوف در دلش بود، با اين كه بعداز ازدواج دوّم خيلى سرحال شده بود، ولى روز به روز لاغر شد، ومثل روز اوّل شد. روزى كه از اراك آمده بود پوست واستخوان بود و هر روز هم تب مى كرد،ولى بعدا چاق شده بود، تا كه اين خوف در دلش افتاد، و آخر هم نمى دانم دق كرد و مرد.مى فرمود: من خوف دارم كه اين هياءت مبغوض خدا بشود، اين چه وضع است . آن روزى كه بناى كشف حجاب شد، رضاخان دستور داده بود:اوّل زنان افرادى كه جزء رؤ سا بودند، مثل رئيس نظميه و غيره ، بايد كشف حجاب كنند.هر شب نوبت يكى بود. مثلا امشب رئيس نظميه ، شب ديگر رئيس امنيه و شب ديگر شهردارى . و هر شبى يكى بود،شب به شب . آن وقت زن آن رئيس مكشفه مى شد، و اطراف او زنهاى مخدّره محجّبه . دور اورا مى گرفتند. و زمانى كه حاج شيخ سوار الاغى مى شد، و آقا على سيف هم با الاغ ديگرپشت سر ايشان راه مى افتاد. و آن وقت جمعيت بود كه براى تماشاى آن تظاهر پشت صحنجمع مى شدند. جاى سوزن انداختن نبود. و حاج شيخ بايد از توى اين جمعيت براى نمازمغرب و عشا عبور كند. و اينها مى گذاشتند، مخصوصا همان وقت خارج مى شدند كه زنمكشفه و مردمى كه براى تماشا آمده بودند از جلو بروند، و حاج شيخ هم پشت سر آنانقرار بگيرد. حاج شيخ خودش فرمود: من كه ديدم اين وضعيّت است ، فكر كردم رفتن به نماز مغرب و عشا را ترك كنم .من كه نمى توانم نهى از منكر كنم و بايد از اين جا هم عبور كنم . و اين هم سر راه من اينكار را مى كند. حرف نزنم تقرير مى شود، مى گويند: پس اينقبول كرده اين كارها را! حرف بزنم ، چطور با اين شخص حرف بزنم ! پس بهتر استكه به نماز نروم . اين چه نمازى است كه من بروم . اين فكر را با هيچ كس در مياننگذاشتم . خودم عهد كردم كه نروم . طرف عصرى كه توى اطاق خوابيده بودم ، ديدم درباز شد و سيدى با ريش بلند آمد و گفت : اين نماز را ترك نكن ! اين نماز را ترك نكن !من به واسطه اين جهت دلم قرص شد. بنده خودم هميشه پيش از آمدن ايشان پشت سرشان براى نماز جا مى گرفتم . همين جايىكه قبرش است ، حالا درش را ورداشته اند. وقت نماز جمعيّت پر بود، منتظر بودند كهايشان بيايد. وقتى كه مى آمد، همه پا مى شدند. من هم پا مى شدم ، از آن دم در كه نگاهمى كردم ، مى ديدم صورت بهّاجى دارد. عوض اين كه خم به ابرو داشته باشد واوقاتش تلخ باشد، صورتش بهّاج بود. تو دلم شك افتاد، فكر كردم در همچو روزىچرا بايد ايشان بهّاج و صورتى منبسط داشته باشد، تا اين كه آن روز اين حرف را بهآقاى حجّت گفت : شك از دلم رفت ، فهميدم كه قوّت از جاى ديگر بود، اين ابتهاج از جاىديگر بود، از آن جا قوّت قلب گرفته بود. ولى خواب آخر هم دق كرد و مُرد. اين در مورد تربيت طلّاب . امّا حاج شيخ در فقه هم يك نظرى داشت مى فرمود: چون فقهپنجاه باب است ، از اوّل باب طهارت تا حدود و ديات .اول كسى كه فقه را به اين طريق مبوّب كرد، مرحوم محقق بود كه شرايع را نوشت . پيشاز او، شيخ طوسى در مبسوط ترتيبى داد، ولى به اين ترتيب نبود. محققبود كه فقه را به پنجاه باب مبوّب كرد. مسائل هر بابى را سوا سوا كرد، و هر كدام رادر باب خودش گنجانيد. چيز اعجوبه اى بود. بعدا هر كه آمد، از او تبعيّت كرد؛ علّامه ،محقق ثانى ، شهيد اوّل ، شهيد ثانى ، شيخ انصارى و همه ، هر كه آمد تبعيت از او كرد.