بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عبرت, استاد حسین انصاریان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     01 - عبرت آموز
     02 - عبرت آموز
     03 - عبرت آموز
     04 - عبرت آموز
     05 - عبرت آموز
     06 - عبرت آموز
     07 - عبرت آموز
     08 - عبرت آموز
     09 - عبرت آموز
     10 - عبرت آموز
     11 - عبرت آموز
     12 - عبرت آموز
     13 - عبرت آموز
     14 - عبرت آموز
     15 - عبرت آموز
     16 - عبرت آموز
     17 - عبرت آموز
     ebra -
     FEHREST - عبرت آموز
 

 

 
 
 قبلفهرستبعد

توبه مرد جزيره نشين

از حضرت سجاد (عليه السلام) روايت شده : مردى خاندان خود را به كشتى سوار كرد و به دريا اندر شد ، كشتى آنها شكست و از سرنشينان كشتى جز همسر آن مرد نجات نيافت . او بر تخته پاره اى از كشتى برنشست و موجش به يكى از جزيره ها برد ، در آن جزيره مردى راهزن بود كه همه كارهاى ناشايسته را كرده و تمام غدقن هاى خدا را شكسته بود ، چيزى ندانست جز اين كه آن زن بالا سرش آمد و ايستاد ، سر به سوى او برداشت و گفت : آدمى زاده هستى يا پرى ؟ گفت : آدمى زاده ام ، با او سخنى نگفت و به او درآويخت همانند شوهرى كه با زن درآويزد ، چون آهنگ او كرد آن زن به خود لرزيد ، آن راهزن گفت : چرا بر خود مى لرزى ؟ در پاسخ گفت : از اين مى ترسم و با دست خود اشاره به عالم بالا كرد ، آن مرد گفت : چنين كارى كرده اى ؟ گفت : نه به عزت او سوگند . مرد راهزن گفت : تو چنين از خدا مى ترسى با اين كه از اين هيچ نكردى ، و من اكنون تو را به زور بر آن داشتم ، به خدا كه من سزاوارترم ، آرى ، من به اين ترس و هراس از تو شايسته ترم ، كارى نكرده برخاست و نزد خاندان خود رفت و همتى جز توبه و بازگشت نداشت .

در اين ميان كه مى رفت راهبى رهگذر با او برخورد و به همراه هم مى رفتند و آفتاب آنها را داغ كرد ، راهب به آن جوان گفت : دعا كن تا خداوند با ابرى سايه بر ما اندازد ، آفتاب ما را مى سوزاند . آن جوان گفت : من براى خود در درگاه خدا حسنه اى نمى دانم كه دعايى كنم و از او چيزى خواهم . راهب گفت : پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو . گفت : بسيار خوب ، و راهب شروع به دعا كرد و جوان آمين گفت و چه زود ابرى بر آنها سايه انداخت ، و زير سايه آن مقدار بسيارى از روز راه رفتند تا راه آنها جدا شد و دو راه شد ، و آن جوان از يك راه رفت و راهب از يكى ديگر ; به ناگاه آن ابر بالاى سر آن جوان رفت . راهب گفت : تو از من بهترى ، دعا براى تو اجابت شده و براى من اجابت نشده ، داستان خود را به من بگو ; او خبر آن زن را گزارش داد . به او گفت : آنچه گناه در گذشته كرده اى برايت آمرزيده شده براى ترسى كه به دلت افتاده بايد بنگرى در آينده چونى(98) ؟

 

توبه مرد نبّاش

معاذ بن جبل در حال گريه بر رسول خدا وارد شد ، به حضرت سلام كرد و جواب شنيد ، پيامبر عزيز به او فرمودند : سبب گريه ات چيست ؟ عرضه داشت : جوانى خوش سيما كنار در مسجد ايستاده و هم چون مادر داغديده بر حال خود مى گريد ، علاقه دارد شما را زيارت كند ، فرمودند : او را به داخل مسجد راهنمايى كن . وارد مسجد شد ، به رسول حق سلام كرد ، حضرت سلامش را پاسخ دادند و فرمودند : جوان ، سبب گريه ات چيست ؟ عرضه داشت : چرا گريه نكنم در حالى كه مرتكب گناهانى شده ام كه خداوند اگر به بعضى از آنها مرا بگيرد به آتش جهنم دراندازد ، عقيده ام اين است كه دچار عقاب گناهم خواهم شد و خداوند هرگز مرا نمى بخشد .

پيامبر فرمودند : آيا دچار شرك به خداوند بوده اى ؟ گفت : از شرك به خداوند پناه مى برم ، فرمودند : نفس محترمى را كشته اى ؟ گفت : نه ، فرمودند : خداوند گناهت را مى بخشد گرچه به اندازه كوههاى پابرجا باشد . گفت : گناه من از كوههاى پابرجا بزرگتر است ، فرمودند : خداوند گناهت را مى بخشد اگرچه به اندازه زمين هاى هفتگانه و درياها و ريگ ها و اشجارش و همه آنچه در آن است باشد و بدون ترديد گناهت را مى بخشد اگرچه مانند آسمانها و ستارگانش و مانند عرش و كرسى باشد ! عرضه داشت : از همه اينها بزرگتر است ! پيامبر غضبناك به او نظر كرد و فرمودند : واى بر تو اى جوان ! گناه تو بزرگتر است يا پروردگارت ؟ جوان به سجده افتاد و گفت : پروردگارم منزه است ، چيزى از او بزرگتر نيست يا رسول الله ، خداى من از هر عظيمى عظيم تر است ، حضرت فرمودند : آيا گناه بزرگ را جز خداى بزرگ مى آمرزد ؟ جوان گفت : نه به خدا قسم يا رسول الله ، سپس ساكت شد .

پيامبر به او فرمودند : واى بر تو اى جوان ! آيا مرا از يكى از گناهانت خبر نمى دهى ؟ گفت : چرا ، من هفت سال قبرها را مى شكافتم ، اموات را بيرون مى آوردم و كفن آنها را مى بردم !

دخترى از طايفه انصار از دنيا رفت ، او را دفن كردند و برگشتند ، به هنگام شب كنار قبرش رفتم ، او را بيرون آورده و كفنش را برداشته و وى را عريان كنار قبر رها كردم ، به وقت بازگشت شيطان مرا وسوسه كرد ، او را در برابر ديده شهوتم جلوه داد ، اين وسوسه نسبت به بدن و زيبايى او در سينه من ادامه پيدا كرد تا جايى كه عنان نفس از دست رفت ، به جانب او برگشتم و كارى كه نبايد انجام بدهم از من سر زد !

گويى صدايى شنيدم كه گفت : اى جوان ! واى بر تو از مالك روز قيامت ! روزى كه مرا و تو را در پيشگاه او قرار مى دهند ، مرا در ميان اموات عريان گذاشتى ، از قبرم بيرون آوردى ، كفنم را بردى و مرا به حالت جنابت واگذاشتى تا به اين صورت وارد محشر شوم ، واى بر تو از آتش جهنم !

پيامبر فرياد زدند : از من دور شو اى فاسق ، مى ترسم به آتش تو بسوزم ! چه اندازه به آتش جهنم نزديكى ؟!

از مسجد بيرون آمد ، زاد و توشه اى تهيه كرد ، به جانب كوههاى بيرون شهر رفت ، در حالى كه لباسى خشن به تن داشت و دو دست خود را به گردن بسته بود ، فرياد مى كرد : خداوندا ! اين بنده تو بهلول است ، دست بسته در برابر تو قرار دارد . پروردگارا ! تو مرا مى شناسى ، خطايم را مى دانى ، من امروز از كاروان نادمان هستم ، براى توبه نزد پيامبرت رفتم ولى مرا از خود راند و به ترس و وحشتم افزود ، تو را به اسم و جلال و بزرگى سلطنتت قسم مى دهم كه نااميدم مفرما ، اى آقاى من ! دعايم را نابود مكن ، از رحمتت مرا مأيوس منما . مناجات و دعا و گريه و زارى او چهل شبانه روز طول كشيد ، درندگان و وحوش بيابان به گريه اش گريستند ! چون به پايان چهل شبانه روز رسيد ، دو دستش را به جانب حق برداشت و عرضه داشت : الهى ! اگر دعايم را مستجاب و گناهم را بخشيده اى به پيامبرت خبر ده ، اگر دعايم را مستجاب نكرده اى و گناهم را نبخشيده اى و قصد عقوبت مرا دارى ، آتشى بفرست تا مرا بسوزاند ، يا به عقوبتى مبتلايم كن تا هلاكم گرداند ، در هر صورت مرا از رسوايى روز قيامت خلاص كن .

در اين هنگام اين آيه نازل شد :

( وَالَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَن يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللهُ وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَى مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ )(99) .

و كسانى كه هرگاه كار بدى از ايشان سر زند يا ستمى بر نفس خود كنند ، خدا را به ياد آرند و براى گناهانشان درخواست مغفرت كنند ، و كسى گناه بندگان را جز خدا نيامرزد ، و اصرار به آنچه كه انجام دادند نورزند و حال اينكه به زشتى معصيت آگاهى دارند .

( أُولئِكَ جَزَاؤُهُم مَغْفِرَةٌ مِن رَبِّهِمْ وَجَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الاَْنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَنِعْمَ أَجْرُ الْعَامِلِينَ )(100) .

پاداش عمل ايشان مغفرت و بهشت هايى است كه از زير درختان آنها نهرها جارى است ، در آن بهشت ها جاويد و ابدى هستند ، و چه نيكوست پاداش عمل كنندگان به برنامه هاى الهى .

پس از نزول اين دو آيه پيامبر بيرون آمدند و در حالى كه لبخند به لب داشتند دو آيه را مى خواندند و مى فرمودند : چه كسى مرا به آن جوان تائب مى رساند ؟

معاذ بن جبل گفت : يا رسول الله ! به ما خبر رسيده كه اين جوان در كوههاى بيرون مدينه است ، رسول خدا با اصحابش تا كنار كوه رفتند ، چون از او خبرى نيافتند ، به طلب او به بالاى كوه صعود نمودند ، او را بين دو سنگ ديدند ، دو دستش را به گردن بسته ، رويش از شدت تابش آفتاب سياه شده ، پلك چشمش از كثرت گريه افتاده و مى گويد : آقاى من ! خلقت مرا نيكو قرار دادى ، صورتم را زيبا ساختى ، نمى دانم نسبت به من چه اراده اى دارى ، آيا مرا در آتش جهنم مى سوزانى يا در جوار رحمتت جاى مى دهى ؟

پروردگارا ! خداوندا ! احسان تو به من بسيار رسيده ، بر اين عبد ناچيز نعمت عنايت كردى ، نمى دانم عاقبت كارم به كجا مى رسد ، به بهشت هدايتم مى كنى يا به جهنم مى برى ؟

خداوندا ! گناهم از آسمانها و زمين ، و از كرسى وسيع و عرش عظيمت بزرگتر است ، نمى دانم گناهم را مى بخشى يا در قيامت به رسوايى و ننگم مى برى ؟ دايم مى گفت و گريه مى كرد و خاك بر سر مى ريخت ، حيوانات دورش را گرفته بودند ، طيور بالاى سرش صف كشيده بودند و به گريه اش مى گريستند . رسول حق به او نزديك شد ، دستش را از گردنش باز كرد ، خاك از چهره اش پاك نمود ، و فرمودند : اى بهلول ! تو را بشارت باد كه آزاد شده خدا از آتش جهنمى ، سپس رو به اصحاب كردند و فرمودند : به گونه اى كه بهلول به تدارك گناه برخاست ، به تدارك گناه برخيزيد ، سپس دو آيه را تلاوت فرمودند و بهلول را به بهشت بشارت داد(101) .

 

توبه مردى از كارگزاران ستمكاران

عبد الله بن حمّاد از على بن ابى حمزه نقل مى كند كه مرا دوستى بود از نويسندگان امور ادارى بنى اميه ، به من گفت : از حضرت صادق (عليه السلام) اجازه بگير تا من خدمت آن بزرگوار برسم ، از حضرت اجازه گرفتم ، حضرت اجازه دادند ، وقتى بر حضرت وارد شد سلام كرد و نشست و گفت : فدايت شوم ، در دولت بنى اميه كارگزار بودم ، ثروت زيادى نصيب من شد در حالى كه براى به دست آوردن آن ثروت مقررات شرع را رعايت نكرده ام .

امام صادق (عليه السلام) فرمودند : اگر بنى اميه براى خود كاتبى نمى يافتند و غنيمتى به آنان نمى رسيد و جمعى از جانب ايشان نمى جنگيدند ، حق مرا به غارت نمى بردند . اگر مردم آنان را وامى گذاشتند و باعث قدرت آنان نمى شدند ، كارى از دست آنان برنمى آمد .

جوان به حضرت عرضه داشت : آيا براى من راه خروجى از اين بلاى عظيم وجود دارد ؟ حضرت فرمودند : اگر بگويم انجام مى دهى ؟ عرض كرد : آرى ، فرمودند : از تمام ثروتى كه از طريق ديوان بنى اميه به دست آورده اى دست بردار ، هر كه را مى شناسى مال او را به او برگردان و هر كه را نمى شناسى از جانب او صدقه بده ، من بهشت را از جانب خدا براى تو ضمانت مى كنم ، جوان سكوتى طولانى كرد ، سپس عرضه داشت : فدايت شوم انجام مى دهم .

على بن ابى حمزه مى گويد : جوان با ما به كوفه برگشت ، چيزى براى او نماند مگر اينكه نسبت به آن به دستور حضرت صادق (عليه السلام)عمل كرد .

او پيراهن بدنش را نيز در راه خدا داد ، براى او پولى جمع كردم ، لباسى خريدم و خرجى مناسبى براى او فرستادم ، چند ماهى نگذشت كه مريض شد ، به عيادت او رفتيم ، رابطه ما با او برقرار بود تا روزى به ديدنش رفتم ، در حال احتضار بود ، ديده اش را گشود و به من گفت : به خدا قسم امام صادق به عهدش وفا كرد ، گفت و از دنيا رفت . به كار دفن و مراسمش اقدام كرديم ، پس از زمانى خدمت حضرت صادق رسيدم ، فرمودند : به خدا قسم عهد خود را نسبت به دوستت وفا كرديم ، عرض كردم : فدايت شوم راست گفتى ، او به هنگام مرگش از عنايت شما خبر داد(102) .

 

توبه مردى باديه نشين از كفر و بت پرستى

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايند : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به سوى بعضى از جنگهايش در حركت بود ، به يارانش فرمودند : از بعضى از راههاى ميان دو گردنه ، مردى بر شما ظاهر مى گردد كه سه روز است پيمانى از ابليس بر عهده ندارد ، چيزى درنگ نكردند كه مردى بيابانى به جانب آنان آمد ، پوستش بر استخوانش خشكيده بود ، دو چشمش در حدقه پنهان مى نمود ، دو لبش از خوردن گياه بيابان به سبزى مى زد . در ابتداى برخوردش با سپاه ، سراغ رسول خدا را گرفت ، رسول حق را به او معرفى كردند ، به پيامبر عرضه داشت : اسلام را به من ارائه كن ، فرمودند : بگو اشهد ان لا اله الا الله وانى محمد رسول الله . گفت : به اين دو حقيقت اقرار كردم ، حضرت فرمودند : نمازهاى پنجگانه را بخوان ، روزه ماه رمضان را بگير ، گفت : پذيرفتم ، فرمودند : حج بجاى آور ، زكات بپرداز و از جنابت غسل كن . گفت : پذيرفتم . سپس شتر مرد بيابانى عقب ماند ، رسول خدا پس از اندكى حركت ايستادند و درباره مرد بيابانى از اصحابشان پرسيدند ، مردم به عقب برگشتند و به جستجوى وضع او برآمدند ، در آخر لشكرگاه ديدند پاى شتر او به گودالى از گودالهاى لانه موش صحرايى افتاده و گردن مرد بيابانى و شتر شكسته و هر دو از بين رفته اند . به رسول خدا خبر دادند ، دستور داد خيمه اى برپا كنند و او را غسل دهند ، پس از اينكه غسل داده شد ، پيامبر وارد خيمه شدند و او را كفن كردند ، آنگاه از خيمه خارج شدند در حالى كه از پيشانى مباركشان عرق سرازير بود ، به يارانشان فرمودند : اين مرد بيابانى در حال گرسنگى از دنيا رفت ، او كسى است كه ايمان آورد و ايمانش به ظلم و گناه آلوده نشد ، حور العين با ميوه هاى بهشت به جانب او شتافتند و دهانش را از آن ميوه ها پر كردند ، حور العينى مى گفت : يا رسول الله مرا از همسران او قرار ده و آن ديگر مى گفت مرا قرار ده(103) !

 

تو را رها نمى كنم

مامقانى گويد : عبدالله بن عمير مكنّى به ابووهب ، مردى دلاور و شجاع و در شهر كوفه نزديك بئر الجعده كه در قبيله هَمْدان است منزل داشت و همسرش از قبيله بنى نمرين قاسط بود .

روزى از خانه بيرون شد ، مشاهده كرد سپاهى انبوه و لشگرى فراوان به طرف نخيله ، سان مى دهند . پرسيد اين لشگر براى چيست و عزم كجا دارد و به جنگ چه كسى عازم است ؟

گفتند عازم كربلا براى جنگ با حسين (عليه السلام)هستند .

عبدالله گفت : به خدا سوگند من بى ترديد و شك به جنگ با كفار بسيار حريصم ، و جنگ با اين قوم را كه براى ريختن خون پسر پيامبر بيرون مى روند ثوابش را كمتر از جنگ با كافران نمى دانم و به ثوابش اميدوارم .

آنگاه به خانه درآمد و همسرش را از آن ماجرا خبر داد . آن زن صالحه شايسته گفت : انديشه خوبى كردى و به فكر مناسبى افتادى ، مرا هم با خود ببر . عبدالله شبانه با همسرش به سوى كربلا حركت كرد و شب هشتم به محضر حضرت حسين (عليه السلام)مشرف شد .

هنگامى كه روز عاشورا رسيد اول كسى كه به سوى لشگر حضرت حسين (عليه السلام)تير انداخت عمر سعد بود ، و اول كسى كه قدم به ميدان مبارزه بر ضد لشگر حق گذاشت و مبارز طلبيد يسار ، آزاد كرده پدر ابن زياد بود .

حبيب بن مظاهر و برير بن خضير خواستند به ميدان او روند حضرت حسين (عليه السلام)فرمود : شما در جاى خود باشيد . عبدالله بن عمير پيش آمد و از حضرت رخصت ميدان رفتن خواست .

حضرت به او نظر كرد ، مردى ديد گندم گون ، بلند قامت ، داراى بازوانى قوى ، فرمود : گمان دارم كه عبداللّه ، قرين و حريف مناسبى براى اين دشمن خداست . سپس او را براى مبارزه رخصت داد .

عبداللّه به ميدان تاخت . يسار گفت : كيستى كه به مبارزه با من بيرون شدى ؟ عبداللّه خود را معرفى كرد . يسار گفت : بازگرد كه توهم كفو و حريف من نيستى حريف من حبيب يا زهير است . عبداللّه گفت : حرام زاده مگر مبارزه و جنگ به فرمان توست كه هر كه را بخواهى بيايد و هر كه را نخواهى برگردد . اين بگفت و با يك ضربت كارى ، يسار را به خاك هلاك انداخت .

اين زمان همسر صالحه و وفادارش ستون خيمه را برگرفت و به سوى شوهر شتافت و گفت : پدر و مادرم فدايت براى ذريه پاك محمد (صلى الله عليه وآله)فداكارى كن . شوهر به سوى او نظر كرد ، خواست او را به خيمه بازگرداند نپذيرفت ، او جامه شوهر را مى كشيد و مى گفت تو را رها نمى كنم تا با تو يكجا شهيد شوم .

در « ابصارالعين » آمده : عبداللّه چون نتوانست همسر خود را از ميدان جنگ دور كند و او را به خيام حرم برگرداند به حضرت حسين (عليه السلام) متوسل شد . امام (عليه السلام)به ميدان آمد و به آن زن شيردل فرمود : خدا شما را از جانب خاندان پيامبر پاداش خير دهد ، به سوى حرم برگرد . خداى رحمتت كند جهاد بر زنان مقرر نيست .

زن اطاعت نموده به خيمه ها بازگشت ، عبداللّه در مبارزت همى كوشيد تا شربت شهادت نوشيد .

زن وقتى از شهادت شوى خود آگاه شد به سوى كشته شوهر شتافت و بر بالين او نشست و خاك و خون از چهره اش پاك مى كرد و مى گفت : بهشت بر تو گوارا باد . من از خدايى كه بهشت را روزى تو گردانيد درخواست مى كنم كه به زودى مرا به تو ملحق سازد .

شمر به غلام خود گفت برو اين زن را به شوهرش ملحق كن . آن نابكار غدار ، و مطرود از رحمت پروردگار پيش آمد و عمودى بر فرق آن زن صالحه زد كه مغز سرش پريشان شد و همانجا جان به جان آفرين تسليم كرد !

 

توسّل و توبه

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايند : در حرم خدا ، كنار مقام ابراهيم نشسته بودم ، پيرمردى آمد كه تمام عمرش را به گناه گذرانده بود ، به من نظرى انداخت و گفت :

نِعْمَ الشَّفيعُ اِلَى اللهِ لِلْمُذْنِبينَ .

براى اهل گناه ، شفيع خوبى نزد خداوند هستى !

آنگاه پرده كعبه را گرفت و اشعارى به اين مضمون زمزمه كرد :

« اى خداى مهربان ، به حق جدّ امام ششم ، به حق قرآن ، به حق على ، به حق حسن و حسين ، به حق زهرا ، به حق امامان ، به حق مهدى ، از خطاهاى بنده گنهكارت بگذر ! »

شنيد هاتفى مى گويد : اى پيرمرد ! گرچه گناهت عظيم بود ولى همه آن را به حرمت آنان كه مرا به آنها سوگند دادى بخشيدم ، اگر عفو گناه تمام اهل زمين را از من درخواست مى كردى مى بخشيدم ، مگر پى كننده ناقه صالح و قاتلان انبيا و ائمه(104) .

 

ثروت خداداده و دانش فراوان

فقيه و اصولى بزرگ ، چهره معروف علم و دانش و عبادت و عمل ، حجة الاسلام شفتى مشهور به سيد ، در ابتداى تحصيل در نجف اشرف به سر مى برد ، از نظر فقر و تهيدستى و ندارى و تنگدستى به او بسيار سخت مى گذشت . اكثر براى يك وعده غذا مشكل داشت ، ماندن در نجف براى او طاقت فرسا شد ، با رنج فراوان براى ادامه تحصيل ، خود را به حوزه اصفهان كه در آن روزگار از حوزه هاى پررونق و علمى شيعه بود رساند ، آنجا هم به مانند نجف به سختى زندگى و تنگى معيشت دچار بود .

روزى مقدار كمى پول از محلى براى او رسيد ، به بازار رفت كه براى خود و اهل بيتش غذا تهيه كند ، با خود فكر كرد كه با آن پول به اندازه سد جوع خود و اهل بيتش غذاى ارزانى تهيه نمايد .

از مرد قصابى يكدست جگر خريد و به جانب خانه روان شد ، در حالى كه از خريد خود خوشحال بود .

در ميان راه گذرش به خرابه اى افتاد ، مشاهده كرد سگى ضعيف و لاغر روى زمين افتاده ، در حالى كه چند بچه او به سينه اش چسبيده و مطالبه شير مى كنند ، ولى در پستان سگ گرسنه ضعيف شيرى وجود ندارد .

حالت سگ و ناله بچه هاى او ، سيد را كنار خرابه متوقف كرد ، در عين اينكه خود و اهل بيتش نسبت به آن غذا محتاج بودند ، ولى خواهش و ميل نفس را توجهى نكرد ، تمام جگر را به آنان خورانيد ، سگ دمى حركت داد و سرى به جانب آسمان برداشت ، گويى در عالم حيوانى خود از حضرت حق گشايش كار آن ايثارگر را درخواست كرد .

سيد مى فرمايد : زمان زيادى از ترحم من به آن سگ و توله هايش نگذشت كه از منطقه شفت ، مال هنگفتى نزد من آوردند و گفتند : ثروتمندى از آن ديار ثروتش را جهت معامله نزد امينى نهاده بود كه گفته بود منافعش را جهت سيد شفتى بگذاريد ، و پس از مرگم اصل مال و تمام منافعش را نزد سيد ببريد ، منافع مال مربوط به شخص سيد و اصل مال را در مصارفى كه معين شده خرج نمايد !

سيد آنچه را مربوط به خودش بود در راه تجارت گذاشت و از منافع آن املاكى تهيه كرد ، از منافع آن املاك و منافع تجارت ، علاوه بر رسيدگى به وضع مستمندان ، و پرداخت شهريه به اهل علم و حل مشكلات مردم ، مسجد باعظمتى را بنا نهاد كه امروز از مساجد آباد اصفهان و معروف به مسجد سيداست ، و قبر مطهر آن مرد بزرگ نيز در كنار آن مسجد در مقبره اى آباد قرار دارد .

 

ثواب زيارت امام رضا (عليه السلام)

در اين قسمت براى شما عزيزان كه در كشور اسلامى ايران و مهد تشيع و خانه اهل بيت (عليهم السلام) به سر مى بريد و مى توانيد به آسانى به زيارت حضرت رضا (عليه السلام) مشرف شويد ، روايتى را درباره فضيلت زيارت آن حضرت از « كامل الزيارات » كه يكى از معتبرترين كتاب هاى شيعه است نقل مى كنم تا ببينيد و بيابيد كه اين عمل مستحب در قيامت چه بهره عظيمى به انسان مى رساند .

حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) مى فرمايد : كسى كه قبر فرزندم را زيارت كند براى او نزد خدا هفتاد حج مقبول است . راوى مى گويد : گفتم : هفتاد حج ؟ ! فرمود : آرى ، هفتصد حج . گفتم : هفتصد حج ؟ فرمود : آرى ، هفتاد هزار حج . گفتم : هفتاد هزار حج ؟ فرمود : چه بسا حجى كه پذيرفته نشود ; كسى كه او را زيارت كند و يك شب در آن منطقه بخوابد مانند اين است كه خدا را در عرشش زيارت كرده است . گفتم : مانند كسى است كه خدا را در عرشش زيارت كرده است ؟ فرمود : آرى ، هنگامى كه قيامت برپا مى شود چهار نفر از اوّلين و چهار نفر از آخرين بر عرش قرار دارند ، اما چهار نفر اوّلين : نوح و ابراهيم و موسى و عيسى است ; اما چهار نفر آخرين : محمد و على و حسن و حسين است ; سپس نخ ترازى كشيده مى شود ـ كه خوبان را از بدان جدا مى كند ـ پس زائران قبور ما با ما قرار مى گيرند ، از نظر برترين درجه ، و نزديك ترينشان به عطا و بخشش ، زائران قبر فرزندم على ] بن موسى الرضا [ هستند(105) .

 

جان خود را براى عفت فدا كرد

هنگامى كه در شهر بصره ستمكارى به نام برقعى خروج كرد ، گروه زنگيان و اوباش گرد او جمع آمدند . روزى دخترى علوى تبار را گرفتند و آوردند تا با وى درآميزند و دامن عفتش را لكه دار كنند . دختر چون خطر تباهى ديد به برقعى گفت : مرا نجات ده تا دعايى به تو بياموزم كه شمشير بر تو كارگر نيفتد ! برقعى گفت : بياموز . دختر گفت : تو چه دانى كه دعا مستجاب مى شود يا نه ، پس نخست بر من امتحان كن . آن گاه دعايى خواند و بر خود دميد ، سپس برقعى با ضربتى سخت شمشيرى بر دختر نواخت كه در جا كشته شد !! برقعى دانست كه هدف دختر حفظ عفت و پاكدامنى خود بوده است(106) .

 

جوان پرهيزكار و بيدار

مردى از انصار مى گويد : روز بسيار گرمى همراه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در سايه درختى قرار داشتيم ، مردى آمد و پيراهن از بدن خارج كرد ، و شروع كرد روى ريگهاى داغ غلطيدن . گاهى پشت و گاهى شكم ، و گاهى صورت بر آن ريگها مى گذاشت و مى گفت : اى نفس ! حرارت اين ريگها را بچش كه عذابى كه نزد خداست از آنچه من به تو مى چشانم عظيم تر است .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اين منظره را تماشا مى كرد ، وقتى كار آن جوان تمام شد و لباس پوشيد ، و رو به ما كرد كه برود ، نبى اسلام با دست به جانب او اشاره فرمودند و از او خواستند كه نزد حضرت بيايد ، وقتى نزديك حضرت رسيد به او فرمودند : اى بنده خدا ! كارى از تو ديدم كه از كسى نديدم ، علت اين برنامه چيست ؟ عرضه داشت : خوف از خدا ، من با نفس خود اين معامله را دارم تا از طغيان و شهوت حرام در امان بماند !

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمودند : از خدا ترسانى و حق ترس را رعايت كرده اى ، خداوند به وجود تو به اهل آسمانها مباهات مى نمايد ، سپس به اصحابش فرمودند : اى حاضرين ! نزديك اين دوستتان بياييد تا براى شما دعا كند ، همه نزديك آمدند و او بدين صورت دعا كرد :

اَللّهُمَّ اجْمَعْ اَمْرَنا عَلَى الْهُدى وَاجْعَلِ التَّقْوى زادَنا وَالْجَنَّةَ مَآبَنا .

خداوندا ! برنامه زندگى ما را بر هدايت متمركز كن ، تقوا را زاد ما و بهشت را بازگشتگاه ما قرار بده(107) .

 

جوان خائف

يكى از ياران پيامبر مى گويد : روز بسيار گرمى پيامبر خدا در ميان ما در سايه درختى خود را از حرارت آفتاب دور نگاه داشت . ناگهان مردى آمد و پيراهنش را از بدنش در آورد و شروع كرد به غلط زدن روى ريگ هاى داغ ، گاهى پشتش را و گاهى رويش را به حرارت آن ريگ ها داغ مى كرد و مى گفت : بچش ! آنچه از عذاب نزد خداست ، سخت تر از كارى است كه تو انجام مى دهى !

پيامبر كار او را مى نگريست تا آن مرد از عملش فارغ شد و لباسش را پوشيد و روى به رفتن كرد . پيامبر با دستش به او اشاره فرمود و او را نزد خود خواست و گفت : اى بنده خدا ! كارى را از تو ديدم كه از ديگر مردم نديده بودم ، چه عاملى تو را به اين كار واداشت ؟ گفت : خوف از خدا . پيامبر فرمود : بى ترديد حق خوف از خدا را ادا كردى ، پروردگارت به اهل آسمانها به خاطر تو مباهات مى كند ; سپس رو به اصحابش كرد و فرمود : اى حاضرين ! نزد او برويد تا براى شما دعا كند . پس نزد او رفتند و او هم براى آنان دعا كرد و در دعايش گفت : پروردگارا كار ما را بر هدايت قرار ده ، و تقوا را توشه ما مقرّر فرما ، و بهشت را جايگاه ما كن(108) .

 

 

 

جوان عابد و توجه به خطر گناه

امام باقر (عليه السلام) مى فرمايند : زنى بدكاره با جوانانى از بنى اسراييل براى به فتنه انداختن آنان روبرو شد ، بعضى از آنان گفتند : اگر فلان عابد او را ببيند از راه به در مى رود ، زن بدكاره چون گفتار آنان را شنيد گفت : به خدا قسم به منزلم نمى روم مگر اينكه او را به فتنه اندازم ، چون قسمتى از شب گذشت به در خانه عابد آمد و در زد ، عابد در را باز نكرد ، زن فرياد زد : مرا راه بده ، عابد امتناع كرد ، زن گفت : عده اى از جوانان بنى اسراييل مرا به كار زشت دعوت كرده اند ، اگر مرا پناه ندهى كارم به رسوايى خواهد كشيد !

عابد وقتى سخن او را شنيد در را باز كرد ، وقتى وارد خانه شد لباسش را بيرون آورد ، عابد وقتى زيبايى او را ديد دچار وسوسه شد ، دست بر بدن او گذاشت ، سپس توجهى عميق به خود كرد ، به جانب آتش زير ديگ رفت ، دست بر آتش گذاشت ، زن گفت : چه مى كنى ؟ گفت : دستى كه به بدن نامحرم رسيده مى سوزانم ، زن از خانه در آمد و به نزد مردم رفت ، گفت : به داد صاحب اين خانه برسيد كه دست بر آتش گذاشته ، آمدند و ديدند دستش سوخته(109) .

 

جوان عاق شده و مادر

در « تفسير نيشابورى » آمده : در عصر پيامبر اسلام جوانى به مرز مرگ رسيد . از حضرت ختمى مرتبت درخواست شد كه از آن جوان عيادت كند . حضرت به بالين او آمد ، در حالى كه زبان جوان از شهادت به مراتب ايمان بسته بود ! حضرت پرسيدند : آيا تارك نماز بوده ؟ گفتند : نه . فرمود : از پرداخت زكات امتناع داشته ؟ گفتند :نه . فرمود : عاق پدر بوده ؟ گفتند : نه . فرمود : عاق مادر است ؟ گفتند : آرى . پس مادر او را احضار فرمودند و از او خواستند وى را حلال كند و از او درگذرد ، عرضه داشت : چگونه از او گذشت كنم در حالى كه به صورتم سيلى زده و چشمم را معيوب كرده . حضرت فرمود : آتش بياوريد . مادر پرسيد : آتش براى چه مى خواهيد ؟ فرمود : مى خواهم به جزاى عملى كه اين جوان مرتكب شده او را بسوزانم ! مادر عرضه داشت : من هرگز راضى نمى شوم او را بسوزانيد ، زيرا نه ماه در شكمم بوده و با شيره جانم پرورش يافته ، و دو سال او را شير داده ام و تربيتش كرده ام و سالها در كنارم بوده ، اگر بناست او را بسوزانيد من از او گذشت مى كنم تا از سوختن نجات يابد .

مادرى كه مربّى مجازى است راضى نمى شود فرزندش را كه نسبت به او خطا كرده بسوزانند ، چگونه خداى كريم كه مربى حقيقى انسان است و آدمى را از نقص به كمال رسانده و انسان بر اثر ضعف اراده و جهالت و نادانى گاهى نسبت به او دچار لغزش شده راضى مى شود كه بنده اش را به آتش بسوزاند ؟ هَيْهَاتَ أَنْتَ أَكْرَمُ مِنْ أَنْ تُضَيِّعَ مَنْ رَبَّيْتَهُ .

 

چرا خوبان را عذاب مى كنى

حضرت باقر (عليه السلام) فرمود : خدا به شعيب وحى كرد : از قوم تو صد هزار نفر را عذاب مى كنم ، چهل هزار نفر از اشرار و شصت هزار نفر از خوبان . گفت : پروردگارا ! عذاب اشرار در جاى خود صحيح است ، خوبان چرا ؟ خدا وحى فرمود : خوبان ، نسبت به اشرار خيرخواهى نكردند و از بديها بازشان نداشتند و به آنان اعتراض نكردند و به خاطر خشم من بر آنان خشم نگرفتند(110) .

 

 

 

چرا ما را آفريد ؟

جعفر بن عماره از پدرش روايت مى كند كه گفت : « از حضرت صادق (عليه السلام)پرسيدم خدا انسان ها را براى چه هدفى آفريد » ؟ امام فرمود : « خداى بزرگ انسان را بيهوده نيافريد و باطل و بى جهت وا نگذاشت ، بلكه براى اظهار قدرتش آفريد و براى اين كه طاعتش را به آنان تكليف كند ، در نتيجه به خاطر طاعتش مستوجب رضايتش شوند ; و آنان را نيافريد تا از جانب آنان منفعتى جلب كند و زيان و خسارتى دفع نمايد ، بلكه آنان را آفريد تا سودى به آنان رساند و ايشان را به نعمت هاى ابد برساند »(111) .

 

چرا مرا به پيامبرى برگزيدى ؟

صاحب كتاب « انيس اللّيل » از كتاب « زينة المجالس » نقل مى كند كه در حديث آمده : وقتى موسى در مقام راز و نياز به پروردگار عرضه داشت : به كدام خصلت از خصايل ، به رضايت و خوشنودى تو اختصاص يافتم ؟ خطاب رسيد : وقتى كه گوسفندان شعيب را مى چراندى و به كار چوپانى اشتغال داشتى در يك روز تابستانى كه هوا حرارت زيادى داشت بزغاله اى از گله گريخت ، تو دنبال آن روان شدى و مسافت زيادى رفتى و از زيادى حرارت و بسيارى حركت به رنج و زحمت افتادى ، چون به آن حيوان رسيدى او را در كنار گرفتى و گفتى مرا و خودت را به مشقت انداختى ، سپس او را به دوش گرفتى و به گله بازگرداندى ، پس به خاطر مهر و محبتى كه به او ورزيدى تاج اصطفا بر سرت نهادم و كمربند كرامت بر كمرت بستم و تو را به مقام رسالت و نبوت برگزيدم(112) .

 

چگونه بايد خالص شد

پيامبر در ضمن روايتى بسيار مفصل ، به معاذ بن جبل براى خالص شدنش سفارشاتى دارند كه دانستنش بر همه مؤمنان واجب است . در بخشى از آن روايت به معاذ مى فرمايد :

زبانت را از بدگويى به برادران دينى ات و قاريان قرآن قطع كن ، گناهانت را بر عهده خود گير ، بر عهده برادران دينى ات بار مكن ، با زشت گويى از ديگران خود را از عيوب پاك مدار ، با پايين بردن برادرانت خود را بالا مبر ، با كارهايت ريا مكن ، با امور دنيايى و مادى آخرت نمايى نداشته باش ، در نشست و برخاستت فحش مده كه به خاطر اخلاق بدت از تو بپرهيزند ، در حالى كه كسى نزدت قرار دارد درِ گوشى با كسى حرف نزن ، بر مردم تكبّر نورز كه همه خوبى هاى دنيا از تو قطع مى شود ، وحدت مردم را به پراكندگى نينداز كه سگان دوزخ پاره پاره ات خواهند كرد . . .  .

معاذ مى گويد به پيامبر خدا گفتم : چه كسى طاقت اين خصلت ها را دارد ؟ فرمود : معاذ بر كسى كه خدا بر او آسان گيرد آسان است(113) .

در هر صورت اخلاص در نيت و عمل چه در پنهان و چه در آشكار از توصيه هاى بسيار مهم حضرت حق به رسول باكرامت اسلام و به همه امت است .

 

 

 قبلفهرستبعد
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation