بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سرگذشتهای عبرت انگیز, محمدمحمدى اشتهاردى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SAR00001 -
     SAR00002 -
     SAR00003 -
     SAR00004 -
     SAR00005 -
     SAR00006 -
     SAR00007 -
     SAR00008 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

فرمان ايست به هواپيماى غول پيكر جت  

فراموش نمى كنم در كوپه ترن ، با يك دانشمندى كه دكتر داروساز بود، هم صحبتشدم ، از هر درى سخن به ميان آمد، در ميان حرفهايش قصه لطيف و زيبائى گفت كه دوستدارم شما هم آن را بشنويد، گفت :
روزى براى انجام ماءموريت ، سوار هواپيماىغول پيكر جت شدم كه از آبادان به تهران پرواز مى كرد، وقتى كه هواپيما از زمينبرخاست با خود گفتم : بنازم به مغز بشر، چه اعجوبه اى ساخته ؟ دستت درد نكند بشرچه خدمت بزرگى كردى ، من كه مى بايست اين راه طولانى فاصله آبادان تا تهران راماهها بپيمايم ، يكساعته مى پيمايم ، آفرين بر تو اى بشر، زنده باد فكر و مغز وانديشه ات اى بشر.
ولى حتى يكبار هم به ذهنم نيامد كه بگويم بنازم بدست قدرتت اى خداى بزرگ كه چنيناستعداد و مغزى به بشر دادى ، تا اين اعجوبه را ساخت .
در اين فكرها غرق بودم ، حدود يك ربع ساعت از حركت هواپيما بيشتر نمى گذشت ، كهناگهان از سوى ناظم هواپيما با بلندگو اعلام شد: نظر به اينكه هوا طوفانى ونامساعد، است و ادامه حركت به تهران خطرناك به نظر مى رسد، هم اكنون به آبادانبرمى گرديم .
تا اين اعلام را شنيدم ، ناگهان اين آيه قرآنى همچون زنگ در كنار لاله گوشم به صدادر آمد: (يسبح لله ما فى السماوات و ما فى الارض ؛ آنچه در آسمانها و زمين است ، خدا رامى ستايند.)
افسوس خوردم كه چرا من فقط بشر را ستودم ، حتى يك بار نگفتم بنازم به قدرت خدا.
به خود گفتم ديدى همين اعجوبه غول پيكر، با فرمان ايست خدا، به جلو نرفت وبرگشت ، بنابراين همه امور در دست او است ، نخست بايد او را ستود، و سپس از تلاشهاى طاقت فرساى بشر براى پيشبرد تمدن علم و صنعت تمجيد و سپاس كرد، از آن پسنخست از خداوند مهربان سپاس ‍ مى كنم ، بعد از بندگانش ، همان خدايى كه بزرگتريننقشه خائنانه امپرياليسم آمريكا را در حمله نافرجام هواپيماهاى مجهز خود به تهرانبراى نجات جاسوسها، آن چنان شكست مفتضحانه داد (43) كه مى توان آن را ازشگفتيهاى حوادث عصر حاضر خواند.


شعارهاى كوبنده بر ضد دشمن  

سال سوم هجرت فرا رسيد، دشمنان زخم خورده اسلام در جنگ بدر با تداركات مجهزجنگى به فرماندهى ابوسفيان براى سركوبى مسلمانان عازم مدينه شدند، پيامبر صلىاللّه عليه و آله به محض اطلاع از عزم دشمن ، سكوت نكرد، بيدرنگ مسلمانان را جمع كرد،و براى جلوگيرى از دشمن ، از مدينه خارج شدند و در سرزمين احد در برابر دشمن قرارگرفتند.
در مراحل اول مسلمين بر سپاه دشمن پيروز شده بودند، ولى غفلت مسلمين در نگهدارى تنگهكنار كوه باعث شد كه مشعل پيروزى به دست دشمنان افتاد، آرى اگر مسلمانان لحظه اىغفلت كنند و جبهه دفاعى خود را رها سازند، دشمن از كمين ظاهر خواهد شد، و اين مطلبحساس در هر زمانى هست ، و ما امروز به خصوص بايد بيشتر از هميشه هوشيارانه سنگرهارا حفظ كنيم .
در پايان جنگ ، ابوسفيان رهبر مشركين براى اغواى مردم ، خواست فتح خود را در ميدان(احد) به عقيده بت پرستى مربوط سازد، شروع به ستودن بت كرد و گفت :(اعل هبل اعل هبل ؛ بزرگ و زنده باد بت هبل ).
طوفان مصائب و گرفتاريها و خستگى ها، رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله را از وظيفهمقدس تبليغ و دفاع از توحيد باز نداشت ، بى درنگ با همان آهنگ در پاسخ ابوسفيانفرمود: (اللّه اعلى و اجل )؛ خدا بزرگتر و ارجمندتر است .)
مسلمانان به فرمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله ، اين شعار كوبنده را با هم گفتند.ابوسفيان بار ديگر به نام بت (عزى ) فرياد زد و گفت : (ان لنا العزى و لاعزىلكم ؛ ما بت عزى داريم و شما بت عزى نداريد). يعنى از اين رو ما پيروز شديم و شمامغلوب .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله بى درنگ با دهانى پر از خون در جواب فرمود:
اللّه مولينا و لا مولى لكم ؛ اى ابوسفيان اگر شما بت عزى داريد، ما خدا داريم ، اوصاحب و رهبر ما است نه شما.
مسلمين نيز با فريادهاى پى در پى اين شعار را گفتند.
ابوسفيان كه مكرر پاسخ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله را مى شنيد،دنبال سخن را قطع كرد و گفت : كار جنگ به نوبت است ، روزى به نفع شما است و روزىبه نفع ما.
رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله ، سكوت اختيار نكرد و اين جواب دندان شكن را داد:
(لا سواء قتلاكم فى النار و قتلانا فى الجنة ؛ نه هرگز، اين دو سپاه يكسان نيستند،كشته هاى شما در آتش دوزخ هستند، و كشته هاى ما در بهشت مى باشند.)
آخرين سخن ابوسفيان اين بود: وعده جنگ ما با شماسال ديگر. رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله در آن بحران خطرناك ، اين سخن را نيزبى جواب نگذاشت ، به مسلمين فرمود بگوييد: چنين باشد.(44)


توجه به روز حسرت قيامت  

يكى از نامهاى قيامت (يوم الحسرة ) (روز حسرت ) است چنانكه اين مطلب در آيه 39 سورهمريم تصريح شده است .
آية اللّه العظمى بروجردى مرجع كل ، در وعظ و نصيحت خود، به طور مكرر از اين جملهياد مى كرد، خطيب توانا آقاى فلسفى مى نويسد: روزى من تنها در محضر ايشان در اطاقاندرونى نشسته بوديم ، به يك مناسبت فرمود:
روز قيامت يوم الحسرة (روز افسوس خوردن ) است ، كه افراد به گذشته دنياى خود وغفلت هايى كه داشته اند افسوس مى خوردند، در اين وقت ديدم چنان پرده اى از اشك روىچشمشان آمد كه گويى هم اكنون قيامت است و آن يوم الحسرة براى ايشان مجسم مىباشد.(45)
آرى آقاى بروجردى اين گونه به معاد مى انديشيدند، و به ياد حسرت و افسوس آنروز، دگرگون مى شدند. كه قرآن مى فرمايد:
حتى اذا جائتهم الساعة بغتة قالوا يا حسرتنا على ما فرطنا فيها و هم يحملون اوزارهمعلى ظورهم ؛ اى افسوس بر ما كه در مورد (اندوختن ذخيره براى ) قيامت كوتاهى كرديم ،و آنها بار سنگين گناهايشان را بر دوش مى كشند. (انعام :31)


دكتر ايادى بهايى ، سلطان بى تخت و تاج  

در عصر رژيم منحط محمدرضاپهلوى ، بهايى ها آن چنان در همه جا حتى در سطح وزارتنفوذ كرده بودند، كه مى خواستند ايران را اسرائيل دوم كنند، هويدا بهايى حدود سيزدهسال نخست وزير اين مملكت بود، در همه جا اعمال نفوذ آنها ديده مى شد، از اين رو آية اللّهالعظمى بروجردى (ره ) نسبت به اين مسئله ، فوق العاده حساس بود و اقدامات مهم براىقلع و قمع آنها نمود، كه يكى از آنها سخنرانيهاى خطيب توانا حجة الاسلام محمد تقىفلسفى به نمايندگى از آقاى بروجردى ، در مسجد شاه سابق تهران بود كه مستقيم ،در ماه رمضان سال 1334 شمسى در راديو پخش مى شد، و در همينسال ضربات سنگينى بر بهائيان وارد گرديد.
حتى دكتر ايادى طبيب مخصوص شاه ، بهايى بود.
آقاى فلسفى مى نويسد: در يكى از سخنرانيهاى ماه رمضانسال 1334 شمسى كه در راديو هم پخش مى شد، خطاب به شاه ، به طور صريح گفتم:
مملكت ما اين همه طبيب متخصص مسلمان دارد، مردم ناراحت هستند از اينكه دكتر ايادى بهايىطبيب مخصوص شما است ، او را عوض ‍ كنيد.
ولى شاه او را عوض نكرد، حتى يك نفر به من گفت شاه ناراحت شده و گفته است : اينهابه طبيب من چه كار دارند؟
وقتى كه بعد از انقلاب كتاب ارتشبد حسين فردوست به نام (ظهور و سقوط سلطنتپهلوى ) (كه در دو جلد چاپ شده ) را خواندم معلوم شد كه شاه هرگز نمى توانست دكترايادى را عوض كند، فردوست مى نويسد:
من كه در دريا بودم ، نمى دانستم كه آيا شاه بر ايران سلطنت مى كند يا دكتر ايادى ؟زيرا دكتر ايادى بهايى ها را در همه جا گمارده و بر مردم مسلط كرده بود.
سپس مى نويسد: در زمانى كه فلسفى در راديو درباره بهائيان صحبت مى كرد، شاه بهايادى گفت : (ديگر مقتضى نيست در ايران بمانى ، مدتى به خارج از ايران برو.)
فردوست مى نويسد: من يكبار مشاغل او را كنترل كردم ، به 80شغل رسيد، محمد رضا در حضور من از او ايراد گرفت كه 80شغل را براى چه مى خواهيد؟ ايادى با شوخى جواب داد و گفت : (مى خواهم مشاغلم را بهصد برسانم !)
اين خود نمونه كوچكى است از شيوه حكومت محمدرضا. در زمان هويدا (نخست وزير شاه )دكتر ايادى تا توانست وزير بهايى وارد كابينه كرد، و اين وزراء بدون اجازه او حقهيچگونه كارى نداشتند.... و بر همين اساس مى توان كتاب نوشت كه آيا ايادى بهايى درايران سلطنت مى كرد يا محمد رضا؟(46)
آقاى فلسفى در نتيجه گيرى مى نويسد:
چيزى كه من از نظر سياسى دريافتم اين بود كه انگليس فلسطين را به دست يهود مركزصهيونيست ها كرد، و آمريكا مى خواست ايران را به دست افرادى نظير دكتر ايادى مركزبهائى ها كند، و در خاورميانه دو پايگاه داشته باشد.(47)


