بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای بحارالانوار جلد 5, محمود ناصرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAHAR001 -
     BAHAR002 -
     BAHAR003 -
     BAHAR004 -
     BAHAR005 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

(75) حكومت امام زمان (عج ) 

از امام صادق عليه السلام روايت شده است :
هنگامى كه امام زمان قيام نمود، به عدالت حكم مى كند و در حكومت او ظلم و ستم از بين مىرود و راهها امن مى گردد، بركات زمين آشكار مى شود، هر حقى به صاحبش مى رسد،پيروان هيچ مذهبى نمى ماند مگر اينكه مسلمان شده و مؤمن شناخته مى شوند و خداوند مىفرمايد: هر كس در زمين و آسمان از روى ميل و رغبت تسليم او مى شوند...
سپس امام صادق عليه السلام فرمود:
حكومت ما آخرين حكومتها خواهد بود پيش از ما گروهها حكومت خواهند كرد (خداوند به همهقدرت مى دهد روى زمين حكومت كنند ولى نتوانند حق را به طور شايسته پياده كنند).
آنگاه كه روش حكومت ما را ديدند، نگويند اگر حكومت به دست ما هم مى افتاد، مى توانستيممانند اينها (حكومت امام زمان ) حكومت كنيم .(99)


(76) ظهور صاحب الزمان (عج ) 

سيد حميرى مى گويد:
من ابتدا غالى مذهب بودم (100) و عقيده داشتم محمد بن حنيفه امام است مدتها چنين گمراهبودم تا اينكه خداوند بر من منت نهاد و به وسيله امام صادق عليه السلام هدايت كرد و ازآتش نجات داد و به راه راست راهنمايى نمود و نشانه هايى از آن بزرگوار ديدم كهبرايم يقين حاصل شد كه او حجت خدا بر تمام مردم است و همان امامى است كه اطاعتش برهمه لازم مى باشد.
روزى عرض كردم :
يابن رسول الله ! اخبارى از پدران بزرگوارتان در مورد غيبت يكى از اماماننقل شده ، بفرماييد كدام يك از شما غايب مى شوند؟
حضرت فرمود:
اين غيبت براى ششمين فرزند از نسل من پيش خواهد آمد كه او دوازدهمين امام پس از پيامبراكرم است و اول آنها اميرالمؤمنين و آخر آنها قائم بحق ، بقية الله در زمين و صاحب زماناست او روزى ظهور كرده و دنيا را پر از عدل و داد مى كند همانطور كه پر از ظلم و ستم وجور شده .(101)


بخش دوم : معاصرين چهارده معصوم ، نكته ها و گفته ها 
(77) نمونه اى از جنايات خلفاى عباسى  

هنگامى كه منصور دوانيقى ساختمان هاى بغداد را مى ساخت ، دستور داد، هر چه بيشتر بهجستجوى فرزندان على عليه السلام پرداخته ، هر كس را پيدا كردند دستگير نموده درلاى ديوارهاى ساختمانهاى بغداد بگذارند.
روزى پسر بچه زيبايى از فرزندان حسن مجتبى عليه السلام را دستگير نمودند و او رابه بنا تحويل دادند و دستور داد او را در لاى ديوار بگذارد و چند نفر جاسوس مورداعتمادش را گماشت كه مواظب كار بنا بوده و ببينند آن پسر بچه را در لاى ديوار بگذارد.
بنا از ترس جان خود مطابق دستور، پسر بچه را در ميان ديوار گذاشت ، ولى دلش بهحال او سوخت ، در ديوار سوراخى گذاشت تا پسرك بتواند تنفس ‍ كند و آهسته به او گفت:
ناراحت نباش ! صبر كن ! شب كه شد من تو را از لاى اين ديوار نجات خواهم داد. شب كهفرا رسيد بنا در تاريكى شب آمد و پسر بچه سيد را از لاى آن ديوار بيرون آورد و بهاو گفت :
تو را آزاد كردم هر طور شده خودت را پنهان كن ! و مواظب خود من و كارگرانى كه با منكار مى كنند باش ! مبادا ما را به كشتن دهى ، اكنون كه در اين تاريكى شب تو را از لاىديوار خارج كردم بدان جهت است كه روز قيامت نزد جدترسول الله شرمنده نباشم و حضرت مرا در پيشگاه خداوند به محاكمه نكشاند.
سپس با ابزار بنايى كمى از موى سر آن پسرك را چيد، دوباره به او تاءكيد كرد كهخود را پنهان كن و مبادا پيش مادرت برگردى . پسر بچه گفت :
حال كه نبايد پيش مادرم بروم ، به مادرم اطلاع بده كه من نجات يافته ام و فرارى هستم، تا نگران من نباشد و كمتر گريه كند، آنگاه رو به فرار گذاشت ولى نمى دانست كجابرود، عاقبت راهى را بدون هدف پيش گرفت و گريخت و معلوم نشد كجا رفت . او آدرسمادرش را در اختيار بنا گذاشت . بنا مى گويد:
من به همان آدرس به سوى خانه مادرش حركت كردم ، وقتى به نزديك خانه رسيدم ،زمزمه گريه و ناله مانند زمزمه زنبور شنيدم ، فهميدم كه صداى گريه مادر همان پسربچه است ، نزد او رفتم و جريان فرزندش را به اونقل كردم و موى سر پسرش را نيز به او دادم و به خانه برگشتم .(102)


