بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکمت عملی, سید محمدرضا غیاثى کرمانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HEK00001 -
     HEK00002 -
     HEK00003 -
     HEK00004 -
     HEK00005 -
     HEK00006 -
     HEK00007 -
     HEK00008 -
     HEK00009 -
     HEK00010 -
     HEK00011 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

سخنى از حكيم ابونصر فارابى درباره كمك و انواع آن 
حكيم ثانى ابونصر فارابى - كه اكثر اين مقاله ازاقوال و نكته هاى اونقل شده مى گويد: افعى ها براى عناصر، خدمت بالعرض مى كنند؛زيرا بانيش زدن به حيوانات ، خود هيچ سودى نمى برند ولى موجب هلاكت آنها وتبديل به عناصر مى شوند. و درندگان خدمت بالعرض به آنها مى كنند؛ زيرا منظور ازدريدن حيوانات ، سير كردن شكم خودشان مى باشد ولى در ضمن تركيب بدن آنها راگسسته و موجب پيدايش عناصر مى گردند.
تعاون در جهان هستى 
پس از ذكر اين نكته از حكيم ثانى ، مى گوييم : عناصر و گياهان و حيوانات همگى كمكانضمامى و ابزارى و خدماتى به انسان مى نمايند ولى انسان فقط خدمت بالعرض بهآنها مى كند؛ زيرا انسان اشرف موجودات است و موجود كم ارزش ‍ مى تواند در خدمتارزشمندتر از خود قرار گيرد ولى اشرف موجودات شايسته نيست كه در خدمت چيزى غيراز مانند خويش قرار گيرد. و امّا به همنوع خود نيز فقط كمك خدماتى مى نمايد. و از آن روكه انسانيت او جوهرى مجرد مى باشد نمى تواند به هيچ موجودى كمك انضمامى (مادّى )بنمايد؛ يعنى ماده او جزو چيزى ديگر قرار گيرد(؛زيرا اصولاً انسانيت مادّى نيست تا جزءچيزى قرار بگيرد يا نگيرد)
پس همانطور كه به عناصر و مركبّات نياز دارد كه تا از هرسه طريق مذكور به او كمككنند، به همنوعان خويش نيز نيازمند است تا از طريق خدمت ، يكديگر را كمك بنمايند. و امّاحيوانات به عناصر و گياهان احتياج دارند ولى در احتياج به همنوع خويش متفاوتند چراكه برخى از آنها اصلاً نيازى به جفتگيرى نر و مادّه ندارند و بدون كمك به يكديگر مىتوانند حفظ شخص و نوع خود بنمايند و از زندگى جمعى بهره اى نمى برندمثل حيواناتى كه فقط از مادر متولّد مى شوند و بيشتر آبزيان .
و برخى از آنها در حفظ نوع به يكديگر نياز دارند ولى در حفظ شخص به همديگرنيازى ندارند مثل اكثر حيواناتى كه در پيدايش خود به جفتگيرى نر و مادّه و در دورانرشد به كمك پدر و مادر نياز دارند ولى پس از اين مرحله رشد، در حفظ شخص نيازى بهزندگى جمعى ندارند و هركدام مستقلاً به كار خود مى پردازند.
و برخى از آنها چه در حفظ شخص و چه در حفظ نوع ، نيازمند به كمك و زندگى جمعىهستند مثل زنبور عسل و مورچه و چند گروه از پرندگان . پس حيوانات در رابطه با كمك ونياز به زندگى جمعى بر چند دسته اند:
1 - حيواناتى كه چه در حفظ شخص و چه در حفظ نوع به كمك يكديگر نياز ندارند.
2 - حيواناتى كه در حفظ نوع نياز به كمك يكديگر دارند ولى در حفظ شخص ‍ ندارند.
3 - حيواناتى كه هم در حفظ نوع وهم در حفظ شخص نيازمند به كمك ديگران مى باشند.
و امّا گياهان به عناصر ومعدنيّات هر سه كمك را نياز دارند:
امّا ((كمك انضمامى )) روشن است كه گياهان براى پيدايش به عناصر نياز دارند.
و امّا ((كمك ابزارى )) از آن جهت كه بذر نياز به پوشش دارد تا از سرما و گرما مصونبماند و سبز شود.