نامه رسان غيور و شجاع  

پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله در سال ششم هجرت ، تصميم گرفت براى پادشاهاو رؤ ساى جمهور و زمامداران كشورها نامه بنويسد و آنها را به اسلام دعوت كند.
در آن زمان هر چند كشورهاى متعدد وجود داشت ، اما كشورهاى ايران و كشور روم ، دو كشوربزرگ و قدرتمند آن زمان بودند و به عنوان دو ابرقدرت جهان به شمار مى آمدند.
در ميان پادشاهان و زمامداران كشورها، آوازه (خسرو پرويز) طاغوت گردنكش ايران بهدنيا پيچيده بود، او را شاهنشاه و خدايگان و اعيلحضرت قدر قدرت همايونى مى خواندند،او آنچنان در كبر و غرور فرو رفته بود كه كسى جرئت عرض اندام با او را نداشت .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله نامه اى براى او به عنوان دعوت او به اسلام نوشت ، و آننامه را به يكى از ياران شجاع و با شهامت خود به نام عبداللّه پسر حذافه داد، تا آن رابه دربار خسرو پرويز كه در مدائن بود برده و شخصا نامه را به دست خسرو پرويزبدهد.
سفير پيامبر صلى اللّه عليه و آله نامه را گرفت و سوار به شتر شده از مدينه بهسوى مدائن حركت كرد، و پس از پيمودن اين راه طولانى ، خود را به كاخ آسمان خراششاهنشاه ايران رساند، و با اينكه خطراتى او را تهديد بهقتل مى كرد، به انجام اين وظيفه مهم همت گماشت .
دربانان جلو او را گرفتند، او گفت : من سفير پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله هستم ،نامه اى از طرف او براى خسرو پرويز آورده ام و ماءمورم كه خود نامه را به دست خسروبدهم .
دربانان مطلب را به شاه گزارش دادند، خسرو پرويز اجازه ورود داد، وقبل از ورود سفير، دستور داد كاخ را به زيور و زينت آراستند تا زرق و برق كاخ ، چشمسفير را خيره كرده و دل او را بربايد.
عبداللّه بى آنكه تحت تاءثير تشريفات و زرق و برق كاخ قرار گيرد باكمال عادى ، بى آنكه خم شود و يا خاك زمين را به احترام اعليحضرت ببوسد، وارد كاخشد و در برابر شاه ايستاد.
خسرو به يكى از درباريان گفت : (نامه را از سفير پيامبر بگير و به من بده .)
عبد اللّه : خير، من نامه را به كسى نمى دهم ، ماءموران آن را فقط به دست تو بدهم .
خسرو پرويز ناچار دست دراز كرد و نامه را از عبداللّه گرفت ، آن را به دست ترجمهكننده داد تا به فارسى ترجمه كند، ترجمه كننده اولين فراز را چنين ترجمه كرد:
(از جانب محمد فرستاده خدا به سوى كسرى ، بزرگ فارس ...) ترجمه كننده تا بهاينجا رسيد، خسرو پرويز دگرگون شد و فرياد كشيد كه واعجبا، فرستنده نامه كيستكه چنين جرئت كرده و نام خود را بر نام من مقدم داشته است ، ديگر نگذاشت بقيه نامه راترجمه كند، نامه را گرفت و قطعه قطعه كرد و جيغ مى كشيد كه آيا محمد بايد چنيننامه اى براى من بنويسد او از رعيت ها و بردگان من است ، و سپس فرياد زد، اين نامهرسان جسور را بيرون كنيد.
عبداللّه بى آنكه از اين بادها و توپهاى خالى بلرزد، از مجلس بيرون آمد و سوار برشترش شده و به طرف مدينه حركت كرد، خوشحال بود كه ماءموريت خود را انجام داده است، پس از آنكه به مدينه رسيد يك راست خدمت پيامبر صلى اللّه عليه و آله رفته وگزارش سفر خود را به عرض ‍ رساند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله نه تنها از اين خبر ناگوار نلرزيد و خود را نباخت ، بلكهبا كمال بردبارى فرمود: فال نيك بزنيد، او نامه را پاره پاره كرد، خداوند ملك وسلطنتش را از هم متلاشى خواهد كرد، و اين خاكى را هم كه داده در حقيقت خاك كشور ايران رابا دست خود در اختيار ما گذاشته ، بزودى ايران به دست مسلمانان خواهد افتاد.
خسرو پرويز كه از اسب غرور پايين نيامده بود، نامه تهديدآميزى براى بازان پادشاهيمن فرستاد، يمن در آن روز تحت الحمايه ايران بود.
در آن نامه نوشت وقتى كه نامه من رسيد دو مرد چابكى به سوى مدينه نزد محمد بفرستتا او را دستگير كرده و به دربار من تحويل دهند.
وقتى كه اين فرمان به دست بازان رسيد، بازان كه نمى توانست از فرمان همايونىاعليحضرت سرپيچى كند، بيدرنگ دو نفر از افراد ورزيده و شجاع از ميان ارتش خودبرگزيد و آنها را همراه نامه اى به پيامبر صلى اللّه عليه و آله ، به ضميمه فرمانشاهنشاه ايران به سوى مدينه فرستاد. اين دو نفر به نام (بابويه ) و (خرخسره )كه اصلا ايرانى بودند، طبق مد آن روز ايران ، بند زرين به كمر بسته و بازو بند طلاو دست داشتند، با سبيلهاى بلند و ريشهاى تراشيده به حضوررسول اكرم صلى اللّه عليه و آله رسيدند، و گزارش خود را دادند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله تا هياءت و شكل آنها را ديد فرمود: (چه كسى به شمادستور داده كه به اين صورت در آييد؟)
گفتند: صاحب ما خسرو پرويز چنين فرمان داده .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: اما پروردگار من فرموده :سبيل را بچينم و موى صورت را بگذارم ، خوب حالا بنشينيد.
آنگه پيامبر صلى اللّه عليه و آله آنها را دعوت به اسلام كرد و آياتى از قرآن رابراى آنها خواند، آنها نپذيرفتند و اصرار كردند كه جواب ما را بده ، تا اينكه پيامبرصلى اللّه عليه و آله فرمود: فردا صبح نزد من آييد تا پاسخ شما را بدهم . آن دو نفرصبح به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رفتند، پيامبر صلى اللّه عليه و آلهفرمود: شب گذشته فلان ساعت ، خسرو پرويز به دست پسرش شيرويه كشته شد،برگرديد يمن و جريان را به بازان بگوييد، اگر بازان به اسلام گرويد كه حكومتشادامه مى يابد و گرنه به سرنوشت خسرو پرويز خواهد رسيد.
اين دو نفر به يمن برگشتند و گزارش خود را به باذان دادند، از طرف ايران نيز نامهاى به دست بازان رسيد، در آن نامه شيرويه نوشته بود، من پدرم را كشتم ، از مردم يمنبراى من بيعت بگير و به آن مردى كه در حجاز، دعوت به پيامبرى خود مى كند، كارىنداشته باش .
باذان با تطبيق نامه شيرويه و خبردادن پيامبر صلى اللّه عليه و آله در موردقتل خسرو پرويز، فهميد كه به راستى محمد صلى اللّه عليه و آله پيامبر خدا است ، بهاو وحى مى رسد، قلبا به او ايمان آورد و عده زيادى از مردم ايران كه در يمن بودند بهاسلام گرويدند.(48)
به اين ترتيب ، خسرو پرويز به نتيجه تكبر و غرور خود رسيد، و عبداللّه سفير پيامبرصلى اللّه عليه و آله با كمال عزت و شكوه ، ماءموريت خود را انجام داد.


