بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان های ما جلد 2, على دوانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DM200001 -
     DM200002 -
     DM200003 -
     DM200004 -
     DM200005 -
     DM200006 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

پيشگفتار 
داستانهاى ما، چيزى نيست كه اختصاص به صنف خاص و افراد مخصوصى داشته باشد.هر چند ما آنرا از منابع و مآخذ اسلامى ترجمه يا تلخيص و انتخاب نموده ايم ، ولى شماخوانندگان از هر طبقه و صنفى كه هستيد، نمى توانيد از آن بى نياز باشيد، و اگرباور نداريد براى يكبار هم كه شده يك جلد آن را با حجم كمى دارد مطالعه كنيد و بعدببينيد ما راست گفته ايم يا نه ؟
داستان نويسى به سبك امروز مغرب زمين كه از يكى دو قرن گذشته آغاز شده ، و بعدهابه شرق هم سرايت كرده است ، به طورى كه آنرا تقليدى از غرب مى دانند، امروز يكىاز اركان ادبيات جهان به شمار مى رود.
ولى خوانندگان تصور نكنند كه داستان نويسى ارمغان غرب است كه به شرق آورده اند،بلكه درست بعكس مى باشد.
به نظر بسيارى ، نويسندگان نامى فرانسه ، سهم زير بناى ادبيات جهان و از جملهداستان نويسى را به خود اختصاص داده اند و نوشته هاى (ولتر) شاعر و داستانسراىمعروف فرانسه را شاهد مى آورند، ولى بايد دانست كه قضيه درست بعكس است !
زيرا مثلا (رنو) مورخ و خاورشناس مشهور فرانسوى كه در نيمهاول سده نوزدهم ميلادى مى زيسته در اثر معروف خود (حمله مسلمانان به فرانسه وسوئيس در قرن هشتم و نهم و دهم ميلادى به روايت اروپائيان و مسلمانان ) در بخش(تاءثير ادبيات و روحيات مسلمانان در مردم فرانسه ) مى نويسد:
(شكى نيست كه بسيارى از كلمات عربى وارد زبان فرانسه شده است . اختلاط اين لغاتبا لغات مخصوص زمان اقامت مسلمانان در فرانسه نيست ، بلكه اكثر آن بعد از مهاجرتآنها، در زبان فرانسه راه يافته است ، حتى كار به جائى رسيده است كه مردم فرانسههر كارى را كه بزرگ و با عظمت مى بينند به (سارازين ) يعنى مسلمانان نسبت مىدهند(1).
جنگهايى كه سردارى آن را مسلمانان به عهده داشتند، چه در اسپانيا و چه در آفريقا و چههنگامى كه در آسيا مقابل سپاهيان صليبى قرار گرفتند، باعث گرديد كه پرتو جديدىزائد بر شعاع فروزان پيشين بر نام خود بيفزايند.
تمام اين افتخارات براى بيان مقام با عظمت مسلمانان كه در سينه ها نهفته است ، اگرداستانهاى قهرمانى سرداران فرانسه نبود كه طى قرنها، اهالى فرانسه و نقاط مجاورآن ، بدان ترنم مى كردند، كافى نمى باشد.
اهميت اين داستانهاى قهرمانى فرانسويان به جائى رسيده است كه تنها افسانه هاىعمومى ملت به شمار مى رود. از شنيدن اين داستانها و شرح سرگذشت اين قهرمانان ،تنها كسانى دچار شگفتى مى شوند كه نظرى بلند و احساسى نجيبانه داشته باشند.
اين افسانه ها كليه وقايع تاريخى ديگر را به يكسو زده و ساير ادبيات را بى ارزشنموده است . بيشتر اين سرگذشتها در اطراف جنگهاى مسلمانان و رشادتهاى سرانفرانسه در جلوگيرى از حملات آنها دور مى زند...
به طور خلاصه ، مسلمانان در آن عصر، نمونه هاىكامل و مقياس هاى برجسته شجاعت و شهامت و عزت نفس و مكارم اخلاق و گذشت به هنگاماقتدار و ميهمان نوازى بودند(2).
(فرانسيسكو كابريلى ) تحت عنوان (تمايلات ادبى ) در كتاب (وحدت و تنوع درتمدن اسلامى ) مى نويسد: (تقريبا يكصدسال بعد از رحلت پيغمبر اسلام ، زبان عربى ، زبان رسمى دولتى و زبان ادبى شد،و از سواحل تاگوسن (رودى است در اسپانيا وپرتقال ) تا جاكارتا (مركز كشور كنونى اندونزى ) رواج داشت .
استيلاى زبان عربى به طورى عميق بود كهملل غيرعرب ، اشعارى به عربى با وزن و قافيه و سبك اشعار اعراب باديه نشينعربستان مى سرودند.
فرهنگهائى كه در كشورهاى ، جديدالاسلام رواج داشت به سرعت درمقابل (فرهنگ جديد اسلام ) از بين رفتند. فرهنگ جديد از زمان پيدايش و بسط خود بركليه فرهنگهاى موجود تفوق يافته ، آنها را در خود مستهلك نمود.
زبانهاى لاتين ، يونانى ، قبطى ، سريانى ، ارمنى ، و پهلوى ، به تدريج رو بهضعف نهاد و كم كم از بين رفت . در حالى كه قبلا زبانهاى مزبور، از السنه آن زمان بهشمار مى رفت .(3)
(ارماندابل ) در كتاب نامبرده به نقل از (دوزى ) اسلام شناس ‍ معروف اسپانيائى مىنويسد: (در اسپانيا به هنگام شورش اولوگيدس ‍ (كشيش مشهور و متعصبى كه رساله اىدر رد اسلام نوشت و در سال 859 ميلادى بهقتل رسيد)، دوست وى (الوارو) كه شرح حال او را نوشته است ، درباره علاقه مردماسپانيا به فرا گرفتن ادبيات عرب با لحن تاءثرآورى چنين مى نويسد: (همكيشان من(مسيحيان قرطبه از شهرهاى مهم اسپانيا - كردوباى امروز) به شعر و افسانه هاى عربعلاقه دارند. آنها نوشته هاى روحانيون مسلمان و فلاسفه را براى (عقايد اسلامى ) نمىخوانند، بلكه مطالعات آنها به منظور فرا گرفتن انشاء صحيح و فصيح عربى است .كليه جوانان مسيحى كه ذوق و قريحه سرشارى دارند، فقط زبان و ادبيات عربى مىدانند)!
همين شخص يعنى (الوارو) مى نويسد: (اينان (مسيحيان ) مخارج هنگفتىمتحمل مى شوند، و كتابخانه هاى بزرگى تهيه مى كنند، و اصرار دارند كه ادبياتمزبور (عربى ) بسيار نفيس است )(4).
به گفته (برنارد شاو) نويسنده معروف انگليسى : بايد(كارلايل ) و (گوته ) و (گيبون ) نوابغ قرون گذشته را از نظر دور نداشت كهارزش ‍ واقعى اسلام را كاملا دريافته بودند.
همين ادراك آنها بود كه انقلاب و تحولى عظيم - نسبت به محمد و اسلام - درعقول و افكار ملت ها به وجود آورد كه در نتيجه نظر مساعد اروپا به سوى اسلام معطوفگرديد، و آثار فراوان درخشانى از آن راه در تاريخ تمدن اروپا به ظهوررسيد)(5).
و به اين قسمت بنگريد: (در دوران توحش و نادانى (اروپا) پس از سقوط امپراتورى روم، مسيحيان همه چيز را از قبيل هيئت ، شيمى ، طب ، رياضيات و غيره از مسلمانان آموختند، و ازهمان قرون اوليه هجرى ناگزير شدند كه براى فرا گرفتن علوم متداوله آن روز بهسوى آنان روى آورند)(6)
و اين قسمت : (با اين كه (ولتر) قسمت اعظم آثارش را وقف قوم يهود و دين آنها مى كند،ولى در پاسخ (بسوئه ) در (تاريخ جهانى ) كه همه چيز را به خاطر قوم يهودآفريده مى داند، پس از تحقيقات مفصل نتيجه مى گيرد كه : (در هيچ زمانى ، هيچ هنرتكامل يافته اى نزد قوم يهود به وجود نيامد. در صورتى كه مسلمانان از همان قروناوليه اسلامى ، در تمام علوم و فنون آن ، مربى اروپائيان گرديدند)(7)
به طور خلاصه ، در قرون وسطى و بخصوص در گرما گرم جنگهاى صليبى و دورانپس از آن بود كه اروپائيان در اروپا و آسيا با اسلام و علوم و فنون اسلامى آشناشدند، و آن را و كليه معارف بشرى را كه توسط مسلمين احياء شده و بسط پيدا كردهبود، از آنها اخذ كردند، كه از جمله توجه به ارزش داستان و تاءثير آن در نفوس افرادگوناگون بود.
ولى چنانكه در مقدمه جلد يكم گفتيم با اين تفاوت كه (داستانهاى ما) واقعى و مستند مىباشد، و به همين جهت خوانندگان پس از مطالعه اطمينان به صحت محتواى آنها پيدا مىكنند، و همين نيز وجه امتياز (داستانهاى ما) و آنهاست .
تهران : على دوانى 14 آذر ماه 1363 شمسى
11 ربيع الاول 1405 قمرى
بى سعادت  

