ID37503
bookidشرح نهج البلاغه بخش 1, آیت الله ناصر مکارم شیرازى
file312
Titleپيام امام اميـرالـمؤمـنين
content

 

درباره اينكه منظور از آل محمّد(صلى الله عليه وآله) همان اهل بيت، يعنى فرزندان او هستند به خواست خدا در ذيل خطبه 239 بحث خواهيم كرد. در جلد اوّل همين شرح، ذيل خطبه دوّم صفحه 303 نيز اشاره اى به اين معنا داشتيم.

* * *

 

[203]

   نهج البلاغه

خطبه 73   

 

خطبه 73(1)

 

 

 

و من كلام له عليه السّلام

 

قاله لمروان بن الحَكَم بالبصرة

 

قالوا: أُخذ مروان بن الحكم أسيراً يوم الجمل، فاستَشْفَع الحسن و الحسين(عليهما السلام)اِلى أميرالمؤمنين(عليه السلام)، فكَلّماه فيه، فخلّى سبيله فقالا له: يبايعك يا اميرالمؤمنين؟ فقال(عليه السلام)...

اين سخن را على(عليه السلام) به مروان حَكَم در بصره فرمود.

راويان اخبار، چنين نقل كرده اند كه «مروان بن حكم» روز جنگ جمل اسير شد (و او را خدمت على(عليه السلام) آوردند) از امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) شفاعت خواست و


1. سند خطبه: نويسنده كتاب «مصادر نهج البلاغه» مى گويد: بخشى از اين سخن را قبل از «سيّد رضى» «ابن سعد» در كتاب «طبقات» در جلد اوّل در شرح حال مروان آورده است، همچنين «بلاذرى» در «أنساب الأشراف» در شرح حال «اميرمؤمنان على»(عليه السلام). و از كسانى كه بعد از «سيّد رضى» آن را در كتاب خود آورده اند «زمخشرى» در «ربيع الابرار» و «سبط بن جوزى» در «تذكرة الخواصّ» است كه با تفاوت مختصرى آن را ذكر كرده اند. قابل توجّه اين كه «ابن ابى الحديد» در جلد ششم نهج البلاغه، صفحه 146 تصريح مى كند كه اين خبر از طرق زيادى نقل شده و اضافه هايى ذكر مى كند كه مرحوم «سيّد رضى» آنها را در نهج البلاغه نياورده است، اين سخن از يك سو دلالت دارد كه اين كلام به طور متواتر از آن حضرت نقل شده و از سوى ديگر نشان مى دهد كه منابع موجود نزد ابن ابى الحديد در اين زمينه منابعى اضافه بر «نهج البلاغه» بوده است (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 72).

[204]

آنها نزد پدر براى او شفاعت كردند و درباره عفو او سخن گفتند، امام(عليه السلام) او را آزاد فرمود. آن دو بزرگوار عرض كردند: اى اميرمؤمنان اجازه مى دهيد او با شما بيعت كند؟ امام(عليه السلام) اين خطبه (مورد بحث) را ايراد فرمود.

 

خطبه در يك نگاه

اين سخن در واقع از خيانت و جنايت «مروان» و «بنى مروان» پرده برمى دارد، از يك سو او را به يهود تشبيه مى كند كه خيانت و كارشكنى آنها نسبت به مسلمين از روز ظهور اسلام تا به امروز بر كسى مخفى نبوده است و از سوى ديگر از آينده بنى مروان و حكومت اين شجره خبيثه خبر مى دهد كه در حكومت كوتاه خود چه مصايب و مشكلاتى براى مسلمانان ببار مى آورد، اين پيشگويى كه به صورت يك خبر غيبى بيان شده از احاطه روح مقدّس امام(عليه السلام) نسبت به حوادث آينده خبر مى دهد.

 

 

 

[205]

 

 

 

 

أَوَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ عُثْـمَانَ؟ لاَ حَاجَةَ لِي فِى بَيْعَتِهِ! إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ، لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسُبَّتِهِ. أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ أَنْفَهُ، وَ هُوَ أَبُوالاَْكْبُشِ الاَْرْبَعَةِ، وَسَتَلْقَى الاُْمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْماً [موتاً] أَحْمَرَ!

 

ترجمه

مگر او (مروان) پس از قتل عثمان با من بيعت نكرد. من نيازى به بيعت او ندارم، دست او دست يهودى است! اگر (امروز) با دستش بيعت كند (فردا) با پشت خود پيمانش را بر باد مى دهد. بدانيد او حكومت كوتاهى خواهد داشت همچون مقدار زمانى كه سگى بينى خود را با زبانش مى ليسد. او پدرِ قوچ هاى چهارگانه است و امّت اسلام به زودى از دست او و پسرانش روز خونينى خواهند داشت!

 

شرح و تفسير

نيازى به بيعت مروان ندارم!

