بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر سوره حمد, امام خمینی (ره) ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     T_HAMD01 -
     T_HAMD02 -
     T_HAMD03 -
     T_HAMD04 -
     T_HAMD05 -
     T_HAMD06 -
     T_HAMD07 -
     T_HAMD08 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

جلسه سوم 
اعوذ بالله من االشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم . الحمد لله رب العالمين
صحبت در اين بود كه اين ((بسم الله )) متعلق به چيست . چنداحتمال بود كه عرض كرديم . و اساس فهم بعضى از اينمسائل اين است كه انسان رابطه ما بين حق و خلق را بداند، كه اين چه نحو رابطه اى است. البته ما اكثرا به طور طوطى وار يا با قدم برهان - آن قدم بالاترشمال كسان ديگر است - (تصوراتى داريم ). اين ربط موجودات به حق تعالى اين طورنيست كه موجودى به يك موجود ديگرى ربط داشته باشد،مثل ربط پدر به پسر، پسر به پدر. اين يك ربطى است كه موجودىمستقل به موجودى مستقل (دارد)؛ رابطه اى هم بينشان هست ، ربط شعاع شمس به شمس هم-با اين كه يك مرتبه بالاترى است - باز هم شعاع شمس با شمس يك غيريتى دارد وربط موجودى به يك موجود ديگر است . ربط قواى نفس مجرد به نفس هم يك مرتبهبالاتر از ربط شعاع شمس به شمس است ؛ لكن در ربط قوه باصره به نفس ، قوهسامعه به نفس هم يك نحو تغايرى ؛ كثرتى هست و اما ربط موجودات به مبداء وجود، بهحق تعالى را نمى شود؛ از هيچ يك از اين انواع ربطى كه عرض كردم حساب كرد. كتاب وسنت هم گاهى همين معنا را، همين معنا را، همين معناى ربط را به آن صورت كه هست افتاده مىفرمايند: تجلى ربه للجبل (186) به تجلى تعبير مى شود در دعاى سمات : وبه نور وجهك الذى تجليت به للجبل فجعلته دكا(187) خداوند (مىفرمايند) الله يتوفى الاءنفس حين موتها (188)(با اين كه )ملك الموتتوفى مى كند، انسان هم اگر كسى را بكشد، باز گفته مى شود كه او كشته است .و مارميت اذرميت (189)، ((مارميت و رميت )) يك تجلى است ، يك نور است ، يك نور است ، و اگربه اين معنا را ما به برهان يا به طور طوطى وار ادراكش بكنيم ، آن وقت در اين آياتشريفه بعضى از مسائل معلوم مى شود.
در احتمالى اولى كه داديم كه ((حمد)) جميع محامد باشد؛ متكثر به نحو كثرت ملاحظهبشود، اسم هم به طور كثرت ملاحظه بشود آناحتمال اين بود كه هر حمدى كه واقع مى شود، ممكن نيست ، واقع بشود الا براى حق تعالى. براى اين كه حمد به جلوه ها واقع مى شود و جلوه همان ظهور اوست ؛ بالاتر از ظهورشمس در شعاع است و ظهور نفس در سمع و بصر. در عين حالى كه حمد براى مظاهر است ،اسماى متكثره براى خود حق تعالى هم هست .
در احتمال دوم هم كه گفتيم : ((حمد)) حمد مطلق باشد؛ و دنبالش گفته شد كه عكساحتمال اول است ، يعنى هيچ حمدى از حامدى براى او واقع نمى شود روى اين مطلب ، ولواين كه حمد براى مظاهر واقع مى شود و اين مظاهر ظهور اوست ، حمد مطلق از ما واقع نمىشود و براى مطلق واقع نمى شود، لكن از باب اين كه تمام اين كثراتمضمحل در آن موجود مطلقند حمد براى او واقع مى شود، در نظر كثرت و نظر وحدت فرقنمى كند در نظر كثرت به حسب اين احتمال ثانى ، هيچ حمدى براى وجود مطلق واقع نمىشود؛ و به نظر اضمحلال كثرات در وحدت ، همه حمدها بر او واقع مى شود به حسب ايندو احتمال ، آيه شريفه از اول تا آخر، معانيش فرق مى كند به حسب اين كه ((الحمد))(مفيد) استغراق باشد، و اسم ، اسماى متكثره (باشد كه)((كل موجود اسم ))، آن وقت ((الله )) و ((رحمن )) و ((رحيم )) به حسب آناحتمال ديگر فرق مى كند، (روى اين لحاظ كه )اسم ، اسم ظاهر است و هر اسمى با اسمديگر فرق دارد، ملاحظه مرتبه كثرت است .
در ملاحظه مرتبه كثرت ، ((اسم )) اسم ((الله )) است لكن در مقام كثرات ، در مقامتفصيل . اين ((الله )) تجلى حق تعالى به اسم اعظم است . تجلى در موجودات به اسماعظم (است ). ((رحمان ))تجلى به رحمانيت است در مقامفعل ، و هكذا ((رحيم )) ((رب العالمين )) و ((اياك نعبد)) هم ، همين طور بااحتمال ديگر فرق مى كند.
