بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاهترین هفته تاریخ, على محدث (بندرریگى ) ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     SIA00001 -
     SIA00002 -
     SIA00003 -
     SIA00004 -
     SIA00005 -
     SIA00006 -
     SIA00007 -
     SIA00008 -
     SIA00009 -
     SIA00010 -
     SIA00011 -
     SIA00012 -
     SIA00013 -
     SIA00014 -
     SIA00015 -
     SIA00016 -
     SIA00017 -
     SIA00018 -
     SIA00019 -
     SIA00020 -
     SIA00021 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

الف : 
از دير زمان ابوبكر و عمر در انديشه خلافت به سر مى بردند، و اهتمام بسيارى بهمسئله خلافت مى دادند، به اين گفتگو توجه نمائيد:
عايشه تصميم داشت امّ سلمه را وادار كند در جنگجمل عليه اميرالمؤ منين عليه السلام شركت نمايد، و ام سلمه ، چند حديث درباره اميرالمؤمنين را يادآور مى شود، از آن جمله مى گويد:
آيا به ياد دارى ، من و تو در يك مسافرت بارسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوديم ، و على عليه السلام كفش هاى پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم را اصلاح مى كرد و لباسهاى او را مى شست ، پس روزىكفش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سوراخ شد، و على عليه السلام در زيرسايه درختى مشغول اصلاح آن بود، در اين هنگام پدرت به همراهى عمر نزد پيامبر صلىالله عليه و آله و سلم آمدند، و ما پشت پرده حجاب رفتيم ، و آنان با پيامبر صلى اللهعليه و آله و سلم مشغول گفتگو شدند، پس از آن به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمگفتند: ما نمى دانيم تا چه مدت همراه ما خواهى بود، دوست داشتيم بدانيم چه كسىجايگزين تو خواهد بود. تا بعد از تو به او پناه بريم ؟ پيامبر صلى الله عليه و آلهو سلم فرمود: اما من كه جاى گاه او را مى بينم ، و هرگاه چنين كنم شما از اطراف اوپراكنده خواهيد شد، چنانچه بنى اسرائيل از گرد هارون پراكنده شدند، پس آن دو ساكتشدند، و از نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيرون رفتند.
در اين هنگام من و تو به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفتيم ، و تو جراءتبيشترى براى سخن گفتن با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داشتى ؟ و به پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشتى : چه كسى را معين فرمودى ؟ و حضرت فرمود:آن كه مشغول اصلاح كفش است ، و چون نگاه كرديم بجز على عليه السلام كسى رانديديم ، و تو گفتى : بجز على عليه السلام كسى را نمى بينم ؟ فرمود: آرى ، هماوست ، و عايشه در پاسخ ام سلمه گفت : آرى ، اين خاطره را به ياد دارم .(712) چگونه شد در اين موقع اين دو از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، در مورد جاىگزين او سؤ ال مى كنند، اما در هنگام رحلت كه مناسبت آن بيشتر است گفته اند پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم در اين مورد چيزى نگفته است ؟ و آيا اين حديث نمى رساند كهانديشه خلافت پديده اى بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمى باشد؟.
ب : 
عمر خود اعتراف مى كند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خواست در مورد على وصيتكند، كه من مانع نگارش آن شدم .(713)
ج : 
انكار مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسط عمر در غياب ابوبكر، و اعترافبه رحلت او پس از حضور ابى بكر. در حالى كه پيش از حضور ابى بكر ديگران نيزمطالب ابوبكر را به او گفته بودند، اما از توجهى نكرد، چون بايد ابوبكر حضورداشته باشد و پس از آن مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اعلان شود.(714)
د: 
چرا هنگامى كه عمر از تجمع انصار، در سايبان بنى ساعده خبردار مى شود، فقط بهدنبال ابوبكر مى رود، و به آن گونه كه گفته شد، در ميان حاضرين در خانه پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم تنها او را در جريان كنفرانس انصار قرار مى دهد، در حالىكه از بنى هاشم عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و على عليه السلام ،و از ديگران حداقل سلمان و مقداد حضور دارند، ابوبكر چه خصوصيتى داشته كه فقطمخفيانه مسائل را با او در ميان مى گذارد، و نه ديگران .(715)
و: 
چگونه است هنگامى كه براء بن عازب در جستجوى چهره هاى سرشناس قريش در خانهپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، ابوبكر و عمر را نمى بيند، به فكر فرو مىرود.(716) هماهنگى اين سه تن در همايش ياد شده ، و پاس دادن خلافت به يكديگر،نشان هماهنگى قبلى است ، هنگامى كه مغيرة به او مى گويد: چه چيزى مانع شد كه خلافترا نپذيرى ، در حالى كه ابوبكر آن را به تو عرضه نمود، و تو امروز به ابى بكرخرده گرفته و از اين موضوع تاءسف مى خورى ؟
عمر در پاسخ گفت : مادرت به عزايت بنشيند، من تو را از هوشمندان عرب مى دانستم ،مثل اينكه تو در آنجا حضور نداشتى ، ابوبكر مرا فريب داد، و من نيز او را فريب دادم...(717)
ز: 
توزيع مناصب كليدى حكومت در ميان اين سه تن از مهاجرين به ترتيب نقشى كه داشتهاند، ابوبكر رياست كل و منصب خلافت و زعامت را عهده دار مى شود، ابوعبيده عهده دار اموراقتصادى ، و عمر نيز مسئول امور قضائى كشور مى شود.(718)
واگذارى اين مناصب را نمى شود به حساب تصادف گذارد.
