آقاى انصارى با بعضى از افراد فرقه گنابادى جلساتى داشتند و زياد با آن هاصحبت مى كرده و آن را به رعايت حريم شرع ملزم مى نمودند و عده اى از آنها نيز در اثرصحبت هاى ايشان برگشتند.(90)
فصل هفتم : چشم بصيرت ، قلب بصير چشم دل
و خداوند بندگانى دارد كه آن ها دل هايشان را از سياهى و زنگارها مى زدايند، اعضا وجوارحشان را از گناه محفوظ و مصون مى دارند و قلب خويش را آن گونه مصفا مى كنند كهآينه تمام نماى صفات خدايى شده و دل ، يكدله كرده ، تقديم پرورگار مى كنند. آن هاكه منازل و مراحل را با مراقبت و مجاهدت پشت سر مى گذرند و از خانهدل بسوى كعبه خدا هجرت مى كنند و مصداق اين آيه شريفه مى شوند كه : و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله (91) و خداوند براى چنين بندگانى ، تحفه ها و هدايايى دارد كه در زبان ما نديدگان ونچشيدگان جاى نمى گيرد. امام سجاد (ع ): هر كس را دو چشم سر و باطن است كه با آن غيب ها را مى بيند و چونخداوند به بنده اى اراده خير فرمايد چشم هاى باطن او را مى گشايد.(92) آرى ! خداوند چشم هاى باطن آنان را مى گشايد و مى بينند آن چه را مردم نمى بينند و مىشنوند آن چه را كه ديگران نمى شنوند. با سيرى كه در عالم آفاق و انفس دارند خداوند دريچه هايى را بر سينه هايشان مىگشايد و آن ها از آن منظر به حقايق عالم مى نگرند، حجاب هاى ظلمانى از قلب هايشانزدوده مى شود و چشم دلشان خيره در تماشاى عظمت وجلال الهى مى شود: فاذا احبنى احببته و حببته الى خلقى و افتح عين قلبه الى عظمتى و جلالى هنگامى كه مرا دوست داشت ، من هم او را دوست مى دارم و هم محبوب ديگرانش مى كنم و چشمدل او را براى تماشاى عظمت و جلالم باز مى كنم .(93) و آن گاه اين است حديث حالشان :
آرى ! آن كه بدان جا مى رسد كه در آيات و اسماء و صفات حق به سيره و نظاره مىنشيند، پرده هاى ملك و ملكوت برايش كنار مى رود و به عالم اسرار راه مى بايد، آگاهىاو بر احوال مخلوقات و بندگان خدا و دانستن ضمير و افكارشان برايش چهسهل و آسان است كه خداوند فرموده : فلا اخفى عليه علم خاصه خلقى پس علم هيچ يك از خواص خلق خود را بر او پوشيده نگذارم .(94) و اين بصيرت و احاطه بر باطن انسان ها، نه بدان معنى است كه عارف مى خواهد بهحريم قلب انسان ها نفوذ كند و يا از اين كار حظى نصيب او شود، بلكه گاهى بايد اينگونه تلنگرى به قلب انسان ها زده شود و اين خود نوعى از هدايت و دستگيرى مردانخداست . و چه بيچاره اند آن ها كه از سر هواى نفس و ذوق جاه و انا الاعلى كردندنبال علوم و رياضت هايى مى روند كه به اين قدرت ها دست يابند.
و تفاوت است بين آن كه مقصد و غايت آمالش ، تسخير قلوب ديگران باشد و آن كس كههدفش خداست و در اين مسير بصيرت هايى به او مى دهند كه : هرگز از او دل ربايى نمى كند و هرگز بى جا آن را به كار نمى برد و هرگز حريمشكنى نمى كند. آرى ! هر كس به تماشايى رفته ست به صحرايى اما: ما را كه تو منظورى خاطر نرود جايى ... و اينك به نمونه هايى از بصيرت چشم دل و قلب آيت الله محمد جواد انصارى اشاره مىكنيم باشد كه بر بصارت قلبمان بيفزايد: نور وضو يك بار يكى از آقايان كه مدتى نيز محضر يكى از بزرگان را درك كرده بود خدمتآقاى انصارى مى رسد و مى گويد: آقا من واصل شدم و نور خدا را همراه خود مى بينم . مىفرمايند: خصوصيات آن نور را بگو و او توضيح مى دهد. بعد آقا مى فرمايند: اگر چهاين ها همه انوار خدا هستند ولى اين نور خدا نيست بلكه نور وضوى توست كه در ابتداىراه براى آدم پيدا مى شود.(95) و راستى اگر چنين است نورت چون بود؟! براى ايشان باطن خيلى آشكار بود. مى فرمودند: همه چيز نور داره اگر نورش در آنشخص باشه حقيقت داره وگرنه مدعى است ، علم ، مرجعيت ، عبادت و... همه نور خاصخودشان را دارند.(96) در رفتارى كه آقاى انصارى با مستمعين داشتند فقط به ظواهر افراد توجه نمى كردند،بلكه گاهى روششان بر اين اساس بود كه با برخورد خود چيزهايى را به طرفبفهمانند. ما درون را بنگريم و حال را... آقاى دكتر على انصارى در اين رابطه مى فرمايند: مرحوم ابوى گاهى كارهايى انجام مى دادند كه دركش براى ما سنگين بود و نمىتوانستيم بفهميم ، ولى وقتى واقعيت قضيه را مى فهميديم علت رفتارشان را متوجه مىشديم و گاهى هم تا آخر اصلا درك نمى كرديم . يك بار يكى از روحانيون با چند نفر از همراهانشان خدمت آقا رسيدند و آقا به ايشونزياد توجهى نكردند و حتى آن چند نفر همراه از اين رفتار آقا خوششان نيامد و موقعخداحافظى هم مرحوم ابوى تا نصف اتاق آمدند و جلوى در نرفتند. چند روز بعد شخصىآمد به خدمتشان كه ظاهر و موقعيت اجتماعى او وجهه مذهبى نداشت اما آقا ايشان را بوسيدندو خيلى محبت كردند و براى مشايعتشان تا جلوى در رفتند و ما واقعا علت اين دو نوعبرخورد را متوجه نشديم تا بعد از مدتى ايشان فوت كردند و با وجود آن كه آن زمانروابط ايران و عراق خيلى تيره بود، اما قضايا طورى درست شد كه يك هيات 50 نفرىجنازه ايشان را مشايعت كردند و بردند به عتبات عاليات براى تدفين . و بالعكس خبردارشديم آن شخص روحانى با وضع ناجورى از دنيا رفت . امام خمينى (ره ) نيز در كتاب چهل حديث خود مى فرمايند: به نفس و شيطان بگوئيد ممكن است اين شخصى كه مبتلاست به معصيت داراى ملكه اىباشد يا اعمال ديگرى داشته باشد كه خداى تعالى او را به رحمت خود مستغرق كند ونور آن خلق و ملكه او را هدايت كند و منجر شود كار او به حسن عاقبت و شايد به واسطههمين بدبينى تو، كارت منجر به بدى عاقبت شود. در هرحال نفس و شيطان شما را وارد مرحله ديگر و از آن درجه به درجه بالاتر، تا بالاخرهكار انسان را به جايى برساند كه به ايمان يااعمال خود به ولى نعمت خويش و ملك الملوك منت كند و كارش به آخر درجهرسد.(97)
و چه بيچاره اند ظاهرسازان و مقدس مآبانى كه با همانجهل و خودباورى شان هيزم جهنم مى شوند. و خوشا به حال صادقان ! در هر نشان و لباسى ! يوم ينفع الصادقين صدقهم (98) همچنان كه در مورد شاگردشان آيت الله نجابتنقل مى شود كه : يك بار يك نفر آمد پيش ايشان خيلى متجدد و تيپ اروپايى و با ماشين آخرين سيستم ،يك دفعه همه خودشان را عقب كشيدند و رويشان را برگرداندند. آقا آمدند جلو، بغلشانكردند و بوسيدند و بعد فرمودند: محبت اميرالمومنين عليه السلام در دلش بود. و گاهىهم يك آدم به ظاهر خيلى مقدسى پيششان مى آمد و آقامحل نمى گذاشتند يا از اتاق در مى رفتند. بعد يكى پرسيد كه : چرا شما بعضى ها راتحويل مى گيريد و بعضى تا وارد نشده تندى مى كنيد؟ فرمود: بعضى هنوز وارد نشدهاز دور داره سنگ پرتاب مى كنه ما هم يك چيزى مى گيم كه سنگ پرت نكنه!(99) پيش اهل دل ادب بر باطن است و اين چيزى نيست مگر آثار همان اعمال كه در روح انسان متجلى مى شود چرا كه : فعل را در غيب صورت مى زنند و آن ها كه عالم به پرده هايى از عالم غيب شده اند بر آن حقيقتاعمال مطلع مى شوند. و براى همين كسانى كه بيشتر با ايشان آشنا بودندقبل از رفتن به محضرش استغفار كرده و طلب ستاريت مى كردند. اللهم ! اخف ما يكون نشره على عارا.(100)