حضرت امام حسين عليه السلام پيشواى سوم ما شيعيان در راهى كه از مكه به كوفه مىآمد و سرانجام در (كربلا) به افتخار شهادتنائل گشت ، در محلى نزديك كربلا به نام (قصر بنىمقاتل ) كه از آثار باستانى عراق پيش از اسلام بود، خيمه اى بر سر پا ديد. پرسيدخيمه از كيست ؟
گفتند: از (عبيدالله بن حر جعفى ) است . فرمود از وى بخواهيد بيايد به نزد ما.
فرستاده امام آمد و به وى گفت : اينك حسين بن على عليه السلام در اينجا فرود آمده است وتو را مى خواند.
با شنيدن اين سخن دهان عبيدالله از تعجب باز ماند و مات و مبهوت شد. سپس گفت : پناهبه خدا! من از كوفه بيرون نيامدم مگر به اين منظور كه موقع ورود امام حسين در كوفهنباشم و در جنگ با وى شركت نكنم .
از اين رو نمى خواهم مرا ببيند و خودم نيز ميل ندارم او را ببينم اين را هم بدانيد كه امام دركوفه طرفدارانى ندارد كه به حمايت از وى قيام كنند. فرستاده برگشت و موضوع رابه اطلاع حضرت رسانيد.
امام حسين (ع ) برخاست و در حالى كه لباس فاخرى پوشيده بود براى ديدن وى بهخيمه اش رفت همينكه ديد امام حسين به طرف خيمه او مى آيد به احترام وى از جا برخاست وحضرت را در صدر مجلس جاى داد. حضرت نيز سلام كرد و نشست .
امام حسين (ع ) از او خواست كه در نهضت وى بر ضد حكومت بنى اميه شركت جويد، و چونبى ميلى او را از قيافه اش خواند فرمود: چرا نمى خواهى در اين قيام با من باشى ؟
عبيدالله آنچه به فرستاده امام گفته بود بازگو كرد و افزود كه اگر من به يارىشما قيام كنم ، نخستين كسى خواهم بود كه بهقتل مى رسم .
حضرت فرمود: اى پسر حر! تو در زندگى مرتكب گناه و خطا شده اى ، خدا هم در سراىديگر به همان گونه كه امروز هستى از تو بازخاست مى كند، مگر اينكه توبه كنى ، واز هم اكنون اظهار ندامت نمائى ، و به يارى من بشتابى ، تا از شفاعت جد بزرگوارمرسول خدا (ص ) برخوردار شوى .
عبيدالله گفت : اى پسر پيغمبر! اگر من مانند بسيارى از مردم كوفه به شما نامهنوشته بودم حرفى نداشتم ولى هم اكنون نفرات من آماده اند و راهنمايانى هم در ميان آنهااست كه شما را راهنمايى كنند. اسب رهوارم نيز در اختيار شما است .
به خدا به آن سوار نشده ام مگر اينكه به هر كارى كه داشتم رسيدم ، و هيچكس مرادنبال نكرد، جز اينكه توانستم با اين اسب از چنگ وى بگريزم .
پس چه بهتر كه بر آن سوار شويد و بهر جاى امنى كه در نظر داريد برويد.
من هم ضمانت مى كنم كه از زن و فرزندانت نگاهدارى نمايم ، و تا پاى جان ، خودم ويارانم ، در محافظت آنها بكوشم ، و به سلامت به شماتحويل دهيم .
امام حسين (ع ) كه ديد او فردى سست عنصر و بى سعادت است ، روى خود را از اوبرگردانيد و فرمود: اينها را از در خيرخواهى به من مى گويى ؟
عبيدالله گفت : آرى به خداوندى كه بالاتر از او كسى نيست .
امام فرمود: من نيز هم اكنون به توده نصيحت مى كنم . اولا ما نه به خودت و نه به اسبتاحتياجى نداريم . ثانيا كه حاضر نيستى همراه ما بيائى از خدا بترس و با دشمنان ما هممباش كه به خدا قسم هر كس صداى مظلوميت ما خاندان پيغمبر را بشنود و از يارى سر باززند، خدا او را به رو در آتش دوزخ مى افكند. از اينجا فرار كن و در صف مبارزات با ماقرار مگير كه به هلاكت خواهى رسيد.
عبيدالله گفت : به خواست خداوند قول مى دهم اين يكى را انجام دهم !
سپس امام حسين (ع ) برخاست و به ميان كاروان خود بازگشت .
بعدها، عبيدالله نقل كرد، و گفت : به خدا من هيچ كس را نديدم كه چشمانى زيباتر وگيراتر از چشمان حسين داشته باشد. محاسنش بسيار سياه بود. پرسيدم : پسر پيغمبر!رنگ گرفته ايد يا سياهى مو است ؟
فرمود: آى پسر حر! اينطور نيست كه تو مى بينى ، پيرى زود به سراغ من آمد! وقتىديدم امام حسين به راه افتاد و كودكانش اطرافش را گرفتند، چنان متاءثر شدم كه هيچگاهچنان تاءثرى پيدا نكرده ام .
عبيدالله بن حر از اشراف كوفه به شمار مى رفت . بعد از واقعه جانسوز كربلا وشهادت امام حسين (ع ) كه عبيدالله زياد حكمران كوفه ، بزرگان شهر را طلبيد و موردنوازش قرار داد! در ميان آنها (عبيدالله بن حر) را نديد، ولى او چند روز بعد آمد و بهديدن او رفت .
ابن زياد پرسيد: اى پسر حر! كجا بودى ؟ عبيدالله گفت : بيمار بودم . ابن زياد گفت :دلت بيمار بود يا تنت ؟! عبيدالله گفت : دلم هيچگاه بيمار نمى شود، ولى تنم را خداوندبهبودى بخشيده است .
ابن زياد گفت : تو دروغ مى گويى ، تو با دشمن ما حسين ، بوده اى . عبيدالله گفت :اگر من با حسين مى بودم مردم مرا مى ديدند. من كسى نيستم كه ناشناس باشم .
ابن زياد لحظه اى از وى غافل ماند، عبيدالله نيز همان لحظه از دارالاماره بيرون آمد وسوار اسبش شد و روانه گرديد.
لحظه بعد ابن زياد پرسيد پسر حر كجاست ؟ گفتند: همين حالا بيرون رفت . گفت : زود اورا نزد من بياوريد.
ماءمورين او را يافتند و گفتند امير تو را مى خواهد. عبيدالله كه افسرى جنگجو بود. گفت: به امير بگوئيد به خدا من ديگر به عنوان يك فرد مطيع به نزد او نخواهم بود.
سپس اسبش را به جولان درآورد و روى به فرار نهاد، تا اينكه به خانه (احمر طائى )يكى از رؤ ساى قبيله (طى ) رسيد.
در آنجا يارانش به وى ملحق شدند، و به اتفاق آنها روى به كربلا نهاد. لحظه اى چندبر تربت پاك شهيدان اشك حسرت ريخت و به درگاه خدا ناليد، سپس آهنگ (مدائن )نمود، و در آنجا زيست .
عبيدالله پس از حادثه كربلا و شهادت امام حسين (ع )، از اينكه دعوت امام را نپذيرفت و دريارى وى سستى نشان داد، چنان متاءثر بود كه پيوسته دستها را به هم مى كوفت و مىگفت : چه بر سر خودم آوردم ؟!
او خاطره تلخ خود را از برخورد با ابن زياد و تاءسف از يارى نكردن و سرور شهيداناسلام ، در اشعارى چنين بازگو مى كند:(8)
- امير نيرنگ بازى كه خود پسر نيرنگ باز ديگرى است به من مى گويد چرا به جنگحسين شهيد پسر فاطمه نرفتى ؟!
- اى واى چه قدر پشيمانم كه به يارى حسين نشتافتم !
ولى اكنون ؟ ديگر دير شده و پشيمانى سودى ندارد!
- من از اينكه جزو مدافعان او به شمار نمى روم ،
چنان پشيمانم كه هيچگاه فراموش نمى كنم .
- خداوند، ارواح كسانى را كه از وى پشتيبانى نمودند،
پيوسته از باران رحمت حق سيرآب كند.
- من به كربلا رفتم لحظه اى بر تربت ايشان توقف كردم ،
در آن حال دلم از جا كنده مى شد و چشمانم اشكبار بود
- آفرين بر آنها كه شير بيشه شجاعت بودند،
و به دفاع از حسين به ميدان جنگ شتافتند.
- هيچ بيننده اى بهتر از ايشان را نديده است ،
كه شرافتمندانه و با افتخار به استقبال مرگ بشتابند.
اى پسر زياد! تو آنها را ظالمانه مى كشى ،
و از ما انتظار دوستى دارى ؟
- از اين پس خواهى ديد كه انتقام خون آنها را از شما بگيرم .
عبيدالله چنان از گذشته نادم و از عدم توفيق خود در جانفشانى در ركاب سيدالشهداشرمنده بود كه كارش به سر حد جنون كشيد. او كه بعلاوه جنبه اشرافيت و شخصيتنظاميش ، شاعرى زبردست هم بود، در اين خصوص اشعارى دارد كه به اوزان مختلفگفته و از وى مانده است . از جمله اينهاست :
- آن روز صبح كه در (قصر) به من گفت ،
آيا ما را رها مى كنى ؟!!
- اگر من جانم را در راه او مى دادم ،
افتخار روز تلاقى انسانها را مى بردم
- من در كنار پسر پيغمبر بودم كه جانم به قربانش ،
ولى با او نرفتم ، تا از من روى برتافت !
- اگر بنا باشد غم و اندوه قلب كسى بشكافد،
آن قلب من است كه بايد شكافته شود
- آنها كه حسين را يارى نمودند سرفراز شدند،
ولى كسانيكه دوروئى نشان دادند رسوا گشتند(9)