ح : 
ابوبكر در مناسبتهاى مختلف ، با بيانات خود زمينه خلافت عمر و ابوعبيده را فراهم مىكند، در حديث معروفى كه ابوبكر آرزوهاى سه گانه را مطرح مى كند: دوست داشتم درهمايش سقيفه بنى ساعده خلافت را به يكى از دو نفر، عمر و يا ابوعبيده واگذار مى كردمو او امير مى شد و من وزير او مى شدم .(719)
ط: 
زهرا عليهاالسلام صريحا از وجود چنين هماهنگى خبر مى دهد: ( تتربصون بنا الدوائرو تتركضون الاخبار: ) در انتظار حوادث ناگوار براى ما بوديد، و مواظب دريافتاخبار بوديد.(720)
ى : 
اميرالمؤ منين على عليه السلام از وجود چنين هماهنگى خبر مى دهد: ( احلب يا عمر حلبالك شطره ، اشدد له اليوم اءزره ليرده عليك غدا:) اى عمر نيك بدوش كه بهره اى ازآن به تو مى رسد، امروز كار را براى او محكم نما، تا فردا به تو باز گردد(721) و عمر خود به اين موضوع در گفتگويى كه با ابوموسى اشعرى و مغيرة بن شعبة دارد،به اين موضوع تصريح مى كند، گفتگو بسيار طولانى است كه فقط جملات مورد نظررا در اينجا ذكر مى كنيم ، عمر گويد به خدا سوگند اگر از يزيد بن خطاب اطاعت مىكردم ، (ابوبكر) هرگز شيرينى خلافت را نمى چشيد، وليكن من جلو آمدم و عقب نشينىكردم ، و صعود دادم ، و تصويب كردم ، شكافتم و محكم كارى نمودم ، چاره اى نديدم جزاينكه چشم پوشى كنم از آنچه او به تور انداخته ، و خود افسوس بخورم ، و در انتظاربازگشت خلافت به خود باشم . (722)
ك : 
در نامه اى كه معاويه به محمد بن ابى بكر مى نويسد رسما از هماهنگى در اين موضوعخبر مى دهد.(723)
ل : 
با پى گيرى و دنبال كردن مسئله ، ارتباط اين سه نفر را مى توانيم از دير زمان ،شاهد، باشيم ، اين سه تن در آغاز اسلام ، و حتىقبل از آن ، با يكديگر رابطه تنگاتنگى داشته ، و گرچه اگر حضور اين سه تن درسايبان بنى ساعده و تلاش سه جانبه براى دست يابى به خلافت نمى بود، چيزى راثابت نمى كرد، اما هرگاه مى بينم اين ارتباط امتداد مى يابد، و در سقيفه بهشكل ياد شده جلوه گر مى شود، و نيز پس از جريان سقيفه امتداد پيدا مى كند به آنگونهكه مشاهده شد، ابوبكر شايستگى دو نفر همراه خود را براى احراز خلافت اظهار مى دارد،و نيز در روايتى كه از عايشه نقل شده صلاحيت اين سه نفر را بيان مى كند.(724) ونيز عمر در هنگام مرگ خود، تاءسف مى خورد، و مى گفت : اگر ابوعبيده جراح زنده بود،خلافت را به او واگذار مى كردم ، و در اين رابطه با كسى مشورت نمى كردم ، و اگر دراين مورد، از من سؤ ال مى شد، در پاسخ مى گفتم : كسى را جاى گزين نمودم كه امينخداوند، و امين رسول خداوند است .(725)
و آيا همه افرادى كه در آن زمان وجود داشتند، و على ابن ابى طالب نيز در ضمن آنانبود اين شايستگى را نداشتند كه از مردگان ياد نمايد؟.
ابوعبيده جراح در سال هيجدهم هجرى در شام بر اثر اپيدمى طاعون از بين رفت . (726)
م : 
هنگامى كه عمار ياسر(ره ) در دوران عمر، اظهار مى دارد: بعد از مرگ عمر، حتما با علىعليه السلام بيعت خواهيم نمود همين گفتار بود كه عمر را هيجان زده نمود، و موجب گرديددر اين رابطه سخنرانى نمايد(727) و در اين سخنرانى بود كه گفت : بيعت با ابىبكر امرى ناگهانى بود و خداوند شر آن را باز داشت و اگر كسى بخواهد آن را تكراركند كشته خواهد شد...
اصرار عمر به اين جهت است كه بايد شخصى مورد نظر او خلافت را به دست گيرد، وهنگامى كه ترتيب شكل گيرى شورا را مورد بررسى قرار دهيم ، به آن گونه كه عمربرنامه ريزى مى كند خلافت به عثمان منتقل مى شود، يعنى يكى از افرادى كه به دعوتابوبكر اسلام را مى پذيرند، اين افراد در طول تاريخ در كنار يكديگر بودند، ياخلافت را خود عهده دار مى شوند، و يا مانعى براى اميرالمؤ منين على عليه السلام در امرحكومت مى شوند، و اين گروه عبارت بودند از عبدالرحمن بن عوف ، عثمان ، سعد بنوقاص ، طلحه و زبير، كه با دعوت ابى بكر به اسلام گرويدند.(728) ابوعبيدةبن جراح نيز در ضمن ياران عبدالرحمن بن عوف ايمان مى آورد.(729)
اين جريان ارتباط دوستانه ، اين افراد را قبل از اسلام بيان مى دارد، و اين ارتباط همچنانادامه مى يابد، تا اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت نموده و در گردهمائى سقيفه بنى ساعده هر يك ديگرى را شايسته خلافت مى داند، و از يكديگر ستايشمى كنند. و هنگامى كه على عليه السلام را به مسجد مى آورند، تا او را وادار به بيعتنمايند، و حضرت از بيعت خوددارى مى ورزد، ابوعبيدة برمى خيزد و به حضرت مىگويد: يا ابا الحسن تو جوانى ؛ و اينان پيران قريشند، و تو تجربه آنان را ندارى... اكنون تسليم آنان شو... اگر زنده ماندى و عمرت وفا كرد تو نيز شايسته اى و بهاين مقام خواهى رسيد.(730)
ابوعبيده در طاعون شام از بين مى رود، اما پنج نفر ديگر را باز هم ، در كنار يكديگر درتاريخ اسلام مشاهده مى كنيم ، بعد از مرگ عمر، و به دستور او، در شوراى تعيين خليفه ،چهره سرنوشت ساز آنان حضور دارند، و على عليه السلام را كه در اين شورا حضور داردكنار مى زنند.
