ID18271
bookidآشنای با اسوه ها (حجر بن عدی), جواد محدثى
fileOSVEH002
Title
content

 

fehrest page

back page

به سوى دمشق
گروهى كه بر پيشانى آنان چلچراغ شهادت مى درخشيد و شوق ديدار خدا دردل ها يشان شعله مى كشيد، دست بسته همراه ماءموران به سوى پايتخت حكومت شام روانبودند، تا پس از رسيدن به دمشق ، معاويه در باره آنان تصميم بگيرد.
به منطقه مرج العذراء رسيدند. (37) آن جا در زندان بودند، تا خبر بهمعاويه برسد و كسب تكليف شود.
برخى بر آنند كه آنان را وارد دمشق نكردند و معاويه آنان را نديد و فقط دستور كشتنآنان را داد؛اما بيشتر بر اين باورند كه آنان را به دمشق هم بردند و دوباره به مرجالعذراء برگرداندند.
گروهى كه زياد به شام فرستاده بود، دوازده نفر بودند، به نام هاى :
حجربن عدى ، شريك بن شداد، صيفى بن فسيل ، قبيصه بن ضبيعه ، محرزبن شهاب ،كدام بن حيان ، عبدالرحمان بن حسان ، ارقم بن عبدالله ، كريم بن عفيف ، عاصم بن عوف ،ورقاء بن سمى و عبدالله بن حويه .
دو نفر ديگر را زياد به اين جمع ملحق كرد كه عتبه بن اخنس و سعدبن نمران نام داشتند ومجموعه آنان چهارده نفر شدند.
نامه زياد، همراه استشهاد محلى عليه حجر و يارانش به دست معاويه رسيد. معاويه در اينكه با اين گروه چه كند، ترديد داشت .
از پيامدهاى كشتن آنان بيمناك بود؛چرا كه حجربن عدى سابقه درخشان و شخصيت مشهور وبر جسته داشت . ابتدا درباره كشتن آنان به رايزنى پرداخت ، تا نظر ديگران را بداند.گرچه مردم در اثر تبليغات معاويه ، درخواست كشتن مى كردند، اما برخى از چهره هاىسرشناس تر نظر به گذشت و عفو مى دادند. برخى هم سكوت مى كردند. معاويه بهظاهر همچنان در ترديد بود. نامه اى به زياد نوشت و اين دو دلى خود را به او خبر داد.زياد، بار ديگر نامه اى نوشت ، با اين مضمون كه شگفتا كه در باره آنان هنوز درترديدى ؟ اگر كوفه را نياز دارى ، حجر و يارانش را ديگر به اين جا بر نگردان.(38)
پيكى كه نامه او را به دمشق مى آورد، سر راه به مرج العذراء عبور كرد و زندانيان راملاقات نمود و گفت كه حامل نامه اى هستم كه از آن بوى مرگ مى آيد. اگر حرفى ،سفارشى و كارى داريد كه برايتان سودمند باشد بگوييد تاعمل كنم .
حجر گفت : به معاويه پيغام برسان كه ما عهد شكنى نكرده ايم و آن گواهى را دشمنان وبدخواهان تنظيم كرده اند. پيك ، پيام آنان را رساند؛ ولى معاويه گفت : در نظر ما، زيادراست گو تر از حجر است ! (39)
دو نفرى را كه بعدها ضميمه حجر و يارانش كردند، كمى ديرتر به مرج العذراءرسانده بودند. ماءمورى كه خبر آمدن آنان را به شام مى برد، با حجر ديدار كرد. حجركه در غل و زنجير بود، گفت : به معاويه بگو كه خون هاى ما حرام و كشتن ما نارو است ،به ما امان دادند، كسى از مسلمانان را نكشته ايم كه خونمان به قصاص ريخته شود!
در مجلسى كه معاويه درباره آنان تصميم مى گرفت ، برخى به وساطت پرداختند ودرباره تعدادى از آنان در خواست آزادى كردند. معاويه ، شش ‍ نفر از آنان را به سبب درخواست شش نفر از يارانش كه با آن زندانيان دوستى يا خويشاوندى داشتند بخشيد ودستور داد آزادشان كنند. مالك بن هبيره هم در خواست كرد كه پسر عمويم حجر را هم بهخاطر من ببخش . معاويه گفت : او سر كرده گروه است و اگر رهايش كنم ، دوباره بهكوفه رفته آشوب مى كند، آن گاه مجبور مى شويم تو را به عراق بفرستيم تا او رابراى ما بياورى !