در احمال ثانى كه حمد، حمد مطلق باشد، حمد بدون هيچ قيد باشد،((اسم ))، ((رحمان ))((رحيم )) تا آخر سوره فرق مى كند. آن جا همه موجودات اسم بودند؛ هر موجودى اسمبود، در هر عملى ، اسم معنايش فرق داشت باعمل ديگر، اين جا كه حمد مطلق است حمد مطلق به ((اسم الله الرحمن الرحيم )) (واقع مىشود)مال ((الله )) است . حمد مطلق با اسمى كه اسم ظهور مقام ذات مقدس است ، يعنى درمقام ذات است يعنى در مقام اسماءالله ، در مقام ذات (واقع مى شود) ((الله )) اسم جامع مقامذات است نه مقام ظهور؛ اسم هم جلوه همان است . رحمان هم رحمانيت مقام ذات ، رحيم هم رحيميتمقام ذات است و همين طور ((رب )) و هكذا(190).
اين ها به حسب قدمهاى برهانى (است ). در فلسفه اعلى (191)، نه در فلسفه هاىمتعارف ، برهان بر اين معانى هست ، لكه همه اينها غير آن است كه اوليا مى يافتند اوليابا قدم سلوك از منازل گذشته و مى يافتند واقع را، مشاهده مى كردند.
اولياء نمى توانند مشاهدات خودشان را براى مردم بيان كنند، قرآن همنازل شده ، متنزل شده است ، رسيده است به جايى كه با اين مردم دربند و در چاه ضلالتشده است ، رسيده است به جايى كه با اين مردم بسته است ، نمى توانند آن را كه واقعيتاست برسانند مگر متنزل (كنند)، تنزل (بدهند). قرآن مراتب دارد، هفت بطن يا هفتاد بطن ازبراى قرآن است (192)؛ از اين بطون تنزل كرده است تا رسيده است به جايى كه باما مى خواهد صحبت كند. خدا خودش را با شتر معرفى مى كند اءفلاينظرون الىالابل كيف خلقت .(193)و اين براى ما تاءسف آور است كه به همين موجوداتنازل : به شمس به سماءت به ارض ، به خود آدم (بخواهيم به خدا معرفت پيدا كنيم )زبان انبيا عقده داشته : رب اشرح لى صدرى و يسرلى اءمرىواحلل عقدة من لسانى (194) عقده ها در زبانشان ، نه در قلبشان بوده است . نمىتوانستند آنچه يافته اند آن طور كه يافته اند بگويند، گفتنى نبوده است . از اين جهتبا مثال با نظاير مى خواستند چيزى به ما بفهمانند. خوب وقتى كه خدا با شتر معرفىبشود معلوم است كه مرتبه ما چه مرتبه اى است ، مرتبه همان حيوان است ؛ و معرفتى كه مااز آن پيدا مى كنيم چه معرفتى است ؟
يك چيز بسيار ناقص (است ).
آن جايى هم كه گاهى (مطلبى ) ذكر مى شود راجع به انبياء: فلما تجلى ربهللجبل جعله دكا و خر موسى صعقا موسى بعد از اين كه تحت ربوبيت حق تعالىواقع شد و از اين منازل گذشت ، آن وقت عرض كرد: اءرنى اءنظر اليك به من خودت راارائه بده . ارائه بده يعنى من با چشمم ببينمت . اين كه از يك نبى بزرگى صادر نمىشود، آن نحو ارائه و آن نحو رؤ يتى كه مناسب با مرئى و رائى كه دست ما به آن نمىرسد در عين حالى كه به آن جا رسيده بود كه متكلم بود، با خدا تكلم مى كرد، (عرضكرد): رب اءرنى اءنظر اليك جواب آمد كه لن ترانى . يعنى - محتملا - تا موسى هست رؤيت نمى شود، تا تو هستى نمى شود. لكن ماءيوسش نكرد؛ ارجاعش كرد به اين كه اءنظرالى الجبل . اين ((جبل )) چيست ؟ اين جبلى كه تجلى حق بر موسى نمى شود و بر آن مىشود، اين ((جبل طور)) است . آيا اين تجلى ، يك تجلى بود كه اگر آن روز مردم در كوهطور بودند آن را مى ديدند؟ (آيا) مثل (رؤ يت ) شمس بود؟ اين ولكن انظر الىالجبل وعده ملاقات است ؛ نمى بينى ولكن انظر الىالجبل ، فان استقر مكانه فسوف ترانى .محتمل است كه ((استقر على مكانه )) مراد اين جبل باشد؛ اينجبل محتمل است كه همانا انانيت نفس موسى بوده (باشد) كه باز بقايا داشته است ، با همانتجلى جبل را ((دك )) كرد به هم زد اوضاع انانيت را، و موسى به مقام موت رسيد: خرموسى صعقا(195).
براى ما اينها قصه است . آنچه آنها با قدم شهود يافته اند، براى ما كه در اين ظلمتكدههستيم ، به صورت قصه است . جبل طور را براى ما گفته اند؛ تجلى هم به نظر ما مىآيد كه يك نورى بوده است از كوه طور، كه موسى ديده ، ديگران هم مى ديدند. اگر نورحسى بود خوب همه مى ديدند. جبرئيل امين قرائت مى كرد قرآن را براىرسول خدا، لكن آنهايى كه آن جا بودند مى شنيدند؟ ما يك شبحى مى بينم و ازاصل غفلت داريم ، از دور يك مساءله اى مى شنويم . انبيامثل آن آدمى هستند كه خوابى ديده ، چيزى مشاهده كرده ، لكن زبانش عقده دارد و مردم همه همكر هستند: ((من گنگ خواب ديده (و....))؛) هم آنها عاجزند از گفتن و هم ما عاجزيم از شنيدن.(196)گفته اند، لكن براى ما نيست ؛ ما همان طور كهقابل فهممان است مى فهميم . قرآن همه چيز دارد، احكام شرعيه ظاهريه دارد، قصه هايىدارد كه لبابش را ما نمى توانيم بفهميم ، ظواهرش را مى فهميم . براى همه هم هست ، يكچيزى است كه همه از آن استفاده مى كنند؛ لكن آن استفاده اى كه بايد بشود(نمى شود) آناستفاده را به حسب : انما يعرف القرآن من خوطب به (197)، خودرسول الله مى برد. ديگران محرومند مگر به تعليم او، اولياء هم با تعليم او. در عينحال باز نزل به الروح الامين على قلبك (198) نازل شده ، تنزل كرده ، و با دست روح الامين آمده ؛ لكنرسول الله در مقام تنزل ، اين نزول هست ، يك مقامى است كه از خود او اخذ مى كند.اناانزلناه فى ليلة القدر(199) وارد مى شود، ولى در مقامتنزل ، (مرتبه ) بالاتر روح الامين است . آن هم كه به قلب او وارد مى شود بايدنازل بشود به مراتب : از اين بطن به آن بطن ، از اين حد به آن حد، تا برسد به حدىكه به صورت الفاظ درآيد.
قرآن كه از مقوله سمع و بصر نيست ، از مقوله الفاظ نيست ، از مقوله اعراض نيست ؛ لكنمتنزلش كردند براى ما كه كور و كر هستيم ، تا آن جايى كه بشود اين كور و كرها هم ازآن استفاده اى بكنند. آنهايى كه آن استفاده ها را مى كردند، وضع تربيتشان يك جور ديگربود، وضع تلقى شان از كتاب ، از قرآن يك نحو ديگرى بود، وضع توجهشان بهمبدئى كه قرآن از آن نازل شده است يك طور ديگرى بود، غير از اين اوضاعى است كه دراين جاست . همان طورى كه جلوه حق تعالى از غيب ظاهر مى شود ومتنزل مى شود، مى آيد تا همين عالم طبيعت ؛ همان فرقى كه مابين عالم طبيعت ، عالم جسم ،عالم ظاهر با مراتب غيب هست ؛ الى ماشاءالله تا به مرتبه جلوهاول برسد به همان فرق مابين ادراكات ما و بعد از ما بالاترها، و بعد از بالاترها وبالاترها(هست ) تا برسد به آن مرتبه اى كه اولياى خاص خدا و انبيا در آن مرتبههستند. آن جلوه اى كه براى حضرت موسى (واقع شد) آن جا مى فرمايد: فلما تجلى ربهللجبل ، و در دعاى سمات : بنور وجهك الذى تجليتللجبل و آن جا هم (فرمود:) يا موسى اننى اءنالله (200) تجلى براى شجره ، يك جااننى اءنالله ، يك جا تجلى ربه للجبل ، يك جا بنور وجهك الذى تجليتللجبل همه اش صحيح است ، و هر كدام در مقام خودش مقام است .
ما بخواهيم ياد بگيريم قرآن را، بايد چه بكنيم ؟ اينمسائل به آن معنا تعليم و تعلمى نيست .
ما وقتى بخواهيم قرآن را نگاه كنيم و همين تفاسيرى كه متعارف است نگاه كنيم بعضىشان به اين معانى اشاره دارند؛ همين تعليم و تعلم با كر و كورهاست . قرآن همهمسائل را دارد لكن آن كسى كه ادراك مى كند انما يعرف القرآن من خوطب به است . قرآن رادر آن مخاطبش است مى فهمد.و معلوم است آن كسى كه ((من خوطب به )) است و قرآن را مىفهمد آن مرتبه اى از قرآن است كه : نزل به الروح الامين ،((نزل على قلبه )) اين را غير از خود او نمى تواند مشاهده كند. قضيه ، قضيه ادراك عقلىنيست ، قدم برهان نيست ، قضيه مشاهده است ، آن هم ((مشاهده غيبيه )). مشاهده با چشم نيست ،مشاهده با نفس نيست ، مشاهده با عقل نيست ، با قلب نيست آن قلبى كه قلب عالم است ، قلبنبى ، مشاهده با اوست ، دريافته لكن نمى تواند بيان كند. مگر در لفافه امثله و الفاظ،به يك آدمى كه كور است چطور شما مى توانيد بفهمانيد كه نور چيست ؟ با چه زبانىبه چه حرفى ؟ جز اين است كه مى گويى نور يك چيزى (است كه ) روشن مى كند؟ آدمىكه نديده است نور را، چطور آن كسى كه در نور را ديده مى تواند به او افهام كند؟ جزاين كه عقده در لسانش هست ؛ و اين عقده براى اين است كه طرف ، عقده در گوشش است ؛ آنعقده اى كه در لسان انبيا بود پيغمبر اكرم عقده اش از همه بيشتر بود، براى اين كهآنچه او يافته بود، آنچه از قرآن در قلب اونازل شده بود براى چه كسى بيان بكند مگر آن كه رسيده (باشد) به مقام ولايت تامه .شايد يكى از معانى مااءوذى نبى مثل ما اءوذيت (201) - اگر وارد شده باشد ازرسول الله - اين باشد كه يك آدمى كه آنچه را بايد برساند نتواند برساند؛ آن كهكسى را نيابد كه به او آنچه يافته بگويد، تاءثر دارد. (خصوصا) آنچه كه اويافته بود فرق همه آنها بود كه سايرين يافته بودند. و كسى كه يافته است امورى(را) و ميل دارد همه بيابند، و نتواند برساند تاءثرش (چقدر است ؟) آن پدرى كه مىخواهد بچه اش شمس را ببيند ولى بچه كور است تاءثرش چقدر است ؟ بخواهد افهام كندچه بگويد؟ چه بگويد كه اين نور را بفهمد؟ عناوينى كه همه اشمجهول (است ) جز مجهولات چيزى نيست .
العلم هو الحجاب الاءكبر يك حجاب بزرگ همين علم است ؛ سرگرم مى كند انسان را بههمين مفاهيم كليه عقليه ، و از راه بازش مى دارد. حجاب است براى اوليا؛ و هر چه علمزيادتر بشود حجاب غليظتر مى شود. علقه انسان به همان علمى كه دارد (است كه )گاهى هم عالم خيال مى كند همه اش همين است . انسان از باب اين كه خودخواه هست ، مگر اينكه از اين جلد بيرون برود، هر علمى را كه يافته است ، ادراك كرده و خوانده ، همه كمالاترا منحصر به آن مى داند؛ فقيه خيال مى كند غير فقه چيز ديگرى نيست در عالم ؛ عارف همخيال مى كند غير عرفان چيزى نيست ؛ فيلسوف همخيال مى كند غير فلسفه چيزى نيست ؛ مهندس همخيال مى كند غير هندسه چيزى نيست . حالا يا علم را فقط عبارت از آن مى دانند كه با مشاهدهو با تجربه و اينها باشد، اين را علم مى دانند، مابقى را ديگر علم نمى دانند (...) اينحجاب بزرگى است براى همه . يعنى آنچه بايد با آن راه را پيدا كند، همان مانع بشود؛علمى كه بايد انسان را هدايت كند، مانع از هدايت بشود و علمهاى رسمى همه همين طورند كهانسان را از آنچه بايد باشد، محجوب مى كنند، خودخواهى مى آورند.
وقتى علم در يك قلب غير مهذب وارد بشود، انسان را به عقب مى برد هرچه انباشته ترباشد، مصايبش زيادتر است . وقتى يك زمين شوره زار (يا) سنگلاخ باشد، هرچه تخم درآن بكارند نتيجه نمى دهند. يك زمين شوره زار، قلب محجوب ، غير مهذب ، قلبى كه ازاسم خدا مى ترسد (بى حاصل است ) بعضى ها ازمسائل فلسفى - با اين كه فلسفه يك علم رسمى است - چنان رم مى كنند كهخيال مى كنند يك مارى است . فيلسوف هم از عرفان آن طور رم مى كند. عارف هم همين طوراست ، (تا) بالاتر... همه علوم رسمى ((سر به سرقيل است و قال ))(202).
و من نمى دانم ما كى (مى توانيم ) لااقل آن طور خودمان را مهذب كنيم كه اين علوم رسمىخيلى مانعمان نشود؛ از خدا مانعمان نشود، از ذكر الله مانعمان نشود، اين هم خودش يكمساءله اى است . اشتغال به علم ، اسباب اين نشود. كه يك غرور پيدا بشود كه ما را ازمبداء كمال دور كند. اين غرورى كه در ملاها هست ، چه آنهايى كه علوم مادى و طبيعى دارند وچه آنهايى كه علوم شرعى دارند يا علوم عقلى دارند.اين اگر، قلب مهذب نباشد يكغرورى مى آورد؛ همان غرورى كه انسان را از خدا بكلى باز مى دارد. وقتىمشغول مطالعه است غرق در مطالعه است ، وقتىمشغول نماز است ، پيش نماز نيست . يكى از دوستان ما بود - خدا رحمتش كند - مى گفت كه :يادم نيست بگذار بايستم نماز، يادم بيايد. كاءنه انسان وقتى وارد مى شود به نماز،تو(ى ) نماز نيست ، اصلا به خدا توجه ندارد قلبش آن جا نيست ، قلبش جاى ديگر است ،شايد فكر اين باشد كه مساءله علمى را حل كند اين علمى كه مقدمه ، براى رسيدن بهمقصود است ، انسان را از مقصود باز دارد. علم شرعى است ، علم تفسير است ، علم توحيداست ، لكن در قلب غير مهيا، غير مهذب ، علم توحيد هم يكغل و بندى است كه نمى گذارد، مانع مى شود، علوم شرعى هم همين طورند، اينها همه وسيلهاند، علوم شرعى ، مسائل شرعيه يك وسايلى هستند، آنهاوسايل عمل هستند (عمل ) هم وسيله است ، همه براى يك مقصدند، همه براى اين اند كه بيداربشود اين نفس ، از اين حجابهايى كه همه براى ما ظلمانى است ، از اين ظلمتها بيرونبرود، بعد برسد به حجابهاى نورانى . مثل اين كه چنين تعبيرى هست كه ان اللهسبعين اءلف حجاب من نور (203). همين طور نه ((من ظلمات )) آن ها هم كه نورهستند، باز حجاب هستند. ما هنوز از حجابهاى ظلمانى بيرون نرفته ايم ، ما توى حجابهامى لوليم و تا آخر هم (معلوم نيست ) چه خواهد شد؟!
علم در نفوس ما تاءثيرى نكرده ، الا تاءثير سوء؛ علوم شرعيه ، علوم عقليه ، اينهايىكه اين بيچاره ها اسمش را ذهنيات مى گذارند، اينهايى كه اين محجوبها "ذهنيات " مىگويند، (واقعا ذهنيات ) هستند، يعنى عينيت ندارند، اينها وسيله اند براى رسيدن به مقصد.و هر كدام ما را باز دارند از آن مقصد، ديگر علم نيست ، اين حجاب است ، ظلمت است حجابظلمانى است . هر علمى كه انسان را باز دارد از مقصد از آنچه كه براى آن انبياآمدند(حجاب است ) انبيا آمدند مردم را از اين دنيا، از اين ظلمتها بيرون بكشند و به مبداءنور برسانند، مبداء نور، انوار نه ، نور مطلق ؛ مى خواهند انسان را فانى كنند در نورمطلق ، اين قطره را در آن دريا فانى كنند - البتهمثال منطبق نيست - تمام انبيا براى همين آمده اند و تمام وسيله است و عينيتمال آن نور است . ((ماعدمهاييم ))(204)، اصلمان از آن جاست ، عينيتمال آن جاست . همه انبيا همه آمده اند كه ما را از اين ظلمتها بيرون بكشند و به نوربرسانند، نه به انوار، از حجابهاى ظلمانى ،و از حجابهاى نورانى بيرون بكشند و بهنور مطلق متصل كنند.
گاهى علم توحيد هم حجاب است . علم توحيد است ، برهان اقامه مى كند بر وجود حق تعالى، لكن محجوب است از او. همين برهان دورش مى كند، از آنچه كه بايد باشد دورش مى كندانبيا قدمشان اين طور نبوده ؛ اوليا و انبيا قدمشان ، قدم برهانى نبوده ؛ آنها برهان مىدانستند اما قضيه ، اثبات واجب به برهان نبوده . متى غبت : كى غايب بودى . حضرتسيدالشهداء مى فرمايند: عميت عين لاترك عليها رقيبا (205) آن چشمى كهنمى بيند تو حاضرى و مراقبى ، كور باشد، و كور هم هست .
اول مرتبه قيام است : قلن انما اعظكم بواحدة ان تقوموا لله (206) . اصحابسير هم اين را منزل اول دانسته اند؛ شايد هم مقدمه باشد ومنزل نباشد. در منازل السائرين اين را منزل اول دانسته اند؛ لكن ممكن است كه اين اصلامقدمه باشد، منزل بعد باشد اول اين است كه يك وصيت ، يك موعظه به وسيله يك موجودىكه خودش ‍ يافته است (صادر مى شود) و مى فرمايد به آنها بگو كه انما اعظكم بواحدة: فقط يك موعظه ، فقط اين كه قيام كنيد براى خدا. همه چيز از اين جا شروع مى شود، همهمسائل از اين جا شروع مى شود كه ((قيام لله )) باشد، انسان نهضت كند براى خدا،بايستد براى خدا، از اين خواب بيدار بشود. كاءنه (امر مى كند): به اين خوابها، بهاينهايى كه افتاده اند آن جا و خوابند و بيهوش بگو كه من به شماها يك موعظه دارم و آناين است كه بلند شويد از جا براى خدا، قيام كنيد براى خدا. راه بيفتيد و ما همين يك موعظهرا هم تا حال گوش نكرده ايم ، براى او راه نيفتاده ايم راه افتادنمان براى خودمان است ؛آن ها هم كه خيلى خوب هستند باز براى خودشان . بله اوليايى هستند كه يك جور ديگرند؛آن موعظه براى ما خوابهاست ، آنها رسيده اند، بالا هستند. ما را خواهند برد، اين معنا را هيچكس نمى تواند (انكار كند) ما الان اين جا هستيم و موكلهايى كه بر همه قواى ما تسلطدارند، دارند ما را مى برند آن قوا دارند ما را به آن طرف مى كشند؛ ازاول كه در طبيعت هستيم دارند مى كشند ما را (به ) طرف جاى ديگر، ما خواهيم رفت ، لكنخواهيم رفت با ظلمتها با حجابها.
حب دنيا مبداء همه چيز است حب الدنيا راءسكل خطيئة (207)، مبداء همه خطايا همين است . حب دنيا گاهى وقتها انسان را به آن جا مىرساند كه اگر موحد هم هست ، لكن اگر اعتقادش باشد كه خدا از او دنيا را گرفته ، درقلبش كدورتى حاصل مى شود، يك بغضى حاصل مى شود.
