اثرات چله
صد افسوس ! او ديگر در ميان ما نيست اما هنوز روحش از تشنگان دست گيرى مى كند و اينويژگى مردان خداست كه در حيات و مماتشان به سراغ تشنگان و طالبان مى روند. اى بى قرار! اگر احساس عطش مى كنى اگر دلت ترك خورده اگر تشنه بارانى مى توانى با اولين توصيه هاى او همگام شوى تا ببينى به كجاها مى رسى . و اولين توصيه هاى او همان انجام واجبات و ترك محرمات است . به مستحبات اهميت بسيارىمى داد و از مكروهات شديدا نهى مى كرد. مى فرمود: مكروهات قرقگاه معصيته . آدم را تا لب جهنم مى بره و از كجا معلوم كه هلت نده تو؟پس سعى كنيد از مكروهات بپرهيزيد...(132) مى خواهى به زيبايى عشق مقدسش سوگند بخورى و از همين امروز شروع كنى ، از هر كجاكه مى خواهى ! از واجبات ؟ از مستحبات ؟ از ترك گناه ؟ از ترك مكروهات ؟ و يا از ترك هواى نفس ؟ و اگر از روح عظيمش مدد بخواهى حتما دستگيرى مى كند... امتحانش هزينه زيادى نمى خواند! يك بسم الله و يك يا على مردانه . به تماشا شاگردانش از او سير نمى شوند او كه نفسش مسيحايى است و گفتارش آب حيات .
مرحوم دولابى مى گويد: نشد كه يكبار براى ما غذا درست كند و بگذارد كمكش كنيم . از سر سفره كه بلند مىشديم اول كسى كه كمك مى كرد و خيلى كمك مى كرد ايشون بود. نمى شد ايشان ازبيرون چيزى بخرد و رفقا همراهش باشند بگذارد از دستش بگيرند مگر خودشان مىگفتند والا كسى نمى تونست . كسى مى خواستپول بده حتى اگر پول زياد هم داشت قبول نمى كرد، مى رفت براى آقاى انصارى چيزىبخره تا آخر اجازه نمى داد. آقاى نجابت بود كه آقا پولهاش رو گرفت و آخرش بهشپس داد تا راحت باشه ، مرتب نگه اجازه بده ، اجازه بده ! شبى كه دوتايى تنها بوديممى خواستم براى عروسى پسرش وسيله بخرم هر چه اصرار كردم و گفتم آينه شمعدانمى خواهم بخرم نگذاشتند گفتند پول زياد هست . و آقاى احمد انصارى مى گويد: ايشان قبل از تحولشان تا مقام استادى در علوم فقهى پيش رفتند وقتى ورق برگشتو زندگى ايشان خط مشى عرفانى پيدا كرد، ديگر او خودش را صاحب اختيار هيچ چيزىنمى دانست و خودش را تمام ، در اختيار خدا قرار داده بود. همه را با آغوش باز مىپذيرفت ، مى گفت : زندگى من وقف دوستانم است . و ما كه دستمان به آن بلند بالا نمى رسد تنها مى گوئيم :
محبت او در دل شاگردان آن قدر زياد است كه از نديدنش بى تاب مى شدند، آقاى اسلاميهمى گويد: گاهى طورى مى شد كه بى طاقت مى شديم . كار راول مى كرديم و مى رفتيم تا ايشان را ببينيم و آرام شويم . اما با اين همه عشق و محبت كه به او دادند هرگز اجازه نمى دهد كه گوشه اى از كارهايشرا به عهده بگيرند تا آن جا كه آقاى افراسيابى مى فرمود: حتى اگر همراهشان مى رفتيم براى خريد، اجازه نمى دادوسايل را ما حمل كنيم . و آقاى اسلاميه توضيح مى دهد: با آن همه مهمان و رفت و آمد، اجازه نمى داد شاگردان كارى انجام دهند ما اين اواخر بارفقا تصميم گرفتيم كه هر طورى شده آقا را متقاعد كنيم كه اجازه بدهند خريدهاىمنزل را ما انجام دهيم . گفتيم صبح مى ريم دممنزل و مى گوييم پولش را خودتان بدهيد ولىلااقل اجازه بدهيد ما خريد كنيم . پنچ شش ماه مانده بود به وفاتشان ، رفتيم دممنزل ، خودشان آمدند دم در گفتيم آقا براى اين كار آمديم فرمودند. موقعش نشده هر وقتشد خبرتون مى كنم ! و بله ! بعد چند ماه ديگه ...! و براستى در برابر اين همه عظمت و بزرگى و كرامتت متحير مى مانيم كهدل از بى دلان ربودى . آرى .
زندگى و معنويت و روش عرفانى او در تربيت شاگردان مبتنى بر تزهد و دنيا گريزى نيست بلكهشاگردان را توصيه مى كند كه در اجتماع باشيد، ازدواج كنيد وشغل مناسب داشته باشيد. روى اين گونه مسائل شاگردان ، خيلى دقيق بود و به آن ها تكليف مى كرد و اگروضع مالى خوبى نداشتند به ديگر دوستان مى گفت كه به اين ها كمك كنند تا بتوانندتشكيل زندگى دهند.(133) در مورد مسائل ازدواج به آنها راهنمايى كرده و گاهى بعضى موارد را رد مى كردند وبعدها آن ها متوجه مشكلاتى درباره آن مورد مى شدند. توصيه به ازدواج آقاى اسلاميه در اين باره مى گويند: يك بار من و آقاى سبزوارى كنار هم زير كرسى نشسته بوديم و آقاى سبزوارى داشتيواش يواش مرا تشويق مى كرد براى ازدواج . من هم زير بار نمى رفتم و مى گفتم اينها از امور دنيوى است و من نمى خوام . همام موقع آقا فرمودند شماها چى داريد به هم مىگيد؟ و آقاى سبزوارى گفت چنين و چنان . مرحوم انصارى نگاهى به من انداختند وفرمودند: قضيه آن شخص را نشنيدى كه به او گفتند فلان شخص در هوا مى پره گفت :كبوتر هم در هوا مى پره ! گفتند: فلان شخص روى آب راه مى ره ! گفت : زغن هم روى آبراه مى ره ... و بعد فرمودند اگر مردى ، زن بگير و توى اجتماع باش كن فى الناس ولا تكن معهم اين هنر است . اگر بعضى رفقا كه مى آمدند منزلشان و مى ماندند مورد خطاب آقا قرار مى گرفتندكه برويد به خانه و زندگى هايتان برسيد مگه زن و بچه نداريد؟!(134) جسم با خلق ، قلب با خدا روى مسئله شغل تاكيد داشتند و همه رفقا اهل كار بودند، آقاى سبزوارى تاجر چاى بود،آقاى بيات خودش مغازه داشت ، آقاى همايون معلم بود و بعضى هم طلبه بودند، يابعضى از آن ها كار كشاورزى داشتند، هيچ كدام بى كار نبودند. زندگى عادى سر جاى خودش بود و تهذيب و مجاهده و سرجاى خودش و هدف بر اين بودكه بدن با خلق باشد و قلب با خدا، اين روال ايشان بود و هيچ وقت صحبت از عزلت وگوشه نشينى نبود. آقاى غلامحسين سبزوارى كه يكى از ملازمان و خصيصين ايشان بود چند بار مى خواست ازتجارت كنار بكشد اما آقا اجازه نداد و فرمود: خدماتت در اين جا ممدوح است.(135) يعنى شاگردان ايشان كسانى بودند كه هم زندگى شان را داشتند و همسير و سلوك معنوى . و اين نشان دهنده جامعيت فكرى مرحوم انصارى است . او در همه جاسيره ائمه را دنبال مى كند، نه به افراط مى كشد و نه تفريط مى كند. نه دنياگريزىو انزوا را تبليغ و نه دنياخواهى و افزون طلبى را. مسير او روشن است . زندگى كردن و متنعم شدن از لذت هاى آن در معيت خدا، با هدف خدا ودر كسب رضايت او و اين يعنى جمع كردن درك لذت هاى معنوى در كنار حظ نعمت هاى مادى . مى فرمودند اگر كسى بتواند در اين اجتماع پرهياهو كه سستى آن زياد است وارد شودو بتواند خود را حفظ كند، مرتكب خطا نشود و تكاليفش را درست انجام بدهد، زودتر بهنتيجه مى رسد تا كسى كه بخواهد انزوا اختيار كند و گوشه نشينى و درويشى پيش بگيرد.(136) سربار ديگران نباش از مسائل شغل و كارى دوستان اطلاع داشتند و حتى روى آنشغل و درآمدش نظر مى دادند و گاهى مى گفتند فلانشغل ، برايت مناسب نيست يا درآمدى ندارد و يا از مشكلات كار مى گفتند، مى فرمودند: هيچ وقت انگل ديگرى نباشيد، اگر حمالى شد برويد انجام دهيد اما سربارنباشيد.(137) توصيه به يك شغل ثابت نداشتند و هر كسى را مطابق با ذوق و فن اش تشويق مىكردند اما يك مقدار دگرگونى در كيفيت كار ايجاد مى كردند و مى فرمودند نيتتان را همبايد اصلاح كنيد و تاكيد داشتند بر اين كه در شغلتان رعايتمسائل شرعى و حلال و حرام ها را بكنيد. و در آن زمان بخاطر مخالفت با حكومت پهلوى بامشاغل دولتى مخالف بودند. يكى از اقوام كه در دادگسترى بود خدمت ايشان مى رسد و در مورد كارش با آقامشورت مى كند. مى فرمايند به شرطى من تاييد مى كنم كه پرونده هايت را بياورى تامن با اصول شرع برايت استنباط كنم و حكم بدم . گفت آقا نمى شه بايد مطابق باقانون باشه . و ايشان گفتند نه ! من در اين كار مشروعيت نمى بينم و او با پايه يكدادگسترى در حالى كه پنج ، شش سال به بازنشستگيش مانده بود استعفاداد.(138)
قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن
زير و بم راه زياد است و خطرات نفس فراوان و شيطان همواره در كمين و دامش براى هر كساز جنس تعلقات نفسانى او كه قسم خورده به عزت خداوندى كه : لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين .(140) مبادا كه به شورى كه در جانت مى افتد بى گدار به آب بزنى بلكه بايداول مرد راهى بيابى تا در سايه اش رهنمون شوى كه : سايه رهبر به است از ذكر حق موسى هم باشى ، خضرى بايدت آقا قاضى مى فرمودند: اگر كسى تمام عمرش را صرف كند تا به خدمت يكى از اوليا برسد و لحظات آخرعمرش بيابد عمر را ضايع نكرده و گوهر اصلى را يافته است .
به خود مناز و اتكا مكن كه اگر موسى هم باشى ، خضرى بايدت :
خود آقاى انصارى هر چند بى استاد طى مسير كردند اما طالب چنين استادى بود و وقتىمتوجه افراد خاصى مى شد به طلبشان مى رفت اما به كنايه و اشاره مى فرمود: رفتيم ولى اونى كه ما مى خواستيم نبود. آرى ! راهنماى او در اين وادى حضرت دوست مى شود، چنانكه آيت الله سيد على قاضى آننادره دهر و يگانه دوران در حق ايشان مى فرمايند: كسى كه علم توحيد و معرفت را بلاواسطه از مبدا فياض الى دريافت كرده ، آقاى انصارى است و ما كس ديگرى سراغ نداريم. اما الحذر! كه چنين سير و سلوكى در توان هر كس نيست . هر خسى از رنگ و گفتارى بدين ره كى رسد؟ و مخاطرات اين راه نه چنان است كه قابل بيان باشد. راه يافتگان به مدد راهنما و استاد طريق در اين راه گام نهاده اند و به مقصد رسيده اند وكسانى كه مانند ايشان ره پويند بسيار اندك اند وقليل ، و گمراهان و از ره بدرشدگان بسيار. تشخيص نفسانيت و انانيت مشكل است بايد استاد ببينى ! چرا كه :
و او آن نادرى بود كه به مدد هادى سبل ، پيامبر مصطفى (ص ) گنجى را ربود، ربودنى! و اين نه كار هر كس و هر خسى است ! صياد در كمين پس لاجرم بايد دست در دست راهنمايى راه يافته و استادى كارآزموده داد، اما نه هر مدعى وبلد راه ، كه رهزنان بسيارند و صيادان در كمين . على الخصوص در اين زمان كه عرفانهاى رنگارنگ و بازى هاى معنوى ، خودنمايى مى كنند.
امام باقر عليه السلام به برخى اصحاب خود خطاب كردند كه : يكى از شما براىمسافرت چند فرسخى خود دليل راه طلب مى كند، وحال آن گه تو از راه هاى آسمان نسبت به زمين بى اطلاع تر پس براى خود راهنما بطلب.
آقاى انصارى خود به لزوم استاد تاكيد خاصى داشتند و مى فرمود: بدون استاد راه بسيار مشكل است اما هر كس كه طلب حقيقى داشته باشد، حتما متحير نمىماند. خداوند غيور است و طالب را رها نمى كند و من اگر يك نفر طالب توحيد سراغ داشتهباشم هر جاى دنيا كه باشد به سراغش مى روم . و كوتاه سخن آن كه اگر علم ربانى را نيابى و استاد راه را پيدا نكنى اين نفس بدمروت خود استادى مى كند و كار را به مخاطره مى اندازد.
آب هم نالد كه كو آن آب خوار و او چه راست گفته بود كه طالبان را در هر كجاى دنيا كه باشد دستگيرى مى كند.آقاى احمد انصارى در اين باره مى گويد: او هميشه ملتهب بود، آرام و قرار نداشت ، خودش سراغ طالبان حقيقى مى رفت .سفرهايى داشتند كه ما علت آن را نمى فهميم ، سفرى به پاكستان داشتند چند تن از رفقارا هم با خود برده بودند و گويا در آن سفر خيلى هممتحمل مشكلات شده بودند و آن جا رفقا نمى دانستند كه ايشان چه كارى دارند و مىفرمودند: به كار من كار نداشته باشيد. ولى گويا به دستگيرى عاشق دلسوخته اىمتحمل اين مرارت ها شده بودند. ماجراى مرشد احمد كوهكش در رابطه با دستگيرى آقاى انصارى از اهل طلب ، آقاى على انصارى برايمان جريانى رانقل مى كنند: يك دوستى داشتيم ما به نام مرشد احمد كوهكش كه قصه جالبى دارد. مى گفت : درتهران به خدمت فرد بزرگى رسيدم و ايشان به من دستور چله دادند كه بايدچهل روز فقط يك غذاهاى خاصى مانند، نان جو و آب استفاده كنى و پياده به عتبات مشرفشوى . مى گفت : من يك عبا داشتم و يك كشكول و اين ها را برداشتم وتوكل به خدا راه افتادم و در عرض چهل روز فقط آب مى خوردم و مختصر نان جو. تا اينكه آن جا يك شب براى من كشف حجاب شد و به من گفتند: بايد خدمت فرد بزرگى برسىدر همدان ، من از مال دنيا يك دينار هم نداشتم تا اين كه يك روز در صحن اميرالمومنين علىعليه السلام شروع كردم به خواندن اشعارى بلند و جمعيتى دور من جمع شدند و موردسوءظن شرطه هاى عراقى قرار گرفتم و زندانيم كردند. يك مدت در زندان بودم و بعدرهايم كردند. بعد از اينكه آمدم بيرون انگار يك نفر با من همراه بود و قدم به قدم به منمى گفت كجا بايد بروم و من به همدان وارد شدم و رفتم به مسجد جامع شهر، همين طوركنار ديوار مسجد جامع داشتم راز و نياز مى كردم : خدايا! تو يك نفر را ندارى كه بيادسراغ من و احوالى از من بپرسه ؟ يك نفر نيست ؟! در همينحال يك نفر دست گذاشت رو شانه من ديدم شيخ روحانى و بلند بالايى است و گفت : چراهست من را به اسم صدا كرد و گفت : مرشد احمد اينپول رو فعلا داشته باش ، و شب بيا تو فلان شبستان براى نماز. من تعجب كردم از اين كه مرا به اسم صدا كرد و بعد شب به آن شبستان رفتم و ديدمخودشان نماز مى خوانند، روحانيت عجيبى داشت . و وقتى نمازم را خواندم ديدم اين نماز باتمام نمازهاى عمرم فرق مى كند. بعد از مسجد آمديم بيرون آقا به من اشاره اى كردند ومرا به منزل خودشان بردند. من به خاطر اين كه پاها و وضعيت ظاهرى ام كثيف بود نمى خواستمداخل شوم ولى بعد آقا اشاره كردند كه بيا پيش خود من بنشين ! من رفتم نشستم و آن شبدر وضعيت عجيبى قرار گرفتم فهميدم كه گمشده ام را پيدا كردم . وحشت داشتم از عالمجوانى ام ، زورخانه ها و پهلوانى ها... بعد ايشان شروع كردند مطالبى راجع به سيرو سلوك گفتند و من تمام وحشتم تبديل به شوق شد. و بعد هم يك اتاق كوچك در منزلشانبه من دادند و يك مقدار پول دادند كه با آن كار كنم . ايشون تا وقتى مرحوم ابوى زنده بود در منزل ما زندگى مى كردند و چند ماه بعد ازفوت ابوى از دنيا رفت ... روانت شاد باد كه در عشق گم شدى و پيدايت كردند.
و طوبى للمشتاقين و اگر من و تو نمى يابيم براى آن است كه هنوز طالب نيستيم براى آن است كه هنوزتشنگى بى تابمان نكرده و براى آن است كه هنوز مجنون آن ليلا و شيرين آن فرهادنشده ايم والا خداوند صادق القول و با وفاست كه : و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و...(147)
مخاطرات راه و اگر كسى را يافتى كه از عطر خدائيش مست شدى و به دامنش آويختى فراموش نكن كهشرط اول اين است : چو گرفتى پير، هان ! تسليم شو اگر نوع بينش و منش انصارى همدانى ها برايت زيباست ،دنبال امثال او يا سايه هاى او باش كه نشان آن ها اين است : صدق ، پيشه راهشان است وعملشان با گفتارشان يكى است و از جاده شريعت به هيچ بهانهدل فريبى خارج نمى شوند. چنين گوهرى اگر به كف آوردى الحذر، الحذر از شكستنش ! خودباورى و خطرات يكى از ملازمان خدمت آقاى انصارى مى رسد و مى گويد مى خواهم به عتبات بروم ، آقاىانصارى مى گويد نرو، خطراتى برايت دارد، مگر آن كهاهل توحيد باشى . ايشون هم پيش خودش فكر مى كنه كهاهل توحيدم ! و به سفر مى ره . در آنجا يك كشف و شهوداتى برايش رخ مى دهد و وقتىبرمى گردد مدعى شده و ادعاهايى مى كنه . سپس چندسال آقاى انصارى را ترك مى كنه و دنبال مسائلىمثل طى الارض و كسب قدرت هاى ديگر مى ره ، اما سرش به سنگ مى خوره ، متنبه مى شه .بر مى گرده و اصرار و التماس و ابراز اعتذار مى كنه ، اما آقاى انصارى به او مىگويد ما دوستت داريم و با تو مشكلى نداريم . هر چند كرم و بخشش از بزرگان است اما ادب ما كجا رفته ؟ انصارى همدانى ولى خداست پس بايد دل به او مى سپردى كه او از آفت هاى راه و ازوسوسه هاى درون تو با خبرتر است بگذار بر اين زخم هاى كهن نفس مرهم نهد، چه بانوشش چه با نيشش !
اين غرور و خود باورى و خويشتن ستايى ها است كه نمى گذارد سر به ادب فرو آورى ،اما اگر چند بار بر اين اسب چموش مهار بزنى ادب مى شود، وگرنه : الخطر! الخطر! مهالك بسيار و شيطان در كمين و نفس بدمست ... پشت سر عرفا بد نگوييد يك بار يك سفرى در خدمت ايشان بودم ، لحظات آخرى كه داشتيم خداحافظى مى كرديمتا برگرديم ، شروع كردند به صحبت و ما هم نگران بوديم كه اتوبوس راه بيفتد واتفاقا ماشين راه نيفتاد تا ما رسيديم . اون روز به ما گفتند اگ رهم اين راه را ول كرديد باشه ! عيب نداره اما هيچوقت پشت سرعرفا بد نگيد و اگر كرديد در دره اى مى افتيد كه از آن خلاصى نيست . تاثير سخن ايشان طورى بود كه هر كدام وحشت داشتيم كه راجع به خودمان است . بعد منبا چشمان گريان خدمتشان رسيدم و گفتم : اين موضوع راجع به من نبود؟ فرمود: نه ، وچون نگران بودم فرمودند: براى دوام ايمانت دعاى امنت بالله را بخوان و اينيكى از توصيه هاى ايشان بود.(148) و اتفاقا بعد از آن جريان يكى دو نفر برگشتند و براى خودشان دكان بازار درستكردند و بدجور زمين خوردند و اسباب وجد شيطان را فراهم آوردند.
|