بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای شگفت, آیة اللّه سید عبد الحسین دستغیب ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DASTAN01 -
     DASTAN02 -
     DASTAN03 -
     DASTAN04 -
     DASTAN05 -
     DASTAN06 -
     DASTAN07 -
     DASTAN08 -
     DASTAN09 -
     DASTAN10 -
     DASTAN11 -
     DASTAN12 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

73 - كرامت جناب ميثم
در اين سنه 88 (مطابق آبان 47) هنگام تشرف به عتبات در نجف اشرف ، روزى بهاتفاق جناب آقاى سيد احمد نجفى خراسانى به زيارت قبر جناب ((ميثم )) مشرف شديم ،آنجا خادمى بود كه به ما محبت كرد و چاى آورد و هيچ از ماقبول نكرد وگفت حق خدمت راخود جناب ميثم به من مى رساند و من چندسال است كه اينجا خدمتگزار قبر شريفش هستم ، هر از چندى در خواب گوشه اى از زمينمخروبه كوفه را به من نشان مى دهد و من آنجا را حفر مى كنم ، سكه اى مى يابم آن را مىفروشم تا مدتى معيشت مى نمايم و يكى از همان سكه هايى كه به دست آورده بود به مانشان داد و آن سكه سبز رنگ و از ريال ايرانى كوچكتر بود و به خط كوفى كلمه طيبه((توحيد)) بر آن نقش بود.
74 - شفاى نابينا
عالم متقى جناب حاج سيد محمد جعفر سبحانى امام جماعت مسجد آقالر فرمود در خوابمحل اجابت دعا را در قبه حسينيه عليه السّلام به من نشان دادند وآن قسمت بالاى سر مقدستا حدى كه محاذى قبر جناب حبيب بود و در سفرى كه با مرحوم والد مشرف شديم پدرمناگهان چشم درد گرفت و از هر دو چشم نابينا شد و من سخت ناراحت و در زحمت بودم ؛زيرا بايد دائما مراقبش باشم و دستش را بگيرم و حوايجش را انجام دهم .
بالجمله حرم مطهر مشرف شدم و در همان محل اجابت دعا عرض كردم چشم پدرم را از شما مىخواهم ، شب در خواب ديدم بزرگوارى به بالين پدرم آمد دست مبارك را بر چشمش كشيد وبه من فرمود: اين چشم ، ولى اصل خرابست .
چون بيدار شدم ديدم هر دو چشم پدرم خوب و بينا شده است ولى معناى كلمه((اصل خرابست )) را ندانستم تا سه روز كه از اين قضيه گذشته ، پدرم از دنيا رفتآنگاه معناى كلمه واضح شد.
75 - عطاى حسينى (ع )
و نيز جناب آقاى حاج سيد محمد جعفر مزبور نقل فرمود كه در سالى به اتفاق مرحومهوالده كربلا مشرف بودم و آن مرحومه مريضه شد و مرضش بيش ازچهل روز طولانى شد و به اين واسطه مبتلا به قرض بسيار شدم و در اين مدت هم نه ازشيراز و نه از راه ديگر چيزى به من نرسيد پس پناهنده به مولاى خود شده به حرم مطهرمشرف شدم ، همان بالاى سر عرض كردم يا مولاى ! شما خود مى دانيد كه چقدر ناراحت وگرفتار هستم به فرياد من برسيد، از حرم خارج شدم .
پس از فاصله كمى نماينده مرحوم آيت اللّه آقا ميرزا محمد تقى شيرازى اعلى اللّه مقامه به من رسيد و گفت از طرف ميرزا سفارش شده كه هرچه لازم داريد به شما بدهم گفتمتا چه اندازه ، گفت تعيين نشده بلكه هرچه شما خود تعيين كنيد. پس ‍ تمام قروض را اداكردم و تا كربلا مشرف بودم تمام مخارج من تاءمين گرديد.
76 - بدگمانى به عزادار حسين (ع )
آقاى سيد محمود عطاران نقل كرد كه سالى در ايام عاشورا جزء دسته سينه زنان محلهسردزك بودم ، جوانى زيبا در اثناى زنجير زدن ، به زنها نگاه مى كرد، من طاقت نياوردهغيرت كردم و او را سيلى زدم و از صف خارج كردم .
چند دقيقه بعد دستم درد گرفت و متدرجا شدت كرد تا اينكه به ناچار به دكتر مراجعهكردم ، گفت اثر درد و جهت آن را نمى فهمم ولى روغنى است كه دردش را ساكن مى كند.
روغن را به كار بردم نفعى نبخشيد بلكه هر لحظه درد شديدتر و ورم وآماس دست بيشترمى شد. به خانه آمدم و فرياد مى كردم ، شب خواب نرفتم ، آخر شب لحظه اى خوابمبرد حضرت شاهچراغ عليه السّلام را ديدم فرمود بايد آن جوان را راضى كنى .
چون به خود آمدم دانستم سبب درد چيست ، رفتم جوان را پيدا كردم و معذرت خواستم و بالاخره راضيش كردم ، در همان لحظه درد ساكت و ورمها تمام شد و معلوم شد كه خطا كرده ام وسوء ظن بوده است و به عزادار حضرت سيدالشهداء عليه السّلام توهين كرده بودم .
اين داستان به ما مى فهماند كه اذيت و اهانت به مؤ من و وابسته به خدا ورسول و امام عليه السّلام خطرناك و موجب نزول بلا و قهر الهى است .
77 - پاداش احسان
عالم بزرگوار جناب آقاى حاج معين شيرازى كه چند داستان از ايشاننقل شد، فرمودند كه آقا سيد حسين ورشوچى كه در بازار تهران ورشو فروشى داردوقتى سرمايه اش از كفش مى رود و مقدار زيادى بدهكار مى شود، روزى دخترى وارد مغازهاش مى شود و مى گويد من يهوديه ام و پدر ندارم 120 تومان دارم و مى خواهم شوهر كنمو شنيده ام تو شخص درستكارى هستى اين مبلغ را بگير ومعادل آن اجناسى كه در اين ورقه نوشته شده است جهت جهيزيه ام بده .
قبول كردم و آنچه داشتم دادم بقيه را از مغازه هاى ديگر تدارك كردم و قيمت مجموع 150تومان شد، دختر گفت جز آنچه دادم ندارم ، گفتم منهم نمى خواهم ، دختر سر بالا كرد وبه من دعا كرد و رفت ، پس اجناس را در گارى گذاردم و چون كرايه را نداشت بدهد ازخودم دادم وبه خانه اش رفت .
روزى با خود گفتم كه به رفيقم حاج على آقا علاقه بند كه از ثروتمندان تهران استحالم را بگويم و مقدارى پول بگيرم . صبح زود به شميران رفتم و دو من سيب به عنوانهديه خريدم در امامزاده قاسم درب باغ او در زدم باغبان آمد سيب را دادم و گفتم به حاجىبگوييد حسين ورشوچى است .
چون گرفت و رفت به خود آمدم و خود را ملامت كردم چرا رو به خانه مخلوقى آوردى و بهاميد غير او حركت كردى ؟ فورا پشيمان شده وفرار كردم وبه صحرا رفتم و در خاكها بهسجده و گريه مشغول شدم و مرتبا توبه و از پروردگار خود طلب آمرزش مى نمودم .
چون خواستم به شهر برگردم از راهى كه احتمال نمى رفت گماشتگان حاجى مرا ببينندبرگشتم و چون مى دانستم دنبال من خواهد فرستاد تا نزديك ظهر به مغازه نرفتم ، وقتىكه مطمئن شدم كه ديگر كسى از گماشتگان حاجى را نمى بينم به مغازه آمدم .
شاگردان گفتند تا كنون چند مرتبه گماشتگان حاجى على آقا آمدند و تو نبودى ،بلافاصله نوكر او آمد و گفت شما كه صبح آمديد چرا برگشتيدالحال حاجى منتظر شماست .
گفتم اشتباه شده است ، رفت پسر حاجى آمد و گفت پدرم منتظر شماست گفتم من با ايشانكارى ندارم بالا خره رفت پس از ساعتى ديدم خود حاجى با عصا وحال مرض آمد و گفت چرا صبح برگشتى حتما كارى داشتى بگو ببينم حاجت تو چيست ؟ منسخت منكر شدم و گفتم اشتباه شده است .
خلاصه حاجى با قهر و غيظ برگشت چند روز بعد هنگام ظهر در خانه نان و انگور مىخوردم يكى از تجار كه با من رفاقت داشت وارد خانه شد و گفت جنسى دارم كه به كارتو مى خورد و مدتى است انبار منزل را اشغال كرده و آن خشت لعاب ورشو است . گفتم نمىخواهم ، بالا خره به من فروخت به همان مبلغى كه خريده بود از قرار خشتى هفده توماننسيه .
طرف عصر تمام آنها كه از هزار متجاوز بود آورد، انبار مغازه ام پر شد، فردا يك خشت رابراى نمونه به كارخانه ورشو سازى بردم گفتند از كجا آوردى ؟ مدتى است اين جنسناياب شده بالا خره خشتى پنجاه تومان خريدند و من تمام بدهى خود را پرداختم وسرمايه را نو كردم و شكر خداى را به جا آوردم .
اين داستان و نظاير آن به ما مى فهماند كه شخص موحد هنگام گرفتارى به غير خدابايد اميدى نداشته باشد و بداند اگر از غير او بريد و به او چسبيد به بهترين وجهىكارش را درست خواهد فرمود.
شعر :

كار خود گر به خدا باز گذارى حافظ
اى بساعيش كه با بخت خدا داده كنى
78 - التفات به زوّار حسينى
آقاى سيد عبدالرسول خادم در همين سفر اخير تشرف حقير در كربلا (14 رجب 88)نقل كرد از مرحوم سيد عبدالحسين كليددار حضرت سيدالشهداء عليه السّلام پدر كليددارفعلى كه آن مرحوم اهل فضل و از خوبان بود.
شبى در حرم مطهر مى بيند عربى پابرهنه خون آلود، پاى خونين و كثيف خود را بهضريح زده وعرض حال مى كند. آن مرحوم او را نهيب مى دهد و بالا خره امر مى كند كه او رااز حرم بيرون نمايند، در حال بيرون رفتن گفت يا حسين عليه السّلام من گمان مى كردماين خانه توست معلوم شد خانه ديگرى است .
همان شب آن مرحوم در خواب مى بيند آن حضرت روى منبر در صحن مقدس ‍ تشريف دارند درحالى كه ارواح مؤ منين در خدمت هستند حضرت از خدام خود شكايت مى كند. كليددار مى ايستد وعرض مى كند يا جداه ! مگر چه خلاف ادبى از ما صادر شده ؟ مى فرمايد امشب عزيزترينمهمانهاى مرا از حرم من با زجر بيرون كردى و من از تو راضى نيستم و خدا هم از توراضى نيست مگر اينكه او را راضى كنى .
عرض كرد يا جدا! او را نمى شناسم و نمى دانم كجاست ؟ فرمود الا ن در خان حسن پاشا(نزديك خيمه گاه ) خوابيده و به حرم ما هم خواهد آمد و او را با ما كارى بود كه انجامداديم وآن شفاى فرزند مفلوج اوست و فردا با قبيله اش مى آيند آنها رااستقبال كن .
چون بيدار مى شود با چند نفر از خدام مى رود و آن غريب را در همانجايى كه فرمودهبودند مى يابد، دستش را مى بوسد و با احترام به خانه خود مى آورد و از او به خوبىپذيرايى مى نمايد.
فردا هم به اتفاق سى نفر از خدام به استقبال مى رود چون مقدارى راه مى رود مى بيندجمعى هوسه كنان (شادى كنان ) مى آيند و آن بچه مفولجى كه شفا يافته همراه آورده اندو به اتفاق به حرم مطهر مشرف مى شوند.
79 - برات آزادى و عنايت رضوى (ع )
محب صادق اهل بيت جناب حيدرآقا تهرانى نقل نمود در چندسال قبل روزى در رواق مطهر حضرت رضا عليه السّلام مشرف بودم ، پيرمردى را كه ازپيرى خميده شده و موى سر و صورتش سفيد و ابروهايش بر چشمش ريخته حضور قلب وخشوع او مرا متوجه ساخت تا وقتى كه خواست حركت كند ديدم عاجز است از حركت كردن . اورا يارى كردم در بلند شدن . پرسيدم منزلت كجاست تا تو را بهمنزل رسانم ، گفت در حجره اى از مدرسه خيرات خان او را تا منزلش رساندم و سخت موردعلاقه ام شد به طورى كه همه روزه مى رفتم و او را در كارهايش يارى مى كردم . اسم ومحل وحالاتش را پرسيدم ، گفت اسمم ابراهيم ازاهل عراق و زبان فارسى را هم مى دانست .
ضمن بيان حالاتش گفت من از سن جوانى تا حال هر ساله براى زيارت قبر مطهر حضرترضا عليه السّلام مشرف مى شوم و مدتى توقف كرده وبه عراق مراجعت مى كنم و در سنجوانى كه هنوز اتومبيل نبود، دو مرتبه پياده مشرف و در مرتبهاول سه نفر جوان كه با من همسن و رفاقت و صداقت ايمانى بين ما بود و سخت با يكديگرعلاقه و محبت داشتيم و مرا تا يك فرسخى مشايعت كردند و از مفارقت من و اينكه نمىتوانند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند. هنگام وداع با من گريستندوگفتند تو جوانى وسفر اول و پياده به زحمت مى روى ، البته مورد نظر واقع مى شوى، حاجت ما به تو آن است كه از طرف ما سه نفر هم سلامى تقديم امام عليه السّلام نموده ودر آن محل شريف ، يادى از ما بنما پس آنها را وداع نموده وبه سمت مشهد حركت كردم . پساز ورود به مشهدمقدس با همان حالت خستگى و ناراحتى به حرم مطهر مشرف شده پس اززيارت در گوشه اى از حرم افتادم و حالت بى خودى و بى خبرى به من عارض شد درآن حالت ديدم حضرت رضا عليه السّلام به دست مباركش رقعه هاى بى شمارى است وبه تمام زوار از مرد و زن حتى بچه ها رقعه اى مى دهد چون به من رسيدند چهار رقعهبه من مرحمت فرمود، پرسيدم چه شده ؟ به من چهار رقعه داديد، فرمود يكى براى خودتو سه تا براى سه رفيقت . عرض كردم اين كار مناسب حضرتت نيست ، خوب است بهديگرى امر فرماييد اين رقعه ها را تقسيم كند.
حضرت فرمود: اين جمعيت همه به اميد من آمده اند و خودم بايد به آنها برسم پس ‍ يكى ازآن رقعه ها را گشودم چهار جمله نوشته شده بود:((بَرائَةٌ مِنَ النّار وَامانٌ مِنَ الْحِسابِوَدُخُولٌ فِى الْجَنَّةِ وَاَنَ ابْنُ رَسُولِ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله )).
از اين داستان دو نتيجه مى گيريم : يكى كثرت راءفت و عنايت و مرحمت حضرت رضا عليهالسّلام است در باره زوار قبرش به طورى كه هركس به اميد نجات به آن حضرت پناهندهشود در باره اش شفاعت خواهد فرمود و هيچ كس از در خانه آن بزرگوار محروم نخواهدگشت .
ديگر آنكه : هركس به راستى آرزوى زيارت آن حضرت را داشته باشد و او را ميسر نشودو از ديگرى التماس كند كه به نيابت او زيارت كند مانند همان كسى است كه زيارت مىكند آن حضرت را و اين مطلب اختصاصى به زيارت آن حضرت ندارد بلكه در جميع امورخيريه است ؛ يعنى هركس كار خيرى را دوست دارد و به راستى آرزوى رسيدن به آن دردلش باشد و انجام دادن آن برايش ميسر نباشد و دوست دارد كسى كه آن را انجام مى دهد،يقينا مانند همان كس خواهد بود و به مثل ثواب او خواهد رسيد و شواهد اين مطلب از رواياتبسيار است :
از آن جمله جابر بن عبداللّه انصارى گاهى كه به كربلا براى زيارت قبر شريفحضرت سيدالشهداء عليه السّلام مشرف شده بود پس از زيارت قبور شهداى كربلا، آنبزرگواران را خطاب نموده و گفت به خدا قسم ! ما با شما شريك بوديم در آنچهداخل آن شديد. عطية بن سعد كوفى كه همراهش بود به او گفت چگونه ما با شهداىكربلا شريك هستيم در حالى كه در فراز و نشيب همراه آنها نبوديم و شمشير نزديم و آنهاميان سر و تنشان جدايى افتاد، فرزندانشان يتيم و زنانشان بيوه شدند:
((فَقالَ لى يا عَطِيَّةُ سَمِعْتُ حَبيبى رَسُولَ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله يِقَوُلُ مَنْ اَحَبَّ قَوْماًحُشِر مَعَهمْ وَمَنْ اَحَبَّ عَمَلَ قَوْمٍ شَرِكَ فى عَمَلِهِمْ وَالَّذى بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ نِيَّتى وَنِيَّةِاَصْحابى عَلى مامَضى عَلَيْهِ الْحُسَيْنُ وَاَصْحابُهُ))(39)
يعنى :((جابر گفت اى عطيه ! از حبيب خود رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شنيدم مىفرمود: هركس قومى را دوست دارد با آنها محشور شود و هركسعمل قومى را دوست دارد در آن عمل با آنها شريك باشد، سوگند به آن خدايى كه محمدصلّى اللّه عليه و آله را به راستى فرستاد نيت من و اصحاب من همان است كه حسين عليهالسّلام و اصحابش بر آن نيت درگذشتند)).
از آن جمله حضرت رضا عليه السّلام به ريان بن شبيب فرمود:((يَابْنَ شُبَيْبِ اِنْ سَرَكَاَنْ يَكُونَ لَكَ مِنَ الثَّوابِ مِثْلُ ما لِمَنِ اسْتَشْهَدَ مَعَ الْحُسَيْنِ فَقُلْ مَتى ما ذَكَرتَهُيالَيْتَنى كُنْتُ مَعَهُمْ فَاَفُوزَ فَوْزاً عَظيماً))(40).
((اى پسر شبيب ! اگر تو را مسرور مى كند كه بوده باشد براى تو از ثواب مانندثواب آن كسانى كه با حسين عليه السّلام شهيد شدند پس هرگاه ياد آن حضرت كنىبگو:((يا لَيْتَنى كُنْتُ مَعَهُمْ فَاَفُوزَ فَوْزاً عَظيماً)).
يعنى :((اى كاش ! بودم با اصحاب حسين عليه السّلام پس به سعادت بزرگى مىرسيدم )) .
ناگفته نماند كه رسيدن به مانند ثواب شهدا وقتى است كه در اين تمنا صادق باشد؛يعنى كشته شدن در راه خدا ميل قلبى او باشد به طورى كه اگر زمينه آن پيش آيد،علاقه به خود و اولاد و مال و مقام مانع او نگردد پس كسى كه حب به ذات و شهوات وعلاقه به دنيا تمام دلش را احاطه كرده به طورى كه اگر در واقعه كربلا مى بود اينعلاقه ها نمى گذاشت كه جزء شهيدان گردد در گفتن جمله ياليتنى كاذب است .
يك نفر از اهل علم مى گفت سالها در غرور و اشتباه بودم و خود را با شهداى كربلا درثواب شريك مى دانستم تا اينكه شبى در خواب صحنه كربلا را به تفصيلى كه در كتبمقاتل است مشاهده كردم و خود را نزديك امام عليه السّلام ديدم پس ‍ قاسم بن الحسن عليهالسّلام را ديدم كه رفت ميدان و كشته شد، به خاطرم گذشت كه چون امام عليه السّلامديگر ياور ندارد الا ن به من امر به جهاد مى فرمايد،پس از ترس به عقب رفته كه خودرا پنهان نمايم پس اسبى را ديدم بر آن سوار شده به سرعت فرار كردم تا از شدتهول از خواب بيدار شدم پس دانستم عمرى در اشتباه بودم و تمناى كشته شدن در راه خداكه ورد زبانم بود، خالى از حقيقت و دروغ بوده است .
غرض از نقل اين جمله اين است كه خواننده عزيز گرفتار غرور نگردد و بداند اولاً رسيدنبه ثواب شهدا در صورتى است كه تمناى حقيقى باشد و آن هم با احاطه حب دنيا بردل محال خواهد بود و عمرى بايد در جهاد با نفس و نبرد با هوى و هوس در رنج و شكنجهباشد تا حقيقتى پيدا كند و اگر شهيد در ميدان جنگ يك مرتبه قرار مى گيرد و كشته وراحت مى شود لكن شخص مجاهد با نفس ، عمرى در ميدان نبرد با نفس و شيطان است و درحديث نبوى صلّى اللّه عليه و آله آن را ((جهاداكبر)) ناميده است .
و ثانيا در صورتى كه تمناى حقيقى باشد مانند ثواب شهيدبه او داده مى شود نه عينآن ؛ زيرا آن درجه و مقامى كه خداوند به شهداى كربلا در برابر فداكارى عجيب آنهابه ايشان مرحمت فرموده به هيچ شهيدى از اولين و آخرين نداده چه رسد به كسى كهتنها همان تمنا را داشته باشد، بلى در برابر تمنايش اگر حقيقتى داشته باشدثوابى بمانند و شبيه آنچه به شهدا داده تفضلاً مرحمت خواهد فرمود.
80 - وظائف ششگانه زنها و رؤ ياى صادقانه
در چند سال قبل ، محترمه علويه اى كه مداومت بر نماز جماعت مسجد جامع داشت به بنده گفتمدتهاست كه به جده ام صديقه طاهره فاطمه زهرا سلام اللّه عليها متوسل شده ام براى نجاتم تا اينكه شب گذشته در عالم رؤ يا آن حضرت را ديدم عرضكردم بى بى ما زنان چه كنيم كه اهل نجات باشيم ؟
فرمود شما زنان به شش چيز مواظبت كنيد تا اهل نجات شويد و من غفلت كردم از پرسش آنشش چيز و از خواب بيدار شدم و تو بگو آن شش چيز كدام است . بنده به نظرم رسيد كهدر قرآن مجيد آخر سوره ((الممتحنه )) وظايف زنان و شروط پذيرفته شدن بيعت آنها بارسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را بيان فرموده است .
پس به آيه دوازده ازسوره مزبوره مراجعه نموده و شماره كردم ديدم شش چيز است به آنعلويه تذكر دادم كه قطعا مراد صديقه كبرى همين شش چيز است و براى اينكه زنانمسلمان وظايف خود را بدانند آيه مزبوره با مختصر ترجمه اىنقل مى گردد:
(يا اَيُّهَاالنَّبِىُّ اِذا جائَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى اَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللّهِ شَيْئاً وَلايَسْرِقْنَ وَلايَزْنينَ وَلا يَقْتُلْنَ اَوْلادهِنَّ وَلا يَاءْتينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَريَنهُ بَيْنَ اَيْديهنَّوَاَرْجُلِهِنَّ وَلايَعْصينَكَ فى مَعْرُوفٍ فَب ايِعْهُنَّ وَاْستَغْفِرْ لَهُنَّ اللّهَ اِنَّ اللّهَ غَفُورٌرَحيمٌ)(41).
يعنى :((اى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله چون زنان مؤ منه پيش تو آيند خواهند كه باتو عهد كنند كه شش چيز را ترك كنند، نخست آنكه : براى خدا هيچ چيز را شريك قرارندهند (يعنى در ذات و صفات و افعال و عبادت به تفصيلى كه در كتاب گناهان كبيره است)(دوم ) وَلا يَسْرِقْنَ؛ دزدى نكنند از مال شوهران و غير ايشان (سوم ) وَلايَزْنينَ؛ زنانكنند(چهارم ) ولا يقتلن اولادهن ؛ فرزندان خود را نكشند (و از كشتن فرزند است سقط جنينبلكه ماده تكوين بچه يعنى نطفه و علقه و مضغه كه سقط آنها هم حرام وموجب ديه استبه تفصيلى كه در كتاب گناهان كبيره است )،(پنجم )وَلا يَاءْتينَ بِبُهْتانٍ؛يعنى بهتان ودروغى از پيش دست و پاى خود نبافند و بر كسى نبندند مانند اينكه بچه اى را از سرراه بردارد و بگويد آن را زاييده ام و فرزندم هست و مانند اينكه زنان پاكدامن را قذف كندو بهتان زنابر آنها ببندد و به طور كلى هر بهتانى را بايد ترك كند(ششم )وَلايَعْصينَكَ فى مَعْرُوفٍ؛و اى محمد صلّى اللّه عليه و آله مخالفت تو را نكنند در هر چه بهآن فرمان دهى (مانند نماز، روزه ، حج ، زكات و مانند لزوم اطاعت از شوهر و پرهيزاز نظرو لمس با اجنبى و غيره ) فَبايِعْهُنَّ؛يعنى پس با اين زنان بر شرطهايى كه گفته شدبيعت كن و برايشان از خدا آمرزش خواه كه خدا آمرزنده و مهربان است )).
81 - عنايت حسين (ع ) و نجات از غرق
ورع متقى جناب شيخ محمد انصارى ساكن سركوه دارابنقل فرمود كه در سنه 1370 كربلا مشرف شدم و پسرم مريض بود؛ او را به قصداستشفا همراه بردم ، روز اربعين با فرزندم كنار شريعه فرات رفتم براىغسل زيارت ، پس با فرزندم در گوشه اى از شريعه در آب رفتيم ومشغول غسل بودم ناگهان ديدم آب فرزندم را برده و به فاصله زيادى تنها سر او را مىديدم و توانايى شنا كردن نداشتم وكسى هم نبود كه بتواند شنا كند واو را نجات دهد،پس با كمال شكستگى دل به پروردگار ملتجى شده وخدا را به حق حضرت سيدالشهداءقسم دادم و فرزندم را طلب كردم و هنوز فرزندم را مى ديدم كه ناگاه ديدم رو به منبرمى گرددتا نزديك من رسيده دست او را گرفته از آب بيرون آوردم ، از حالشپرسيدم گفت كسى را نديدم ولى مثل اينكه كسى بازوى مرا گرفته بود و مرا رو بهتو مى آورد پس سجده رفته و خداى را بر اجابت دعايم شكر نمودم .
82 - دادرسى حضرت حجت (ع )
جناب شيخ مزبور فرمود در همان سفر به سامرا مشرف شدم چون خواستم به سردابمقدس مشرف شوم مغرب گذشته بود و نماز واجب را نخوانده بودم مسجدى كهمتصل به درب سرداب است ديدم كه نماز جماعت است و نمى دانستم كه اين مسجد بهتصرف اهل تسنن است و مشغول نماز عشاء هستند پس به اتفاق فرزندم وارد شبستان شده ودر گوشه اى ازشبستان مشغول نماز و سجده بر تربت حسين عليه السّلام شدم و چونجماعت فارغ شد از جلو من گذشته وبه حالت غضب به من نظر مى كردند و ناسزا مىگفتندپس دانستم كه اشتباه كردم و تقيه نكردم و چون همه رفتند ناگاه تمام چراغهاىشبستان را خاموش كرده و در را به روى من بستند و هرچه استغاثه كردم و فرياد زدم كهمن غريب و زوارم به من اعتنايى نكردند و در آن وقت حالت وحشت و اضطراب عجيبى در من وفرزندم پيدا شد و مى گفتيم خيال كشتن ما را دارند پس گريان و نالان با حالتاضطرار به حضرت حجة بن الحسن (عج ) متوسل و از پروردگار به وسيله آنبزرگوار نجات خود را خواستيم ، ناگاه فرزندم كه نزديك ديوار بود و ناله مى كردگفت پدر بيا كه راه پيدا شد و ستونى كه جزء ديوار و نزديك به درب شبستان استبالا رفته پس چون نظر كردم ديدم تقريبا به مقدار دو سه وجب ستون از زمين بالا رفتهبه طورى كه به آسانى از زير آن مى توان خارج شد. من و فرزندم از زير آن خارجشديم و چون بيرون آمديم ستون به حالت اوليه خود برگشت و راه مسدود شد، شكرخداى را بجا آوردم ، فردا آمدم همانجا را ملاحظه مى كردم ، هيچ اثرى و نشانه اى از حركتستون ديده نشد و سرسوزنى هم شكاف در ديوار نمايان نبود.
83 - بازشدن قفل به نام حضرت فاطمه (ع )
سيد جليل جناب آقا سيد على نقى كشميرى فرزند صاحب كرامات باهره حاج سيد مرتضىكشميرى فرمود شنيدم از فاضل محترم جناب آقاى سيد عباس لارى كه فرمود در اوقاتمجاورت در نجف اشرف براى تحصيل علوم دينيه روزى از ماه مبارك رمضان طرف عصرخوراكى براى افطار خود تدارك كرده در حجره گذاردم و بيرون آمده در راقفل كردم و پس از اداى نماز مغرب و عشاء و گذشتن مقدارى از شب برگشتم مدرسه براىافطار كردن ، چون به در حجره رسيدم ، دست در جيب نموده كليد را نيافتم ، اطرافداخل مدرسه را فحص كردم و از بعض طلاب كه مدرسه بودند پرسش نمودم ، كليد رانيافتم به واسطه فشار گرسنگى و نيافتن راه چاره ،سخت پريشان شدم ، از مدرسهبيرون آمده متحيرانه در مسير خود تا به حرم مطهر مى رفتم و به زمين نگاه مى كردم ،ناگاه مرحوم حاج سيد مرتضى كشميرى اعلى اللّه مقامه را ديدم سبب حيرتم را پرسيدمطلب را عرض كردم پس با من به مدرسه آمدند نزد حجره ام فرمود مى گويند نام مادرموسى را اگر كسى بداند و بر قفل بسته بخواند باز مى شود آيا جده ما حضرت فاطمهكمتر از اوست ؟ پس دست به قفل نهاد و ندا كرد ((يا فاطمه ))قفل باز شد.
84 - فرج بعد از شدت
و نيز جناب سيد مزبور نقل فرمود از جناب علم الهدى ملايرى كه فرمود در اوقات اقامت درنجف اشرف براى تحصيل علوم دينيه چندى از جهت معيشت سخت در فشار بودم تا اينكهروزى براى تدارك نان و خوراك عيال هيچ نداشتم از خانه بيرون رفتم وبا حالت حيرتوارد بازار شدم و چند مرتبه از اول بازار تا آخر آن رفت و آمد مى كردم و به كسى هماظهار حال خود ننمودم پس با خود گفتم زشت است در بازار اين طور آمد وشد كردن لذا ازبازار خارج شده داخل كوچه شدم تا نزديك خانه حاج سعيد، ناگاه مرحوم حاج سيدمرتضى كشميرى اعلى اللّه مقامه را ديدم به من كه رسيد ابتدا فرمود تو را چه مىشود جدت اميرالمؤ منين نان جو مى خورد و گاهى دو روز هيچ نداشت پس مقدارىگرفتاريهاى آن حضرت را بيان كرد و مرا تسليت داد و فرمود صبر كن البته فرج مىشود و بايد در نجف زحمت كشيد و رنج برد پس از آن چند فلس(پول رايج آن زمان ) در جيبم ريخت و فرمود آن را شماره نكن و به كسى هم خبر مده و از آنهرچه خواهى خرج كن پس ايشان رفتند و من آمدم بازار و ازآنپول نان و خورش گرفته به منزل بردم تا چند روز از آنپول نان و خورش مى گرفتم با خود گفتم حال كه اينپول تمام نمى شود و هر وقت دست در جيب مى كنمپول موجود است خوب است بر عيال توسعه دهم پس در آن روز گوشت خريدم عيالم گفتمعلوم مى شود برايت فرج شده ، گفتم بلى ، گفت پس ‍ مقدارى پارچه براى لباس ماتدارك كن ، بازار رفتم و از بزّازى مقدار پارچه اى كه خواسته بودند گرفتم و دستدر جيب كرده ومقدارى وجه بيرون آورده جلوش ‍ گذاردم و گفتم آنچه قيمت پارچه ها مى شودبردار و اگر كسرى دارد تا بدهم ، پولها را شمرد مطابق با طلب او بود و بيش از يكسال حال من چنين بود كه همه روزه به مقدار لازم از آنپول خرج مى كردم و به كسى هم اطلاع ندادم تا اينكه روزى براى شستن ، لباس رابيرون آوردم و غفلت كردم از اينكه پول را از جيب خارج كنم و از خانه بيرون رفتم ، پسموقع شستن لباس يكى از فرزندانم دست در جيب كرد و آنپول را بيرون آورد و آن را به مصرف مخارج همان روز رساندند و تمام شد.
ناگفته نماند كه بركت يافتن چيزى و كم نشدن آن به مصرف كردنش به قدرت الهىامرى است ممكن بلكه واقع و براى آن شواهد بسيارى است كه در كتابها ثبت گرديده وچون نقل آنها در اينجا منافى وضع اين كتاب است به كتاب ((كلمه طيبه )) مرحوم حاج ميرزاحسين نورى و كتاب ((دارالسلام )) مراجعه شود.
و نيز كرامات عالم ربانى مرحوم حاج سيد مرتضى كشميرى و تشرفش خدمت حضرت حجةبن الحسن عجل اللّه فرجه مورد قبول غالباهل علم در نجف اشرف است .
85 - اطلاع از خيال
و نيز جناب سيد مزبور نقل فرمود از مرحوم شيخ حسين حلاوى شاگرد عالم ربانى حاجسيد مرتضى كشميرى كه گفت در نظر داشتم با صبيه مرحوم آقاى سيد محسن عاملىازدواج نمايم و براى استخاره گرفتن جهت اين امر خدمت سيد استاد مشرف شدم پيش از آنكهقصد خود را بگويم عرض كردم استخاره اى برايم بگيريد جناب سيد قدرىتاءمل كرد پس فرمود خوش ندارم علويه با غير علوى ازدواج كند چون ابتدا چنين فرمود ازگرفتن استخاره منصرف شدم .
86 - رسيدن به گمشده
ثقه با فضيلت جناب حاج شيخ محمد تقى لارى كه چندسال مقيم در نجف اشرف بودند نقل نمودند روزى در بازار كربلا درب مغازه بزازى كهبا او رفاقت داشتم نشسته بودم ناگاه نظرم افتاد به وسط بازار ديدم سكه طلايى استو عبور كنندگان آن را نمى بينند بدون اينكه با كسى بگويم به سمت آن رفتم دست درازكردم آنرا بردارم ديدم اشتباه كرده ام طلا نيست بلكه آب بينى منجمد است ، از حركت خودبدم آمد، برگشتم جاى خود نشستم و كسى هم نفهميد.
مرتبه ديگر نظر كردم ديدم سكه طلاست ، دقت زياد نموده يقين كردم باز حركت نموده بهسمت آن رفتم چون خواستم آن را بردارم ديدم آب بينى است ، پشيمان شده برگشتم جاىخود نشستم باز به آن نظر كردم ديدم سكه طلاست ، اين مرتبه حركت نكردم و به حالتحيرت به آن نگاه مى كردم پس ديدم سيد محترمى ازاهل علم با حالت پريشانى به اطراف زمين بازار نگاه مى كند و مى آيد تا رسيد به آنسكه طلا، فورا آن را برداشت و در جيب گذارده و رفت پس به سرعت خود را به اورساندم و احوالش را پرسيدم و گفتم آن سكه طلا چه بود؟
در جواب گفت : امروز مولود تازه اى خدا به من داده و از جهت مخارجمنزل هيچ نداشتم ، رفتم نزد فلان شخص و از او قرض خواستم اين سكه را به من قرضداد، به بازار رفتم مقدارى اشياء لازمه خريد كردم چون خواستم آن سكه را صرف نمودهو وجه آن را بدهم نديدمش دانستم كه گم شده پس در همانمحل عبور خود فحص ‍ مى كردم تا آن را يافتم .
غرض از نقل اين داستان آن است كه خواننده عزيز بداند كه حضرت آفريدگار كه رب ومدبر امور بندگانست يك لحظه از اداره امور آنها جزئى و كلى غفلت نمى فرمايد و در اينداستان مى بينيد چگونه سكه طلا را بر جناب شيخ مزبور مشتبه فرمود تا آن را برندارد چون اگر برمى داشت و مى رفت سيد بيچاره مى آمد و آن را نمى ديد و مى رفت وسخت در فشار قرار مى گرفت .
پس بايد شخص موحد هميشه در حال توكل و اعتمادش به پروردگارش باشد و هو نعمالوكيل .
87 - عنايت حسين (ع ) به زوار قبرش
بعض از موثقين اهل علم در نجف اشرف نقل كردند از مرحوم عالم زاهد شيخ حسين بن شيخمشكور كه فرمود در عالم رؤ يا ديدم در حرم مطهر حضرت سيدالشهداء عليه السّلاممشرف هستم و يك نفر جوان عرب معيدى وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام كردو حضرت هم با لبخند جوابش دادند. فردا شب كه شب جمعه بود، به حرم مطهر مشرفشدم و در گوشه اى از حرم توقف كردم ناگاه همان عرب معيدى را كه در خواب ديده بودموارد حرم شد و چون مقابل ضريح مقدس رسيد با لبخند به آن حضرت سلام كرد ولىحضرت سيدالشهداء عليه السّلام را نديدم و مراقب آن عرب بودم تا ازحرم خارج شد،عقبش رفتم و سبب لبخندش را با امام عليه السّلام پرسيدموتفصيل خواب خود را برايش نقل كردم و گفتم چه كرده اى كه امام عليه السّلام با لبخندبه تو جواب مى دهد؟
گفت مرا پدر و مادر پيرى است و در چند فرسخى كربلا ساكنيم و شبهاى جمعه كه براىزيارت مى آيم يك هفته پدرم را سوار بر الاغ كرده مى آوردم و هفته ديگر مادرم را مى آوردمتا اينكه شب جمعه اى كه نوبت پدرم بود چون او را سوار كردم ، مادرم گريه كرد وگفت مرا هم بايد ببرى شايد هفته ديگر زنده نباشم .
گفتم باران مى بارد هوا سرد است مشكل است ، نپذيرفت ناچار پدر را سوار كردم و مادرمرا به دوش كشيدم و با زحمت بسيار آنها را به حرم رسانيدم و چون در آن حالت با پدر ومادر وارد حرم شدم حضرت سيدالشهداء را ديدم و سلام كردم آن بزرگوار به رويملبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا به حال هرشب جمعه كه مشرف مى شوم حضرت رامى بينم و با تبسم جوابم مى دهد.
ازاين داستان دانسته مى شود چيزى كه شخص را مورد عنايت بزرگان دين قرار مى دهدورضايت آنها را جلب مى كند صدق و اخلاص و محبت ورزى و خدمتگزارى بهاهل ايمان خصوصا والدين و بالا خص زوار قبر حضرت ابى عبداللّه صلوات اللّه عليه است .
88 - مقام فقيه عادل
و نيز نقل كردند از مرحوم شيخ محمد نهاوندى كه شبى در عالم رؤ يا مى بيند مشهد مقدسرضوى عليه السّلام مشرف شده و داخل حرم گرديده سمت بالاى سر حضرت حجة بنالحسن عجل اللّه تعالى فرجه را مى بيند بخاطرش مى گذرد كه اجازه تصرف درسهم امام عليه السّلام را كه از آقايان مراجع تقليد دارد، خوب است كه از خود آنبزرگوار اذن بگيرد، پس خدمت آن حضرت رسيده پس از بوسيدن دست مبارك عرض مىكند تا چه اندازه اذن مى فرماييد در سهم حضرتت تصرف كنم ؟ حضرت مى فرمايد:ماهى فلان مبلغ (مقدار آن از نظر قائل محو گرديده بود).
پس از چند سال شيخ محمد مزبور به مشهد مقدس مشرف مى شود و در همان اوقات مرحومآيت اللّه حاج آقا حسين بروجردى هم مشرف شده بودند، روزى شيخ محمد، حرم مشرف مىشود سمت بالاى سر مى آيد مى بيند همانجايى كه حضرت حجت عليه السّلام نشستهبودند آقاى بروجردى نشسته است بخاطرش ‍ مى گذرد كه از اكثر آقايان مراجع اجازهتصرف در سهم امام گرفته ، خوب است از آقاى بروجردى هم اذن بگيرد، پس خدمت آنمرحوم رسيده و طلب اذن مى كند ايشان هم مى فرمايند ماهى فلان مبلغ (همان مبلغى كهحضرت حجت عليه السّلام در خواب فرموده بودند).
پس شيخ محمد تفصيل خواب چند سال پيش در نظرش مى آيد و مى فهمد كه تمامش واقعشده الا اينكه به جاى حضرت حجت عليه السّلام آقاى بروجردى است .
از اين داستان دانسته مى شود كه شيعيان در زمان غيبت امام عليه السّلام بايد مقام فقيهعادل را بشناسند و او را نايب امام خود بدانند و از او قدردانى كنند و در دانستن وظايفشرعيه و احكام الهى به او مراجعه نمايند و حكم او را حكم امام دانند و در داستان حاج علىبغدادى كه در كتاب مفاتيح الجنان نقل شده ، حضرت حجت عليه السّلام به حاج علىفرمود كه مراجع نجف اشرف يعنى شيخ مرتضى انصارى و شيخ محمد حسين كاظمينى وشيخ محمد حسن شروقى ، وكلاء منند و نيز فرمود آنچه از حق من به آنها رساندىقبول است .
89 - ترس از آخر كار
جناب آقاى منوچهر موريسى سلمه اللّه تعالى داستانى طولانىنقل نمودند كه خلاصه اش آن است كه اوقاتى كه ايشان در حومه لارستان در قريه اسيربه آموزگارى مشغول بودند جوانى به نام ((احمد)) ازاهل آن قريه مريض سخت و محتضر (آماده مرگ ) مى شود پس در حالت احتضارش آقاىمنوچهر اورا تلقين مى گويد و كلمه طيبه ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) را به سختى پس از تلقينبسيار مى گويد و همچنين جمله ((محمد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله )) را هم مىگويد ولى جمله ((على ولى اللّه )) را نمى گويد و پس از اصرار به سرش اشاره كردكه نمى گويم و بعد هم به زبانش گفت نمى گويم پس از آن در يك حالت اغما و بىهوشى فرورفت و همه از اطرافش ‍ متفرق شدند و چند روز به همان حالت بود تا اينكه اورا به شيراز بردند و در بيمارستان بسترى نمودند و پس از چند روز حالش خوب شد واز بيمارستان خارج گرديد.
پس به ديدن او رفتم و گفتم آن روزى كه به تو تلقين مى گفتم چرا از گفتن ((علىولى اللّه )) خوددارى مى كردى ؟
((احمد)) از شنيدن اين پرسش من حالت ترس و وحشتى عارضش شد و لب خود را گزيد وگفت در آن موقع كه شما مرا تلقين شهادت مى كرديد ديدم كه شهادت به صورتزنجيرى است داراى سه حلقه قطور كه روى حلقهاوّل ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) و روى حلقه دوم ((مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ)) و روى حلقه سوم((عَلِىُّوَلِىُّاللّهِ)) نوشته بود وحلقه اول در دست من بود و حلقه دوم در وسط و حلقه سومدر دست ديوى كه هيكل او وحشت آور بود مى باشد و در دست ديگرش كيسه اى بود كه مناحساس مى كردم تمام پول و نقدينه من در آن است . من با تلقين شما ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) و((مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ)) را گفتم و چون مى خواستم جمله ((على ولىّ اللّه )) را بگويم آنديوصورت زنجير را به سختى از دستم مى كشيد و مى گفت اگر گفتى تمامپول و دفتر بانكى تو را كه در اين كيسه است مى برم ، من هم از ترس اينكه تمامدارائى مرا نبرد نمى گفتم و در آن حالت ، محبت زيادى به پولهايم داشتم با آن حالتحلقه توحيد را از دست نمى دادم و رها نمى كردم و در اين كشمكش و ناراحتى شديد بودمكه ناگاه سيدى نورانى و جذاب ظاهر گرديد و پاى مبارك را روى زنجير گذاردمثل اينكه آن ديوصورت دستش زير پاى آن بزرگوار بوده و فشرده شد فريادى زدوزنجير را رها ساخت تمام زنجير به دست من آمد ديگر نفهميدم چه شد تا وقتى كه چشممباز شد و خود را غرق عرق و در بستر بيمارى افتاده ديدم .
نظير داستان مزبور داستانهاى ديگرى نيز از موثقين شنيده ام راجع به اشخاصى كه درآخر عمر علاقه شديد آنها به دنيا آشكار و بر علاقه هاى دينى و ايمانى غالب بلكه باانكار و اظهار تنفر از آنها مردند و نقل آنها غير لازم و موجبطول كلام است و همچنين داستانهايى در اين باره در كتب معتبرهنقل شده است ، تنها يك داستان از كتاب منتخب التواريخ ، باب 14، حكايت ششنقل مى شود كه خلاصه اش اين است :
شخصى از اهل علم هنگام احتضارش دعاى عديله برايش مى خواندند چون رسيدند به جمله((واشهدان الائمة الابرار)) محتضر گفت اين اول حرف است يعنىقبول ندارم تا سه مرتبه او را تلقين مى كردند و او مى گفت ايناول حرف است .
پس از لحظه اى عرق تمام بدنش را گرفت و چشمهايش را باز كرد و با دست اشاره بهصندوقى كه درگوشه حجره بودنمودو امركرد سر آنرابازكردند.
و از ميان آن يك ورقه بيرون آوردند پس به او دادند و پاره اش كرد و چون سبب آن را از اوپرسيدند گفت من به كسى پنج تومان قرض داده بودم و از او سند گرفته بودم ،هروقت به من مى گفتيد بگو:((واشهدان الائمة الابرار...)) مى ديدم ريش سفيدى سرصندوق ايستاده وهمين سند را به دست گرفته مى گويد اگر اين كلمه شهادت را گفتىاين سند را پاره مى كنم ، من از كثرت محبتى كه به آن سند داشتم راضى نمى شدم كه اينشهادت را بگويم و چون خدا بر من منت نهاد و مرا شفا داد آن سند را خودم پاره كردم وديگر مانعى از گفتن كلمه شهادت ندارم .
خواننده عزيز! از شنيدن اين داستان بايد حالت خوف و رجاء هردو در او پيدا شود، اماحالت خوف پس بايد بترسد از اينكه در دلش حب دنيا وعلاقه مندى به امور فانيهباشد كه بدان وسيله شياطين بر او راه يابند و مسلط گردند چون شياطين را بر بشرراهى نيست مگر به وسيله آنچه مورد علاقه قلبيه اوست پس بايددل از حب دنيا خالى باشد يا اقلاً حب خدا و رسول و امام و حب سراى آخرت بيشتر باشدبه طورى كه بتواند از علاقه هاى دنيويه صرفنظر كند ولى از علاقه هاى الهيه دستبردار نباشد و دين خود را از مال و اولاد و ساير علاقه هاى دنيويه عزيزتر داند بهطورى كه حاضر باشد همه را فداى دين خود كند و در دلش اهم از دينش ‍ نباشد.
در آخر خطبه اى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در فضيلت ماه مبارك رمضان انشاءفرمود و شيخ صدوق در كتاب عيون الاخبار نقل نموده چنين ذكر شده كهرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله گريست ، اميرالمؤ منين عليه السّلام سبب گريه آنحضرت را پرسيد فرمود گريه ام براى مصيبتهايى است كه در اين ماه به تو مى رسدمى بينم تو را در حالى كه مشغول نماز مى باشى ، شقى ترين خلق ضربتى بر فرقسرت مى زند و ريش تو را از خون آن ضربت رنگين مى سازد:((فَقالَ اَميرُالْمُؤْمنينَ عليهالسّلام يا رَسُولَ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله وَذلِكَ فى سَلامَةٍ مِنْ دينى فَقالَ صلّى اللّهعليه و آله فى سَلامَةِ مِنْ دينِكَ)).
يعنى :((اميرالمؤ منين عليه السّلام پرسيدند ازرسول خدا صلّى اللّه عليه و آله وقتى كه ضربت بر سرم مى زنند و شهيد مى شوم ،آيا دين من به سلامت است ؟ پس ‍ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله او را بشارت داد وفرمود بلى دين تو سالم است (يعنى اگر دين شخص به سلامت باشد هرچه بر سرشخص آيد يا از او گرفته شود حتى جانش سهل است )).
حضرت اباالفضل العباس عليه السّلام در روز عاشورا پس از اينكه دست راستش رابريدند اين شعر را فرمود:
شعر :
وَاللّهِ اِنْ قَطَعْتُمُوا يَمينى
اِنّى اُحامى اَبَداً عَنْ دينى
وَعَنْ اِمامٍ صادِقِ الْيَقينِ
نَجْلِ النَّبِىِّ الطّاهِرِ اْلاَمينِ
يعنى :((به خدا قسم ! اگر دست راستم را بريدند من از دين خود دست بردار نيستم وحمايت مى كنم ازدينم و از امامم كه راستگو و فرزند پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله است )).
و چون دست چپ آن بزرگوار را جدا كردند فرمود:
شعر :
يا نَفْسِ لا تَخْشَىْ مِنَ الْكُفّارِ
وَاَبْشِرى بِالرَّحْمَةِ الْجَبّارِ
مَعَ النَّبِىِّ السَّيِّدِ الْمُخْتارِ
قَدْ قَطَعوُا بِبَغْيِهِمْ يَسارى
فَاَصْلِهِمْ يا رَبِّ حَرَّالنّار
يعنى :((خطاب به نفس خود نمود و فرمود: اى نفس ! از آزار و اذيت كفار مترس و بر حجتحضرت آفريدگار كه تلافى كننده است و بودن بارسول بزرگوارش دلشاد باش ، كفار دست چپم را به ظلم بريدند خدايا! بچشان بهايشان حرارت آتش دوزخ را)).
و خلاصه مطلب اينكه : بايد هرنوع محروميتى و ضرر و آزارى در برابر دين شخص ‍ناچيز باشد و علاقه قلبيه اش به خدا و رسول و امامش و سراى آخرت بيش از همه چيزحتى جانش بوده باشد و اگر چنين نباشد ايمانش درست نيست .
((وَعَن الصّادِقِ عليه السّلام لا يُمَحِّضُ رَجُلٌ اَلايمانَ بِاللّهِ حَتّى يَكُونَاللّهُ اَحَبَّ اِلَيْهِ مِنْنَفْسِهِ وَاَبيهِ وَاُمِّهِ وَوَلَدِهِ وَاَهْلِهِ وَمالِهِ وَمِنَ النّاسِ كُلّهُمْ)).
((وَعنِ النَّبِىِّ صلّى اللّه عليه و آله وَالَّذى نَفْسى بِيَدِهِ لا يُؤْمِنَنَّ عَبْدٌ حَتّى اَكُونَ اَحَبُّاِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَاَبَوَيْهِ وَاَهْلِهِ وَوَلَدِهِ وَالنّاسِ اَجْمَعينَ))(42)
((امام صادق عليه السّلام فرمود خالص نكرده شخص ، ايمان به خدا را تا اينكه خداونددر نزد او از خودش و پدر و مادرش و فرزند واهل و مالش و از همه مردمان محبوبترباشد)).
((و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود به خدايى كه جانم در دست اوست حتما ايماننياورده بنده اى تا اينكه من در نزدش از خودش و پدر و مادرش و اهلش و فرزندش و ازهمه مردمان ، محبوبتر باشم )).
و اين دو حديث مطابق است با آيه 25 از سوره توبه :(قُلْ اِنْ كانَ آبائكُمْ وَاَبْنائُكُمْوَاِخْوانُكُمْ وَاَزْواجُكُمْ وَعَشيِرتُكُمْ وَاَمْوالٌ اْقَتَرفْتُمُوها وَتِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَمَساكِنُتَرْضَوْنَها اَحَبَّ اِلَيْكُمْ مِنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَجَهادٍ فى سَبيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتىّ يَاءْتِىَاللّهُبِاَمْرِهِ واللّهُ لا يَهْدِى اْلقَوْمَ الْفاسِقينَ).
يعنى :((بگو اگر پدران و فرزندان وبرادران و همسران و قوم و خويش شما و اموالىكه به دست آورده ايد وتجارتى كه از كساد آن مى ترسيد و مسكنهايى كه بدانها علاقهمنديد در نظر شما محبوبتر باشد از خدا و رسول او و جهاد در راه او پس ‍ منتظر باشيد تاخدا فرمان خود را بياورد (امر به عقوبت شما نمايد) خداوند مردم تبهكار را هدايت نمىكند)).
و بالجمله بايد دانست كسى كه علاقه قلبيه اش به شهوات نفسانى و امور فانى دنيوىبيشتر از علاقه به خدا و رسول وامام و امور باقى اخروى باشد در خطر شديد است ؛يعنى امتحاناتى برايش پيش خواهد آمد و غالبا دين خود را به دنيا مى فروشد و اگر درمدت حيات دنيويه اش به سلامت بگذرد ساعت آخر عمرش در خطر دستبرد شياطين استچنانچه در داستان مزبور نقل گرديد مگر اينكهفضل و لطف الهى يارى فرمايد و در مواقع خطر دستگيرى نمايد و چاره اى نيست جزتضرع و التجاى به درگاه حضرت آفريدگار و اينكه خودش ايمان را حفظ فرمايدچنانچه امام صادق عليه السّلام فرمود:((فَاِذا دَعا وَاَلَحَّ ماتَ عَلَى اْلا يمانِ))(43).
يعنى :((چون بنده دعا كند و خدا را بخواند و اصرار كند در دعا، بر ايمان مى ميمرد)).
شعر :
كنون هر ساعتى غم بيش دارم
كه روز واپسين در پيش دارم
در آن ساعت خدايا يارئى ده
ز غفلت بنده را بيدارئى ده
در آن ساعت ز شيطانم نگهدار
به لطفت نور ايمانم نگهدار
چو جان من رسد در نزع بر لب
فرو مگذار دستم گير يارب
چو در جانم نماند زان لقاهوش
تو در جانم مكن نامت فراموش
و اما جهت رجاء پس بايد دانست كسى كه از روى صدق و اخلاص به پروردگار خود ايمانآورد و محمد و آل محمد عليهم السّلام را اولياى خدا و حجج او و واسطه رساندن وحى اودانست و آنها را از جان و دل دوستدار شد و نيز سراى آخرت را باور داشت و آن را مهم بلكهاهم از دنيا دانست و رسيدن به بهشت و جوار آل محمد عليهم السّلام ولقاءاللّه را دوستدار وآرزومند گرديد، به طورى كه اين ايمان و محبت دردل او جاى گيرد كه لازمه آن خضوع و عبوديت براى پروردگار و حاضر شدن براىاطاعت از اوست ، چنين ايمانى اگر تا آخر عمر بماند و از دست ندهد مورد حمله و دستبردشياطين نخواهد شد و پروردگار چنانچه در قرآن مجيد وعده داده بنده مؤ من را يارى خواهدفرمود:(وَما كانَ اللّهُ لِيُضيعَ ايمانَكُمْ اِنَّ اللّهَ بِالنّاسِ لَرَؤُفٌ رَحيمٌ)(44)
يعنى :((خداوند ضايع نمى كند ايمان شما را، خداوند به مردمان حتما مهربان و رحيم است)).
(وَيُثَبِّتُ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا بِالْقَولِ الثّابِتِ فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَاْلاخِرَةِ)(45)
يعنى :((ثابت و استوار مى دارد خداوند آنان را كه ايمان آوردند به سبب سخن راست ومحكم كه همان ايمان باشد در حيات دنيويه و در سراى آخرت )).
در تفسير عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده كه فرمود: شيطان در ساعتمرگ شخصى از دوستان ما حاضر مى شود و ازسمت راست و چپ او مى آيد تا ايمان او رابگيرد ولى خدا نخواهد گذاشت چنانچه فرموده :(وَيُثّبِتُ اللّهُ) تا آخر آيه را تلاوتفرمود و روايات بسيارى در اين مطلب وارد شده است و در دو داستانى كهنقل شد يارى كردن و نجات دادن از شر شيطان را ملاحظه كرديد و نظير آن بسيار است .

next page

fehrest page

back page