گفته شده است آن آخرى كه انسان را مى خواهدارتحال كند از اين عالم ، مى آيند شياطينى كه مى خواهند نگذارند اين آدم ، موحد از اين عالمبيرون برود، مى آورند، جلوى رويش چيزهايى را كه دوست دارد. طلبه ، مثلا كتاب دوستدارد، كتابش را مى آورند مى گويند كه ما آتش مى زنيم ، برگرد از اين عقيده اى كه دارىوالا اينها را آتش مى زنيم . آن كه علاقه به فرزند دارد، آن كه علاقه به چيز ديگر دارد(همين طور است )
خيال نكنيد كه اهل دنيا عبارت از آنهايند كه مثلا كاخ (208) دارند؛ ممكن است يك نفر خيلىهم كاخ داشته باشد اهل دنيا نباشد، يك طلبه اى يك كتاب داشتهاهل دنيا باشد، علاقه داشته باشد. ميزان علاقه است ؛ ميزان دنيا، آن علايقى است كهانسان به اين اشياء دارد و اين علايق ممكن است آن دم آخر، كه انسان ببيند دارد از علايقشجدا مى شود، دشمنى بياورد با خدا؛ دشمن خدا بشود و از اين عالم برود. علايق را بايدكم بكنيم ؛ علاقه ها بايد كم بشود. طبيعتا ما از اين جا مى رويم ؛ (و) على اىحال چه علاقه قلبى به چيزى داشته باشيم يا نداشته باشيم ، فرقى بهحال (ما) نمى كند. شما فرض كنيد كه علاقه داشته باشد به اين كتابتان يا نداشتهباشيد، كتاب مال شماست ؛ از آن هم استفاده مى كنيد علاقه داشته باشيد به اين خانه يانداشته باشيد، اين خانه مال شماست ، استفاده هم مى كنيد. علاقه را كم كنيد، علاقه را تامى توانيد از بين ببريد. آن كه انسان را گرفتار مى كند اين علاقه اى است كه انساندارد، آن هم از حب نفس است ، مبداء همان حب نفس است . حب دنيا، حب نفس ، حب رياست ، يك دردىاست كه انسان را به هلاكت مى رساند. حب مسند، حب مسجد، همه اينها دنياست ، علايق دنياست ؛حجابهايى است كه ((بعضها فوق بعض )) دايم ننشينيم و بگوييم آن هايى كه داراى كذاو كذا هستند چنين و چنانند. ببينيد خودتان در آن حدى كه هستيد چه طوريد؛ علاقه شما بهآن چيزى كه داريد چقدر قوت دارد و روى اين علاقه هست شما به او ايراد مى گيريد.
اگر اين حب نفس و خودخواهى نباشد، انسان از ديگران عيب نمى گيرد. اين عيب گيرى هايىكه بعضى از ما نسبت به ديگران مى كنيم ، همه اش براى اين است كه ما خودمان را -براى آن حب نفسى كه داريم - خيلى مهذب و صحيح و آدمكامل مى دانيم و ديگران را معيوب مى دانيم ، و به عيبشان ايراد مى گيريم . در آن شعرهست كه يك آقايى - شعرش را نمى خواهم بخوانم - به يك كسىاشكال كرد (او) گفت من همين هايى كه مى گويى هستم ، اما تو آن طور كه مى نمايى هستى؟ ما كه داريم در جامعه نمايش مى دهيم كه ما براى خدا درس مى خوانيم ، درس شريعت مىخوانيم ، چون درس شريعت (مى خوانيم پس ) از جندالله هستيم ، و اسم خودمان را جنداللهگذاشته ايم ، ما آن طورى كه ظواهرمان هست هستيم ؟ همين مقدار خيلىنازل ، كه اين ظواهر با باطن همگام باشند نه منافى باشند، ظاهر يك جور و باطن يكجور (هستيم ؟) مگر نفاق غير از اين است ؟ نفاق همه اش اين نيست كه اظهار بكند من يك آدم كذاو كذا هستم ، و خلافش باشد؛ اين هم نفاق است ، اينها هم از منافقينند، منتها يكى آن مرتبهاست يكى هم اين مرتبه است .
بالاءخره بايد از اين دنيا رفت و گفته نشود كه اينها دعوت به آن طرف مى كنند و اين جانه ! انبيا در عين حالى كه همه دعوتهايشان براى آن جا بود، اين جا عدالت را رواجميدادند. پيغبر اكرم در عين حالى كه يك موجود الهى بود، به او نسبت مى دهند كه فرمود: ليعان على قلبى و انى لاءستغفرالله فىكل يوم سبعين مرة (209) يك چنين چيزى از پيغمبرنقل شده است كه اشتغال به اين طور مسائل ، حجاب است براى ما؛ و ما بايد از اين حجاببيرون بياييم . لااقل اين مقدار كه نمايش مى دهيم ، باشيم ؛ نه غير آن نمايش مى دهيمباشيم ، اگر در جبهه مان آثار سجود هست ،كه لله داريم كار مى كنيم ، در نماز ريا نكنيمديگر. اگر خيلى خودمان را مقدس جلوه مى دهيم ، ربا نخوريم ، كلاه نگذاريم سر ديگرانو هكذا...
اين كه خيال كردند كه اين علوم معنوى مردم را از فعاليت باز ميدارند، اين اشتباه است ؛همان آدمى كه اين علوم معنوى را به مردم ياد مى داد، و كسى هممثل او بعد از رسول الله حقايق را نمى دانست ، همان روزى كه با او بيعت كردند - به حسبتاريخ - كلنگش را برداشت رفت سراغ فعاليتش ، منافات با هم ندارد. اينهايى كه بهخيال خودشان از دعا و ذكر و (امثال ) اينها مردم را پرهيز مى دهند، كه بچسبند اين مردم بهدنيا، اينها هم نمى دانند قصه چيست ، اينها نمى دانند كه همين دعا و همين چيزها آدم را مىسازد، به طورى كه (با) دنيا هم آن طورى كه بايد با آن رفتار كند، مى كند.عدل را همين انبيايى كه همه مصايب براى آنها بود واهل ذكر و فكر و همه چيز بودند، در دنيا اقامه كردند. به ضد ستمگرها قيام كردند؛ همانحسين بن على سلام الله عليه كرد كه دعاى يوم العرفه اش را مى بينيد چيست . همان دعاهامبداء اين طور مسائل مى شود، همان توجهات به خدا. اين ادعيه انسان را متوجه مى كند بهمبداء غيبى اگر انسان درست بخواند، همان توجه به مبداء غيبى موجب اين مى شود، كهانسان علايقش به خودش كم بشود؛ و اين نه مانع از فعاليت است ؛ خير، اين فعاليت هممى آورد، لكن فعاليت براى خودش نيست . مى فهمد كه بايد فعاليت كند براى بندگانخدا؛ خدمت به خداست .
اينهايى كه از كتب ادعيه انتقاد مى كنند، براى اين است كه نمى دانند، جاهلند، بيچاره اند؛نمى دانند كه اين كتب دعيه چطور انسان مى سازد. اين دعاهايى كه از ائمه ما وارد شده است، مثل مناجات شعبانيه مثل كميل ، دعاى حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه سمات ، اينهاچطور انسان درست مى كنند. همان كه آن دعاى شعبانيه را مى خواند، شمشير (هم ) مى كشد.در روايت است كه همه ائمه دعاى شعبانيه مى خواندند. من نديدم كه در ساير ادعيه كه اينطور تعبير شده باشد كه همه ائمه مى خواندند(210). همان كه اين دعاى شعانيه را مىخواند، همان شمشير مى كشد، و با كفار جنگ مى كند. اين ادعيه انسان را از اين ظلمت بيرونمى برد. وقتى كه از اين ظلمت بيرون رفت يك انسانى مى شود كه براى خدا كار ميكند؛كار مى كند اما براى خدا، شمشير مى زند براى خدا، مقاتله مى كند براى خدا، قيامش براىخداست . نه اين است كه ادعيه باز مى دارد انسان را از اينهايى كه آن آقايان مى گويند.آنها همه آمالشان همين جاست . هرچه ماوراى اين جا باشد ذهنيات است در نظر آقايان ، و يكوقت هم به آن مى رسند كه ببينند آن ها عينيات بوده ، اينها ذهنيات است همين ادعيه ، و همينخطبه ها، و همين نهج البلاغه ، و همين مفاتيح الجنان ، و همين كتابهايى كه ادعيه هستند،اينها همه كمك انسانند، در اين كه انسان را آدم كنند.
وقتى يك انسانى آدم شد، به همه اين مسائلعمل مى كند، زراعت هم مى كند، لكن زراعتى كه براى خداست ؛ جنگ هم مى كند. همه اينجنگهايى كه در مقابل كفار و در مقابل ستمگرها شده از اصحاب توحيد و از اين دعاخوانهابوده (است ). آن هايى كه در ركاب رسول خدا، در ركاب اميرالمؤ منين بودند، اكثرااهل اين جور عبادات زياد بودند. خود حضرت امير در بحبوحه جنگ ايستاده بود نماز مىخواند. آن جا قتال بود و او نمازش را مى خواند.قتال هم مى كرد نماز هم مى خواند. وقتى هم در همان بحبوحه جنگ از او يك مطلبى راپرسيدند، ايستاد، توحيد برايشان گفت . يك كسى گفت كه آخر در اين وقت ، فرمود - بهحسب نقل - ما براى اين جنگ مى كنيم (211) جنگمان براى دنيا (نيست ) نمى خواهيم بامعاويه جنگ كنيم تا شام را بگيريم شام و عراق را پيغبر و امير نمى خواستند آنها مىخواستند اينها را آدم كنند، مى خواستند جان مردم را از دست مستكبرنى رهايى ببخشند اينها همهمانها بودند كه اصحاب دعا بودند همين دعاىكميل را كه از حضرت امير وارد شده (ببينيد)، هيمن آدمكميل بخوان شمشير بزن است .
دور كردن مردم از ادعيه و كتب دعا (آن طور) كه يك وقتى آتش مى زدند يك روزى داشت آنمرد خبيث ، كسروى (212) كه روز آتش سوزى بود، كتابهاى عرفانى و كتابهاى دعاو(امثال ) اينها را مى آوردند، مى گفتند، كه آن روز آتش مى زد اينها نمى فهمند دعا يعنىچه تاءثير دعاخوانهاست . همينها هم كه به طور ضعيف دعا مى خوانند و ذكر خدا مىگويند، به اندازه همان مقدار تاءثيرى كه (در آنهاست ) طوطى وار هم هست لكن در شاءنتاءثير كرده - بهتر از آنهايند كه تارك هستند.
نمازخوان ولو اين كه يك مرتبه نازله اى را دارد، از آن نماز نخوان بهتر است ، مهذب تراست . اين دزدى نمى كند پرونده هاى جنايت را شما بررسى كنيد، ببينيد چقدرشمال طلبه است چقدرش مال غيرطلبه است چند تا ملا پرونده دزدى يا شرب خمر يا فرضكن جهات ديگر داشته ؛ البته اشخاص قاچاق هم در اين طايفه هستند، اما آنها نهاهل نمازند نه اهل چيزهاى ديگرند؛ صورت قرار داده اند اين را براى استفاده اما هميندعاخوانها و همين كسانى كه به ظواهر اسلامعمل مى كنند، اينها پرونده هاى جنايتشان نسبت به ديگران ، هيچ است و يا كم است در نظراين عالم همينها دخالت دارند.
دعا را نبايد از بين اين جمعيت بيرون برد جوانهاى ما را نبايد از دعا منصرف كرد اين يكمطلب غير صحيحى است به اسم اين كه ((قرآن بايد بيايد ميدان )) آن چيزى كه راه هستبراى قرآن ، از دست داد اينها وسوسه هايى است كه از شؤ ون شيطان است به اسم اينكه قرآن بايد خواند ديگر دعا و حديث بايد كنار برود و قرآن بيايد، دعا و حديث بايدكنار برود و قرآن بيايد دعا و حديث را اگر استثنا كنيم قرآن هم رفته است آنهايى كهقرآن را مى خواهند بياورند ميدان و حديث را كنار بزنند، آنها قرآن هم نمى توانند بهميدان بياورند آن هايى كه ادعيه را مى خواهند كنار بگذارند و به اسم اين كه ما قرآن مىخواهيم نه دعا، آنان قرآن را هم نمى توانند بياورند به صحنه اينها از وسواس شيطاناست ، و از چيزهايى است كه انسان را گول مى زند، و بيان هم يك بيانى است كه جوانهارا گول مى زند بايد اين جوانها ببينند آنهايى كهاهل حديث بودند و اهل ذكر بودند و اهل دعا بودند بيشتر خدمت كردند به اين جامعه ، ياآنهايى كه اهل اين نبودند و مى گفتند: ما اهل قرآنيم . كدام بيشتر خدمت كردند؟ تمام اينخيرات و مبرات كه مى بينيد، از اين مؤ منين است . تمام اين موقوفاتى كه براى خيراتمطلق و براى دستگيرى از ضعفاست ، از اين اهل ذكر واهل نماز و اهل دعا است ، از غيرشان نيست . در اشرافى هم كه سابق بودند ومتمول بودند آنهايى كه نماز خوان بودند، مدرسه درست كردند. آنهايى كه نماز مىخواندند مريضخانه و امثال اينها درست كردند. اين يك مطلبى است كه نبايد از بين مردمبيرونش برد. بايد اين ترويجش كرد، بايد مردم را وادار كرد به اين كه اين توجهاتبه خدا را داشته باشند.
ما اگر هم قطع نظر از اين بكنيم كه براى رسيدن انسان بهكمال مطلق اين ادعيه كمك مى كند، براى اداره يك كشورى هم اينها كمك مى كنند. كمك كردنيك وقت اين است كه انسان مى رود دزد را مى گيرد، يك وقت دزدى نمى كند. آنهايى كهاهل مسجد و دعا هستند، آنها اختلال نمى كنند، اين خودش كمك به جامعه است . وقتى جامعه(جمع ) افراد است ، افراد اگر فرض كنيد نصفشان اشخاصى باشند كه به واسطهاشتغال به همين دعا و ذكر و امثال ذلك از معاصى (دورى مى كنند)، كاسب است كسبش را مىكند، معصيت هم نمى كند، دزدى هم نمى كند، اينهايى كه سرگردنه مى روند و تفنگ مىكشند و آدم مى كشند اينها اهل اين معانى نيستند؛ اگراهل اين معانى بودند نمى كردند. تربيت جامعه به همين چيزهاست ، به همين ادعيه است بههمين امورى است كه از پيغمبر و از خدا وارد شده است ، قل ما يعبؤ ا بكم ربى لولا دعاءكم (213). اگر قرآن را هم مى خواهد، قرآن دارداز دعا تعريف مى كند، مردم را وادار به دعا مى كند، ((كه اعتنا به شما نداشتيم اگر دعانبود)) پس اينها قرآن را هم قبول ندارند.آن كه مى گويد: ما دعا را نمى خواهيم ، قرآن راهم نمى خواهد، يعنى قرآن را قبول ندارد. اءدعونى اءستجب لكم (214) مردم ! مرابخوانيد، دعا كنيد.
ان شاءالله خداوند ما را از اهل دعا و اهل ذكر و اهل قرآن قرار بدهد. ان شاءالله .

next page

fehrest page

back page