بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سوخته, مؤ سسه فرهنگى مطالعاتى شمس الشموس ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     43000001 -
     43000002 -
     43000003 -
     43000004 -
     43000005 -
     43000006 -
     43000007 -
     43000008 -
     43000009 -
     43000010 -
     43000011 -
     43000012 -
     43000013 -
     43000014 -
     43000015 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page

back page

اثرات چله
بعضى افراد خدمتشان مى رسيدند كه ما نتوانستيم از عهده خودمان بربياييم آن وقتبرنامه هاى خاص ترى مى دادند مثلا قرآنت را بيشتر كن ، سجده طولانى داشته باش ويا... و خودشان دقيق برنامه ها را كنترل مى كردند. آقاى على محمود حقيقى مى گفتند:
يك بار يكى از شاگردان مى گفت به من ذكرى دادند كه يك اربعين آن را انجام دهم ،روز سى ام يا سى و پنجم بود كه فرمودند كافيه ! اثر خودش رو كرد. در حالى كه منخودم اصلا متوجه نمى شدم و اثرى نمى ديدم بعد از حدود ده روز اثرات رو خودم متوجهشدم يعنى اثراتى كه متوجه روح است را در آن مرتبه عالى متوجه مى شدند،قبل از اين كه خود شاگرد آن را درك كنه .
نگاه آسمانى
نگاهش نافذ بود و متحول مى كرد.
دكتر على انصارى مى گويد:
آن روزهاى آخر كه متوجه رفتن ايشان شده بودم ، خيلى حالت قبض و سنگينى داشتم ،ناگهان ايشان آمدند دم در و به من نگاه عميقى كردند و شروع كردند به صحبت ، من متوجهبودم كه اين صحبت ها، بهانه است و انگار با نگاهشان داشتند مرا آرام مى كردند. بعداحساس كردم تمام حالت قبضم به بسط و آرامشتبديل شد و كانه به من فهماندند كه من با شما هستم نگران نباشيد.
آقاى اسلاميه در اين رابطه برايمان خاطره اى دارند:
حاج عبدالزهرا يكى از ملازمين آقا بود و خيلى هم به من لطف داشت . يك شب با ايشان درمنزل آقاى انصارى بوديم . آقاى انصارى از اندرونى پرده را كنار زدند و نگاهى به اوانداختند، حاج آقا معين يه آهى كشيد و گفت راحت شدم ، يه نسيمى اومد و من يه كمى آرامشپيدا كردم ، حالا آقا چه لطفى به ايشان كرد؟ خدا مى داند!
آقاى افراسيابى هم نگاه هاى نافذ و بهشتى آقاى انصارى را به ياد مى آورد و مىگويد:
نگاهشون و خنده شون آدم را منقلب مى كرد. اصلا نمى شه توصيف كرد و خاطره اى هماز همان نگاه بخصوصى كه مى كردند دارم ، تبسمى كه مى كرد آدم زير و رو مى شد.انگار آدم تو بهشت بود ولى از يك طرفش هم پناه بر خدا وقتى غضب مى كردند! يك بارخدمتشان بودم 65 دقيقه اى كنارشان نشستم ، اما ديدم نمى تونمتحمل كنم ، انگار تو جهنم بودم بلند شدم برگردم ، گفت كجا؟ گفتم مى خواهم بروم ،گفت حالا بشين يك چايى بخور و آن موقع اين گرفتگى رفع شد و بعد متوجه شدم كهچه مشكلى داشتم كه نگاهشان سنگين بود.
و خلاصه در وجودش ، نگاهش ، كلامش ، سكوتش ،اقبال و ادبارش ، دنيايى از معانى نهفته بود. بايد خودت را مى سپردى تا مى توانستىبا او سفر كنى .
مرحوم آقاى دولابى مى گفتند:
بايد شاگردش بودى تا مى فهميدى نگاه انصارى يعنى چى ، و خلاصه شنيدن كىبود مانند ديدن ، و هر كسى نزديك او مى رفت ، با رويت از اين نگاه بهره مى برد، مندوستش داشتم ، نگاهش مى كردم ، چايى ريختنش رو، خوردنش رو، خوابيدنش رو و...
مى دانى سر اين كه او اين گونه متحول مى كرد و درون آدم ها را زير و رو مى ساخت چيست؟ همان مثل است كه مى گويد: از كوزه همان برون تراود كه در اوست .
حال خونين دلان
و اينك شمه اى از احوالات روحانى او:
بعضى اوقات با هم مى رفتيم بيرون و قدم مى زديم . من مى رفتم و تماشايش مىكردم قد و بالايش ، همه نور بود، از همه وجودش ‍ نور را درك مى كردم ، مى رفت توىاون كوه هاى همدان و چقدر راه مى رفت و قدم مى زد، آسمان را نگاه مى كرد، سيارات را نگاهمى كرد، درخت ها، بيابان ها و... وقتى مى رفت و برمى گشت ديدنى بود. چشم هابرافروخته ، صورت زيبا، ابرو كشيده و عشق بازيش ‍ طلوع كرده ...
هيچ وقت گريه علنى نداشت ، آرام و بى صدا اشك مى ريخت ، دستمالش تو دستاش بودو اشك هاش رو پاك مى كرد. و من فقط تماشاچى او حالات نورانى و ملكوتى بودم ...عجيب بود... عجيب .(131)

اما گفتنى نيست چرا كه :

حال خونين دلان كه گويد باز
وز فلك خون خم چه جويد باز


هر كه چون لاله كاسه گردان شد
زين جفا رخ به خون بشويد باز


نگشايد دلم چو غنچه اگر
ساغرى از لبش نبويد باز


صد افسوس ! او ديگر در ميان ما نيست اما هنوز روحش از تشنگان دست گيرى مى كند و اينويژگى مردان خداست كه در حيات و مماتشان به سراغ تشنگان و طالبان مى روند.
اى بى قرار!
اگر احساس عطش مى كنى
اگر دلت ترك خورده
اگر تشنه بارانى
مى توانى با اولين توصيه هاى او همگام شوى تا ببينى به كجاها مى رسى .
و اولين توصيه هاى او همان انجام واجبات و ترك محرمات است . به مستحبات اهميت بسيارىمى داد و از مكروهات شديدا نهى مى كرد.
مى فرمود:
مكروهات قرقگاه معصيته . آدم را تا لب جهنم مى بره و از كجا معلوم كه هلت نده تو؟پس سعى كنيد از مكروهات بپرهيزيد...(132)
مى خواهى به زيبايى عشق مقدسش سوگند بخورى و از همين امروز شروع كنى ، از هر كجاكه مى خواهى !
از واجبات ؟ از مستحبات ؟ از ترك گناه ؟ از ترك مكروهات ؟ و يا از ترك هواى نفس ؟
و اگر از روح عظيمش مدد بخواهى حتما دستگيرى مى كند...
امتحانش هزينه زيادى نمى خواند!
يك بسم الله
و يك يا على مردانه .
به تماشا
شاگردانش از او سير نمى شوند او كه نفسش مسيحايى است و گفتارش آب حيات .
انفاس عيسى از لب لعلت لطيفه اى
آب خضر ز نوش لبانت كنايتى


مرحوم دولابى مى گويد:
نشد كه يكبار براى ما غذا درست كند و بگذارد كمكش كنيم . از سر سفره كه بلند مىشديم اول كسى كه كمك مى كرد و خيلى كمك مى كرد ايشون بود. نمى شد ايشان ازبيرون چيزى بخرد و رفقا همراهش باشند بگذارد از دستش بگيرند مگر خودشان مىگفتند والا كسى نمى تونست . كسى مى خواستپول بده حتى اگر پول زياد هم داشت قبول نمى كرد، مى رفت براى آقاى انصارى چيزىبخره تا آخر اجازه نمى داد. آقاى نجابت بود كه آقا پولهاش رو گرفت و آخرش بهشپس داد تا راحت باشه ، مرتب نگه اجازه بده ، اجازه بده ! شبى كه دوتايى تنها بوديممى خواستم براى عروسى پسرش وسيله بخرم هر چه اصرار كردم و گفتم آينه شمعدانمى خواهم بخرم نگذاشتند گفتند پول زياد هست .
و آقاى احمد انصارى مى گويد:
ايشان قبل از تحولشان تا مقام استادى در علوم فقهى پيش رفتند وقتى ورق برگشتو زندگى ايشان خط مشى عرفانى پيدا كرد، ديگر او خودش را صاحب اختيار هيچ چيزىنمى دانست و خودش را تمام ، در اختيار خدا قرار داده بود. همه را با آغوش باز مىپذيرفت ، مى گفت : زندگى من وقف دوستانم است .
و ما كه دستمان به آن بلند بالا نمى رسد تنها مى گوئيم :
كرا رسد كه كند عيب دامن پاكت
كه همچو قطره كه بر برگگل چكد پاكى


محبت او در دل شاگردان آن قدر زياد است كه از نديدنش بى تاب مى شدند، آقاى اسلاميهمى گويد:
گاهى طورى مى شد كه بى طاقت مى شديم . كار راول مى كرديم و مى رفتيم تا ايشان را ببينيم و آرام شويم .
اما با اين همه عشق و محبت كه به او دادند هرگز اجازه نمى دهد كه گوشه اى از كارهايشرا به عهده بگيرند تا آن جا كه آقاى افراسيابى مى فرمود:
حتى اگر همراهشان مى رفتيم براى خريد، اجازه نمى دادوسايل را ما حمل كنيم .
و آقاى اسلاميه توضيح مى دهد:
با آن همه مهمان و رفت و آمد، اجازه نمى داد شاگردان كارى انجام دهند ما اين اواخر بارفقا تصميم گرفتيم كه هر طورى شده آقا را متقاعد كنيم كه اجازه بدهند خريدهاىمنزل را ما انجام دهيم . گفتيم صبح مى ريم دممنزل و مى گوييم پولش را خودتان بدهيد ولىلااقل اجازه بدهيد ما خريد كنيم . پنچ شش ماه مانده بود به وفاتشان ، رفتيم دممنزل ، خودشان آمدند دم در گفتيم آقا براى اين كار آمديم فرمودند. موقعش نشده هر وقتشد خبرتون مى كنم ! و بله ! بعد چند ماه ديگه ...!
و براستى در برابر اين همه عظمت و بزرگى و كرامتت متحير مى مانيم كهدل از بى دلان ربودى .
آرى .
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند
كسى به حسن و ملاحت به يار مانرسد


زندگى و معنويت
و روش عرفانى او در تربيت شاگردان مبتنى بر تزهد و دنيا گريزى نيست بلكهشاگردان را توصيه مى كند كه در اجتماع باشيد، ازدواج كنيد وشغل مناسب داشته باشيد.
روى اين گونه مسائل شاگردان ، خيلى دقيق بود و به آن ها تكليف مى كرد و اگروضع مالى خوبى نداشتند به ديگر دوستان مى گفت كه به اين ها كمك كنند تا بتوانندتشكيل زندگى دهند.(133)
در مورد مسائل ازدواج به آنها راهنمايى كرده و گاهى بعضى موارد را رد مى كردند وبعدها آن ها متوجه مشكلاتى درباره آن مورد مى شدند.
توصيه به ازدواج
آقاى اسلاميه در اين باره مى گويند:
يك بار من و آقاى سبزوارى كنار هم زير كرسى نشسته بوديم و آقاى سبزوارى داشتيواش يواش مرا تشويق مى كرد براى ازدواج . من هم زير بار نمى رفتم و مى گفتم اينها از امور دنيوى است و من نمى خوام . همام موقع آقا فرمودند شماها چى داريد به هم مىگيد؟ و آقاى سبزوارى گفت چنين و چنان . مرحوم انصارى نگاهى به من انداختند وفرمودند: قضيه آن شخص را نشنيدى كه به او گفتند فلان شخص در هوا مى پره گفت :كبوتر هم در هوا مى پره ! گفتند: فلان شخص روى آب راه مى ره ! گفت : زغن هم روى آبراه مى ره ... و بعد فرمودند اگر مردى ، زن بگير و توى اجتماع باش كن فى الناس ولا تكن معهم اين هنر است .
اگر بعضى رفقا كه مى آمدند منزلشان و مى ماندند مورد خطاب آقا قرار مى گرفتندكه برويد به خانه و زندگى هايتان برسيد مگه زن و بچه نداريد؟!(134)
جسم با خلق ، قلب با خدا
روى مسئله شغل تاكيد داشتند و همه رفقا اهل كار بودند، آقاى سبزوارى تاجر چاى بود،آقاى بيات خودش مغازه داشت ، آقاى همايون معلم بود و بعضى هم طلبه بودند، يابعضى از آن ها كار كشاورزى داشتند، هيچ كدام بى كار نبودند.
زندگى عادى سر جاى خودش بود و تهذيب و مجاهده و سرجاى خودش و هدف بر اين بودكه بدن با خلق باشد و قلب با خدا، اين روال ايشان بود و هيچ وقت صحبت از عزلت وگوشه نشينى نبود.
آقاى غلامحسين سبزوارى كه يكى از ملازمان و خصيصين ايشان بود چند بار مى خواست ازتجارت كنار بكشد اما آقا اجازه نداد و فرمود: خدماتت در اين جا ممدوح است.(135) يعنى شاگردان ايشان كسانى بودند كه هم زندگى شان را داشتند و همسير و سلوك معنوى . و اين نشان دهنده جامعيت فكرى مرحوم انصارى است . او در همه جاسيره ائمه را دنبال مى كند، نه به افراط مى كشد و نه تفريط مى كند. نه دنياگريزىو انزوا را تبليغ و نه دنياخواهى و افزون طلبى را.
مسير او روشن است . زندگى كردن و متنعم شدن از لذت هاى آن در معيت خدا، با هدف خدا ودر كسب رضايت او و اين يعنى جمع كردن درك لذت هاى معنوى در كنار حظ نعمت هاى مادى .
مى فرمودند اگر كسى بتواند در اين اجتماع پرهياهو كه سستى آن زياد است وارد شودو بتواند خود را حفظ كند، مرتكب خطا نشود و تكاليفش را درست انجام بدهد، زودتر بهنتيجه مى رسد تا كسى كه بخواهد انزوا اختيار كند و گوشه نشينى و درويشى پيش ‍بگيرد.(136)
سربار ديگران نباش
از مسائل شغل و كارى دوستان اطلاع داشتند و حتى روى آنشغل و درآمدش نظر مى دادند و گاهى مى گفتند فلانشغل ، برايت مناسب نيست يا درآمدى ندارد و يا از مشكلات كار مى گفتند، مى فرمودند:
هيچ وقت انگل ديگرى نباشيد، اگر حمالى شد برويد انجام دهيد اما سربارنباشيد.(137)
توصيه به يك شغل ثابت نداشتند و هر كسى را مطابق با ذوق و فن اش ‍ تشويق مىكردند اما يك مقدار دگرگونى در كيفيت كار ايجاد مى كردند و مى فرمودند نيتتان را همبايد اصلاح كنيد و تاكيد داشتند بر اين كه در شغلتان رعايتمسائل شرعى و حلال و حرام ها را بكنيد. و در آن زمان بخاطر مخالفت با حكومت پهلوى بامشاغل دولتى مخالف بودند.
يكى از اقوام كه در دادگسترى بود خدمت ايشان مى رسد و در مورد كارش با آقامشورت مى كند. مى فرمايند به شرطى من تاييد مى كنم كه پرونده هايت را بياورى تامن با اصول شرع برايت استنباط كنم و حكم بدم . گفت آقا نمى شه بايد مطابق باقانون باشه . و ايشان گفتند نه ! من در اين كار مشروعيت نمى بينم و او با پايه يكدادگسترى در حالى كه پنج ، شش سال به بازنشستگيش مانده بود استعفاداد.(138)
از همه دل بريده ام نشسته ام به پاى تو
غريب اين جهان بود هر كه شد آشناىتو


قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن
هيچ نكشد نفس را جز ظل پير
دامن آن نفس كش را سخت گير


چون بگيرى سخت آن توفيق هوست
در تو هر قوت كه آيد جذب اوست(139)


زير و بم راه زياد است و خطرات نفس فراوان و شيطان همواره در كمين و دامش براى هر كساز جنس تعلقات نفسانى او كه قسم خورده به عزت خداوندى كه :
لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين .(140)
مبادا كه به شورى كه در جانت مى افتد بى گدار به آب بزنى بلكه بايداول مرد راهى بيابى تا در سايه اش رهنمون شوى كه :
سايه رهبر به است از ذكر حق
موسى هم باشى ، خضرى بايدت
آقا قاضى مى فرمودند:
اگر كسى تمام عمرش را صرف كند تا به خدمت يكى از اوليا برسد و لحظات آخرعمرش بيابد عمر را ضايع نكرده و گوهر اصلى را يافته است .
پير را بگزين كه بى پير اين سفر
هست بس پرآفت و خوف و خطر


هر كه او بى مرشدى در راه شد
او ز غولان گمره و در چاه شد(141)


به خود مناز و اتكا مكن كه اگر موسى هم باشى ، خضرى بايدت :
گفت موسى اين ملامت كم كنيد
آفتاب و ماه را ره كم زنيد


مى روم تا مجمع البحرين من
تا شوم مصحوب سلطان زمن


سال ها پرم به پر و بال ها
سال ها چبود هزارانسال ها


مى روم يعنى نمى ارزد بدان
عشق جانان كم مدان از عشق نان (142)


خود آقاى انصارى هر چند بى استاد طى مسير كردند اما طالب چنين استادى بود و وقتىمتوجه افراد خاصى مى شد به طلبشان مى رفت اما به كنايه و اشاره مى فرمود:
رفتيم ولى اونى كه ما مى خواستيم نبود.
آرى ! راهنماى او در اين وادى حضرت دوست مى شود، چنانكه آيت الله سيد على قاضى آننادره دهر و يگانه دوران در حق ايشان مى فرمايند: كسى كه علم توحيد و معرفت را بلاواسطه از مبدا فياض الى دريافت كرده ، آقاى انصارى است و ما كس ديگرى سراغ نداريم.
اما الحذر! كه چنين سير و سلوكى در توان هر كس نيست .
هر خسى از رنگ و گفتارى بدين ره كى رسد؟
و مخاطرات اين راه نه چنان است كه قابل بيان باشد.
راه يافتگان به مدد راهنما و استاد طريق در اين راه گام نهاده اند و به مقصد رسيده اند وكسانى كه مانند ايشان ره پويند بسيار اندك اند وقليل ، و گمراهان و از ره بدرشدگان بسيار.
تشخيص نفسانيت و انانيت مشكل است بايد استاد ببينى !
چرا كه :
هر كه گيرد پيشه اى بى اوستا
ريشخندى شد به شهر و روستا


هر گه در ره بى قلاوورزى رود
هر دو روزه راه صد ساله شود


هر كه تازد سوى كعبه بى دليل
هم چو اين سر كشتگان گرددذليل


مال او يابد كه كسبى مى كند
نادرى باشد كه بر گنجى زند(143)


و او آن نادرى بود كه به مدد هادى سبل ، پيامبر مصطفى (ص ) گنجى را ربود، ربودنى! و اين نه كار هر كس و هر خسى است !
صياد در كمين
پس لاجرم بايد دست در دست راهنمايى راه يافته و استادى كارآزموده داد، اما نه هر مدعى وبلد راه ، كه رهزنان بسيارند و صيادان در كمين . على الخصوص در اين زمان كه عرفانهاى رنگارنگ و بازى هاى معنوى ، خودنمايى مى كنند.
چون بسى ابليس آدم روى هست
پس به هر دستى نشايد داد دست


زانك صياد آورد بانگ صفير
تا فريبد مرغ را آن مرغ گير...(144)


امام باقر عليه السلام به برخى اصحاب خود خطاب كردند كه : يكى از شما براىمسافرت چند فرسخى خود دليل راه طلب مى كند، وحال آن گه تو از راه هاى آسمان نسبت به زمين بى اطلاع تر پس براى خود راهنما بطلب.
چون كه با شيخى تو دور از زشتيى
روز و شب سيارى و در كشتيى


در پناه جان جان بخشى تويى
كشتى اندر خفته اى ره مى روى (145)


آقاى انصارى خود به لزوم استاد تاكيد خاصى داشتند و مى فرمود:
بدون استاد راه بسيار مشكل است اما هر كس كه طلب حقيقى داشته باشد، حتما متحير نمىماند. خداوند غيور است و طالب را رها نمى كند و من اگر يك نفر طالب توحيد سراغ داشتهباشم هر جاى دنيا كه باشد به سراغش مى روم .
و كوتاه سخن آن كه اگر علم ربانى را نيابى و استاد راه را پيدا نكنى اين نفس ‍بدمروت خود استادى مى كند و كار را به مخاطره مى اندازد.
دوزخ است اين نفس ، دوزخ اژدهاست
كو به درياها نگردد كم و كاست


هفت دريا را در آشامد هنوز
كم نگردد شورش آن حلق سوز(146)


آب هم نالد كه كو آن آب خوار
و او چه راست گفته بود كه طالبان را در هر كجاى دنيا كه باشد دستگيرى مى كند.آقاى احمد انصارى در اين باره مى گويد:
او هميشه ملتهب بود، آرام و قرار نداشت ، خودش سراغ طالبان حقيقى مى رفت .سفرهايى داشتند كه ما علت آن را نمى فهميم ، سفرى به پاكستان داشتند چند تن از رفقارا هم با خود برده بودند و گويا در آن سفر خيلى هممتحمل مشكلات شده بودند و آن جا رفقا نمى دانستند كه ايشان چه كارى دارند و مىفرمودند: به كار من كار نداشته باشيد. ولى گويا به دستگيرى عاشق دلسوخته اىمتحمل اين مرارت ها شده بودند.
ماجراى مرشد احمد كوهكش
در رابطه با دستگيرى آقاى انصارى از اهل طلب ، آقاى على انصارى برايمان جريانى رانقل مى كنند:
يك دوستى داشتيم ما به نام مرشد احمد كوهكش كه قصه جالبى دارد. مى گفت : درتهران به خدمت فرد بزرگى رسيدم و ايشان به من دستور چله دادند كه بايدچهل روز فقط يك غذاهاى خاصى مانند، نان جو و آب استفاده كنى و پياده به عتبات مشرفشوى . مى گفت : من يك عبا داشتم و يك كشكول و اين ها را برداشتم وتوكل به خدا راه افتادم و در عرض چهل روز فقط آب مى خوردم و مختصر نان جو. تا اينكه آن جا يك شب براى من كشف حجاب شد و به من گفتند: بايد خدمت فرد بزرگى برسىدر همدان ، من از مال دنيا يك دينار هم نداشتم تا اين كه يك روز در صحن اميرالمومنين علىعليه السلام شروع كردم به خواندن اشعارى بلند و جمعيتى دور من جمع شدند و موردسوءظن شرطه هاى عراقى قرار گرفتم و زندانيم كردند. يك مدت در زندان بودم و بعدرهايم كردند. بعد از اينكه آمدم بيرون انگار يك نفر با من همراه بود و قدم به قدم به منمى گفت كجا بايد بروم و من به همدان وارد شدم و رفتم به مسجد جامع شهر، همين طوركنار ديوار مسجد جامع داشتم راز و نياز مى كردم : خدايا! تو يك نفر را ندارى كه بيادسراغ من و احوالى از من بپرسه ؟ يك نفر نيست ؟! در همينحال يك نفر دست گذاشت رو شانه من ديدم شيخ روحانى و بلند بالايى است و گفت : چراهست من را به اسم صدا كرد و گفت : مرشد احمد اينپول رو فعلا داشته باش ، و شب بيا تو فلان شبستان براى نماز.
من تعجب كردم از اين كه مرا به اسم صدا كرد و بعد شب به آن شبستان رفتم و ديدمخودشان نماز مى خوانند، روحانيت عجيبى داشت . و وقتى نمازم را خواندم ديدم اين نماز باتمام نمازهاى عمرم فرق مى كند. بعد از مسجد آمديم بيرون آقا به من اشاره اى كردند ومرا به منزل خودشان بردند.
من به خاطر اين كه پاها و وضعيت ظاهرى ام كثيف بود نمى خواستمداخل شوم ولى بعد آقا اشاره كردند كه بيا پيش خود من بنشين ! من رفتم نشستم و آن شبدر وضعيت عجيبى قرار گرفتم فهميدم كه گمشده ام را پيدا كردم . وحشت داشتم از عالمجوانى ام ، زورخانه ها و پهلوانى ها... بعد ايشان شروع كردند مطالبى راجع به سيرو سلوك گفتند و من تمام وحشتم تبديل به شوق شد. و بعد هم يك اتاق كوچك در منزلشانبه من دادند و يك مقدار پول دادند كه با آن كار كنم .
ايشون تا وقتى مرحوم ابوى زنده بود در منزل ما زندگى مى كردند و چند ماه بعد ازفوت ابوى از دنيا رفت ...

