بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای بحارالانوار جلد 2, محمود ناصرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAH20001 -
     BAH20002 -
     BAH20003 -
     BAH20004 -
     BAH20005 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

پيشگفتار
داستانهاى بحارالانوار را در واقع بايد جز خواندنى ترين و آموزنده ترين بخش هاىكتاب ارزشمند و معتبر بحارالانوار علامه بزرگوار مجلسى قلمداد نمود. محتواى معنوى وعلمى كتاب به راستى تداعى گر معناى عميق نام آن ((درياهاى نور)) است .
علامه فقيد محمد باقر مجلسى در تاريخ هزار و سى و هفت هجرى قمرى در اصفهان ديدهبه جهان گشود و پس از هفتاد و سه سال خدمت به اسلام و عالم تشيع و گردآورىبزرگترين مجموعه روايى شيعى ، به ديدار حق شتافت و در اصفهان جنب مسجد عتيق بهخاك سپرده شد. مرقد ايشان اكنون مورد توجه و عنايت دوستداران و شيفتگان آن عالمربانى است .
علامه مجلسى به عنوان فردى پارسا و عامل به آداب اسلامى ، همواره احياگر مجالس ومراسم دينى و عبادى شناخته مى شده است . على رغم نفوذ آن عالمجليل القدر در دولت صفوى و ميان مردم ، از تعلقات دنيوى مبرا بوده و با تواضع ومعنويت و تقواى كامل زندگى مى كرد.
علامه مجلسى جامع علوم اسلامى بود و در تفسير، حديث ، فقه ،اصول تاريخ ، رجال و درايه سرآمد روزگار خود محسوب مى گشت . برخى مانند صاحبحدايق ايشان را از بعد شخصيت علمى در طول تاريخ اسلام بى نظير دانسته اند. محققكاظمى در مقابيس مى نويسد:
((مجلسى منبع فضايل و اسرار و فردى حكيم و شناور در درياى نور و... بود ومثل او را چشم روزگار نديده است !))
درست به دليل همين فضايل و خصوصيات بوده است كه علامه بحرالعلوم و شيخ اعظمانصارى او را ((علامه )) مى خواندند.
آگاهى علامه مجلسى به علوم عقلى و علومى چون ادبيات ، لغت ، رياضيات ، جغرافيا، طب، نجوم و... از مراجعه به آثار و كتاب هاى وى به خوبى معلوم مى گردد.
چنانكه ذكر شد، كتاب بحارالانوار جزو بزرگترين آثار روايى شيعه محسوب مى شود وخود در حكم دايرة المعارفى عظيم و ارزشمند و گنجينه بى پايان معارف اسلامى است .
در اين كتاب ، روش مرحوم علامه آن بوده كه تمام احاديث و روايات را با نظم و ترتيبمشخصى گردآورى نموده و در اين راه از مساعدت و يارى گروه زيادى از شاگردان وعلماى عصر خود بهره مند بوده اند. وى از اطراف و اكناف براى تدوين اين كتاب به جمعآورى منابع لازم مى پرداخت و از هيچ تلاشى فروگذار نمى نمود. موضوع اصلى كتاب ،حديث و تاريخ زندگانى پيامبران و ائمه معصومين عليه السلام است و در تفسير و شرحروايات از مصادر متنوع و گسترده فقهى ، تفسيرى ، كلامى ، تاريخى و اخلاقى ...بهرهگرفته شده است .
كتاب بحارالانوار تاكنون بارها به زيور طبع آراسته گرديده ، اما ماءخذ ما در اينمجموعه ، بحار چاپ تهران بوده كه اخيرا در صد و ده جلد به چاپ رسيده است . در ضمن، اين كتاب شريف اكنون به شكل برنامه كامپيوترى نيز موجود است و علاقه مندان براىسهولت دسترسى به روايات مورد نظر مى توانند از اين امكان جديد بهره مند گردند.
نگارنده ، طى ساليان دراز در پى بهره گيرى از داستان ها و مطالب مفيد اين كتابنورانى و انتقال آن به هموطنان و برادران دينى بوده است . از آنجا كه به هرحال ، متن كتاب به عربى نگاشته شده بود و غالب عزيزان نمى توانستند از مطالعهجامع تر مطالب آن - حداقل در يك مجموعه مشخص - بهره مند گردند، لذا اقدام به ترجمهداستان ها و قطعه هاى ارزشمندى از اين دايرة المعارف عظيم ، تحت عنوان داستان هاىبحارالانوار نمودم .
اكنون بر آنيم جلد چهارم از داستانهاى بحارالانوار را تقديم طالبان تشنه معارف الهىو - بخصوص - اخلاق و زندگانى بزرگان عالم تشيع نماييم .
داستانهاى اين مجموعه در سه بخش تدوين گرديده است :
بخش نخست به داستانها و روايت هاى مربوط به چهارده معصوم عليه اختصاص دارد.
بخش دوم با عنوان معاصرين چهارده معصوم عليهم السلام نكته ها و گفته ها مى باشد.
پيامبران عليهم السلام و امتهاى گذشته نيز عنوان بخش سوم كتاب راتشكيل مى دهد.
لازم به ذكر است ، در ترجمه اين داستان ها گاه با حفظ امانت ، از ترجمه تحت اللفظىگامى فراتر نهاده ايم تا به جذابيت و همين طورانتقال معناى حقيقى عبارات افزوده باشيم ، در اين مسير بعضا از پاره ترجمه هاى موجودنيز بهره گرفته ايم .
به طور قطع ، اينجانب از كاستى هاى احتمالى در ترجمه و ارائه مجموعه حاضر مطلعبوده و ادعايى ندارد، ولى اميد است اهل نظر با پيشنهادات ارزنده ى خود، ما را هر چهبيشتر در تكميل اين جلد و مجلدات بعدى يارى نمايند.
محمود ناصرى قم حوزه علميه (پائيز 78)
قسمت اول : چهارده معصوم ، چهارده درياى نور!
((1)) از ما حركت از خدا بركت

