بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سوخته, مؤ سسه فرهنگى مطالعاتى شمس الشموس ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     43000001 -
     43000002 -
     43000003 -
     43000004 -
     43000005 -
     43000006 -
     43000007 -
     43000008 -
     43000009 -
     43000010 -
     43000011 -
     43000012 -
     43000013 -
     43000014 -
     43000015 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page

back page

وقتى آقاى دستغيب خدمت آقاى انصارى مى رسد يكى از رفقا كه داراى مكاشفه بوده بهآقاى دستغيب نگاه مى كند و مى گويد: او را رد كن ، اما آقاى انصارى نگاه عميقى به او مىكند و مى فرمايد: بمان ! و در همان سفر اول دو ماه خدمت آقاى انصارى مى ماند. بعد از دوماه آن آقايى كه صاحب مكاشفه بود ايشون را مى بيند و به آقاى انصارى مى گويند: باايشون چكار كردى ، اين همان آدم قبلى نيست !
آقاى انصارى به ايشان خيلى اعتماد داشتند، در نماز به او اقتدا كرده و گاهى به ايشانمى گفتند در جلسات صحبت كند.
حدود سى سال قبل از شهادت يك بار آقاى دستغيب از آقاى انصارىسوال مى كند كه : آيا من به مقام فنا مى رسم ؟ ايشان جواب مى دهند: بله و وقتى از اتاقخارج مى شوند به يكى از شاگردان مى فرمايند: بعد از اين كه به شهادت رسيد بهمقام فنا مى رسد.(116) آقاى انصارى در مورد ايشان مى فرمود: آقاى دستغيب خيلىعجيب شده و منظورشان آن صفاى باطنى بود كه ايشان پيدا كرده بود و خلوت خيلىعجيبى هم داشتند. آقاى دستغيب ظاهرا با حضرت ولى عصر (عج ) ارتباطاتى داشتند.
حاج مومن (كه در كتاب داستانهاى شگفت طى ماجراهايى از ايشان به نام حاج عباس علىنام برده شده ) نقل مى كند كه مسجدى است پشت شاه چراغ كه خادم آن با حضرت ولىعصر عج ارتباطهايى داشت و حاج مومن در خدمت آن شخص بوده و به بركت اوچيزهايى نصيبش شده بود.
وقتى آن خادم سر اذان از دنيا مى ره ، حاج مومن با حضرت ارتباطى پيدا مى كند كه به اومى فرمايند: برو در خدمت عبدالحسين دستغيب ، نگاه به الانش نكن كه جوانه ، آينده خوبىداره . و بعد ايشان تا آخر عمر سفرا و حضرا خدمت آقاى دستغيب مى ماند.(117)

آيت الله سيد مهدى دستغيب (برادر شهيد دستغيب )
آيت الله شيخ حسنعلى نجابت كه از شاگردان آقاى قاضى بودند در نجف جلساتىداشتند و من از طريق برادرم سيد عبدالحسين آشنايى پيدا كردم و در جلسات شركت مى كردم. بعد به بركت آقاى نجابت با مرحوم انصارى آشنا شدم و وقتى خدمتشان رسيدم ، ديدمايشون مرد فوق العاده اى است .
در يكى از سفرهايى كه خدمت آقاى انصارى رسيده بودم به آقاى نجابت گفتم : مى شهاز ايشون سوال كنيد كه آيا من هم از اهل جذبه مى شم يا نه ؟ آقاى انصارى مقدارىتامل كردند و فرمودند: تسليم نيستى براى رسيدن به اون جا مقام رضا لازم است بايدراضى باشى .
رضى الله عنهم و رضوا عنه (118)
بعد از اين مقام ، مقام جذبه است و آن مقام بالايى است كه گير هر كس نمى ياد.
من جوان بودم كه خدمتشون رسيدم . 25 24 سالم بود و وقتى آمدم پيششون فريفتهاخلاقشون شدم . و من ايشون رو تحت فشار قرار دادم و اصرار مى كردم ، خب آن موقع جوانبوديم و متوجه نمى شديم ، و ناراحت بودم و دلم مى خواست به اون جاهاى بالا برسمولى ايشون ملايم و با ملاطفت برخورد مى كرد. با آدم رفيق بود و خوب مى دانست تاوقتى كسى اون رضا و تسليم رو نداشته باشه اگر جلو بره مفاسدى به دنبالش مىآيد. ولى من اين رو قبول نمى كردم ، تا اين كه برايم يك حكايت تعريف كردند آرام شدم .من 6 5 سال با ايشان ارتباط داشتم و آن چه كه درباره شان مى تونم بگم اين است كهفوق العاده بودند، فوق العاده . همين مقدار.

آيت الله سيد على محمد دستغيب (خواهر زاده شهيد دستغيب )
دفعه اول كه خدمت ايشون رسيدم ، سنم حدود 20سال بود، همراه آقاى نجابت و چند نفر ديگر از رفقا بوديم ، وقتى جلسه ايشون رفتيمعظمت و بزرگواريشون من رو گرفت و كم كم تونستم سرم را بلند كنم و نگاهشون كنم .
بعد از جلسه رفقا رفتند صحرا، من همون جا موندم ايشون هم رفته بود براى خريد و منتنها در منزل بودم ، بعد پيش خودم گفتم برم حمام يكغسل جمعه اى بكنم ، رفتم بيرون در راه آقا را ديدم كه از دور دارن مى يان ، نزديك من كهشدند راهشون رو عوض كردن و اين خيلى در من اثر كرد و شروع كردم به گريه و زارىتا رفتم حمام و برگشتم و همين طور اشكم مى آمد. در راه برگشتن دوباره از دور آقا راديدم و تا نزديك من رسيدند، دوباره راهشان را كج كردند. برگشتم به خانه ولى نمىدانم چه تاثيرى در من گذاشته بود كه گريه امانم نمى داد، بعد كه ايشان بهمنزل آمدند، رفتم دم در و تا آمدم دوباره برگشتند طرف راستشون ، و خلاصه با اينبرخوردشان حسابى ما را زير و رو كردند. يعنى با تازه واردها هم طورى برخورد مىكردند كه آدم كاملا ملتفت عيب ها و ايرادهاى خودش مى شد و خلاصه براى ما اين طورشروع كردند و فهماندند كه بايد تزكيه كنيم و بعدا من در جلساتشان شركت كردم .گاهى كه خدمتشون مى رسيديم در بازگشت از آن جا حالات توحيدى خاصى از بركتايشان نصيب ما مى شد. البته مقام كه مال خودشان بود ولى از بركت وجود ايشان در ماحالاتى حاصل مى شد كه واقعا نگفتنى بود و اين از بركت علم وعمل تواءمشان بود. هم علم به قرآن و سنت داشتند و هماهل تزكيه و عمل بودند، اصلا وقتى از محضرشان برمى گشتيم ، يك حالت سبكى عجيبىداشتيم ، مثل اين كه روى زمين راه نمى رفتيم ، آن قدر سبك مى شديم ، واقعا فرح عجيبىاز نفس و روحشون در ما حاصل مى شد.

حاج محمد اسماعيل دولابى (ره )
واسه من هم يه خورده مشكله راجع به ايشون صحبت كنم ، من جوان بودم و براى من اسمبرده بودند كه يه همچنين كسى هست ، بنده رو هم براى ايشان اسم برده بودند كه فردمجهوليه در تهران . ولى من نرفتم كه پيداشون كنم ، ببينم شون ، اصولا از بچه گىاين طورى بودم كه اگر مى گفتند فلان آدم به فرض عرش رو هم سير مى كند اگرهمسن من بود، بنده نمى رفتم ديدنش ...
اما ماجرا اين طورى شد كه ، يه مسجدى بود، مسجد معزالدوله ، بنده هم به اون جا خيلىعلاقه داشتم . مراسم و مجالس و نماز جماعت اون جا رو استفاده مى كردم ، تا اين كه يهروز ديدم يه آقايى اومد كه چهار، پنج نفر ديگه هم همراهش بودند. آدم احساس ‍ مى كردمثل پروانه دورش مى گردند.
پرسيدم كيه ؟ گفتند آقاى انصارى ... بله همان كه شنيده بودم ، اما نديده بودمش . خب چهكار بايد مى كردم ، از دور تماشا كردم تو حال خودم بودم قرآن مى خواندم ... دعا مىخواندم ... حافظ مى خواندم و نشانش را مى گرفتم .
آقاى انصارى رفتند گوشه حياط، براى تجديد وضو، به هيچ قيمتى حاضر نشدند كسديگرى ظرف را برايشان پر كند، اما با زيركى فراوان خودشان اين كار را براىشاگردانشان انجام دادند، حالا يكى را وقتى حواسش نبود، يكى را با بازى و دست بهدست كردن و با همان زيركى هم اجازه نمى دادند كسى كارهايشان را انجام دهد.

مى بينى اى عزيز! اين فراست نيست ؟ كياست نيست ؟ با علم و شخصيت علمى و اخلاقى كلىشان كارى ندارم ، نفوذ و حقيقى بودنش را در اين ريزترين و ظاهرا به چشم نيامدنى هاببين . هم شوخى و خنده اش را دارد، هم خدمتش را دارد، هم اخلاق علمى اش را، هم عملا خود رابرتر نمى داند، هم دوستى ها را زياد مى كند و هم درس مى دهد، بگذريم ...
وارد يكى از حجره هاى مسجد شدند، من هم رفتم نشسته بودند و صحبت مى كردند.داخل جا نبود. دم در روى كفش ها نشستم ، ايشان هم كمى بالاتر نزديك در نشسته بودند،مى شد روبروى من . مثل اين كه آمده بودند يكى دو شب بمانند بعد بروند مشهد،پرسيدند بليط گرفتيد برا مشهد؟
يك اتوبوس مى خواست راه بيفته مشهد، در ادامه گفتند:مثل اين كه كربلايى اسماعيل هم همراه ما مى آيد!
من غريبه ، بى هيچ پرس و جويى !!
او گفت و ما هم رفتيم ، دارم مى رم ولى مشغول خودم بودم . خيلى باهاشون قاطى نبودم ،كنار بودم .
رسيديم يه جايى وسط راه مشهد، پر از درخت انگور، چشمه آبى هم داشت . نشستند كنارچشمه . من هم مثل آدم هاى داغدار، مثل زنى كه شوهرش مرده ، داره غصه مى خوره ، تو زندانه، نشستم .
از نگاهشون فراست و محبت مى باريد، طورى كه در عين اضطرار در نگاهشونكمال محبت را حس مى كردى . طورى كه فكر مى كردى تمام توجهشان به توست .
اصولا روششان اين گونه بود. حرف ها را مستقيم نمى گفتند، عموما در قالب داستانبيان مى كردند و داستان ما هم از اين جا شروع شد.
و با داستانى از كربلا آغاز نمودند:
از آباديى دوازده نفر رفتند كربلا، يكى شون گفت من چند روز بيشتر مى مانم خلاصهيازده نفرى كه برگشتند محض شيرين كارى با صحبت ها و قرارهايى كه با هم گذاشتندچنين وانمود كردند كه دوازدهمى مرحوم شده ، مراسم هفتم و چهلم كه برگزار شد و همهچيز به حال عادى خودش برگشت ، يار دوازدهم شبانه به در خانه رسيد، در زد، زنداغديده پشت در آمد و پرسيد:
كيستى ؟
مرد با صدايى سوخته گفت : زن منم ديگه ، از مسافرت اومدم .
زن گفت : خدا رحمتش كند، الان كفنش هم پوسيده ، من هم داغديده و تنهام و نمى تونم كسىرا راه بدم .
مرد گفت : زن من صداى تو رو مى شناسم در رو باز كن .
زن گفت : آخه كسانى كه به من گفتند اون مرحوم شده اشخاص عادى نبودند، معتبر بودند!
با اسم و القاب شروع كرد كه اون گفته ... اون گفته ...
همين طور گفت تا رسيد به اين جا كه مرد گفت : بابا هر چى اون ها آدم هاى خوبى بودنداما از خود من كه ... بابا در رو باز كن . تا فرمودند خود من هستم در رو باز كن ...
دوباره گفت : اون هايى كه اومدند آدم هاى خوبى بودند اما خود من اومدم ديگه در رو بازكن ... و در باز شد... قاطى شدم ديگه ... و آن در، در قلب من بود.
و او با اين حكايت مرا صيد كرد و قابم را ربود.

آقاى دولابى در محضر استاد بسيار مؤ دب بود و آقاى انصارى درباره ايشان مىفرمودند: به نفس زكيه رسيده .(119)
مرحوم آقاى تناوش (داماد و شاگرد)
پاى صحبت هاى خانم فاطمه انصارى مى نشستيم تا درباره آشنايى همسرشان با آقاىانصارى صحبت كنند:
من پانزده سالم بود كه ازدواج كردم و قبلش خواب ديدم كه در رواق حضرت رضا (ع )نشستم و حضرت صديقه (س ) آن جا نشسته بودند چادر روى سرشان بود فرمود: سيدكه آمد ايراد نگير. بعد كه من به پدرم آن خواب رو گفتم . فرمودند: سيدجليل القدرى مى آيد. اين خواب يادت نره .
مرحوم تناوش در خارج تحصيل مى كرد و يازدهسال در آن جا اقامت داشت و بعد وقتى به ايران برمى گرده يك دايى داشته به اسمآميرزا ابوالقاسم لواسانى كه خيلى مريد اون مى شه و بسيارى ازمسائل رو ايشون به تناوش ياد مى ده . بعد وقتى به رحمت خدا مى ره ، آقاى تناوش خيلىتنها مى شه . چهل شب جمعه مى ره به حضرت عبدالعظيممتوسل مى شه كه خدايا يكى از اولياء خوبت رو به من نشون بده . بعد شب جمعه چهلمكه مى خواسته بياد بيرون خيلى دلش مى شكنه كه كسى رو نديده . همين كه دلش مىشكنه از داخل ضريح يك صداى قشنگى مى شنوه كه با رفيقت حاج آقا معين برو همدان .مى گفت من گفتم : من كه نمى دونم كجا برم ؟ پيش كى برم ؟ بعد مرحوم پدر را با عبا وقبا نشانش مى دهند.
آقاى تناوش مى گفت من دو بار در حرم اين طور خدمت پدر رسيدم . آن زمان با آخوند وروحانى ميانه خوبى نداشتم . و بعد كه آمدممنزل خيلى حال بدى پيدا كرده بودم . از خودم بدم مى آمد، از گذشته و خطاهايم پشيمانبودم . در اين حال بودم كه خدايا تو چقدر خوبى و من چقدر بدم سرم به شدت گيج مىرفت و حالم خراب بود.(120) و بعد در همانحال باز مرحوم پدر را مى بيند كه دستشان را روى او مى گذارد كه آرام شود. خلاصهايشون مى گفت تا صبح گريه و زارى مى كردم كه من گمشده ام را پيدا كردم . اتفاقاشب ميلاد اميرالمؤ منين عليه السلام هم بوده كه با گريه و پشيمانى ،غسل توبه و استغفار مى كند و بعد از آن مكاشفه اى برايشان پيش ‍ مى آيد كه مى بيند:
حضرت رسول (ص ) و حضرت على (ع ) تشريف مى آورند و به ايشان يك قرآن مى دهند.بعد مى بينند تخت زده مى شود و حضرت زهرا (س ) تشريف مى آورند و سه چهار بار مىفرمايند: خدا را شكر كه از اولاد خودمان تعيين شده است .
و بعد ادامه مى دهند: برو همدان و به حرف آقاى انصارى گوش كن .
آقاى تناوش بعد از اين مى ره پيش حاج آقا معين و به ايشون مى گه پيش آن آقايى كهشما مى رويد من هم دعوت شده ام . مى پرسند: آن آقا چه شكلى است ؟ و او نشانى مى دهد،بعد حاج آقا معين مى افته و به اصطلاح دست و پاش را بوس مى كنه و مى گه تومشرف شده اى و مى روند همدان منزل آقا. اتفاقا خود مرحوم پدر در را برايشان باز مىكند و ايشان مى گفتند من براى اولين بار افتادم و پاى يكى از علما را بوس كردم .مرحوم دايى شان علم جفر و چنين چيزهايى داشت و به او هم ياد داده بود و مى گفت : من اينها پيشم بود و فكر مى كردم كه اين ها را نشان مرحوم آقاى انصارى نمى دم ! بعد كهايشون صبحانه آوردند و چند نفر ديگر از علما هم بودند، آقا شروع كردند به صحبت واين طور مثال زدند و گفتند: تو شرط كردى كه به ما نشان ندهى ما هم شرط كرده ايم ازتو چيزى نخواهيم . من متوجه شدم كه قضيه چيه و آقا با كى هستند! آوردم دو دستى اونبرگه ها را تقديم آقا كنم كه ايشان از دور نگاه كردند و فرمودند: غلط هم كه نوشتهاى بابا جان ! اين ها را خرد كن بريز توى آب ، خدا علم لدن بهت مى ده ! اين ها به جونمن بسته بود ولى رفتم و ريختم دور!

خانم فاطمه انصارى ادامه مى دهند:
من گاهى مى رفتم يادداشت هايشان را مى خواندم . خيلى دستورها از غيب به ايشان مىرسيد حالات عجيبى داشت . خدا بيامرزدش خيلى مرد خوبى بود... خيلى .
آقاى اسلاميه (داماد و شاگرد)
آقا حاج غلامحسين سبزوارى از رفقاى آقاى انصارى به من مى فرمودند: تو بچهبودى ، 98 سال داشتى ، ما يك بار داخل درشكه بوديم و داشتيم با آقا جايى مى رفتيمو تو در پياده رو داشتى به سمت منزل مى رفتى ، مرحوم انصارى تو را ديدند وفرمودند: اين بچه فلانى از بين 8 تا بچهمال ماست .
من اولين آشنايى ام از طريق نماز جماعت ايشان بود. آثار ظاهرى از خودشان نشان نمىدادند، ولى وقتى در نمازشان حاضر مى شديم بهجت و سرور عجيبى به ما دست مى داد، وهمين مقدمه اى براى علاقمندى ما به ايشان و شركت در جلساتشان شد. اولين جلسه اى كهشركت كرديم ، مفتون و مجذوب ايشان شديم و تا آخر در خدمتش بوديم .

آقاى افراسيابى (داماد و شاگرد)
من معلم ورزش بودم و تو حال جوانى و عاشقى . بعد يك بار يكى از دوستانم به منگفت : فلانى من يكى رو پيدا كردم از همون هايى كه تو مى خواى ! روز دوشنبه بيامنزل ما ايشون هم مى ياد. خلاصه ما روز شمارى كرديم تا آن روز، كه به خدمتشانرسيدم و آن شخص كسى نبود جز آقاى نجابت . خلاصه نشستيم و از حرف هاى محبتى كهمطابق ميل من بود با من صحبت كرد، ساده و بى تكلف ، و در همان جلسهاول قاب مرا دزديد. به هر صورت اين مراوده آغاز شد و ادامه پيدا كرد، تا اين كه آقاىنجابت به من فرمود: فلانى مى خواى برى خدمت آقاى انصارى ؟
من نسبت به ايشان شناختى نداشتم و بعد آقاى نجابت در موردشان توضيحاتى دادند و منعلاقمند به ديدارشان شدم . اون موقع هم زمان مدرسه بود و به من مرخصى نمى دادند،اما گفتم : مرخصى مى ديد، نمى ديد، من رفتم !
تا اين كه خدمت ايشون رسيدم و ديدم نه ! وضع ، وضع ديگرى است ! مجلسشان خيلى باحرف و صحبت نبود و اكثرش سكوت بود و خلاصهحال ما آن جا خيلى عوض شد.
بعد از مدتى آقاى نجابت به ما گفتند: ازدواج كن و مصر بودند. چند نفر پيشنهاد شد كهجور نشد. بعد فرمودند: دختر آقاى انصارى رو مى خواهى ؟ و خدمت آقا نامه نوشتند وايشان مخالفت نكردند و ما رفتيم همدان و خلاصه موافقت شد. خب چه عرض كنم ، چيزى كهاصلا باورمون نمى شد. الان هم باورمون نمى شه ! من كجا؟ همدان كجا؟ آقاى انصارىكجا؟ و دخترشان كجا؟ و اگر خدا بخواهد به من ميليون هاسال عمر بدهد و شبانه روز در سجده باشم ، نمى توانم شكرگزار چنين نعمتى باشمكه نصيبم كرده .

استاد كريم محمود حقيقى
استاد كريم محمود حقيقى درباره آشنايى و ارتباط خود با آقاى نجابت براى ما اينگونه تعريف مى كنند:
بنده در يك جلسه دينى با آقاى نجابت آشنا شده و بعد از يك مقدار مراوده اى كه داشتمديدم داراى افكار عرفانى هستند، با توجه به اين كه آن زمان يك مقدار عقايد جامد دينىدر من وجود داشت ، واقعا كمى وحشت داشتم . با وجود اين كه نور مسجلى در ايشون مى ديدماما باز يك ذره مشكوك بودم . عرض كنم يك شب نزديكى هاى سحر، ديدم يك كسى لگد زدبه من ، بلند شدم ديدم هيچ كس نيست ، دوباره خوابيدم ، ديدم يك لگد ديگر خوردم !بلند شدم و ديدم يك آقاى بزرگوارى است با قدى رشيد و فرمود: ما چند دفعه به توبگوييم از آقاى نجابت استفاده كن !
اين قضيه گذشت و ما ايمان قلبى مان به ايشان افزايش پيدا كرد. تا اين كه براىاولين بار به دستور آقاى نجابت رفتم همدان تا خدمت آقاى انصارى برسم . رفتيم درمنزل ، گفتند مسجد هستند، وقتى به مسجد جامع رفتم تا چشمم به ايشون افتاد ديدم عجب !ايشون همون كسى است كه در خواب ازشون لگد خورده بودم ! و از آن جا ديگه ما در خدمتآن بزرگواران بوديم تا آخر.
يك بار هم در همان جوانى خواب ديدم تو قبر خوابيدم و حدود ده متر شايدگل روى سرم بود. بعد جناب آقاى نجابت آمدند دستشون رو گذاشتند روى قبر و قبرشكافته شد و من از قبر بيرون آمدم .
آقاى انصارى نسبت به آقاى نجابت توجه و عنايت خاصى داشتند و مى فرمودند: حسابشيخ حسنعلى از همه جداست .

از ديگر بزرگوارانى كه درك محضر آقاى انصارى همدانى را كرده اند مى توان بهآقايان حاج غلامحسين سبزوارى ، حاج محمد حسن بيات ، حاج حسن شركت ، آقاى غلامحسينهمايونى ، حاج سيد حسن معين شيرازى ، حجت الاسلام سيد عبدالله فاطمى شيرازى ، آقاىمحسن بينا، آيت الله محمد حسين طهرانى ، حاج محمدرضاگل آرايش و... اشاره نمود.
حضور در خلوت انس

ياد باد آن كه صبوحى زده در مجلس انس
جز من و يار نبوديم و خدا با مابود


ياد باد آن كه رخت شمع طرب مى افروخت
ويندل سوخته پروانه ناپروا بود(121)


از زبان آن صبوحى زدگان مجالس انس و حضور، سخن مى گوييم و خاطرات آن شب هاىنوشين شب نشينان را ورق مى زنيم :
او يك پارچه سوزش معنوى بود و چون شمع مى سوخت و طرب مى افروخت . در مجالس، سخن از كلمات غامض و اصطلاحات عرفانى نبود. مى فرمود: اگر افراد قدرت فهممطالب توحيدى را نداشته باشند، برايشان اسباب زحمت مى شود و اگر در اينمسائل سوال مى شد، جواب هايى سنگين نمى دادند و يك طورى مطالب راتنزل مى دادند.(122)
گاهى پيرامون آيات قرآن صحبت مى كردند و مى فرمودند:
قرآن نور دارد و كدورت ها را برطرف مى كند.(123) يا جوشن كبير خوانده مىشد و يا به رفقا مى گفتند: از حافظ يا بابا طاهر بخوانيد.
با حافظ ماءنوس بود، وقتى حافظ خوانده مى شد چهره اش سرخ و زيبا مى شد وگاهى آرام و بى صدا اشك مى ريخت . وقتى توحال خودش مى رفت حال عجيبى داشت و ديگر نمى توانستيم به چشمانش نگاه كنيم.(124)
خالى شدن از اوهام و خيالات
سكوتش حيرت زا بود. و اين يكى از برنامه هاى جلسات بود. سكوت ... تخليه ...تفكر... آرى بايد تمام اوهام و خيالات بيرون مى ريخت . بايد خالى مى شديم ، بايدغل و غش ها بيرون مى رفت . و سكوت بهترين فرياد بر اين غريبه هاى حريمدل بود. در بعضى جلسات كه بعد از نماز مغرب و عشاءتشكيل مى شد، يك ساعت ، يك ساعت و نيم سكوت بود. شايد ازحال نمازش بود. در نماز سير مى كرد و مستى آن سير، او را تا مدت ها در عالم بى خودىمى برد. ما نمى فهميديم در آن سكوت او تا كجا مى رود، اما جذباتش ما را مى گرفت . آنهم چه گرفتنى !
و در آن سكوت بايد صاف مى شديم ، صافِ صاف ، تا زمينه اى فراهم شود براىپذيرش و آمادگى قلب . كار او اول صيقل دادن بود و بعد سير دادن . چرا كه قلب و ذهنىكه مملو از مشغوليات و دنيا خواهى هاست چگونه پذيراى نور و روشنايى گردد؟
خويش را صافى كن از اوصاف خود
تا ببينى ذات پاك صاف خود


علم او آموختنى نبود بلكه لدنى بود، و خود حقايق را به قلب مى رساند. اثر جلساتشاين بود كه حضور خدا را پررنگ مى كرد. معيت خدا را حس ‍ مى كرديم و گاهى آن قدراحساس فرح مى كرديم كه گويى در آسمان ها بوديم .
ايشان يك بار حكايتى تعريف كرد و بعد از آن فرمود:
با اين وصفى كه دوستان مى آيند، فايده اى نداره اگر مى خواهى بيايى بايد درستبيايى (125)
راه عشق و از خود گذشتن
آيت الله سيد مهدى دستغيب از صحبت هاى آقاى انصارى برايمان مى گويد:
يك بار با آقاى نجابت در خدمت ايشان بوديم ، آقاى نجابت در عالم رويا چيزى ديدهبودند و آن را نقل كرده و گفتند: ديشب خواب ديدم شما روى قله كوهى هستيد و من هم داشتموسطهاى اين كوه مى آمدم بالا، جاى پا نبود، جاى درست نبود و به سختى مى آمدم . آقاىانصارى فرمود: ديدى چقدر مشكله ! اين راه عشق است ، يعنى بايد همه چيز را فدا كنىخودت را هم بايد فدا كنى ، تا برسى ! آدم تا از خودش نگذره محاله برسه . تا وقتىانسان خود پرسته محاله خداپرست بشه ، و اين عشق است كه راه را هموار مى كند.
مى گفت يا نياييد يا اگر مى آييد درست بياييد. نفس او خيلى عيب ها و زشتى ها را مى زدود،ولى اصل بر اين بود كه سالك بايد خودش مجاهده كند. مى فرمود:
من كاره اى نيستم به قدرى كه خودت براى خودت زحمت مى كشى ، مى رسى .
جلسات خيلى عجيب بود، غالبا افراد با تحول و انقلاب درونى بيرون مى رفتند وگاهى در تمام مدت اشك مى ريختيم . و هر چه صاف تر، تاثير آن بيشتر. بعد از جلسهشارژ بوديم . انگار تمام مشكلات برطرف مى شد.
مشكلات خاص هر فرد را در قالب حكايات و ايماء و اشاره بيان مى كرد و هر كس خودشمتوجه نقص ها و مشكلاتش مى شد. اگر طرف متوجه نمى شد به صورت خصوصى تذكرمى داد.
هواى نفس و انانيت
سه شب در هفته جلسه بود كه بعضى از آن ها خصوصى برگزار مى شد.
در جلسات يكشنبه اين آيه را زياد مى خواندند:
و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى (126)
مخالفت با هواى نفس را دستور اكيد براى سالك مى دانستند، مى فرمودند: هر جا كهنفست به چيزى خيلى تمايل داشت ، بايد ترك كنى تا جايى كه ذره اى مخالف راه هدايت ،عمل نكنى و برسى به مرحله اى كه از نفس گذشته باشى . آن جا ديگر هيچ نمى ماند جزخدا.(127)
و اين آيه را مى خواندند:
و ما ابرى ء نفسى ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربى (128)
مى فرمودند: بايد خيلى مواظبت كرد كه اعمال از روى هواى نفس نباشد. عبادتى كه مىكنى هواى نفس نباشد، صحبتى كه مى كنى براى خود معرفى كردن نباشد. اين جا مى آيىبراى هواى نفس نباشد، و بايد استاد ببينى تا تشخيص اين هواى نفس و انانيت و نفسانيتآسان تر شود.(129)

رضاى خدا يا هواى نفس ؟
از ايشان سوال كردند: چطور تشخيص بدهيم كه عملمان براى رضاى خداست يا هواىنفس ؟ و آن گاه جواب دادند: در اوائل امر يك مشخصاتى داره ، ولى در وسط و آخر تشخيصدشوارتره ! در اوائل وقتى آدم كارى را براى رضاى خدا انجام مى ده ، يك بهجت و انبساطدرونى بهش دست مى ده و اون بهجت علامت قبولىاعمال است ، مثل اين كه انسان دست فقيرى رو مى گيره و بعد در نمازى كه مى خونه ، يكحالت توجهى به انسان دست مى ده . اون حالت بهجت و انبساط علامت قبولى است . و بعدمى فرمودند: اما به اين ها خيلى دل خوش نكنيد اين هانقل و كشمش راهه .
اين اصطلاح را خيلى تكرار مى كردند: اين هانقل و كشمش راهه !
گاهى با بعضى روحانيون يا واعظانى كه به خدمتشان مى رسيدند جور ديگه اى صحبتمى كردند. يكبار به يكى از آن ها خيلى پرخاش ‍ كردند و فرمودند: تا كى مى خواىبراى تعين و تشخص خودت كار كنى ؟ فكر مى كنى چندسال ديگه زنده اى ؟
زياد تذكر مى دادند و مى گفتند از انانيت و خودخواهى و خود بزرگ بينى و خود گندهبينى بپرهيزيد، اين دام بسيار بزرگى است از طرف شيطان ، فكر نكنيد اگر امروز مىآيند دست شما را مى بوسند فردا هم همين طور است ! امروز هست فردا نيست .
نه به اين كرنش هاى امروز، دل خوش باشيد، و نه از ذم هاى فردا، دلتنگ.(130)

next page

back page