آن بزرگوار نسبت به خيلى از حوادث و پيشامدها بصيرت داشتند و متوجه قضايا مىشدند. علت حوادث تلخ من سنم كم بود، ولى يادم هست در منزلى كه زندگى مى كرديم چند حادثه تلخبرايمان پيش آمد. يكى كه برادرم از پشت بام افتاد و از دنيا رفت و بعد از مدتى هممادرم مرحوم شد و بعد از آن چند حادثه خيلى عجيب ديگر اتفاق افتاد. مادر بزرگمان مى گفت : يك روز بعد از ظهر، آقا هراسان از حالتى بين خواب و بيدارىپريد و رفت نزديك چاه آبريزگاه و فورى دستور داد كه آن جا را بكنند. بعد يك لوحسنگى را از زمين در مى آورند كه شش گوشه بود و اطراف آن نوشته بود: لا اله الا الله، محمد رسول الله ، على ولى الله و بعد فرمود: اين حوادثى كه اين جا اتفاق افتادمال اين بود، اين سنگ را بد جايى دفن كرده بودند و بعد آن سنگ را به شازده حسين همدانمى برند و منزل را تغيير مى دهند.(102) رفع خطر از احمد آقا آقاى افراسيابى داماد و شاگرد ايشان براى ما تعريف مى كنند كه : يك بار داشتيم با آقا قدم مى زديم و صحبت مى كرديم و ما هم در يك عالم عجيب غريبىبوديم . يك مرتبه ديدم حال آقا تغيير كرد. من جا خوردم كه يك دفعه چه خلافى از منسر زد كه حال ايشان تغيير كرد! چند دقيقه اىطول كشيد و عادى شدند و بعد فرمودند: الحمد لله خطر از احمد (پسرشان ) گذشت .بعدا فهميديم كه همان لحظه احمد آقا تصادفى كرده بود، اما خطر از سرش رفع شدهبود.
از ديده دريا نگر هم چنين احاطه و بصيرت بعضى از شاگردانشان به گونه اى بود كه بدون ديدنافراد از نزديك حالشان را متوجه مى شدند. يك بار آقاى نجابت مهمان ما بودند، سفره كه انداختيم ، همين طور با حالت عجيبى بهبرنج نگاه مى كردند. پرسيدم : آقا ميل نداريد؟ فرمودند: من متعجبم ازحال كسى كه اين پلو را پخته . حال عجيبى داشته كى درست كرده ؟ گفتم : مادرم . بعدرفتم از مادرم پرسيدم كه غذا را چطور پختى ؟ گفت : از اولش تو يك حالى كه همين طورگريه مى كردم تا آخر كه كارم تموم شد.(103)
استاد كريم محمود حقيقى ادامه مى دهد: يك بار با نجابت رفتيم جايى . وارد كه شدند فرمودند: اين جامنزل كيست ؟ مثل مسجد مى ماند، مثل خانه كعبه مى ماند ازحال عبادت . و من گفتم : منزل پير زنى 90 ساله است كه دائممشغول عبادت است . آرى !
آقاى نجابت كه از اخص شاگردان ايشان بودند و خودشان در حوزه شيراز شاگردانىداشتند گاهى براى اين كه در مورد مراجعين و قابليت هايشان آگاه شوند، و نيز براىاحترام و كسب اجازه براى پذيرش شاگردان ، عكس شان را خدمت آقاى انصارى مىفرستادند و آقا با ديدن عكس نظر مى دادند.(105)
كه هر چه مى نگرم صبح تا به شام تويى ... و سر تمام اين ها، كه حقيقتا كفى است بر درياى وجودى عارف ، جز يك عبارت نيست ، كهفرموده اند: المومن ينظر بنور الله و خدايا! اين ها را كه گفتيم غبارى بود از كوى بى نشان آن بزرگ ، والا اين بصيرت دربرابر چشمى كه بصرش را از نور وجه تو گرفته است ، چه ناچيز و اندك است . و آن كس كه در منظرش تويى و در قلبش تو، چه نيازى دارد كه ديگران را ببيند يانبيند. كه اين ها هرگز مردان خدا را به طمع نمى اندازد كه آن ها مفتون جمالى دلبرانهتر و مجذوب جلوه اى دلرباترند: الهى ! واءنر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك . و ديده هاى دل ما را به نورى كه به آن نور تو را روشن كند روشن ساز.(107) آرى !
فصل هشتم : سيره تربيت آيين دلبرى مثل نوره كمشكوة فيه مصباح المصباح فى زجاجه ...(108) و نورى كه به آيينه دل او تابيده بايد از قلب او به آيينه هاى ديگر نيز برتابد. آرى اينك او بايد از آن ها كه مانند دوران شيدايى او سرگردانند، دستگيرى كند و اينكتار و پود وجودش با دوست قرين است و خود زمزمه گر اين نواست :
كس به يار ما نرسد اغلب به سكوت مى گذراند و به ذكر خفى و معاملات پنهانى با پروردگار خويشمشغول است . گمنام است و افراد كمى دور و بر اويند تا اين كه آيت الله نجابت خدمتايشان مى رسد و كم كم افراد ديگرى را با ايشان آشنا مى كند. مراوداتش بيشتر مى شودو جلساتش منسجم تر. و به اين ترتيب او شمعمحفل عشاق مى شود و اين در حدود سال 1330 ه ق بود. و به او محبتى مى دهم كه محبت هيچ خلوقى را بر محبت من مقدم نشمارد و چون مرا دوستداشت ، من هم خودم او را دوست مى دارم و هم محبوب ديگرانش مى كنم .(109) آرى و اين محبتى است الهى كه همه را به خود جذب مى كند و آن هايى كه به مجلس ايشانمى روند، ديگر نمى توانند از آن دل بكنند.
و سيره او در جذب شاگردان ، عشق و محبت و لطافت اخلاق بود، چنان كه آيت الله سيد مهدى دستغيب مى فرمودند: من فريفته اخلاقشون شدم . خود اهل محبت بود و طريق او نيز همين . استاد كريم محمود حقيقى مى گويد: طريق ايشان حب و عشق بود. چشم هايش از محبت شعله مى كشيد طورى كه آدم نمى تونستبه آن نگاه كنه . اسير محبت آقاى اسلاميه براى ما در اين باره خاطره اى تعريف مى كنند: من جوانى را دوست داشتم و دلم مى خواست خدمت آقاى انصارى برسد. ولى او اصلا دراين باغ ها نبود. يك بار پاكتى به او دادم و گفتم ببر خدمت آقاى انصارى . او فكر كردكه من استخاره مى خوام ، و رفته بود منزلشون ، مرحوم آقا يك نگاه به او مى كنه و او راداخل مى بره و به او خيلى محبت مى كنه بعد با هم آمده بودند بيرون و تا يك مسيرى باهم حركت مى كنند، بعد از اين كه اين جوان دوباره آمد پيش من ، ديدم كه اصلا حالت عادىندارد و با اين كه هيچ سابق اى هم در اين مسير نداشت و شايد از نظر احكام هم خيلىمسائلش دقيق نبود، ولى اسير محبت آقاى انصارى شده بود و خود آقا به من فرمودندبياوريدش در جلسات . و به اين ترتيب او به حلقه راه يافت . افراد، بامحبت جذب مى شدند و همين در درجه اول باعث مى شد كه آنها گناه و معصيت راكنار بگذارند و بعد دستور مى دادند كه به واجبات و احكام مقيد باشند. طورى افراد راتربيت مى كردند كه اعمالشان را با شوق انجام مى دادند نه كسالت ، و همين شوق ومحبت آن ها را پيش مى برد. به خصوص در تيپ جوان خيلى موثر و كارى بود.
صدق اين سيره كلى جذب او بود و آغوشش براى آنان كه صاف و بىغل و غش بودند و طلب معنوى داشتند باز بود. و ايشان نه تنها توصيه به اصلاح اعمال داشت ، بلكه روى نيت ها هم خيلى دقيق بود مىفرمود: نيتتان را هم بايد درست كنيد. حاج احمد انصارى مى گويد: پدرم خودش را صاحب اختيار هيچ چيز نمى دانست و مى گفت زندگى من وقف دوستانم است. هر كس مى آمد با آغوش باز پذيرايش بود اما گاهى كه متوجه مى شدند افراد بااغراض ديگرى سراغشان مى روند جواب نمى دادند. يكى دو مرتبه كسانى آمدند كه نيتهاى خاصى داشتند و دنبال قدرت هاى ديگرى بودند. بعد ابوى به آنها فرمود: اينكارها را نكنيد! شما داريد وقت خودتان را تلف مى كنيد، هم وقت مرا! و آن ها بعد از آنماجرا جلسه را ترك كردند و ديگر نيامدند. اما افرادى را كه با خلوص نيت آمدند، خوب پذيرا بود و با حلم و بردبارى و صبر وثبات ، دوستان را كنترل مى كرد، به آن ها موانع يا پيشرفت هايشان را تذكر مى داد ومواظب تك تك آن ها بود. او افراد را متناسب با روحيه و رويه خودشان سير مى داد و براىهر كسى نسخه خاص خودش را مى پيچيد و افراد مختلف با افق هاى متفاوتى را يك جا جمعكرده بود و اين طور نبود كه دستورالعمل هايش يكسان باشد، به بعضى از افراد كهمراحلى را پشت سر گذاشته بودند، برنامه ذكرى مى دادند، به بعضى دستورهايىبراى مجاهده ، و به بعضى تفكر يا اعمال عبادى خاص خودشان ، اما آن چه كه عموميتداشت و بيشتر مبتلا به افراد بود و تذكر مى داد، رعايت واجبات وحلال و حرام و اخلاقيات بود. لطائف نهانى و اينك پاى صحبت هاى شاگردان مى نشينيم تا از اين لطائف بهره مند شويم . باشد كهبا شنيدن اين ها دستى برآريم و گردى بزداييم :
يك بار يكى از آشنايان از تهران خدمت آقاى انصارى رسيد و براىدستوالعمل گرفتن اصرار كرد. ايشان فرمود: تو با خانمت بدرفتارى مى كنى ، برواخلاقت رو درست كن ! حجاب تو اين است . اون شخص مى گفت : وقتى برگشتم همسرم خيلى با ناراحتى به من گفت : باز رفتىمسافرت ؟! خم شدم دستش رو بوسيدم ، تعجب كرد و پرسيد اين كار رو كى به تو يادداده ؟ گفتم همان آقايى كه مى گويى چرا رفتى پيشش . ايشان هم به آقاى انصارىعلاقمند مى شود و در سفر بعدى با هم به همدان مى آيند و خدمت آقا مى رسندو...(110) يك روز يك بازارى خدمتشان آمد و گفت يك تيرگى در من ايجاد شده و نمى توانم نمازمرا با توجه بخوانم . مى فرمايند: براى اين است كه در فلان معامله اى كه كردى دروغگفتى ! برو استغفار كن و آن را جبران كن .(111) استاد كريم محمود حقيقى مى گويد: در ماجرايى يادم مى آيد كه شخصى از ايشون گلهكرد كه شما به فكر ما نيستيد و مرحوم آقا جواب دادند: يادت هست فلان روز در كوچه با كارد به شما حمله شد و جان سالم به در بردى ؟ آن جاما بوديم كه مانع شديم كه كارد به تو نخورد و در سينه ات فرو نرود. شاگردان مى دانستند كه با تاءديب در برابر ايشان بهره ها مى برند، و حرف گوشنكردن هايشان هم هزينه دارد. آقاى اسلاميه خاطره اى تعريف مى كنند: يك بار كه در خدمت آقاى انصارى بوديم ، آقا با وجود اين كه خودشون ساعت داشتنداز آقاى فاطمى سوال كردند ساعت چند است ، و ايشون ساعتش روز از جيبش بيرون آورد ودو دستى تقديم كرد. آقا لبخندى زدند و گفتند: ساعتت رو بگذار تو. آقاى فاطمى مىگفت : از آن به بعد يك سرى مشكلاتى كه در راهم داشتمحل شد، چون من با جان و دل ساعتم رو تقديم آقا كرده بودم . يك بار هم كه آقاى دستغيب مى خواستند از همدان برگردند شيراز، آقاى انصارى خيلىاصرار مى كنند به ايشان كه بمونند و ايشون اصرار داشتند كه برگردند و نمازجماعتشان ترك نشود. صبح روزى كه قرار بود برگردند به حمام مى روند و زمين مىخورند و دستشان مى شكند و بعد حدود يك ماه همان جا مى مانند. هر چند اين دست شكستن براى او به درك بيشتر محضر استاد مى ارزد اما چون گرفتى پير هان ! تسليم شو... زياد سخت نيست راستى ! اى جوينده راه ، گاهى فكر مى كنى براى رسيدن به آن مقاصد اعلا بايد بهفكر اعمال آن چنانى بود اما وقتى به سيره ائمه و بزرگان دقيق مى شوى ، مى بينى آنها با رعايت همين كارهاى كوچك به آن مقاصد بزرگ رسيده اند: خدا رحمت كنه ، فردى بود كه خودش نور داشت و مثلا جايى مى خواست بره آدرس نمىگرفت و با نورى كه داشت آن را پيدا مى كرد. يك بار خدمت آقاى انصارى رسيد و خيلىگريه مى كرد، مى گفت من چكار كنم مثل شما آرام بشم ؟ فرمودند: برو جلوى زبونت روبگير(112) و يك حكايت ديگر: يك بار شخصى به خدمت آقاى انصارى مى رسد و دستور مى خواهد آقا مى فرمايندبرو روزه بگير، آدم خيلى ساده اى هم بود. گفت نمى تونم آخه گشنه ام مى شه . يعنىسلوكش در همين نخوردن بود، چون خيلى به خوراك حريص بود و براى همين نتونستدستورالعمل آقا را انجام بده .(113) آرى و براى ما هم چه بسا همين هاست كه غل و زنجير وجودمان شده و دست و پايمان را بندزمين كرده . والا راه آسمان براى پيمودن است . و به راستى ! در قمار عشق اى دل كى بود پشيمانى ؟ و دل من ! اگر نشدنى بود چرا عده اى شدند و من نشوم ؟ اگر نچشيدنى بود چرا عده اى چشيدند و من نچشم ؟ اگر نديدنى بود چرا عده اى ديدند و من نبينم ؟ و اگر نرسيدنى بود چرا عده اى رسيدند و من نرسم ؟ صاعقه شعله اى زبانه مى كشد، نورى بر مى افروزد، آتشى سر مى كشد، قلبىمشتعل مى شود، سينه اى مى سوزد و درخشش نورى با شكوه ، سراسر بيابان را فرا مىگيرد. وه ! چه لذتى دارد در پرتو اين نور گرم شدن ، روشن شدن و راه پيمودن ...
و انصارى همدانى وجودى بود سراپا مشتعل ، مى سوخت و نورش روشنايى راه بود. جرقه هايى از آن آتش زنه درونش كه به بيرون پرتاب مى شد عجب شور و غوغايىبه پا مى كرد و جذباتى از آن جذبه ها كه لبريز مى شد چه رعشه اى مى افكند. وقتى بى قرار بود از درياى طوفانى خروشان تر بود و آن گاه كه قرار داشتسكونش از وسعت دشت باوقارتر. كلامش بى قرار مى كرد، سكوتش متحير و نگاهش بارقه عشق بود كه آتش مى زد و خوشابه حال آنان كه خود را به امواج خروشان آن درياى مواج سپردند تا غريق آن بحر بىكنار شوند. و اينك بايد از زبان خودشان بشنويم كه چگونه با او آشنا شدند و محو تماشا گشتند. آيت الله شيخ حسنعلى نجابت (ره ) آقاى نجابت ، بارزترين شاگرد آقاى انصارى بود كه تا حدود زيادى معرفى آقاىانصارى توسط ايشان انجام گرفت و سابقه آشنايى شان هم چنان كه بيان شد از طريقآقاى قاضى بود. حدودا در سال 1330 ه .ش وقتى آقاى نجابت خدمت آقاى انصارى رسيد ايشان مدتىاستنكاف كردند، ولى آقاى نجابت دست برنداشتند. بعد آقاى انصارى مى فرمايند: ما بنا داشتيم كسى از ما مطلع نشود ولى خدا نخواست . بعدها آقاى نجابت كه خودشان شاگردانى در شيراز داشتند، آنها را به خدمت آقاىانصارى مى فرستاد تا از محضرشان كسب فيض كنند و در واقع اين بزرگواران ،شاگردان آقاى نجابت هستند كه محضر آقاى انصارى را نيز درك كرده اند. آقاى نجابت مى فرمودند: دومين بارى كه خدمت آقاى انصارى رسيدم نگاهى كردند و فرمودند: ديوارها برداشتهشد.(114) آقاى قاضى درباره آقاى نجابت فرموده بودند: ايشوناهل حرمه . يكى از رفقا سوال كرده بود مگه مى شه آدم ازاهل بيت بشه ؟ فرمود: چرا نشود، مگر سلمان نشده بود؟(115) آيت الله سيد عبدالحسين دستغيب (ره ) آقاى دستغيب از نوجوانى با آقاى نجابت آشنا و رفيق راه هم بودند. در نجف با آقاىقاضى آشنا مى شوند و بعد از آن به حضور آقاى انصارى راه مى يابند.
|