ID1740
bookidحکمت عملی, سید محمدرضا غیاثى کرمانى
fileHEK00010
Title
content

 

next page

fehrest page

back page

مدينه حريّت (آزادى ) 
((مدينه حريّت )) جامعه اى است كه هر شخصى در آن آزاد و واگذار به خويش است تا هرچه مى خواهد انجام دهد كه آن را ((مدينه جماعت )) نيز مى نامند.(115) و افراد اين اجتماعمتساوى و آزاد هستند و يكى را بر ديگرى ترجيحى نيست مگر به واسطه عاملى كه آزادىبيشترى را تاءمين كند. در اين اجتماع اختلاف فراوان و انديشه ها گوناگون و خواسته هامختلف و از حد و حصر بيرون است و ساكنان اين اجتماع چند گروهند كه برخى شبيه با همو برخى متفاوت با يكديگرند و مانند ساير جوامع در ميان آنان مراتب و درجاتى نيز وجوددارد و هر گروهى داراى رهبرى است كه تمامى آن گروه بر او مسلط هستند؛ زيرا او بايدكارى بكند كه مورد علاقه و توجه آنهاست و اگر بادقت بنگريم بين آنان رئيس ومرئوسى وجود ندارد بلكه تنها كسى كه در جهت آزادى هرچه بيشتر آن جامعه بكوشد وآنها را آزاد نگه داشته و خطر دشمن را از آنها دفع كرده و در خواسته ها و تمايلات خودبه اندازه ضرورت اكتفا كند مورد ستايش ‍ و احترام بيشترى است .
و هرچند كه مردم رهبر آن جامعه را باخود يكسان مى بينند ولى چون وى به خواسته ها وتمايلات آنان پاسخ مثبت مى دهد در مقابل او احترام نموده و به او اموالى را اهدا مى كنند وچه بسا كه در چنين جوامعى رهبرانى نيز وجود داشته باشند كه هيچ نفعى از آنها به مردمنمى رسد ولى به واسطه توافق آنها با تمايلات جامعه و يا رياست موروثى و عظمت وجلالى كه از آنها در ذهن مردم است آنها را احترام نموده و طبعا درمقابل آنان تعظيم مى نمايند.(116)
ويژگيهاى جوامع آزاد 
همه اهدافى كه در جوامع جاهلى شمرديم ، در جوامع آزاد و به اصطلاح دموكراسىقابل دسترسى است ولى اين جامعه شگفت ترين جامعه جاهلى و مانند لباس ‍ منقش به عكسهاو آراسته به رنگهاى مختلف است و همه دوست مى دارند كه در آن جامعه زندگى كنند تابه اميال و خواسته هاى خود دست يابند و لذا گروهها و قشرهاى مختلف رو به اين گونهجوامع مى آورند و در زمانى كوتاه جمعيّتى انبوه را پديد آورده و فرزندان آنها از نظروراثتى و تربيتى متفاوت مى باشند.
پس در يك اجتماع ، جوامع مختلفى پديد آمده كه نمى توان آنها را از يكديگر تميز داد وبرخى از افراد آن جوامع در برخى ديگر هضم شده اند. در چنين جامعه اى بين اتباع ومهاجرين تفاوتى نيست و در زمانى اندك دانشمندان و حكيمان و شاعران و خطيبان و اقشارمترقى و روشنفكر و متمدن فراوان خواهند گشت كه اگر همه آنها در يك جاجمع شوند مىتوانند مدينه فاضله اى را تشكيل دهند، چنانكه در آن جامعه اشرار و بى خردان و كجفهمان نيز فراوانند. و هيچ يك از جوامع جاهلى بزرگتر از جامعه دموكراسى نيست و خير وشرّ آن به نهايت رسيده و هر قدر كه بزرگتر گردد، نعمت بيشتر و خير و شر نيزگسترده تر و افزونتر مى باشد.
رهبران جوامع جاهلى و خصوصيات مردم در آن جوامع 
رهبران جوامع جاهلى به تعداد خود همان شش جامعه و منسوب به شش چيز يعنى ((ضرورت،ثروت ،لذت ،رياست ،غلبه و دموكراسى )) مى باشند.
و چه بسا كه يك رهبر در قبال بخشش مال به يكى از اين رياستها خصوصا رياست جوامعآزاد كه كسى را بر كسى برترى نيست دست مى يابد. پس مردم او را به سبب برترىمالى و يا در عوض مال و منفعتى كه از او به دست مى آورند رياست مى دهند. و در جوامعمذكور اگر كسى اهل فضل و دانش باشد نمى تواند رياست و حكومت كند؛ زيرا يا خلع ازحكومت گرديده و يا به قتل رسيده و يا رياست او هموارهمتزلزل و دشمنان او فراوان خواهند بود و مردم اين جامعه نيز نظير جوامع جاهلى ديگر ازرهبران دانشمند و اهل فضيلت اطاعت نمى كنند. و امّاتشكيل مدينه فاضله و استقرار حكومت اهل فضيلت از ميان همه جوامع در دو جامعه ((ضرورت))، ((آزاد)) آسانتر و به امكان نزديكتر است .
در اين جوامع عنصر غلبه با ضرورت و ثروت و لذت و كرامت هماهنگ شده و در نتيجه درآن جوامع مردم از نظر روانى اهل قساوت و خشونت و ظلم و بى باكى از مرگ بوده و داراىقدرت جسمى و توان نظامى و صنايع پيشرفته مى باشند.
امّا ((جامعه لذّت )) همواره هرزگى و حرص آنها در افزايش است ولى نرمخو و ضعيفالراءى مى باشند به حدّى كه نيروى غضبى آنها رو به ضعف گذاشته و كم كم نابودمى گردد و برخلاف اصل ، قوه ناطقه در خدمت قوه غضبى و قوه غضبى در خدمت قوه شهوىقرار گرفته است .
البته گاهى شهوت و غضب هماهنگ گشته و باهم قوه ناطقه را تسخير و استخدام مىنمايند چنانكه در مورد باديه نشينان عرب و برخى از صحرا نشينان مى گويند كهشهوات جنسى و علاقه به زنان در ميان آنان فراوان است و زنان بر آنان مسلط هستند و درعين حال خونريزيها نموده و تعصب و عناد مى ورزند.
((اين بود انواع اجتماعات جاهلى )).
مدينه هاى فاسقه 
((مدن فاسقه )) كه اعتقادات اهل آن مطابق با اعتقاداتاهل مدينه ضالّه است ولى در افعال و اعمال با آنها كاملا مخالف هستند، علم به خوبيها وخيرات دارند ولى عمل به آن نمى كنند و متمايل به انجاماعمال جاهليت مى باشند و نيز به تعداد جوامع جاهلى ، جوامعى دارند كه نيازى به تكرارسخن در اين مورد نيست .
مدينه هاى ضالّه 
((مدن ضالّه )) اجتماعاتى هستند كه سعادتى مشابه با سعادت واقعى را در نظر دارندولى انديشه آنها در باره مبداء و معاد بر خلاف حق است چراكه بهافعال و انديشه هايى رو آورده اند كه هرگز به وسيله آنها نمى توان به خير مطلق وسعادت جاودانى دست يافت و تعداد اين اجتماعات بى شمار است .
و امّا كسى كه بتواند اجتماعات جاهلى را بشناسد و قوانين و مقررات حاكم بر آنها را بدقتبررسى كند به سادگى مى تواند رفتار و قوانين اين اجتماعات را نيز بشناسد.
علف هرزه هايى كه در مدن فاضله پديد مى آيند 
آنچه از ميان مدينه هاى فاضله مى رويد مانند تلخه اى كه در كنار بوته هاى گندم و ياخار در كشتزار مى رويد، پنج دسته اند:
1 - ((مرائيان (رياكاران )): يعنى جمعيتى كه رفتار دانشمندان از آنها صادر مى شود ولىهدف آنها غير از سعادت بلكه از قبيل لذّت يا رياست است .
2 - ((محرفان (تحريفگران )): يعنى جمعيتى كه به اهداف جوامع جاهلى راغب هستند ولىچون قوانين حاكم بر مدينه فاضله مانع از رسيدن به چنين اهدافى است مى كوشند كه آنقوانين را بر طبق ميل خود تفسير كنند تا به مطلوب خويش برسند.
3 - ((باغيان (شورشيان )): يعنى جمعيتى كه به حكومت دانشمندان تن در نداده و خواهانحكومت تغلبى و زور مدارى هستند. پس با يك دستاويز كوچك مثلابهدليل اينكه برخى از كارهاى رهبر جامعه با طبع عوام الناس سازگار نيست ، موجب شورشو نافرمانى مردم از رهبر مى گردند.
4 - ((مارقان (منحرفان از حق )): يعنى جمعيتى كه قصد تحريف قوانين را ندارند ولىبر اثر كج انديشى نمى توانند اهداف دانشمندان را درك كرده و لذا آنها را بر معانىديگرى حمل نموده و از حق منحرف مى شوند و چه بسا كه اين انحراف همراه با طلبراهنمايى است و قصد عناد و عيبجويى هم در كار نباشد كه در اين صورت بايستى بهارشاد شدن آنها اميدوار بود.
5 - ((مغالطان (مغلطه گران )): يعنى جمعيتى كه بهدليل عدم آگاهى كامل بر حقايق و واقعيات ، قادر بر تصوّر حقيقت به نحو تامّ و تمامنيستند و از طرفى چون در پى كسب رياست نيز مى باشند حاضر به اعتراف بهجهل خويش نمى باشند و لذا سخنانى مشابه حق گفته و در قالباستدلال به عوام الناس تزريق مى كنند ولى خودشان سرگردان مى باشند. و امّا تعداداين علف هرزه ها هر چند كه زيادتر از اين مقدار است كه ذكر كرديم ولى اگر بخواهيمهمه آنها را مطرح كنيم سخن به درازا مى كشد.
اين بود سخن درباره اقسام جوامع شهرى . و از اين پس درباره جزئيات احكام تمدّن وشهرنشينى سخن خواهيم گفت و از حضرت حق سبحانه و تعالى استمداد مى كنيم .
فصل چهارم : اداره مملكت و آداب و رسوم رهبران ممالك 
چون بحث مشروح ماهيت انواع جوامع و رهبرى هر كدام از آنها به پايان رسيد،بهتر آن استكه به جزئيات آداب و رسوم مردم جوامع مختلف بپردازيم . در آغار به شرح سيره وروش رهبران مى پردازيم .
سياست فرمانروا كه ((رياست رياستها)) ناميده مى شود بر دو قسم است كه هر كدام از آندو، داراى هدف و لازمه اى هستند:
1 - ((سياست فاضله )) كه آن را ((امامت )) نيز مى نامند كه هدف آن بهكمال رسانيدن مردم و لازمه اش ‍ نيل به سعادت است .
2 - ((سياست ناقصه )) كه آن را ((تغلّب )) نيز مى نامند كه هدف آن دورساختن مردم ازمعنويات و كمالات و لازمه اش نيل به شقاوت و انحطاط مى باشد.
و امّا ((امام ))، عدالت را پيشه خود نموده و مردم را چون دوستان خود محسوب كرده و امور عامالمنفعه را در جامعه گسترش داده و شهوات و تمايلات خويش راكنترل مى نمايد. ولى ((غالب )) ظلم و ستمگرى كرده و مردم را چون غلامان و كنيزان خودپنداشته و فساد را در جامعه گسترده و زمام خويش را به دست شهوت مى سپارد.
البته منظور از امور عام المنفعه ، امنيت و آرامش و محبت و عدالت و عفت و لطف و وفادارى ومانند اينهاست و منظور از فساد، ترس و اضطراب و جنگ وجدال و ستمگرى و حرص و تجاوز و فريبكارى و خيانت و دلقكبازى و غيبت وامثال اينهاست .
و مردم در هر حال توجه به رهبران خود كرده و به آنها اقتدا مى كنند و لذا گفتهاند:((اَلنّاسُ عَلى دينِ مُلُوكِهِمْ وَ النّاسُ بِزَمانِهِمْ اَشْبَهُ مِنْهُمْ بِآبائِهِمْ))(117) و يكى ازپادشاهان گفته است :((نَحْنُالزَّمانُ؛ يعنى ما اصلا خود زمان هستيم !!)).
ويژگيهاى رهبر يك مملكت  
كسى كه متصدّى امر حكومت و رهبرى است بايد داراى هفت خصلت و ويژگى باشد:
1 - ابوّت (روحيه پدرى )؛ زيرا رابطه پدرى به آسانى موجب دلجويى مردم و باعث هيبتو جلالت در نظر آنان مى باشد.
2 - بلند همّتى كه بعد از تهذيب نفس و تعديل غضب و ريشه كن كردن شهوت ،حاصل مى شود.
3 - متانت راءى كه با دقتهاى فراوان و تحقيقات زياد و انديشه هاى صحيح و تجربههاى شايسته و پند گرفتن از احوال پيشينيانحاصل مى گردد.
4 - تصميم و قاطعيت كه آن را ((عزم الرجال ))، ((عزم الملوك )) نيز مى نامند. و اينفضيلتى است كه از تركيب انديشه صحيح و ثبات قدم به وجود مى آيد. و كسب هيچفضيلت و ريشه كن كردن هيچ رذيله اى بدون اين فضيلت اخلاقى ميسّر نيست . و اصلا راهنيل عموم مردم به خيرات همين فضيلت است و بس ولى رهبران ممالك به اين خصلت بيش ازهمه نيازمندند.(118)
5 - صبر بر گرفتاريها و شدايد و كوشش خستگى ناپذير(119) كه كليد همهخواسته ها صبر و پايدارى است چنانكه گفته اند:
اَخْلِقْ بِذِى الصَّبْرِاَنْ يَحْظى بِحاجَتِهِ
وَمُدْمِنِ الْقَرْعِ لِلْاَبْوابِ اَنْ يَلَجا(120)
6 - ثروتمندى .
7 - دستياران صالح و معاونان شايسته .
و امّا از اين ويژگيهاى هفتگانه ،((ابوّت )) ضرورت ندارد گرچه داراى تاءثيربزرگى است و امّا ثروت و دستياران صالح هم به واسطه چهار ويژگيهاى ديگر يعنىهمّت و راءى و قاطعيت و صبر به دست مى آيند.
مخفى نماند كه پيروزى بعد از تقدير الهى نصيب دو نفر مى گردد:
1 - طالب دين .
2 - خونخواه .
و كسى كه هدف او در مبارزه غير از اين دو باشد غالبا شكست مى خورد. و يكى از اين دونفر پسنديده و ديگرى نكوهيده است .
حكومت شايسته كسى است كه در صورت بيمارى جامعه ، در صدد علاج آن بر آيد و درصورت سلامتى جامعه بر حفظ آن قادر باشد؛ زيرا رهبر به منزله طبيب مردم است .
و بيمارى جامعه ناشى از دو چيز است :
1 - حكومت زورمدارانه .
2 - هرج و مرج ؛
امّا((حكومت زورمدارانه )) ذاتا قبيح و زشت است ولى براى افراد فاسد، زيبا جلوه مى كند.و اما((هرج و مرج )) ذاتا موجب ناراحتى و رنج است ولى براى افراد شرور لذّتبخش مىنمايد. حكومت زورمداران گرچه شبيه به حكومت است ولى در حقيقت ضد حكومت مى باشد.
چگونگى تشكيلدولتها و عوامل بقا و انحطاط آنها
و اما ناظر در امور مملكت بايد بداند كه موجبتشكيل يك دولت ، اتفاق آراء جمعيتى است كه در تعاون و همكارى به منزله اعضاى پيكريك انسان هستند، پس ‍ اگر آن آراء و انديشه ها منطبق با حق باشد دولت حق و گرنهباطل خواهد بود.
و علّت اينكه تشكيل دولت بر اساس اتفاق و هماهنگى آراء يك جمعيت مى باشد اين است كههر فردى از افراد يك جامعه داراى نيرو و توان محدودى است ولى چون تعداد زيادى ازافراد جمع شوند، نيروها نيز ضرورتا چند برابر خواهد شد. پس افراد مختلف باهماهنگى و اتّحاد به منزله يك نفر مى شوند. و همانطور كه يك نفر نمى تواند با چنديننفر مقابله كند و در برابر آنها تاب مقاومت بياورد، همينطور افراد مختلف الاراء و متباينالاهواء نمى توانند با اين دولت به مبارزه بر خيزند؛ زيرا آنان افراد پراكنده اى هستندكه در برابر يك دولت كه به منزله افراد متّحدى است بپا خاسته اند و بى ترديدهمگى شكست خواهند خورد، مگر آنكه آنها نيز داراى نظم دقيق و انسجام مطلوبى باشند وبين نيروهاى دو طرف توازن برقرار گردد.
و امّا اگر گروه پيروز داراى هماهنگى و عدالت باشند دولت آنها تا مدّتى باقى مى ماندو گرنه بزودى متلاشى خواهد شد؛ زيرا اختلاف انگيزه ها و خواسته ها با عدم مقتضىاتّحاد، موجب در هم ريختن اركان يك حكومت مى شود. و بيشتر دولتها تا وقتى كهدولتمردان آنها عزم استوار داشته و وحدت كلمه را رعايت كنند اقتدارشان رو به افزايشاست و علّت ركود و انحطاط آنان در تمايل بهمال و قدرت طلبى است ؛ زيرا قدرت وصولت مستلزم طلب افزايش اين دو(مال و قدرت ) است و چون به دست آيند افراد ضعيفالعقل متمايل به آنها گشته و كم كم اين تمايل به ديگران نيز سرايت كرده تا حدّى كهاز مرام اوّل يعنى اتحاد و هماهنگى دست برداشته و به رفاه و خوشگذرانى و عيّاشىپرداخته و سلاح و ابزار جنگ را رها نموده و تواناييها و مهارتهاى نظامى را فراموشكرده و به راحتى و تن آسايى تن در مى دهند، پس اگر در همينحال دشمن قدرتمند بر آنها يورش آورد به راحتى بر آنها پيروز مى گردد و حتى اگردشمنى هم به آنها حمله نكند خودِ رياست طلبيها آنها را به تكبر و زور گويى وا داشته وموجب نزاع مى گردد و همانطور كه در آغاز پيدايش ‍ قدرت وتشكيل دولت هركس كه به جنگ آنها مى آمد شكست مى خورد، اكنون كه به انحطاط رسيدهاند در مقابل هركس كه قرار بگيرند شكست خواهند خورد.
سياست حفظ دولت و توصيه اى از ارسطوى حكيم  
سياست حفظ دولت در دو چيز است :
1 - هماهنگى و صميميت دولتمردان .
2 - درگير ساختن دشمنان با يكديگر.
در آثار حكيمان آورده اند كه چون اسكندر بر مملكت ((دارا)) غلبه پيدا كرد، عجم را باابزار و قواى فراوان و مردانى زرنگ و سلاحهاى بسيار زياد و لشكريانى انبوه يافت وفهميد كه در غياب او در زمانى كوتاه افرادى به خونخواهى ((دارا)) برخاسته و پادشاهروم بر مملكت مسلط خواهد شد و ديانت و عدالت او نيز اجازه نمى داد كه به قلع و قمعآنان اقدام كند و در اين انديشه بود كه با آنها چه كند.
با((ارسطوى حكيم )) در اين مورد مشورت كرد. وى حكم فرمود كه : بين آنها اختلاف افكاربه وجود بياور تا به همديگر مشغول شده و تو از آنها در امان باشى . اسكندر نظامملوك الطوايفى را برقرار ساخت و نگذاشت كه توطئه اى به بار آورند و تا زمان((اردشير بابك ))، عجم هرگز با يكديگر و حدت كلمه پيدا نكرد تا به خونخواهى قيامكند.(121)
نقش عدالت در تحكيم دولت و شرايط ايجاد عدالت اجتماعى 
بر رهبر و فرمانرواى يك مملكت لازم است كه به ملت خود توجه بيشترى نموده و برحفظ((قوانين عدالت )) كوشا باشد؛ زيرا قوام مملكت به عدالت است . و ((شرطاوّل عدالت )) آن است كه به همه اقشار ملّت يكسان بنگرد؛زيرا همانطور كه مزاجهاىمعتدل به واسطه يكسان بودن عناصر، حاصل مى شوند، جوامعمعتدل نيز به واسطه اعتدال چهار صنف به وجود مى آيند:
1 - اهل قلم : مثل دانشمندان ، صاحبان معارف ، فقها، قضات ، نويسندگان ، حسابرسان ،مهندسان ، منجّمان ، پزشكان و شعرا كه قوام دين و دنيا به و جود آنان بستگى دارد وارزش وجود آنها مانند ارزش وجودى ((آب )) در عالم طبيعت است .
2 - اهل شمشير: مثل جنگجويان ، رزمندگان ، بسيجيان ، سلحشوران ، مرزداران ، ارتشيان ،دليران ، محافظان و نيروهاى انتظامى كه نظم مملكت وابسته به آنهاست و آنان به منزله((آتش )) در عالم طبيعت مى باشند.
3 - اهل معامله : مثل بازرگانان كه حمل و نقل كالاها را از سرزمينى به سرزمين ديگر بهعهده دارند و پيشه وران ، صنعتگران ، صاحبان حرفه و فن و ماءموران ماليات كهزندگى مردم بدون وجود آنان ممكن نيست و آنان به منزله ((هواى عالم )) طبيعت مى باشند.
4 - اهل زراعت : مثل كشاورزان ، برزگران ، با غداران و دهقانان كه ارزاق مردم را تهيهنموده و زندگى و ادامه حيات جامعه بدون وجود آنهامحال است و اينها به منزله ((خاك )) در عالم طبيعت مى باشند. و همانطور كه از غلبه يكعنصر بر عناصر ديگر در طبيعت انحراف مزاج و فروپاشى نظامحاصل مى شود از غلبه يك صنف بر اصناف ديگر اجتماع نيز موجب انحراف امور مملكت ازاعتدال و فساد جامعه مى شود و از جملات حكما در اين زمينه آمده است كه :
ينَ هُوَ التَّعاوُنُ بِالاَعْمالِ وَ فَضيلَةُ التُّجارِ هُوَ التَّعاوُنُ بِالاَمْوالِ وَ فَضيلَةُ الْمُلوُكِ هُوَالتَّعاوُنُ بِالا راءِ السِّياسِيَّةِ وَ فَضيلَةُ الاِلهِيّيّنَ هُوَالتَّعاوُنُ بِالْحِكَمِ الْحَقيقِيَّةِ. ثُمَّ هُمْجَميعا يَتَعاوَنُونَ عَلى عِمارَةِ الْمُدُنِ بِالْخَيْراتِ وَالْفَضائِلِ)).(122)
((شرط دوم عدالت )) نظارت در امور مملكت و گماردن هر فردى به اندازه استعداد وصلاحيت خود بر كارى است ؛ زيرا مردم پنج دسته اند:
1 - كسانى كه طبعا خيّر هستند و خير آنها به همه كس مى رسد كه اينها عصاره جهانآفرينش هستند و ذاتا از سنخ رهبرى كل جامعه مى باشند. پس بايد اينها نزديكترين افرادبه رهبر باشند و در بزرگداشت و احترام آنان هيچ فرصتى را نبايد از دست داد و آنها رابايد رهبران بقيه مردم دانست .
2 - كسانى كه طبعا خيّر هستند ولى خير آنهابه كسى نمى رسد كه بايستى اين دسته رامحترم شمرد و براى آنها گرفتارى ايجاد ننمود.
3 - كسانى كه طبعا خيّر نيستند و به كسى هم شرّى نمى رسانند كه اين دسته را بايدايمن نگاه داشت و بر خير و نيكوكارى ترغيب نمود تا به اندازه استعداد خود بهكمال برسند.
4 - كسانى كه طبعا شرور هستند ولى به كسى هم شر نمى رسانند كه بايد با تشويقو تهديد، آنها را اميدوار به خير نموده و به عاقبت شر، آنها را هشدار داد تا اينكه يا طبيعتخود را رها كرده و به خير گرايش پيدا كنند و يا در بند حقارت باقى بمانند.
5 - كسانى كه طبعا شرورند و به ديگران هم شر مى رسانند كه اين دسته پست ترينمردم و بى ارزش ترين موجودات هستند و طبيعت آنها كاملا در تضادّ با طبيعت رهبرى كلّ استو بين اينها و دسته اوّل تضادّ ذاتى مى باشد.
و البته داراى درجات و مراتبى هستند كه به گروهى از آنان مى توان اميدوار بود و باتاءديب و بازداشت ، آنها را اصلاح نمود وگرنه بايستى درمقابل آنها ايستاد و آنها را از شر رساندن منع كرد و به گروهى اصلا نمى توان اميدواربود و با آنان در صورتى كه شر آنها فراگير نباشد، بايستى مدارا نمود و اگرفراگير باشد بايد هرچه زودتر شر آنها را از سر مردم كوتاه كرد.
راه كوتاه كردن شرّ تبهكاران 
ريشه كن كردن شر تبهكاران داراى چند مرحله است :
1 - ((زندان )) كه نگذارند آنها با مردم تماس بگيرند.
2 - ((زنجير)) كه نگذارند اعضاى بدن آنها آزاد باشد.
3 - ((تبعيد)) كه نگذارند به شهر داخل شوند و اگر تبهكارى آنها زياد و موجب نابودىو فساد جامعه گردد در جواز قتل آنها بين حكما اختلاف است . اظهراقوال حكم قطع عضوى از اعضاى آنهاست مانند دست يا پا يا زبان كه ابزار شرارت مىباشد و يا از كار انداختن يكى از حواس پنجگانه آنهاست و البته نمى توان آنها را بهقتل رسانيد؛ زيرا تخريب بنايى كه خداوند چندين اثر حكمت در آن قرار داده بدون جبرانو يا اصلاح آن ، دور از عقل است .
و اين روشهاى پيشگيرى كه بيان شد، مشروط به آن است كه شر و تبهكارى آنهابالفعل باشد ولى اگر در كسى تبهكارى به صورت بالقوّه وجود داشته باشد، جززندان و يا زنجير شايسته نيست كه هيچ آسيب ديگرى به او برسانند.
ضابطه كلّى در اين مورد آن است كه در مرحله اوّل به مصلحت عموم و در مرحله بعد بهمصلحت خود آن شخص تبهكار توجه بنمايند، درست مانند جرّاحى كه در معالجه يك عضو ازبدن ابتدا مصلحت تمامى اعضا را در نظر مى گيرد كه اگر از وجود آن عضو فاسد بهبقيه اعضا هم فساد سرايت مى كند آن عضو را قطع نموده و به آن اعتنايى نمى كند ولىاگر موجب اختلال تمامى بدن نباشد مى كوشد كه آن عضو فاسد را اصلاح نمايد. و رهبريك جامعه هم در اصلاح هر فردى بايد همين ملاحظه را داشته باشد.
((شرط سوّم عدالت )) آن است كه پس از پرداختن به توازن اجتماعى ، در جهت منافععمومى نيز مساوات را با توجه به استحقاق و شايستگى و استعداد افراد رعايت كند. و امامنافع عمومى و مشترك عبارت از بهداشت و اموال و مناصب و مانند اينهاست ؛ زيرا هرشخصى داراى سهمى از اين منافع مى باشد كه كم يا زياد شدن آن موجب ظلم است . امّااعطاى كمتر از مقدار معيّن ظلم به آن شخص و بيشتر از آن ظلم به ساير افراد است و چهبسا اعطاى كمتر از مقدار معين نيز ظلم به جامعه محسوب گردد.(123)
آنگاه بايستى در حفظ آن منافع بكوشد و مانع گرفتن حقّى از كسى شوند كه منجر بهضرر آن فرد يا جامعه گردد و اگر احيانا از او حقّى گرفته شد جبران كند.
و امّا از دست دادن يك حق يا ارادى است مثل خريد و فروش و قرض و بخشش و يا غير ارادىاست ؛ مثل اينكه از او غصب يا دزدى شده باشد. و هر يك را شرايطى است كه اجمالا بايد درمقابل آنچه كه از دست رفته چيزى به دست آيد تا منافغ محفوظ بماند و بايد عوض اورا به گونه اى بدهند كه به نفع جامعه باشد و يالااقل ضررى به جامعه نرسد؛ زيرا اگر به گونه اى حق خود را پس بگيرد كه بهجامعه آسيبى برسد، خود نيز ظلم كرده است .
((شرط چهارم عدالت )) آن است كه با وضع قوانين كيفرى از ظلم جلوگيرى كند و مجازاتظالمان فقط به اندازه ظلم آنها باشد؛ زيرا در صورت بيشتر بودن به آنها و درصورت كمتر بودن به اجتماع ظلم شده است . و چه بسا در صورت بيشتر بودن نيز ظلمبه جامعه محسوب گردد.(124)
و امّا بين حكما و فلاسفه اختلاف است كه آيا ظلم به يك شخص ظالم ، ظلم بر جامعه نيزمى باشد يا خير؟ قائلين به قول اوّل مى گويند: اگر آن مظلوم از حق خود صرفنظر كندو ظالم را مورد عفو قرار دهد، مجازات از ظالم ساقط نمى شود و بايد او را مجازات نمود،ولى قائلين به قول دوّم مى گويند: عفو مظلوم موجب سقوط عقوبت و مجازات ظالم نمىگردد.
وظايف رهبر در اقامه عدل 
رهبر كه در صدد اقامه عدل است وظايفى چند بر عهده دارد كه عبارتند از:
1 - بايد با مردم نيكويى و احسان نمايد كه بعد از عدالت ، هيچ فضيلتى در امور مملكتبالاتر از احسان نيست . و اصل در احسان آن است كه منافع را بيش از مقدار لازم با رعايتشرايط استحقاق به آنها برساند. و بايد اين احسان همراه با هيبت و جبروت باشد؛ زيراشكوه و جلال و ارزش رهبر يك مملكت از هيبت او سرچشمه مى گيرد. و دلجوئى مردم زمانىتحقق مى پذيرد كه احسان تواءم با هيبت بنمايد و احسان بدون هيبت ، موجب بى پروايى وجراءت و جسارت و حرص و طمع زيردستان مى شود و اگر همه مملكت را به حريص وطمعكار بدهند راضى نخواهد شد.
2 - رهبر بايد مردم را وادار به رعايت و اجراى قوانينعدل و فضيلت بنمايد؛ زيرا همانطور كه قوام بدن به طبيعت و قوام طبيعت به نفس و قوامنفس به عقل است ، قوام مملكت نيز به رهبر و پايدارى رهبر نيز به سياست و قوام سياستنيز به حكمت بستگى دارد. و چون حكمت در جامعه اى رواج داشته باشد و به قوانين حقعمل شود، نظام تواءم با كمال حاصل مى شود. ولى اگر حكمت از جامعه اى رخت بربندد،قوانين بى ارزش مى شوند و آبروى مملكت رفته و فتنه پديد مى آيد و آداب جوانمردىكهنه شده و نعمت به بلا مبدّل مى گردد.
3 - رهبر بايد نيازمندان را از خود دور نكند.
4 - رهبر نبايد سخن چينى سعايت كنندگان را بدوندليل و مدرك قبول كند.
5 - رهبر نبايد روزنه هاى اميد و ترس را به روى مردم ببندد.
6 - رهبر نبايد در سركوب متجاوزان و تاءمين امنيّت داخلى و حفاظت مرزها و تكريمرزمندگان كوتاهى كند.
7 - رهبر بايد با دانشمندان و خردمندان همنشينى و نشست و برخاست داشته باشد.
8 - رهبر نبايد به خواسته ها و لذات خود بپردازد و خواهان رياست و غلبه و پيروزىبر ديگران بدون استحقاق باشد. چون رهبر بايد فكر خود را از تدبير امور مملكت يكلحظه باز ندارد؛ زيرا قدرت فكر رهبر در حفظ مملكت بيشتر از قدرت لشكرى بزرگاست . و بى اطلاعى از سرچشمه هاى حوادث ، موجب وخامت اوضاع خواهد گشت و اگر بهخوشگذرانى و لذّت مشغول گشت ، از اين امورغافل گشته و اختلال و سستى در امور مملكت پديد آمده و اوضاع متغير شده و مردم درتمايلات خود احساس آزادى مى كنند و كار به جايى مى رسد كه سعادت به بدبختى وهمكارى به دشمنى و نظم و آرامش به هرج و مرجتبديل گشته و قوانين الهى مختل شده و نياز به تجديد تدبير و درخواست پيشواى حق ورهبر عادل پيدا مى شود و نسل آن قرن از به دست آوردن منافع خود محروم خواهند ماند.اينها همه عواقب سوء تدبير يك نفر است .
9 - رهبرنبايد بينديشدكه چون زمام امور و حل وفصل مملكت به دست قدرت وى افتاده ، بر آسايش و استراحت خود بيفزايد؛ زيرا اين فكراز خطرناكترين عوامل سوء تدبير و انديشه رهبران ممالك است بلكه بايد شيوه او اينباشد كه از ساعت استراحت ،بلكه اوقات كارهاى ضرورىمثل خوردن و خوابيدن وبسربردن كنارهمسر و فرزندان خود بكاهد و بر ساعات كار وزحمت و تدبير و انديشه خودبيفزايد.
10 - رهبر بايد اسرار خود را مخفى نگاهدارد تا بر جولان انديشه خود قادر و از گزندمخالف در امان باشد و اگر دشمن از راز او با خبر گرديد، بايد با حفاظت و مراقبت ، شرّاو را دفع كند. و راه حفظ اسرار در عين حال كه به مشاوران و استفاده از انديشه ديگراننيازمند مى باشد، اين است كه بايستى با افراد نجيب و بلند همّت و صاحب عزّت نفس وانديشمند و فرزانه و با تدبير مشورت كند؛ چراكه اينان افشاء اسرار نمى كنند. وبايد با افراد ضعيف العقل مشورت نكند و اگر تصميم بر كارى گرفت كه با راءىمشاورانش مخالف است ، آن عمل را با افعالى كه مشاوران گفته اند بياميزد و ازتمايل به يكى از طرفين (راءى خود و راءى مشاوران ) بپرهيزد؛ زيرا هر دو در مظّان عدمصواب هستند و با تفكر، راه صحيح را استنباط و استكشاف بنمايد.
11 - رهبر بايد همواره نيروهاى اطلاعاتى و امنيّتى داشته باشد كه كنجكاوانه كارهاىسرّى و مخصوصا دشمنان را زير نظر داشته باشند و لحظه اى غفلت ننمايند؛ زيرابزرگترين سلاح هنگام رودررويى با دشمن اطلاع دقيق از تدابير آنان است . و راه پىبردن به اسرار آنان اين است كه در حالات آنها ازقبيل اتخاذ تصميمات و جمع آورى نيرو و ساز و برگ نظامى و كارهاى غير عادىمثل فراخوانى غايبان و پراكندن حاضران و اطرافيان دقت كند و كوشش فراوان در كسباطلاعات و اخبار آنان بنمايد و به سخنان افراد مختلف گوش بدهد. و از كارهايى كه ازنزديكان و اندرونيان دشمن سر مى زند مى تواند بفهمد كه دشمن چه فكرى در سر مىپروراند و بهترين كار برقرار كردن ارتباط با افراد مختلف است ؛ زيرا هر كسىدوستى دارد كه سرّ خود را با او در ميان مى گذارد و با آمد و رفتها و گفتگوهاى فراوان، مى تواند به اسرار درونى دشمنان خود واقف گردد.
و تا زمانى كه دلايل باهم هماهنگ نگشته و اخبار به حدّ تواتر نرسيده به آنها اعتمادنكند و عجولانه قضاوت ننمايد. خلاصه اينها راههاى به دست آوردن انديشه مخالفان ودشمنان و رهبران آنهاست و در شناخت آنها فوايد بى شمارى چه از جهت به كارگيرى آنهادر وقت ضرورت و چه از جهت پرهيز از آنها در هنگام احتياط مترتّب است .
راه صحيح برخورد رهبر با دشمنان و جنگ با آنان 
رهبر بايد بكوشد تا از دشمنان دلجويى بهعمل آورده و موافقت آنها را جلب كند و حتى الامكان كارى بكند كه بين خود و آنان آتش جنگنيفروزد و اگر احيانا نياز به جنگ شد، خواه در صورت آغازگر و يا در صورت مدافع ،هدفى در جنگ جز خير محض و طلب دين نداشته باشد و از برترى جويى و سلطه طلبىاحتراز جويد. و سپس احتياط و سوءظن را به عنوان يكاصل بگيرد و جز در وقتى كه اطمينان به پيروزى و ظفرمندى داشته باشد، اقدام به جنگننمايد و با لشكرى كه وحدت كلمه و اتفاق نظر ندارند، هرگز به ميدان نبرد نرود؛زيرا ميان دو دشمن رفتن خطرات بزرگى را در بردارد. و رهبر تا مى تواند نبايد خودمستقيما به جنگ برود؛ زيرا اگر در جبهه شكست بخوردقابل جبران نيست و اگر پيروز هم بشود از شخصيت و هيبت او كاسته مى شود.
خصوصيّات فرماندهان نظامى كه از سوى رهبر تعيين مى شوند 
رهبر يك مملكت براى اداره لشكر بايد كسى را انتخاب كند كه داراى سه ويژگى باشد:
1 - شجاع و قويدل و دلير و به اين صفت بلند آوازه و مشهور باشد.
2 - به داشتن انديشه هاى درست و صحيح و مديريّت و كاردانى آراسته باشد و بتواندانواع نيرنگها و مكرها را به كار ببندد.
3 - جنگ ديده و دوره ديده و داراى تجربه عملى باشد.
شرايط پرهيز از جنگ با دشمنان 
رهبر تا مى تواند بايستى با چاره جويى و سياست ، دشمنان را از يكديگر متفرق ساختهو از جنگ بپرهيزد.((اردشير بابك )) گفته است :((تا جايى كه تازيانه كافى است نبايداز عصا استفاده كرد و تا جايى كه مى توان از گرز كار كشيد، نبايد از شمشير استفادهنمود)).
و بايد آخرين راه چاره براى سركوبى دشمن ، جنگ و نبرد باشد كه :((آخِرُ الدَّواءِاَلْكَىُّ))(125)
و در مورد پراكندن دشمنان ، انواع چاره جوييها و نوشتن نامه هاى دروغين مانعى ندارد ولى((خيانت )) در هيچ حالى جايز نيست .
و مهمترين شرط پيروزى در جنگ ، هوشيارى و استفاده از جاسوس وپيشقراول است . و در جنگ بايستى سود تاجران را در نظر گرفت و تا پيش بينى سودفراوانى نشود، هرگز ادوات جنگى و مردان مسلح به ميدان كشانده نشوند و در انتخابميدان جنگ دقت بايد كرد كه جاى نفرات به گونه اى باشد كه محفوظتر و امن تر باشدو جز در موارد ضرورى نبايد حصار و كانال درست كرد؛ زيرا اين كار موجب تسلط دشمناست . و كسى را كه در اثناى جنگ از خود لياقت نشان داده بايد تشويق شايانى نمود وجايزه اى نيكو داد.
در جنگ بايد ايستادگى و مقاومت نشان داد و از غضب فراوان و بى گدار به آب زدنپرهيز نمود و دشمن را نبايد حقير و ناچيز شمرد هر چند كه حقير و ناچيز باشد و ساز وبرگ نظامى و نيروى كامل را بايد تهيه نمود؛ زيرا در غير اين صورت ، دور از احتياطخواهد بود؛ چراكه ( كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثيرَةً بِاِذْنِ اللّه )(126)
و چون پيروزى به دست آمد نبايد با خيال راحت نشست و احتياط را از نظر دور داشت . وقبل از پيروزى در جنگ تا ممكن است نبايد اسيران جنگى را كشت ؛ زيرا در گرفتن اسيرفوايد فراوانى است ، منجمله برده گرفتن و گروگان داشتن و درمقابل آزادى آنها از دشمن مال گرفتن و يا منّت نهادن و آزاد كردن كه در كشتن اسيرانهيچكدام از اين فوايد نيست . و پس از پيروزى به هيچوجه كشتن اسير جايز نيست و نبايددشمنى و كينه توزى و تعصب بى جا از خود نشان داد؛ زيرا اسيران پس از خاتمهپيروزمندانه جنگ ، در حكم بردگان و قشرى از ملّت هستند.
سرزنش ارسطو در مورد كشتن اسيران 
در آثار فيلسوفان آورده اند كه : به ارسطو خبر دادند كه اسكندر پس از پيروزى بريك شهر، به كشتن اهالى شهر پرداخته است . ارسطو نامه اى سرزنش آميز براى وىنوشت كه اگر قبل از پيروزى در جنگ ، در كشتن آنها معذور بودى ، پس از پيروزى دركشتن زير دستانت چه عذرى داشتى ؟ و عفو و بخشش از رهبران فاتح جنگ ، بهتر ازديگران است ؛ زيرا عفو پس از قدرت پسنديده تر است .
والحق در مورد((عفو))، شاعر چه نيكو گفته است :
سَاَلْزِمُ نَفْسِى الصَّفْحَ عَنْ كُلِّ مُذْنِبٍ
وَ اِنْ كَثُرَتْ مِنْهُ عَلَىَّ الْجَرائِمُ
وَ مَاالنّاسُ اِلاّ واحِدٌ مِنْ ثَلثَةٍ
شَريفٌ وَ مَشْرُوفٌ وَ مِثْلٌ مُقاوِمٌ
فَاَمَّا الَّذى فَوْقى فَاَعْرِفُ قَدْرَهُ
وَاَتْبَعُ فيهِ اْلحَقَّ وَاْلحَقُّ لازِمٌ
وَاَمَّاالَّذى دُونى فَاِنْ قالَ صُنْتَ عَنْ
اِجابَتِهِ عِرْضى وَاِنْ لامَ لائِمٌ
وَاَمّاالَّذى مِثْلى فَاِنْ زَلَّ اَوْهَفا
تَفَضَّلْتُ اِنَّ الْفَضْلَ بِالْحَقِّ حاكِمٌ(127)
وامّادر حال دفاع و درصورت توان مقاومت ،بايددر سرراه دشمن كمين نمود و يا به اوشبيخون زد؛زيرااكثرشهرهايى كه جنگ درخودشهرواقع شده شكست خورده اند، ولىاگرنيروى مقاومت وجودندارد،بايد سنگرها و استحكامات و كانالها را به خوبى حفظ واحتياط را رعايت كرد و در طلب صلح از انواع چاره جويى هابهره گرفت .
((اين بود سخن در مورد تدبير رهبران ممالك )).
فصل پنجم : وظيفه ملّت در برابر دولت و رهبر 
رفتار ملّت با رهبران بايد به گونه اى باشد كه در خيرخواهى براى آنها بادل و زبان كوتاهى نكنند و در ستايش و پوشانيدن عيوب آنان كوشش بنمايند و حقوقىرا كه بر عهده آنهاست از قبيل ماليات ، شرح صدر به خرج داده و با اظهار رضايتقلبى و عدم ناراحتى و افسردگى ادا كنند و درامتثال اوامر و پرهيز از نواهى آنها در حد توان خويش بكوشند. و در حفظ هيبت و حشمت آنهاسعى نموده و در زمان سختيها و فراز و نشيبهاى مملكت جان ومال خود را به منظور حفظ دين و ملت و زن و فرزند و مملكتبذل كنند.
وظيفه مشاوران فرمانروايان 
اگر وظيفه اى در ارتباط با كارهاى فرمانروا به كسى سپرده شد مثلا در مقام وزارت يامشورت يا استادى قرار گرفت و لازم شد كه مصالح امور را به فرمانروا گوشزد كند،بايد بداند كه حاكمان و فرمانروايان مانند سيلى هستند كه از بالاى كوه سرازير مىشوند كه اگر كسى بخواهد يك مرتبه آن سيل را از سمتى به سمت ديگر بگرداندنابود خواهد شد، ولى اگر ابتدا با مدارا و ظرافت ، يك طرف آن را با خار و خاشاك بالابياورد، مى تواند به سمتى كه مى خواهد آن را ببرد. به همين شيوه بايستى از طريقلطف و مدارا، راءى ناصواب فرمانروا را برگرداند.
و هيچگاه نبايد از موضع امر و نهى او را به كارى وادار كنند بلكه ابتدا مصلحتى را كهدر كار طرف مقابل عقيده او وجود دارد براى او توضيح دهند و او را به فرجام ناپسندعقيده صحيحش متوجه نموده و به تدريج در اوقات خلوت و انس ، با ذكر مثالها وحكايتهايى از گذشتگان و لطائف الحيل ، آن عقيده نادرست را در نظر وى نكوهيده و ناپسندجلوه بدهند.
و بايد در پوشانيدن اسرار او كوشش نمايند و در اين مورد احتياط آن است كه حتى الامكانكارهاى آشكار او را نيز مخفى كنند تا كم كم بر پوشاندن اسرار وى عادت كرده و اينكار بر آنها آسان باشد. و وقتى كه فرمانروا بداند كه آنها امين و راز دارند، نسبت بهآنها بد گمان نخواهد شد؛ زيرا بسيارى از اسرار يك فرد از كارهاى آشكارش افشاء مىگردد و اينجاست كه فرمانروايان نسبت به افراد مورد اعتماد خود بد گمان مى شوند. وعلّت افشاى اسرار از كارهاى آشكار اين است كه امور اين جهان با يكديگر مرتبط هستند ومى توان از برخى از آنها برخى ديگر را دريافت .(128)
فصل ششم : فضيلت دوستى و كيفيت معاشرت با دوستان 
چون انسان فطرتا موجودى اجتماعى است و سعادت او بطور تمام وكمال به وسيله دوستان و همنوعان او تاءمين مى گردد و هركس كهكمال وسعادت او به واسطه غير است به تنهايى نمى تواندكامل گردد، پس كامل و سعادتمند كسى است كه در انتخاب دوستان نهايت كوشش را بهعمل آورده تا كمالاتى را كه خود از آن بهره مند است نصيب آنها نيز بسازد و متقابلاً آنچهرا كه نمى تواند خود به تنهايى بدست آورد با كمك آنهاحاصل كند و در مدت عمر از وجود آنها لذت ببرد، البته لذتى الهى و بهره اى حقيقىچنانكه بيان گشت نه لذّتى حيوانى .
ولى چون دوستان واقعى كمياب هستند و از آن طرف صاحبان لذت حيوانى و بهيمى نيزفراوانند، سزاوار است كه انسان با دوستان ناآزموده كمتر آمد و رفت داشته باشد، چراكهاين دسته از افراد به منزله نمك و سبزى سفره هستند كه گرچه غذا به آنها نيازمند است، ولى نمى توانند جاى غذا را بگيرند.
و امّا دوستان حقيقى به دليل آن كه انسان شريف كمياب است ، از نظر عدد كم و به هميندليل ارزشمند مى باشند.
البته با ديگران نيز كه چندان شايستگى ندارند، بايد معاشرت نيكو و برخوردشايسته داشت ؛ زيرا انسان خيرخواه و صاحب فضيلت همان برخوردهايى را كه با دوستانحقيقى خويش دارد، با دوستان معمولى خود نيز خواهد داشت و از همه توقع و انتظار داردكه دوست واقعى بشوند.
سخنى از ارسطو در باب دوستى 
ارسطو مى گويد: انسان در همه حال به دوستانى احتياج دارد؛ امّا درحال آسايش ‍ براى كمك كردن به آنان و در حال سختى براى كمك گرفتن از آنها و درحقيقت افراد بزرگ به افراد مستعد و شايسته تربيت احتياج دارند همانگونه كه فقيرانبه اهل خير و احسان نياز دارند. و گرايش به دوستى كه اصولا در طبيعت و نهاد آدمياننهفته است انگيزه اى براى مشاركت مردم در فعاليتها و معاشرتهاى پسنديده و گردهماييهاو شكار و تفريحات و مهمانيها مى گردد.
سخنى از انسقراطيس در باب دوستى 
انسقراطيس مى گويد: من تعجب مى كنم از كسى كه فرزندان خود را نسبت به حكاياتپادشاهان و وقايع و سرگذشتها و جنگها و كينه توزيها و انتقامجوييهاى مردم آگاه مىكنند ولى نمى دانند كه آموختن سرگذشت مهربانيها و دوستيها و لوازم اين فضيلتهاسزاوارتر است ؛ زيرا اگر همه دنيا و اشياء گرانبهاى دنيوى براى يك نفر باشد ولىاز اين فضيلت بهره اى نداشته باشد زندگى بر او سخت بلكه ادامه حيات براى اومحال خواهد بود.
و اگر كسى مهر و محبّت را ناچيز انگارد، در حقيقت خود را ناچيز گرفته و اگر گمان كندكه تحصيل محبت به سادگى امكان پذير است به خطا رفته ؛ زيرا به دست آوردندوستانى كه با محك آزمايش ، به عيار اعتماد رسيده باشند، سختمشكل است . و من معتقدم كه ارزش محبّت و اهميت آن از تمامى گنجها و اشياء نفيس ‍ بيشتر استو هيچكدام از آنها همسنگ ارزش دوستى نيستند چراكه در هنگام مصيبت و رخدادهاى ناگوار،هيچيك از آنها مفيد نخواهند بود و دنيا و هرچه كه در آن است نمى تواند جاى دوستى مورداعتماد را بگيرد كه در كارهاى مهم ، انسان را يارى و يا درتكميل سعادت دنيا و آخرت او كوشش مى نمايد. خوشا! بهحال كسى كه از چنين نعمتى برخوردار و مورد رشك ديگران واقع شده است ، گرچه ازدارائى جهان دست او تهى باشد.
و بهتر از او كسى است كه در زمان رهبرى خويش ، از چنين دوستى برخوردار باشد؛ زيراكسى كه مستقيما امور مردم و مملكت به عهده اوست و بخواهد با احتياط رفتار كند، دو چشم ودو گوش و يك دل و يك زبان براى او كافى نيست و اگر بتواند صاحب چندين چشم وگوش و دل و زبان گردد كه از نظر ظاهر متعدّد ولى از نظر معنا واحد باشند مى تواندبر همه جوانب مملكت نظارت داشته باشد و به سهولت مى تواند بر اسرار و نهانيهاىمملكت آگاه گشته و غايب را به صورت حاضر مشاهده كند. و كجا مى توان چنين فضيلتىرا جز از دوست حقيقى و راستين توقّع داشت ؟ و چگونه مى توان در آن جز به واسطهرفيق شفيق و مهربان ، طمع ورزيد؟
روش دوستيابى 
چون ارزش نعمت بزرگ و گرانقدر دوستى شناخته شد، بايد در روش دوستيابى سخنگفته و سپس به چگونگى حفظ آن اشاره اى بنماييم كه طالب اين دوستىمثل كسى نباشد كه به دنبال گوسفندى چاق مى گشت ولى به گوسفندى لاغر فريبش ‍دادند، چنانكه شاعر گفته است :
اُعيذُها نَظَراتٍ مِنْكَ صادقَةً
اَنْ تَحْسَبَالشَّحْمَ فيمَنْ شَحْمُهُ وَرَمٌ(129)
خصوصا انسان كه از ميان حيوانات در اظهار فضيلت دوستى رياكار و حيله گر است و بهعنوان مثال با وجود بخل پول مى دهد تا شايد به جود و بخشش متصف گردد و يا با وجودترس به كارهاى هولناك اقدام مى كند تا شايد به شجاعت مشهور گردد و اين در حالىاست كه ساير حيوانات در اظهار صفات واقعى خود، پرهيز و امتناعى ندارند و هرگز بهچيزى وا نمود و ريا كارى نمى كنند.
و طالب فضيلت دوستى در صورتى كه نتواند دوست واقعى را تشخيص بدهد مانند كسىاست كه بر طبيعت گياهان آگاه نيست و همه آنها در نظر او يكسان مى باشند و چيزى را بهگمان اينكه شيرين است خورده و سپس در مى يابد كه تلخ مى باشد. و يا گياهى را بهعنوان غذا مصرف مى كند در حالى كه زهر مى باشد ولى اگر بر كيفيت كسب دوست آگاهباشد هرگز به خطر نزديك نمى شود و از دوستى با رياكاران و فريبكارانى كه خودرا به صورت فضيلت خواهانى نيكوكار جلوه مى دهند ولى هنگامى كه كسى رابه دامتزوير و فريب خود انداختند همانند درندگان او را شكار كرده و مى خورند اجتناب مىنمايد. و راه رسيدن به دوست واقعى همان است كه انسقراطيس فرموده كه : چون كسىبخواهد از رفاقت و دوستى با كسى بهره مند شود، ابتدا بايد درباره او تحقيق كند كهدر كودكى برخورد او با والدين خويش و همسالان و خويشان چگونه بوده است ، اگرشايسته بوده ، اميد شايستگى محبت از او داشته باشد و گرنه از او بپرهيزد؛ زيرا كسىكه نسبت به والدين خويش نافرمانى كند، مطمئنا مراعات حقوق دوست را نمى كند. آنگاهسابقه او را بادوستان قبلى وى بررسى كرده و نتايج اين تحقيق را به تحقيق قبلىبيفزايد و آنگاه تتبع در شيوه زندگى اوكندكه دربرابراحسان ،سپاسگزاراستياناسپاس .
و غرض از سپاسگزارى در اينجا جبران مالى نيست ؛ زيرا چه بسا خالى بودن دست او ازمال مانع جبران گردد، بلكه سپاسگزار كسى است كه همواره نيّت جُبران دارد و ياستايش از كسى كه به وى محبّتى كرده مى كند، ولى انسان ناسپاس حتى از ثناگويىكه براى هر كسى آسان است ، خوددارى مى كند و هر احسانى كه به او بشود، غنيمت شمردهو آن را حق خود مى داند. و در حقيقت هيچ آفتى به اندازه ناسپاسى نمى تواند نعمت رازايل گرداند و يا گزند برساند.
جالب اين است كه ((كيفر)) در لغت عرب مشتق از ((كفران )) است و هيچ وصفى از اوصافشقاوتمندان ، بدتر از كفران نيست و از اوصاف سعادتمندان هيچ صفتى را به اندازهشكر نعمت ، نستوده اند و مزيد نعمت و دوام آن نيز مشروط به شكر و سپاس است .
پس كسى را كه مى خواهد به دوستى برگزيند حتما بايد داراى اين صفت باشد تا مبادابه انسان ناسپاسى كه محبت و لطف را ناچيز مى شمرد مبتلا گردد.
آنگاه بايد ببيند كه ميل او به لذّات و شهوات چگونه است ؛ زيرا اگر همواره در پى آنهاباشد از رعايت حقوق دوستان باز مى ماند.
آنگاه بايد ملاحظه كند كه علاقه او نسبت بهپول و ثروت و حرص او در به دست آوردن آنها چه مقدار است ؛ زيرا بسيارى از افراد،نسبت به يكديگر اظهار دوستى و محبت مى كنند ولى همينكه پاىپول و يا نزاع مالى به ميان بيايد، همانند سگ با يكديگر به جنگ در مى آيند و بافريادها و گفتگوهاى ابلهانه و سفيهانه و جملات ركيك و مجادله مى پردازند و كينه وعداوت را در دل مى پرورانند.
آنگاه بايد نگريست كه چه اندازه به مقام و رياست علاقمند است ؛ زيرا كسى كه بهپيروزى بر ديگران و برترى بر رقيبان شوق و شعف دارد، در دوستى خود راه انصافرا نمى پيمايد، بلكه جاه طلبى و تكبر او را وادار به اهانت به دوستان و تفوّق بر آنانمى نمايد؛ چراكه دوستى و رشك با هم سازگار نيستند و سرانجام به عداوت و كينهتوزى مى انجامد.
آنگاه بايد ديد كه علاقه او به آواز و لهو و لعب و شنيدن موسيقى (130) و هرزهگوييها و شوخيهاى خارج از نزاكت در چه حدّ است ؛ زيرا افراط در اين گونه امور،مقتضى بازماندن از مساعدت و همكارى با دوستان گشته و از جبران محبتهاى آنها وسپاسگزارى از همكارى ؛ آنها در كارهاى سخت و دشوار گريزان مى شود.
و چون از اين امتحانات سرفراز بيرون آمد و از رذايلى كه گفتيم منزّه بود او را دوستىبا فضيلت بايد شمرد و در حفظ او و رغبت در دوستى با او از هيچ چيز فروگذار نبايدبود كه :((لا فَخْرَ اِلاّ بِالصِّدِّيقِ الْفاضِلِ)).(131) .
و يكى از فيلسوفان گفته است :((اِنّى لاَعْجَبُ مِمَّنْ يَحْزَنُ وَ لَهُ صَديقٌ فاضِلٌ)).(132) و اگر يك دوست واقعى پيدا شود، اكتفا كردن به همان يكى سزاوارتر است چراكه اوّلا:گوهرى كمياب است ثانيا: در صورت تعدّد دوستان ، لازم است كه انسان به رعايت حقوقهمگان بپردازد و گاهى از اوقات ناچار است كه از حقوق برخى از دوستان چشم پوشىكند؛ زيرا چه بسا حالات متضاد و متناقضى پديد مى آيد؛ مثلا در شادى يك دوست بايدشادمان و در همان حال در غم دوست ديگر بايد اندوهگين بود و يا به واسطه اينكه يكى ازدوستان كوشش در انجام كارى دارد، بايد با وى همراهى و همكارى نمود و از طرفى دوستديگر از انجام آن كار گريزان است و بايد انسان به خاطر او از انجام آن كار خوددارىكند و در چنين حالاتى جز سرگردانى و مخالفت با يكى از طرفين پيش نخواهد آمد.

next page

fehrest page

back page