در آغاز اين سخن، امام(عليه السلام) به پيشنهاد «امام حسن» و «امام حسين»((عليهما السلام)) داير به عفو «مروان بن حكم» كه روز جنگ «جمل» اسير شده بود و سپس تجديد بيعت با «اميرمؤمنان على(عليه السلام)» چنين مى فرمايد: «مگر او پس از قتل عثمان با من بيعت نكرد. من نيازى به بيعت او ندارم. دست او دست يهودى است! اگر (امروز) با دستش بيعت كند (فردا) با پشت خود پيمانش را بر باد مى دهد» (أَوَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ

[206]

عُثْمَانَ؟ لاَ حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ! إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ، لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسُبَّتِهِ)(1).

تشبيه دست او به دست يهودى اشاره روشنى به خيانت هاى «مروان» است كه در واقع از پدر خائنش «حَكَم» به ارث برد; همان مردى كه به خاطر جاسوسى براى مشركان و استهزا و سُخريه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به طائف تبعيد شد و حتّى شفاعت هاى «عثمان» كه فرزند برادر او بود، در عصر خليفه اوّل و دوّم مؤثّر نيفتاد و همچنان به صورت تبعيد در طائف ماند و هنگامى كه عثمان به خلافت رسيد نخستين كار زشتى كه انجام داد و مردم بر او ايراد گرفتند، آزاد كردن «حَكَم بن أبى العاص» و باز گرداندن او به مدينه بود.

بديهى است شخصى كه يك روز با «على(عليه السلام)» بيعت مى كند بيعتى كه حتّى در ميان مردم جاهليّت محترم بود و كمى بعد، بيعت خود را مى شكند و آتش جنگ «جمل» بر پا مى كند بيعتش ارزش و اعتبارى ندارد، اگر بار ديگر هم بيعت كند تا فرصتى بدست آورد، به بيعت خود پشت مى كند و تعهّدات خويش را زير پا مى گذارد; او هميشه تابع هوا و هوس خويش است و عزّت و آبرو و شرف انسانى و تعهّدات شرعى و اخلاقى براى او الفاظى بى محتواست!

سپس امام(عليه السلام) سه پيشگويى درباره مروان و دودمان او مى كند; نخست مى فرمايد: «بدانيد او حكومت كوتاهى خواهد داشت همچون مقدار زمانى كه سگى بينى خود را با زبانش مى ليسد!» (أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ(2) الْكَلْبِ أَنْفَهُ).


1. «سُبّه» (بر وزن غدّه) در اصل به معناى عار و ننگ است و از ماده «سَبّ» به معناى دشنام گرفته شده است و گاه كنايه از مخرج انسان بكار مى رود و در كلام بالا در همين معنا استعمال شده است و با توجّه به اين كه جنبه كنايى دارد و مفهوم آن در پرده بيان شده، بكار رفتن آن در يك كلام فصيح، هيچ اشكالى ندارد به خصوص اين كه گفته مى شود: عرب در زمان جاهليّت هنگامى كه با كسى بيعت مى كرد و مى خواست بيعت خود را بشكند، بادى از خود خارج مى كرد و آن را وسيله ابطال بيعت مى شمرد (شرح نهج البلاغه ابن أبى الحديد، جلد 6، صفحه 147) امام(عليه السلام) مروان را به خاطر پيمان شكنى هاى كثيفش تشبيه به عرب جاهلى و چگونگى شكستن بيعت هايشان مى كند.
2. «لَعْقه» از ماده «لَعْق» (بر وزن لعب) به معناى ليسيدن است و «لَعْقه» اسم مرّة (يك بار ليسيدن) مى باشد.

[207]

هنگامى كه سگ پوزه خود را در جيفه اى وارد مى كند كه از آن بخورد، كمى از بقاياى جيفه، يا چربى آن، بر پوزه و بينى او باقى مى ماند كه بعداً با زبان درازش آن را پاك مى كند، هم پوزه را تميز كرده، و هم از بقاياى جيفه استفاده مى كند.

انتخاب اين تعبير براى حكومت كوتاه مدّت «مروان» در نهايت فصاحت و بلاغت و به اصطلاح: «مقال مطابق مقتضاى حال است». آرى او همچون سگى بود كه از جيفه حكومت نامشروعى كه از دودمان «بنى اميّه» مانده بود، بهره گرفت آن هم در مدّتى بسيار كوتاه، كه به گفته بعضى از مورّخان چهار ماه و ده روز و به گفته بعضى ديگر شش ماه، و بيشترين مدّتى كه براى آن نوشته اند نُه ماه است و به اين ترتيب پيشگويى على(عليه السلام) درباره او به وقوع پيوست و چنانكه در نكات، اشاره خواهيم كرد به دست همسرش به سادگى كشته شد.

دومين پيشگويى اين كه فرمود: «او پدر قوچ هاى چهارگانه است» (وَ هُوَ أَبُوالأَكْبُشِ(1) الأَرْبَعَةِ).