اين گروه از اوائل بعثت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تا جنگجمل ، در حدود نيم قرن پرآشوب و حساس كه تاريخ اسلام راشكل مى دهد، در همه صحنه هاى سياسى ، تا زنده اند، حضور دارند، كه در جنگجمل دو چهره آخرين آنها كشته مى شوند (در خارج از صحنه جنگ ).
ن : 
و نيز آنچه هماهنگى آنان را در امر به دست آوردن خلافت تاءييد مى كند، جريان وصيتنامه ابوبكر است ، كه عثمان ماءمور نگارش آن مى باشد، عثمان به دستور ابوبكروصيت نامه را به اينگونه مى نويسد:...آخرين لحظات زندگى در دنيا و شروع آغازلحظات آخرت است ... و ابوبكر بى هوش مى شود، و عثمان نگارش وصيت نامه را از پيشخود چنين ادامه مى دهد: من عمر را براى شما، جايگزين خود ساختم ... و ابوبكر به هوشمى آيد، و از عثمان مى خواهد تا آنچه را نوشته است براى او بخواند، و ابوبكر مىگويد: به دستور چه كسى نام عمر را درج نمودى ؟ و او پاسخ مى دهد: من مى دانستم ، ازاو نخواهى گذشت ، و جز او را معين نخواهى كرد.(731)
همه اين مسائل را كه در كنار يكديگر قرار دهيم ، (گر چه برخى از آنها خود به تنهائىگواهى بر هماهنگى قبلى است ) احتمال ناگهانى بودن انحراف خلافت را از مسير اصلىاز بين مى برد.
5- 1- 10-: قدرت هاى درگير 
به طور قطع كسانى كه بر ملت ها حكومت نموده اند، و از عهده آن به خوبى برآمده انداز ورزيده ترين افراد، در موضوع شناخت روان جوامع خود مى باشند، گر چه ممكن استخود نيز از آن آگاهى نداشته باشند، اين معلومات را از راه تجربه بدست آورده اند، بهآنگونه كه جزء فطرت آنان شده است . و بطور خودكار و ناخودآگاه آنها را در موارد لازمبه كار مى گيرند. كسانى كه در همايش سايبان بنى ساعده به پيروزى رسيدند از ايندسته بودند. در زير سايبان بنى ساعدة دو گروه مهاجرين (تنى چند از مهاجرين ) وانصار تجمع نموده اند، كه در نهايت انصار عقب نشينى مى كنند، و مهاجرين پيروزمندانه ،از همايش خارج مى شوند. در حالى كه انصار در خانه و كاشانه خود بسر مى برند، هردو گروه خود را مسلمان و از پيروان محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، و مدافعين دين وآئين او مى دانند، و ترديدى نيست كه انصار در راه استوارى آئين ، تلاش ها و فداكارى هانموده اند، و نيز مهاجرين از پيشتازان در ايمان بهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و آئين او به شمار مى آمدند، اما چرا در اين ميانمهاجرين برگ برنده را در اختيار مى گيرند،دليل اين پيروزى را مى توان در دو چيز جستجو نمود،اول اينكه مهاجرين اهل سياست و تجارت ، و ارتباطات مردمى ، و مبادلات با ملتهاى ديگربوده ، و انصار مردمى كشاورز، و دامدار بوده اند، دوم اينكه انصار براى دفاع از خوداقدام به دست يابى به امر حكومت نموده اند چنانچه از گفته انصار در همايش ياد شده اينمعنا مشخص گرديد، و در آينده نيز روشن تر مى شود و اصولا حالت دفاعى ناشى ازاحساس ضعف پديد مى آيد، و اين حالت براى ملتى كه خواهان پيروزى است ،بزرگترين مانع به شمار مى آيد. و جسارت و جراءت لازم را در اقدام وعمل از بين مى برد لذا مى بينيم ، انصار اندك اندك از خواسته خودتنازل مى كنند، و ناگهان تسليم مى شوند و در آينده خواهيم ديد،دلائل مهاجرين براى دست يابى به خلافت چندان پايه استوارى ندارد. كه گفته شود عقبنشينى انصار به دليل قدرت استدلال مهاجرين بود. و لذا مى بينيم ، انصار در لحظه هاىاوليه ، از هدف اوليه خود كه حكومت بر مقدرات يك ملت بزرگ مسلمان بود، يك درجهتنازل كرده و پيشنهاد مشاركت ، در حكومت را به قريش ‍ مى دهد.(732) و سعد بن عبادةرسما مى گويد: اين پيشنهاد اولين عقب نشينى است ، كه از خود نشان مى دهيد.(733)
و حباب بن منذر ضمن تلاش ، براى سرپوش گذاردن به ضعف خود، اظهار مى دارد: اىگروه انصار؛ زمام امور خود را از دست ميدهد، زيرا اينان (هنوز هم ) در پناه شما زندگىمى كنند، و هيچكس جرئت ندارد بر خلاف شما گامى بردارد، و هيچ كارى بدون توافقشما صورت نپذيرد، شما اهل عزت و ثروت هستيد... و اگر قريش پايدارى كرد، و همچناندر انديشه خود استوار ماند، زعامت را تقسيم نموده ، نيمى از آن شما، و نيم ديگر را قريشداشته باشد، ما از خود اميرى انتخاب مى كنيم ، و آنان اميرى .(734)
و اما مهاجرين ؛ آنان براى دست يابى به حكومت اقدام نمودند، و چنانچه اظهار شد، اينباور قوت دارد كه نه يك روزه ، و بلكه از دير زمان در اين انديشه بوده اند، كه حكومترا به دست آورند.
2 زير سايبان چه مى گذرد...؟ 1-2-10 همايش انصار 
و اكنون به اتفاق ابى بكر و عمر، و ابوعبيده ، در جمع انصار، به زير سايبان بنىساعدة مى رويم :
انصار به رياست سعد بن عبادة (رئيس قبيله خزرج ) و كانديداى خلافت ، از سوى دوشاخه انصار، در زير سايبان تجمع نموده اند، و سرگرم مذاكره درباره خلافت مىباشند.
سعد بن عبادة انصارى ، نيز كه بيمار است ، در جايگاه ويژه خود، در حالى كه خود راسخت در پوششى پيچيده است ، مشغول سخنرانى است و چون بيمار است نمى تواند درشتو با صداى رسا، سخن بگويد، و به همين جهت ، قيس بن سعد، فرزند رئيس قبيله با آنقامت سطبر و درشت ، و يا اينكه يكى از عمو زادگانش ، سخنان سعد را به گوش مردم مىرساند.
شما اى گروه انصار! هيچيك از عرب سابقه در اسلام ، و فضيلت شما را ندارد، محمدصلى الله عليه و آله و سلم در ميان قبيله و تبار خود بيش از دهسال زيست نمود، در اين مدت طولانى جز اندكى به او نگرويدند، آنان در اين مدتنتوانستند او را يارى كرده ، و آئينش را عزت بخشند، و دشمن را از او دفع نمايند، تااينكه خداوند اين فضيلت را نصيب شما گرداند، بزرگوارى را به سوى شما كوچ داد،و ايمان به او را نصيب شما نمود، و شما بوديد كه دشمن را از او و يارانش باز داشتيد،دين او را عزت بخشيديد، و با دشمنش جنگيديد، و شما بر دشمنانش بسيار سخت گرفتيد،به گونه اى كه عرب خواه و ناخواه ، در مقابل امر پروردگار سر تسليم فرود آورد، ورهبرى او را با كمال ذلت و خوارى پذيرفت ، پس با شمشيرهاى شما، عرب به اسلامنزديك گرديد. و خداوند پيامبر خود را از ميان ما گرفت ، در حالى كه پيامبر صلى اللهعليه و آله و سلم از شما راضى بود، و شما نور چشم او بوديد. در اين مسئله (امر خلافت )ايستادگى كنيد، زيرا زعامت تنها به شما اختصاص دارد.
انصار دسته جمعى گفتند: درست است ، راءى شما پسنديده است ، و ما اين امر را به شماواگذار مى كنيم ، زيرا شما مورد رضايت همه مؤ منين هستيد.(735)
و به اين گونه انصار پذيرش حكومت سعد را اعلان داشتند. آنان در اين همايش مخفيانه ،قصد دارند خود زمام حكومت را به دست گيرند، و هيچگونه مانعى نيز در كار خود نمىبينند، كه ناگهان خود را در مقابل شخصيت هاى بزرگ ، و چهره هاى معروف مهاجرين مشاهدهمى كنند، و در مى يابند كه محفل سرى آنان ،قبل از اعلان نتيجه نهايى و بيعت با سعد، طرح و نقشه آنان آشكار و بر ملا مى شود،انصار با آن حالت ضعف و عدم اطمينانى كه به خود دارند، خود را مى بازند، زيرا آناندر واقع نهادى خود پذيره رياست سعد نبودند، و شرايط بود كه آنان را وادار بهتشريك مساعى نموده لذا مى بينيم در اولين برخورد با مهاجرين تغيير موقف مى دهند.
گروه سه نفرى تازه وارد مهاجرين با آگاهىكامل از وضعيت انصار، و با اطلاع قبلى از اين همايش ، وارد اين نشست سرى مى شوند،آنان پيش از ورود به اين نشست ، از تشكيل آن آگاهى داشتند، زيرا دانستيم كه آنان را ازموضوع نشست آگاه نموده بودند.(736) و با توجه به اين نكات چهره سعد بن عبادهانصارى رئيس خزرج براى آنان غير آشنا نبود، و نيازى نداشت كه عمر درباره هويت اوسؤ ال كند و بگويد: اين جامه بر خود پيچيده كيست ؟ و بگويند سعد است و آنگاه عمر اورا بشناسد. و ليكن عمر از اين پرسش هدف ديگرى دارد، او مى خواهد:
1- قدرت نفوذ خود را اعمال كند، 2- سعد را چهره اى غير معروف ، معرفى نمايد، و اين خودبراى سعد بن عبادة رئيس خزرج كه لااقل در سطح شبه جزيره معروفيت دارد توهينبزرگى است ، و او را در نظر حاضرين سبك و خوار جلوه دهد، 3- ديگر اينكه خود،اخطارى است بر عدم قدرت و توانائى اين شخص براى هدفى كه به خاطر آن ، ايناجتماع تشكيل داده شده است ، لذا عمر به محض ورود به جلسه مى گويد: من هذا؟: اينشخص كيست ؟ و به او پاسخ مى دهند: اين شخص ‍ سعد بن عباده انصارى است ، او بيماراست .
عمر با ورود خود اولين ضربه را بر پيكر سعد وارد مى كند، او در اين جمله مى خواهدبگويد: اين چهره ناشناس و يا كم اهميت و بى مقدار شايستگى خلافت را ندارد. و شايداين پرسش نه از بابت ناشناسى سعد است ، و بلكه به جهت بى مقدار نمودن او براىاحراز خلافت است ، و لذا پس از اين پرسش از سوى عمر، شخصى از انصار بر مى خيزدو مى گويد:
ما انصار و ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و پيش مرگان او هستيم ، ولى شمااى مردم قريش ، همراهان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هستيد كه اندك ، اندك بهديار ما سرازير شده ايد، و اكنون مى بينيم كه آمده ايد حق ما را غصب كنيد؟
سخن گوئى از انصار نيز در اينجا از ذكر كلمه (مهاجر) كه نوعى فضيلت را ثابت مىكند، هنگام خطاب به ابوبكر و عمر و ابوعبيده ، خوددارى مى كند، و بالعكس از واژهقريش استفاده مى كند، كه خاطره جنگ هاى متعدد را عليه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم زنده كند. و نيز از غصب حق صحبت مى كند، تا پاسخى لازم به اتهام ناشايستگى دادهباشد. روشن است اين جمله خشم گروه تازه وارد را بر مى انگيزاند اما نه در اينجا زيرابا اندكى خشم و غضب ، و در نتيجه انصار برنده شناخته مى شوند. و بلكه بايد كارىكرد كه حس تقابل و تضاد دو شاخه انصار را برانگيخت ، و از دوگانگى آنان بهره جست.
لذا مى بينيم ، در اينجا، هم عمر مواظب ابى بكر است كه تندى نكند، و هم ابوبكر از عمرمراقبت دارد كه حدت به خرج ندهد.(737)
عمر گويد: من خود را براى سخنرانى آماده كرده بودم ، و خواستم رشته سخن را به دستگيرم ، ابوبكر نگذاشت ، و گفت : آرام باش ، اكنون تو چيزى مگوى ، و خود شروع بهسخن نمود، و آنچه من مى خواستم بگويم ، بر زبان آورد.(738)
2 - 2- 10: سخنرانى ابوبكر در زير سايبان 
ابوبكر كه كاملا بر اوضاع مسلط شده ، و شرايط سخن و مقتضيات كلام كاملا در اختياراوست ، و ميداند از كجا شروع كند، و چه بگويد، رشته سخن را به دست گرفته مىگويد:
خداوند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود را از ميان ما برانگيخت .... براى عربخيلى سنگين بود كه دين خود را ترك گويد: پس خداوند اين افتخار را به مهاجرين صدراسلام عطا فرمود، كه به او ايمان آورده و با او همراهى كنند، و با شدت ، اذيت و آزارى راكه از سوى قم عرب بر او وارد مى شد دفع نمودند، قوم عرب او را تكذيب نمودند، همهعرب با او مخالف بودند، وليكن مهاجرين صدر اسلام ، به همراه او استقامت ورزيدند وپايدارى نمودند. و هيچ باكى و هراسى از تعداد اندك خود و كثرت دشمن ، دردل راه ندادند، پس آنان اولين گروه مؤ من به خداوند، و اولين گروهى هستند كه خداى رادر روى زمين نيايش نمودند، و آنان دوستان و خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمهستند، و از همه مردم به خلافت سزاوارتر مى باشند، و هيچكس با آنان در اين مسئله نزاعىندارد، بجز كسى كه ظالم و ستمگر باشد.
و شما اى گروه انصار! كسى فضيلت شما را در دين ، و سابقه شما را در اسلام انكارنمى كند، خداوند شما را ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود قرار داد، و او راوادار به هجرت به سوى شما نمود، بنابراين پس از مهاجرين صدر اسلام ، كسى بهپايه و رتبه شما نمى رسد، در اين صورت رياست عامه به ما تعلق دارد، و منصبوزارت به شما، و در موضوع مشورت ، شما با (مهاجرين ) تفاوتى نداشته ، و هيچ كارىبدون مشورت شما صورت نگيرد.(739)
و عرب ، خلافت را جز براى اين گروه (مهاجرين ) از قريش سزاوار نمى داند، و آنان(مهاجرين صدر اسلام )، بهترين و شريف ترين مردم ، از نظر نژاد، و از نظر زادگاه وموطن (مكه ) مى باشند.(740)
ابوبكر در سخنرانى خود نرمترين شيوه را بكار برد، او در اين سخنرانى ، بدون اينكهاحساسات و عواطف انصار را تحريك كند، به دو موضوع اشاره مى كند:
آنچه را خود انصار در صدد بيان آن بودند، و آن را مايه افتخار و مباهات خود مى دانستند.
ابوبكر با صراحت كامل از آن ياد مى نمايد: خداوند شما را ياران پيامبر صلى الله عليهو آله و سلم خود قرار داد، و خانه شما را مركز هجرت پيامبرش ساخت ... و به اينگونهفضيلت آنان را انكار ننموده و بلكه پيش ‍ از آنچه خود مى گفتند، هجرت را نيز باصراحت به آن افزود و به اينگونه ، احساسات تحريك شد، آنان را فروكش مى كند.
و نكته ديگر اينكه به آنان گوشزد مى كند، شما در مورد خلافت اشتباه رفته ايد،فضيلت شما به جاى خود، اما اين فضيلت حقى را براى شما در امر خلافت ثابت نمىكند.
ابوبكر در اينجا نيز كوشش دارد، اشتباه آنان را به گونه اى ، به آنان گوشزد كندكه عواطف و احساسات آنان را خدشه دار ننمايد، و لذا از بكارگيرى واژه هاى تند و خشن ،خوددارى مى كند، و نمى گويد: شما اشتباه مى كنيد، دچار لغزش و خطا شده ايد... او همينمعنا را در قالب الفاظ ديگرى به آنان تفهيم مى كند، او مى گويد: ( فليس بعدالمهاجرين الاولين عندنا بمنزلتكم ...(741) : ) پس از مهاجرين صدر اسلام ، شماانصار حايز برترين مراتب فضيلت هستيد، بنابراين ما مهاجرين آغازين ، امراء و شماوزراء باشيد.
ابوبكر ضمن بيان فضيلت انصار، آنان را در مرتبه اى پائين تر از مهاجرين قرار مىدهد، فضيلت انصار را بيان مى كند، اما نه در رتبه مهاجرين ، تا جاى بحث در مسئلهخلافت پيش نيايد، و خلافت را حق مسلم مهاجرين بر مى شمارد، و نه همه مهاجرين بلكهگروهى خاص از آنان ، تا به انصار بگويد، مهاجرين نيز از دست يابى به خلافتمحروم هستند، تصور نشود، مسئله مهاجر و انصار است ، شما فضيلت داريد، مهاجرين نيزفضيلت دارند، اما خلافت مسئله ديگرى است ، و اختصاص دارد به مهاجرين صدر اسلام ، ونه انصار، و حتى مهاجرين ديگر.
و ابوبكر به اين گونه خشم برافروخته را مى نشاند.
3- 2- 10: واكنش انصار 
اين گونه سخنرانى ، توده مردم برافروخته را آرام مى كند، اما در ميان هر انبوهىافرادى كه زمام توده مردم را در دست دارند، وجود دارند، آنان به اين سرعت ، عقب نشينىنمى كنند، مگر اينكه دريابند نمى توانند كارى از پيش برند. در ميان انصار نيز چنينافرادى وجود داشتند.
حباب بن منذر يكى از همين گونه افراد بود، او در آغاز، خيلى تند و خشن وارد ميدان شد،حتى مهاجرين را تهديد به اخراج از سرزمين مدينه نمود، اما در اينجا و پس از سخنرانىابوبكر، يك درجه عقب نشينى مى كند، و مشاركت در امر خلاف را مى پذيرد.
حباب گويد: اى انصار! زمام حكومت را از دست ميدهد، زيرا اين گروه ، در پناه شما هستند، وهيچكس جراءت مخالفت با شما را ندارد، و مردم جز از انديشه هاى شما پيروى نمى كنند،شما مردمى ثروتمند، و گرامى هستيد، داراى افراد فراوان ، و نفوذ بسيار هستيد، قدرت ونيرو در ميان شما متمركز است ، مردم در انتظار تصميم شما به سر مى برند، اختلاف درخود راه ميدهد كه تباه مى شويد، اگر اين گروه اصرار ورزيدند، حكومت را در ميان خودتقسيم مى كنيم . (742)
اعتراف حباب ، بزرگترين شاهد است ، كه سخنان ابوبكر، حتى حباب يكى از سرانانصار را تحت تاءثير قرار داده ، و او را وادار به عقب نشينى مى كند، حباب كه در آغازدستور بيرون راندن مهاجرين را در صورت مقاومت ، صادر مى كند، در اينجا تسليم ارادهآنان مى شود، و حكومت را تقسيم مى كند، اما نه به گونه پيشنهادى ابوبكر، زيراابوبكر فقط عنوان مشورت را به آنان داد، همچون يكى از افراد با نفوذ تحت قدرتشخص ‍ حاكم .
4 - 2 - 10: عمر سخن مى گويد 
مشاركت در امر حكومت امرى نيست كه براى قريشقابل قبول باشد، تقسيم حكومت ، در واقع تجزيه قلمرو است ، ابوبكر پيشنهاد وزارتميدهد، و حباب در خواست مشاركت در امر حكومت ، نرمش ابابكر، اين جرات را به وجود مىآورد كه انصار در خواست مشاركت در حكومت را بنمايد، در اينجا عمر رشته سخن را به دستگرفته و سخن آخر را مى گويد:
( هيهات لا يجتمع اثنان فى قرن ...) : هرگز، دو حكومت در يك زمان ممكن نشود، بهخدا سوگند؛ عرب راضى نشود حكومت به شما تعلق يابد، در حالى كه پيامبرش از شمانمى باشد، اما عرب هيچ مانعى نمى بيند حكومت را به كسى واگذارد كه پيامبرش از آنقبيله باشد.
و ما در اين مورد براى افرادى كه امتناع ورزند، و نپذيرند، برهان روشن و آشكار داريم ،و آن اينكه چه كسى با ما در خلافت از محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى تواند نزاعداشته باشد، در حالى كه ما دوستان و خويشان او هستيم ؟ مگر آنكه راهباطل پيموده ، يا گناهكار حرفه اى باشد، و يا در ورطه هلاك غوطه ور است . (743)
عمر در اينجا، دليل شايستگى گروه خود را براى دست يابى به خلافت ، در دو چيز مىداند:
رضايت عرب ، و خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم . (744)
ابوبكر مسئله سبقت در ايمان را دليل مى داند، و جنبه دينى مسئله را مطرح مى كند، و آن راوسيله تقرب و نزديكى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى داند، و سزاواربه خلافت ، در حالى كه عمر مسئله رضايت قريش را مطرح مى كند كه خود تعصببرانگيز است ، لذا گوينده انصار به پا خاسته گويد:
اى انصار؛ زمام امر را در دست گيريد، به گفته هاى اين مرد توجه نكنيد، كه باعث شودبهره و نصيب شما از خلافت از بين برود، اگر آنچه را مى خواهيد امتناع ورزند، آنان را ازسوگند از آنان در اين امر سزاوارتريد، زيرا به خدا سوگند؛ با شمشيرهاى شما، مردمبه اين دين گرويدند.
و من پناهگاه انصار در هنگام راى و تدبير و انديشه ، و مرد گر آن قدر انصار، و شيربيشه آنان هستم . و به خدا سوگند؛ اگر مايل باشيد، خلافت را به هر ترتيب كه باشدبه شما باز مى گردانم (745)
گونه سخن گفتن عمر باعث انگيزش تعصب در ميان انصار گرديد، لذا حباب به اينگونه سخن گفت ، و اگر چنين ادامه يابد، كار به جاى حساس ‍ كشيده مى شود، و نمىتوان نتيجه مطلوب را از آن به دست آورد، لذا عمر لحن سخن را تغيير داده و ضمن تهديد،مسئله را امرى دينى ، و خداى را پيشبان گروه خود معرفى مى كند، تا هم انصار را تهديدنموده و اين تهديد را به خداوند نسبت مى دهد؛ عمر در پاسخ حباب كه گفت : به هرگونه كه باشد خلاف را به انصار بر مى گرداند، گويد: ( اذا ليقتلك الله ) :خداوند تو را مى كشد، و حباب پاسخ مى دهد: بلكه تو كشته مى شوى .(746)
عمر در اين سخن خود او را تهديد مى كند، و آن را به خداوند نسبت مى دهد، و به مردمتفهيم مى كند كه او به جاهليت باز گشته است .
و حباب يك بار ديگر، ضعف خود را نشان مى دهد، و در پاسخ عمر مى گويد: بلكه توكشته مى شوى ، و پاسخ به مثل دادن ، و بلكه ضعيف تر از طرفمقابل نشانه اين است كه حباب ديگر، چيزى براى گفتن ندارد، و ضعف او، يعنى ضعف او،يعنى ضعف انصار، و باز شدن مجال براى طرفمقابل .
5 - 2- 10: ضربه نهادى ابوبكر  
ابوبكر نيز كه فرصت ها را به خوبى شناسائى كرده ، و نمى گذارد يك لحظه آنفوت شود، ضربه كارى خود را بر پيكر همه انصار وارد مى سازد، او انديشه دشمنىكهن بين اين دو گروه را مطرح مى سازد.
من فكر مى كنم ، بزرگترين توفيقى كه جناح مهاجر( سه تن ياد شده ) به دست آوردند،تنها به همين دليل بود، كه ابوبكر آن را ياد آور شد، ابوبكر گفت :
اگر خزرج به خلافت دست اندازد، اوس كوتا9ه نخواهد آمد، زيرا او نيز همان شايستگىرا دارد، و اگر خلافت نصيب اوس شود، خزرج آرام نخواهد آسود، زيرا در ميان اين دو قبيلهكشتارى بوده است كه فراموشى نپذيرد، و زخم هايى وجود داشته كه التيام نيافته است، كه فراموشى نپذيرد، و زخم هايى وجود داشته كه التيام نيافته است ، ( فان نعقمنكم نا عق جلس بين لحيتى اسد يضغمه المهاجرى و يجرحه الانصارى :) اگر كسى ازشما ادعايى كند (دعواى خلافت نمايد) در ميان دو فك شير خود را قرار داده است : مهاجر اورا زير دندان هاى خود پاره مى كند، و انصار (شاخه محكوم ) او را مى درد، مهاجر و انصارهر دو او را از پاى در مى آورند. (747)
اين گفتار ابوبكر تاثير فوق العاده اى در جدائى و تجزيه انصار داشته ، انصارخود، همگى و به اتفاق سعد بن عباده انصارى خزرجى را كانديد خلافت نموده ، و همگىبه آن رضايت داشته اند.
اما اين گفتار ابى بكر، كه دو قبيله انصار را به يك ميزان شايسته خلافت مى داند و درپايان خطر زمامدارى انصار را، هر شاخه اى كه باشد، گوشزد مى كند، كاملا اوس را درمقابل خزرج قرار مى دهد، اوس كه تا چند لحظه هر نوع شايستگى خلافت را حق خزرج مىداند، اكنون خود را در رديف دشمن ديرين خود مى بيند، و گرچه از نظر تئورى در رديفخزرج قرار گرفته ، وليكن در عمل با خلافت فاصله زيادى دارد، بنابراين تصور كهبدون دليل نيز نبوده است ، اوس به اين نتيجه مى رسد كه خود از مخالفت بهره اىنخواهد داشت ، برنده اين مسابقه در وهله اول مهاجرين ، و بعد انصار، تيره خزرج خواهدبود، اكنون چه بايد كند انصار تيره خزرج ، با دشمنى ديرينه اش و يا مهاجرين باتعصبات قومى ، و بدون داشتن سابقه دشمنى كهن ؟ اگر رياست عامه به خزرجانتقال يابد هيچ بعيد نيست در آينده دچار درد سر شوند. وحداقل براى هميشه از دست يابى به حكومت محروم شوند، و اين مطلبى است كه اوس باصراحت از آن ياد مى نمايد(748) و در موقع خود آن را ذكر خواهيم نمود. و به هميندليل است كه اوس در انتظار فرصت مناسب است تا پيشنهاد خود را نسبت به سعد رئيسخزرج پس گرفته و گروه تازه وارد را براى خلافت برگزيند.
6- 2- 10: سخنان ابو عبيده جراح  
گفتگوى عمر با حباب پايان مى پذيرد، حباب براى سخن گفتن چيزى ندارد و اين خودنشانه ضعف اوست ، و ابو عبيده فرصت را مناسب مى بيند كه رشته سخن را به دستگرفته ، و در تاييد سخنان عمر، با منطقى ناصحانه چنين گويد:
انصار! شما اولين گروهى بوديد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نصرت دادهو يارى نموديد، بنابر اين كسانى نباشيد، كه در تغيير و تبديب آغازگر باشيد (از دينبرگرديد، و تغييراتى در آن روا داريد).(749)
ابو عبيده ضمن بر شمردن فضيلت انصار، در پيشبرد اهداف اسلام ، چنين وانمود مى كندكه گويا كسى در موضوع خلافت اين گروه از مهاجر ترديدى ندارد، و همه مهاجرين ازجمله خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با آن موافق هستند.(750) ديگر اينكههر گونه تصميمى بر خلاف آن مساوى است با تغيير وتبديل دين و نابودى آن ، و حتى ارزش يارى انصار، از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم با حركت در خلاف جهت ياد شده ، از بين مى رود. و خود روشن است ، كه اين كلماتچگونه زمينه را براى تصميمات خود بعدى فراهم مى آورد، و بخصوص با احترامى كهمردم آن روز براى بيعت خود قائل بودند، اگر بيعتى صورت گرفت ، شكستن آن در ظاهربسيار مشكل خواهد بود.
7- 2 - 10: عامل رقابت  
گفتيم حباب بن منذر از بزرگان خزرج در 2 مورد از خود ضعف نشان داد، رضايت بهمشاركت در امر خلافت پس از ادعاى رياست عامه براى انصار، نيز نداشتن پاسخ مناسب دربرابر تهديد به قتل از سوى عمر، اين دو موردمجال را براى عمر و ابو عبيده باز گذارد، و مقاومت روانى انصار را سلب نمود، و همين امرباعث شد بشير بن سعد، يكى ديگر از رؤ ساى خزرج كه با عموزاده اش سعد بن عباده ،كانديداى رياست از سوى انصار تيره خزرج ، رقابت و حسادت داشت .(751)
مجال يابد و زمينه را براى خزرج نامساعد كند، و براى قريش آماده نمايد، بشير رشتهسخن را به دست مى گيرد:
اى گروه انصار! سوگند به خداوند، گر چه ما از نظر جهاد با مشركين برترى داريم ،و همچنان از نظر سبقت در اسلام ، وليكن ما جز رضاى پروردگار خود، چيزى نمى خواهيم ،بنابر اين سزاوار نيست به وسيله حكومت بر مردم چيره شويم ، و ما براى دنيا هيچارزشى قائل نيستيم ، زيرا خداوند منت گذار بر ماست .
مردم ؛ آگاه باشيد! محمد صلى الله عليه و آله و سلم از قريش است ، و خويشان پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم بيش از ديگران در اين مسئله سزاوارند، خداى را به سوگندياد مى كنم ، خداوند آن روز را نياورد، كه من با آنان در اين امر ستيز كنم ، بنابراين ازخداى بترسيد، و با آنان در اين امر مخالفت نورزيد.(752)
بشير بن سعد تحت تاءثير سه عامل ، چنين سخنانى ايراد مى كند، عدم توانائى حباب درمقابله با مهاجرين ، رقابت و حسادت با رئيس خزرج ، و توانائى ابوبكر و يارانش درايراد سخنرانى ، اين سه عامل زمينه را براى سخنان بشير آماده مى كند سخنرانى بشيركه چيزى جز تكرار سخنان ابوبكر خطاب به انصار نبود، با اين تفاوت كه از سوىخود انصار و مدعيان خلافت صورت گرفت ، زمينه بيعت را فراهم مى كند.
8 - 2 - 10: پيشنهاد بيعت  
اكنون زمينه آماده است اما چه كسى از سوى مهاجرين كانديداى خلافت است ، ظاهرا كسىكانديدا نشده است ، لااقل در آن جمع هنوز مشخص ‍ نشده چه كسى مورد نظر است ، آنچه درسخنرانى هاى دو طرف آمده بود بحث در مورد شايستگى مهاجرين از بستگان و خويشانپيامبر صورت گرفت ، اما خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هيچ يك از آنان دراين جمع حضور ندارند، على عليه السلام داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم واولين مؤ من به او، با داشتن همه صلاحيت هاى مطرح شده و به مراتب بيش از آن چه مطرحشد، اكنون در كنار پيكر مطهر رسول خداست ، و نيز ديگران كه به پيامبر صلى اللهعليه و آله و سلم نزديك تر، مى باشند. پس بايد بهدنبال آنان فرستاد، و با آنان بيعت كرد؟ اما چنين چيزى اتفاق نيفتاد، و ابوبكر نه خود راو بلكه دو نفر همراه خود را كانديداى خلافت نمود، و گفت : اين عمر! و اين هم ابو عبيده باهر كدام مايل هستيد بيعت نمائيد.(753)
عجبا! اين صلاحيت انتخاب از سوى چه كسى ، و چگونه به ابوبكر واگذار شده است ؟كه به جاى مهاجرين چنين پيشنهادى مى دهد؟ و آيا در ميان مهاجرين فقط اين دو تن صلاحيتخلافت را دارا هستند؟ وليكن هنگامى كه مشاهده مى شود، هر دو باهم ، بدونتاءمل ، از خود عكس العمل نشان داده و جواب نفى مى دهند: نه !! به خداوند سوگند؛ تو ازهمه مهاجرين برتر مى باشى ، تو همراه پيامبر در غار بودى ، و پيامبر اكرم صلى اللهعليه و آله و سلم تو را در نماز جايگزين خود نمود، و نماز بالاترين احكام الهى است ،بنابراين چه كسى سزاوارتر است بر تو مقدم شود؟ دست خود را دراز كن تا با تو بيعتكنيم !!!(754) ابن عبدربه گويد: عمر گفت : با وجود شما آيا خلافت را من عهده دارشوم ؟ هيچ كس تو را از مقامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به تو دادهاست ، كنار نخواهد زد.(755) و هنگامى كه مغيره بن شعبه از عمرسوال مى كند، چرا پيشنهاد ابوبكر را نپذيرفته است در پاسخ گويد: ( انه ما كرنىفما كرته :) او مرا فريب داد، و من نيز او را.(756) و نيز عمر در هنگام مرگ خودگويد: ( ان استخلف فقد استخلف من هو خير منى و ان اترك فقد ترك من هو خير منى) : اگر كسى را به جاى خود معين نمايم (كار بدى انجام نداده ام ) زيرا (ابوبكر) كهاز من بهتر بود جايگزين معين نمود، و اگر ترك كنم و كسى را معين ننمايم ، آن كه از منبهتر بود (يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ) كسى را معين ننمود.(757) پس چگونه در سقيفه گويد مقامى را كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به توداده كسى نمى تواند تو را از آن كنار زند.
و به اينگونه خلافت را براى خود استوار نمودند، و چنان وانمود كردند كه گويا طبقدستور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلمعمل شده ، و در اين دستور خاصى صادر شده است .
ابن ابى الحديد گويد: از ابى جعفر نقيب قاضى القضاةسوال كردم آخر چگونه مى شود با آن همه دستورات صريح و آشكار با پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم ، در مورد على عليه السلام ، توسط اصحاب خاص ‍ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين عملى صورت گيرد، و مردم اعتراض نكنند؟ درپاسخ گفت : مردم تصور كردند، كه مهاجرين صدر اسلام چنين مى كنند، به خصوص باآن روايتى كه در اين زمينه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلمنقل نمودند كه ( الائمه من قريش :) امامان از قريش هستند.(758)
و گويا فقط ابوبكر و عمر و ابوعبيده از قريش هستند، و على عليه السلام از قريشنبوده است و تقدم او را بر ابى بكر در انجام ماءموريت هاى سياسى توسطرسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نديده اند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهو سلم رسما ابوبكر را از آن ماءموريت معاف مى دارد و به على عليه السلام واگذار مىنمايد و به او مى گويد: دستور خداوند است كه اين ماءموريت را يا خود انجام دهم ، و ياكسى همانند خودم .(759)

next page

fehrest page

back page