نابيناى شجاع  

واقعه جان سوز كربلا كه طى آن امام حسين عليه السلام سالار شهيدان كربلا و برادرانو جوانان و ياران فداكارش با جان بازى خارق العاده خود صفحه درخشانى بر تاريخانسانيت افزودند، به پايان رسيد.
قواى اهريمنى (يزيد) به فرمان حكمران عراق (عبيداللّه زياد) و فرماندهى (ابنسعد) با نهايت قساوت و بى رحمى فرزندان پيغمبر را در كنار نهر فرات با لبتشنه سر بريدند، تا راه براى خود كامگى جنايت كاران كه خود بودند، هموار گردد.
سرهاى بريده را به نيزه ها زدند و همراه دخترانرسول خدا به كوفه آوردند، تا پس از ارائه آنها به (ابن زياد) براى تماشاى يزيدبه شام ببرند!
با اينكه اسيران و سرهاى بريده را چند روز در كوفه نگاه داشتند، و خاص ‍ و عام و زن ومرد و بزرگ و كوچك آنها را مى ديدند، صداى اعتراضى از كسى برنخاست .
چنان رعب و هيبت (ابن زياد) در دلهاى كوفيان سست عنصر جا گرفته بود، كه همه چيز راخاتمه يافته تلقى مى كردند و هر گونه عكس العملى را بى نتيجه مى دانستند.
پس از آنكه ابن زياد نقش خود را به خوبى ايفا كرد، در مسجد كوفه كه از جمعيت موج مىزد به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى درخلال سخنانش از جمله گفت :
خدا را شكر مى كنم كه حق و اهل آنرا آشكار ساخت و اميرالمؤ منين يزيد و پيروان او راپيروز گردانيد و دروغگو پسر دروغگو را كشت !
درست در همين جا عبيدالله بن عفيف ازدى كه از مفاخر شيعه و پارسايان اين طايفه بود، ويك چشم خود را در جنگ جمل و چشم ديگر را در جنگ صفين از دست داده بود، و پيوسته درمسجد كوفه به عبادت خدا اشتغال داشت از جاى برخواست و گفت :
اى پسر مرجانه ! اى دشمن خدا!(10) دروغگو و پسر دروغگو، تو و پدرت هستيد و كسىاست كه تو را به حكمت رسانده و پدر اوست .
اولاد پيغمبران را به قتل مى رسانيد، و روى منبرهاى مردم با ايمان سخنان زشتى مىگوئيد؟!
ابن زياد كه سخت در خشم فرو رفته بود گفت : اين گوينده كى بود؟
عبيدالله عفيف گفت : گوينده من بودم ! اى دشمن خدا، دودمان پاك سرشتى كه خداوند هرگونه پليدى را از ايشان برطرف ساخته است مى كشى وخيال مى كنى كه هنوز بر دين اسلام باقى هستى ؟
اى واى ! فرزندان مهاجر و انصار كجا هستند، و چرا دست روى دست گذاشته اند و قيام نمىكنند و از ارباب سركش تو كه پيغمبر خدا، او و پدرش را لعنت نمود، انتقام نمى گيرند؟
ابن زياد چنان خشمگين شد كه رگهاى گردنش باد كرد. سپس گفت : او را نزد من بياوريد!
ماءمورين از هر طرف هجوم آوردند كه مرد نابينا را دستگير سازند.
در آن گير و دار بزرگان قبيله (ازد) كه عموزادگان وى بودند برخاستند، و به هرنحو بود او را از دست ماءمورين نجات دادند، سپس از در مسجد بيرون بردند، و به خانهاش رساندند.
چون خبر به ابن زياد رسيد به ماءمورين گفت : برويد به سراغ اين كور! كور قبيله(ازد)، كه اميد است خدا دلش را نيز مانند چشمش كور كند، و او را گرفته نزد من بياوريد.
ماءمورين همه به راه افتادند. همين كه اين خبر به افراد قبيله (ازد) رسيد، براى نجات(عبداللّه عفيف ) گرد آمدند.
عده ديگرى هم از ساير قبايل (يمن ) به آنها پيوستند تا از بردن وى جلوگيرى بهعمل آورند.
وقتى اين خبر به (ابن زياد) رسيد، قبايل مضر را به نفرات محمد بن اشعث افزود وبراى مقابله با حاميان عبدالله عفيف و دستگيرى اوگسيل داشت .
دو دسته به جان هم افتادند، و زد و خورد سختى در گرفت و طى آن گروهى از عرب بهقتل رسيدند.
اصحاب (ابن زياد) پس از شكست مخالفان به خانه عبدالله عفيف رسيدند. در خانه راشكستند و به طرف او هجوم بردند.
دخترش فرياد مى زد: و مى گفت : پدر آمدند! آمدند!!
عبدالله كه گفتيم از هر دو چشم نابينا بود مى گفت : دخترم نترس ! شمشيرم را بده بهدست من .
دختر شمشير را آورد و داد به دست پدر. عبدالله شمشير را به اطراف مى گردانيد و درحاليكه حماسه رزمى مى خواند از خود دفاع مى كرد.
دختر فريادكنان مى گفت : اى پدر! كاش مى توانستم به تو كمك كنم ، و با اينتبهكاران و قاتلان عترت پاكسرشت پيغمبر جنگ كنم .
مهاجمان عبدالله را در ميان گرفته بودند و از هر طرف به وى حمله مى نمودند، ولى آننابيناى شجاع از خود دفاع مى كرد و كسى نتوانست او را دستگير سازد. همينكه از يكگوشه به وى حمله ور مى شدند، دختر مى گفت پدر! فلان سمت آمدند.
تا اينكه حلقه محاصره را تنگتر كردند و عبدالله را مانند نگين در ميان گرفتند.
در اين هنگام دختر شيون كنان مى گفت : اى واى پدر! واى بر بى كسى ! پدرم را احاطهمى كنند، و ياورى ندارد كه به يارى او بشتابد!!
با اين وصف عبدالله عفيف شمشيرش را به دور خود مى گردانيد و مى گفت به خدا قسماگر چشم داشتم يكنفر شما را باقى نمى گذاشتم .
سرانجام او را گرفتند و دست بسته به نزد (ابن زياد) بردند.
همين كه (ابن زياد) او را ديد گفت : خدا را شكر كه تو را رسوا كرد!.
عبدالله گفت : اى دشمن خدا! براى چه خدا مرا رسوا كرد؟
به خدا اگر بينائى خود را به دست مى آوردم ، به تو نشان مى دادم كه رسوا كيست ؟
ابن زياد: اى دشمن خدا! درباره عثمان بن عفان چه عقيده دارى ؟
عبدالله عفيف : اى پسر برده جلف ! پسر مرجانه ... تو چه كار به عثمان دارى كه خوببود يا بد و مصلح بود يا مفسد؟
خداوند خود اختيار دار بندگانش هست و با حق و عدالت ميان عثمان و مخالفان وى حكم خواهدكرد.
اگر تو راست مى گوئى از خودت و پدرت و يزيد و پدرش حرف بزن !
ابن زياد: به خدا چيزى از تو نمى پرسم ، تا دق كنى و بميرى .
عبدالله عفيف : خدا را شكر! كه مرا به مرگ تهديد مى كنى !.
اى پسر زياد! اين را بدان كه من پيش از آنكه مادرت تو را بزايد از خداوند تمناىشهادت در راه او را مى كردم ، و از او مى خواستم كه مرگ مرا به دست ملعون ترين خلقخود و دشمن تر از همه نسبت به خداوند قرار دهد.
وقتى چشمهايم نابينا شد از شهادت ماءيوس شدم ، ولىمثل اينكه خداوند مى خواهد مرا ماءيوس نكند و دعاى هميشگى مرا اجابت نمايد و شهادت در راهخودش را به من روزى گرداند.
ابن زياد كه فوق العاده از شهادت و بى باكى آن نابيناى شجاع به ستوه آمده بود،عنان اختيار از كف داد و امر كرد آن مرد روشن ضمير را گردن بزنند.
جلادان او را گردن زدند و بدنش را بيرون شهر كوفه به دار آويختند!(11).


مكافات روزگار 

امام حسين عليه السلام پيشواى جانباز اسلام درسال 61 هجرى بر ضد حكومت خودخواه يزيد بن معاويه كه تعاليم اسلام وفضائل انسانى را لگدكوب مى كرد و با استبداد و بلهوسى بر دنياى اسلام حكمرانىمى نمود قيام كرد، سرانجام آن قيام مردانه اين بود كه در دشت سوزان كربلا با يكدنياافتخار خود و پيروان فداكار و از جان گذشته اش ، شربت شهادت نوشيدند.
بعد از شهيد شدن امام حسين عليه السلام تنها رقيبى كه يزيد بن معاويه در برابر خودمى ديد، عبدالله زبير بود كه از ترس عمال يزيد پناه به خانه خدا برده و درمسجدالحرام بست نشسته بود.
ديرى نپائيد كه بساط حكومت ظالمانه يزيد با همه مظالم خود برچيده شد. به اين معنىكه دو سال بعد از واقعه كربلا به ديار عدم شتافت ، و پرونده ننگينى از دوران سياهسلطنت خود بر جاى گذاشت .
بعد از يزيد دو ماه فرزند خردسالش معاويه كوچك به خلافت رسيد و پس از او مروانحكم شش ماه حكومت كرد و چون او مرد و خرقه تهى كرد، پسرش (عبدالملك ) كه مردى باتدبير و سياستمدار بود، زمام امور به دست گرفت .
در اين هنگام مختار ثقفى به عنوان خونخواهى امام حسين و در باطن براى تصاحب حكومتعراق قيام كرد و كليه شيعيان عراق هم از وى حمايت نمودند و او توانست لشكر عبيداللهزياد استاندار كوفه كه مردم را براى كشتن امام حسين عليه السلام به كربلا فرستاد،شكست بدهد.
لشكريان مختار به سر كردگى ابراهيم پسر دلاور (مالك اشتر) سردار معروف امير مؤمنان در نواحى موصل ، سپاه انبوه ابن زياد را كه از شام آمده بودند در هم شكستند و خود اورا كشتند و سرش را براى مختار به كوفه فرستادند، و از آن موقع (مختار) برسراسر عراق تسلط يافت .
بدين گونه كشورهاى اسلامى در قبضه قدرت سه تن در آمد. حجاز و يمن را عبداللهزبير قبضه كرده بود، عراق را مختار به چنگ آورد، سوريه و مصر و ساير قلمرواسلامى هم تحت فرمان عبدالملك مروان قرار داشت .
در سال 67 هجرى (عبدالله زبير) برادرش (مصعب ) را ماءمور فتح عراق و جنگ بامختار نمود. ميان دو لشكر در خارج كوفه جنگ سختى در گرفت . سپاه مختار فرار كردند،و مختار كشته شد و عراق به تصرف مصعب بن زبير در آمد.
مصعب بعد از شكست مختار و فتح عراق تجديد قوا كرد و به عزم فتح شام و جنگ باعبدالملك مروان از كوفه خارج شد.
عبدالملك نيز با سپاه انبوهى از شامات گذشت و در كنار نهردجيل نزديك شهر (سامره ) به لشكر برخورد و اندكى بعد كارزار سختى واقع شد وبه شكست كامل مصعب انجاميد. اين واقعه در سال 72 هجرى روى داد.
عبدالملك پيروزمندانه وارد كوفه مركز عراق شد و در دارالاماره آنجا جلوس كرد و دستورداد سر مصعب را كه بريده و با خود آورده بود در طشتى نهادند ومقابل او به زمين گذاردند.
عبدالملك با سرور و شادمانى خاصى ناشى از باده پيروزى به سر بريده رقيب خودمصعب بن زبير مى نگريست . در اين موقع (عبدالملك بن عمير) كه ازرجال نامى بود و در مجلس حضور داشت ، تكان سختى خورد، و رنگ چهره اش دگرگونشد.
عبدالملك پرسيد: ها، چه شد، چرا منقلب شدى ؟
گفت : سر امير سلامت باد، داستان عجيبى را به ياد آوردم . من از اين دارالاماره خاطراتتلخى دارم .
عبدالملك پرسيد چه خاطراتى ؟
گفت : روزى من در همين دارالاماره نشسته بودم ، عبيدالله زياد حكمران كوفه هم در جاى شمازير همين قبه جلوس كرده بود. ديدم سر بريده امام حسين عليه السلام را آوردند و در نزداو نهادند.
مدتى بعد كه مختار كوفه را اشغال كرد و عبيدالله زياد را شكست داد، آمد در همين جا نشستو من هم بودم . مختار سر بريده عبيدالله را پيش روى خود گذارده بود و به آن مىنگريست .
روزى ديگر با مصعب بن زبير در همين جايگاه نشسته بودم كه ديدم سر بريد مختار راآوردند مقابل مصعب نهادند، و اينك امروز هم در همين مكان خدمت امير هستم و مى بينم كه سربريده مصعب در حضور شما قرار دارد! لذا لرزه بر اندامم افتاد و از شومى اين مجلسپناه به خدا بردم .
با شنيدن اين واقعه شگفت انگيز عبدالملك به هراس افتاد و تكان سختى خورد. سپسدستور داد، دارالاماره را كه يادگار اين همه حوادث و خاطرات تلخ و ناراحت كننده استويران كنند. جالب اينجاست كه همه اين وقايع بزرگ فقط در مدت يازدهسال اتفاق افتاده بود!(12)
اشعار زير در همين زمينه گفته شده است :

يك سره مردى ز عرب هوشمند
گفت به عبدالملك از روى پند
روى همين مسند و اين تكيه گاه
زير همين قبه و اين بارگاه
بودم و ديدم بر ابن زياد
آه چه ديدم كه دو چشمت مباد
تازه سرى چون سپر آسمان
طلعت خورشيد ز رويش عيان
بعد ز چندى سر آن خيره سر
بد بر مختار به روى سپر
بعد كه مصعب سر و سردار شد
دستخوش او سر مختار شد
وين سر مصعب به تقاضاى كار
تا چه كند با تو دگر روزگار!

كار فرومايه  

مردكى را چشم درد خاست ، پيش بيطار رفت كه دوا كن ! بيطار از آنچه در چشم چارپايانمى كشند، در ديده او كشيد و كور شد. حكومت به داور بردند، گفت : برو هيچ تاوان نيست .اگر اين خر نبودى پيش بيطار نرفتى !
مقصود از اين سخن آنست تا بدانى كه هر آنكه ناآزموده را كار بزرگ فرمايد، با آنكهندامت برد، به نزديك خردمندان به خفت راءى منسوب گردد.

ندهد هوشمند روشن راءى
به فرومايه كارهاى خطير
بورياباف اگر چه بافنده است
نبرندش به كارگاه حرير(13)

اولين سكه اسلامى  

(كسائى ) دانشمند نحوى معروف مى گويد: روزى به ديدن (هارون الرشيد) رفتم ،ديدم مبالغ بسيارى درهم و دينار جلوش نهاده اند و او آنها را ميان پيشخدمتهاى دربارتقسيم مى كند.
(هارون ) در آخر درهمى برداشت و مدتى با دقت به نقش سكه آن نگريست و سپس از منپرسيد: آيا مى دانى نخستين كسى كه در اسلام اين نقش و عبارت را بر روى پولهاى نقرهنگاشت كه بود؟ من گفتم : او (عبدالملك مروان ) بود. پرسيد علت آنرا مى دانى ؟ گفتم :نه ! درست اطلاع ندارم . اينقدر مى دانم كه او نخستين كسى است كه دستور داد اين جمله هارا به روى درهم و دينار بنگارند.
(هارون ) گفت : من كاملا اطلاع دارم . جريان اين بود كه پيش از عبدالملك خليفه مقتدر اموى، قرطاسها اختصاص به (روم ) داشت (قرطاس پارچه اى بوده كه از مصر مى آوردند وروى آنرا با خطوط رنگارنگ يا علامتها و نقشها گلدوزى مى كردند و اين گلدوزى را(طراز) مى گفتند).
چون در آن موقع غالب مردم هنوز به دين عيسى باقى مانده بودند، لذا طرازها به خطرومى و با اين عبارت (اب و ابن و روح القدس ) كه شعار مسيحيت است ، دوخته مى شد وهمينطور نيز ادامه داشت .
روزى يكى از آن پارچه اى طرازدار را به مجلس عبدالملك آوردند. عبدالملك نگاهى به آنطراز و علامت كرد سپس دستور داد آنرا به عربى ترجمه كنند. وقتى معنى آنرا فهميدسخت بر آشفت و گفت : چقدر براى ما ننگ آور است كه شعار مسيحيت ، طراز و علامت پارچه هاو پرده ها و ظروفى باشد كه به دست مسيحيان مصرى ساخته مى شود، و از آنجا بهاطراف بلاد اسلامى آورده ، و در دسترس مسلمانان مى گذارند، ما هم بدون توجه آنها رامورد استفاده قرار مى دهيم !!
سپس عبدالملك بدون فوت وقت ، نامه اى به برادرش (عبدالعزيز بن مروان )فرمانرواى مصر نوشت كه به سازندگان قرطاس ها و البسه اى كه علامت تثليت دارد ودستور دهد، طراز آنها را تغيير داده و به جاى آن آيه قرآنى اشهد اللّه انه لا اله الاهو را كه دليل بر توحيد و يكتائى خداوند و شعار مسلمانان است بنويسند!
با رسيدن نامه ، عبدالعزيز دستور داد فرمان خليفه را اجراء كنند، و پارچه هاى وچيزهائى از اين قبيل را طراز توحيد و شعار اسلامى مطرز ساخته ، و به تمامى نقاطى كهدر قلمرو و حكومت عبدالملك بود صادر نمايند.
آنگاه عبدالملك به همه واليان خود در سراسر دنياى اسلام دستور داد كه طراز پارچه هاىرومى را در قلمر و خود تغيير دهند، و به جاى آن از پارچه هاى و پرده هاى جديد كه مزينبه طراز اسلامى است استفاده نمايند و هر كس تخلف كند، و پارچه ها و پرده هاى رومىنزد وى يافت شود، با تازيانه هاى دردناك و زندانهاى طولانى مجازات گردد.
پارچه هاى جديد كه با طراز اسلامى مزين شده بود، در همه جا به كار افتاد و از جملهبه روم هم بردند. چون خبر به امپراتور روم رسيد، دستور داد طراز آنرا براى اوترجمه كنند. همين كه از معنى آن ، كه توحيد و يگانگى خدا بود، اطلاعحاصل كرد بى اندازه ناراحت شد و در خشم فرو رفت .
سپس هداياى شايسته اى براى عبدالملك فرستاد و طى نامه اى كه به او نوشت تذكر دادكه : (پارچه بافى و پرده سازى مصر و ساير شهرها تاكنون تعلق به ما داشته وهميشه با طراز رومى بوده است .
خلفاى پيش از تو هم اين را مى ديدند و اعتراضى نداشتند، اگر آنها خطا نكردند، معلوممى شود تو خطا كرده اى ، و اگر خطا نكرده اى بايد آنها خطاكار باشند.
اكنون اختيار هر يك از اين دو صورت با توست ، هر كدام را مى خواهى انتخاب كن . من هديهاى كه شايسته مقام توست فرستادم و انتظار دارم كه ضمنقبول آن دستور دهى پارچه ها را به همان طراز نخست برگردانند، تا موجب تشكر بيشترمن گردد.)!!
وقتى عبدالملك نامه امپراتور روم را خواند، فرستاده او با هدايا برگردانيد و به وىگفت : نامه جواب ندارد! فرستاده برگشت و ماجرا را به اطلاع امپراتور رسانيد.امپراتور مجددا نامه اى بدين مضمون به (عبدالملك ) نوشت :
(من گمان مى كنم هديه مرا ناچيز شمردى لذا آنرا نپذيرفتى و جواب نامه ام را ندادى !به همين جهت هدايا را بيشتر نموده و فرستادم و انتظار دارم طراز پارچه ها را بهحال سابق برگردانى !)
بار دوم نيز عبدالملك نامه امپراتور را جواب نداد و هداياى او را پس ‍ فرستاد.
سرانجام امپراتور براى سومين بار نامه زير را به عبدالملك نوشت : (فرستاده من مىگويد: تو هديه مرا ناچيز دانستى و به خواهش من ترتيب اثر ندادى . من هم به گمان اينكه تو آنرا كوچك شمرده اى ، بر آن افزودم و مجددا مى فرستم ، ولى به عيسى سوگندياد مى كنم كه اگر دستور ندهى طرازها را بهشكل نخست برگردانند، من هم دستور مى دهم سكه هائى ضرب كنند كهمشتمل بر ناسزاى به پيغمبر اسلام باشد، زيرا مى دانى كهپول رايج مملكت شما را جز در كشور من سكه نمى زنند!
با اين وصف دوستانه از تو مى خواهم كه هديه مرا بپذيرى و طراز پارچه ها را به همانطرزى كه بوده است برگردانى ، و اين خود هديه ايست كه به من مى دهى ! و ما هم باهمان دوستى سابق كه داشتيم باقى مى مانيم !)
عبدالملك بعد از خواندن اين نامه به هراس افتاد و جهان را بر خود تنگ ديد، تا جائى كهرو كرد به حضار و گفت : فكر مى كنم اگر چنين پيشآمدى بكند من بدترين فرزنداناسلام باشم . زيرا من با اين كار تا ابد خيانتى به پيغمبر اسلام نموده ام . چون جمعكردن درهم و دينارى كه كليه معاملات و مبادلات به وسيله آن انجام مى گيرد كار آسانىنيست !
عبدالملك بعد از خواندن اين نامه به هراس افتاد و جهان را بر خود تنگ ديد، تا جائى كهرو كرد به حضار و گفت : فكر مى كنم اگر چنين پيشآمدى بكند من بدترين فرزنداناسلام باشم . زيرا من با اين كار تا ابد خيانتى به پيغمبر اسلام نموده ام . چون جمعكردن درهم و دينارى كه كليه معاملات و مبادلات به وسيله آن انجام مى گيرد كار آسانىنيست !
سپس عبدالملك بزرگان دربار و مشاورين خود را گرد آورد و با آنها به مشورت پرداختو از آنان در اين خصوص چاره خواست . هيچكدام نتوانستند نظريه اى بدهند كه خاطرعبدالملك را آسوده گرداند. در آن ميان (روح بن زنباء) به عبدالملك گفت : يك نفر هستكه كاملا از عهده حل اين مشكل برمى آيد، اما افسوس كه تو عمدا او را از دست مى دهى !عبدالملك گفت : يعنى چه ، اين چه حرفى است ، او كيست گفت : او على بن الحسين از خاندانپيغمبر است .
عبدالملك گفت : راست گفتى ! آرى تنها كسى كه مى تواند از عهده اين كار برآيد اوست ،ولى دعوت او و استمداد از وى براى من بسيار دشوار است !!
با اين وصف چون چاره نبود عبدالملك نامه اى به اين مضموم به حكمران خود در مدينهنوشت كه : (على بن الحسين عليه السلام را باكمال احترام به سوى شام روانه كن . صد هزار درهم براى هزينه سفر و سيصد هزار درهمبراى ساير مخارج او بپرداز، و بدين گونه وسيله مسافرت و آسايش ‍ و او و همسفرانشرا فراهم ساز.)
آنگاه فرستاده امپراتور روم را تا آمدن على بن الحسين نگاهداشت وقتى على بن الحسينعليه السلام وارد شد، عبدالملك جريان را به اطلاع او رسانيد و باكمال بى صبرى از وى چاره خواست .
على بن الحسين عليه السلام گفت : اين را كار بزرگى به حساب نياور، زيرا از دو نظرمهم نيست : يكى اينكه خداوند به اين شخص كافر چندان مهلت نمى دهد كه نقشه وتهديدش درباره پيغمبر اسلام عملى شود، و ديگر اين كه اين كار چاره دارد.
عبدالملك پرسيد: چاره آن چيست ؟ على بن الحسين عليه السلام گفت : هم اكنون صنعت گرانرا بخواه و به آنها دستور بده كه سكه هاى جديدى براى درهم و دينار تهيه نمايند.بدين شرح كه يك روى آن كلمه توحيد و اشهد الله ، انه لا اله الا هو و در روىديگر محمد رسول الله باشد، و در اطراف آن نام شهر و تاريخ آنسال را ضرب كنند.
سپس براى اين كه سكه مخصوصى براى مسلمانان به وزن هفت درهممثقال مطابق كسر صحيح بسازند تا از مشخصات سكه اسلامى باشد، به عبدالملكفرمود: دستور بده ده سكه كه مجموع وزن آن دهمثقال است ، با ده سكه ديگر كه مجموع وزن آن ششمثقال باشد، به ضمينه ده سكه كه وزن آن مجموعا پنجمثقال است (در آن موقع فقط اين سه نوع سكه رايج بوده ) كه جمعا وزن سى عدد سكهمزبور، بيست و يك مثقال مى شود بهم مخلوط كرده ذوب نمايند، آنگاه آنرا به سى قسمتتقسيم كنند كه وزن هر يك هفت دهم مثقال مى شود.
سپس دستور بده قالبهائى از شيشه براى آنها بسازند تا بدون كوچكترين كم وكاستى ، سكه ها را يكنواخت ضرب كنند. درهم را با اين وزن و دينار با به وزن يكمثقال بسازند. آنگاه على بن الحسين عليه السلام به عبدالملك سفارش كرد كه دستوربدهد اين سكه را در ساير شهرهاى مختلف اسلامى نيز با قيد تاريخمحل ضرب كنند تا همه مردم با آن داد و ستد نمايند و كسانى را كه با غير درهم و ديناراسلامى معامله نمايند، تنبيه و مجازات كنند تا بدين وسيله به مرور ايامپول اسلامى جاى پول بيگانه را بگيرد!
عبدالملك تمام دستورات على بن الحسين عليه السلام را عملى ساخت ، آنگاه فرستادهامپراتور روم را برگردانيد و در جواب امپراطور نوشت : (خداوند تو را ازنيل به مقصودى كه داشتى باز داشت ، عنقريبپول جديد و اختصاصى ما به بازار مى آيد. به تمام فرمانروايان خود دستور اكيد دادهام كه پارچه ها و درهم و دينار رومى را از دسترس مسلمانان خارج سازند و به جاى آن ،پارچه ها و پرده هاى مطرز به طراز توحيد و سكه هاى اسلامى را ترويج كنند تا درسراسر قلمرو حكومت ما رايج گردد).
وقتى امپراطور نامه عبدالملك را خواند، با مشاورين خود، به مشورت پرداخت . مشاورينگفتند امپراتور بايد فكر خود را عملى سازد و به اين تهديدها اعتنا نكند، ولى امپراطورگفت : نه ! ديگر گذشته است ! پيش از اين واقعه اقدام من مؤ ثر بود، ولى حالا ديگرگذشته است . زيرا مسلمانان امروز از خود سكه مخصوص دارند، و مسلما به سكه هايى كهمن در آن به پيغمبرشان ناسزا بنوسم معامله نخواهد كرد، به همين جهت اقدام من بيهودهخواهد ماند!
امپراتور از انديشه بد خويش منصرف شد و پيش بينى على بن الحسين عليه السلام درخنثى كردن نقشه خطرناك امپراتور روم ، كاملا مؤ ثر به آن مى نگريست به طرف يكىاز پيشخدمتها پرتاب كرد و گفت آنرا بردار!(14)