يكى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله فقير شد. محضررسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و شرح حال خود را بيان كرد. پيغمبر صلى اللهعليه و آله فرمود:
برو هر چه در منزل دارى اگر چه كم ارزش هم باشد بياور!
آن مرد انصار رفت و طاقه اى گليم و كاسه اى را خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آلهآورد.
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود: چه كسى اينها را از من مى خرد؟
مردى گفت : من آنها را به يك درهم خريدارم .
حضرت فرمود: كسى نيست كه بيشتر بخرد!
مرد ديگرى گفت : من به دو درهم مى خرم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله به ايشان فروخت و فرمود: اينهامال تو است .
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمود: با يك درهم غذايى براى خانواده اتتهيه كن و با درهم ديگر تبرى خريدارى كن و او نيز به دستور پيغمبر صلى الله عليهو آله عمل كرد.
تبرى خريد و خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد. حضرت فرمود: اين تبر را بردارو به بيابان برو و با آن هيزم بشكن و هر چه بود ريز و درشت و تر و خشك همه را جمعكن ، در بازار بفروش .
مرد به فرمايشات رسول خدا صلى الله عليه و آلهعمل كرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتيجه وضع زندگى او بهتر شد.
پيغمبر گرامى صلى الله عليه و آله به او فرمود: اين بهتر از آن است كه روز قيامتبيايى در حالى كه در سيمايت علامت زخم صدقه باشد.


((2)) يك شبانه روز خدمت ، بهتر از يك سال جهاد!

جوانى محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله ! خيلى مايلم در راه خدا بجنگم .
حضرت فرمود: در راه خدا جهاد كن ! اگر كشته شوى زنده و جاويد خواهى بود و ازنعمتهاى بهشتى بهره مند مى شوى و اگر بميرى ، اجر تو با خداست و چنانچه زندهبرگردى ، گناهانت بخشيده شده و همانند روزى كه از مادر متولد شده اى از گناه پاك مىگردى ... .
عرض كرد: يا رسول الله ! پدر و مادرم پير شده اند و مى گويند، ما به تو انس ‍گرفته ايم و راضى نيستند من به جبهه بروم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در محضر پدر مادرت باش . سوگند بهآفريدگارم ! يك شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از يكسال جهاد در جبهه جنگ است . (1)


((3)) رضايت مادر

رسول خدا صلى الله عليه و آله در كنار بستر جوانى حاضر شدند كه درحال جان دادن بود. به او فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).
جوان چند بار خواست بگويد، اما زبانش بند آمد و نتوانست . زنى در كنار بستر او نشستهبود. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از او پرسيدند: اين جوان مادر دارد؟
زن پاسخ داد: آرى ! من مادر او هستم .
فرمود: تو از اين جوان ناراضى هستى ؟
گفت : آرى ! شش سال است كه با او قهرم و سخن نگفته ام !
فرمود: از او بگذر!
زن گفت : خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودى شما اىرسول خدا!
سپس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به جوان فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).
جوان گفت : ((لا اله الا الله ))
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه مى بينى ؟
- مرد سياه و بد قيافه اى را در كنار خود مى بينم كه لباس چركين به تن دارد وبدبوست . گلويم را گرفته و خفه ام مى كند!
حضرت فرمود: بگو اى خدايى كه اندك را مى پذيرى و از گناهان بسيار مى گذرى ،اندك را از من بپذير و تقصيرات زيادم را ببخش ! تو خداى بخشنده و مهربان هستى .(2)
جوان هم گفت .
حضرت فرمود اكنون نگاه كن . ببين چه مى بينى ؟
- حالا مردى سفيدرو و خوش قيافه و خوشبو را مى بينم . لباس زيبا به تن دارد. در كنارمن است و آن مرد سياه چهره از من دور مى شود!
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان .
جوان بار ديگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه مى بينى ؟
- مرد سياه را ديگر نمى بينم و فقط مرد سفيد در كنار من است . اين جمله را گفت و از دنيارفت . (3)


((4)) فقيرى در كنار ثروتمند

يكى از مسلمانان ثروتمند با لباس تميز و فاخر محضررسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و در كنار حضرت نشست ، سپس فقيرى ژنده پوش بالباس ‍ كهنه وارد شد و در كنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت .
مرد ثروتمند يكباره لباس خود را جمع كرد و خويش را به كنارى كشيد تا از فقيرفاصله بگيرد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از اين رفتار متكبرانه سخت ناراحت شد وبه او رو كرد و فرمود:
آيا ترسيدى چيزى از فقر او به تو سرايت كند؟
مرد ثروتمند گفت : خير! يا رسول الله .
پيامبر صلى الله عليه و آله : آيا ترسيدى از ثروت تو چيزى به او برسد؟
ثروتمند: خير! يا رسول الله .
پيامبر صلى الله عليه و آله : پس چرا از او فاصله گرفتى و خودت را كنار كشيدى ؟
ثروتمند: من همدمى (شيطان يا نفس اماره ) دارم كه فريبم مى دهد و نمى گذارد واقعيتها راببينم ، هر كار زشتى را زيبا جلوه مى دهد و هر زيبايى را زشت نشان مى دهد. اينعمل زشت كه از من سر زد، يكى از فريبهاى اوست . من اعتراف مى كنم كه اشتباه كردم .اكنون حاضرم براى جبران اين رفتار ناپسندم نصف سرمايه خود را رايگان به اين فقيرمسلمان بدهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به مرد فقير فرمود: آيا اين بخشش را مى پذيرى ؟
فقير: نه ! يا رسول الله .
ثروتمند: چرا؟!
فقير:((زيرا مى ترسم من نيز مانند تو متكبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تونادرست و دور از عقل و منطق گردد)).(4)


((5)) نان خوردن به وسيله دين خدا ممنوع !

ابن عباس (پسرعموى پيغمبر اسلام ) مى گويد:
هرگاه پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله كسى را مى ديد و وى توجه حضرت را به خودجلب مى كرد مى فرمود: او شغل و حرفه اى دارد؟ اگر مى گفتند: نه ! مى فرمود: از نظرمن افتاد.
وقتى از ايشان سؤ ال مى كردند: چرا؟
حضرت مى فرمود:
- به خاطر اينكه اگر آدم خداشناس شغلى نداشته باشد دين خدا را وسيله دنياى خودقرار مى دهد و از دين خود نان مى خورد.(5)


((6)) قوى ترين انسان

روزى پيامبر اسلام از محلى مى گذشت ، مشاهده كرد گروهى از جوانان سرگرم مسابقهوزنه بردارى هستند. آنجا سنگ بزرگى بود كه هر كدام آن را به قدرى توانايى خودبلند مى كردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدند: چه مى كنيد؟ گفتند:
- زورآزمايى مى كنيم تا بدانيم كدام يك از ما نيرومندتر است ؟ فرمود: مايليد من بگويمكدامتان از همه قويتر و زورمندتر است ؟
عرض كردند: بلى ! يا رسول الله صلى الله عليه و آله . چه بهتر كه پيامبر سلامبگويد چه كسى از همه قويتر است ؟ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:
- از همه نيرومندتر كسى است كه هرگاه از چيزى خوشش آمد علاقه به آن چيز او را بهگناه و خلاف حق وادار نكند و هرگاه عصبانى شد طوفان خشم او را از مدار حق خارج نكند.كلمه اى دروغ يا دشنام بر زبان نياورد و هرگاه قدرتمند گشت به زياده از اندازه حقخود دست درازى نكند.(6)


((7)) پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در معرض قصاص

رسول گرامى صلى الله عليه و آله در بيمارى آخرين خود بهبلال دستور داد كه مردم را در مسجد جمع كند. مردم به مسجد آمدند. خود حضرت در حالىكه سخت بيمار بود وارد مسجد شد و به منبر تشريف برد. پس از حمد و ثناى الهى اززحمات خود براى مردم بيان نمود و فرمود:
- ياران ! من براى شما چگونه پيامبرى بودم ؟ آيا همراه شما نجنگيدم ؟ آيا دندان پيشينمشكسته نشد؟ پيشانى ام شكسته نشد؟ آيا خون بر صورتم جارى نگرديد و محاسنم باخون رنگين نشد؟ آيا متحمل سختيها نشدم و سنگ بر شكم نبستم تا غذاى خود را به ديگرانبدهم ؟
اصحاب عرض كردند:
- راستى چنين بوديد. چه سختيها كشيديد ولىتحمل كرديد و در راه نشر حقايق از هيچ گونه تلاش و كوششى كوتاهى نفرموديد.خداوند بهترين اجر و پاداش را به شما مرحمت كند.
آن گاه پيامبر فرمود:
- خداوند عالم ، سوگند ياد نموده كه از ظلم هيچ ظالمى نگذرد. شما را به خدا هر كس حقىبر من دارد و يا به كسى ستم روا داشته ام حقش را بگيرد. چون قصاص در اين دنيا نزد منبهتر از كيفر آن دنياست كه آن هم در مقابل فرشتگان و پيامبران انجام خواهد گرفت .
در اين هنگام مردى به نام سوادة بن قيس از آخر مجلس برخاست و عرض ‍ كرد: يارسول الله ! پدر و مادرم به فدايت ! وقتى كه از طائف برگشتى ، من به پيشوازتانآمدم . شما بر شتر غضباى خود سوار بودى و عصاى ممشوق به دست داشتى . همين كهعصاى را بلند كردى كه بر شتر بزنى به شكم من خورد. نفهميدم از روى عمد بود ياخطا.
فرمود: به خدا پناه مى برم . هرگز عمدا نزده ام .
سپس فرمود:
- بلال ! به منزل فاطمه برو و عصاى ممشوق را بياور.بلال از مسجد بيرون آمد و در كوچه هاى مدينه فرياد مى زند: مردم ! هر كس حق وقصاصى بر گردن دارد، پيش از روز قيامت پرداخت كند و اكنون پيغمبر اسلام صلى اللهعليه و آله خود را در معرض قصاص قرار داده و حقوق مردم را پيش از روز رستاخيز مىپردازد. بلال در خانه فاطمه عليهاالسلام را زد و به ايشان گفت :
- پدرت عصاى ممشوق را مى خواهد.
فاطمه عليهاالسلام فرمود:
- بلال ! پدرم عصاى ممشوق را براى چه مى خواهد؟ امروز نيازى به عصا نيست . زيراپدرم اين عصا را در روزهاى سفر همراه خود مى برد.
بلال گفت :
- اى فاطمه ! آيا نمى دانى كه اكنون پدرت در بالاى منبر است و با مردم خداحافظى مىكند.
فاطمه عليهاالسلام فرياد كشيد و اشك از ديدگانش فرو ريخت و فرمود:
- اى واى از اين غم و اندوه ! اى پدر! پس از تو چه كسى بهحال فقرا و بيچارگان مى رسد و پس از تو به كه پناه برند؟ اى حبيب خدا! محبوب دلها!سپس عصا را به بلال داد. بلال عصا را خدمت پيامبر گرامى رساند.
حضرت فرمود:
- آن پيرمرد كجاست ؟
- پيرمرد از جا برخاست و گفت :
- اين منم يا رسول الله ! پدر و مادرم به فدايت .
فرمود: جلو بيا و مرا قصاص كن تا راضى شوى .
پيرمرد: پدر و مادرم فداى تو باد. شكمت را باز كن !
پيامبر پيراهنش را از روى شكم كنار زد.
پيرمرد: اجازه مى دهيد لبهايم را بر شكم مباركتان بگذارم و بوسه اى بردارم . حضرتاجازه داد. پيرمرد شكم پيامبر را بوسيد و گفت :
- بار خدايا! با اين عمل در روز قيامت از آتش جهنم به تو پناه مى برم .
پيامبر صلى الله عليه و آله : سوادة بن قيس ! حالا قصاص مى كنى يا مى بخشى ؟
سوادة : يا رسول الله بخشيدم .
پيامبر صلى الله عليه و آله : خدايا! سوادة بن قيس را ببخش ، چنانكه او پيامبر تو، محمدرا ببخشيد. (7)


((8)) پيغمبر صلى الله عليه و آله و شبان

رسول خدا صلى الله عليه و آله با عده اى از بيابان عبور مى كردند. در اثناى راه بهشترچرانى رسيدند. حضرت كسى را فرستاد تا مقدارى شير از او بگيرد.
شتر چران گفت : شيرى كه در پستان شتران است براى صبحانه قبيله است و آنچه درظرف دوشيده ام براى شام آنهاست .
با اين بهانه به حضرت شير نداد. پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله او را دعا كرد وگفت : خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن !
سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چرانى رسيدند. پيامبر كسى را فرستاد از او شيربخواهد. چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيرى كه در آن ظرف حاضر داشت همه را درظرف فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله ريخت و يك گوسفند نيز براى حضرتفرستاد و عرض كرد:
- فعلا همين مقدار آماده است ، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم ؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده ، گفت : خدايا! به اندازه نياز اوروزى عنايت فرما!
يكى از اصحاب عرض كرد:
- يا رسول الله ! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايى نمودى كه همه ما آن دعارا دوست داريم و درباره كسى كه به شما شير داد دعايى فرمودى كه هيچ يك از ما آن دعارا دوست نداريم !
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مال كم نياز زندگى را برطرف مى سازد، بهتراز ثروت بسيارى است كه آدمى را غافل نمايد.
سپس اين دعا را نيز كردند:
- خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافى روزى لطف فرما! (8)


((9)) گناهان خود را كوچك نشماريد!

پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله در يكى از مسافرتها همراه جمعى از اصحابخود در سرزمين خالى و بى آب و علفى فرود آمدند و به ياران خود فرمودند:
- هيزم بياوريد تا آتش روشن كنيم .
اصحاب عرض كردند: يا رسول الله ! اينجا سرزمينى خالى است و هيچ گونه هيزمى درآن وجود ندارد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
- برويد هر كس هر مقدار مى تواند هيزم جمع كند و بياورد. ياران به صحرا رفتند و هركدام هر اندازه كه توانستند، ريز و درشت ، جمع كردند و با خود آوردند. همه را درمقابل پيغمبر صلى الله عليه و آله روى هم ريختند. مقدار زيادى هيزم جمع شد.
در اين وقت رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- گناهان كوچك هم مانند اين هيزمهاى كوچك است .اول به چشم نمى آيد، ولى وقتى كه روى هم جمع مى گردند، انبوه عظيمى راتشكيل مى دهند.
آنگاه فرمود: ياران ! از گناهان كوچك نيز بپرهيزيد. اگر چه گناهان كوچك چندان مهم بهنظر نمى آيند؛ هر چيز طالب و جستجو كننده اى دارد. جستجوكنندگان ! آن چه را در دورانزندگى انجام داده ايد و هر آن چه بعد از مرگ آثارش باقى مانده است ، همه را مى نويسدو روزى مى بيند كه همان گناهان كوچك ، انبوه بزرگى راتشكيل داده است .(9)


((10)) خطر دنياپرستى

در زمان صلى الله عليه و آله مؤ منى از اهل صفه (10) سخت فقير و مستمند بود. وىتمام نمازها را پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواند.رسول خدا صلى الله عليه و آله بر او ترحم مى كرد و به نيازمندى و غريبى او توجهداشت و مى فرمود:
اى سعد! اگر چيزى به دستم برسد تو را بى نياز مى سازم .
مدتى گذشت چيزى به دست پيغمبر نيامد. حضرت بهحال سعد بيشتر اندوهگين شد. خداوند سبحان به اندوه پيامبر صلى الله عليه و آله نسبتبه سعد توجه فرمود. جبرئيل را با دو درهم خدمترسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاد.
جبرئيل به حضرت عرض كرد: اى محمد! خدا از اندوه تو براى سعد آگاه است . آيا دوستدارى او را بى نياز سازى ؟
پيامبر صلى الله عليه و آله : آرى !
جبرئيل : اين دو درهم را به او مرحمت كن و دستور بده با آن تجارت كند. پيامبر صلى اللهعليه و آله در درهم را گرفت . وقتى كه براى نماز ظهر ازمنزل خارج شد سعد را ديد كه در خانه ايستاده و منتظر آن حضرت است .
فرمود: اى سعد! آيا تجارت خوب بلدى ؟
عرض كرد: سرمايه اى ندارم كه با آن تجارت كنم .
پيامبر صلى الله عليه و آله دو درهم به او داد و فرمود: با آن تجارت كن و روزى خدا رابه دست آور.
سعد دو درهم را گرفت و در خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله به مسجد رفت و نماز ظهرو عصر را با رسول خدا صلى الله عليه و آله خواند. آن گاه حضرت فرمود:
- برخيز به دنبال روزى برو! همواره به حال تو غمگين بودم .
سعد مشغول تجارت شد خداوند بركتى به او داد. هر چه مى خريد به دو برابر مىفروخت . دنيا به سعد روى آورد. كم كم سرمايه اش ترقى كرد و مالش فراوان شد ومعامله اش رونق گرفت . به طورى كه در كنار در مسجد دكانى گرفت و سرمايه و كالاىخود را در آنجا جمع كرده ، تجارتش را انجام مى داد.
وقتى كه بلال اذان مى گفت و رسول خدا صلى الله عليه و آله به سوى نماز حركت مىكرد، سعد را مى ديد كه سرگرم خريد و فروش بوده ،مشغول دنيا است . هنوز وضو نگرفته و خود را براى نماز مهيا نكرده است . با اينكهقبل از اين پيش از اذان مهياى نماز مى شد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود:
اى سعد! دنيا تو را از نماز باز داشته است ؟
سعد مى گفت : چه كنم ؟ سرمايه ام را تلف كنم ؟ به اين مرد جنسى فروخته ام ، مى خواهمپولم را از او بگيرم و از آن ديگرى كالايى خريده ام بايدپول او را بدهم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن حال سعد بيشتر از فقرش غمگين شد.جبرئيل محضر آن جناب رسيد، عرض كرد: اى پيامبر! خداوند از غم تو براى سعد آگاهاست . كدام يك را بيشتر دوست دارى ؟ حالت اول يا حالت فعلى او را؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى جبرئيل ! حالتاول (تنگدستى ) او را دوست دارم . زيرا دنيا آخرت او را از دستش گرفته است .
جبرئيل عرض كرد به راستى محبت و اموال دنيا امتحان بوده و بازدارنده از آخرت مىباشد.
آن گاه عرض كرد:
- يا رسول الله ! به سعد بگو آن دو درهمى كه به او داده اى به شما بازگرداند،وضعش به حالت اول برمى گردد.
پيامبر به سعد فرمود: آيا آن دو درهم را به من باز مى گردانى ؟
عرض كرد: به جاى دو درهم ، دويست درهم مى دهم .
حضرت فرمود: نه ! همان دو درهم را مى خواهم .
سعد آن دو درهم را به حضرت داد. به دنبال آن چيزى نگذشت كه دنيا از وى روى گرداندو هر چه داشت از دستش رفت . سعد دوباره بهحال فقر و ندارى افتاد. (11)


((11)) خشتى از طلا و خشتى از نقره

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- وقتى مرا به معراج بردند، وارد بهشت شدم . در آنجا فرشتگانى ديدم كه با خشت طلا وخشت نقره ساختمانى مى سازند ولى گاهى دست از كار مى كشند از فرشتگان پرسيدم :شما چرا گاهى كار مى كنيد و گاهى از كار دست مى كشيد؟ سبب چيست ؟
پاسخ دادند: هر وقت مصالح ساختمانى به ما برسدمشغول مى شويم و هرگاه نرسد از كار باز مى ايستيم .
گفتم : مصالح ساختمانى شما چيست ؟
جواب دادند: ((سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر)).
وقتى مؤ من اين ذكر را مى گويد ما ساختمان را مى سازيم . وقتى كه ساكت مى شود ما نيزدست از كار مى كشيم . (12)


((12)) جوان شب زنده دار

روزى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نماز صبح را با مردم در مسجد خواند. در اينميان چشمش به جوانى افتاد كه از بى خوابى چرت مى زد و سرش پايين مى آمد. رنگشزرد شده بود و اندامش باريك و لاغر گشته ، چشمانش در كاسه سر فرو رفته بود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:
- حالت چطور است و چگونه صبح كرده اى ؟
عرض كرد:
- با يقين و ايمان كامل به جهان پس از مرگ ، شب را به صبح آوردم و حالتم چنين بود.
حضرت با تعجب پرسيد:
- هر يقينى علامتى دارد. علامت يقين تو چيست ؟
پاسخ داد:
- يا رسول الله ! اين يقين است كه مرا افسرده ساخته و شبها خواب را از چشمم ربوده و درروزهاى گرم تابستان (به خاطر روزه ) مرا به دنيا و آنچه در اوست ، بى رغبت كرده است. هم اكنون با چشم بصيرت قيامت را مى بينم كه براى رسيدگى به حساب مردم برپاشده و مردم براى حساب گرد من آمده اند و من در ميان آنان هستم . گويا بهشتيان را مى بينمكه از نعمتهاى بهشتى برخوردارند و بر تخت هاى بهشتى تكيه كرده اند و با يكديگرمشغول تعارف و صحبتند و اهل جهنم را مى بينم كه در ميان شعله هاى آتش ناله مى زنند وكمك مى خواهند. هم اكنون غرش آتش جهنم در گوشم طنين انداز است .
رسول خدا صلى الله عليه و آله به اصحاب فرمود: اين جوان بنده ايست كه خداوند قلباو را به نور روشن ساخته است . سپس روى به جوان نموده ، فرمود: بر همينحال كه نيك دارى ، ثابت باش و آن را از دست مده .
عرض كرد:
- يا رسول الله ! از خدا بخواه در راه حق به شهادت برسم .
پيامبر صلى الله عليه و آله او را دعا كرد و طولى نكشيد، همراه پيغمبر در يكى از جنگهاشركت كرد و دهمين نفرى بود كه در آن جنگ شهيد شد.(13)


((13)) نجواى شبانه

ابودرداء نقل مى كند:
در يكى از شبهاى ظلمانى از لابلاى نخلستان بنى نجار در مدينه مى گذشتم . ناگهاننواى غم انگيز و آهنگ تاءثرآورى به گوشم رسيد و ديدم انسانى است كه دردل شب با خداى خود چنين سخن مى گويد:
- پروردگارا! چه بسيار از گناهان مهلكم به حلم خود درگذشتى و عقوبت نكردى و چهبسيار از گناهانم را به لطف و كرمت پرده روى آنها كشيده و آشكار نكردى . خدايا! اگرچه عمرم در نافرمانى و معصيت تو گذشته و گناهانم نامه اعمالم را پر كرده است . اما منبه جز آمرزش تو اميدوار نيستم و به غير از معرفت و خوشنودى تو به چيز ديگرى اميدندارم .
اين صداى دلنواز چنان مشغولم كرد كه بى اختيار به سمت آن حركت كرده ، تا به صاحبصدا رسيدم . ناگهان چشمم به على بن ابى طالب عليه السلام افتاد. خود را در مياندرختان مخفى كردم تا از شنيدن راز و نياز محروم نمانده و مانع دعا و مناجات آن حضرتنشوم .
على بن ابى طالب عليه السلام در آن خلوت شب دو ركعت نماز خواند و آنگاه به دعا وگريه و زارى و ناله پرداخت .
باز از جمله مناجاتهاى على عليه السلام اين بود:
- پروردگارا! چون در عفو و گذشت تو مى انديشم ، گناهانم در نظرم كوچك مى شود وهرگاه در شدت عذاب تو فكر مى كنم ، گرفتارى و مصيبت من بزرگ مى شود. آنگاه چنيننجوا نمود:
- آه ! اگر در نامه اعمالم گناهانى را ببينم كه خود آن را فراموش كرده ام ولى تو آن راثبت كرده باشى ، پس فرمان دهى او را بگيريد. واى بهحال آن گرفتارى كه خانواده اش نتوانند او را نجات بدهند و قبيله و طايفه او را سودىندهند و فرشتگان به حال وى ترحم نكنند.
سپس گفت : آه ! از آتشى كه دل و جگر آدمى را مى سوزاند و اعضاى بيرونى انسان را ازهم جدا مى كند. واى از شدت سوزندگى شراره هاى آتش كه از جهنم بر مى خيزد.
ابودرداء مى گويد: باز حضرت به شدت گريست . پس از مدتى ديگر نه صدايى ازاو به گوش مى رسيد و نه حركت و جنبشى از او ديده مى شد. با خود گفتم : حتما در اثرشب زنده دارى خواب او را فرا گرفته . نزديك طلوع فجر شد و خواستم ايشان را براىنماز صبح بيدار كنم . بر بالين حضرت رفتم . يك وقت ديدم ايشان مانند قطعه چوبخشك بر زمين افتاده است . تكانش دادم ، حركت نكرد. صدايش زدم ، پاسخ نداد. گفتم : -((انالله و انا اليه راجعون )). به خدا على بن ابى طالب عليه السلام از دنيا رفتهاست . ابودرداء در ادامه سخنانش اظهار مى كند:
- من به سرعت به خانه على عليه السلام روانه شدم و حالت او را به اطلاع آنانرساندم .
فاطمه عليهاالسلام گفت : ابودرداء! داستان چيست ؟
من آنچه را كه از حالات على عليه السلام ديده بودم همه را گفتم . فرمود:
ابودرداء! به خدا سوگند اين حالت بيهوشى است كه در اثر ترس از خدا بر او عارضشده .
سپس با ظرف آبى نزد آن حضرت برگشتم و آب به سيمايش پاشيديم . آن بزرگواربه هوش آمد و چشمانش را باز كرد و به من كه به شدت مى گريستم ، نگاهى كرد و گفت:
- ابودرداء! چرا گريه مى كنى ؟
گفتم : به خاطر آنچه به خودت روا مى دارى گريه مى كنم .
فرمود:
- اى ابودرداء! چگونه مى شود حال تو، آن وقتى كه مرا براى پس دادن حساب فراخوانند و در حالى كه گناهكاران به كيفر الهى يقين دارند و فرشتگان سخت گير دور وبرم را احاطه كرده اند و پاسبانان جهنم منتظر فرمانند و من در پيشگاه خداوند قهارحاضر باشم و دوستان ، مرا تسليم دستور الهى كنند واهل دنيا به حال من ترحم ننمايند.
البته در آن حال بيشتر به حال من ترحم خواهى كرد، زيرا كه در برابر خدايى قرارمى گيرم كه هيچ چيز از نگاه او پنهان نيست . (14)


((14)) سفره افطار

ام كلثوم دختر اميرالمؤ منين عليه السلام مى گويد:
در شب نوزدهم ماه رمضان دو قرص نان جو، يك كاسه شير و مقدارى نمك در يك ظرف براىافطار خدمت پدر آوردم . وقتى نمازش را به اتمام رساند. براى افطار آماده شد.
هنگامى كه نگاهش به غذا افتاد به فكر فرو رفت . آنگاه سرش را تكان داد و با صداىبلند گريست و فرمود:
- عزيزم ! براى افطار پدرت دو نوع خورش (شير و نمك )، آن هم در يك ظرف آمادهساخته اى ؟
تو با اين عمل مى خواهى فرداى قيامت براى حساب در محضر خداوند بيشتر بايستم ؟
من تصميم دارم هميشه دنباله رو برادر و پسر عمويمرسول خدا صلى الله عليه و آله باشم . هرگز براى آن حضرت دو نوع خورش در يكظرف آورده نشد تا آنكه چشم از جهان فرو بست .
دختر عزيزم ! هر كس در دنيا خوردنيها، نوشيدنيها، و لباسهايش از راهحلال و پاك تهيه گردد، روز قيامت در دادگاه الهى بيشتر خواهد ايستاد و چنانچه از راهحرام باشد علاوه بر بيشتر ايستادن عذاب هم خواهد داشت زيرا كه درحلال اين دنيا حساب و در حرام آن عذاب است .(15)


((15)) گردنبند گران قيمت

على بن ابى رافع مى گويد:
من نگهبان خزينه بيت المال حضرت على بن ابى طالب عليه السلام بودم . در ميان بيتالمال گردنبند مرواريد گران قيمتى وجود داشت كه در جنگ بصره به غنيمت گرفته شدهبود. دختر اميرالمؤ منين كسى را نزد من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام در بيتالمال گردنبند مرواريدى هست . من ميل دارم آن را به عنوان امانت ، چند روزى به من بدهى تادر روز عيد قربان خود را با آن آرايش دهم و پس از آن بازگردانم . من پيغام دادم بهصورت مضمونه (كه در صورت تلف به عهده گيرنده باشد) مى توانم به او بدهم .دختر آن حضرت نيز پذيرفت . من با اين شرط به مدت سه روز گردنبند را به آنبانوى گرامى دادم .
اتفاقا على عليه السلام گردنبند را در گردن دخترش ديده و شناخته بود و از وى مىپرسيد: اين گردنبند از كجا به دست تو رسيده است ؟
او اظهار مى كند: از على بن ابى رافع ، خزينه دار شما به مدت سه روز امانت گرفته امتا در روز عيد قربان خود را زينت دهم و سپس بازگردانم . على ابن ابى رافع مىگويد:
- اميرالمؤ منين عليه السلام مرا نزد خود احضار كرد و من خدمت آن حضرت رفتم . چون چشمشبه من افتاد فرمود:
- ((اتخون المسلمين يابن ابى رافع ؟))
((اى پسر ابى رافع ! آيا به مسلمانان خيانت مى كنى ؟!))
گفتم : پناه مى برم به خدا از اينكه به مسلمانان خيانت كنم .
حضرت فرمود: پس چگونه گردنبندى را كه در بيتالمال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به دخترم دادى ؟
عرض كردم : اى اميرالمؤ منين ! او دختر شماست و از من خواست كه گردنبند را به صورتعاريه كه بازگردانده شود به او دهم تا در عيد با آن خود بيارايد. من نيز آن را بهعنوان عاريه به مدت سه روز به ايشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفتى كه صحيحو سالم به جاى اصلى خود بازگردانم . حضرت على عليه السلام فرمود:
- همين امروز بايد آن را پس گرفته و به جاى خود بگذارى و اگر بعد از اين چنين كارىاز تو ديده شود كيفر سختى خواهى ديد.
سپس فرمود: اگر دختر من اين گردنبند را به عاريه مضمونه نمى گرفت نخستين زنهاشميه اى بود كه دست او را به عنوان دزد مى بريدم . اين سخن به گوش دختر آنحضرت رسيد به نزد پدر آمده و گفت :
- يا اميرالمؤ منين ! من دختر شما و پاره تن شما هستم . چه كسى از من شايسته تر بهاستفاده از اين گردنبند بود؟
حضرت فرمود: دخترم ! انسان نبايد به واسطه خواسته هاى نفس و خواهشهاىدل ، پاى از دايره حق بيرون بگذارد. آيا همه زنان مهاجر كه با تو يكسانند، در اين عيدبه مانند چنين گردنبند خود را زينت داده اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آنها قرارگرفته و از ايشان كمتر نباشى ؟(16)


((16)) ترس از گناه

حضرت على عليه السلام مردى را ديد كه آثار ترس و خوف در سيمايش ‍ آشكار است . ازاو پرسيد:
- چرا چنين حالى به تو دست داده است ؟
مرد جواب داد:
- من از خداى مى ترسم
امام فرمود:
- بنده خدا! (نمى خواهد از خدا بترسى ) از گناهانت بترس و نيز به خاطر ظلمهايى كهدرباره بندگان خدا انجام داده اى . از عدالت خدا بترس و آنچه را كه به صلاح تو نهىكرده است در آن نافرمانى نكن ، آن گاه از خدا نترس ؛ زيرا او به كسى ظلم نمى كند وهيچ گاه بدون گناه كسى را كيفر نمى دهد.(17)


((17)) زنى در نكاح فرزندش !

در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شكايت كرد. و ناله سر مى داد كه :
- خدايا! بين من و مادرم حكم كن .
عمر از او پرسيد:
- مگر مادرت چه كرده است ؟ چرا درباره او شكايت مى كنى ؟
جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شكم خود پرورده و دوسال تمام نيز شير داده . اكنون كه بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخيص مى دهم ، مراطرد كرده و مى گويد: تو فرزند من نيستى !حال آنكه او مادر من و من فرزند او هستم .
عمر دستور داد زن را بياورند. زن كه فهميد علت اظهارش چيست ، به همراه چهار برادرشو نيز چهل شاهد در محكمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعايش را مطرح نمايد.
جوان گفته هاى خود را تكرار كرد و قسم ياد كرد كه اين زن مادر من است . عمر به زنگفت :
- شما در جواب چه مى گوييد؟
زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گيرم و به پيغمبر سوگند ياد مى كنم كه اين پسر رانمى شناسم . او با چنين ادعاى مى خواهد مرا در بين قبيله و خويشاوندانم بى آبرو سازد.من زنى از خاندان قريشم و تا بحال شوهر نكرده ام و هنوز باكره ام .
در چنين حالتى چگونه ممكن است او فرزند من باشد؟
عمر پرسيد: آيا شاهد دارى ؟
زن پاسخ داد: اينها همه گواهان و شهود من هستند.
آن چهل نفر شهادت دادند كه پسر دروغ مى گويد و نيز گواهى دادند كه اين زن شوهرنكرده و هنوز هم باكره است .
عمر دستور داد كه پسر را زندانى كنند تا درباره شهود تحقيق شود. اگر گواهان راستگفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد.
ماءموران در حالى كه پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على عليه السلامبرخورد نمودند، پسر فرياد زد:
- يا على ! به دادم برس . زيرا به من ظلم شده و شرححال خود را بيان كرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانيد. چون بازگردانده شد،عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . براى چه او را آورديد؟
گفتند: على عليه السلام دستور داد برگردانيد و ما از شما مكرر شنيده ايم كه با دستورعلى بن ابى طالب عليه السلام مخالفت نكنيد.
در اين وقت حضرت على عليه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار كنند و او راآوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بيان كن .
جوان دوباره تمام شرح حالش را بيان نمود.
على عليه السلام رو به عمر كرد و گفت :
- آيا مايلى من درباره اين دو نفر قضاوت كنم ؟
عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مايل نباشم وحال آنكه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه فرمود:
- على بن ابى طالب عليه السلام از همه شما داناتر است .
حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟
گفت : بلى ! چهل شاهد دارم كه همگى حاضرند. در اين وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعهپيش گواهى دادند.
على عليه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند حكم مى كنم . همان حكمى كهرسول خدا صلى الله عليه و آله به من آموخته است .
سپس به زن فرمود: آيا در كارهاى خود سرپرست و صاحب اختيار دارى ؟
زن پاسخ داد: بلى !
اين چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختيار دارند. آن گاه حضرت به برادران زنفرمود:
- آيا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختيار مى دهيد؟
گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختيار هستيد.
حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و شهادت تمامى مردم كه در اين وقت در مجلسحاضرند. اين زن را به عقد ازدواج اين پسر درآوردم و به مهريه چهارصد درهم وجه نقدكه خود آن را مى پردازم . (البته عقد صورت ظاهرى داشت ).
سپس به قنبر فرمود: سريعا چهارصد درهم حاضر كن .
قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ريخت . فرمود: اين پولها رابگير و در دامن زنت بريز و دست او را بگير و ببر و ديگر نزد ما برنگرد مگر آنكهآثار عروسى در تو باشد، يعنى غسل كرده برگردى .
پسر از جاى خود حركت كرد و پولها را در دامن زن ريخت و گفت :
- برخيز! برويم .
در اين هنگام زن فرياد زد: ((اءلنار! النار!)) (آتش ! آتش !)
اى پسر عموى پيغمبر آيا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار بدهى ؟!
به خدا قسم ! اين جوان فرزند من است . برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند كه پدرشغلام آزاد شده اى بود اين پسر را من از او آورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:
- فرزند بودن او را انكار كن و من هم طبق دستور برادرانم چنين عملى را انجام دادم ولىاكنون اعتراف مى كنم كه او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبريز است .
مادر دست پسر را گرفت و از محكمه بيرون رفتند.
عمر گفت : ((واعمراه ، لو لا على لهلك عمر))
- ((اگر على نبود من هلاك شده بودم .)) (18)


((18)) قطيفه بر دوش

هارون پسر عنتره از پدرش نقل مى كند:
در فصل سرما در محضر مولا على عليه السلام وارد شدم . قطيفه اى كهنه بر دوش داشت واز شدت سرما مى لرزيد. گفتم : يا اميرالمؤ منين ! خداوند براى شما و خانواده تان بيتالمال مانند ديگر مسلمانان سهمى قرار داده كه مى توانيد به راحتى زندگى كنيد. چرا ايناندازه به خود سخت مى گيريد و اكنون از سرما مى لرزيد؟
فرمود: به خدا سوگند! از بيت المال شما حبه اى برنمى دارم و اين قطيفه اى كه مىبينيد همراه خود از مدينه آورده ام . غير از آن چيزى ندارم .(19)


((19)) آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند

عمران پسر شاهين از بزرگان عراق بود. وى عليه حكومت عضدالدوله ديلمى قيام نمود.
عضدالدوله با كوشش فراوان خواست او را دستگير نمايد. عمران به نجف اشرف گريختو در آنجا با لباس مبدل مخفيانه زندگى مى كرد.
عمران در كنار بارگاه حضرت على عليه السلام پيوسته به دعا و نمازمشغول بود تا اينكه يك بار آن حضرت را در خواب ديد كه به او مى فرمايد:
- اى عمران ! فردا فناخسرو (عضدالدوله ) به عنوان زيارت به اينجا مى آيد و همه را ازاين مكان بيرون مى كنند. آن گاه حضرت به يكى از گوشه هاى قبر مطهر اشاره نموده وفرمود:
- تو در اينجا توقف كن كه آنان تو را نمى بينند. عضدالدوله وارد بارگاه مى شود.زيارت مى كند و نماز مى خواند. سپس به درگاه خدا دعا و مناجات مى كند و خدا را به محمدو خاندان پاكش سوگند مى دهد كه وى را بر تو پيروز نمايد. در آنحال تو نزديك او برو و به او بگو: پادشاها! آن كسى كه در دعاهايت مورد تاءكيد توبود و خدا را به محمد و خاندان پاكش قسم مى دادى كه تو را بر او پيروز كند كيست ؟
فناخسرو خواهد گفت : مردى است كه در ميان ملت ما اختلاف انداخته و او قدرت ما را شكستهو عليه حكومت قيام نموده است . به او بگو اگر كسى تو را بر او پيروز كند چه مژده اىبه او مى دهى ؟
او مى گويد هر چه بخواهد مى دهم . حتى اگر از من بخواهد او را عفو كنم عفو مى كنم .
در اين وقت تو خودت را به او معرفى كن . آنگاه هر چه از او خواسته باشى به توخواهد داد.
عمران مى گويد: همان طور كه امام على عليه السلام مرا در عالم خواب راهنمايى كردهبود، واقع شد. عضدالدوله آمد. پس از زيارت و نماز خدا را به محمد وآل محمد قسم داد كه او را بر من پيروز گرداند. من نزدش رفتم به او گفتم : اگر كسىتو را بر او پيروز كند، چه مژده اى به او مى دهى ؟ او هم در پاسخ گفت : هر كس مرا برعمران پيروز گرداند، حتى اگر خواسته اش عفو باشد، او را خواهم بخشيد.
عمران مى گويد در اين موقع به پادشاه گفتم : منم عمران پسر شاهين كه تو در تعقيب ودستگيرى او هستى .
عضدالدوله گفت : چه كسى تو را به اينجا راه داد و از جريان آگاهت نمود؟ گفتم : مولايمعلى عليه السلام در خواب به من فرمود فردا فناخسرو به اينجا خواهد آمد و به او چنين وچنان بگو! من هم خدمت شما عرض كردم . عضدالدوله گفت :
- تو را به حق اميرالمؤ منين قسم مى دهم كه آيا حضرت به تو فرمود: فردا فناخسرو مىآيد؟
گفتم : آرى ! سوگند به حق اميرالمؤ منين كه آن حضرت به من فرمود. عضدالدوله گفت :هيچ كس غير از من ، مادرم و قابله نمى دانست كه اسمم ((فناخسرو)) است .
پادشاه در همانجا از گناه وى درگذشت و او را به وزارت انتخاب نمود. و دستور دادبرايش لباس وزارت آوردند و خود به سوى كوفه حركت نمود. عمران نذر كرده بودهنگامى كه مورد عفو و گذشت پادشاه قرار گرفت با سر و پاى برهنه به زيارتاميرالمؤ منين مشرف شود. (كه البته همين كار را هم كرد.)
راوى اين داستان حسن طهال مقدادى مى گويد:
- جد من نگهبان بارگاه اميرالمؤ منين عليه السلام بود. حضرت را شب به خواب مى بيندكه به او مى فرمايد: از خواب برخيز و برو براى دوست ما (عمران پسر شاهين ) در حرمرا باز كن !
جد من از خواب برمى خيزد و در حرم را باز كرده و منتظر مى نشيند. ناگهان مشاهده مى كندمردى به سوى مرقد حضرت مى آيد. هنگامى كه به حرم مى رسد، جدم به او مى گويد:بفرماييد اى سرور ما! عمران مى گويد: من كيستم ؟
جدم پاسخ مى دهد: شما عمران پسر شاهين هستيد.
عمران تاءكيد مى كند كه من عمران پسر شاهين نيستم !
جدم مى گويد: شما عمران هستيد. الان على عليه السلام را در خواب ديدم و دستور داد كهبرخيز و در را به روى دوست ما باز كن .
عمران با تعجب مى پرسد:
- تو را به خدا سوگند مى دهم كه چنين گفت ؟
جدم مى گويد: آرى ! به حق خداوند سوگند مى خورم كه چنين گفت . عمران خود را بردرگاه حرم مى اندازد و مشغول بوسيدن مى شود دستور مى دهد شصت دينار به جدم بدهند.(20)


next page

fehrest page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation