فهرست مطالب
آن گاه فرمود: اى سيم سپيد، ديگرى جز مرا بفريب ؛ واى طلاى زرد ديگرى جز مرا بفريب . در بيت المال چند سوزن بزرگ و كوچك بود، گفت : اينها را هم تقسيم كنيد. مردم گفتند مارا نيازى به آنها نيست . على عليه السلام گفت : سوگند به آن كه جانم به دست اوست ،بايد بد و خوبش را با هم بستانيد.(24) 14 پشتيبانى سران و افراد قبيله طى از اميرمؤ منان چون اميرالمؤ منين عليه السلام در مسير حركت از مدينه به بصره ، در تعقيب ناكثين ، ازمنزل ربذه (25) حركت كرد، عبدالله بن خليفه طايى كه درمنزل فيد(26) فرود آمده بود با حضرت ملاقات كرد؛ و اميرالمؤ منين عليهالسلام او را نزديك خود ساخت . عبدالله گفت : سپاس خداوندى را كه حق را به اهلش برگرداند و آن را در جايگاه خودقرار داد، خواه كسانى از اين امر ناخشنود باشند يا شادمان گردند. به خدا، پيامبر صلىالله عليه و آله را هم دوست نداشتند و با او جنگ و ستيز برخاستند و خداوند مكر آن ها رابه سينه هايشان برگرداند و پيش آمد بد برايشان قرار داد. به خدا سوگند، براىحفظ و مراعات حق رسول خدا صلى الله عليه و آله در هر مكانى همراه تو مجاهده خواهيمكرد. على عليه السلام به او خوش آمد گفت و او را در كنار خود نشاند او رفيق و دوستدارحضرت بود و حضرت شروع كرد درباره مردم از او سؤال كردن ، تا اين كه از ابوموسى اشعرى (27) پرسيد. عبدالله گفت : من به او اطمينانندارم ، و خاطر جمع نيستم كه اگر كمكى بيابد و ضد تو اقدام نكند. حضرت فرمود: او در نظر من هم امين و خيرخواه نيست و ليكن آنهايى كه پيش از من بودندمحبت او را جلب كردند و او را حاكم و بر مردم مسلط نمودند. من تصميم برعزل او داشتم . اشتر از من خواست كه او را باقى بگذارم و من هم با ناخشنودى پذيرفتم وبر كنارى او را به فرصتى ديگر گذاشتم . در همين حال سياهى بزرگى از طرف كوه هاى طى پديدار شد. اميرالمؤ منين فرمود: ببينيداين سياهى چيست ؟ سواران رفتند و چيزى نگذشت كه بازگشتند و گزارش دادند: اينانطايفه طى هستند كه به سوى تو مى آيند و همراه خود گوسفند، شتر و اسبدارند. برخى از آنها هديه و كرامت خود را مى آورند و برخى مى خواهند همراه تو به سوىدشمن بروند. على عليه السلام فرمود: خداوند قبيله طى را جزاى خير دهد و خداوند مجاهدان را برنشستگان با اجر عظيم برترى داده است (28) چون به حضرت رسيدند سلامكردند. عبدالله مى گويد: به خدا آنچه از اجتماع و زيبايىشكل و هياءت ايشان ديدم مرا مسرور كرد و هنگامى كه سخنگويشان صحبت كرد چشمم روشنشد. چرا كه گوينده اى بليغ تر از خطيبشان نديده بودم . آن گاه عدى بن حاتم طائى (29) از ميانشان بر خاست . حمد و ثناى الهى بهجاى آورد و سپس گفت : من در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان آوردم و زكاتپرداخت كردم و پس از آن حضرت با مرتدان جنگيدم و هدفم ثواب پروردگار بود، وثواب كسى كه نيكوكار و پرهيزكار باشد بر خداوند است . به ما خبر رسيد كه مردانىاز اهل مكه بيعت شكسته و از روى ستم با تو به مخالفت بر خاسته اند. ما آمده ايم تا تورا در مسير حق يارى كنيم ، اكنون ما تحت فرمان توايم به آنچه دوست دارى ما را ماءمور كن. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: خداوند قبيله شما را از جانب اسلام و اهلش جزاى خير دهد.همانا شما اسلام را با ميل و رغبت پذيرفتيد و با مرتدان ستيز كرديد و آهنگ يارىمسلمانان داريد. آن گاه شخصى به نام سعيد برخاست و گفت : يا اميرالمؤ منين برخى از مردم بهبيان آنچه در دل دارند توانا هستند و بعضى نمى توانند آنچه دردل دارند به زبان بياورند. اگر بخواهند اين كار را بكنند به زحمت مى افتند و اگرسكوت كنند غصه و پيچش آن در دل آزرده شان مى كند. من نمى توانم آنچه دردل دارم براى تو به زبان بيان كنم وليكن تلاش خواهم كرد كه مطلب خود را برسانمو الله ولى التوفيق . من در نهان و آشكار خير خواه تو هستم و با دشمنان تو در همه جا خواهم جنگيد. براى توحقى را معتقدم كه نه نسبت به پيشينيان تو اين اعتقاد را داشتم و نه امروز نسبت به كسىاز اهل زمان تو دارم . به جهت فضيلت تو در اسلام و نزديك بودن تو به پيامبر، و منهرگز از تو جدا نخواهم شد تا پيروز شوى يا در پيش روى تو به شهادت برسم . اميرالمؤ منين به او فرمود: خداوند تو را رحمت كند. زبانت آنچه را در ضميرت بود آشكاركرد، از خدا مى خواهيم كه عافيت را روزى تو گرداند و بهشت را به تو پاداشدهد.(30) 15 بى ارزش بودن رياست مگر براى برپايى حق وقتى اميرالمؤ منين عليه السلام از مدينه به سوى بصره عازم شد در ربذه توقف كرد. در آنجا با آخرين گروه هاى حجاج مواجه شد، كه اجتماع كردند تا از سخنانحضرت بشنوند. حضرت در خيمه خود بود. ابن عباس (31) مى گويد: من وارد شدم ديدم حضرت كفش خود را تعمير مى كند گفتم :به اين كه امر ما را اصلاح كنى نيازمندتريم از آنچه انجام مى دهى . حضرت چيزىنفرمود تا اين كه كارش را تمام كرد و آن كفش را در كنار لنگه ديگرش قرار داد. آن گاهفرمود: اين كفش را قيمت كن ! گفتم : ارزشى ندارد! فرمود: در عينحال . گفتم : پاره اى از درهم ! فرمود: سوگند به خدا اين دو لنگه كفش (بى ارزش )براى من محبوبتر است از كار (رياست ) شما؛ مگر اين كه حقى را به پا دارم يا باطلى رادور سازم .(32) همين معنى به نقل ديگرى چنين آمده است : ابن عباس مى گويد: هنگام حركت به سوى بصره ، در ذى قار(33) به محضر امير المؤمنين عليه السلام وارد شدم در حالى كه پارگى كفش خود را مى دوخت ، به من فرمود: اينكفش چند مى ارزد؟ گفتم : ارزشى ندارد. فرمود: سوگند به خدا اين كفش از رياست بر شما براى من محبوبتر است ، مگر اين كهحقى را اقامه يا از باطلى جلوگيرى كنم .(34) 16 مژده ملاقات به حارث همدانى حارث همدانى در حالى كه مريض بود و به سختى به وسيله عصا راه مى رفتبا گروهى از شيعيان به محضر على عليه السلام شرفياب شد. حارث نزد آن حضرتمنزلتى داشت و امام عليه السلام از او استقبال كرد واحوال پرسيد. حارث گفت : يا اميرالمؤ منين روزگار پيرم كرده ، ولى آنچه مرا بيشتر آتشين و محزونساخت ، بگو مگوى يارانت در جلوى خانه ات مى باشد. حضرت فرمود: درباره چه چيزى گفتگو مى كردند؟ گفت : درباره تو و سه نفر پيش از تو، گروهى افراط و غلو مى كردند، گروهى ميانهرو بودند و گروهى مردد و اهل شك ، كه نمى دانند پيش بروند يا كوتاه بيايند. حضرت فرمود: اى برادر همدان بس است ، سپس فرمود: بهترين شيعيان من گروه ميانه روهستند كه غلو كنندگان و واپس ماندگان به سوى آنان باز مى گردند. در ادامه فرمود: اى حارث به تو مژده مى دهم كه هنگام مرگ و در كنار صراط و بر لبحوض (كوثر) و هنگام مقاسمه مرا خواهى شناخت .(35) حارث پرسيد: مقاسمه چيست ؟ فرمود: تقسيم آتش ، كه من آن را به درستى تقسيم مى كنم و مى گويم : اين دوست من استاو را رها كن ، و اين دشمن من است ، او را بگير.(36) 17 توصيف اصحاب روزى مردم در حضور اميرالمؤ منين عليه السلام بودند و موقعيت را مناسب تشخيص داده بهحضرتش عرض كردند: درباره اصحابت براى ما سخن بگو. حضرت فرمود: كداماصحابم ؟ گفتند: اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: همه اصحاب آنحضرت اصحاب منند، كدامشان منظور است ؟ گفتند: افرادى كه آنها را ياد مى كنى و براىآنها درود مى فرستى . فرمود: كدامشان ؟ گفتند: عبدالله بن مسعود. فرمودن سنترا فرا گرفت و قرآن را تلاوت كرد، و اين از جهت دانش براى او كافى بود... گفتند: حذيفه ؟ فرمود: نام منافقان را ياد گرفت و از مشكلات پرسش كرد و آنها را گشود. اگر از اودرباره آنها پرسيد او را دانشمند خواهيد يافت . گفتند: ابوذر؟ فرمود: علم را دريافت و بخيل و حريص بود:بخيل در دينش و حريص بر دانش . او زياد پرسش مى كرد. گاهى جواب داده مى شد وگاهى از جواب محروم مى گشت . وجود او از علم لبريز و سرشار شد. گفتند: سلمان ؟ فرمود: سلمان مردى از ما اهل بيت است . چه كسى براى شمامثل لقمان حكيم است ؟ علم نخست را اندوخت و دانش آخر را آموخت ، كتاباول و آخر را خواند و درياى بى پايان است . گفتند: عمار ياسر؟ فرمود: او مردى است كه خداوند ايمان را به گوشت ، خون ، استخوان ، مو و پوست اوآميخت و لحظه اى از حق جدا نمى شود حق به هر سو كه باشد او هم در آن سو است ، و آتشرا نسزد كه حتى جزئى از او را فراگيرد. گفتند: يا اميرالمؤ منين ، پس از خودت سخن بگو. فرمود: بس است . خداوند از خودستايى نهى كرده است . كسى گفت : خداوند عزوجل مى فرمايد: و اءما بنعمة ربك فحدث .(37) فرمود: اينك شما را از نعمت پروردگارم آگاه مى كنم : من به گونه اى بودم كه هرگاه(از رسول خدا) سؤ ال مى كردم پاسخ مى شنيدم ، و هنگامى كه ساكت مى شدم (به وسيلهآن حضرت ) سر سخن باز مى شد؛ از اين رو من دانش فراوانى را در بر گرفته است.(38) 18 عفو مسيب بن نجبة و واگذارى مسؤ وليت جديد معاويه ، عبدالله بن مسعده فزارى را فرا خواند و او را با 1700 تن بهتيما(39) اعزام كرد و فرمان داد هر عربى را كه ديد بيازمايد، هر كس مطيع اوباشد از او بيعت بگيرد و هر كس مخالفت كند حساب او را با شمشير تسويه كند، سپسبه سوى مدينه و مكه و سرزمين حجاز برود و هر روز گزارش كار خود را به اوارسال نمايد. عبدالله بن مسعده به انجام ماءموريت خود پرداخت و خبر به اميرالمؤ منين عليه السلامرسيد. حضرت مسيب بن نجبه فزارى را با گروهى از مردم در پى او فرستاد وفرمود: اى مسيب ، تو از كسانى هستى كه من به صلاح و نيرومندى آنها اطمينان دارم . مسيب حركت كرد و به تيما رسيد. گروهى از قبيله فزاره به عبدالله بن مسعده پيوستند وگروهى به مسيب چرا كه هر دو از آن قبيله بودند. سرانجام نيروهاى دو طرف درگيرشدند و ابن مسعده زخمى شد. شمارى از يارانش بدون توجه به او به شام گريختند وگروهى با او باقى ماندند كه آنها نيز به يك چهار ديوارى كهنه در كنار دژ تيما پناهبردند. مسيب پيرامون آن هيزم جمع كرده آتش افروخت . آنها مسيب را قسم دادند كه آنها را به آتشنسوزاند. مسيب دستور داد آتش را خاموش كردند، شب هنگام يكى از ياران مسيب كه نگهبانشكاف و راه فرار به سوى شام بود، راه را گشود و آنها از محاصره گريخته به شامرفتند. چون صبح شد مسيب هيچ كس را در ميان چهار ديوارى نيافت . يكى از يارانش اجازه خواستتا فراريان را تعقيب كند. مسيب اجازه نداد. آن گاه به سوى اميرالمؤ منين بازگشت . خبر ماجرا پيشتر به اميرالمؤ منين عليه السلام رسيده بود. از اين رو به مسيب چند روزاجازه ملاقات نداد. سپس او را احضار نموده توبيخ كرد و فرمود: سستى كردى و فرصترا از دست دادى . مسيب پوزش خواست و گروهى از بزرگان كوفه وساطت كردند كهحضرت از او راضى شود. حضرت جوابى نفرمود و او را به يكى از ستون هاى مسجد بست و به قولى حبس كرد سپس او را خواست و فرمود: درباره تو افرادى وساطت كردندكه تو پيش من از آنها اميد بخش ترى . من دوست نداشتم كسى از ايشان منتى بر تو داشتهباشد. آن گاه از او اظهار رضايت كرد و وى را به همراه عبدالرحمان بن محمد كندى ماءمور جمع آورى صدقات (زكات ) كوفه نمود. سپس از آنها حسابرسى كرد. چوناشكالى بر آنها نيافت . ماءموريتشان را تمديد كرد و فرمود: اگر همه مردم مثل اين دو مرد صالح بودند هيچ گله دارى زيان نمى ديد، اگر (چه )گوسفندان خود را بدون چوپان رها مى كرد؛ هيچ زن مسلمانى زيان نمى ديد اگر (چه ) دربه روى او نمى بستند و او را حفاظت نمى كردند؛ هيچ بازرگانى دچار ضرر نمى شداگر (چه ) متاع خود را در فضاى باز قرار مى داد.(40) 19 غذاى مخصوص امير مؤ منان عليه السلام اميرالمؤ منين مردم را در رحبه (41) كوفه اطعام مى كرد. پس از آن خود بهمنزل مى رفت و غذا مى خورد. يكى از ياران حضرت مى گويد: گمان كردم آن حضرت درمنزل غذاى بهترى از غذاى مردم ميل مى كند. از اين رو با مردم غذا نخوردم و هنگام رفتناميرالمؤ منين عليه السلام با وى همراه شدم . حضرت سؤال كرد غذا خوردى ؟ گفتم : نه . فرمود با من بيا. پس بهمنزل آن حضرت رفتيم . على عليه السلام صدا كرد: يا فضه ! خادمى سياه آمد. فرمود:غذاى ما بياور؛ و او چند گرده نان و كوزه شير آورد و در بشقابى ريخت و نان ها را در آنتريد كرد. در حالى كه سبوس آن آشكار بود، گفتم اگر دستور مى دادى آرد را الك كنندبهتر بود. حضرت گريست و فرمود: در خانه رسول خدا هرگز الك نديدم .(42) 20 رعايت اعتدال در كيفر اميرالمؤ منين عليه السلام روز دوشته 12 رجبسال 36 هجرى بعد از پيروزى در جنگ جمل ، در حالى كه بزرگان مردم واهل بصره آن حضرت را همراهى مى كردند، از بصره به كوفه آمد. اهل كوفه به استقبال شتافتند و تبريك گفتند: سپس عرضه داشتند، يا اميرالمؤ منين ، كجاوارد مى شوى ؟ آيا در قصر منزل مى كنى ؟ فرمود: نه ، در رحبه وارد مى شوم ، پس ازنزول در رحبه به سوى مسجد اعظم رفت و دو ركعت نماز به جا آورد. سپس بر منبر رفت وخطبه خواند. در خطبه پس از حمد و ثنا و صلوات و درود، فضيلتاهل كوفه را ياد آور شد و آنها را از پيروى هواى نفس و آرزوهاى طولانى باز داشت و درپايان فرمود: شمارى از كوفيان در ياريم كوتاهى كرده اند. من آنها را سرزنش مى كنمو شما هم از ايشان دورى كنيد و حرف هايى كه دوستت ندارند به ايشان بشنوانيد تا خودرا اصلاح كنند. مالك بن حبيب يربوعى فرمانده نيروهاى انتظامى اميرالمؤ منين عليه السلام به پاخاست و گفت : به نظر من اين مقدار مجازات اندك است سوگند به خدا اگر فرمان دهىآنها را مى كشيم . اميرالمؤ منين فرمود: اى مالك از حد گذشتى و در دشمنى فرو رفتى ! مالك گفت : كارآيى برخى سختگيرى ها و ستم ها بيشتر است و شما را از مصالحه بادشمنان بى نياز مى كند. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: خداوند اين گونه حكم نكرده است بلكه يك نفر درمقابل يك نفر قرار دارد، ستم براى چيست ؟ خداوند مى فرمايد: هر كسى مظلوم كشته شود براى ولى او سلطه (و حق قصاص )قرار داديم ، اما در قتل اسراف نكند چرا كه او مورد حمايت (43) است و اسراف درقتل اين است كه غير از قاتل را بكشى و خداوند از آن نهى كرده است و اين همان ستم است.(44) 21 گريه اصبغ بر مفارقت امير مؤ منان و در خواست حديث اصبغ بن نباته (45) مى گويد: وقتى حضرت مضروب شد با گروهى از اصحاببه در خانه حضرت رفتيم و در آنجا نشستيم . چون صداى گريه از خانه شنيديم ما همهگريستيم . امام حسن عليه السلام بيرون آمد و گفت : اميرالمؤ منين مى فرمايد: به خانههايتان برويد. ديگران رفتند، اما من ماندم . صداى گريه درمنزل شديدتر شد، من هم گريستم . باز امام حسن آمد و فرمود: نگفتم برويد. گفتم : يابن رسول الله ، من طاقت ندارم . پاهايم نيز ياريى نمى كند كه بروم ، مگر اين كهاميرالمؤ منين را ببينم . باز گريه كردم . امام حسن داخل شد. طولى نكشيد كه بازگشت و فرمود: وارد شو. وارد شدم و اميرالمؤ منينعليه السلام را در حالى ديدم كه سرش را با عمامه اى زرد بسته بود و چهره حضرتنيز چنان زرد شده بود كه نفهميدم چهره زردتر بود يا عمامه . آن گاه افتادم و آن حضرترا بوسيدم و ناله كردم . فرمود: گريه كن اى اصبغ به خدا سوگند (سفر من به سوى) بهشت است . گفتم : فدايت شوم يا اميرالمؤ منين ، مى دانم به سوى بهشت مى روى ، من براى خودگريه مى كنم كه ترا از دست مى دهم . يا اميرالمؤ منين فدايت شوم حديثى ازرسول خدا برايم بيان كن كه گمان مى كنم بعد از امروز هرگز از تو حديثى نخواهمشنيد. فرمود: بلى ، اى اصبغ ، روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا فرا خواند وفرمود: اى على بر منبر مسجد من برو و مردم را بخوان . سپس حمد و ثناى الهى را به جاىآر و بر من درود فراوان بفرست و آن گاه بگو: اى مردم من فرستاده رسول خدا صلى الله عليه و آله به سوى شما هستم ، آن حضرت بهشما مى گويد: لعنت خدا و لعنت ملائكه مقرب و لعنت انبياىمرسل و لعنت من بر كسى كه به غير پدرش نسبت برد، يا به غير مولاى خودش دعوتكند، يا در مزد اجيرش ظلم روا دارد. من هم به مسجد رفته و بالاى منبر قرار گرفتم . وقتى قريش و ديگر مردمى كه در مسجدبودند مرا ديدند، به سوى من آمدند. من پيام رسول خدا را رساندم . كسى حرفى نزد جزعمر بن خطاب كه گفت پيام را رساندى ولى سخنىمجمل آوردى . گفتم به رسول خدا مى رسانم . به حضرت اطلاع دادم . فرمود: برو بهمسجدم و بالاى منبر قرار بگير و حمد و ثناى خدا را به جاى آور و بر من درود فرست وبگو: اى مردم ! چيزى براى شما نياورديم جز اين كهتاءويل و تفسير آن پيش ما است ؛ آگاه باشيد همانا من پدر شما هستم ، همانا من مولاى شماهستم ، همانا من اجير شما هستم .(46) 22 عدى بن حاتم و فرمانبردارى از امير مؤ منان در مسير كوفه اميرالمؤ منين عليه السلام به عدى بن حاتم توجه كرد و فرمود: اى عدى !آيا تو در آنچه هدف ما است با ما شاهد و حاضر هستى ؟ عدى گفت : من شاهد باشم يا غائب آنجايى هستم كه تو دوست دارى . اسبان ما آماده و نيزههاى ما تيز و شمشيرهاى ما كشيده و آخته است . اگر نظرت اين باشد كه پيش بتازيم ،چنين كنيم و اگر راءى تو بر خوددارى است چنين كنيم . ما تسليم امر توايم ، پس بهآنچه مى خواهى فرمان ده تا در امتثال دستور تو شتاب كنيم .(47) 23 مناسبت خوراك و پوشاك پيشوا با مردم ناتوان احنف بن قيس (48) گويد: شبى هنگام افطار بر اميرالمؤ منين عليه السلام وارد شدم .فرمود: برخيز با حسن و حسين غذا بخور و خود به نماز ايستاد. وقتى از نماز فارغ شدكيسه اى را كه مهر زده بود خواست و مقدارى جو خرد شده از آن برداشت و باز آن را مهركرد. گفتم : يا اميرالمؤ منين ، ترا بخيل نمى دانستم . چرا اين جو را مهر زدى ؟! فرمود: ازروى بخل اين كار را نكردم ، وليكن واهمه دارم از اين كه حسن و حسين آن را با روغن ياچربى مخلوط كنند. گفتم : مگر حرام است ؟! فرمود: نه وليكن وظيفه پيشوايان حق اين است كه وضع خوراك و پوشاك خود را باضعيف ترين مردم بسنجند و به چيزى كه آنها توان ندارند خود را امتياز ندهند، تا فقيربا ديدن ايشان به آنچه دارد راضى شود و دارايشان را ببيند شكرگزارى و فروتنىاش افزون گردد.(49) 24 على عليه السلام و خانه جاودان سويد بن غفله مى گويد: روزى در خانه اميرالمؤ منين عليه السلام وارد شدم و ديدم كه درخانه اش جز حصير كهنه اى كه حضرت روى آن نشسته بود چيزى نيست . گفتم : يااميرالمؤ منين ، تو حاكم و اختياردار مسلمانان هستى و بيتالمال به دست تو است . با اين حال هياءت هايى بر تو وارد مى شوند، در حالى كه درخانه تو جز اين حصير نيست ! حضرت گريست و فرمود: اى سويد، عاقل در منزل موقتى سامان نمى گيرد. پيش روى ماخانه جاودانى است . ما اثاث منزل را به آنجا فرستاده ايم و خود نيز به زودى به آنجاخواهيم رفت . سويد گويد: سوگند به خدا سخن حضرت مرا به گريه وا داشت .(50) 25 على عليه السلام و مشورت با ياران وقتى اميرالمؤ منين عليه السلام مصمم شد به سوى شام حركت كند، مهاجرين و انصارى راكه همراه آن حضرت بودند احضار كرد و در مورد تصميم خود به مشورت پرداخت . آنحضرت پس از حمد و ثناى الهى چنين فرمود: شما راءى نيكو داريد، بردبار هستيد و سخنبه حق مى گوييد و رفتار و كردارتان مبارك است . تصميم گرفته ايم كه به سوىدشمن خود و شما حركت كنيم . نظر خود را در اين زمينه ابراز كنيد. بزرگان اصحاب از جمله هاشم بن عتبه (51)، عمار ياسر(52) وقيس بن سعد(53) اظهار نظر كرده و بر لزوم بلكه سرعت حركت به سوى شامتاءكيد كردند. سهل بن حنيف (54) به نمايندگى از انصار واهل مدينه سخن گفت و تسليمشان را در مقابل فرمان حضرت بيان كرد و پيشنهاد نمود كهدر اين مورد اهل كوفه را در جريان قرار دهد كه اگر آن ها اطاعت و استقامت كنندروال كار بر مراد خواهد بود.(55) 26 تاءكيد و گواهى بر حقانيت مسير پس از سخنان على عليه السلام در ذى قار و معرفى طلحه و زبير و روشن كردناهداف و بهانه هاى آن ها، برخى از ياران طى سخنان اعلان موافقت و فرمانبردارى كردند،ابو زينب ازدى نيز برخاست و چنين گفت : سوگند به خدا اگر ما بر حق باشيم تو هدايت يافته ترين مايى و بيشترين سهم را درخير دارى ؛ و اگر پناه بر خدا گمراه باشيم در اين صورت تو سنگين بارترين وپركناه ترين مايى . ما تصميم گرفته ايم كه به سوى اين گروه برويم و دوستى باآنها را بريده و برائت و دشمنى با ايشان را آشكار كرده ايم . هدف ما از اين كار آنمقصدى است كه خدا مى داند. به خدايى كه آنچه را نمى دانستى به تو آموخت سوگندتمى دهيم ، آيا ما بر حق نيستيم ؟ و آيا دشمن ما گمراه نيست ؟ حضرت فرمود: شهادت مى دهم كه اگر براى يارى دينت با نيت صحيح بيرون آمده اى وچنان كه گفتى دوستى با آنها را قطع و دشمنى با ايشان را آشكار كرده اى ، تو دربهشت خدايى . مژده باد تو را اى ابوزينت كه به خدا سوگند تو بر حق هستى . شك نكنكه تو با احزاب جهاد مى كنى . آن گاه ابوزينب چنين سرود: سير كنيد به سوى احزاب كه دشمنان پيامبرند. همانا بهترين مردم ياوران على هستند. اين هنگامى است كه كشيدن شمشير مشرفى (56) زيبا است . و نيز كشيدن افسار اسبان و حركت دادن نيزه ها.(57) 27 توصيه به روشنگرى به جاى بدگويى حجر بن عدى (58) و عمرو بن حمق (59) بيزارى و لعناهل شام را آشكار مى كردند. اميرالمؤ منين عليه السلام ، به آنان پيام داد كه از اين كارخوددارى كنند. آن دو پيش حضرت آمدند و گفتند: آيا ما بر حق نيستيم ؟ فرمود: بلى ، گفتند: آيا آنهاباطل نيستند؟ فرمود: بلى ، گفتند پس چرا بدگويى ايشان ما را باز داشتى ؟! فرمود:خوش نداشتم كه شما لعنت كننده و بدگو باشيد و آنها را فحش دهيد و بيزارى بجوييد.ليكن اگر روشنگرى كنيد و كارهاى بد آنها را يادآور شويد و بگوييد كه روش و كردارآنها و چنان است اين صحيح تر است و حجت را به گونه اى رساتر اتمام مى كند. گفتند: يا اميرالمؤ منين ، پند تو را مى پذيريم و به ادب تو اقتدا مى كنيم . سپس عمروبن حمق گفت : به خدا قسم يا اميرالمؤ منين ، بيعت و دوستى من نسبت به تو نه به جهتخويشى و به براى مال دنيا و نه به سبب اميد به مقام و شهرت بوده است ، بلكه دوستىمن به جهت خصال پنجگانه تو است : تو پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله واولين تصديق كننده اويى : همسر سرور زنان عالم ، فاطمه ، دختر پيامبر صلى اللهعليه و آله هستى ؛ و در ميان مهاجران در جهاد بيشترين سهم را دارى . اگر ماءمور شومصخره هاى سخت و سنگين را جا به جا و آب درياهاى بى كران را پيمانه كنم و روزگارمن در حالى به سرآيد كه دوستان تو را نيرومند سازم و دشمن تو را سست گردانم ، بازگمان نمى كنم تمام حقى را كه از جانب تو بر عهده دارم ، ادا كرده باشم . اميرالمؤ منين عليه السلام گفت : خداوندا، قلبش را با تقوا نورانى كن و به راه راستهدايت فرما. سپس فرمود: اى كاش در لشكر من صد نفرمثل تو بود. حجر عرض كرد: در آن صورت سپاهت اصلاح مى گرديد و شمار نيرنگ بازان و خيانتكاران اندك مى شد.(60) 28 هر سخنى را نبايد آشكار كرد زياد بن نضر حارثى (61) به عبدالله بنبديل بن ورقا(62) مى گفت : روزگار ما با شاميان بسيار خطرناك خواهد بود وجز افراد شجاع ، پاك نهاد، متين و استوار، صبر پيشه نخواهند كرد. به خدا، گمان نمىكنم اين روز از ما و ايشان جز افراد پست را باقى بگذارد. عبدالله بن بديل گفت . به خدا سوگند، من نيز چنين مى پندارم . اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اين سخن را در سينه نگهداريد و آشكار نكنيد و كسى آنرا از شما نشنود (مبادا موجب سستى لشكريان شود) همانا خداوند، شهادت را براى گروهىو مرگ را بر ديگران نوشته است ، و زندگى هر گروهى آن چنان كه خداوند مقرر كردهاست به پايان خواهد رسيد. خوشا به حال مجاهدان در راه خدا و كشته شدگان در طاعتپروردگار.(63) 29 لزوم ماندن برخى افراد توانا در پشت جبهه هنگام حركت اميرالمؤ منين از كوفه به سوى صفين ، مالك بن حبيب فرماندهنيروهاى انتظامى در حالى كه زمام مركب حضرت را به دست گرفته بود عرض كرد: يااميرالمؤ منين ، مسلمانان را حركت مى دهى و آنها به اجر جهاد و شهادتنايل مى شوند؛ و مرا در اين بسيج همگانى ، اينجا باقى مى گذارى ؟! على عليه السلام فرمود: آنها به هيچ پاداشى نمى رسند مگر اين كه تو نيز با آنهاشريك هستى و وجود تو در اينجا لازم تر است از اين كه همراه آنها باشى . مالك عرض كرد: (سمعا و طاعة ) از جان و دل فرمانبر دارم .(64) 30 ايوان مدائن ، آيينه عبرت يكى از ياران حضرت به نام حربن سهم بن طريف به آثار كسرى نظاره و اينشعر ابن يعفر تميمى را زمزمه مى كرد:
باد بر زمين خانه هايشان وزيد، گويا موعد و وقت مقرر ايشان سرآمده بود. على عليه السلام فرمود: چرا آيه شريفه را نخواندى : كم تركوا من جنات و عيون... چه بسا باغها و چشمه ها كه از خود به جاى گذاشتند، و زراعت ها و قصرهاىزيبا و گران قيمت ، و نعمت هاى فراوان ديگر كه در ميان آنها خوش بودند. آرى اين چنينبود، و ما اين نعمت هاى آنها را براى ديگران ميراث قرار داديم ، نه آسمان بر ايشانگريست و نه زمين ، و مهلتى به آنها داده نشد(65). آرى آنها وارث بودند ولىخود ارث گذار شدند، همانا ايشان شكر نعمت را به جا نياوردند، پس دستشان از نعمت دنيابه سبب معصيت تهى شد. بر حذر باشيد از كفر نعمت كه موجبنزول نقمت مى شود.(66) خاقانى با اشاره به فرمايش حضرت چنين سروده است :
31 سستى پيروان حق و جديت طرفداران باطل عدى بن حاتم در جست و جوى اميرالمؤ منين عليه السلام بود و در اثر كثرت كشته ها ازروى جنازه ها و يا پاهاى بريده و يا دست هاى قطع شده گام بر مى داشت ، تا آن كهحضرت را در زير پرچم هاى طايفه بكر بنوائل پيدا و عرض كرد: مگر ما نبايد تا پاى جان مقاومت كنيم ؟! حضرت فرمود: نزديك بيا؛ و او نزديك رفت تا گوشش نزديك صورت حضرت قرارگرفت : حضرت فرمود: واى بر تو، عموم كسانى كه با من هستند با من مخالفت مى كنند،و معاويه در ميان كسانى است كه از او پيروى كرده و با او مخالفت نمى كنند.(67) 32 نا خشنودى از ناله و فرياد بر كشتگان و همراه شدن پياده باسواره اميرالمؤ منين هنگام بازگشت از صفين وگذر از محلات كوفه صداى گريه شنيد پرسيد:اين صداها براى چيست ؟ گفتند: براى كشته شدگان در صفين گريه مى كنند. حضرتفرمود: همانا شهادت آنان را كه صابر بودند و براى رضاى خدا كشته شدند گواهىمى كنم . سپس هنگام عبور از محله شبامى ها صداى گريه و ناله بسيار شديدىبه گوشش رسيد و حرب ابن شرحبيل شبامى به ملاقات حضرتنايل شد. حضرت فرمود: آيا زنانتان بر شما غلبه كرده اند؟ آيا آنها را از اين ناله وفرياد باز نمى داريد؟ حرب گفت : اگر دو يا سه خانه بود مى توانستيم وليكن از اينمحله يكصد و هشتاد نفر به شهادت رسيده اند واهل همه خانه ها گريانند. اما ما مردان گريه نمى كنيم و از شهادت ايشان خشنوديم . على عليه السلام فرمود: خداوند شهدا و در گذشتگان شما را رحمت كند. آن گاه حربهمراه اميرالمؤ منين كه سواره بود حركت كرد. حضرت به او فرمود: برگرد، و سپسايستاد و فرمود: برگرد، زيرا راه رفتن و همراهى كسى چون تو موجب اغواى واليان وسرافكندگى مؤ منان است .(68) 33 پى آمد ناخوشايند همراهى پيادگان با سواره اميرالمؤ منين عليه السلام سواره به ميان اصحابش آمد. اصحاب پشت سر وى راه افتادند.حضرت برگشت و فرمود: كارى داريد؟ گفتند: نه ، يا اميرمؤ منان وليكن دوست داريم همراه شما بياييم . فرمود: برگرديد زيراراه رفتن همراه سواره موجب فساد سواره و ذلت پياده است . بار ديگر اميرالمؤ منين عليه السلام سواره مى رفت و عده اى پشت سر او راه افتادند،فرمود: برگرديد، زيرا سر و صداى كفش هاى پشت سر مردان مايه فساددل هاى نابخردان است .(69) جويرية بن مسهر(70) مى گويد: پشت سر امير المؤ منين ، حركت كردم ، فرمود: اىجويريه ، اين احمقان هلاك نشدند مگر به جهت سر و صداى كفش ها در پشت سرشان ...(71). 34 تقاضاى ادامه خطبه شقشقيه گويند چون اميرالمؤ منين عليه السلام خطبه شقشقيه را خواند. مردى ازاهل عراق بلند شد و نامه اى به دست حضرت داد. امام عليه السلاممشغول خواندن نامه شد. پس از پايان آن ابن عباس گفت : يا اميرالمؤ منين كاش خطبه را ازآنجا كه قطع كردى ادامه مى دادى . حضرت فرمود: هيهات يا ابن عباس تلك شقشقة هدرت ثم قرت ابن عباس هيهات !شقشقه (72) اى بود كه صدا كرد و باز در جاى خود قرار گرفت . عبدالله بن عباسمى گويد: سوگند به خدا درباره هيچ سخنى همانند اين سخن اميرالمؤ منين عليه السلاممتاءسف نشدم (73) چرا كه حضرت همه آنچه را كه اراده كرده بود نگفت و خطبه را بهپايان نبرد.(74) على عليه السلام در اين خطبه مساءله امامت و موقعيت خود را نسبت به خلفاىپيشين مطرحكرده است . 35 حضور معنوى هم انديشان در دفاع ازحق وقتى خداوند متعال در جنگ جمل پيروزى را نصيب اميرالمؤ منين كرد، يكى از ياران حضرتگفت : دوست داشتم برادرم فلانى با ما در اين صحنه حاضر بود و مى ديد كه چگونهخداوند تو را بر دشمنانت پيروز كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيد: آيا ميل و محبت برادرت با ما است ؟ گفت : آرى . فرمود: او هم در اين جنگ با ما بوده است ؛ و نيز در اين جنگ كسانى كه هنوز به دنيا نيامدهاند با ما بوده اند. كسانى كه در صلب مردها و رحم زن ها هستند؛ و روزگار ناگهانايشان را بروز خواهد داد و ايمان به وسيله آنها نيرو خواهد گرفت .(75)
|