اعتماد به حق  

حجاج بن يوسف ثقفى حكمران عراق و ايران كه يك ايالت امپراتورى عبدالملك مروان راتشكيل مى داد از لحاظ قساوت و سنگدلى نظير نداشت .
از هنگامى كه حجاج از طرف خليفه اموى به حكومت عراقين رسيد و در (كوفه ) مركزفرمانروائى خود اقامت گزيد سيل شورشها در نقاط مختلف قلمرو او، بر ضد وى پديدآمد.
در يكى از اين شورشها كه طبق معمول ، حجاج بر آنها غلبه يافت ، گروهى از سرانانقلاب را آوردند و از نظر وى گذراندند. حجاج دستور داد همه را گردن زدند، و فقطيكنفر باقى ماند.
چون شب وقت نماز فرا رسيد (جالب است كه بدانيد پيشنماز هم خود حجاج حكمران مسلمينبود!) ناگزير حجاج به يكى از فرماندهانش به نام (قتيبة بن مسلم ) گفت : اين مردبايد نزد تو باشد و فردا صبح او را به نزد من بياور.
(قتيبه ) مى گويد: پس از اداى نماز من و آن مرد با هم به راه افتاديم . در ميان راه مردگفت : ممكن است خواهشى از تو بكنم ؟
گفتم : آن چيست ؟ گفت : اماناتى از مردم نزد من هست ، و من مى دانم كه ارباب تو مرا خواهدكشت .
آيا مى توانى مرا رها كنى كه بروم خانواده ام را ببينم و امانتهاى مردم را به صاحبانشمسترد دارم و وصيت كنم و برگردم ؟
من خدا را گواه مى گيرم كه صبح فردا برگشته و خودم را در اختيار تو بگذارم .
من از گفته او در شگفت ماندم و خنده ام گرفت . ولى او بار ديگر سخن خود را تكرار كردو گفت : خدا را گواه مى گيرم كه به نزد تو باز گردم . چندان اصرار ورزيد و خدا راواسطه قرار داد كه من هم تحت تاءثير قرار گرفتم و گفتم : برو!
همين كه از نظرم ناپديد شد، يكباره به خودم آمدم و گفتم : واى كه چه بر سر خود آوردم؟
سپس به نزد خانواده ام آمدم ، و آنها نيز كه از ماجرا آگاه شدند، از سرنوشت من به هراسافتادند، و سخت ترين شبهاى خود را به صبح آوردند.
بامداد فردا كه سر از خواب برداشتم ، ديدم كسى در مى زند. رفتم در را گشودم ديدمهمان مرد است ! گفتم : برگشتى ؟ گفت : من خدا را گواه گرفتم ، مى توانستم برنگردم؟!
با وى براى ملاقات حجاج به راه افتادم . همين كه حجاج مرا ديد گفت : اسير ديروزكجاست ؟ گفتم : بيرون در است . رفتم او را آوردم و ماجراى شب گذشته را براى حجاجنقل كردم .
حجاج مدتى او را ورانداز كرد و خيره خيره در او نگريست . آنگاه گفتحال كه چنين است ، من او را به تو بخشيدم . من هم با وى بيرون آمدم . وقتى از خانه خارجشديم ، گفتم :
اكنون تو آزادى هر جا مى خواهى برو! مرد سر به سوى آسمان برداشت و گفت : خدا راشكر!
ولى به من نگفت خوب كردى يا بد. سپس به راه افتاد و رفت ! راه افتاد و رفت !
من پيش خودم گفتم : بخدا اين مرد ديوانه بود. از روز بعد به نزد من آمد، گفت : فلانى !خدا به تو بهترين پاداشها را بدهد.
بخدا ديروز تو را فراموش نكردم ، و خدمتى را كه به من نمودى ، از نظر دور نداشتم ،ولى نخواستم هيچكس را در شكر و سپاس خداوندمتعال شريك گردانم !
اينك آمده ام كه جداگانه از تو سپاسگزارى نمايم .(15)


next page

fehrest page