(78) نماز در زير رگبار تير 

رسول خدا صلى الله عليه و آله با سربازان اسلام براى سركوبى عده اى از مشركينحركت نمود.
در اين پيكار زنى تازه عروس اسير مسلمان شد كه شوهرش در مسافرت بود.
هنگامى كه از سفر برگشت اسارت زنش را به او خبر دادند، او در تعقيب لشكر اسلام راهافتاد.
پيغمبر اسلام در محلى فرود آمد و دستور داد عمار پسر ياسر و عباد پسر بشر نگهبانىكنند؟
اين دو سرباز شب را به دو قسمت تقسيم كردند. بنا شد قسمتاول شب را عباد و قسمت دوم را عمار پاسدارى كنند.
عمار به خواب رفت و عباد از فرصت استفاده نمود و به نماز ايستاد كه در آندل شب راز و نيازى با آفريدگار خود داشته باشد.
در آن وقت شوهر زند رسيد، شبهى را ديد ايستاده است . از تاريكى شب نفهميد كه او انساناست يا چيز ديگر.
تيرى به سوى او شليك كرد، تير بر پيكر عباد نشست ، عباد نماز را ادامه داد و قطعنكرد.
پس از آن تيرى ديگر انداخت . آن هم بر پيكر وى رسيد.
عباد نمازش را كوتاه نمود، به ركوع و سجود رفت و سلام گفت و نماز را تمام كرد. آنگاهعمار را بيدار كرد و او را از آمدن دشمن باخبر ساخت .
وقتى كه عمار او را در آن حال ديد كه چند تير بر بدنش اصابت كرده او را سرزنش كردهو گفت :
چرا در تير اول بيدارم نكردى ؟
عباد گفت :
هنگامى كه تيرها به سوى من شليك شدند من در نماز بودم ومشغول خوانده سوره (كهف ) بودم و نخواستم آن سوره را ناتمام بگذارم . چون تيرها پىدر پى آمد به ركوع و سجود رفته و نماز را تمام كردم و تو را بيدار نمودم . اگر نمىترسيدم از اين كه دشمن به من رسيده و به پيغمبر صلى الله عليه و آله صدمه اىبرساند و در پاسدارى كه به عهده من گذاشته شده كوتاهى كرده باشم ، هرگز نمازرا كوتاه نمى كردم اگر چه كشته مى شدم .
دشمن كه فهميد مسلمانان از آمدن او باخبرند پا به فرار گذاشت و رفت .(103)


(79) گزارشى از قبر و برزخ  

اصبغ بن نباته يكى از ياران برجسته اميرالمؤمنين عليه السلام مى گويد:
سلمان از طرف على عليه السلام استاندار مدائن بود و من پيوسته با او بودم . سلمانمريض شد و در بستر افتاده بود، من به عيادتش رفتم . آخرين روزهاى عمرش بود، به منفرمود:
اى اصبغ ! رسول خدا صلى الله عليه و آله به من خبر داده هرگاه مرگم فرا رسيدمردگان با من سخن خواهند گفت . تو با چند نفر ديگر مرا در تابوت نهاده و بهقبرستان ببريد تا ببينم وقت مرگم رسيده يا نه ؟! به دستور سلمانعمل كرديم . او را به قبرستان برديم و بر زمين رو به قبله نهاديم . با صداى بلندخطاب به مردگان گفت :
سلام بر شما اى كسانى كه در خانه خاك ساكنيد و از دنيا چشم پوشيده ايد، جواب نيامد.
دوباره فرياد زد:
سلام بر شما اى كسانى كه لباس خاك به تن كرده ايد و سلام بر شما اى كسانى كهبا اعمال دنياى خود ملاقات نموده ايد و سلام بر شما اى منتظران روز قيامت . شما را بهخدا و پيغمبر سوگند مى دهم يكى از شما با من حرف بزند، من سلمان غلامرسول الله هستم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به من وعده داده كه هرگاه مرگم نزديك شد، مرده اى با منسخن خواهد گفت :
سلمان پس از آن كمى ساكت شد. ناگاه از داخل قبرى صدايى آمد و گفت :
سلام بر شما اى صاحب خانه هاى فانى و سرگرم شدگان به امور دنيا. ما مردگان ،سخن تو را شنيديم و هم اكنون به جواب دادن به شما آماده ايم ، هر چه مى خواهى سؤال كن ! خدا تو را رحمت كند!
سلمان : اى صاحب صدا! آيا تو اهل بهشتى يااهل جهنم ؟
مرده : من از كسانى هستم كه مورد رحمت و كرم خدا قرار گرفته ام و اكنون در بهشت(برزخى ) هستم .
سلمان : اى بنده خدا! مرگ را برايم تعريف كن ! و بگو مرحله مرگ را چگونه گذراندى وچه ديدى و با تو چه كردند؟
مرده : اى سلمان ! به خدا سوگند اگر مرا با قيچى ريز ريز مى كردند از مشكلات مرگبرايم آسان تر بود، بدان كه من در دنيا از لطف خدااهل خير و نيكى بودم ، دستورات الهى را انجام مى دادم ، قرآن مى خواندم ، در خدمت پدر ومادر بودم ، در راه خدا سعى و كوشش داشتم ، از گناه دورى مى كردم ، به كسى ظلم نمىكردم و شب و روز در كسب روزى حلال كوشا بودم تا به كسى محتاج نباشم ، در بهترينزندگى غرق نعمتها بودم كه ناگهان به بستر بيمارى افتادم . چند روزى از بيماريمگذشت لحظات آخر عمر رسيد، شخص تنومند و بد قيافه اى در برابرم حاضر شد. اواشاره اى به چشمم كرد نابينا شدم و اشاره اى به گوشم كرد كر شدم و به زبانماشاره نمود لال شدم . خلاصه تمام اعضاء بدنم از كار افتاد. در اينحال صداى بستگانم بلند شد و خبر مرگم منتشر گرديد.
وحشت در دروازه برزخ
در همين موقع دو شخص زيبا آمدند، يكى در طرف راست و ديگرى در طرف چپ من نشستند وبر من سلام كردند و گفتند:
ما نامه اعمالت را آورده ايم ، بگير و بخوان ! ما دو فرشته اى هستيم كه در همه جا همراهتو بوديم و اعمال تو را مى نوشتيم .
وقتى نامه كارهاى نيكم را گرفتم و خواندمخوشحال شدم اما با خواندن نامه گناهان اشكم جارى شد. ولى آن دو فرشته به منگفتند:
تو را مژده باد! نگران نباش ! آينده ات خوب است .
سپس عزرائيل روحم را به طور كلى گرفت . صداى گريهاهل و عيالم بلند شد و عزرائيل به آنها نصيحت مى كرد و دلدارى مى داد. آنگاه روح مراهمراه خودش برد و در پيشگاه خداوند قرار گرفتم و از روح من راجع بهاعمال كوچك و بزرگ سؤال شد. از نماز، روزه ، حج ، خواندن قرآن ، زكات و صدقه ،چگونه گذراندن عمر، اطاعت از پدر و مادر، آدم كشى ، خوردنمال يتيم ، شب زنده دارى و امثال اين امور پرسيدند.
سپس فرشته اى روحم را به سوى زمين بازگرداند.
مرا غسل دادند، در آن وقت روحم از غسل دهندگان تقاضاى رحم و مدارا مى كرد و فرياد مىزد با اين بدن ضعيف مدارا كنيد به خدا همه اعضايم خرد است . ولىغسل دهنده ابدا گوش نمى داد. پس از غسل و كفن به سوى قبرستان حركت دادند در حالىكه روحم همراه جنازه ام بود...تا اينكه مرا بهداخل قبر گذاشتند. در قبر وحشت و ترس زيادى مرا فرا گرفت ، گويى مرا از آسمانبه زمين پرت كردند...پس از آن به طرف خانه برگشتند، با خود گفتم :
اى كاش من هم با اينها به خانه بر مى گشتم . از طرف قبر ندايى آمد: افسوس ‍ كه اينآرزويى باطل است ، ديگر برگشتن ممكن نيست .
از آن جواب دهنده پرسيدم : تو كيستى ؟
گفت : فرشته منبه (بيدارگر) هستم من از جانب خداوند ماءمورماعمال همه انسانها را پس از مرگ به آنها خبر دهم .
سپس مرا نشانيد و گفت :
اعمالت را بنويس !
گفتم : كاغذ ندارم .
گوشه كفنم را گرفت و گفت : اين كاغذت ، بنويس !
گفتم : قلم ندارم .
گفت : انگشت سبابه ات قلم تو است .
گفتم : مركب ندارم .
گفت : آب دهانت مركب تو است .
آنگاه او هر چه مى گفت ، من مى نوشتم ، همه اعمال كوچك و بزرگ را گفت و من نوشتم ...
سپس نامه عملم را مهر كرد و پيچيد و به گردنم انداخت ، آنقدر سنگين بود گويى كهكوههاى دنيا را به گردنم افكنده اند!
آنگاه فرشته منبه رفت ، فرشته نكير منكر آمد از من سؤالاتى نمود، من به لطف خدا همهسؤال هاى نكير و منكر را درست جواب دادم ، آن وقت مرا به سعادت و نعمتها بشارت داد ومرا در قبر خوابانيد و گفت : راحت بخواب !
آنگاه از بالاى سرم دريچه اى از بهشت برويم باز كرد و نسيم بهشتى در قبرم مى وزد.تا چشم كار مى كرد قبرم وسعت پيدا كرد. سپس كلمه شهادتين را بر زبان جارى كرد وگفت : اى كسى كه اين سؤال را از من كردى سخت مواظباعمال خويش باش ! كه حساب خيلى مشكل است ! و سخنش قطع شد.
سلمان گفت : مرا از تابوت بيرون آريد و تكيه دهيد، آنها چنين كردند. نگاهى به سوىآسمان كرد و گفت :
اى كسى كه اختيار همه چيزها به دست توست ، به تو ايمان دارم و از پيامبرت پيروىكردم و كتابت را نيز قبول دارم ...آنگاه لحظات مرگ سلمان فرا رسيد و اين مرد پاك چشماز جهان فرو بست .(104)


(80) مرگ ابولهب آيينه عبرت  

پس از شكست كفار در جنگ بدر، ابو سفيان به مكه برگشته بود، ابولهب از او پرسيد:
علت شكست لشكر، در جنگ بدر چه بود؟
ابو سفيان گفت :
مردان سفيد پوش را بين زمين و آسمان ديدم كه هيچ كس توان مقاومت در برابر آنها رانداشت .
ابو رافع (غلام عباس ) گفت :
آنها ملائكه بودند كه از جانب خداوند آمدند پيامبر را يارى كنند.
ابولهب از شنيدن اين سخن بر آشفت ابو رافع را محكم زد كه چرا اين حرفى را گفتى تامردم به محمد بگروند.
ام الفضل همسر عباس عمود خيمه را برداشت و بر سر ابولهب كوبيد كه سرش شكست .
ابولهب پس از آن هفت شب زنده ماند و خداوند او را به مرض طاعون مبتلا نمود براى اين كهمرضش مسرى بود همه مردم ، حتى فرزندانش از ترس او را ترك نمودند، در خانه تنهامرد و سه روز دفنش نكردند پس از سه روز او را كشيده در بيرون مكه انداختند، آن قدرسنگ بر او ريختند تا زير سنگها پنهان شد.(105) بدين گونه حتى دفن معمولى نيزبر او قسمت نشد.


(81) رمز سقوط ملت ها 

پس از شكست خاندان بنى اميه ، بنى عباس روى كار آمدند و زمام خلافت را به دستگرفتند.
در زمان منصور دوانيقى ، محمد بن مروان (پسر مروان حمار وليعد پدرش ‍ بود به زندانافتاد.
روزى به منصور گفتند:
محمد بن مروان در زندان تو است ، خوب است او را احضار كنى و از جريانى كه بين او وپادشاه نوبه پيش آمده ، بپرسى .
دستور داد احضارش كردند.
منصور گفت : محمد! گفتگويى كه بين تو و پادشاه نوبه اتفاق افتاده مى خواهم ازخودت بشنوم .
محمد گفت :
هنگامى كه در آخر حكومتمان شكست خورديم ، از اينجا فرار كرده به جريره نوبه پناهندهشديم . وقتى كه خبر ما به پادشاه نوبه رسيد دستور داد خيمه هاى شاهانه براى مازدند و وسايل زندگى از هر لحاظ آماده كردند، به طورى كه مردم نوبه از ديدن آنهاتعجب مى كردند. روزى پادشاه نوبه كه مردى بلند قد، كم مو و پابرهنه بود، بهديدار ما آمد و سلام كرد و بر روى زمين نشست .
از او پرسيدم : چرا روى فرش نمى نشينى ؟
پاسخ داد:
من پادشاهم و سزاوار است كسى كه خداوند مقام او را بالا برده ، تواضع كند، به اين جهتروى خاك نشستم .
سپس به من گفت :
شما چرا با چهارپايان خود زراعت مردم را پايمال مى كنيد با اينكه فساد و تبه كارى دردين شما حرام است . مسلمان نبايد در روى زمين فساد كند.
گفتم :
اطرافيان ما از روى جهالت اين گونه كارها را مى كنند.
گفت :
چرا شراب مى خوريد خوردن شراب براى شما حرام است و نبايد مسلمان شراب بخورد.
گفتم : گروهى از جوانان ما از روى نادانى مرتكب چنين كارى مى شوند.
گفت : چرا لباسهاى حرير مى پوشيد و با طلا زينت مى كنيد با اينكه اينها طبق گفتهپيغمبرتان براى شما حرام است ، مسلمان بايد از اينها پرهيز كند.
گفتم : خدمتگزاران غير عرب ما اين كارها را مى كنند و ما نمى خواهيم بر خلاف خواستهآنها رفتار كنيم .
ديدم خيره خيره به من نگاه كرد و گفت :
آرى ، خدمتگزاران ما، جوانان ما چنين مى كنند، سپس از روى استهزاء سخنان مرا تكرار كرد.
آنگاه گفت :
محمد! چنين نيست كه تو مى گويى . بلكه حقيقت مطلب اين است كه شما ملتى بوديد وقتىبه رياست رسيديد به زيردستان ستم كرديد و دستورات دينى خود را زير پا گذاشتيدبه آنها عمل نكرديد. خداوند هم طعم كيفر كردار شما را چشاند، لباس عزت را از تن شماكند و جامه ذلت بر شما پوشانيد.
هنوز غضب خداوند درباره شما به آخر نرسيده ، دنباله دارد كه وقت آن خواهد رسيد.
ولى من مى ترسم در سرزمين ما عذاب الهى به شمانازل شود و كيفر تو دامن ما را نيز بگيرد. زودتر از اينجا كوچ كنيد و از خاك من بيرونرويد و ما نيز از كشور نوبه خارج شديم .(106)
آرى بزرگترين رمز سقوط يك ملت فساد و تبه كارى است ، بخصوص فسادفرمانروايشان .


(82) من يا تو؟ 

مردى از ابو عمرو فرزند علا حاجتى خواست . ابو عمرو وعده داد حاجت او را بر آوردهسازد. اتفاقا مانعى پيش آمد او نتوانست به وعده خودعمل كند. مرد ابو عمرو را ديد و گفت : ابوعمر! تو به من وعده دادى ولى وفا نكردى .ابوعمر: درست است . اكنون بگو ببينم كدام يك از ما بيشتر ناراحت و غمگين هستيم ، من ياتو؟
مرد: البته كه من ، چون حاجتم بر آورده نشد.
ابوعمرو: نه ، چنين نيست ، بلكه من بيشتر از تو ناراحت و غمگينم .
مرد:
- چرا و چگونه ؟
ابوعمرو: براى اين كه من به تو وعده دادم حاجتت را بر آورده سازم ، تو به خاطر وعده منشب را با شادى و سرور گذراندى ، اما من شب را در فكر و غم انجام وعده به سر بردمكه چگونه به وعده خود وفا كنم و قضا و قدر مانع از آن شد و اينك به ديدار يكديگررسيديم ، تو مرا با ديده حقارت مى بينى و من تو را با چشم بزرگوارى و حقا سزاواراست من بيشتر از تو غم و غصه بخورم .(107)


(83) دروغ شاخدار 

روزى معاويه به سعد بن وقاص گفت :
چرا در خونخواهى امام مظلوم (عثمان ) به من يارى نكردى ؟ خوب بود در اين مورد به منكمك مى نمودى !
سعد گفت :
مى دانى كه من در كنار تو با على مى جنگيدم . اما از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آلهشنيدم به على عليه السلام مى فرمود:
تو نسبت به من ، مانند هارون نسبت به موسى هستى .
معاويه گفت :
تو اين سخن را از رسول خدا شنيدى ؟
سعد گفت :
آرى ! اگر نشنيده باشم اين دو گوشم كر شوند.
معاويه گفت :
اكنون عذر تو مقبول است كه ما را يارى نكردى .
سپس گفت :
به خدا سوگند! اگر من هم چنين سخنى را از پيغمبر صلى الله عليه و آله مى شنيدمهرگز با على جنگ نمى كردم !
البته اين ادعاى معاويه به هيچ گونه قابلقبول نيست ، چون معاويه از اين گونه فرمايشات ، از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آلهدرباره على عليه السلام بيشتر شنيده بود. با اين همه هنگامى كه على عليه السلام ازدنيا رحلت نمود، معاويه او را لعنت مى كرد و به حضرت ناسزا مى گفت . نظر معاويه اينبود كه سلطنت و حكومت او به وسيله لعن و ناسزا گفتن ، به على برقرار مى گردد وهدف او از آن سخنى كه به سعد گفت ، اين بود كه عذر او پذيرفته باشد.(108)