روانت شاد باد كه در عشق گم شدى و پيدايت كردند.
مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم


و طوبى للمشتاقين
و اگر من و تو نمى يابيم براى آن است كه هنوز طالب نيستيم براى آن است كه هنوزتشنگى بى تابمان نكرده و براى آن است كه هنوز مجنون آن ليلا و شيرين آن فرهادنشده ايم والا خداوند صادق القول و با وفاست كه :
و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و...(147)
من چو مجنون آن چنان ليلائيم
كه به تنهايى از او ليلا نيم


من چو فرهاد آن چنان شيرينيم
كه به تنهايى از او شيرين نيم


مخاطرات راه
و اگر كسى را يافتى كه از عطر خدائيش مست شدى و به دامنش آويختى فراموش نكن كهشرط اول اين است :
چو گرفتى پير، هان ! تسليم شو
اگر نوع بينش و منش انصارى همدانى ها برايت زيباست ،دنبال امثال او يا سايه هاى او باش كه نشان آن ها اين است : صدق ، پيشه راهشان است وعملشان با گفتارشان يكى است و از جاده شريعت به هيچ بهانهدل فريبى خارج نمى شوند.
چنين گوهرى اگر به كف آوردى الحذر، الحذر از شكستنش !
خودباورى و خطرات
يكى از ملازمان خدمت آقاى انصارى مى رسد و مى گويد مى خواهم به عتبات بروم ، آقاىانصارى مى گويد نرو، خطراتى برايت دارد، مگر آن كهاهل توحيد باشى . ايشون هم پيش خودش فكر مى كنه كهاهل توحيدم ! و به سفر مى ره . در آنجا يك كشف و شهوداتى برايش رخ مى دهد و وقتىبرمى گردد مدعى شده و ادعاهايى مى كنه . سپس چندسال آقاى انصارى را ترك مى كنه و دنبال مسائلىمثل طى الارض و كسب قدرت هاى ديگر مى ره ، اما سرش به سنگ مى خوره ، متنبه مى شه .بر مى گرده و اصرار و التماس و ابراز اعتذار مى كنه ، اما آقاى انصارى به او مىگويد ما دوستت داريم و با تو مشكلى نداريم .
هر چند كرم و بخشش از بزرگان است اما ادب ما كجا رفته ؟
انصارى همدانى ولى خداست پس بايد دل به او مى سپردى كه او از آفت هاى راه و ازوسوسه هاى درون تو با خبرتر است بگذار بر اين زخم هاى كهن نفس مرهم نهد، چه بانوشش چه با نيشش !
ور به هر زخمى تو پركينه شوى
پس كجا بىصيقل آئينه شوى


اين غرور و خود باورى و خويشتن ستايى ها است كه نمى گذارد سر به ادب فرو آورى ،اما اگر چند بار بر اين اسب چموش مهار بزنى ادب مى شود، وگرنه : الخطر! الخطر!
مهالك بسيار و شيطان در كمين و نفس بدمست ...
پشت سر عرفا بد نگوييد
يك بار يك سفرى در خدمت ايشان بودم ، لحظات آخرى كه داشتيم خداحافظى مى كرديمتا برگرديم ، شروع كردند به صحبت و ما هم نگران بوديم كه اتوبوس راه بيفتد واتفاقا ماشين راه نيفتاد تا ما رسيديم .
اون روز به ما گفتند اگ رهم اين راه را ول كرديد باشه ! عيب نداره اما هيچوقت پشت سرعرفا بد نگيد و اگر كرديد در دره اى مى افتيد كه از آن خلاصى نيست .
تاثير سخن ايشان طورى بود كه هر كدام وحشت داشتيم كه راجع به خودمان است . بعد منبا چشمان گريان خدمتشان رسيدم و گفتم : اين موضوع راجع به من نبود؟ فرمود: نه ، وچون نگران بودم فرمودند: براى دوام ايمانت دعاى امنت بالله را بخوان و اينيكى از توصيه هاى ايشان بود.(148)

و اتفاقا بعد از آن جريان يكى دو نفر برگشتند و براى خودشان دكان بازار درستكردند و بدجور زمين خوردند و اسباب وجد شيطان را فراهم آوردند.
از حديث اوليا نرم و درشت
تن مپوشان زان كه دينت راست پشت


گرم گويد سرد گويد خوش بگير
تا ز گرم و سرد بجهى وز سعير


next page

back page