او هم رنجيد و از نزد معاويه رفت و خانه نشين شد. (40)
در شهادتگاه مرج العذراء
سرزمين مرج العذراء كه بازداشتگاه حجر و ياران او شده بود، از جهتى براى حجر بنعدى عزيز و خاطره انگيز بود بود. در فتح اين سرزمين و گسترش ‍ دامنه اسلام به آنسامان ، حجر بن عدى نقش داشت . در زمان خليفه دوم آن ديار، آغوش به روى اسلام گشود.وقتى حجر را دست بسته به آن جا آوردند و نام آن جا را پرسيد و فهميد، گفت : من اولينمسلمانى بودم كه در اين منطقه تكبير گفتم و خدا را ياد كردم ، اينك دست بسته و اسير مرابه اين جا آورده اند! (41)
شايد اين رفتار با حجر، از پليدى و كينه معاويه با اسلام سر چشمه مى گرفت . اوبه هيچ ارزش دينى پايبند نبود. نخستين فاتح اين سرزمين را در همان جا زندانى كرد وسرانجام هم همان جا به قتل رساند. اين نوعى دهن كجى بهاصول ارزشى اسلام و علاقه اى بود كه حجر بن عدى به اين سرزمين داشت و در آن جاجهاد و فتح كرده بود.
معاويه سه نفر را ماءمور كرد كه به مرج العذراء بروند و آن گروه را بهقتل برسانند. يكى از آنان به نام هدبه بن فياض ، يك چشم داشت . كريم بن عفيف ، يكىاز ياران زندانى حجر كه نگاهش به او افتاد، گفت : اگرفال بد زدن حقيقت داشته باشد. به نظرم نصف ما كشته مى شويم و نصف ديگر آزاد مىشويم ! و... همان گونه هم شد. (42)
همراه آن سه ماءمور، كسى هم براى رها ساختن آن شش نفر آمده بود. آنان كه از مرگ نجاتيافتند عبارت بودند از: عاصم ، ورقاء، ارقم ، عتبه ، سعد و عبدالله .
ماءموران به بقيه گفتند: ماءموريت داريم به شما ابلاغ كنيم اگر از على عليه السلاماظهار برائت كنيد و او را لعن كنيد، رهايتان مى كنيم ، و گر نه كشته خواهيد شد. گفتند:هرگز چنين نخواهيم كرد. آن ماءمور يك چشم وقتى پيش حجر آمد، گفت : اى سر دستهگمراهى و سر چشمه كفر و سر كشى ، اى دوستدار ابو تراب ! معاويه مرا به كشتن توو يارانت فرمان داده است ، مگر آن كه از كفر خود برگرديد و از على عليه السلامبيزارى بجوييد.
حجر و همراهانش گفتند: صبر بر تيزى شمشير، برايمان آسان تر از چيزى است كه ما رابه آن مى خوانيد. رفتن به ديدار خدا و پيامبر و على ، برايمان محبوب تر از ورود بهدوزخ است . (43)
بارها از آنان خواستند كه از امير المومنين على عليه السلام بيزارى بجويند تا آزادشوند؛ولى آنان زير باز نرفتند و پذيراى شهادت در راه عشق مولا شدند.
قبرهايى براى آنان كندند، كفن ها يشان را آماده ساختند.
حجر گفت : مثل اين كه كافريم ، ما را مى كشند ومثل آن كه مسلمانيم ، ما را كفن مى كنند! (44)
غل و زنجيرهايشان را گشودند. آنان همه آن شب را به نماز پرداختند. زمزمه دعا ونمازشان بلند بود و آماده رو به رو شدن با عروس شهادت بودند. شب خوشى داشتند.
صبح شد. باز هم براى آخرين بار، به آنان پيشنهاد شد كه از على عليه السلامبيزارى بجويند. گفتند: خير، ما پيرو و شيفته اوييم و از آنان كه وى از ايشان بيزاربود، بيزاريم .
ماءموران آماده شدند كه آنان را به قتل برسانند.
در آن لحظه ، حجر بن عدى حديثى نقل كرد. گفت : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به منفرموده بود:
اى حجر! در راه محبت على ، با شكنجه كشته مى شوى ، وقتى سرت به زمين برسد، اززير آن چشمه اى مى جوشد و سرت را شست و شو مى دهد.