«أكبُش» جمع «كَبْش» به معناى گوسفند نر، يا قوچ است كه حيوان سركشى است و طبق اين تعبير، امام(عليه السلام) آنها را به حيوان سركش تشبيه كرد.

به گفته جمعى از «شارحان نهج البلاغه» اين سخن اشاره است به فرزندان چهارگانه او: «عبدالملك» كه جانشين او شد، «عبدالعزيز» كه والى مصر گرديد، «بشر» والى عراق، و «محمّد» نيز والى جزيره شد، كه هر كدام از آنها شرارت را از پدرشان به ارث بردند. درست است كه فرزندان «مروان» بسيار بيش از اين بود ولى اين چهار نفر كسانى هستند كه به حكومت رسيدند و اميرمؤمنان على(عليه السلام) به آنها اشاره مى فرمايد.

جمعى ديگر از «شارحان» اين سخن را اشاره به نوادگان «مروان» كه فرزندان


1. «اَكْبُش» جمع «كبش» (بر وزن كفش) به معناى گوسفند نر يا قوچ در هر سن و سالى كه باشد، است و عرب اين واژه را گاه در مورد رئيس و بزرگ قومى بكار مى برد و مى گويد: فلان كس «كَبْشُ الْقَوْمِ» يعنى رئيس قوم، يا «كَبْشُ الْكَتيبَةِ» يعنى فرمانده لشكر است.

[208]

«عبدالملك» بودند، مى دانند كه چهار نفر آنها به نام «وليد»، «سليمان»، «يزيد»، و «هشام» به خلافت رسيدند و او تنها كسى بود كه چهار فرزندش به خلافت رسيدند.

به همين دليل، جمعى قول دوم را ترجيح دادند، چرا كه با سومين پيشگويى امام كه در كلام بالا آمده است و مى فرمايد: «و امّت اسلام به زودى از دست او و پسرانش، روز خونينى خواهند داشت» (وَ سَتَلْقَى الأُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْماً أحْمَرَ)سازگارتر است.

اين پيشگويى نيز به تحقّق پيوست و اين خلفاى خونخوار يكى پس از ديگرى به حكومت رسيدند و جاى «مروان» و «عبدالملك» را گرفتند و خون هاى زيادى ريختند و بسيارى از بى گناهان را به تيغ دژخيمان سپردند و (يَوْماً أحْمَر) (روز سرخ و خونين) با جنايات آنها تحقّق پذيرفت; كه يك نمونه آن، جنايات «حجّاج» فرماندار كوفه در عصر «عبدالملك بن مروان» است.

 

نكته

سرگذشت عجيب مروان!

«مروان بن حَكَم» كه از سرسخت ترين دشمنان «اميرمؤمنان على(عليه السلام)» بود و محور سخن در خطبه مورد بحث است، سرگذشتى شگفت انگيز و عبرت آميز دارد و آگاهى بر تاريخ زندگى نكبت بار او، بسيارى از حقايق مربوط به تاريخ صدر اسلام را روشن مى سازد.

پدرش «حَكَم» همانگونه كه در بالا اشاره كرديم به خاطر كارشكنى هاى مكرّر بر ضدّ پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، به طائف تبعيد شد و پيامبر در حقّ او فرمود: «لَعَنَكَ اللَّهُ وَ لَعَنَ مَا فِي صُلْبِكَ; خداوند هم تو را و هم فرزندى را كه در صلب خود، دارى لعنت كند» (و اين قبل از تولّد مروان بود.)

چهره او در جامعه اسلامى آن روز، به قدرى منفور بود كه نه خليفه اوّل و نه

[209]

خليفه دوم جرأت نكردند به وساطت هاى «عثمان» كه برادرزاده او بود ترتيب اثر داده، اجازه بازگشت او را به مدينه بدهند; ولى هنگامى كه «عثمان» به خلافت رسيد، يكى از نخستين كارهاى زشتى كه انجام داد آزاد كردن عمويش «حَكَم» پدر «مروان» بود و عجب تر اينكه او را از مقرّبان خود قرارداد و اموال فراوانى از بيت المال را در اختيار او گذاشت و اين يكى از نقاط تاريك حكومت «عثمان» است كه از عوامل شورش بر ضدّ او محسوب مى شود و به خاطر همين كار بود كه گروهى از صحابه پيغمبر، از نماز خواندن پشت سر «عثمان» خوددارى كردند.

بعد از قتل «عثمان»، «مروان» در زمره كسانى بود كه با «على(عليه السلام)» بيعت كرد، ولى چيزى نگذشت كه دست به دست آتش افروزان «جمل» داد و به «بصره» آمد و پس از شكست لشكر جمل و كشته شدن «طلحه» و «زبير»، (سردمداران جنگ) «مروان» اسير شد و چنانكه در شرح خطبه آورديم، با شفاعت امام حسن و امام حسين(عليه السلام)كه كانونهاى رحمت الهى بودند، آزاد شد. و بعضى گفته اند «ابن عباس» براى او شفاعت كرد.

ولى او دست از شيطنت برنداشت و به «معاويه» و لشكريان «شام» پيوست و در جنگ «صفّين» به طور فعّال شركت داشت و از عجايب اينكه نوشته اند «معاويه» به فرزندش «يزيد» وصيّت هايى نمود و از جمله اينكه به او گفت: من از چهار نفر بر تو مى ترسم كه يكى از آنها را «مروان» شمرد و توصيه كرد، هنگامى كه من از دنيا رفتم وقتى كه مى خواهى بر جنازه من نماز بخوانى بگو: پدرم وصيّت كرده است كه بايد يكى از بزرگان «بنى اميّه» عمويم «مروان بن حَكَم» مراسم نماز را بجا آورد و به اين ترتيب او را مقدّم بدار و گروهى را دستور ده كه زير لباس خود اسلحه ببندند و در آخر نماز، به او حمله كنند و خونش را بريزند، تا از دست او راحت شوى. گويا «مروان» از ماجرا باخبر شده بود و يا از قراين و احوال، نسبت به حاضران سوء ظنّ پيدا كرد و پيش از تكميل نماز از صحنه گريخت.

[210]

درباره سبب مرگ «مروان» كه در سال 65 هجرى واقع شد، چنين گفته شده است كه «معاوية بن يزيد» هنگامى كه در آستانه مرگ قرار گرفت كسى را به عنوان جانشين خود انتخاب نكرد; لذا بر سر جانشينى او اختلاف شد. بعضى از نزديكانِ «معاوية بن يزيد» تمايل داشتند كه برادرش «خالد بن يزيد» جاى او را بگيرد ولى چون سنّ او كم بود، با «مروان بن حَكَم» بيعت كردند با اين قيد كه بعد از او «خالد» جاى او را بگيرد، ولى چيزى نگذشت كه «مروان» از اين كار پشيمان شد و تصميم گرفت خلافت را بعد از خود به فرزندش «عبدالملك» و سپس «عبدالعزيز» بسپارد. طرفداران «خالد» از اين امر سخت عصبانى شدند، اين در حالى بود كه مروان با مادر «خالد» ازدواج كرده بود، تا از اين طريق او را كوچك كند ولى «خالد» اين كار را به مادرش خرده گرفت و پيمان شكنى «مروان» را نسبت به خودش بازگو كرد. مادرش به او گفت غم مخور! من كار «مروان» را مى سازم و به گفته خود عمل كرد و شب هنگام در حال خواب، متّكايى بر دهان «مروان» قرار داد و فشرد و او را خفه كرد در حالى كه 61 يا 63 سال بيشتر نداشت.

از امورى كه درباره «مروان» نوشته اند اين است كه مادرش قبل از آن كه با «حَكَم» ازدواج كند، از زنان فاحشه مشهور در محيط جاهليّت بود و از كسانى بود كه آنها را «صاحبة الراية» مى گفتند; زيرا علناً پرچمى بر در خانه خود نصب كرده بود و افراد آلوده و بى بند و بار را به سوى خود فرا مى خواند.

همان گونه كه قبل از اين اشاره كرديم، حكومت خودِ «مروان» چند ماه بيشتر نبود و در روايات آمده است كه شبى در خواب ديد چهار بار در محراب «پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)» بول كرده است. هنگامى كه از «ابن سيرين» معبّر معروفِ خواب، اين مطلب را سؤال كرد، گفت: چهار نفر از فرزندان تو، به حكومت مى رسند (و مايه تخريب اسلام مى شوند) و همين طور شد (البتّه چهار نفر از نوه هاى اوّلين فرزندان

[211]

او، يعنى فرزندانِ «عبدالملك» به خلافت رسيدند): «وليد بن عبدالملك» (از سال 86 - 96 هجرى قمرى)، «سليمان بن عبدالملك» (از سال 96 - 99)، «يزيد بن عبدالملك» (از سال 101 - 105) و «هشام بن عبدالملك» (از سال 105 - 125). البته در ميان دو نفر اوّل و دو نفر اخير، مدّت كوتاهى خلافت به دست «عمر بن عبدالعزيز» افتاد كه نوه ديگر «مروان» بود (از سال 99 - 101).

سپس طومار زندگى نوه هاى او درهم پيچيد و تاريخ زشت و سياه و ننگين «آل مروان» به عنوان جمعى از بدترين خلفاى بنى اميّه، رقم خورد.(1)

 

 


1. شرح حال «مروان» كه در بالا آمد از اين كتب اقتباس شده است: «تاريخ طبرى، سفينة البحار، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.»

[212]

[213]

   نهج البلاغه

خطبه 74   

 

خطبه 74(1)

 

 

 

و من خطبة له عليه السّلام

 

لمّا عزموا على بيعة العثمان

اين سخن را هنگامى بيان فرمود كه گروهى از مردم تصميم گرفته بودند، با عثمان بيعت كنند.

 

خطبه در يك نگاه

بعضى از شارحان نهج البلاغه شأن ورودى براى اين خطبه ذكر كرده اند كه خلاصه آن چنين است: هنگامى كه شوراى شش نفره بعد از عمر به دستور او تشكيل شد، «عبدالرّحمن بن عوف» و «سعد بن ابى وقّاص» و «طلحه» به «عثمان» رأى دادند و طبعاً وى به عنوان خليفه، برنده شد; «على(عليه السلام)» از بيعت خوددارى كرد


1. سند خطبه: بعضى از شارحان نهج البلاغه از كلام «ابن ابى الحديد» در اينجا چنين استفاده كرده اند كه در نزد او روايتى طولانى وجود داشته كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) سخنانى را بعد از بيعت «عبدالرّحمن بن عوف» و حاضران مجلس با «عثمان» بيان فرموده است و سخنى كه در اين خطبه آمده است بخشى از آن است، امام(عليه السلام) در بيانات مشروح خود، فضايل و سوابق خويش را بيان فرموده، و با صراحت مى گويد: «كه براى خلافت از همه كس شايسته تر است، ولى اكنون كه مردم به غير او روى آورده اند، سكوت مى كند مشروط بر اينكه امور مسلمين بر محور صحيح، گردش كند.» (شرح نهج البلاغه علاّمه خويى، جلد 5، صفحه 223).

[214]

و فرمود: «ما حقّى داريم اگر به آن برسيم حقّ خود را مى گيريم و اگر ما را از حقّ خود بازدارند، مانند كسى خواهيم بود كه بر ترك شتر سوار شود (ولى ما صبر مى كنيم تا به حقّمان برسيم) هر چند زمانى طولانى و تاريك بر اين حال بگذرد.»

سپس رو به آنها كرد و فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم آيا در آن روز كه «پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)» ميان مسلمانها پيمان برادرى برقرار كرد (و هر كسى فردى را به عنوان برادر خود پذيرفت) آيا در ميان شما كسى جز من وجود دارد كه با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پيمان برادرى بسته باشد؟» همه گفتند: نه. بعد فرمود: «آيا در ميان شما كسى جز من هست كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درباره او گفته باشد: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَهذَا مَوْلاَهُ» گفتند: نه. فرمود: «آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره او گفته باشد: تو نسبت به من، مانند هارون نسبت به موسى هستى جز اين كه بعد از من پيامبرى نيست؟» (أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إلاَّ أَنَّهُ لاَنَبِىَّ بَعْدِي)عرض كردند: نه... و به همين ترتيب بخش مهمّى از فضايل خود را برشمرد. در اين هنگام «عبدالرّحمن» كه سخت از اين سخنان برآشفته بود و شرايط را برضدّ توطئه خود در حال تغيير مى ديد، كلام «على(عليه السلام)» را قطع كرد و گفت: اى على! مردم عثمان را مى خواهند (و اين خود نشان مى دهد كه توطئه اى در اين زمينه در كار بوده و الاّ شوراى شش نفرى «عمر» تنها منتخب او بودند و ارتباطى به مردم نداشت) پس خود را به زحمت نينداز و در معرض خطر قرار نده! سپس «عبدالرّحمن» رو به سوى گروه پنجاه نفرى كرد كه سركرده آنها «ابوطلحه» بود و مأموريت داشتند هر كس با نتيجه شورا مخالفت كند، خونش را بريزند; گفت: «اى ابوطلحه! عمر چه دستورى به تو داده است؟» گفت: «به من دستور داده كسى كه اختلافى در ميان مسلمين بيندازد او را بكشم.» در اينجا «عبدالرّحمن» رو به سوى «على(عليه السلام)» كرد و گفت: بنابراين

[215]

بيعت كن وگرنه دستور عمر را درباره تو اجرا خواهيم كرد. اينجا بود كه امام(عليه السلام)خطبه مورد بحث را بيان كرد و به ناچار بيعت نمود تا اختلافى در ميان مسلمين واقع نشود و فرمود: «شما همگى به خوبى مى دانيد كه من از ديگران براى خلافت سزاوارترم (ولى افسوس كه منافع شخصى شما اجازه نمى دهد كه حق به حق دار برسد) ولى من مادامى كه مسلمانان را به انحراف نكشانيد، سكوت خواهم كرد، بگذاريد ظلم و ستم تنها بر من رود.(1)»


1. اقتباس از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 167. براى آگاهى بيشتر در مورد توطئه اى كه در داستان شورا براى محروم ساختن على(عليه السلام) از مسأله خلافت ترتيب داده بودند تا به منافع مادّيشان برسند، به «شرح نهج البلاغه محمّد عبده» (دانشمند مصرى) در ذيل خطبه مورد بحث، مراجعه كنيد.

[216]

[217]

 

 

 

 

لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي أَحَقُّ النَّاسِ بِهَا مِنْ غَيْرِي; وَ وَاللهِ لاَُسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمِينَ; وَلَمْ يَكُنْ فِيهَا جَوْرٌ إِلاَّ عَلَيَّ خَاصَّةً، الْـتِـمَاساً لاَِجْرِ ذلِكَ وَ فَضْلِهِ، وَ زُهْداً فِيمَا تَنَا فَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِهِ.

 

ترجمه

شما خوب مى دانيد كه من از هر كس، به اين امر خلافت شايسته ترم (ولى به خاطر نيّات سوء خود و اين كه مرا در مسير منافع شخصى خود نمى بينيد، مانع شديد) ولى به خدا سوگند! تا هنگامى كه اوضاع مسلمين رو براه باشد (و عثمان راه سلامت را پيش گيرد) و تنها به من ستم شود، سكوت اختيار مى كنم تا از اين طريق پاداش و فضل الهى را به دست آورم و در برابر زر و زيورهايى كه شما به خاطر آن با يكديگر رقابت داريد، پارسايى ورزيده باشم.

 

شرح و تفسير

همه مى دانيد از هر كس شايسته ترم!

اين سخن را «امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)» در آستانه گزينش شوراى شش نفره «عمر» نسبت به «عثمان» ايراد فرمود. زيرا همان طور كه مى دانيم «عمر» در آستانه وفاتش براى انتخاب خليفه بعد از خود، يك شوراى شش نفرى تعيين كرد (على(عليه السلام)، عثمان، عبدالرّحمن بن عوف، طلحه، زبير و سعد بن ابى وقّاص) و گروهى را مأمور

[218]

كرد كه اين شش نفر را تحت فشار قرار دهند، كه در مدّت سه روز فردى را از ميان خود به عنوان خليفه مسلمين برگزينند و از آنجا كه على(عليه السلام) حاضر نشد به شرايط نامشروع بعضى از اهل شورا تن در دهد، تمايل به «عثمان» پيدا كردند و به او رأى دادند و «عثمان» را به عنوان خليفه برگزيدند.

امام(عليه السلام) كه در برابر عمل انجام شده قرار گرفت، گفتار حكيمانه بالا را ايراد فرمود. نخست فرمود: «شما خوب مى دانيد كه من از هر كس به امر خلافت شايسته ترم» (لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي أَحَقُّ النَّاسِ بِهَا مِنْ غَيْرِي).

اشاره به اين كه اگر من در برابر تصميم شما كوتاه بيايم، نه به خاطر اين است كه در شايستگى خودم كمترين شكّ و ترديدى دارم.

سپس به دليل اين موضوع پرداخت و فرمود: «به خدا سوگند! تا هنگامى كه اوضاع مسلمين رو به راه باشد (و عثمان راه سلامت را پيش گيرد) و تنها به من ستم شود، سكوت اختيار مى كنم.» (وَ وَاللَّهِ لاَُسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمينَ، وَ لَمْ يَكُنْ فِيهَا جَوْرٌ إِلاَّ عَلَىَّ خَاصَّةً).

اشاره به اين كه من اگر كوتاه بيايم، به خاطر مصالح مسلمين است; مبادا در اين لحظاتِ حسّاس كه دشمنان در داخل و خارج براى خاموش كردن نور اسلام توطئه مى كنند، اختلافى در داخل به وجود آيد و شكافى در صفوف مسلمين ايجاد شود و آنها از آن بهره بگيرند. يا خونهاى بى گناهان در اين راه ريخته شود; من اين ستم را بر خودم مى پذيرم و از حقّ خود صرف نظر مى كنم، ولى اين تا زمانى است كه ظلم و فساد از ناحيه حكومت وقت، در محيط اسلام ظاهر نشود.

سپس مى افزايد: «من در برابر اين سكوت و مصلحت انديشى (اوّلاً:) اجر و پاداش الهى و فضل او را مى طلبم» (الْتِمَاساً لاَِجْرِ ذلِكَ وَ فَضْلِهِ).

(و ثانياً:) «مى خواهم در برابر زر و زيورهايى كه شما به خاطر آن با يكديگر رقابت

[219]

داريد، پارسايى ورزيده باشم» (وَ زُهْداً فِيمَا تَنَافَسْتُمُوهُ(1) مِنْ زُخْرُفِهِ(2) وَ زِبْرِجِهِ(3)).

امام(عليه السلام) در اين عبارت كوتاه حقايق مهمّى را بيان فرموده است.

نخست اين كه: او از همه افراد براى جانشينى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شايسته تر بود و آنهايى كه به خاطر منافع شخصى يا كينه و حسادت او را از حقّ خود بازداشتند، هم بر او ستم كردند، و هم بر مسلمين (كه آنها را از چنين پيشواى شايسته اى، محروم نمودند).

ديگر اين كه: سكوت امام(عليه السلام) و تسليم در برابر شرايط موجود، هرگز بى قيد و شرط نبود; بلكه مشروط به اين بوده كه كار مسلمانان سامان يابد و بر كسى ظلم و ستمى نشود.

و ديگر اين كه: امام(عليه السلام) در برابر اين سكوت تلخ و بسيار رنج آور، اجر و پاداش الهى را مى طلبيد و در ضمن مى خواست اثبات كند آنچه را آنها از زرق و برق دنيا به خاطر آن بر سر و سينه مى زنند و به اصطلاح «سر و دست مى شكنند» چيز بى ارزشى است، كه در ترازوى سنجش فكر بلند امام(عليه السلام) وزنى ندارد.

* * *

 


1. «تَنَافَسْتُمُوه» از مادّه «مُنافسه» به معناى رقابت در بدست آوردن چيزى است كه آن را نفيس مى شمرند (هر چند در واقع نفيس نباشد) و اشياى مرغوب را از اين جهت «نفيس» مى گويند، كه انسان نفس خود را براى بدست آوردن آن، به زحمت مى اندازد.
2. «زُخْرُف» در اصل به معناى طلاست و به معناى زينت نيز اطلاق شده است و گاه گفته اند كه در اصل به معناى زينت است و اگر به طلا «زخرف» گفته مى شود، چون يكى از وسايل زينتى است و «مزخرف» به سخنان فريبنده و به ظاهر زيبا گفته مى شود و همچنين به خانه هاى زينتى و مانند آن.
3. «زِبْرِج» آن نيز مانند «زُخرف» به معناى طلا و زينت آمده است و به هر چيزى كه ظاهر زيبايى داشته باشد - هر چند در باطن بر خلاف آن باشد- نيز اطلاق شده است.

[220]

پاسخ به چند پرسش

در اينجا چند سؤال باقى مى ماند؟

نخست اين كه: آيا مفهوم اين سخن آن است كه سكوت امام(عليه السلام) در دوران خلافت خليفه اوّل و دوّم، دليل بر اين است كه آنها از مسير حقّ و عدالت خارج نشدند؟ و گر نه امام قيام مى نمود و اعتراض مى كرد.

پاسخ اين سؤال آن است كه امام(عليه السلام) به يقين از آن وضع رضايت نداشت و همانطور كه در «خطبه شقشقيّه» و غير آن، آمده، اعتراض خود را نسبت به وضع آن زمان پنهان نكرد، منتهى در آغاز كار، با خوددارى از بيعت با خليفه اوّل و اعتراض بر آنچه در «سقيفه» گذشت، آنچه را بايد بگويد، گفت (همانگونه كه در شرح خطبه 67 گذشت) و بعد كه پايه هاى خلافت آنها محكم شد و اعتراض بر آنان سودى نداشت سكوت اختيار كرد، مبادا درگيرى در داخل حكومت اسلامى، سبب تضعيف آن گردد.

و از اينجا جواب اين سؤال نيز روشن مى شود كه چرا امام به «عثمان» اعتراض نكرد، در حالى كه خطاهاى او در مورد بذل و بخشش بيت المال به خويشاوندانش و سپردن پست هاى حسّاس كشور اسلامى به افراد نالايق، بر هيچ كس مخفى نبود، آيا اين سكوت دليل بر رضايت آن حضرت به اعمال «عثمان» است؟

بى شكّ امام نه در برابر «عثمان» سكوت كرد و نه نسبت به اعمال او رضايت داد، اعتراض به تبعيد «ابوذر» به «ربذه» و پاره اى از كارهاى ديگر، به خوبى نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) نسبت به اعمال «عثمان» معترض بود و از جمله گواهان روشن بر اين معنا همان چيزى است كه از امام(عليه السلام) در آخرين روزهاى عمر «عثمان» نقل شده است كه وقتى «عثمان» از اجتماع مسلمانان از بلاد مختلف اسلامى در مدينه با خبر شد شخصاً به منزل امام(عليه السلام) آمد و عرض كرد: «تو نزد مردم قدر و منزلت دارى و

[221]

همه به سخنانت گوش فرا مى دهند، اوضاع را كه مشاهده مى كنى چقدر بحرانى است، من دوست دارم تو با آنها صحبت كنى و آنان را از اين راه كه در پيش گرفته اند، منصرف سازى.»

امام(عليه السلام) فرمود: «با چه شرطى آنها را راضى و منصرف نمايم؟» «عثمان» گفت: «به اين شرط كه من از اين به بعد با صلاح ديد تو رفتار كنم». امام(عليه السلام) فرمود: «من بارها با تو درباره خلافكاريها سخن گفته ام و تو هم وعده دادى كه عمل كنى ولى به سخنان «مروان» و «معاويه» و «ابن عامر» گوش فرادادى و پيمانت را با من شكستى.»

با اين حال، امام(عليه السلام) قول مجدّد «عثمان» را داير به اصلاح روشهاى نادرست خلافتش پذيرفت و به اتّفاق «سى نفر» از مهاجران و انصار، با كسانى كه از «مصر» آمده بودند و بر ضدّ «عثمان» شوريده بودند، سخن گفت و «مصريان» پذيرفتند كه به «مصر» بازگردند(1) سپس «عثمان» كارهاى خلاف ديگرى انجام داد، كه شرح آن در جلد اوّل ذيل «خطبه شقشقيّه» (صفحه 371) تحت عنوان «علل شورش بر ضدّ عثمان» گذشت و تدابير امام(عليه السلام) در خاموش كردن آتش فتنه، به خاطر خلافكارى هاى جديد، بر باد رفت.

اين سخن به خوبى نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) بارها و بارها به اعمال عثمان اعتراض كرده بود و از او پيمان گرفته بود كه وضع خود را اصلاح كند، ولى عثمان چنان تحت نفوذ وسوسه هاى «مروان» و «معاويه» بود، كه هرگز وضع خود را - هر چند در ظاهر - اصلاح نكرد.

در خطبه «164» نهج البلاغه نيز، شرح مفصّلى در اين زمينه آمده است كه هنگامى كه مردم نزد «امام» جمع شدند و از «عثمان» شكايت كردند و از آن حضرت


1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد دوم، صفحه 129 به بعد.

[222]

خواستند كه با «عثمان» در اين زمينه صحبت كند و از او بخواهد كه از اشتباهاتش دست بردارد، حضرت نزد او آمد و او را نصيحت كرد و به اعمالش اعتراض فرمود و او را از ستم كارى بر حذر داشت و از اينكه در آن سنّ و سال، زمام اختيار خود را به دست «مروان» (و افرادى مانند او) بسپارد زنهار دارد! «عثمان» هم از امام(عليه السلام) تقاضا كرد كه از مردم بخواهد به او مهلت دهند، تا حقوق از دست رفته مردم را به آنها بازگرداند و امام(عليه السلام) با صراحت فرمود: «آنچه مربوط به مدينه است مهلتى در آن نيست و آنچه مربوط به بيرون مدينه است، مهلتش به اندازه زمان رسيدن دستور تو به آنهاست.»

سؤال ديگر اينكه: داستان شوراى شش نفرى «عمر» كه به انتخاب «عثمان» انجاميد، آيا يك شوراى واقعى هر چند بسيار محدود و خصوصى در ميان شش نفر بود كه «عمر» آنها را انتخاب كرد؟ يا توطئه اى بود در لباس شورا كه «على(عليه السلام)» را با اين توطئه از خلافت كنار بگذارند و «عثمان» را به جاى آن حضرت بنشانند؟ آنچه در مورد شأن ورود خطبه گفتيم به خوبى گواهى مى دهد كه احتمال دوّم قويتر است. و نيز قراين روشن ديگرى داريم كه احتمال دوم را تقويت مى كند (شرح اين مطلب را مى توانيد در جلد اوّل اين كتاب، در شرح خطبه سوم نهج البلاغه يعنى «خطبه شقشقيّه» از صفحه 368 به بعد بخوانيد) آرى شورايى كه به گفته «ابن ابى الحديد» (دانشمند معروف اهل سنّت) سبب تمام فتنه هايى بود كه بعد از مرگ «عمر» رخ داد و حتّى تمام فتنه هايى كه تا پايان جهان، در ميان مسلمين رخ مى دهد، از آن توطئه زشتى سرچشمه گرفت، كه سبب روى كار آمدن «عثمان» شد و پايان بسيار دردناكى داشت و سپس حكومت «معاويه» در شام و جنگ هاى «صفّين» و «نهروان» و «جمل» و حوادث ديگر(1)...!


1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 11، صفحه 11.

[223]

   نهج البلاغه

خطبه 75   

 

خطبه 75(1)

 

 

 

و من كلام له عليه السّلام

 

لمّا بلغه اتّهام بني أميّة له بالمشاركة في دم عثمان

 

هنگامى كه به امام(عليه السلام) خبر رسيد كه بنى اميّه او را متّهم به شركت در قتل عثمان كرده اند، اين سخن را ايراد فرمود (و به اين اتّهام پاسخ گفت).

 

خطبه در يك نگاه

امام(عليه السلام) در اين سخن كوتاه، عيب جويان بى انصاف و خرده گيرانِ دور از منطق را، مورد نكوهش قرار مى دهد كه بيهوده مشت بر سندان نكوبند و آبروى خويش را نبرند و زحمت روا مدارند; زيرا سابقه امام روشن، و هدف او از هر نظر، آشكار است.

* * *


1. سند خطبه: راويان اخبار، سند خاصّى براى اين سخن غير از آنچه در نهج البلاغه آمده ذكر نكرده اند، جز اينكه صاحب «مصادر نهج البلاغه» از «ابن اثير» در «نهايه» و «طريحى» در «مجمع البحرين» نقل مى كند كه بخشى از اين سخن را به تناسب مادّه «قرف» در كتاب خود آورده اند. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 76).

[224]