پاسخ ‌هاى دندانشكن اسير مسلمان به امپراطور روم  

در يكى از جنگهاى مسلمانان با كشور پهناور و قدرتمند روم ، عبداللّه بن حذافه با هشتادنفر مسلمان ، به دست روميان اسير شدند.
اين گروه را به حضور (هرقل ) امپراطور روم بردند، در اين ملاقات ، امپراطور روم بهعبداللّه چنين گفت :
(بيا و آيين ما مسيحيت را بپذير تا تو را آزاد كنم .)
عبداللّه : نه ، هرگز من از آيين محمد صلى اللّه عليه و آله دست نمى كشم .
امپراطور: اگر آيين مرا بپذيرى ، مقام ارجمندى را به تو خواهم داد.
و آن گونه كه مى نگرم شخص شايسته هستى ، در اين صورت تو را در حكومت و زمامدارىشريك خود مى سازم .
عبداللّه : نه ، غير ممكن است كه من از اسلام خارج گردم ، اگر همه آنچه را كه در قلمروحكومت تو است به من بدهى به اندازه يك چشم بهم زدن ، از اسلام بيرون نمى روم .
امپراطور روم از راه تهديد وارد شد، دستور داد، عبداللّه را به دار آويزان كردند، و بهظاهر گفت تيربارانش كنيد اما حاضران ديدند كه اصلا چهره عبداللّه عوض نشده ، و اوهمچنان مقاومت مى كند.
به فرمان امپراطور، او را از دار به پايين آوردند دستور داد ديگ بزرگى آوردند و روغنزيتون در آن ريخته و آن ديگ را روى آتش گذاشتند، همين كه جوش آمد، يكى از اسيرانمسلمان را در آن روغن گداخته افكندند، بيدرنگ گوشتهاى او از استخوان جدا گرديد، واستخوانهاى بدنش روى ديگ قرار گرفت .
امپراطور به عبداللّه گفت : اگر آيين مسيحيت را نپذيرى ، تو را نيز اين چنين در ميان روغنزيتون ديگ مى سوازنم .
عبداللّه باز پيشنهاد قيصر را رد كرد.
به فرمان امپراطور، عبداللّه را نزديك ديگ آوردند تا او را ميان ديگ بيفكنند، وقتى كهعبداللّه نزديك ديگ رسيد گريه كرد، قيصر دستور داد او را برگرداندند، به او گفتچرا گريه مى كنى ؟
عبداللّه گفت : گريه ام از ترس مرگ نيست ، بلكه گريه ام از اين رو است كه كاش بهتعداد موهاى بدنم ، جان مى داشتم ، و همه را در راه بزرگداشت اسلام فدا مى كردم .
فرمانفرماى روم ، از خلوص و شهامت و دلاورى عبداللّه حيران و مبهوت شد، و آنچنانعبداللّه به نظرش بزرگ جلوه كرد كه به او گفت : (اگر آيين مسيحيت را بپذيرى ،دخترم را همسر تو كرده و نصف كشورم را به تو واگذار مى نمايم )
عبداللّه : نه هرگز، اسلام عزيز را رها نمى كنم .
امپراطور: حال كه مطلب به اينجا كشيد، بيا و سرم را ببوس تا تو را آزاد كنم .
عبداللّه : نه اين كار را هم نمى كنم ، سر يك فرد سركش و طاغوت را نمى بوسم .
امپراطور: اگر سر مرا ببوسى ، تو و همه اسيران مسلمان را آزاد خواهم كرد.
عبداللّه : حال كه آزادى ديگران در پيش است ، حاضرم سرت را به يك شرط ببوسم .
امپراطور: هر طور كه خودت مى خواهى ببوس .
عبداللّه آستين خود را به پيشانى امپراطور روم گذاشت و سر او را به نيت بوسيدنآستينش بوسيد، و در نتيجه امپراطورى روم ، او و همراهانش را آزاد ساخت .
وقتى كه عبداللّه با همراهان به مدينه بازگشت و قصه خود با قيصر روم را بيان نمود،مسلمانان شهامت ؛ غيرت و مردانگى او را ستودند، و در مسجد همه مسلمين از عبداللّه احترام وتجليل كرده و سر او را بوسيدند.
امپراطور روم آنچنان فريفته شهامت و جوانمردى عبداللّه شده بود كه در ضمن نامه اى كهبراى حاكم مسلمين نوشت ، از عبداللّه يادى كرد و گفت : (اگر اين مرد پيرو آيين ما بود،او را تاسرحد پرستش ، مى ستوديم .)
آرى اين بود زندگى مردانه و شكوهمند يكى از دست پروردگان و فرهيختگان مكتب پيامبراسلام صلى اللّه عليه و آله كه تا اين حد، با سرافرازى و سربلندى زيست واستقلال و عزت و آبروى خود و مسلمانان را در كشور ديگر، حفظ كرد.(49)