اين چه محقّقى بوده كه اين همه محققان آمدند، ولى رويّه او را تغيير ندادند. ولى حاج شيخ مى فرمود: هر بابى از اين ابواب ، يك متخصّص لازم دارد. چون ابواب فقه خيلى متشتّت واقوال و ادلّه عقليّه و نقليّه و اجماعاتش ، تتبع زياد مى خواهد و افراد سريع الذهن لازمدارد. و اين عمر انسانى كفايت نمى دهد كه پنجاه باب به طور شايسته ، و آن طور كهبايد و شايد تحقيق شود. پس خوب است براى هر بابى يك شخصى متخصّص بشود.مثل اين كه در در طب متخصّص وجود دارد؛ يكى متخصّص گوش است يكى متخصّص اعصاب ،يكى متخصّص چشم ، يكى متخصّص اعصاب ، يكى متخصّص چشم ، يكى متخصّصاسافل اعضاء و يكى متخصّص سر و... هر كسى يك تخصّص دارد. من خودم از حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى اخلاقى شنيدم كه فرمود: يك چشم تنها صدها نوع بيمارى دارد و براى هر دردش دواهايى هست . ايشان در طب وارد بود. ببينيد چقدر علم مى خواهد كه به تمام اينها برسد و بفهمد هردردى چه منشاءى دارد و چه دوايى مى خواهد. ديگر عمرش كفاف نمى دهد كه به مرضهاىديگر برسد. حاج شيخ مى فرمود: خوب است در فقه هم متخصّص داشته باشيم ؛ يكى متخصّص صلات باشد، يكىمتخصّص طهارت باشد يكى متخصّص خمس باشد، و همين طور. و آن وقت هر سؤال و استفتايى كه مى آيد، به متخصّص آن ارجاع دهيم تا او جواب بدهد. حوزه :اگر از مرحوم ميرزا جواد ملكى تبريزى مطلبى و نكته اى درخاطرتان است بفرماييد؟ استاد: دو خصوصيّت از ايشان ديدم : يك ، آقا سيد احمد نامى داشتيم كه به او آقا ترك مى گفتند. ترك تبريزى بود، مى آمدپشت سر آقا ميرزا جواد آقا براى نماز مى ايستاد. ماه رمضان بود، من هم مى رفتم . در آنوقت وبا آمده بود و هر روز آدم بود كه كشته مى شد. آقا سيد احمد گفت : رفتم به ديدنآقا ميرزا جواد آقا تا حال پرس كنم . رفتم نشستم گفت : آقا ميرزا على رفت . منخيال كردم به مسافرت رفته . با همان حال طبيعى گفت : آقا ميرزا على رفت . آقا ميرزاعلى كه بود؟ چه علميّتى داشت من آميرزا على را ديده بودم . چه علميتى ! تاليف مى كرد وچه تقوايى داشت . او جانشين پدر مى شد. جوان بود، بين 25 تا 30سال بود. وبا او را كشت . آن وقت آقا ميرزا جواد مى گفت : آقا ميرزا على كه رفت ، بدوناين كه گريه بكند، مثل اين كه سفر رفته است . يكى ديگر اين كه ، يك آقا سيد مهدى كشفى بود، پسر آقا سيد ريحان اللّه كشفى ، و نوهآقا سيد جعفر كشفى كه از بروجرد بودند، و پدرش در تهران بزرگ شد و در كوچه مامنزل داشت . اين آقا سيد مهدى با دايى يا دايى زاده آقاى طالقانى ، به نام آقا سيد محىالدين ، پيش بنده مكاسب مى خواندند. اين آقا سيد مهدى اواخر از خصيصين ، و مخصوصينآقا ميرزا جواد آقا شد. به درس او خيلى علاقه مند بود و سلام و عليك زياد داشتند و به اواخلاص و مودّت زياد داشت . ايشان براى من نقل كرد: يك شب توى خانه خودم ، توى اتاق خوابيده بودم ، ديدم يك صداى محرّق القلبىاز حياط مى آيد. از بس محرّق القلب بود، هراسان از خواب برخاستم كه چه خبر است ؟رفتم در را باز كردم ، ديدم در اين حياط ما كه به اين كوچكى است ، يك كاروان سراىبزرگى است و دور تا دورش حجره مى باشد و صدا از يك حجره مى آيد. دويدم پشت حجرههر كار كردم در باز نشد. از شكاف در نگاه كردم ببينم چه خبر است . ديدم يكى از رفقاىما كه اهل بازار تهران است ، افتاده و به اندازه نصف كمر انسان ، سنگ آسيا روى او چيدهاند و يك شخص بدهيبت از آن بالا توى حلقوم دهان او عمليّاتى مى كند، و او از زير داردصدا مى زند. ناراحت شدم ، هر چه كردم در باز نشد. هر چه التماس كردم به آن شخصكه چرا به رفيق ما اين طور مى كنى ! اصلا نگفت : تو كه هستى ؟ اين قدر ايستادم كهخسته شدم ، برگشتم . چون نمى دانم چه وضعى بود آمدم توى رختخواب ، ولى خواب ازسرم به كلّى پريد. نشستم تا صبح شد. حال نماز خواندن نداشتم . تندى رفتم در خانهميرزا جواد آقا و در زدم . به ميرزا جواد آقا گفتم : من همچو چيزى ديدم . گفت :ها شما مقامىپيدا كرده ايد. اين مكاشفه است . آن شخص در آن ساعت نزع روح مى شد. من تاريخبرداشتم . بعد كاغذ آمد كه آن رفيق شما در همان ساعت فوت كرده است . حوزه :از ديگر علماى پيشين اگر خاطره اى داريد و بهحال ما و ديگر طلاب مفيد مى دانيد، بفرماييد. استاد: يك چيز عجيبى از حاج آقا حسين بروجردى ، اعلى اللّه مقامه ، ديدم . آقاىصدوقى يزدى در همين كوچه ما نزديك تكيه خلوص ،منزل داشت . نمى دانم از مكّه ، يا عتبات آمده بود كه بنا شد به ديدنش برويم . من باآقاى خوانسارى رفتم . ديديم ، آقاى بروجردى هم با اصحاب و حواريين اش ، از جملهآقاى قفقازى ، پدر آقا محمد قفقازى مدرس ، و ديگران آمدند. كرسى بود و همه دوركرسى نشستند. ايشان هر كجا كه مى رفت ، استفتاءات را توى كار مى آورد. ديگر جاىصحبت خارجى نبود. استفتاءات را ريختند روى كرسى . يكى از استفتاءات محتاج بهمراجعه به جواهر شد. به آقاى صدوقى گفت : جواهر داريد؟ گفت : بلى . گفت : بياوريد. آورد. گفت : اين مساءله را توى جواهر پيدا كنيد. اين مى گرفت هى ورق ورق مى كرد، نمى توانست پيدا كند، مى داد دست آن يكى ، آن يكىهم هر چه تفحّص مى كرد نمى يافت ، مى داد دست ديگرى . تا آخرش ، آقاى بروجردىگفت : بده به من . كتاب را دستش گرفت و باز كرد و گفت اين مساءله است . يك خاطره هم از مرحوم مامقانى ، صاحب تنقيح المقال ، دارم . ايشان به قم آمده بود، و طلاببه ديدنش مى رفتند. در خيابان حضرتى ،توى يك مسافرخانهمنزل گرفته بود. من هم رفتم به ديدنش . مى گفت : وقتى من تنقيحالمقال را مى نوشتم و محتاج به مراجعه كتبى كه در طاقچه بود مى شدم ، دست مى بردم وبر مى داشتم و باز مى كردم ، دقيقا همان كتاب و همان صفحه مورد احتياجم باز مى شد. وبه پيدا كردن كتاب و مطلب معطّل نمى شدم . حوزه :شما قريب پنجاهسال است با امام امت حضرت آيت اللّه العظمى خمينى آشنايى داريد، اگر خاطره ، مطلب ونكته اى از ايشان به ياد داريد، بفرماييد. استاد: من با ايشان در اوايل امر خيلى ماءنوس بودم . هر هفته از خانه ام تا ميدانكهنه با هم براى تهيّه سوخت مى رفتيم و بوته و چوب گردو براى سوخت نهار و شامتهيه مى كرديم . و ماءنوس بوديم . مرحوم آقاى محمد تقى خوانسارى ، در همدان بود كه فوت كرد. هنگامى كه ايشان مريضبود و روزهاى آخر زندگانى را مى گذارند، آقاى خمينى به ديدن ايشان آمد. من هم بودم .ايشان با آقاى خوانسارى وداع كرد و زود حركت كرد و من ماندم ، تا اين كه آقاى خوانسارىفوت كرد. جنازه ايشان را از همدان به سوى قم حركت دادند. و عده اى از روحانيون قم آمدهبودند به استقبال جنازه . در بين قم تهران ، به آقا يونس كه رسيدند، پياده شدند. منهيچ كس را نديدم اين قدرى كه آقاى خمينى گريه مى كرد، گريه كند. شانه هايش بالاو پايين مى رفت . چنان اشك مى ريخت ! چنان اشك مى ريخت كه من از اولادش چنان گريهنديدم . خيلى اهل بكّاء است آقاى خمينى ! هيچ نسبتى با هم نداشتند و مربوط نبودند، فقطعِرق دينى داشتند. اين مرد دينى است ، سر تا پا حاضر است ، حتّى براى كشته شدن هم حاضر است . اينهمان طور تو خاطرم مانده و محو نمى شود. آن گريه اى كه ديدم از هيچ كدام از اينان كهآمده بودند، نديدم . مثل : آقاى داماد آقاى زنجانى و خيلى از معنونين ديگر، گريه مىكردند ولى آرام ، لكن ايشان تند گريه مى كرد. يك روز من احتياج به پول پيدا كردم . در حرم بوديم ، به ايشان گفتم : مى شود يك دهتومنى براى من پيدا كنى . گفت : الساعة الساعة ، صبر كن صبر كن . تندى رفت بيرون، و پولى آورد و داد. خيلى رؤ وف و مهربان است . آن كتابى هم كه نوشته بودند. كتاب اسرار هزار ساله با اين كه پدرنويسنده آقاى حاج شيخ مهدى پايين شهرى مرد بزرگوارى بود. وقتى كه حاج شيخ واردقم شد، به منزل او در مدرسه رضويه وارد شد. اين پسر را هم منبرش را ديده بودم ، يكمنبر عالى داشت . پدرش كه در مدرسه رضويه دهه عاشورا روضه خوانى مى كرد، همينپسر منبر مى رفت ؛ چه منبرهاى عالى تحويل مى داد. پناه ببريم به خدا از عاقبت كار!آخرش اين طور شد و اين كتاب هزار ساله را نوشت . آن وقت به آقاى خمينى اثر كرد ونشست و رد نوشت . همين كتاب كشف الاسرار را نوشت . اين از عرق ديانتى اشبود. خداوند گذشتگان را با ائمه اطهار محشور كند و زنده ها را عمرطويل مرحمت بفرمايد! حوزه :اين انقلاب كه قرآن را زنده كرده است ، روحانيون درقبال آنچه وظيفه اى دارند؟ استاد: من از شخص معتمدى شنيدم كه از آقاى آقا سيد احمد خوانسارى شنيده بودمكه ايشان فرموده بود: عجب امتحان بزرگى است . خيلى آدم مى خواهد خودش را از اين امتحان سالم در بياورد.خيلى آدم مى خواهد، امتحان بزرگى است . امروز، روز موت احمر است . جوانان به ريز مى روند. جماعت دنيا كه رئيسشان آمريكا وشوروى است و سايرين هم كه دست بسته آنان هستند، همگى ، در يك طرف هستند و آقاىخمينى تنها. چه مى شود كرد؟ امتحان بزرگى است . آقاى خمينى شخص نيك نفسى است ، جاى شك نيست . قسم مى شودخورد، به واللّه كه اين مرد نيك نفس آدمى است و هيچ غرضى در او جز ترويج دين نيست . وديدن اين تحكّمات و زورگوييهايى كه اين دو نفر پدر و پسر كردند. چه كارهاكردند. مى خواستند اصل دين را به كلّى از ريشه بكنند،مثل يزيد كه گفت :
حوزه :امام مكرّر فرموده است كه براى حلّ وفصل امور قضايى نياز به قاضى است وظيفه روحانيّت در اين باره چيست ؟ استاد: اين به آقاى خمينى برگشت دارد. كسى كه بسط دارد، نفوذ كلمه دارد،نفوذش به تمام اعماق مملكت فرو رفته ، و در تمام مملكت نفوذ كلمه دارد، بايد اشخاصشايسته را تعيين كند در هر صقعى از اصقاع ، و هر قطعى از اقطاع كه احتياج به قاضىدارند، از اين صقع به آن صقع كه راهشان دور و مسافت زياد است ، نروند. هر صقعى يككسى را براى فصل امور و مشاجراتى كه به وجود مى آيد داشته باشد،مثل اين كه ميّت در هر صقعى نبايد بى نماز گزار بماند. حوزه :به نظر شما طلاب به چه چيزى بايد بيش تر اهتمام ورزندو چه چيزهايى در موفقيّت آنان نقش دارد؟ استاد: به خواندن قرآن با فكر و تاءمل . به جهت اين كه اين كلامِ خالق آسمان وزمين و خالق بشر، خالق انبياء و مرسلين ،خالق محمد سيد المرسلين ، خالق اميرالؤ منين ،خالق يك ائمه ، خالق حضرت حجّت ، سلام اللّه عليهم ، و خالق همه است . اين كلاممال اوست . ببينيد چه كلامى است ! كلامى كه كلامِ خالق تمام انس و جنّ و شمس و قمر ومايرى و ما لا يرى است . او اين كلام را ترتيل كرده . اين كلام چقدر جامع است ،مثل جامعيّت خودش . اگر كسى فكر و تدبّر در او بكند، حالش منقلب مى شود، و از كسالتو بى توفيقى روحى نجات پيدا مى كند. علاوه بر آن ، بايد شوق هم داشته باشد. شوق در هر كارى باعث پيشرفت شخص در آنكار است . هر كسب باشد؛ فلاحت باشد، تجارت باشد، علم و هر چه باشد؛ اولين وسيله وپيشرفت كار شوق است . مرحوم آقاى آقا شيخ عبدالكريم مى گفت : زمانى كه من طلبه بودم در سر من راءى [سامراء] در مدرسه مرحوم آقا ميرزا حسنشيرازى در طبقه فوقانى حجره داشتم . چون تابستان و هوا گرم بود، همه رفتند توىسرداب . تمام افرادى كه سكنه مدرسه بودند در سرداب جمع شدند. من يكى ، توبالاخانه ماندم . عرق از سر و صورتم مى ريخت . لباسهايم راكنده بودم و يك لنگبسته بودم ، تا گرما خيلى اثر نكند. در عينحال كه عرق مى ريختم ، مشغول فكر بودم . و خوشبخت بودم از اين عرقها كه مى آيد. يكمساءله اى خيلى برايم مشكل شد، هر چه فكر كردمحل نشد، در عالم خواب بودم كه حلّ شد. چقدر شوق بايد باشد كه در عالم خواب حلّمشكل شود. حوزه :باتوجّه به حساسيّت مردم نسبت به روحانيّت وضع معيشتىآنان چگونه بايد باشد؟ استاد: همان طور كه گفتم ، مرحوم حاج شيخ عبدالكريم مى فرمود: طلبه بايد اعمي مسلك باشد لابشرط باشد. اگر بخواهد بشرط واخصّى باشد، حتما بايد نهارم چطور باشد، لباسم چطور باشد، منزلم چطور باشدو... كارش لنگ است . بايد اعمي باشد. هر پيش آمدى كه شد، من نبايد درسم راول كنم ، هر چه مى خواهد باشد. اعمى مسلك ، بايد باشد. همان طور كه گفتم خودش هم اعمى مسلك بود به اين چيزها اعتنايى نداشت . تنها پيش آمدهاو ناملايمات دينى به او صدمه مى زد، ولى پيش آمدهاى ديگر مهم نبود. مثلا خودشنقل كرد: اتاقم ، چهار تكه فرش داشت : يك روانداز، دو كناره و يك ميانه ، يك شخص آمدگفت : آقا اينها مال من است ، و مال دزديده شده است . گفتم : بيا وردار برو! بدون اين كه بگويد بيّنه بياور، همه را ورداشته و برده و هيچ نگفته است . آخر بيّنهمى خواهد. به چه دليل مى گويى ؟ گفته است : بيا بردار و برو. حالا اين طرف بكشدآن طرف بكشد، به نظميّه ، به عدليه به اين به آن ، اصلا و ابدا. گفت بردار و برو. مى فرمود: بين روحانى و غير روحانى فرق است . روحانى مانند لباسى مى ماند كه از برفسفيدتر است ، ولى غير روحانى مثل لباسى است كه اززغال سياه باشد. اين هرچه كار بدى بكند و قدم كجى بردارد، به سياهى آن ضرر نمىزند. مثل هر گرد و غبارى كه روى ذغال بيايد، اثرى ندارد؛ چون بالاتر از سياهى رنگىنيست . همان سياهى هست كه هست . زنا بكند ،شرب خمر بكند، غيبت بكند، آدم بكشد، چاقوكشى بكند هر كارى بكند، خم به ابروى جماعت و جامعه بشرى نمى آيد، مى گويند: مىكند كه مى كند. امّا جماعتِ روحانى ، هر گرد و غبارى كه بيايد روى برف ، برف را سياهمى كند. از بس كه سفيد است ، يك خورده گرد بنشيند، معلوم مى شود. آن فلانى غيبت كرد.مى پيچد توى مردم ؛ فلان روحانى غيبت كرد، فلان روحانى فحش داد. فلان روحانى چهكرد. آن ديگرى آدم كشى هم بكند كسى نمى گويد، اصلا و ابدا. روحانى بايد اين جورىحركت كند واِلّا مردم مى رمند. حوزه :حضرت استاد، از اين كه ما را پذيرفتيد و به پرسشهاى ماپاسخ داديد متشكريم .
|