ياران حجر، بى تاب شهادت بودند و پروانه وار برگرد چلچراغ شهادت مى چرخيدندو هر كدامشان مى خواستند زودتر به اين فيض بزرگ برسند. يكايك در خون خويشتپيدند و داستان جاودانگى در سايه شهادت را نگاشتند، تا آن كه نوبت به حجر رسيد.
هدبه بن فياض ، ماءموريت داشت حجر بن عدى را گردن بزند.
طبق برخى نقل ها، فرزند حجر به نام همام نيز همراه پدر بود. صحنه كشتن پدردر پيش چشمان فرزند، بسيار تكان دهنده و براى حجر نگران كننده بود. حجربن عدىبيم آن داشت كه اگر فرزند كم سن و سالش شاهد آن صحنه فجيع و هولناك باشد.روحيه خود را از دست بدهد و دست از راه حق و مراماهل بيت بردارد.
به جلاد گفت : اگر به كشتن پسرم همام نيز ماءموريت دارى ، او را زودتر از من بهقتل برسان . جلاد نيز چنين كرد. وقتى به حجر گفته شد چرا چنين خواستى و داغدارفرزند نوجوان خويش شدى ، گفت : ترسيدم وقتى شمشير را بر گردن من ببيند وحشتكند و دست از والاى اميرالمؤمنين عليه السلام بردارد و در نتيجه ، در روز قيامت من و او دربهشت برين كه خداوند به صابران وعده داده است ، همراه هم نباشيم . اين بود كهنخواستم او شاهد شهادت من باشد. اين نهايت ايثار و فداكارى در راه حق است و از صحنههاى نادر به شمار مى رود.
يكى از محققان (45)در ترسيم اين بخش از حادثه ، كه بسيار زيبا و بر خور دار ازاوج حماسه است مى نويسد:
سر مطهر آن نوجوان در برابر نگاه هاى پدر بر زمين چرخيد و كنار آن پيكر پاك وخونين قرار گرفت . در حالى كه پدر، اين منظره جانگداز را تماشا مى كرد، دست بهآسمان گشود و خدا را بر اين نعمت سپاس گفت ، نعمت جهاد و صبر، نعمت اين كه فرزندشفداى راه حق شد و از عقيده اش دست نشست . پدر كنار جسد فرزند دلبند و شهيدش نشست ،خاك و خون از چهره او پاك كرد و بر پيشانى او بوسه زد، بوسه اى كه عميق ترينرنج هاى يك انسان را همراه داشت . سپس خطاب به فرزند شهيدش چنين گفت :
خداوند رو سفيدت گرداند، همچنان كه مرا نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روسفيد ساختى .
راستى كه ايمان معجزه مى كند و انسان را در پيشگاه اين همه عظمت روحى و جلوه باطنى وجان روشن و الهى ، خاضع مى سازد. همين روحيه ها و ايمان ها بود كه از سوى پيروان حقو ياران على ابن ابى طالب عليه السلام آشكار مى شد و قدرت اهريمنى امويان را بهلرزه مى انداخت .
حجربن عدى ديگر نگران فرزند و باختن روحيه و سست شدن ايمان او نبود و آمادگىكامل براى استقبال از شهادت در راه عقيده داشت ، ولى در آخرين لحظات ، مى خواست باز همروح بلند خويش را در آستان عظمت خدا به نيايش وا دارد.
حجر، در آستانه شهادت ، از آنان مهلت خواست تا دو ركعت نماز بخواند و براى آخرينبار، بندگى خويش را در آستان پروردگار، ابراز كند.
به آنان گفت : بگذاريد وضو بگريم . اجازه دادند. چون وضو ساخت ، گفت : بگذاريد دوركعت نماز بخوانم ، به خدا سوگند من هرگز وضو نگرفته ام مگر آن كه با آن ، دوركعت نماز خوانده ام . گذاشتند دو ركعت نماز خواند. به نظر آنان نمازش طولانى شد.گفتند: خيلى طول دادى ، نكند از مرگ ترسيده اى ؟حجر گفت : اگر هم بترسم رواست ،شمشيرى آخته مى بينم و كفنى گسترده و قبرى كنده شده . ولى باور كنيد كه اين كوتاهترين نمازى بود كه تا كنون خوانده ام !
آن گاه گفت : خدايا! از اين امت به درگاهت شكايت مى آورم . كوفيان بر ضد ما گواهىدادند و شاميان ما را مى كشند.
و افزود: به خدا سوگند، اگر مرا در اينجا مى كشيد، بدانيد كه من نخستين كسى هستم كهدر اين سرزمين نداى توحيد سر دادم و نخستين كسى هستم كه در اين جا مرا مى كشند. (46)
به آنان گفت : مرا با همين بند و زنجير بكشيد و خون هايم را مشوييد، مى خواهم معاويه رادر قيامت با اين حال ، ديدار كنم . (47)
سرانجام ، حجربن عدى با تيغ همان هدبه يك چشم به شهادت رسيد، در حالى كه مىگفت : حبيبم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مرا به چنين روزى خبر داده بود.
آن روز، مرج العذراء به خون اين شش شهيد جاودانه رنگين شد:
حجربن عدى ، شريك بن شداد حضرمى ، صيفى بنفسيل شيبانى ، قبيصه بن ضبيعه عبسى ، محرز بن شهاب تميمى ، كدام بن حيان عنزى .
در برخى نقلها، نام همام ، فرزند نوجوان حجربن عدى را هم آورده اند كه پيش از پدر، او را بهشهادت رساندند.
بر پيكر آن شهيدان نماز خواندند و همان جا به خاك سپردند.
اكنون ضريحى قبر آن شش شهيد را در بر گرفته است و در كنار آن مسجدى قديمى است.
مزار حجربن عدى و ياران به خون خفته اش ،سمبل جهاد در راه عقيده و حب اهل بيت و عشق به اميرالمؤمنين و الهام بخش فداكارى در راه حقاست .
شهادت حجر بن عدى و يارانش در سال 51 هجرى بود.
خون حجر، به ما چنين مى آموزد:
- فداكارى و قربانى شدن در راه محبت و دوستى ، آسان است .
- شهيدان عشق ، با شهادت خود راه حق و عزت را هموار ساختند.
- مسلمانان راستين ، مصالح دين را بر منافع دنيوى ترجيح مى دهد.
- استوارى بر سر ايمان و عقيده ، خصلت مردان آزاده است .
- برترين جهاد، سخن حق در برابر حكومت ستمگر است .
- دوره باطل گذرا، اما دولت حق ، ابدى است .
آرى ...
مسافران رهى سرخ
از اعتياد به بودن
از اعتياد به ماندن
به بال هاى سفيد فرشتگان چو نشستند.
به شوق شهر شهادت
از اين سياهى زندان ، وز اين اقامت در بند
رها شدند و برستند
ز دست بسته خود، دستبند گشودند
ز پاى خسته خود، پاى بند گسستند
و درب هاى قفس را
كه ساليان درازى
به قفل قدرت طاغوت ، بسته بود شكستند
و بندهاى ستم را، به بازوان توانا و لاله گون شهادت
به حكم معجزه خون
زهم دريده ، پريدند،
تا كه شهادت دهند كه هستند (48)
بازتاب شهادت
خون پاك شهيد، هم افشاگر جلادان است ، هم الهام بخش رهپويان حق و حماسه سازان درراه ايمان .
حجر، به ديدار خدا شتافت و بار سنگين جهاد تا مرز شهادت را به سرمنزل رساند؛اما ننگى جاودان بر معاويه باقى ماند.
پس از شهادت او، عده اى از چاپلوسان دربار معاويه ، به او تبريك گفتند كه يكى ازسرسخت ترين دشمنانش در كوفه از ميان رفت ؛اما در همان مجلس ، سخن از صلابت وپايدارى حجر بود و لحظات قبل از شهادتش را بازگو مى كردند.
معاويه لب به سخن گشود و گفت : اگر من در ميان يارانم چند نفر همچون حجر داشتم ،دامنه حكومت امويان را تا همه جاى دنيا مى گستراندم ؛ولى ... حيف و هيهات ! كجا منامثال حجر را دارم ؟ كسانى كه در راه باورهايشان با تمام صلابت ، فداكارى مى كنند. وپس از درنگى آميخته به غصه و حسرت گفت : روز من باحجر، بسى طولانى خواهدبود!(49) (اشاره اى بود به دادگاه عدل الهى در قيامت ).
زياد در كوفه پس از شهادت حجر، دستور داد خانه اش را ويران كردند. مختار هم كه دركوفه قيام كرد، كسانى را در پى محمدبن اشعث (ازعوامل تحويل دهنده حجر به زياد) فرستاد.
او گريخته بود. به دستور مختار خانه اش را ويران كردند و با خشت وگل آن خانه حجر بن عدى را كه زياد خراب كرده بود، بازسازى كردند. (50)
شهادت حجر، بر مردم كوفه تاءثير بسيار گذاشت . از كوفياننقل شده است كه : نخستين ذلتى كه بر ما وارد شد، شهادت حجر، دعوت زياد به برائتاز على عليه السلام و شهادت امام حسين عليه السلام بود. (51)
پس از آن فاجعه ، هر كس آن را مى شنيد متاءثر مى شد. حتى وابستگان به دربار اموىنيز گاهى نمى توانستند حسرت و ناراحتى خود را مخفى كنند. عايشه نيز در اين مورد بهمعاويه انتقاد كرد و حجر را ستود.
معاويه پاسخ قانع كننده اى براى معترضان نداشت . گاهى استناد به گزارش ‍ زياد ازكوفه مى كرد كه حجر را ياغى و فتنه انگيز معرفى كرده بود.
وقتى معاويه به سفر حج رفت ، به مدينه آمد. مى خواست به ديدار عايشه رود. عايشهاجازه نمى داد و اعتراضش يكى بر كشته شدن محمدبن ابى بكر بود، يكى هم بر شهادتحجر، كه هر دو به دست معاويه انجام گرفته بود. معاويه آنقدر عذر خواهى كرد تاعايشه راضى شد. عايشه براى معاويه اين حديث پيامبر را خواند كه فرموده بود: درمرج العذراء گروهى كشته مى شود كه خداوند و آسمانيان به نفع آنان خشمگين مىشوند.(52)
كوفيان ، پيوسته شهادت او را بزرگ مى دانستند و از حوادث تلخ مى شوند.
وقتى خبر به كوفه رسيد، جمعى از بزرگان كوفه در مدينه خدمت امام حسين عليهالسلام رسيدند و گزارش دادند. شهادت وى بر امام حسين عليه السلام نيز بسيار تلخ وگران بود. آن گروه مدتى در مدينه بودند و با سيد الشهدا عليه السلام رفت و آمد مىكردند. مروان بن حكم كه آن روز والى مدينه بود، به معاويه خبر داد. معاويه كه اينگونه فعاليت ها را بر خلاف پيمانى مى پنداشت كه با امام مجتبى عليه السلام بستهبود، نامه اى به امام حسين عليه السلام نوشت و اعتراض كرد.
حسين بن على عليه السلام در نامه اى بلند، پاسخ ياوه هاى معاويه را نوشت . از جمله درآن نامه آمده بود:
آيا تو قاتل حجر و ياران پارسا و عابد او نبودى ؟ آنان كه با بدعت ها سرناسازگارى داشتند و امر به معروف و نهى از منكر مى كردند و تو آنان را از روى ستم وتجاوز كشتى ، پس از آن كه به آنان امان داده بودى و اين از روى گستاخى بر خدا و سبكشمردن عهد و پيمان بود.... (53)
در سالى كه معاويه پس از قتل حجر به مكه آمده بود، حسين بن على عليه السلام راملاقات كرد. به امام حسين عليه السلام گفت : آيا خبر دار شدى كه با حجر و يارانش وپيروان او و شيعيان پدرت چه كرديم ؟
امام پرسيد: چه كرديد؟
معاويه از روى طعنه و استهزا گفت : آنان را كشتيم ، كفن كرديم و بر آنان نماز خوانديم وبه خاك سپرديم .
حسين بن على عليه السلام خنده اى كرد و فرمود:
اى معاويه ! آنان روز قيامت با تو به دشمنى بر مى خيزند.
ولى ... ما اگر پيروان تو را مى كشتيم ، نه كفن مى كرديم ، نه بر آنان نماز مىخوانديم و نه به خاك مى سپرديم (54) (يعنى آنان را مسلمان نمى دانيم !).
مى گويند معاويه بعدها از كشتن حجر و يارانش پشيمان شد؛ ولى ... اين پشيمانى سودىنداشت . همواره آن فاجعه را ياد مى كرد و كشتن حجر، همچون كابوسى گريبانگير او بودو تا دم مرگ ، رهايش نمى كرد.
معاويه و زياد، گرفتار عذاب درون و نفرت مردم و مرگى ذليلانه شدند.
ولى شهيدان خطه مرج العذراء، به جاودانگى پيوستند و نامشان سر لوحه دفتر عشق وديباچه شرف و آزادگى شد.
اينك ، كدام مرد رشيدى است .
تا رشته رسالت او را در دست ، عاشقانه بگيرد؟
اينك ... كدام مرد؟

fehrest page

back page