چهره پرشكوه جعفر طيار در كشور بيگانه  

سال پنجم بعثت بود. مسلمانان در فشار بسيار سخت قرار گرفتند، گروهى تصميمگرفتند همراه جعفر طيار به كشور حبشه پناهنده شوند. جعفر با گروهى از مسلمانان بهحبشه مهاجرت كرد و در آنجا به انجام برنامه هاى مذهبى و تبليغ اسلام پرداختند.
كفار قريش در مكه به دست و پا افتادند، و به گرد هم نشستند و تصميم گرفتند دونفر از افراد چابك و ورزيده خود را يه همراه هداياى گرانقيمت نزد نجاشى امپراطور حبشهبفرستند، و از او بخواهند كه جعفر و همراهانش را از كشور حبشه اخراج نمايد.
اين دو نفر به نام عمرو عاص و عماره ، انتخاب شده و همراه هداياى نفيس سوار كشتى شدهو خود را به حبشه رساندند.
نخست سراغ اطرافيان شاه حبشه رفته ، و به هر يك هديه اى دادند و قصه خود را گفتندو از آنها خواستند كه در رسيدن به هدف ، در حضور شاه ، ما را كمك كنيد.
ساعات ملاقات با پادشاه حبشه نزديك شد، عمرو عاص و عماره ، هداياى نفيس خود رابرداشته وارد قصر شدند، به محض اينكه به حضور نجاشى رسيدند، در فاصله چندقدمى ، به سجده افتاده و همچون غلامان دربار باكمال ادب دست به سينه در برابر حريم شاه ايستادند، و سپس ‍ هداياى خود را تقديمكردند و با اجازه اعليحضرت ، خواسته خود را گفتند، و اطرافيان نيز به كمك آنهاشتافته و آنها را تاءييد مى كردند.
نجاشى كه مرد با تجربه و فهميده بود، فريب ظاهر آنها را نخورد و گفت : من نمىتوانم تنها به قاضى بروم ، و بدون بودن طرف شكايت شما، داورى كنم ، بايدنماينده مسلمان هم باشد و حرفش را بزند تا قضاوت كنم .
نجاشى براى مسلمانان پيام فرستاد، كه ساعت معينى حضور يابند تا به شكايت آن دونفر رسيدگى شود.
جعفر طيار، به مسلمانان همراهش گفت : (وقتى به حضور شاه رفتيم هيچكس سخن نگويد،مرا نماينده خود كنيد، من به جاى شما سخن مى گويم ) مسلمانان اين پيشنهاد راپذيرفتند.
ساعت ملاقات فرا رسيد نمايندگان كفار قريش ، با پارتى بازى اطرافيان شاه ، كنارمسند قرار داشتند، شاه نيز در مسند نشسته بود، اجازه ورود داده شد ناگهان ديدند مسلمانانبا جعفر طيار به طور عادى و معمول وارد شدند.
برخلاف انتظار شاه و اطرافيان ، سجده و خم شدن از مسلمانان ديده نشد، بلكه باكمال وقار و شكوه خاص حاضران را به خود جلب كردند.
نمايندگان قريش كه پى بهانه مى گشتند، همين بى اعتنايى مسلمانان را بهانه قراردادند، و خطاب به شاه چنين اظهار داشتند: (اعليحضرتا!حال ثابت شد كه حق با ما است ، ديدى كه اينها به مقام سلطنت جسارت كرده و اين چنين برخلاف ادب رفتار نمودند.)
جعفر بى آنكه خود را ببازد، دهان گشود و گفت : (ما طبق وظائف مذهبى خود براى غير خدارا ببازد، دهان گشود و گفت : (ما طبق وظائف مذهبى خود براى غير خدا سجده نمى كنيم .)سپس مطالبى از اصول اسلام و اهداف پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله را با زيانبسيار شيوا بيان كرد.
آن چنان سخنان جعفر و شيوه ملاقات عزتمند او و همراهانش ، جالب بود كه همهاهل مجلس و شخص شاه ، مرعوب واقع شده و شاه شخصا با جعفر به گفتگو و سؤال و جواب پرداخت ، در پايان به آنها گفت : (آفرين به شما و كسى كه از پيش او آمدهايد، شما در اين كشور آزاديد، و دستور مى دهم كه همه امكانات را در اختيار شمابگذارند.)
عمر و عاص همين كه لب به اعتراض گشود، نجاشى چنان سيلى به صورتش زد كه دستبه صورت گرفت و از مجلس خارج گرديد. جعفر و همراهان پانزدهسال در حبشه ماندند و بذر اسلام خواهى را در قلب نجاشى قلوب مردم حبشه پاشيدند وسپس به مدينه بازگشتند.(50)


برخورد شديد اسلام با گرانفروش  

مگر نه اين است كه تجارت و داد و ستدها يكى از مهمترين پايه هاى اقتصاد و كسب امكاناتمادى است ، مگر از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله نشنيده ايم كه اگر بركت را به دهقسم كنيم ، نه قسمت آن در تجارت است و در پرتو تجارت ، از اندوخته هاى مردم بىنياز خواهيم شد و چشم طمع به اين و آن نمى دوزيم (51) و....
از اين رو بايد اجناس خود را در معرض تجارت و داد و ستد قرار داد، پولها و كالاها رانبايد احتكار و گنج كرد بايد، براى تحصيل آسايش ‍ اقتصادى ، سفرها كرد و از وطن دورشد و راههاى درازى را پشت سرگذاشت .
پيشواى راستين حضرت امام صادق عليه السلام نان خور بسيارى داشت او نمى توانستبه آنان بى توجه باشد و نيازمنديهاى آنان را ناديده انگارد:
قافله بازرگانان اجناس خود را آماده كرده عازم حركت به سوى (مصر) بودند، چهخوبست (مصادف ) (يكى از غلامان امام صادق عليه السلام ) نيز به همراه كاروانيانحركت كند و همانند آنان تجارت نموده ، تا از سود آن بهره مند شويم .
امام صادق : اى مصادف ! اين هزار دينار را بگير وكمال آمادگى را داشته باش ! و به همراه كاروان بازرگانان به سوى مصر برو و بااين پول تجارت كن !
مصادف : من غلام تو هستم ، آنچه دستور بفرمايى باكمال ميل انجام مى دهم .
مصادف با آن هزار دينار، اجناسى خريده و به همراه قافله تجار، به سوى مصر رهسپارشد.
راه بين مدينه و مصر، طولانى است ، چه مى شود كرد، بايد تجارت نمود، سختى و رنجراه ، به خاطر تجارت است ، شايد در اين تجارت ، سود فراوانى ببريم و پيمودن آنهمه راه خسته كننده ، بى نتيجه نماند.
ديوارهاى مصر و درختان آن از دور پيداست ، هر لحظه كاروانيان كه خسته و كوفته شدهاند، منتظرند به مصر برسند، و رفع خستگى كنند، سپس كالاى تجارتى خود را بهبازار آورده ، در معرض فروش قرار دهند.
هنوز از دروازه شهر وارد نشده بودند كه به وسيله گروهى ، خبر خوشى به گوش آنانخورد.
- اى مردمى كه در مصر بوديد و از اوضاع بازار و تجارت شهر اطلاع داريد، و گوياشما نيز بازرگان بوديد، اجناس خود را در اين شهر فروخته ايد و هم اكنون بيرون مىرويد، بازار در چه وضع هست ؟!
- مژده ....مژده .... كالاهاى شما در اين شهر مرغوب و كمياب است ، مشتريان و خواهان بسياردارد، خاطر جمع باشيد، سود خوبى نصيب شما مى شود.
- وه ... وه ! چه خبر خوشى و چه مژده خوبى ! بنابراين بسيار شايسته است ، با همتصميم بگيريم و اجناس خود را از قرار هر دينارى به كمتر از يك دينار سود ندهيم . نه، نه ! تنها تصميم كافى نيست ، بايد همه افراد ما سوگند ياد كنند كه جنس خود را بههر دينارى ، يكدينار استفاده بفروشند، نه كمتر! (همه با هم سوگند ياد كردند).
بازار آشفته !
مگر امروز چه خبر است ؟! بازار عوض شده ، آشفتگى عجيبى رخ داده ، فلان جنسها گرانشده است ما كه در عمر خود چنين (بازار سياهى ) نديديم . ولى چه مى شود كرد، ما نيازلازم به آن اجناس داريم ، بايد به هر قيمت هست خريد. بايد شتاب كرد، مشترى هاىبسيار، دور كالاها را گرفته اند، راستى اين اجناس چقدر گران شد؟ بله ، مردم به اينجنسها نيازمندند، و كمياب هم هست .
به اين ترتيب (مصادف ) با هزار دينار خود، هزار دينار استفاده برد، و به همراهكاروان با كمال خردسندى به مدينه بازگشت .
او با خود مى انديشيد، كه در تجارت خود موفق شده و مولاى او حضرت صادق عليهالسلام قطعا او را تحسين خواهد كرد و به او آفرين مى گويد:
هر كدام از هزار دينار را در كيسه اى قرار داد و با شكوه خاصى خود را نزد امام صادقعليه السلام رسانيد، و آن دو كيسه را در حضور حضرت نهاد.
- قربانت گردم ! اين كيسته اصل سرمايه است و اين ديگرى سود تجارتى آن !
امام صادق : وه ! اين سود، بسيار است ، راستى بگو ببينم ، ماجرا از چه قرار بوده ؟ و باآن كالا چه كرديد و چگونه چنين نفع كلانى را به دست آورده ايد؟!
مصادف : جنس ما در مصر، هم خواهان بسيارى داشت و هم كمياب بود، ما با هم ، سوگند يادكرديم كه از هر دينارى ، يك دينار منفعت بگيريم .
امام صادق : آه ...آه ... شما با همديگر، هم سوگند شديد كه آنقدر سود از مسلمانانبگيريد! نه ، نه ، من فقط سرمايه خودم را بر مى دارم ، كيسه سود را بردار. من احتياجىبه آن ندارم . (يا مصادف ! مجادلة السيوف اهون من طلبالحلال ؛ اين مصادف ! جنگيدن با شمشيرها، آسانتر از به دست آوردنمال حال است )(52)
به اين ترتيب ، پيشواى ششم ما امام صادق عليه السلام اعلان تنفر از مسلمانانى كه بهخاطر استفاده بسيار، (بازار سياه ) به وجود مى آوردند، كرد، و به اين وسيله يكى ازدستورات اجتماعى فروزان اسلام را به جهانيان آموخت كه بايدمال طيب و پاكيزه را تحصيل كنند.


پيامبر مهربان  

آنانكه فريفته زرق و برق اين جهان ناپايدار هستند، آنان كه دلباخته اين دنياى فانىمى باشند. آنانكه به مظاهر بى صفاى چند روزه دلبسته اند و عقلشان در ميانديدگانان هست ، به انسانيت و فضايل انسانى به ديده احترام نمى نگرند، آنها هستند كهتنها محور فكر و انديشه و آرزويشان ، كيف و عيش خود و نور چشميهاى خويش مى باشد.
آنها به تنها به درماندگان و بى پناهان به نظر مهر و عاطفه نمى نگرند، بلكه آنانرا بدبختهاى روزگار دانسته ، و گاهى با گفتار غلط مانند، خشم طبيعت آنها را گرفته ،آنها انگلهاى اجتماع هستند، بايد وجود آنها از صفحه روزگار برافكنده شود و.... دهانكجى مى كنند. اما مردان خدا، مردان با فضيلت ، مردان پاك ، همواره حامى و پناه دهندهزيردستان و ناتوانان هستند و نوازش و رسيدگى به بى پناهان جزو برنامه ضرورىزندگى آنهاست .
او كه سر سلسله مردان خدا و پيامبران بود او كه آخرين فرستاده و بزرگترين سفيرخالق زمين و آسمان بود، از سراسر وجود او مهر و محبت آشكار بود او آسايش خود را وقفرفاه و آسايش درماندگان و بى سرپرستان كرده بود و پيروان خود را با دستورهاىاكيد و طرفدارى و حمايت از ناتوانان دعوت مى كرد.
عموى بزرگوار او پدر با ايمان و با كمال على عليه السلام (ابوطالب ) دربارهچهره فروزان و تابناك او، بسيار نيكو گفت :

و ابيض يستسقى الغمام بوجهه
ثمال اليتامى عصمة للارامل ؛

وه ! چه سيماى نورانى و درخشندهاى ! كه به بركت آن از خداوند باران رحمت مى طلبند.(و چه مهربان و عطوفى ) كه فرياد رس يتيمان و نگهدارنده بيچارگان و زنان بىسرپرست است .(53)
مهربانى پيامبر صلى اللّه عليه و آله به يتيمان
اصحاب و مسلمانان در محضر پيامبر صلى اللّه عليه و آله اجتماع كرده بودند و ازبيانات ارزشمند او استفاده مى كردند. در اين ميان نظرها به پسرىخردسال دوخته شد، او كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله را چون پدر مهربان مى نگريستو از قيافه اش تاءثر و درماندگى آشكار بود بهرسول اكرم صلى اللّه عليه و آله چنين گفت :
(اى پيامبر! من پسرى بى پدر هستم ، خواهرى نيز بى پدر و بى سرپرست دارم ، مادرمبيوه شده است ، از آنچه كه خداوند به شما عنايت كرده به ما لطف فرما و براى ما غذايىفراهم كن .)
پيامبر: اى بلال ! برو به خانه هاى ما گردش كن ، هر چه از غذا پيدا كردى بياور!
بلال به خانه اى رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله كه در چند حجره ساده خلاصه مىشد، رفت و پس از گردش ، 21 عدد خرما يافت ، و به حضور پيامبر صلى اللّه عليه وآله آورد.
پيامبر: اين فرزندم ! اين خرماها را از من بپذير، هفت عدد از اين هامال تو هفت عدد ديگر مال خواهرت و هفت عدد ديگرمال مادرت است .
در اين هنگام معاذبن جبل يكى از اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله دست نوازش به سرآن تيم كشيد و گفت : (خداوند تو را از يتيمى بيرون آورده و جانشين پدرت گرداند.)
پيامبر: اى معاذ! نوازش و مهر تو را نسبت به يتيم ديدم همين قدر بدان هركسى يتيمى راسرپرستى كند و دست نوازش بر سر او بكشد، خداوند به هر مويى كه زير دست او مىگذرد پاداش شايسته اى به او مى دهد و گناهى او را محو مى نمايد و مقام او را بالا مىبرد.(54)
نزديك وقت نماز عيد است ، مسلمانان در مسجد جمع شده بودند و انتظار پيامبر صلى اللّهعليه و آله دقيقه شمارى مى كردند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله عازم نماز شد از خانه بيرون آمد و به سوى مسجد رهسپارگشت . در مسير راه ديد كودكى مى گريد.
آه ! اين بچه چرا گريه مى كند؟ همه بچه ها با همديگر بازى مى كنندخوشحال و شاداب هستند، پس چرا اين بچه كه لباس كهنه و پاره پاره پوشيده گريهمى كند؟
پيامبر: بچه جان ! چرا گريه مى كنى ؟ چرا از بچه ها فاصله گرفته اى ؟ چرا با آنهابازى نمى كنى ؟....
بچه خردسال مشاهده كرد مردى با سخنان مهرآميز پدرانه او را نوازش ‍ مى دهد، نشناختكه او پيامبر مهربان است ، در جواب چنين گفت : (پدرم در يكى از جنگلهاى اسلام كشتهشد، مادرم با مردى ازدواج كرد، آنچه كه داشتم همه را خوردند و مرا از خانه بيرونكردند، نه لباس دارم و نه غذا، خانه اى هم ندارم كه به آن پناه ببرم ، بچه ها هم سن وسال خود را مى بينم . همه خانه و كاشانه اى دارند و باكمال شادمانى با همديگر بازى مى كنند. بغض مرا گرفته و به ياد بى پدرى و بىسرپرستى خود افتادم ، از اين رو بى اختيار گريه مى كنم .)
پيامبر: اين بچه جان ! ناراحت نباش ! بيا با هم به خانه ما برويم آيا دوست ندارى منپدر تو باشم . فاطمه عليه السلام برادران تو باشند؟!
كودك : قطعا راضى هستم ، چه افتخارى بالاتر از اينكه پدرى چون تو، خواهرى چونفاطمه عليه السلام عمويى چون على عليه السلام و برادرانى مانند حسن و حسين عليهالسلام داشته باشم ! زهى سعادت زهى افتخار.
پيامبر: اينجا خانه ما است ، لباسهاى خود را بيرون بياور و اين لباسهاى پاكيزه و نورا بپوش ! از اين غذاها بخور، هيچ ناراحت نباش اين خانه ، خانه تو است .
كودك بى نهايت خوشحال شد و يتيمى خود را فراموش كرد، شادان و كامران از خانهبيرون آمد، به سوى بچه ها دويد و با آنها مشغول بازى شد.
كودكان : تو هم اكنون گريه مى كردى ؟ چطور شد اينكه مسرور و خندان هستى ؟
- من گرسنه بودم سير شدم ، برهنه بودم لباس نو پوشيدم ، بى پدر و يتيم بودمپدرى چون رسول خدا صلى اللّه عليه و آله ، خواهرى چون فاطمه زهرا عليه السلامعمويى مانند على عليه السلام و برادرانى مانند حسن و حسين عليه السلام پيدا كردم !
كودكان : كاش پدران ما همه در اين جنگ كشته مى شدند و چنين افتخار و سعادتى كه نصيبتو شده ، نصيب ما مى شد.
آن كودك يتيم در سايه لطف و مهر پيامبر صلى اللّه عليه و آله زندگانى كرد تا اينكهخبر رحلت و وفات رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله به او رسيد، گويا آسمان بهروى او خراب گرديد، ناله اش بلند شد، آه آه خاك بر سرم اينك من يتيم شدم .... اينكهغريب و بچاره شدم . بعضى از اصحاب سرپرستى او را بر عهده گرفتند.(55)

صياد هوشمند 

اين رسم در هر دوره و زمانى بوده است : طبقات مختلف مردم ، هداياى نفيس تقديم بزرگقبيله خود مى نمودند و به اين وسيله تقرب و محبوبيتى نزد او به دست مى آوردند.
و گاهى از اين هديه ، سوء استفاده مى كردند و براى اينكه به هدف مادى خويش برسندگرچه ظلم به ديگران شود دل رييس مربوطه را به دست مى آوردند و از نفوذ و قدرت اوبه نفع خود استفاده مى كردند.
ما كار نداريم كه چقدر از جنايتهاى نابخشودنى به خاطر (رشوه ) كه به صورتهاىهديه و به ظاهر فريبنده در مى آورند و به آن چهره حق مى دهند، رخ مى دهد از اين رومردان خدا هرگونه هديه را نمى پذيرند.
وه ! چه ماهى بزرگى امروز به تور ما خورده ! ما كه در عمر خود با اينكه هميشه صيادبوديم چنين ماهى بزرگى را صيد نكرده بوديم خوب است اين ماهى را به عنوان (هديه )پيش سرور و پادشاه خود اسكندر برده بلكه به اين وسيله ثروت كلانى نصيب ما شد.
نه ، حتما بايد اين كار را بكنم ! ساعت مقرر كه اسكندر و همسرش پيش ‍ هم نشستند، وملاقات عمومى دارند، نزديك است اين ماهى هم بسيار سنگين است ، چاره اى نيست ، هر چندزحمت دارد بايد ببرم !
به اين ترتيب ، صياد، ماهى را پيش اسكندر آورد و به عنوان بهترين هديه با تقديماحترام اهداء نمود.
اسكندر، صياد را فوق العاده تحسين كرد و بسيار از صياد تشكر نمود، سپس دستور دادپول هنگفتى در حدود چهار هزار سكه طلا به او بخشيدند.
صياد، خيلى خوشحال شد و كمال تشكر را از پادشاه نموده و از نزد او دور شد.
گفتار همسر اسكندر!
اى پادشاه مردم ! اى همسر گرامى ام بذل و بخشش چهار هزار سكه طلا، به خاطر هديه يكماهى كار شايسته اى نبود، به علت اينكه از اين به بعد اگر اين اندازهپول را به يكى از دهقانان خويش بدهى آن را اندك مى شمارد و مى گويد بين من و صيادفرقى نگذاشت به من نيز به انداره صياد بذل كرد، از اين رو خوب است اينپول گزاف را از صياد پس ‍ بگيرى !
شاه : سخن تو را تصديق مى كنم ، حرف بجايى مى زنى اما شايسته نيست كه اگرپادشاهى چيزى را به كسى بخشيد، از او پس بگيرد.
زن : من با تدبير و سياست راهى به تو نشان مى دهم كه با به كار انداختن آن ، پسگرفتن پول ، نامناسب نبوده و بر خلاف شاءن پادشاه نباشد.
- آن راه و تدبير چيست ؟
- صياد را به حضور مى طلبيم و به او مى گوييم : اين ماهى نر است يا ماده ؟ اگر گفتنر است مى گوييم ما ماهى ماده مى خواستيم و اگر گفت ماده است مى گوييم ما ماهى نر مىخواستيم . با اين ترتيب ، بهانه اى به دست ما آمده و پولها را از او مى گيريم .
شاه : خوب راهى نشان دادى ، بسيار خوب ، همين كار را مى كنيم . اسكندر دستور داد، صيادرا به حضور آوردند، به او گفت : اين ماهى نر است يا ماده ؟!
صياد كه مردى زيرك و انديشمند و هوشيار بود، بى آنكه در جواب فرو ماند، گفت :قربان نه نر است نه ماده بلكه (خنثى ) است . اسكندر از جواب صياد بسيار شاد شد وقاه قاه خنديد دستور داد چهار هزار سكه طلا نيز به او بخشيدند.
صياد با سرور و شادى از نزد اسكندر رفت و تمام قطعات طلاها را در ميان كيسهبزرگى ريخت ، آن را به پشت گرفت تا به سوى خانه اش ‍ رهسپار گردد، در اينهنگام يك سكه از آن طلاها به زمين افتاد، خم شده ، آن را از زمين برداشت و سپس عازم خانهشد.
زن : اى همسر گراميم اى شوهر ارجمندم آيا فهميدى كه اين صياد چقدر طمعكار وبخيل است ؟ با اينكه داراى آن همه پول شد، از يك قطعه طلا كه به زمين افتاد، گذشتنكرد تا مبادا بعضى از خدمتكاران شما (!) آن را بردارد.
اين گفتار اسكندر را به خشم آورد، صياد را به حضور طلبيد و به او گفت : اى بىفضيلت تو آن قدر شخصيت نداشتى كه چشم طمع از يك طلا بپوشى ، اين همهبخل ، اين همه طمعكارى !
صياد: خدا سلطنت شاهنشاه را پايدار گرداند. طمعكارى و حرص مرا به برداشتن سكه وطلا وادار نكرد بلكه اين پول نزد من محترم است به خاطر آنكه در يك طرفپول اسم پادشاه و در طرف ديگرش عكس آن سرور، رسم شده است ، با خود گفتم ممكناست رهگذرى بى آنكه توجهى داشته باشد از اينجا گذر كند و آن سكه طلا را زير پابگذارد آنگاه به اسكندر بزرگ ما توهين و بى احترامى شود.
اسكندر از اين پاسخ متين و مستدل نيز خوشحال شد، دستور داد چهار هزار طلا نيز به اوبخشيدند(56) اين داستان را به عنوان نكوهش پذيرش ‍ مشورت با بعضى از زنانآورده اند.