و امّا ((كمك خدماتى )) مثل احتياج گياهان به كوههايى كه داراى چشمه ها و منابع آبىهستند.
و امّا گياهان در حفظ نوع به يكديگر نيازمندندمثل خرما كه درخت ماده بدون درخت نر بارور نمى شود، ولى در حفظ شخصى ، احتياجى بهيكديگر ندارند مگر در مواردى اندك .
و امّا ((مركبّات )) نيز محتاج به كمك سه گانه عناصر هستند.
غرض از اين همه تفصيل آن است كه انسان يعنى اشرف موجودات عالم ، هم در حفظ نوع وهم در حفظ شخص خود، نيازمند به همه انواع ديگر از يك سو و همنوعان خود از سوى ديگردارد.
و امّا اينكه انسان به انواع ديگر موجودات نياز دارد روشن است و در اين باره نيازى بهسخن نيست و امّا اينكه به كمك نوع خود محتاج است از آن رو ست كه اگر هر شخصى مىبايست شخصا براى تهيه غذا و لباس و مسكن و سلاح خود اقدام كند، ابتدا مى بايستىابزار نجّارى و آهنگرى را به دست بياورد و به وسيله آنها ابزار كشاورزى ودروگرى وآسيابانى و خميرگيرى و نسّاجى و ديگر حرفه ها و صنايع را مهيّا كند و به اين كارهامشغول شود، ازيك سو در اين مدّت طولانى بدون غذا نمى تواند بسر برد و از سوىديگر اگر تمامى عمر خود را بر اين شغلها تقسيم كند نمى تواند يكى از آنها را بهطور كامل به انجام برساند. ولى وقتى كه همه يكديگر را كمك كرده و هركدام مسئوليتىرا به عهده گرفته و به توليد چيزى كه بيش از مورد نيازشان مى باشد اقدام و باعرضه مازاد كار خويش و گرفتن مزد از ديگران عدالت را رعايت كنند هم زندگى ممكن وهم بقاى شخص و نوع ميسّر مى گردد.
حديثى جالب در مورد حضرت آدم (ع ) 
در احاديث آمده است كه حضرت آدم عليه السّلام چون به زمين آمد و غذا خواست ، هزار كارانجام داد تا نان پخته شد و كار هزار و يكم آن بود كه نان را خنك كرد و آنگاهتناول فرمود(93) . و فلاسفه نيز عين همين سخن را گفته اند كه :((هزار نفر بايد كاركنند تا بتوان لقمه اى نان در دهان نهاد)).
و چون مدار كار آدميان بر اساس كمك به يكديگر است تحقق و اين همكارى در صورتىاست كه به طور مساوى و هماهنگ صورت بگيرد، حرفه هاى مختلف كه از اختلاف سليقه هاو ميلها ناشى شده است مقتضاى نظام جامعه است ؛ زيرا اگر همه مى خواستند يكشغل را انتخاب كنند همان اشكال اوّل پيش مى آمد و از اين جهت حكمت الهى اقتضا كرده كهآراء و سليقه ها مختلف گشته تا هركدام به شغلىمشغول گردند و گرچه برخى از شغلها پرارزش و برخى كم ارزش هستند ولى همگىبه شغل خود راضى و خرسندند و همينطور حالات مردم را در ثروت و فقر و ذكاوت وكودنى مختلف قرار داده است ؛ زيرا اگر همه مردم توانگر بودند بهدليل عدم احتياج به ديگران خدمت نمى كردند و اگر همه درويش و بينوا بودند به جهتعدم دريافت اجرت ، حاضر به خدمت به يكديگر نمى بودند. و چون حرفه ها از نظرارزش ، متفاوتند اگر همه مردم از نظر قدرت تشخيص يكسان مى بودند همه يك حرفه راانتخاب كرده و ديگر كارها روى زمين مانده و نظام اجتماعىحاصل نمى گشت . و به همين جهت فلاسفه گفته اند:
((لَوْ تَساوَى النّاسُ لَهَلَكُوا جَميعاً))(94) .