(84) در جستجوى همسر لايق  

يكى از هوشمندترين و خردمندترين عرب مردى بود بنام شن .
روزى گفت :
به خدا سوگند آنقدر دنيا را مى گردم تا زنىعاقل و هوشيار مانند خودم را پيدا كنم و با او ازدواج كنم .
با اين انديشه به سياحت پرداخت . در يكى از مسافرتها با مردى مواجه شد، شن از اوپرسيد:
كجا مى روى ؟
مرد: به فلان روستا.
شن متوجه شد او هم به آن روستا كه وى قصد آن را دارد، مى رود.
به اين جهت با وى رفيق شد.
شن در بين راه به آن مرد گفت :
تو مرا جمل مى كنى يا من تو را حمل كنم .
مرد گفت :
اى نادان ! هر دو سواره هستيم چگونه يكديگر راحمل كنيم . شن ساكت ماند و چيزى نگفت . به راه خود ادامه دادند تا نزديك آن روستارسيدند. زراعتى را ديد كه وقت درو كردن آن رسيده است . شن گفت :
آيا صاحب زراعت آن را خورده است يا نه ؟
مرد پاسخ داد:
اى نادان ! مى بينى كه اين زراعت وقت درو آن تازه رسيده است باز مى پرسى صاحبش آنرا خورده است يا نه ؟
شن باز ساكت شد و چيزى نگفت تا اينكه وارد روستا شدند با جنازه اى روبرو شدند.
شن گفت :
اين جنازه زنده است يا مرده ؟
مرد گفت :
من تاكنون كسى را به اندازه تو نفهمتر و نادان تر نديده بودم ، اينكه جنازه را مى بينىمى پرسى مرده است يا زنده ؟
شن بار ديگر ساكت ماند و چيزى نگفت . در اين وقت شن خواست از او جدا شود. ولى مردنگذاشت و او را با اصرار همراه خود به منزلش ‍ برد.
اين مرد دخترى داشت كه او را طبقه مى ناميدند. دختر از پدرش پرسيد اين ميهمان كيست ؟
مرد گفت : با او راه رفيق شدم ، آدم بسيار جاهل و نادانى است . سپس ‍ گفتگوهايى را كه باهم داشتند براى دخترش نقل كرد.
دختر گفت :
پدر جان ! اين شخص آدم و نادان نيست بلكه او آدمعاقل و فهميده است . سپس سخنان او را پدرش توضيح داد، گفت :
اما اينكه گفته است آيا تو مرا حمل مى كنى يا من تو راحمل كنم ؟ مقصودش ‍ اين بوده كه آيا تو برايم قصه مى گويى يا من براى تو داستانبگويم ؟ تا راه طى كنيم و به پايان برسانيم .
و اما اينكه گفته است :
اين زراعت خورده شده يا نه ؟ منظورش اين بوده كه آيا صاحبش آن را فروخته و پولش راخورده يا نفروحته است ؟
و اما سخن در مورد جنازه اين بوده آيا مرده فرزندى دارد كه بخاطر آن نامش ‍ برده شود يانه ؟
پدر از نزد دخترش خارج شد و پيش شن آمد و با او مدتى به گفتگو پرداخت ، سپس گفت:
ميهمان گرامى ! آيا ميل دارى آنچه را كه گفتى برايت توضيح دهم ؟
شن پاسخ داد: آرى .
مرد سخنان او را توضيح داد.
شن گفت :
اين سخن از آن تو نيست و نتيجه انديشه تو نمى باشد.حال بگو ببينم اين سخنان را چه كسى به تو ياد داد.
مرد در پاسخ گفت :
دخترم اينها را به من آموخت . شن متوجه شد او فهميده است ، از آن دختر خواستگارى كرد وپدرش هم موافقت نمود و دختر را به ازدواج شن در آورد.
شن با همسرش نزد خويشان خود آمد.
وقتى خويشان ، شن را با همسرش ديدند، گفتند:
وافق شن طبقه ، سازش كرده است . و اين جمله در ميان عربمثال شد و به هر كس با ديگرى سازش كند، گفته مى شود.(109)
نكته
ازدواج مسئله اى بسيار حساس و مهمى است . بايد خيلى مواظب بود و همسر مناسب انتخابنمود وگرنه انسان در طول زندگى با مشكلات فراوان روبرو گشته ، سرمايه عمرشبه كلى سوخته و نابود مى گردد.


(85) قلمها از نوشتن باز ماندند 

هرگاه كسى عايشه را سر زنش مى كرد چرا جنگجمل را به پا كردى ؟
مى گفت : قضا كار خود را كرد و قلمها از نوشتن باز ماندند!! مقدراتى بود پيش آمد!
به خدا سوگند! اگر من از پيغمبر صلى الله عليه و آله بيست پسر مى داشتم كه همهمانند عبدالرحمن بن حارث مى بودند، داغ آنها را به وسيله مرگ و يا قتلشان مى ديدم ،برايم آسان تر از اين بود كه به على بن ابى طالب خروج كردم و آن همه دشمنى هادرباره او انجام دادم ! در اين مورد دردم را جز به كسى نخواهم گفت . (110)


بخش سوم : پيامبران الهى عليه السلام ، پيامبران و امتهاى گذشته 
(86) دانشمندتر از همه  

حضرت موسى به خداوند عرض كرد:
كدام يك از بندگانت نزد تو محبوب تر است ؟
خداوند فرمود:
آن كس كه مرا ياد كند و فراموشم نكند.
موسى عرض كرد: كداميك در قضاوت برتر از ديگران است ؟
خداوند فرمود:
آن كس كه به حق قضاوت كند و از نفس پيروى ننمايد.
موسى عرض كرد:
كداميك از بندگانت دانشمندتر است ؟
خداوند فرمود:
آن كس كه علم ديگران را بر علم خود بيفزايد، ممكن
است در اين وقت به سخنى برخورد كه سبب هدايت او گردد و از هلاكت بازدارد...(111)


(87) مصيبت كمر شكن  

لقمان حكيم به مسافرت طولانى رفته بود، پس از برگشت غلامش به حضور او رسيد.از غلام پرسيد:
پدرم چكار مى كند:
غلام گفت : پدرت مرد.
لقمان گفت : صاحب سرنوشت خود شدم .
سپس گفت : همسرم چه كار مى كند؟
غلام گفت : او نيز مرد.
لقمان گفت : بسترم تازه گشت .
پس از آن پرسيد خواهرم چه كار مى كند؟
غلام : او نيز مرد.
لقمان : ناموسم پوشيده شد.
سپس پرسيد: برادرم چكار مى كند؟
غلام : او نيز مرد.
الان انقطع ظهرى : اكنون كمرم شكست .(112)


(88) اميد و آرزو 

روزى حضرت عيسى در جايى نشسته بود، پير مردى را ديد كه زمين را بابيل براى زراعت زير و رو مى كند.
حضرت عيسى به پيشگاه خدا عرضه داشت :
خدايا آرزو را از دل او ببر! ناگهان پيرمردبيل را به يك طرف انداخت و روى زمين دراز كشيد و خوابيد، كمى گذشت حضرت عيسىعليه السلام عرض ‍ كرد:
خداوند اميد و آرزو را به او بر گردان ! ناگاه مشاهده كرد كه پيرمرد از جانب بر خاست ودوباره شروع به كار كرد!
حضرت عيسى از او پرسيد و گفت :
پيرمرد چطور شد بيل را به كنار انداختى و خوابيدى و كمى بعد ناگهان بر خاستى ومشغول كار شدى ؟
پيرمرد در پاسخ گفت :
در مرتبه اول با گفتم من پير و ناتوانم ممكن است امروز بميرم و يا همچنين فردا، چرا اينهمه زحمت دهم با اين انديشه بيل را به يك طرف انداختم و خوابيدم !
ولى كمى كه گذشت با خود گفتم :
از كجا معلوم كه من سالها بمانم و اكنون كه زنده هستم و انسان تا زنده استوسايل زندگى برايش لازم است ، بايد براى خود زندگى آبرومندى تهيه نمايد، اينبود كه برخاستم و بيل را برداشتم و مشغول كار شدم .(113)


(89) نفرت از حاكم ستمگر 

روزى كنفوسيوس ،(114) با شاگردانش به صحرا مى رفت ، ديد زنى وسط باغنشسته است ، از او پرسيد:
چرا اينجا نشسته اى ؟
زن گفت : دعا كن من همين جا بمانم و جاى ديگر نروم ، چون در اين باغ شوهرم ، پسرم وپدرم هم بودند، پلنگى آمد و همه آنها را طعمه خود ساخت و من تنها ماندم .
كنفوسيوس گفت :
از اينجا به شهر برو، شهر نزديك است .
زن گفت : آيا در شهر حاكمى وجود دارد؟
كنفوسيوس گفت : بله .
زن گفت : حاكم ظالم است و براى من عيب است به شهرى بروم كه در آن حاكم ستمگر حكومتمى كند، لذا در اينجا مى مانم تا روى حاكم ستمگر را نبينم ، چون من از ظالم متنفرم.(115)


(90) كيفر كمترين بى احترامى به پدر 

يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد. پدرش ‍ يعقوب سالها بارنج و مشقت ، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود. هنگامىكه باخبر شد يوسف ، زمامدار كشور مصر است ، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصرحركت كرد، يوسف نيز با شوكت و جلالى در حالى كه سوار بر مركب بود، بهاستقبال پدر از مصر بيرون آمد. همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پيادهشود، شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشد و كمى بى احترامى در حق پدركرد.
پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت :
يوسف ! چرا به احترام پدر پياده نشدى ؟ اينك دستت را باز كن ! وقتى يوسف دستش راگشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت .
يوسف پرسيد:
اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟
جبرييل پاسخ داد:
اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود.(116)


(91) چاره بى تابى در سوگ عزيزان  

يكى از قاضى هاى بنى اسرائيل پسرى داشت كه زياد مورد علاقه او بود. ناگاه پسرمريض شد و مرد. قاضى از اين پيشامد سخت ناراحت شد و صدايش به ناله و گريه بلندگرديد.
دو فرشته براى پند و نصيحت به نزد قاضى آمده و شكايتى را عليه يكديگر مطرحكردند.
يكى گفت :
اين مرد با گوسفندان ، زراعتم را لگدكوب كرده و آن را از بين برده است .
ديگرى گفت :
او زراعتش را ما بين كوه و رودخانه كاشته بود، راه عبور برايم نبود، چاره اى نداشتم جزآن كه گوسفندان را از زراعت ايشان عبور دهم .
قاضى رو به صاحب زراعت نموده و گفت :
تو آن وقت كه زراعت را بين كوه و رودخانه مى كاشتى ، مى بايست بدانى چون زمين زراعتراه مردم است . در معرض خطر خواهد بود. بنابراين نبايد از صاحب گوسفند شكايت داشتهباشى !
صاحب زراعت در پاسخ قاضى گفت :
شما نيز آن وقت كه پسرت به دنيا آمد بايد بدانى در مسير مرگ قرار دارد، ديگر چراناله و گريه در مرگ فرزندت مى كنى ؟ قاضى فورى متوجه شد اين صحنه براىپند و آگاهى او بوده . از آن لحظه گريه و ناله را قطع كرد ومشغول انجام وظيفه خود گرديد.(117)


(92) حضرت عيسى در جستجوى گنج  

عيسى عليه السلام با يارانش به سياحت مى رفتند، گذرشان به شهرى افتاد.
هنگامى كه نزديك شهر رسيدند گنجى را پيدا كردند. ياران حضرت عيسى گفتند:
يا عيسى ! اجازه فرماييد اين را جمع آورى كنيم تا از بين نرود.
عيسى فرمود:
شما اينجا بمانيد من گنجى را در اين شهر سراغ دارم در پى اش مى روم . هنگامى كه واردشهر شد قدم زنان به خانه خرابى رسيد، وارد آن خانه شد. پيرزنى در آن زندگى مىكرد.
فرمود:
من امشب ميهمان شما هستم ، سپس از پيرزن پرسيد:
غير از شما كسى در اين خانه هست .
پيرزن پاسخ داد:
آرى ، پسرى دارم كه روزها از صحرا خار مى كند و در بازار مى فروشد و باپول آن زندگى مى كنيم .
شب شد. پسر آمد، پيرزن گفت :
امشب ميهمان نورانى داريم كه آثار بزرگوارى از سيمايش نمايان است ، اينك وقت را غنيمتدان و در خدمت او باش و از صحبتهاى او استفاده كن !
جوان نزد عيسى آمد، در خدمت حضرت تا پاسى از شب بود. عيسى از وضع زندگى اوپرسيد. جوان چگونگى زندگى خويش را به حضرت توضيح داد.
عيسى عليه السلام احساس كرد او جوانى عاقل ، هوشيار و دانا است ، مى تواندمراحل تكامل را طى كند و به درجه عالى كمال برسد. اما پيداست فكر او به چيز مهمىمشغول است .
حضرت فرمود:
جوان ! من مى بينم فكر تو به چيزى مشغول است كه تو را همواره پريشان ساخته است ،اگر مشكلى دارى به من بگو! شايد علاجش كنم . جوان گفت : آرى مشكلى دارم كه تنهاخداوند مى تواند حلش نمايد. عيسى اصرار كرد كه او گرفتاريش را توضيح دهد.
جوان گفت :
مشكلم اين است ، روزى از صحرا خار به شهر مى آوردم از كنار كاخ دختر پادشاه رد مىشدم ناگاه چشمم بر چهره دختر شاه افتاد. چنان عاشق او شدم كه مى دانم چاره اى جز مرگندارم .
عيسى فرمود:
جوان ! ميل دارى من وسايل ازدواج تو را تهيه كنم .
جوان نزد مادرش آمد و سخنان مهمان را برايشنقل كرد.
پيرزن گفت :
فرزندم ! ظاهر اين مرد نشان مى دهد آدم دروغگو نيست وعده بدهد وعمل نكند. برو به دستورش عمل كن حضرت برگشت .
چون صبح شد حضرت فرمود:
برو پيش پادشاه و دخترش را خواستگارى كن هر مطلبى شد به من اطلاع بده ! جوان پيشوزراء و نزديكان شاه آمد و گفت
من براى خواستگارى دختر شاه آمده ام ، تقاضا دارم عرايض مرا به پيشگاه پادشاهبرسانيد.
اطرافيان شاه از سخنان جوان خنديدند و از اين پيش آمد تعجب كردند ولى براى اين كهتفريح بيشترى داشته باشند او را به حضور شاه بردند جوان در محضر شاه از دخترشخواستگارى كرد پادشاه با تمسخر گفت :
من دخترم را هنگامى به ازدواج تو در مى آورم كه برايم فلان مقدار ياقوت و جواهراتبياورى ! اوصافى را بيان كرد كه در خزانه هيچ پادشاهى پيدا نمى شد. جوان برگشتو ماجرا را براى حضرت عيسى نقل كرد. عيسى عليه السلام او را به خرابه اى برد كهسنگ ريزه و ريگهاى فراوان داشت دعا نمود و نيايش به درگاه خداوندى كرد، ريزهسنگها به صورت جواهراتى در آمدند كه شاه از جوان خواسته بود.
جوان مقدارى از آن را براى پادشاه برد هنگامى كه شاه و اطرافيان ديدند، همه از قضيهجوان در حيرت فرو رفتند و گفتند:
جوان خار كن از كجا اين جواهر را به دست آورده است و سپس گفتند: اين اندازه كافى نيست .
جوان بار ديگر خدمت عيسى رسيد و آنچه را در مجلس شاه گذشته بود خبر داد حضرتفرمود:
برو خرابه به مقدار لازم از آن جواهرات بردار، ببر. جوان وقتى جواهرات را نزد پادشاهبرد شاه متوجه شد اين قضيه عادى نيست جوان را به خلوت خواست و حقيقت ماجرا را از اوپرسيد.
جوان هم از آغاز ماجراى عشق تا ورود ميهمان و گفتگوى او را به شاه عرضه داشت .
شاه فهميد ميهمان حضرت عيسى است ، گفت :
برو به ميهمانت بگو بيايد و دخترم را به ازدواج تو در آورد.
حضرت عيسى تشريف آورد و مراسم ازدواج را انجام داد.
پادشاه يك دست لباس عالى بر تن جوان پوشاند و دخترش را نيز همراه او به حجلهعروسى فرستاد. شب به پايان رسيد.
شاه صبحگاه داماد را به حضور خواست و با او به گفتگو پرداخت متوجه شد او جوانفهميده و هوشيار و لايقى است و چون شاه جز دختر فرزند ديگرى نداشت ، از اين رو جوانرا وليعهد خود نمود از قضا در شب دوم شاه ناگهان از دنيا رفت و جوان وارث تخت و تاجشاه شد.
روز سوم حضرت عيسى براى خداحافظى پيش جوان رفت . شاه تازه ، از او پذيرايىنمود و گفت :
اى حكيم تو حقى بر گردن من دارى كه هرگزقابل جبران نيست ولى برايم پرسشى پيش آمده كه اگر جوابم را ندهى اين همه نعمتبرايم لذت بخش ‍ نخواهد بود.
عيسى گفت :
هر چه مى خواهى بپرس !
جوان گفت :
شب گذشته اين فكر در من شكل گرفت كه تو چنين قدرتى را دارى كه خاركنى را در مدتدو روز به پادشاهى برسانى . چرا نسبت به خود كارى را انجام نمى دهى و با اينوضع محدود روزگار را مى گذرانى ؟
فرمود:
كسى كه عارف به خدا و نعمت جاويد او است و آگاه به فناء و پستى دنيا است ، هرگزميل به اين گونه امورات پست و فانى نخواهد داشت .
و ما را در نزد خداوند و در شناخت و محبت او، لذتهاى روحى است كه لذتهاى دنيا با آنقابل مقايسه نيست .
سپس عيسى عليه السلام از فناء دنيا و مشكلات آن و همين طور از نعمتهاى آخرت و زندگىجاويدان آن دنيا براى جوان شرح داد.
جوان گفت :
اكنون پرسش ديگرى برايم مطرح شد. چرا آنچه را كه ارزشمند است براى خود خواستىو مرا به اين گرفتارى بزرگ مبتلا نمودى ؟
فرمود:
خواستم ميزان عقل و فهم تو را آزمايش كنم ، گذشته از اين ، مقام براى تو مهيا است اگرآن را واگذارى به درجات بزرگترى نايل خواهى شد و براى ديگران مايه عبرت و پندخواهى شد.
جوان همان لحظه از تخت به زير آمد، لباس شاهان را از تن كند و لباس ‍ خاركنى خود راپوشيد و با حضرت عيسى از شهر بيرون آمد. هنگامى كه نزد حواريون آمدند، حضرتفرمود:
اين همان گنجى است كه در اين شهر سراغ داشتم كه به خواست خداوند پيدايش كردم.(118)


(93) ولى من به شما مى گويم ... 

حواريون نزد حضرت عيسى آمدند و گفتند:
يا عيسى ! ما را پند و اندرز بده !
عيسى عليه السلام فرمود: موسى كليم الله به شما دستور داد به نام خدا سوگند دروغنخوريد،
ولى من به شما مى گويم : اصلا به نام خدا سوگند نخوريد! خواه سوگند راستباشد، خواه دروغ !
گفتند: يا عيسى ! ما را بيش از اين نصيحت كن !
فرمود: حضرت موسى شما را امر كرد كه زنا نكنيد، ولى من به شما مى گويم :
ابدا فكر زنا نكنيد!
زيرا آن كس كه فكر زنا كند، مانند كسى است كه در خانه زينت شده ، آتش ‍ افروزد، دودآن ، زينت خانه را خراب و فاسد مى كند، اگر چه خود خانه را نسوزاند.(119)


(94) گفتگوى عالم و عابد 

عالمى نزد عابدى رفت و از او پرسيد:
نماز خواندنت چگونه است ؟
عابد: از عبادت مثل من عابد مى پرسى ؟ با اينكه نمازم خيلىطول مى كشد، من از فلان وقت تا فلان وقت مشغول عبادت هستم .
عالم : گريه ات هنگام راز و نياز چگونه است ؟
عابد: چنان مى گريم كه اشكهايم جارى مى گردد.
عالم : براستى اگر بخندى ولى خدا ترس باشى ، بهتر از گريه اى است كه به آنببالى و افتخار كنى .
(ان المدل لا يصعد من عمله شى ء):
آن كس كه به عملش ببالد چيزى از عملش بالا نمى رود. (موردقبول درگاه الهى نمى شود.)(120)


(95) عابدى كه گرفتار كيفر مردم شد. 

خداوند در گذشته ، دو فرشته فرستاد تا اهل شهرى را هلاك كنند، هنگامى كه دو ملكبراى انجام ماءموريت به آن شهر رسيدند، به مرد عابدى برخوردند كه دردل شب ايستاده و با گريه و زارى عبادت مى كند.
يكى از فرشته ها به ديگرى گفت :
اين مرد را مى بينى ! كه چگونه گريه و زارى مى كند؟ آيا او را نيز هلاك كنيم ؟
فرشته ديگرى گفت :
آرى ، من ماءموريت خويش را انجام مى دهم !
ملك گفت :
من درباره اين مرد بايد دوباره با خداوند مذاكره كنم . پس از بيانحال عابد، خداوند به او وحى فرستاد، اين عابد را نيز با ديگران هلاك كن كه تاكنونبه خاطر من ، خشم ، چهره او را در مقابل گناهكاران دگرگون نساخته است .(121)


(96) شكم پرستى بزرگترين دام شيطان  

شيطان نزد پيامبران الهى مى آمد و بيشتر از همه با حضرت يحيى انس ‍ داشت .
روزى حضرت يحيى به او گفت :
من از تو سؤالى دارم .
شيطان در پاسخ گفت :
مقام تو بالاتر از آن است سؤال تو را جواب ندهم ، هر چه مى خواهى بپرس ‍ من پاسخخواهم داد.
حضرت يحيى : دوست دارم دامهايت را كه به وسيله آنها فرزندان آدم شكار كرده و گمراهمى كنى ، به من نشان دهى .
شيطان : با كمال ميل خواسته تو را بجا مى آورم .
شيطان در قيافه اى عجيب و با وسايل گوناگون خود را به حضرت نشان داد و توضيحداد كه چگونه با آن وسايل رنگارنگ فرزندان آدم راگول زده و به سوى گمراهى مى برد.
يحيى پرسيد:
آيا هيچ شده كه لحظه اى به من پيروز شوى ؟
گفت : نه ، هرگز! ولى در تو خصلتى هست كه از آن شاد و خرسندم .
فرمود: آن خصلت كدام است ؟
شيطان : تو پرخور و شكم پرستى ، هنگامى كه افطار مى كنى زياد مى خورى و سنگينمى شوى بدين جهت از انجام بعضى نمازهاى مستحبى و شب زنده دارى باز مى مانى .
يحيى گفت :
من با خداوند عهد كردم كه هرگز غذا را به طوركامل نخورم و از طعام سير نشوم ، تا خدا را ملاقات نمايم .
شيطان گفت :
من نيز با خود پيمان بستم كه هيچ مؤمنى را نصيحت نكنم ، تا خدا را ملاقات كنم .(122)
بدين وسيله حضرت يحيى يكى از مهمترين دامهاى شيطان را از خود دور نمود.


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation