تخريب كعبه و پيدايش مار ابان بن تغلب - كه يكى از اصحاب و راويان حديث مى باشد - حكايت كند: روزى حجّاج بن يوسف ثقفى كعبه الهى را تخريب كرد و مردم خاك هاى آن را جهت تبرّكبردند. و چون پس از مدّتى خواستند كعبه را تجديد بنا كنند، ناگهان مار بزرگى نمايان شد ومردم را از بناى مجدّد كعبه الهى منع كرد و آن ها را فرارى داد. چون اين خبر به حجّاج رسيد، دستور داد كه مردم جمع شوند و سپس بالاى منبر رفت وگفت : خداوند، رحمت كند كسى را كه به ما اطلاع دهد چه كسى از واقعيّت اين قضيّه اطّلاعكامل دارد؟ پيرمردى جلو آمد و گفت : تنها امام سجّاد، علىّ بن الحسين عليه السّلام است كه از اين امرمهمّ آگاهى دارد. حجّاج پذيرفت و گفت : آرى ، او معدن تمام علوم و فنون است ، بايستى از او سؤال كنيم . پس شخصى را به دنبال حضرت فرستادند و هنگامى كه امام سجّاد عليه السّلام نزدحجّاج حاضر شد و جريان را به اطّلاع حضرت رساندند، فرمود: اى حجّاج ! خطاى بزرگى را انجام داده اى و گمان كرده اى كه خانه الهى نيز در مُلْكحكومت تو است ؟! اكنون بايد بر بالاى منبر روى و هر طور كه شده ، مردم را با تقاضا و نصيحت بگوئىكه هركس هر مقدار خاك برده است باز گرداند. حجّاج پذيرفت و فرمايش حضرت را به اجراء درآورد و مردم نيز خاك هائى را كه بردهبودند، باز گرداندند. پس از آن كه خاك ها جمع شد، حضرت جلو آمد و دستور داد تا جاى كعبه را حفر نمايند ومار در آن موقع مخفى و پنهان گشت ومردم مشغول حفر كردن و خاك بردارى شدند، تا آنكه به اساس كعبه رسيدند. بعد از آن ، امام عليه السّلام خود جلو آمد و آن جايگاه را پوشانيد و پس از گريه بسيارفرمود: اكنون ديوارها را بالا ببريد. و چون مقدارى از ديوارها بالا رفت ، حضرت فرمود:داخل آن را از خاك پر نمائيد. و پس از آن كه ديوارهاى كعبه الهى را بالا بردند وتكميل گرديد، كف درونى كعبه الهى از زمين مسجدالحرام بالاتر قرار دارد و بايد بهوسيله پلّه بالا روند و داخل آن گردند.(23) ارتباط و نجات حتمى در كتاب هاى مختلفى روايت كرده اند: روزى از روزها حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلاممشغول نماز بود؛ و فرزندش محمد باقر سلام اللّه عليه - كه كودكىخردسال بود - كنار چاهى كه در وسط منزلشان قرار داشت ، ايستاده بود و چون مادرش خواست او را بگيرد، ناگهان كودك به داخل چاه افتاد. مادر فريادزنان ، بر سر و سينه خود مى زد و براى نجات فرزندش كمك مى طلبيد، ومى گفت : ياابن رسول اللّه ! شتاب نما و به فريادم برس كه فرزندت در چاه افتاد،بچّه ات غرق شد و... . امام سجّاد عليه السّلام با اين كه داد و فرياد همسر خود را مى شنيد، امّادركمال آرامش و متانت به نماز خود ادامه داد؛ و لحظه اى ارتباط خود را با پروردگارمتعال و معبود بى همتاى خويش قطع و بلكه سست نكرد. همسر آن حضرت ، چون چنين حالتى را از شوهر خود ملاحظه كرد، با حالت افسردگى واندوه گفت : شما اهل بيت رسول اللّه چنين هستيد! و نسبت بهمسائل دنيا و متعلّفات آن بى اعتنا مى باشيد. پس از آن كه حضرت با كمال اعتماد و اطمينان خاطر، نماز خود را به پايان رسانيد،بلند شد و به سمت چاه حركت كرد و چون كنار چاه آمد، لب چاه نشست و دست خود راداخل آن برد و فرزند خود، محمد باقر عليه السّلام را گرفت و بيرون آورد. هنگامى كه مادر چشمش به فرزند خود افتاد كه مى خندد و لباس هايش خشك مى باشد؛آرام شد و آن گاه امام سجّاد عليه السّلام به او فرمود: اى زن ضعيف و سست ايمان ! بيافرزندت را بگير. زن به جهت سلامتى بچّه اش ، خوشحال ولى از طرفى ، به جهت سخن شوهرش غمگين وگريان شد. امام سجّاد عليه السّلام فرمود: من تمام توجّه و فكرم در نماز به خداوندمتعال بود؛ و خداى مهربان بچّه ات را حفظ كرد و از خطر نجات داد.(24) هيزم و آرد براى سفر نهايى يكى از اصحاب امام علىّ بن الحسين ، حضرت سجّاد عليه السّلام حكايت نمايد: در يكى از شب هاى سرد و بارانى حضرت را ديدم ، كه مقدارى هيزم و مقدارى آرد بر پشتخود حمل نموده است و به سمتى در حركت مى باشد. جلو آمدم و گفتم : ياابن رسول اللّه ! اين ها كه همراه دارى چيست ؟ وكجا مى روى ؟ حضرت فرمود: سفرى در پيش دارم ، كه در آن نياز مُبْرَم به زاد وتوشه خواهم داشت . عرضه داشتم : اجازه بفرما تا پيش خدمت من ، شما را يارى و كمك نمايد؟ و چون حضرت قبول ننمود، گفتم : پس اجازه دهيد تا من خودم هيزم راحمل كنم و همراه شما بياورم ؟ امام عليه السّلام در جواب فرمود: اين وظيفه خود من است و تنها خودم بايد آن ها را بهمقصد رسانده و به دست مستحقّين برسانم ؛ وگرنه برايم سودى نخواهد داشت . و بعد از آن فرمود: تو را به خداى سبحان قسم مى دهم ، كه بازگردى و مرا بهحال خود رها كن . به همين جهت ، من برگشتم و حضرت به راه خويش ادامه داد. پس از گذشت چند روزى از اين جريان ، امام سجّاد عليه السّلام را ديدم وسؤال كردم : ياابن رسول اللّه ! فرموده بوديد كه سفرى در پيش داريد، ليكن آثار و علائممسافرت را در شما نمى بينم ؟! حضرت فرمود: بلى ، سفرى را در پيش دارم ؛ ولى نه آنچه را كه تو فكر كرده اى ،بلكه منظورم سفر مرگ - قبر و قيامت - بود، كه بايد خود را براى آن مهيّا مى كردم . و سپس افزود: هركس خود را در مسير سفر آخرت ببيند، از حرام و كارهاى خلاف دورى مىكند و هميشه سعى مى نمايد تا به ديگران كمك و يارى برساند.(25) اشتهاى انگور در بالاى كوه ليث بن سعد حكايت كند: در سال 113 هجرى قمرى براى زيارت كعبه الهى ، به حجّ مشرّف شده بودم ، و چونبه شهر مكّه معظّمه وارد شدم و نماز ظهر و عصر را به جا آوردم . به بالاى كوه ابو قبيس - كه در كنار كعبه الهى قرار دارد - رفتم ؛ و در آن جا مردى راديدم كه نشسته و مشغول دعا و نيايش مى باشد؛ و بعد از اتمام دعا، به محضرپروردگار، چنين خواسته اى را طلب كرد: اى خداوندا! من به انگور علاقه و اشتهاء دارم ،خدايا هر دو لباس من كهنه و پوسيده گشته است . هنوز دعا و سخن او تمام نشده بود، كه ناگهان ديدم ظرفى پر از انگور جلوى آن شخصظاهر گشت ، كه انگورى همانند آن هرگز نديده بودم ؛ و همراه آن نيز دو جامه ، همچونبُرد يمانى آورده شد. هنگامى كه آن شخص خواست شروع به خوردن انگور نمايد، من نيز جلو رفتم و گفتم : مننيز با شما در اين هدايا شريك هستم . اظهار داشت : براى چه ؟ عرضه داشتم : چون شما دعا مى كردى و من آمين مى گفتم . آن شخص فرمود: پس جلو بيا و با من ميل نما؛ و مواظب باش كه چيزى از آن را مخفى وپنهان منمائى . هنگامى كه انگورها را خورديم ، اظهار داشت : اكنون يكى از اين دو جامه را نيز بگير. عرض كردم : خير، من احتياجى به آن ندارم . فرمود: پس آن را بر من بپوشان ، و چون آن دو جامه را پوشيد، حركت كرد و من هم دنبالشرفتم تا به مَسعى - محلّ سعى بين صفا و مروه - رسيديم ، مردى آمد و اظهار داشت : منبرهنه ام ، مرا بپوشان ، خداوند تو را بپوشاند. آن شخص هم يكى از آن دو جامه را از تن خود بيرون آورد و به آنسائل داد. ليث بن سعد گويد: من آن شخص را نشناختم كيست ، و از مردم پرسيدم كه آن مرد چه كسىمى باشد؟ در پاسخ گفتند: او حضرت علىّ بن الحسين ، امام سجّاد، زين العابدين عليه السّلام مىباشد.(26) ( مصيبت من از يعقوب مهم تر بود ) اسماعيل بن منصور - كه يكى از راويان حديث است - حكايت كند: امام سجّاد، حضرت زين العابدين عليه السّلام پس از جريان دلخراش و دلسوز عاشورابيش از حدّ بى تابى و گريه مى نمود. روزى يكى از دوستان حضرت اظهار داشت : يابنرسول اللّه ! شما با اين وضعيّت و حالتى كه داريد، خود را از بين مى بريد، آيا اينگريه و اندوه پايان نمى يابد؟ امام سجّاد عليه السّلام ضمن اين كه مشغول راز و نياز به درگاه خداوندمتعال بود، سر خود را بلند نمود و فرمود: واى بهحال تو! چه خبر دارى كه چه شده است ، پيغمبر خدا، حضرت يعقوب در فراق فرزندش ،حضرت يوسف عليهماالسّلام آن قدر گريه كرد و ناليد كه چشمان خود را از دست داد، بااين كه فقط فرزندش را گم كرده بود. وليكن من خودم شاهد بودم كه پدرم را به همراه اصحابش چگونه و با چه وضعى بهشهادت رساندند. و نيز اسماعيل گويد: امام سجّاد عليه السّلام بيشتر به فرزندانعقيل محبّت و علاقه نشان مى داد، وقتى علّت آن را جويا شدند؟ فرمود: وقتى آن ها را مى بينم ياد كربلاء و عاشورا مى كنم .(27) رعايت حقّ مادر و برخورد با مخالف مرحوم سيّد محسن امين ، به نقل از كتاب مرآت الجنان مرحوم علاّ مه مجلسى آورده است : امام علىّ بن الحسين ، حضرت زين العابدين عليه السّلام بسيار به مادر خود احترام مىنمود و لحظه اى از خدمت به او و رعايت حقوقش دريغ نمى كرد. روزى عدّه اى از اصحاب به آن حضرت عرض كردند: ياابنرسول اللّه ! شما بيش از همه ما نسبت به مادرت نيكى و خدمت كرده اى و مى كنى ؛ ولى بااين حال ، يك بار نديده ايم كه با مادرت هم غذا شده باشى ؟ حضرت سجّاد عليه السّلام در جواب ، به اصحاب خويش فرمود: مى ترسم سر سفره اىكنار مادرم بنشينم و بخواهم لقمه اى را بردارم كه اوميل آن را داشته است كه بردارد، و به همين جهت سعى مى كنم كه با او هم غذا نباشم.(28) همچنين به نقل از امام جعفر صادق عليه السّلام حكايت كرده اند: روزى عبّاد بصرى - كهيكى از سران صوفيّه و دراويش بود - در بين راه مكّه ، حضرت سجّاد امام زين العابدينعليه السّلام را ملاقات كرد و گفت : اى علىّ بن الحسين ! تو جهاد و مبارزه با دشمنان ومخالفان را رها كرده اى ، چون كه سخت و طاقت فرسا بود. و به سوى مكّه معظّمه جهت انجام مراسم حجّ حركت كرده اى چون كه ساده و آسان است ؟! و حال آن كه خداوند در قرآن گويد: به درستى كه خداوند از مؤ منين جان و اموالشان رادر قبال بهشت خريدارى نموده است تا در راه خدا مقاتله و مبارزه نمايند و بِكُشند و ياكشته شوند ... و در آن جهاد، سعادت عظيم خواهد بود. امام سجّاد عليه السّلام - با كمال متانت و آرامش - فرمود: آيه قرآن را به طوركامل تا پايان آن ادامه بده و بخوان ؟ عبّاد بصرى خواند: توبه كنندگان عابد و شكرگزارانى كه دائم در ركوع و سجودهستند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و نگهبان و نگه دارنده احكام و حدود الهى مىباشند امام سجّاد عليه السّلام فرمود: هر زمان چنين افرادى را با اين اوصاف و حالات يافتيم ،قيام و جهاد با آن ها در راه خدا براى نابودى دشمن ، همانا از حجّ واعمال آن افضل خواهد بود.(29) تسليم إ جبارى حضرت باقرالعلوم صلوات اللّه و سلامه عليه حكايت فرمايد: در يكى از سال ها، يزيد فرزند معاوية بن ابى سفيان به قصد انجام مراسم حجّ خانهخدا، عازم مكّه معظّمه گرديد. و در مسير راه خود وارد مدينه منوّره شد و چون در آن شهر مستقرّ گرديد، ماءمورى رافرستاد تا يكى از مردان قريش را نزد وى آورد. همين كه آن مرد را نزد يزيد آوردند، يزيد به او گفت : آيا تو اعتراف واقرار مى كنى براين كه تو بنده من هستى و اگر من مايل باشم و مى توانم تو را بفروشم ، يا غلام خودگردانم . آن مرد قريشى اظهار داشت : اى يزيد! به خداى يكتا سوگند، تو و پدرت بر طايفهقريش هيچ برترى و فضيلتى نداشته ايد؛ و همچنين از جهت اسلام ، تو از من بهتر وبرتر نخواهى بود، بنابراين چگونه به آنچه كه گفتى ، اعتراف و اقرار نمايم . يزيد با شنيدن اين سخن ، خشمگين شد و گفت : اگر اعتراف نكنى ، دستورقتل تو را صادر مى كنم . آن مرد، يزيد را مخاطب قرار داد و اظهار داشت : همانا كشتن من ازقتل حسين بن علىّ بن ابى طالب عليه السّلام مهم تر نيست . پس از آن يزيد بن معاويه دستور قتل و اعدام او را صادر كرد؛ و سپس دستور داد تاحضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام را نزد وى احضار نمايند. همين كه آن امام مظلوم عليه السّلام را به حضور يزيد آوردند، يزيد همان سخنانى را كهبه آن مرد قريشى گفته بود، براى حضرت سجّاد عليه السّلام ، نيز بازگو كرد. حضرت در مقابل اظهار نمود: اگر اعتراف و اقرار نكنم ، آيا همانند آن مرد، دستورقتل مرا هم صادر خواهى كرد؟ يزيد ملعون پاسخ داد: آرى ، چنانچه اقرار نكنى ، تو هم به سرنوشت او دچار خواهىشد. امام عليه السّلام چون چنين ديد، اظهار داشت : من از روى اضطرار و ناچارى تسليم هستم وبه آنچه گفتى اقرار و اعتراف مى نمايم ، و تو هم آنچه خواهى انجام بده . آن گاه يزيد خبيث در چنين حالتى به حضرت سجّاد، زين العابدين عليه السّلام خطابكرد و عرضه داشت : تو با اين روش ، حفظ جان خود كردى و از كشته شدن نجات يافتى، پس تو آزادى .(30) نان خشك و گوهر در شكم زهرى - كه يكى از راويان حديث و از اصحاب حضرت سجّاد عليه السّلام است - حكايت كند: روزى در محفل و محضر امام زين العابدين عليه السّلام كه تعدادى از دوستان و مخالفانحضرت نيز در آن جمع حضور داشتند، نشسته بودم ، كه مردى از دوستان حضرت با چهرهاى غمناك و افسرده وارد شد، حضرت فرمود: چرا غمگينى ؟ تو را چه شده است ؟ عرض كرد: ياابن رسول اللّه ! چهار دينار بدهى دارم و چيزى كه بتوانم آن را بپردازمندارم ، همچنين عائله ام بسيار است و درآمدى براى تاءمين مخارج آن ها ندارم . در اين هنگام ، امام سجّاد عليه السّلام به حال دوستش گريست ، من عرض كردم : آقا! چراگريه مى كنى ؟ حضرت فرمود: گريه آرام بخش عقده ها و مصائب مى باشد و چه مصيبتى بالاتر از اينكه انسان نتواند مشكلات مؤ منى از دوستانش را برطرف نمايد. در همين بين ، حاضرين از مجلس پراكنده شدند، و مخالفين درحال بيرون رفتن از مجلس زخم زبان مى زدند، كه اين ها - ائمّه اطهار عليهم السّلام - ادّعامى كنند بر همه جا و همه چيز دست دارند و آنچه از خدا بخواهند برآورده مى شود، ولىعاجزند از اين كه بتوانند مشكلى را برطرف نمايند. آن مرد نيازمند، اين زخم زبان ها را شنيد و به حضرت عرض كرد:تحمّل اين حرف ها براى من سخت تر از تحمّل مشكلات خودم بود. حضرت فرمود: خداوند، راه حلّى براى كارهايت به وجود آورد، و سپس امام عليه السّلامبه يكى از كنيزان خود فرمود: غذايى را كه براى افطار و سحر دارم بياور، كنيز دوقرص نان خشك آورد. حضرت به آن دوستش فرمود: اين دو عدد نان را بگير، كه خداوند به وسيله آن ها بر توخير و بركت دهد، پس آن مرد دو قرص نان را گرفت و رفت . در بين راه ، به ماهى فروشى برخورد كرد، به او گفت : يكى از ماهى هاى خود را به منبده تا در عوض آن قرص نانى به تو بدهم ، ماهى فروش نيزقبول كرد و يك عدد ماهى به آن مرد داد و در ازاى آن يك قرص نان دريافت نمود. آن مرد ماهى را گرفت و چون به منزل رسيد، خواست ماهى را براى عائله اش تميز و آمادهپختن نمايد، پس همين كه شكم ماهى را پاره نمود، دو گوهر گرانبها در شكم ماهى پيداكرد، با شادمانى آن ها را برداشت و شكر و سپاس خداوندمتعال را به جاى آورد. در همين بين ، شخصى درب خانه اش را كوبيد، وقتى بيرون آمد، ديد همان ماهى فروشاست ، مى گويد: هرچه تلاش كرديم كه اين نان را بخوريم نتوانستيم ؛ چون بسيار سفتو خشك است ، گمان مى كنم در وضعيّتى سخت به سر مى برى ، بيا اين نانت را بگير؛ وماهى را هم نيز به تو بخشيدم . پس از گذشت لحظاتى ، شخص ديگرى درب خانه اش را كوبيد، و چون درب را گشود،كوبنده درب گفت : حضرت زين العابدين عليه السّلام فرمود: خداوندمتعال ، مشكل تو را برطرف ساخت ، اكنون غذا و نان ما را بازگردان ، كه كسى غير مانمى تواند آن نان ها را بخورد. و سپس آن مرد گوهرها را با قيمت خوبى فروخت و قرض خود را پرداخت كرد؛ و سرمايهاى مناسب براى كسب و كار و تاءمين مايحتاج مشكلات زندگى خانواده اش تنظيمكرد.(31) برخورد با دشمن ناآگاه هنگامى كه اهل بيت امام حسين عليه السّلام را به عنوان اسير وارد شهر شام كردند و در بينايشان حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام نيز با حالتى ناجور و دلخراشحضور داشت ، مردم شام با تبليغات سوئى كه توسّط ماءمورين يزيد لعنة اللّه عليهشده بود، با شادمانى و سرور براى استقبال از اسيران آمده بودند. در بين مردم پيرمردى بود، جلو آمد و گفت : شكر خداى را كه مردان شما را كشت و آتشفتنه خاموش شد؛ و سپس به آن عزيزان دل شكسته ، بسيار دشنام و ناسزا گفت . امام عليه السّلام در همان وضعيّتى كه بود، فرمود: اى پيرمرد! آنچه تو گفتى ، منگوش كردم و چيزى نگفتم تا آن كه سخن تو تمام شد؛ و آنچه خواستى گفتى ، اكنونساكت باش تا من نيز سخنى گويم ؟ پيرمرد گفت : آنچه مى خواهى بيان كن . حضرت فرمود: آيا قرآن خوانده اى ؟ پيرمرد گفت : آرى . حضرت فرمود: اين آيه قرآن را نيز خوانده اى : (قُلْ لا اءسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اءَجْرا إ لاّ الْمَوَدَّةَ فى الْقُرْبى ) يعنى ؛ مناز شما پاداشى به جز مودّت و دوستى اهل بيتم را نمى خواهم . پيرمرد پاسخ داد: آرى ، آن را خونده ام . امام سجّاد عليه السّلام فرمود: ما اهل بيت - قُربى - هستيم ؛ و آيا اين آيه قرآن را (وَآتِ ذَا القُرْبى حَقَّهُ) ؛ حق و شئوناهل بيت را پرداخت و رعايت نمائيد، خوانده اى ؟ پيرمرد نيز گفت : آرى ، آن را هم خونده ام . حضرت فرمود: به راستى كه آن افراد، ماهستيم ؛ پس حقّ ما چگونه بايد رعايت گردد؟ پيرمرد شامى گفت : آيا واقعا شما همان ها هستيد؟ حضرت فرمود: بلى ؛ و سپس افزود: آيا اين آيه قرآن را (وَاعْلَمُوا انَّما غَنِمْتُمْمِنْ شَيْى ءٍ فَإ نَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِى الْقُرْبى ) ؛ آنچه از غنائم ومنافع را كه به دست مى آوريد، بايد يك پنجم آن را - به عنوان خمس -تحويل رسول خدا واهل بيتش دهيد، را خوانده اى ؟ پيرمرد گفت : بلى . آن گاه امام عليه السّلام فرمود: ما اهل بيت رسول خدا هستيم ، و آيا اين آيه قرآن را (إ نَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اءهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرا)يعنى ؛ خداوند شما اهل بيت را از هر نوع گناه و آلودگى پاك و منزّه گردانده است ، را نيزخوانده اى ؟ در اين حال پيرمرد شامى دست هاى خود را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا بهتو پناه مى برم ، خدايا توبه كردم ، سال ها است كه قرآن مى خوانده ام و اين چنين دركنمى كردم وامروز هدايت گشتم .(32) پذيرائى جنّيان از حاجيان امام سجّاد، حضرت زين العابدين صلوات اللّه و سلامه عليه به همراه تنى چند ازدوستان و ياران خويش عازم مكّه معظّمه گرديد، در اين بين ، حضرت با بعضى از دوستانمقدارى عقب تر و تعدادى نيز به همراه خدمه جلوتر حركت مى كردند. آن هائى كه جلوتر بودند، چون به محلّ عَسْفان -منزل گاه واستراحت گاه حاجيان - رسيدند، در گوشه اى خيمه زده و چادر برپاكردند. وقتى حضرت نزديك آن ها رسيد فرمود: چرا اين جا بار انداخته ايد! اين جا محلّ سكونت آندسته از جنّيانى است كه از دوستان و شيعيان ما هستند؛ و بودن ما در اين جا براى آن هاموجب مزاحمت و ضرر مى باشد. اصحاب گفتند: ما اين موضوع را نمى دانستيم ؛ و چون خواستند اسباب ووسائل خود را جمع كنند و از آن جا كوچ نمايند، ناگهان صدائى را شنيدند كه گفت :ياابن رسول اللّه ! حركت نكنيد و همين جا بمانيد، زيرا ما به وجود شما افتخار مى كنيم . سپس طبقى را فرستادند و گفتند: دوست داريم ميهمان ما باشيد، و از آنچه برايتانفرستاديم تناول نمائيد. همين كه اصحاب امام عليه السّلام ، نگاه كردند، ديدند در گوشه اى از خيمه حضرتطبقى از انواع ميوه هاى انگور، رطب ، انار، موز و ديگر ميوه ها قراردارد ولى كسى رانديدند، بلكه فقط صدائى را مى شنيدند و طبق ميوه ها را مشاهده مى كردند. بعد از آن امام سجّاد عليه السّلام همراهان خود را دعوت نمود و همگى از آن ميوه هاميل كردند؛ و پس از آن حركت كرده و از آن مكان كوچ نمودند و به سمت مكّه معظّمه رهسپارشدند.(33) يادى از سخنان حضرت خضر ابو حمزه ثمالى - كه يكى از راويان حديث و از اصحاب امام سجّاد، زين العابدين عليهالسّلام است - حكايت كند: روزى به همراه آن حضرت از مدينه طيّبه بيرون رفتيم ، و چون به يكى از باغات درحوالى شهر مدينه رسيديم ، حضرت به من خطاب نمود و فرمود: مدّت ها پيش ، مثل همين روز كنار اين باغ تكيه بر ديوار آن داده بودم و در فكر و اندوهقرار داشتم ، كه ناگاه مردى سفيد پوش را ديدم درمقابل من ايستاده است و به صورتم نگاه مى نمايد. پس از گذشت لحظاتى ، مرا مورد خطاب قرار داد و اظهار نمود: چرا غمگين و اندوهناك هستى؟ آيا براى دنيا اين چنين در فكر و انديشه فرو رفته اى ؟ اگر چنين است ، بدان كه دنيا براى عموم مخلوقات است ، و افراد نيك و پست همه از آنبهره مى برند. گفتم : خير، غم و انديشه من درباره دنيا نيست . آن مرد اظهار نمود: آيا براى آخرت غمگينى ؟ آخرت وعده گاه حتمى براى همگان است و حكمفرماى آن روز، خداوند يكتا مى باشد. گفتم : خير، انديشه و اندوه من درباره آخرت نيست . گفت : پس براى چه اين گونه غمگين هستى ؟ گفتم : ناراحتى و اندوه من به جهت عبداللّه بن زبير مى باشد. سپس آن مرد سفيدپوش تبسّمى نمود و فرمود: آيا تا بهحال كسى را ديده اى كه اعتماد و توكّل بر خداوند رحيم نمايد و آن گاه نااميد گردد؟ گفتم : خير. فرمود: آيا تاكنون كسى را ديده اى كه از خداوند چيزى را بخواهد و به آن دست نيابد؟ گفتم : خير. سپس افزود: و آيا كسى را ديده اى كه از خدا بترسد و در زندگى پيروزمند و خوشبختنباشد؟ گفتم : خير. و بعد از بيان چنين سخنان حكمت آميز، آن مرد سفيدپوش حركت كرد و از آن جا رفت ؛ و ازنظرم غايب گشت . ابو حمزه ثمالى گويد: امام سجّاد عليه السّلام در پايان سخن خويش فرمود: آن مردحضرت خضر نبىّ عليه السّلام بود.(34) خبر از غيب و شفاى جنّ زدگى مرحوم قطب الدّين راوندى ، به نقل از حضرت باقرالعلوم عليه السّلام حكايت كند: شخصى به نام ابو خالد كابلى مدّت زمانى را خدمت گذارى امام سجّاد، حضرت زينالعابدين عليه السّلام نمود و چون به طول انجاميد، جهت ديدار با مادر خويش از امام سجّادعليه السّلام اجازه خواست كه راهى شهر شام گردد. امام عليه السّلام او را مخاطب قرار داد و فرمود: اى ابو خالد! فردا مردى از اهالى شام -كه معروف و ثروتمند مى باشد - به همراه دخترش كه دچار جنّ زدگى شده است ، واردمدينه خواهد شد. پدر اين دختر به دنبال كسى مى گردد كه دخترش را معالجه و درمان نمايد؛ پس تو نزداو مى روى و اظهار مى دارى كه من دخترت را معالجه مى كنم و مقدار ده هزار درهم مى گيرم . چون فرداى آن روز فرا رسيد، مرد شامى وارد مدينه شد، ابو خالد كابلى طبق دستور امامعليه السّلام نزد وى آمد و گفت : چنانچه ده هزار درهم به من بدهى ، دخترت را معالجه ودرمان مى نمايم . پدر دختر هم قبول كرد و قول داد كه چنانچه دخترش خوب و سالم شود آن مقدارپول را بپردازد. ابو خالد كابلى نزد امام سجّاد عليه السّلام رفته و جريان را براى آن حضرت بازگوكرد. پس حضرت به او فرمود: مرد شامى بى وفائى مى كند وپول را به تو نمى دهد؛ ولى با اين حال ، تو نزد دختر مى روى و گوش چپ او را مىگيرى و مى گوئى : اى خبيث ! علىّ بن الحسين مى گويد: هر چه زودتر از بدن اين دخترخارج شو و او را رها كن . ابو خالد كابلى نيز پيام حضرت را به انجام رسانيد و سپس دختر از آن حالت جنّ زدگىنجات يافت و بهبودى كامل خود را بازيافت . امّا همين كه ابو خالد آن ده هزار درهم را مطالبه نمود، مرد شامى بدون پرداخت كمترينپولى او را از منزل خود بيرون كرد. پس از آن ، ابو خالد نزد امام زين العابدين عليه السّلام بازگشت و جريان را به طورمفصّل براى آن بزرگوار بازگو كرد. حضرت در پاسخ فرمود: گفته بودم كه مرد شامى حيله و نيرنگ دارد و از پرداختپول ، امتناع مى ورزد، ولى بدان كه دخترش دو مرتبه به همين زودى دچار جنّ زدگىخواهد شد و پدرش نزد تو مى آيد. پس موقعى كه مراجعه كرد به او بگو: چون به عهد خود وفا نكردى ، چنين شده است ؛اكنون بايد همان آن مبلغ را تحويل علىّ بن الحسين ، زين العابدين عليه السّلام بده تا اورا معالجه و درمان كنم و ديگر آن حالت جنّ زدگى باز نخواهد گشت . بنابر اين مرد شامى به ناچار، آن مبلغ را تحويل امام سجّاد عليه السّلام داد؛ و ابو خالدنزد دختر آمد و همان سخن قبل را در گوش چپ دختر بازگو كرد و افزود: چنانچهبرگردى ، تو را به آتش قهر خداوند متعال مى سوزانم . امام محمّد باقر عليه السّلام افزود: با اين روش ، دختر به بهبودىكامل رسيد و نجات يافت و چون با پدرش به سمت شهر شام رفتند، پدرم حضرت زينالعابدين عليه السّلام آن پول ها را تحويل ابو خالد كابلى داد و به او اجازه داد تا جهتديدار مادرش راهى شهر شام گردد.(35) شادمانى فقيران در روز جمعه ابو حمزه ثمالى حكايت كند: در يكى از روزهاى جمعه ، هنگامى كه نماز صبح را به امامت حضرت سجّاد عليه السّلامخوانديم ، سپس حضرت روانه منزل خود شد. و چون وارد منزل گرديد، يكى از كنيزان خود را به نام سكينه صدا زد و فرمود: امروزجمعه است ، هر فقير و مستمندى كه مراجعه كند نبايد دست خالى و نااميد برگردد. من به حضرتش عرضه داشتم : هر سائلى كه مستحقّ نيست ؟ فرمود: مى دانم ؛ ولى مى ترسم همان شخصى كه نااميد شود، مستحقّ باشد و به جهت آنمورد عقاب و سخط قرار گيريم . همان طورى كه حضرت يعقوب عليه السّلام ، هر روز گوسفندى را قربانى مى نمود و آنرا به فقرا و نيازمندان صدقه مى داد و مقدارى از آن را نيز خود و خانواده اش مصرف مىكردند. وليكن غروب جمعه اى ، يك نفر مؤ منِ روزه دارِ غريب ، دربمنزل حضرت يعقوب عليه السّلام آمد و گفت : به من غريب گرسنه كمك كنيد، جواب او راندادند و آن غريب چندين مرتبه خواسته خود را تكرار كرد؛ و چون نااميد شد و شب فرارسيده بود رفت و شكايت گرسنگى خود را با خداوندمتعال بازگو كرد و بدون آن كه چيزى خورده باشد خوابيد و فرداى آن روز را نيز روزهگرفت . در همان شب از سوى خداوند به يعقوب وحىنازل شد: بنده اى از بندگان مرا نااميد گرداندى و موجب عقاب و سخط قرار گرفته ايد. اى يعقوب ! محبوب ترين پيامبران من آنانى هستند كه بر مستمندان محبّت و دلسوزى داشتهباشند و آن ها را در پناه خود قرار دهند و هر كه بنده اى از بندگان مؤ من مرا نااميد كندمبتلا به عقوبت سختى خواهد شد، پس تو هم خود را آماده مصائب و مقدّرات گردان . پس از بيان داستان مفصّل قصّه يعقوب و يوسف عليهماالسّلام ، ابو حمزة ثمالى گويد:به حضرت سجّاد عليه السّلام عرض كردم : آن زمانى كه حضرت يوسف به درون چاهافتاد چند ساله بود؟ در پاسخ فرمود: نه سال داشت ، گفتم : فاصلهمنزل حضرت يعقوب تا شهر مصر چه مقدار مسافتى بوده است ؟ جواب فرمود: مسافتى معادل دوازده روز پياده روى . و سپس افزود بر اين كه حضرت يوسف زيباترين افراد زمان خود بود كه مورد حسادتبرادران خود قرار گرفت و سپس جريان به چاه افتادن و زندانى شدن و نابينا شدنپدرش يعقوب و وصال مجدّد را به طور مشروح بيان نمود، كه در اين داستان به ترجمهخلاصه اى از آن اكتفا شد.(36) خسارت بعضى از مردان در قيامت حضرت ابو عبداللّه ، امام جعفر صادق عليه السّلام حكايت نمايد: در مدينه طيبّه مردى بيكار و ولگرد وجود داشت كه كارش جُك گفتن و خندانيدن افراد بود. روزى با خود گفت : من همه را خندانده ام ، مگر يك نفر به نام علىّ بن الحسين ، امام سجّادعليه السّلام را؛ و بالا خره يك روزى بايد حيله اى برايش بسازم تا او و ديگر همراهانشرا بخندانم . پس روزى در حالى كه حضرت زين العابدين عليه السّلام به همراه دو نفر از دوستانخود از محلّى عبور مى نمود، آن شخص شوخ مزاج آمد و عباى حضرت را از روى شانه هايشكشيد و فرار كرد. دوستان حضرت او را دنبال كردند و عباى حضرت را از او پس گرفتند و در حالى كه امامعليه السّلام كنارى نشسته و در فكر فرو رفته بود عباى حضرت را تقديم حضورشكردند. امام عليه السّلام بعد از آن كه عباى خود را گرفت و بر دوش انداخت ، به آن دو نفر همراهخود فرمود: اين شخصى كه اين چنين كارى را مرتكب شد، چه كاره است ؟ عرضه داشتند: شخصى بى كار است ، كه با متلك و جُك گفتن مردم را مى خنداند و از اينراه امرار معاش كرده و زندگى خود را تاءمين مى كند. حضرت فرمود: به او بگوييد: واى بر حال تو! مگر نمى دانى ، روزى را در پيش دارىكه به حساب اعمال و گفتار رسيدگى خواهد شد؛ و در آن روز متوجّه خواهى شد كه خسارتكرده اى و پشيمان خواهى گشت و ديگر قابل جبران نخواهد بود.(37) دعا براى سهولت زايمان گرگ مرحوم قطب الّدين راوندى در كتاب خود آورده است : روزى امام سجّاد عليه السّلام ، به سمت يكى از باغات خود در اطراف مدينه حركت مىكرد، در بين راه گرگى را ديد كه موهاى بدنش ريخته بود با حالتى غمگين ناله مىكرد و زوزه مى كشيد. چون حضرت نزديك گرگ رسيد، فرمود: بلند شو برو، من برايش دعا مى كنم و إ ن شاءاللّه مشكلى نخواهد داشت . پس گرگ حركت كرد و رفت ، شخصى كه همراه امام عليه السّلام بود به حضرت گفت :جريان اين گرگ چه بود؟ امام عليه السّلام فرمود: گرگ مى گفت : من همسرى دارم كه درحال زايمان و در شدّت درد، ناراحت است به فرياد ما برس و چاره اى بينديش كه باسلامتى فارغ شود و من قول مى دهم كه ما و ذريّه ما آسيبى به شما و شيعيانتان نرسانيم؛ و من به او گفتم : انجام مى دهم ، سپس گرگ با خاطرى آسوده حركت كرد و رفت .(38) ديگران را بهتر از خود و خانواده خود دانستن امام حسن عسكرى عليه السّلام به نقل از جدّ بزرگوارش ، حضرت باقرالعلوم عليهالسّلام حكايت فرمايد: روزى يكى از اصحاب به نام زُهَرى در حالى كه خيلى غمگين و افسرده خاطر بود، بهمحضر امام زين العابدين عليه السّلام وارد شد. همين كه امام عليه السّلام چشمش به او افتاد، فرمود: چرا اين چنين غمناك و ناراحت هستى ؟ زُهَرى اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! ناراحتى هاى بسيارى از سوى دوستان و آشنايان ،يكى پس از ديگرى بر من وارد شده است ؛ و نسبت به موقعيّت كنونى من چشم طمع دوختهاند، ديگر با چه اميدى به دوستان خوش بين باشم . امام سجّاد عليه السّلام فرمود: اى زُهَرى ! زبان خود راكنترل نما و هر سخنى را هر جا و پيش هركسى مگوى ؛ و چنانچه رعايتحال اشخاص را بنمائى ، تمام افراد خاطر خواه تو خواهند بود. زُهَرى گفت : ياابن رسول اللّه ! من هيچ گاه از امكانات خود دريغ نكرده و به آن ها كمك واحسان كرده ام . حضرت اظهار نمود: مواظب باش كه خودخواهى و غرور تو را نگيرد، و دقّت نما، آنچه راكه مى گوئى دلنشين باشد، فكر نكن هر آنچه مى شنوى زشت وباطل است ، هميشه در كار و سخن ديگران انديشه و توجّه نما و سعى كن تا از خود سِعهصدر نشان دهى . سپس امام عليه السّلام افزود: هركس در مسائل گوناگون زندگى و اجتماعىعقل خود را به كار نيندازد و با چشم و گوش بسته و با ركود فكرى حركت كند، سريعبه هلاكت و ضلالت مى افتد. اى زُهرى ! چه مى شود كه مسلمان ها را نيز همانند اعضاء خانواده ات حساب كنى ، آن هائىكه از تو بزرگتر هستند همچون پدر، آن هائى كه كوچكترند چون فرزندانت ؛ و آن هائىهم كه هم سنّ و هم سطح خودت باشند همچون برادرانت به شمار آيند. آيا دوست دارى كه در حقّ يكى از اعضإ خانواده ات تجاوز و ظلمى شود؛ و يا گزندى بهيكى از آن ها وارد گردد؛ و آن كه بى جهت آبرويش ريخته شود؟ اگر شيطان ملعون تو را وسوسه كند كه بر يكى از مسلمان ها برترى و فضيلت دارى، دقّت كن آن كه از تو بزرگتر است بگو اوقبل از من ايمان آورده و بيش از من كار خير و عمل صالح انجام داده است پس او بر منفضيلت و برترى دارد. و اگر از تو كوچكتر باشد، بگو من بيش از او گناه و معصيت كرده و خطاكارم ؛ و او از منبهتر و برتر مى باشد. و امّا آن كه هم رديف و هم سطح تو باشد، بگو من به گناهان خود مطمئنّ خواهم بود؛ ولىنسبت به او مشكوك هستم و يقين به گناه او ندارم پس من از او بهتر نيستم . و چنانچه مسلمان ها تو را تعظيم و احترام كنند، بگو آن ها بامعرفت و باادب هستند؛ وچنانچه تو را كوچك شمرند و تحقيرت كنند، پس بگو در اثر خلاف هاى خودم مى باشد ومن خود را مقصّر در بى اعتنائى آن ها نسبت به خودم مى دانم . و اگر در جامعه ، اين چنين معاشرت كنى و با اين روش و انديشه برخورد و حركت نمائى، بهترين زندگى را خواهى داشت و دوستانِ پرمحبّت و دلسوز تو بسيار خواهند شد، ودشمنان و مخالفين كمترى را خواهى يافت . و بدان كه بهترين مردمان كسى است كه بيشترين خير را به هم نوعان خود برساندگرچه هيچ خيرى به او نرسيده باشد؛ و خود را از تمام افراد بى نياز بداند و چشمداشتى به كسى نداشته باشد.(39) تواضع و فروتنى براى همه امام جعفر صادق عليه السّلام حكايت نموده است : هرگاه حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام مى خواست به همراه عدّه اى مسافرترود، سعى مى كرد كه او را نشناسند، همچنين شرط مى نمود تا در تمام كارها همانند ديگرافراد شريك باشد و خدمت نمايد. در يكى از مسافرهائى كه حضرت با عدّه اى داشت ؛ در بين راه ، شخصى حضرت را شناختو به همراهان حضرت گفت : آيا او را مى شناسيد؟ گفتند: نه ، او را نمى شناسيم . آن شخص گفت : او حضرت زين العابدين ، پسر امام حسين عليه السّلام است ، پس همراهاندست و پاى حضرت را بوسيدند؛ و عرضه داشتند: اى پسررسول خدا! خواستى ما را به آتش جهنّم مبتلا گردانى ، اگر ما جسارتى به شما مىكرديم تا آخر عمر بدبخت مى شديم ، اى مولاى ما! چرا چنين برخوردى نمودى و بهطورناشناس همراه ما آمدى ؟ حضرت فرمود: من يك زمانى با عدّه اى كه مرا مى شناختند، مسافرت رفتم و آنان به جهترسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بيش از آنچه مستحقّ بودم ، به من كمك و خدمت كردند. و الا ن هم ترسيدم مرا بشناسيد و همانند آن دوستانم با من برخورد نمائيد؛ و من نتوانمهمانند ديگران در كارها مشاركت نموده و كمك نمايم و هچنين نتوانم وظايف خويش را انجام دهم. به همين جهت ، مخفى بودن و ناآشنا بودنم در بين دوستان هم سفر براى من بهتر است.(40) همچنين طاووس يمانى گويد: روزى شخصى را در مسجد الحرام ، زير ناودان كعبه الهى ديدم كه سخت گريه مى كند وناله مى زند، و با پرورگار خود مناجات مى نمايد. چون از نماز و راز نياز با پروردگار محبوب فارغ شد، جلو رفتم و به او نگاه كردم ،متوجّه شدم كه حضرت زين العابدين ، امام سجّاد عليه السّلام است . نزديك حضرتش رفتم و عرض كردم : ياابنرسول اللّه ! شما را در حال گريه و زارى ديدم ، با اين كه سه فضيلت والا در وجودشما هست كه ديگران محروم مى باشند: اوّل آن كه تو فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله هستى . دوّم آن كه جدّت شفيع امّت در قيامت است . و سوّم آن كه رحمت الهى براى شما اهل بيت رسالت است . حضرت فرمود: اى طاووس ! امّا اين كه گفتى فرزندرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله هستم ، صحيح است ؛ ولى آن موجب ايمنى من نخواهد شد،زيرا در قيامت خويشاوندى اثرى ندارد. همچنين شفاعت جدّم مرا فائده اى نمى بخشد، چون خداوندمتعال فرموده است : شفاعت . شامل كسانى مى شود كه خداوند از آن ها راضى و خورسند باشد. و امّا رحمت و لطف پروردگار طبق فرموده خودششامل نيكوكاران و پرهيزكاران خواهد شد، و من خودم را جزء آنان نمى دانم .(41) خويشتن شناسى مرحوم شيخ طوسى رحمة اللّه عليه در كتاب خود آورده است : روزى شخصى بر امام سجّاد زين العابدين عليه السّلام وارد شد و عرضه داشت : اىپسر رسول خدا! شب را چگونه و در چه حالتى سپرى نمودى ؟ و اكنون در چه حالتى هستى ؟ حضرت در پاسخ چنين اظهار نمود: شب را گذراندم و هم اكنون در حالتى مى باشم كههشت چيز به دنبال من مى باشند و مرا مى طلبند: 1 - خداوند متعال ، كه از من اطاعت و اجراء دستورات و انجام واجبات و وظايف را مى طلبد. 2 - پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، كه انجام مستحبّات و كارهاى پسنديده را از من مىطلبد. 3 - عائله و خانواده ام ، كه از من نفقه و مايحتاج زندگى خود را درخواست دارند. 4 - هواى نفس ، كه آرزوى رسيدن به خواسته هاى خود را دارد. 5 - شيطان ، كه مى خواهد مرا مطيع و فرمان بر خويش قرار دهد. 6 - دو ملك ماءمور الهى ، كه در همه جا و همه حالات همراه من هستند و از من صداقت ودرستكارى مى خواهند. 7 - ملك الموت و عزرائيل است ، كه هر لحظه ممكن است روح و جان مرا بگيرد. 8 - و در نهايت قبر است ، كه در انتظار دريافت وتحويل بدن و جسم من به درون خود مى باشد. سپس امام عليه السّلام افزود: اكنون حال كسى كه در چنين حالات و درمقابل چنين طلبكارانى قرار گرفته است ، چگونه مى تواند باشد.(42) همچنين مرحوم قطب الدّين راوندى رحمه اللّه عليه - كه قبر شريفش در وسط صحن مطهّرحضرت معصومه عليهاالسّلام مى باشد - در كتاب خود آورده است : حضرت باقرالعلوم عليه السّلام فرموده است : روزى پدرم امام سجّاد سلام اللّه عليه سخت مريض شد و در بستر بيمارى قرار گرفت ،پدرش امام حسين عليه السّلام ضمن عيادت از او اظهار داشت : چه چيزى را اشتها دارى ؛خواسته و نيازت چيست تا انجام دهم ؟ حضرت سجّاد عليه السّلام چنين پاسخ داد: مى خواهم تكيه گاهم پروردگارم باشد، چونكه او ناظر و شاهد احوال من مى باشد؛ و اگر مصلحت من باشد مرا عافيت مى بخشد، و من درهر حال راضى به رضايت و مقدّرات او هستم . امام حسين به فرزندش ، زين العابدين عليهماالسّلام فرمود: احسنت ، روش تو همانندحضرت ابراهيم عليه السّلام مى باشد، هنگامى كه در شديدترين سختى هاى زندگىقرار گرفت و دشمنان او را بر بالاى منجنيق بردند تا حضرتش را در آتش افكنند،جبرئيل عليه السّلام به كمك او آمد و اظهار داشت : اى ابراهيم ! چه خواسته اى دارى ، بگوتا برآورده كنم ؟ در پاسخ اظهار داشت : من در هر حال راضى به رضاى خداوندمتعال هستم ؛ و او پناهگاه و تكيه گاه من مى باشد، هرچه را او مصلحت بداند من در اختيار وتحت فرمان او هستم .(43) ارزش تعليم خداشناسى و نبوّت و امامت امام حسن عسكرى عليه السّلام حكايت فرمايد: روزى شخصى به همراه مردى كه مدّعى بود اوقاتل پدرش مى باشد، به محضر امام سجّاد، زين العابدين عليه السّلام وارد شد تا آنحضرت بين ايشان قضاوت نمايد. و چون حضور امام سجّاد سلام اللّه عليه رسيدند، پس از صحبت هائى كه مطرح گرديد آنمردِ متّهم ، به قتل و گناه خود اعتراف كرد و گفت : من پدر او را كشته ام . امام سجّاد عليه السّلام فرمود: قاتل بايد قصاص شود و پس از آن به فرزندمقتول پيشنهاد عفو و بخشش قاتل را داد؛ ولى او نپذيرفت و تقاضاى اجراى حكم قصاصرا داشت . در اين هنگام ، امام عليه السّلام فرزند مقتول را مورد خطاب قرار داد و اظهار داشت : چنانچهخود را از قاتل بهتر و مهمتر مى شناسى و معتقدى كه بر او فضيلتى دارى پس اين جنايترا بر او ببخش و از گناهش درگذر. در جواب گفت : يابن رسول اللّه ! اين قاتل بر من حقّ دارد و من مديون او هستم وليكن حقّىرا كه او بر عهده من دارد ارزش آن را ندارد كه بخواهم از خون پدرم و از حكم قصاص دستبردارم و او را ببخشم . حضرت فرمود: منظورت چيست و چه مى خواهى ؟ گفت : چنانچه او خودش مايل باشد، به جاى قصاص با پرداخت ديه مصالحه مى كنم و اورا مى بخشم . امام سجّاد عليه السّلام سؤ ال نمود: آن حقّى را كه او بر تو دارد، چيست ؟ گفت : ياابن رسول اللّه ! او مسايل اعتقادى توحيد و معارف الهى ، رسالت و نبوّترسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ، همچنين امامت و ولايت ائمّه واهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام را به من آموخته و تلقين كرده است . حضرت اظهار داشت : آيا اين حقّ، سبب بخشش نمى باشد و تو آن را سبك و ساده مىپندارى ؟! و سپس حضرت افزود: به خدا سوگند! ارزش چنين حقّى از خون تمام انسان هاى روى زمين -به جز از انبياء و ائمّه عليهم السّلام - بالاتر و برتر است ؛ و اگر يكى از ايشانخونش ريخته شود، تمام دنيا ارزش جبران آن را نخواهد داشت .(44)
|