ولى چون برخى از مردم از نظر تدبير و نيروى فكرى و برخى از نظر نيروى بدنى وبرخى از نظر شوكت و قدرت و برخى از نظر لياقت و كاردانى ، امتيازاتى دارند و ازسوى ديگر، عده اى محروم از نيروى عقل و تدبيرند و چون ابزار و ادوات در خدمتانديشمندان هستند، چنانكه مى بينيم هركسى كارى انجام مى دهد و قوام عالم و نظامزندگى بنى نوع آدم تحقق پيدا مى كند.
معناى تمدّن 
چون تحقق نوع انسانى بدون تعاون و همكارىمحال و تعاون هم بدون زندگى اجتماعى ناممكن است ، پس نوع انسانى طبيعتا نيازمند بهزندگى جمعى است و اينگونه زندگى را ((تمدّن )) مى نامند و تمدّن مشتق از ((مدنيه ))است و مدنيه مكان اجتماع مردمى است كه با حرفه ها و صنايع گوناگونى به يارىيكديگر برخاسته و موجبات زندگى را فراهم مى كنند. و همانطور كه در ((باب حكمتمنزلى )) گفتيم كه مراد از ((منزل ))، مسكن نيست بلكه اجتماعاهل مسكن به گونه اى خاص است ، اينجا نيز منظور از ((مدنيه )) مسكناهل مدنيه نيست بلكه مراد جمعيت مخصوصى در مياناهل مدنيه است و معناى سخن فلاسفه كه گفته اند:((الانْسانُ مَدَنِىُّ بِالطَّبْعِ))(95) هميناست كه انسان طبيعتا نياز به يك نوع تجمّع دارد كه نام آن ((تمدّن )) است .
معناى سياست  
و چون انگيزه هاى مردم از كارها مختلف است اهداف گوناگونى را نيز تعقيب مى كنند؛ مثلاًبرخى در صدد تحصيل لذّت و برخى در پىتحصيل رياست هستند و اگر اينها را به حال خود واگذارند با يكديگر همكارى نخواهندكرد؛ زيرا قدرت طلب همه را برده خود مى نمايد و لذّت طلب ، همه چيز را منحصراً براىخود مى خواهد و چون اصطكاك به ميان آمد به نابود كردن يكديگر مى پردازند، پسناچار بايد يك نوع تدبيرى در كار باشد كه هركدام رابه جايگاه مناسب و شايسته خودرسانده و قانع گرداند و دست هركدام از آنها را از تعدّى به حقوق ديگران كوتاهگردانده و هركس را به شغلى خاص مشغول كند. اين گونه تدبير را ((سياست ))گويند.
و همانطور كه در باب عدالت در مقاله اوّل گفتيم ، در سياست به ((قانون و حاكم وپول )) احتياج است پس اگر اين تدبير موافق با قاعده حكمت و وجوب باشد و منجر بهكمالى شود كه مردم بالقوه داراى آن كمال هستند آن سياست را ((سياست الهى )) مى نامندوگرنه آن را به نام همان انگيزه اى كه موجب آن سياست گشته است مى خوانند.
تقسيم اوّليه سياست از ديدگاه فيلسوفان 
از نظر فيلسوفان ، سياستها در يك تقسيم اوّليه به چهار قسم تقسيم مى شوند كهعبارتند از: 1 - سياست مُلك 2 - سياست غلبه 3 - سياست كرامت 4 - سياست جماعت .
و امّا ((سياست ملك )) عبارت از اداره يك جمعيت به گونه اى است كه به همهفضايل نايل گردند كه آن را ((سياست فضلا)) نيز مى نامند.
و امّا ((سياست غلبه )) عبارت از اداره انسانهاى سطح پايين جامعه است كه ((سياستخساست )) نيز گفته مى شود.
و امّا ((سياست كرامت )) عبارت از اداره يك جمعيتى است كه همواره سعى در كسب رياست وبزرگى مى كنند.
و امّا ((سياست جماعت )) عبارت از اداره قشرهاى گوناگون جامعه بر طبق شريعت الهى است.
و ((سياست ملك )) اداره مناسب هر جمعيت و قشرى را به عهده دارد تاكمال آنها از مرحله قوه به فعليّت برسد كه نام آن را ((سياست سياستها)) نيز مىگويند.
