بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای بحارالانوار جلد 2, محمود ناصرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAH20001 -
     BAH20002 -
     BAH20003 -
     BAH20004 -
     BAH20005 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

((69)) شكيبايى مادرانه

يكى از اصحاب بزرگ پيغمبر صلى الله عليه و آله به نام ابوطلحه پسرى داشت كهبسيار مورد محبت او بود. اتفاقا سخت بيمار شد. مادر آن پسر همين كه احساس كرد نزديكاست بچه از دنيا برود ابوطلحه را به بهانه اى نزدرسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاد. پس از اينكه ابوطلحه ازمنزل خارج شد طولى نكشيد كه بچه از دنيا رفت . امّ سليم مادر، جسد فرزندش ‍ را درجامه اى پيچيد و در گوشه اتاق گذاشت و به اعضاى خانواده سفارش ‍ كرد كه بهابوطلحه خبر مرگ بچه را نگويند سپس غذاى مطبوعى تهيه نمود و خود را با عطر ووسايل آرايش آراست و براى پذيرايى شوهرش آماده شد.
هنگامى كه ابوطلحه به خانه آمد پرسيد: حال فرزندم چگونه است ؟ زن گفت : استراحتكرده .
سپس ابوطلحه گفت : غذايى هست بخوريم ؟ امّ سليم فورى برخاست و غذا را آورد پس ازصرف غذا خود را در اختيار ابوطلحه گذاشت و با وى همبستر شد. در اين حين به وى گفت :اى ابوطلحه ! اگر امانتى از كسى نزد ما باشد و آن را به صاحبش بازگردانيم ، ناراحتمى شوى ؟
ابوطلحه : سبحان الله ! چرا ناراحت باشم . وظيفه ما همين است .
زن : در اين صورت به تو مى گويم پسرت از طرف خدا نزد ما امانت بود كه امروز اوامانت خود را باز گرفت .
ابوطلحه بدون تغيير حال گفت : اكنون من به صبر شكيبايى از تو كه مادر او بودىسزاوارترم . آن گاه ابوطلحه از جا حركت كرد وغسل نمود و دو ركعت نماز خواند. پس از آن محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد وداستان همسرش را به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله رساند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند در فرزند آينده تان به شما بركت دهد.سپس فرمود:
- سپاس خداى را كه در ميان امت من زنى همانند زن بردبار بنىاسرائيل قرار داد.
از حضرت سؤ ال شد شكيبايى آن زن چگونه بود؟
فرمود: در بنى اسرائيل زنى بود كه دو پسر داشت . شوهرش دستور داد براى مهمانانغذا تهيه كند غذا آماده شد و مهمانان آمدند بچه هامشغول بازى بودند كه ناگهان هر دو به چاه افتادند زن نخواست آن مهمانى به همبخورد و مهمانان ناراحت شوند جنازه بچه ها را از چاه بيرون آورد و در پارچه اى پيچيد ودر كنار اتاق گذاشت پس از رفتن مهمانها خود را آرايش كرد و براى همسرش آماده شد پساز فراغت از بستر، مرد پرسيد: بچه ها كجايند؟ زن گفت : اتاق ديگرند.
مرد بچه ها را صدا زد ناگهان آن دو كودك زنده شده و به سوى پدر دويدند زن كه اينمنظره را ديد گفت :
- سبحان الله ! به خدا سوگند اين دو كودك مرده بودند و خداوند به خاطر شكيبايى وصبر من آنها زنده كرد.(79)


((70)) دعاى فرشته

راوى مى گويد: وقتى كه اعمال عرفات را تمام كردم به ابراهيم پسر شعيب برخوردم وسلام كردم . ابراهيم يكى از چشمهايش را از دست داده بود چشم سالمش نيز سخت سرخ بودمثل اينكه لخته خون است
گفتم : يك چشمت از بين رفته . به خدا من بر چشم ديگرت مى ترسم ! اگر كمى ازگريه خوددارى كنى بهتر است . گفت : به خدا سوگند! امروز حتى يك دعا درباره خودنكردم .
گفتم : پس درباره چه كسى دعا كردى ؟ گفت : درباره برادران دينى ، زيرا از امام صادقعليه السلام شنيدم كه مى فرمود: هر كس پشت سر برادرش دعا كند خداوند فرشته اى راماءمور مى كند كه به او بگويد دو برابر آنچه براى خود خواستى بر تو باد! بدينجهت خواستم براى برادران دينى خود دعا كنم تا فرشته براى من دعا كند چون نمى دانمدعا درباره خودم قبول مى شود يا نه ؟ اما يقين دارم دعاى ملك براى من مستجاب خواهدشد.(80)


قسمت سوم : پيامبران الهى ، پيامبران و امتهاى گذشته
((71)) حضرت سليمان و گنجشك

حضرت سليمان عليه السلام گنجشكى را ديد كه به ماده خود مى گويد:
- چرا از من اطاعت نمى كنى و خواسته هايم را به جا نمى آورى ؟ اگر بخواهى تمام قبه وبارگاه سليمان را با منقارم به دريا بيندازم توان آن را دارم !
سليمان از گفتار گنجشك خنديد و آنها را به نزد خود خواست و پرسيد:
چگونه مى توانى چنين كارى بزرگى را انجام دهى ؟
گنجشك پاسخ داد:
- نمى توانم اى رسول خدا! ولى مرد گاهى مى خواهد درمقابل همسرش به خود ببالد و خويشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از اين گونهحرفها مى زند. گذشته از اينها عاشق را در گفتار و رفتارش نبايد ملامت كرد.
سليمان از گنجشك ماده پرسيد:
- چرا از همسرت اطاعت نمى كنى در صورتى كه او تو را دوست مى دارد؟
گنجشك ماده پاسخ داد:
- يا رسول الله ! او در محبت من راستگو نيست زيرا كه غير از من به ديگرى نيز مهر و محبتمى ورزد.
سخن گنجشك چنان در سليمان اثر بخشيد كه به گريه افتاد و سخت گريست . آن گاهچهل روز از مردم كناره گيرى نمود و پيوسته از خداوند مى خواست علاقه ديگران را ازقلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند.(81)


((72)) جوان ارزشمند

مردى با خانواده خود سوار بر كشتى شد و به دريا سفر نمود. كشتى در وسط دريا درهم شكست جز همسر آن مرد تمام سرنشينان كشتى غرق شدند زن روى تخته پاره كشتىنشست و امواج ملايم دريا آن تخته را حركت داد تا بهساحل جزيره اى رساند زن در ساحل پياده شد و بعد از پيمودن ناگهان خود را بالاى سرجوانى ديد اتفاقا آن جوان راهزنى بود كه از هيچ گناهى ترس و واهمه نداشت .
جوان ناگاه ديد كه بالاى سرش زنى ايستاده سرش را بلند كرد. رو به زن كرد و گفت: تو جنى يا انسان ؟
زن پاسخ داد: از بنى آدمم !
مرد بى حيا بدون آنكه سخنى بگويد افكار خلافى در سر گذراند و چون خواست اقدامىصورت دهد، زن را سخت پريشان و لرزان ديد
راهزن گفت : اين قدر پريشان و لرزانى ؟
زن با دست به سوى آسمان اشاره كرد و گفت : از او (خدا) مى ترسم .
مرد پرسيد: آيا تا بحال چنين كارى كرده اى ؟
زن پاسخ داد: به خدا سوگند نه !
ترس و اضطراب زن در دل مرد بى باك اثر گذاشت راهزن گفت :
- تو كه تاكنون چنين كارى را نكرده اى و اكنون نيز من تو را مجبور مى كنم ، اين گونهاز خداى مى ترسى . به خدا قسم ! كه من از تو به اين ترس و واهمه از خدا سزاوارترم.
راهزن اين سخن را گفت و بدون آنكه كار خلافى انجام دهد برخاست و توبه كرد و بهسوى خانه اش به راه افتاد همين طور كه در حال پشيمانى و اضطراب راه مى پيمود.ناگاه به راهبى مسيحى برخورد كرد و با يكديگر همراه و هم سفر شدند مقدارى از راه رابا هم رفتند. هوا بسيار داغ و سوزان بود و آفتاب به شدت بر سر آن دو نفر مىتابيد. راهب گفت :
جوان ! دعا كن تا خدا سايه بانى از ابر براى ما بفرستد تا از حرارت خورشيد آسودهشويم .
جوان با شرمندگى گفت : من عمل نيكويى در پيشگاه خدا ندارم تا جراءت درخواست چيزىاز او داشته باشم .
عابد گفت : پس من دعا مى كنم ، تو آمين بگو. جوانقبول كرد.
راهب دعا كرد و جوان آمين گفت : طولى نكشيد توده اى ابر آمد بالاى سرشان قرار گرفتو بر سر آن دو سايه انداخت هر دو زير سايه ابر مقدار زيادى راه رفتند تا بر سر دوراهى رسيدند و از يكديگر جدا شدند عابد به راهى رفت و جوان به راهى . راهب متوجهشد ابر بالاى سر جوان حركت مى كند. راهب او را مورد خطاب قرار داد و گفت : اكنون معلومشد تو بهتر از من هستى . دعاى من به خاطر آمين مستجاب شده . اكنون بگو ببين چه كارنيكى انجام داده اى كه در نزد خدا ارزشمندتر از عبادت چندين ساله من است جوان داستانخود را با آن زن تفصيلا نقل كرد. راهب پس از آگاهى از مطلب گفت : خداوند گناهانگذشته ات را به خاطر آن ترس آمرزيده مواظب آينده باش و خويشتن را بار ديگر بهگناه آلوده مساز.(82)


((73)) بى وفايى دنيا

دنيا در قيافه زنى كبود چشم بر عيسى عليه السلام نمايان شد. حضرت عيسى عليهالسلام از او پرسيد:
- چند شوهر كرده اى ؟
پاسخ داد: بسيار!
عيسى عليه السلام :
همه شوهرانت تو را طلاق داده اند؟
دنيا: نه ! بلكه همه آنان را كشته ام .
عيسى عليه السلام :
- واى بر شوهران باقيمانده ات . اگر از سرگذشت شوهران گذشته تو پندنگيرند!


((74)) نقش اعمال نيك در زندگى

سه نفر از بنى اسرائيل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سير و سفر در غارى بهعبادت خدا پرداختند. ناگهان سنگ بزرگى از قله كوه فرود آمد و بر در غار افتاد ودهانه غار گرفته شد. بيرون آمدنشان ديگر ممكن نبود. طورى كه مرگ خود را حتمى مىدانستند پس از گفتگو و چاره انديشى زياد به يكديگر گفتند: به خدا قسم ! از اين مرحلهخطر نجات پيدا نمى كنيم ، مگر اينكه از روى راستى و درستى با خدا سخن بگوييمبياييد هر كدام از ما عملى را كه فقط براى رضاى خدا انجام داده ايم به خدا عرضه كنيمتا خداوند ما را از گرفتارى نجات بدهد.
يكى از آنان گفت : خدايا! تو خود مى دانى كه من عاشق زنى شدم كه داراىجمال و زيبايى بود و در راه جلب رضاى او مال زيادى خرج كردم . تا اينكه به او دستيافتم و چون با او خلوت كردم و خود را براى آميزش آماده نمودم ناگاه در آنحال به ياد آتش جهنم افتادم از برابر آن زن برخاسته بيرون رفتم خدايا! اگر اينكار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضايت تو واقع شده اين سنگ را از جلوى درغار بردار در اين وقت سنگ كمى كنار رفت به طورى كه روشنايى را ديدند.
دومى گفت : خدايا! تو خود آگاهى كه من عده اى را اجير كردم كه برايم كار كند و قراربود هنگامى كه كار تمام شد به هر يك از آنان مبلغ نيم درهم بدهم چون كار خود را انجامدادند من مزد هر يك از آنها را دادم ولى يكى از ايشان از گرفتن نيم درهم خوددارى كرده واظهار داشت : اجرت من بيشتر از اين مقدار است ؛ زيرا من به اندازه دو نفر كار كرده ام بهخدا قسم ! اين پول را قبول نمى كنم و در نتيجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نيمدرهم بذر خريده در زمينى كاشتم خداوند هم بركت داد وحاصل زياد برداشتم پس از مدتى همان اجير پيش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود من بهجاى نيم درهم هيجده هزار درهم (اصل سرمايه و سود آن ) به او دادم خداوندا! اگر اين كاررا من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كن در اين هنگامسنگ تكان خورد كمى كنار رفت به طورى كه در اثر روشنايى همديگر را مى ديدند ولىنمى توانستند بيرون بيايند.
سومى گفت : خدايا! تو خود مى دانى كه من پدر و مادرى داشتم كه هر شب شير برايشانمى آوردم تا بنوشند يك شب دير به خانه آمدم و ديدم به خواب رفته اند خواستم ظرفشير را كنارشان گذاشته و بروم ترسيدم جانورى در آن شير بيفتد خواستم بيدارشانكنم ترسيدم ناراحت شوند بدين جهت بالاى سر آنها نشستم تا بيدار شدند بار خدايا!اگر من اين كار را به خاطر جلب رضاى تو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كنناگهان سنگ حركت كرد و شكاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از آن غار بيرون آمده ونجات پيدا كنند(83)


((75)) مشورت با شريك زندگى

در بنى اسرائيل مرد نيكوكارى بود كه مانند خود همسر نيكوكار داشت مرد نيكوكار شبى درخواب ديد كسى به او گفت : خداى متعال عمر تو را فلان مقدار كرده كه نيمى از آن در نازو نعمت و نيم ديگر آن در سختى و فشار خواهد گذشت اكنون بسته بهميل توست كه كدام را اول و كدام را آخر قرار دهى .
مرد نيكوكار گفت : من شريك زندگى دارم كه بايد با وى مشورت كنم . چون صبح شدبه همسرش گفت : شب گذشته در خواب به من گفتند نيمى از عمر تو در وسعت و نعمت ونيم ديگر آن در سختى و تنگدستى خواهد گذشت اكنون بگو من كدام را مقدم بدارم ؟
زن گفت : همان ناز و نعمت را در نيمه اول عمرت انتخاب كن .
مرد گفت : پذيرفتم
بدين ترتيب مرد نصف اول عمرش را براى وسعت روزى انتخاب كرد. بهدنبال آن دنيا از هر طرف بر او روى آورد ولى هر گاه نعمتى بر او مى رسيد همسرش مىگفت از اين اموال به خويشان خود و نيازمندان كمك كن و به همسايگان و برادرانت بده وبدين گونه هر گاه نعمتى به او مى رسيد از نيازمندان دستگيرى نموده و به آنان يارىمى رساند و شكر نعمت را بجاى مى آورد تا اينكه نصفاول عمر ايشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسيد بار ديگر در خواب بهاو گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدردانى از اعمال و رفتار تو كه در اين مدت انجام دادى همه عمرتو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
- تا پايان عمرت در آسايش و نعمت زندگى كن .(84)


((76)) حماقت ؛ مرضى علاج ناپذير

حضرت عيسى عليه السلام مى فرمايد:
من بيماران را معالجه كردم و آنان را شفا دادم كور مادرزاد و مرض پيسى را به اذن خدامداوا نموده و مردگان را زنده كردم ولى آدم احمق را نتوانستم اصلاح و معالجه كنم .
پرسيدند: يا روح الله ! احمق كيست ؟
فرمود: شخصى خودپسند و خودخواه است كه هر فضيلت و امتيازى را از آن خود مى داند وهر گونه حق را در همه جا به خود نسبت مى دهد و براى ديگران هيچ گونه احترامىقائل نمى شود و اين گونه آدم احمق هرگز قابل مداوا و اصلاح نيست .(85)


((77)) وصيت لقمان

لقمان حكيم در توصيه به فرزندش اظهار نمود:
فرزندم ! دل بسته به رضاى مردم و مدح و ذم آنان مباش ؛ زيرا هر قدر انسان در راهتحصيل آن بكوشد به هدف نمى رسد و هرگز نمى تواند رضايت همه را به دست آوردفرزند به لقمان گفت :
- معناى كلام شما چيست ؟ دوست دارم براى آن مثال ياعمل و يا گفتارى را به من نشان دهى .
لقمان از خواست با هم بيرون بروند بدين منظور ازمنزل همراه درازگوشى خارج شدند. پدر سوار شد و پسر پياده دنبالش به راه افتاد درمسير با عده اى برخورد نمودند. بين خود گفتند: اين مرد كم عاطفه را ببين كه خود سوارشده و بچه خويش را پياده از پى خود مى برد. چه روش زشتى است ! لقمان به فرزندگفت :
- سخن اينان را شنيدى . سوار بودن من و پياده بودن تو را بد دانستند؟
گفت : بلى !
- پس فرزندم ! تو سوار شو و من پياده به دنبالت راه مى روم پسر سوار شد و پدرپياده حركت كرد باز با گروهى ديگر برخورد نمودند آنان نيز گفتند: اين چه پدر بد وآن هم چه پسر بى ادبى است اما بدى پدر بدين جهت است كه فرزند را خوب تربيتنكرده لذا او سوار است و پدر پياده به دنبالش راه مى رود در صورتى كه بهتر اينبود كه پدر سوار مى شد تا احترامش محفوظ باشد اما اينكه پسر بى ادب است به خاطراينكه وى عاق بر پدر شده است از اين رو هر دو در رفتار خود بد كرده اند
لقمان گفت : سخن اينها را نيز شنيدى ؟
گفت : بلى !
لقمان فرمود:
- اكنون هر دو سوار شويم هر دو سوار شدند در اينحال گروهى ديگر از مردم رسيدند آنان با خود گفتند: دردل اين دو آثار رحمت نيست هر دو سوار بر اين حيوان شده اند و از سنگينى وزنشان پشتحيوان مى شكند اگر يكى سواره و ديگرى پياده مى رفت ، بهتر بود. لقمان به فرزندخود فرمود: شنيدى ؟
فرزند عرض كرد: بلى !
لقمان گفت : حالا حيوان را بى بار مى بريم و خودمان پياده راه مى رويم مركب را جلوانداختند و خودشان به دنبال آن پياده رفتند باز مردم آنان را به خاطر اينكه از حيواناستفاده نمى كنند سرزنش كردند.
در اين هنگام لقمان به فرزندش گفت :
- آيا براى انسان به طور كامل راهى جهت جلب رضاى مردم وجود دارد؟ بنابراين اميدت رااز رضاى مردم قطع كن و در انديشه تحصيل رضاى خداوند باش ؛ زيرا كه اين كارآسانى بوده و سعادت دنيا و آخرت در همين است .(86)


((78)) كيفر كردار

در زمان حضرت موسى عليه السلام پادشاه ستمگرى بود كه وى به واسطه بندهصالح ، حاجت موسى را بجا آورد.
از قضا پادشاه و مؤ من هر دو در يك روز از دنيا رفتند مردم جمع شدند و پادشاه را بااحترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند اما جنازه مؤ من در خانه اشماند و حيوانى بر او مسلط گشت و گوشت صورت وى را خورد پس از سه روز حضرتموسى از قضيه باخبر شد موسى در ضمن مناجات با خداوند اظهار نمود: بارالها! آندشمن تو بود كه با آن همه عزت و احترام فراوان دفن شد و اين هم دوست توست كه جنازهاش در خانه ماند و حيوانى صورتش را خورد سبب چيست ؟ وحى آمد كه اى موسى ! دوستم ازآن ظالم حاجتى خواست . او هم بجا آورد من پاداش كار نيك او را در همين جهان دادم اما مؤ منچون از ستمگر كه دشمن من بود حاجت خواست من هم كيفر او را در اين جهان دادمحال هر دو نتيجه كارهاى خودشان را ديدند.(87)


((79)) خشتهاى طلا

عيسى بن مريم عليه السلام دنبال حاجتى مى رفت . سه نفر از يارانش همراه او بودند.سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است . عيسى عليه السلام به اصحابش گفت :
- اين طلاها مردم را مى كشند؛ مبادا محبت آنها را بهدل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
يكى از آنان گفت : اى روح الله ! كار ضرورى برايم پيش آمده ، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سهدر كنار خشتهاى طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند. دونفرشان به ديگرى گفتند:
- اكنون گرسنه هستيم . تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاهارا تقسيم مى كنيم . او هم رفت خوراكى خريد و در آن زهرى ريخت تا آن دو رفيقش را بكشدو طلاها تنها براى او بماند.
آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامى كه وى برگشت او را بكشند و سپسطلاها را تقسيم كنند.
وقتى كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند.
سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.حضرت عيسى عليه السلام هنگامى كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشتهاى طلامرده اند.
با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود:
- آيا نگفتم اين طلاها انسان را مى كشند؟(88)


((80)) آمرزش به خاطر فرزند صالح

حضرت عيسى عليه السلام از كنار قبرى گذر كرد كه صاحب آن را عذاب مى كردند.اتفاقا سال ديگر گذرش بر آن قبر افتاد. ديد كه عذاب برداشته شده و صاحب قبر درشكنجه نيست . عرض كرد:
- خدايا! سال گذشته از كنار اين قبر گذشتم ، صاحبش در عذاب و شكنجه بود وامسال عذاب ندارد. علتش چيست ؟
خداوند به آن حضرت وحى فرمود:
يا روح الله ! اين شخص فرزند صالحى داشت كه وقتى بزرگ شد و تمكن يافت راهىاصلاح كرد و يتيمى را پناه داد و من او را به خاطر كار نيك پسرش آمرزيدم .(89)


((81)) كارى برتر از طلاى روى زمين

موسى عليه السلام پيش از نبوت از مصر فرار كرد و پس ازتحمل آن همه سختى و گرسنگى ، به مدين رسيد. ديد عده اى براى آب دادن گوسفندان دركنار چاهى گرد آمده اند. در ميان آنها دختران شعيب پيغمبر هم بودند.
موسى به دختران شعيب كمك كرد و گوسفندان آنها را آب داد. دختران به خانه برگشتند.پس از آنكه موسى زير سايه اى آمد و از فرط گرسنگى دعا كرد كه خداوند نانى براىرفع گرسنگى به او برساند.
يكى از دختران حضرت شعيب عليه السلام نزد موسى آمد و گفت : پدرم تو را مى خواهد تاپاداش آب دادن گوسفندان ما را به تو بدهد. موسى همراه دختر بهمنزل شعيب آمد. وقتى وارد شد، ديد غذا آماده است . موسى كنار سفره نمى نشست و همچنانايستاده بود. شعيب به او گفت :
- جوان ! بنشين شام بخور.
موسى پاسخ داد: پناه به خدا مى برم .
شعيب گفت : چرا؟ مگر گرسنه نيستى ؟
موسى جواب داد: چرا! ولى مى ترسم كه اين غذا پاداش آب دادن گوسفندان باشد. ماخاندانى هستيم كه كارى را كه براى خدا و آخرت انجام داده ايم ، اگر در برابر آن زمينرا پر از طلا كنند و به ما بدهند ذره اى از آن را نخواهيم گرفت .
شعيب قسم خورد كه غذا به خاطر پاداش نيست و مهمان نوازى عادت او و پدران اوست . آنگاه موسى نشست و مشغول غذا خوردن شد.(90)


((82)) سخت ترين چيز در عالم

حواريون به عيسى گفتند:
اى معلم خوب به ما بياموز كه سخت ترين چيزها در عالم چيست ؟
فرمود: سخت ترين چيز خشم خداوند بر بندگان است .
گفتند: به چه وسيله مى توان از خشم خداوند در امان بود؟
فرمود: به فرو بردن خشم خود
پرسيدند: منشاء خشم چيست ؟
پاسخ داد: الكبر و التجبر و المحقرة الناس
خود بزرگ بينى ، گردن كشى و تحقير مردم . (91)


((83)) اولين خونى كه بر زمين ريخت

خداوند به آدم عليه السلام وحى كرد كه مى خواهم در زمين دانشمندى كه به وسيله آن آيينمن شناسانده شود وجود داشته باشد و قرار است چنين عالمى ازنسل تو باشد، لذا اسم اعظم و ميراث نبوت و آنچه را كه به تو آموختم و هر چه كه مردمبدان احتياج دارند، همه را به هابيل بسپار.
آدم عليه السلام نيز اين فرمان خدا را انجام داد. وقتىقابيل از ماجرا باخبر شد، سخت غضبناك گشت . به نزد پدر آمد و گفت :
- پدر جان ! مگر من از هابيل بزرگتر نبودم و در منصب جانشينى شايسته تر از او نيستم ؟آدم عليه السلام فرمود:
- فرزندم ! اين كار دست من نيست ، خداوند امر نموده ، و او هر كس را بخواهد به اين منصبمى رساند. اگر چه تو فرزند بزرگتر من هستى ، اما خداوند او را به اين مقام انتخابفرمود و اگر سخنانم را باور ندارى و قصد دارى يقين پيدا كنى ، هر يك از شماقربانى به پيشگاه خدا تقديم كنيد قربانى هر كدام پذيرفته شد، او لايق تر ازديگرى است .
رمز پذيرش قربانى آن بود كه آتش از آسمان مى آمد، قربانى را مى سوزاند.قابيل چون كشاورز بود مقدارى گندم نامرغوب براى قربانى خويش آماده ساخت وهابيل كه دامدارى داشت گوسفندى از ميان گوسفندهاى چاق و فربه براى قربانى اشبرگزيد. در يك جا در كنار هم قرار دادند و هر كدام اميدوار بودند كه در اين مسابقهپيروز شوند. سرانجام قربانى هابيل قبول شد و آتش به نشانه قبولى گوسفند راسوزاند و قربانى قابيل مورد قبول واقع نشد. شيطان به نزدقابيل آمد و به وى گفت چون تو با هابيل برادر هستى ، اين پيش آمد فعلا مهم نيست ، امابعدها كه از شما نسلى به وجود مى آيد، فرزندانهابيل به فرزندان تو فخر خواهند فروخت و به آنان مى گويند ما فرزندان كسى هستيمكه قربانى او پذيرفته شد، ولى قربانى پدرتقبول نگرديد، چنانچه هابيل را بكشى ، پدرت به ناچار منصب جانشينى را به توواگذار مى كند. پس از وسوسه شيطان (خودخواهى و حسد كار خود را كرد، عاطفه برادرى، و ترس از خدا، و رعايت حقوق پدر و مادرى ، هيچ كدام نتوانست جلوى طوفان كينه وخودخواهى قابيل را بگيرد) بلافاصله اقدام بهقتل برادرش هابيل نمود و عاقبت او را كشت ! (92)


fehrest page

back page