روزى حضرت خضر از بازار بنى اسرائيل مى گذشت ناگاه چشم فقيرى به او افتاد وگفت : به من صدقه بده خداوند به تو بركت دهد! خضر گفت : من به خدا ايمان دارم ولى چيزى ندارم كه به تو دهم . فقير گفت : بوجه الله لما تصدقت على ؛ تو را به وجه (عظمت ) خدا سوگند مى دهم ! بهمن كمك كند! من در سيماى شما خير و نيكى مى بينم تو آدم خيّرى هستى اميدوارم مضايقهنكنى . خضر گفت : تو مرا به امر عظيم (وجه خدا) قسم دادى و كمك خواستى ولى من چيزى ندارم كه به تواحسان كنم مگر اينكه مرا به عنوان غلام بفروشى . فقير: اين كار نشدنى است چگونه تو را به نام غلام بفروشم ؟ خضر: تو مرا به وجهخدا (خداى بزرگ ) قسم دادى و كمك خواستى من نمى توانم نااميدت كنم مرا به بازار ببرو بفروش و احتياجت را برطرف كن ! فقير حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت . خضر عليه السلام مدتى در نزد خريدار ماند، اما خريدار به او كار واگذار نمى كرد. خضر: تو مرا براى خدمت خريدى ، چرا به من كار واگذار نمى كنى ؟ خريدار: من مايل نيستم كه تو را به زحمت اندازم ، تو پيرمرد سالخورده هستى . خضر: من به هر كارى توانا هستم و زحمتى بر من نيست . خريدار:حال كه چنين است اين سنگها را از اينجا به فلان جا ببر! با اينكه براى جابجا كردن سنگها شش نفر در يك روز لازم بود، ولى سنگها را در يكساعت به مكان معين جابجا كرد. خريدار خوشحال شد و تشويقش نمود و گفت : آفرين بر تو! كارى كردى كه از عهده يك نفر بيرون بود كه چنين كارى را انجام دهد. روزى براى خريدار سفرى پيش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت : من تو را درستكار مى دانم مى خواهم به مسافرت بروم ، تو جانشين من باش ، با خانوادهام به نيكى رفتار كن تا من از سفر برگردم و چون پيرمرد هستى لازم نيست كار كنى ،كار برايت زحمت است . خضر: نه هرگز زحمتى برايم نيست . خريدار: حال كه چنين است مقدارى خشت بزن تا برگردم . خريدار به سفر رفت ، خضربه تنهايى خشت درست كرد و ساختمان زيبايى بنا نمود. خريدار كه از سفر برگشت ، ديد كه خضر خشت را زده و ساختمانى را هم با آن خشتساخته است ، بسيار تعجب كرد و گفت : تو را به وجه خدا سوگند مى دهم كه بگويى تو كيستى و چه كاره اى ؟ حضرت خضرگفت : - چون مرا به وجه خدا سوگند دادى و همين مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلامفروخته شدم . اكنون مجبورم كه داستانم را به شما بگويم : فقير نيازمندى از من صدقه خواست و من چيزى ازمال دنيا نداشتم كه به او كمك كنم . مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام دراختيار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت . اكنون به شما مى گويم هرگاه سائلى از كسى چيزى بخواهد و به وجه خدا قسم دهد درصورتى كه مى تواند به او كمك كند، سائل را رد كند روز قيامت در حالى محشور خواهدشد كه در صورت او پوست ، گوشت و خون نيست ، تنها استخوانهاى صورتش مى مانندكه وقت حركت صدا مى كنند (فقط با اسكلت در محشر ظاهر مى شود.) خريدار: چونحضرت خضر را شناخت گفت : مرا ببخش كه تو را نشناختم . و به زحمت انداختم . خضر گفت : طورى نيست . چون تو مرا نگهداشتى و درباره ام نيكى نمودى . خريدار: پدر و مادرم فدايت باد! خود و تمام هستى ام در اختيار شماست . خضر: دوست دارم مرا آزاد كنى تا خدا را عبادت كنم . خريدار: تو آزاد هستى ! خضر: خداوند را سپاسگزارم كه پس از بردگى مرا آزاد نمود. (118) پايان جلد چهارم الحمد الله اولا و آخرا. |