عظمت مقام ارجمند يك غلام از دوستان على عليه السلام درعالم برزخ  

او غلام سياه به نام (رباح ) مسلمان تيز هوش و روشن بين بود، همواره در كنار پيامبرصلى اللّه عليه و آله مى زيست ، و درسهاى بزرگ اسلام را از محضر آن حضرت مى آموخت، رباح در ميان اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله به حضرت على عليه السلامعلاقه فراوان داشت ، چرا كه اسلام ناب را به معنى صحيح و وسيع كلمه در سيماى علىمشاهد مى كرد، عاشق و شيفته على عليه السلام بود، و همواره محبت خود را به آنبزرگوار آشكار مى ساخت .
رباح غلام يكى از اربابان سنگدل و خدانشناس بود، ارباب و اطرافيان او، رباح را بهخاطر پذيرش اسلام ، رنج مى دادند، و به جهت دوستى با على عليه السلام مى آزردند.سختگيرى آنها نسبت به اين غلام باصفا به جايى رسيد كه او را تحت فشار سخت قرارداده و سرانجام با لب تشنه جان سپرد.
يك روز پيامبر صلى اللّه عليه و آله در مدينه كنار اصحاب حضور داشتند، ناگهانچشمشان به جنازه اى افتاد، كه چند نفر آن را بر دوش گرفته و سوى قبرستان براىدفن مى بردند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله از صاحب جنازه اطلاع يافت ، صدا زد: (جنازه را به طرف منبياوريد.)
تشييع كنندگان جنازه را به محضر پيامبر صلى اللّه عليه و آله آوردند، حضرت علىعليه السلام به پيامبر صلى اللّه عليه و آله عرض كرد:
هذا رباح عبد بنى النجار، ما رانى قط الا قال : يا على انى احبك ؛ اين جنازه رباح غلامطايفه بنى نجار است ، هميشه هرگاه مرا مى ديد مى گفت : اى على ! من تو را دوست دارم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله دستور داد، پيكر آن غلام راغسل دادند، و با پيراهنى از پيراهن هاى خودش (پيراهن مخصوص پيامبر) او را كفن كردند،سپس جنازه را تشييع نمودند، ناگاه مسلمان تشييع كننده ، صيحه مرموز و اسرارآميزى ازآسمان شنيدند، علت آن را از پيامبر صلى اللّه عليه و آله پرسيدند، آن حضرت درپاسخ فرمود:
اين صيحه صداى فرشتگان تشييع كننده است ، كه آنها هفتاد هزار دسته اند، و هر دستهآنها را هفتاد هزار ديگر تشكيل مى دهد، همه آنها آمده اند و جنازه را تشييع مى كنند.(57)
جنازه را آوردند تا اينكه در كنار قبر نهادند، پيامر صلى اللّه عليه وآله به درون قبررفت ، در ميان لحد قبر خوابيده ، سپس از ميان قبر بيرون آمد و جنازه را در ميان قبر نهاد، وسپس قبر را با خشتها پوشانيد.
در آن هنگام كه پيامبر صلى اللّه عليه وآله ، رباح را در ميان قبر نهاد، به ناحيه سررباح رفت و اندكى توقف كرد، و سپس به ناحيه پا آمد و پشت به قبر نمود.
حاضران از علت آن همه احترام و بزرگداشت پيامبر صلى اللّه عليه وآله نسبت به رباحپرسيدند، و آن حضرت به همه سؤ الها جواب داد از جمله پرسيدند: (چرا شما كه دركنار سرش بودى ،به كنار پايش آمدى و پشت به قبر كرد؟)
پيامبر صلى اللّه عليه وآله فرمود: در كنار سرش حوريان بهشتى ، همسران آن غلام راديدم كه با ظرف هاى پر از آب ، نزد رباح آمدند، چون او تشنه از دنيا رفت ، آنها آبآوردند تا به او بنوشانند، و من ديدم او مرد غيور بود، و ناموس هاى او نزدش آمده اند،پشت به آنها كردم ، كه به ناموس هاى او نگاه نكرده باشم .
از همه جالبتر اينكه پيامبر صلى اللّه عليه وآله به حضرت على رود كرد و فرمود:
واللّه ما نال ذلك الّا بحبّك يا علىّ؛ سوگند به خدا، اين غلام به اين همه مقامات نرسيد،مگر به خاطر درستى و محبتى كه به تو داشت اى على !.(58)


next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation