(53) احترام كردن امام حسن عسگرى عليه السلام به زوار كربلا و خراسان منقول است كه : روز عاشورا كه چون نعش خون آلود على اكبر را به خيمه گاه آوردند جميعاهل بيت به سر نعش آن جوان حاضر شده هر يكى با زبانى نوحه و ناله كرده و بهحالش مى گريستند مگر مادرش ليلا و بيمار كربلا سر نعش على اكبر نيامدند تا اينكهبه سيدالشهدا عليه السلام عرض كردند فدايت شوم ليلا از تو حيا مى كند و به سرنعش فرزندش نمى آيد حضرت از اين سخن به كنارى تشريف برد ليلا بنا كرد بهآمدن اما چطور مى آمد يك دستش را جناب زينب خاتون گرفته و دست ديگرش را جناب امكلثوم گرفته بود چون بر سر نعش على اكبر رسيد يك مرتبه والده و اعلياه گفت وخود را به نعش خون آلود پسرش انداخت و صيحه مى كشيد. (59) در كتاب جرير طبرى روايت مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود زمانيكهپسران حضرت يعقوب كردند آنچه قصد داشتند پس به نزد يعقوب آمدند و گفتند يوسفرا گرگ خورده است حضرت يعقوب سخن آنها را تصديق نكرد پسران يعقوب برگشتند واز صحرا گرگى گرفتند پيش حضرت يعقوب آوردند پس گرگ سلام كرد حضرتبه آن گرگ فرمود چرا پسر مرا خوردى ؟ گرگ عرض كرد يا نبى الله از آن وقت كه منمخلوق شده ام تا به حال گوشت بنى نوع انسان را نخورده ام ، و ديگر اينكه خودت مىدانى كه گوشتهاى پيغمبران و اولاد آنها بر وحشيان حرام است و علاوه بر اين ها من ازگرگهاى شهر تو نيستم و در همين ساعت به اين شهر آمده ام حضرت يعقوب عليه السلامفرمود از كدام شهرى و براى چه چيزى آمده اى گفت از شهر مصر به ين ديار آمده ام و مىخواهم به خراسان بروم در آنجا برادرى دارم و مى خواهم او را زيارت كنم حضرت يعقوبفرمود اى گرگ از اين زيارت چه هدفى دارى ؟ گرگ عرض كرد فدايت شوم من با پدرتو حضرت نوح عليه السلام در كشتى بودم روزى فرمود ازجبرئيل به من از جانب پروردگار اين چنين نازل شده كه خداى تعالى مى فرمايد كه هركس برادر خود را به جهت رضاى خداوند زيارت كند و هدفش تقرب به خدا نه براىريا و سمعه و نه براى طلى امور دنيوى باشد براى آن زائر به هرگامى كه برمىدارد براى او ده حسنه نوشته مى شود واز او ده سيئه محو مى شود و براى او ده درجهبلند مى شود يعقوب فرمود: اى گرگ اين زيارت به چه كار تو مى آيدحال آن كه به شما گروه و حوش ثواب داده نمى شود براى طاعت و معاقب نمى شويد درآخرت براى معصيتى . از اصبغ بن نباته مرويست كه من با سلمان رضى الله عنه در مداين بودم ، وقتى كه اوحاكم مداين بود و در وقت بيمارى او هر روز به عيادتش مى رفتم تا اين كه مرض اواشتداد يافت به من گفت اى اصبع پيغمبر صلى الله عليه و آله به من فرمود چون وفاتتو نزديك شود ميتى با تو تكلم خواهد كرد پس مى خواهيم مرا به قرستان ببرى تاببينم كه وفاتم نزديك است يا نه . روزى مقداد عليه الرحمه وارد منزل سلمان شد ديد كه ديگى در بالاى سنگ گذاشته و ديگبدون آتش خود به خود مى جوشد مقداد در تعجب ماند كه ديگ بدون آتش چطور خود بهخود مى جوشد پس قدرى صحبت نمودند، ناگاه ديد كه آب ديگ چنان غليان و فوران ميكندكه اندك ماند از ديگ بالا شده و فرو ريزد سلمان به مقداد گفت برخيز ديگ را از غليان وفوران خاموش كن تا آبش ريخته نشود مقداد برخاست به هر طرفمنزل نگاه نگاه كرد چيزى نيافت كه ميان ديگداخل كرده غليانش را فرو نشاند معطل ماند در آنحال ديد كه جناب سلمان آمد و دست خود را در ميان ديگ جوشانداخل نمود و با دست خود گوشت و آبش آن قدر آميخت كه ديگ از فوران افتاد زياده از سابقاز كار سلمان تعجب نمود تا اين كه آنچه در ديگ بود با سلمان خوردند، و بيرون شده ودر اثناى راه رسول خدا صلى الله عليه و آله را ملاقات كرد آن حضرت از تعجب مقدادسوال نمود مقداد سبب تعجب خود را عرض كردرسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه در كار مسلمان اين قدر تجب نكن كه كسى كهاز ما اهل بيت باشد اين كارها از او عجيب نمى باشد (65).
|