برخى از سياستها متعلق به امور قراردادى ازقبيل عقود و معاملات و برخى متعلق به احكام عقلى ازقبيل اداره مملكت و نظم شهرها مى باشند و هيچكس نبايد اقدام به يكى از اين دو سياست كندمگر آنكه از ديگران نيروى تشخيص بيشتر و آگاهى و شناخت عميقترى در آن خصوصداشته باشد؛ زيرا اگر بدون داشتن امتياز در اين كارها بر ديگران سبقت گيرد، موجبنزاع و درگيرى خواهد شد.
پس در تعيين قراردادها نياز به شخصى است كه با الهام از جانب پروردگاراز ديگرانممتاز باشد تا او را اطاعت بنمايند. پيشينيان چنين كسى را ((صاحب ناموس )) و قوانين او را((ناموس ‍ الهى )) و محدّثان او را ((شارع )) و احكام او را ((شريعت )) ناميده اند.
و افلاطون حكيم در مقاله پنجم از كتاب سياست به اين گروه اشاره نموده و آنان را چنينتوصيف كرده است كه :
((هُمْ اَصْحابُ الْقُوَى الْعَظيمَةُ الْفائِقَةُ))(96)
و ارسطو آنان را چنين توصيف نموده است كه :
((هُمُ الَّذينَ عِنايَةُاللّهِ بِهِمْ اَكْثَرُ))(97)
و در اجراى قوانين نيز به شخصى نياز است كه به تاءييد الهى از ديگران ممتاز باشدتا بتواند آنها را به كمال برساند كه آن شخص را پيشينيان ((پادشاه على الاطلاق )) واحكام او را ((صنعت مُلك )) ناميده و محدّثان او را ((امام )) وعمل او را ((امامت )) خوانده و افلاطون او را ((مدّبر جهان )) و ارسطو او را ((انساناجتماعى )) يعنى كسى كه قوام تمدّن به وجود او وامثال او وابسته است ناميده اند.
و مراد از ((پادشاه )) در اينجا كسى نيست كه داراى سپاه و ستاد و لشكر و يا مملكتىباشد بلكه مراد آن كسى است كه در حقيقت استحقاق حكومت دارد گرچه به ظاهر كسى بهاو اعتنايى نمى كند و اگر كسى غير از او وارد ميدان سياست گردد، ظلم و بى نظمىشيوع پيدا خواهد كرد.
خلاصه آنكه : در هر دورانى به صاحب شريعتى نياز نيست ؛ زيرا يك قانون براىدوران زيادى كافى است ولى همواره به يك مدّبر براى تدبير جوامع بشرى نياز است ؛زيرا اگر اداره اجتماع در كار نباشد، نظام برهم مى خورد و بقاى نوع انسانى به نحواكمل تحقق پيدا نمى كند و امّا ((مدّبر)) بايد به حفظ شريعت قيام كرده و مردم را نيز بهاقامه آداب آن موظّف گرداند و حق ولايت و تصرّف در جزئيّات برحسب اقتضاى زمان و مكاندارد(98) .
و از اينجا روشن مى شود كه ((حكمت مدنى )) كه در اين مقاله راجع به آن سخن مى گوييمبه معناى بررسى قوانين كلى برحسب مقتضاى مصلحت عموم است از آن جهت كه با همكارىيكديگر به سوى كمال حقيقى در حركت مى باشند و موضوع اين علم تجمّع مردم است كهبه قصد اجتماع گرد هم آمده اند و آن نحوه اجتماع موجب صدور كارهاى آنها به نحواكمل است .
برترى حكمت مدنى نسبت به ساير حرفه ها 
هركس كه به حرفه اى مشغول است فقط به جنبه تخصصى خود در آن حرفه توجه مىكند و كارى به خير يا شر بودن نتيجه حرفه خود ندارد؛ مثلاً يك پزشك كه دستناسالمى را معالجه مى كند منظورش آن است كه آن دست قادر بر بلند كردن چيزى ياضربه زدن به چيزى باشد و كارى ندارد كه آياعمل دست پسنديده يا ناپسند است ، ولى ((حكمت مدنى )) بر همه كارهاى صاحبان حرفههاى ديگر از لحاظ خوب يا بد بودن ، نظارت دارد، پس از همه حرفه ها بالاتر است ،همانگونه كه علم الهى نسبت به ساير دانشها و علوم برترى و هيمنه دارد.
ضرورت آموزش همگانى حكمت مدنى 
انسانها براى رسيدن به كمال نياز به بقا دارند و در بقاى فردى و نوعى خويش نيزبه كمك همديگر نيازمندند پس در رسيدن بهكمال به تعاون و كمك يكديگر نيازمند مى باشند. و لذاكمال و تماميّت هر فرد در گرو وجود ديگران خواهد بود، پس بايد با ديگران معاشرتبه صورت همكارى داشته باشد وگرنه از عدالت منحرف و به ستمگرى متّصف مىگردد و زمانى مى توان به صورت مذكور معاشرت داشت كه به كيفيت و موجباتبرقرارى و فروپاشى آن مطلع گشته و دانشى را كه شناخت تك تك افراد را در بر داردو آن را ((حكمت مدنى )) مى نامند تحصيل كند. پس بايد همگان اين دانش را بياموزند تافضيلت را به دست آورند و گرنه برخوردها و معاشرت آنها با ديگران ، ستمگرانهخواهد بود و هركسى به اندازه خود موجب فساد جامعه خواهد گشت .
شباهت حكمت مدنى به علم پزشكى 
همانطور كه يك پزشك چنانچه در حرفه خود مهارت داشته باشد، سلامتى بدن انسان راحفظ و بيمارى را برطرف مى كند، صاحب ((حكمت مدنى )) نيز اگر مهارت داشته باشد،مى تواند سلامتى مزاج جامعه را كه ((اعتدال حقيقى )) مى نامند، تاءمين و انحراف مزاج آنرا برطرف نمايد، پس در حقيقت پزشك جامعه است ومحصول علم او گسترش خيرات و ريشه كن كردن شرور به اندازه توان بشرى است .
نسبت اجتماعات بشرى به يكديگر و سرپرستى آنها 
چون موضوع حكمت مدنى نحوه خاص افراد انسانى است و اجتماع افراد گوناگون استپس بايد اجتماع را به گونه اى معنا نمود كه روشن و مفهوم باشد. نخستين اجتماع ميانافراد، همان ((اجتماع كوچك منزل )) است و شرح آن بيان گشت .
و دومين اجتماع ، ((اجتماع اهل يك محلّه )) و سپس ((اجتماعاهل شهر)) و سپس ‍ ((اجتماع اهل يك مملكت )) و سپس ((اجتماع جهانيان )) است . و همانطور كههر شخصى يك عضو از يك منزل مى باشد، هر منزلى نيز جزئى از يك محلّه و هر محلّه نيزجزئى از يك شهر و هر شهرى نيز جزئى از يك مملكت و هر مملكتى نيز جزئى از جهان است.
و هر اجتماعى داراى يك سرپرست است كه در بابمنزل بيان گشت . و رئيس ‍ منزل نسبت به رئيس محله و رئيس محله نسبت به فرمانرواىشهر و فرمانرواى شهر نسبت به رئيس مملكت و رئيس مملكت نسبت به حاكم مطلق جهان(رئيس ‍ الرؤ سا) به ترتيب حكم زيردست دارند و نظارت حاكم مطلق جهان در كار جهانمانند نظارت يك پزشك به يك فرد و اعضاى او و يا توجه رئيسمنزل در امور منزل است .
و هرگاه دو نفر با يكديگر در يك حرفه اى يا علمى اشتراك داشته باشند، حتما بايدشخص كاملتر در آن حرفه و يا اَعلم در آن علم ، رئيس و شخص ديگر زيردست او باشدتا به كمال خود برسد. و بالاترين شخص يا آن كسى است كه مطاع مطلق و مقتدا وپيشواى شايسته همگان است . و يا اشخاصى هستند كه بر اثر اتفاق نظر در مصالحعمومى جامعه در حكم يك نفر مى باشند و همانطور كه رهبر جهانبدليل تعلق او به همه افراد جهان بر عموم افراد جهان نظارت مى كند، رهبر هر جامعهاى نيز بايد به عموم افراد و تك تك اعضاى آن جامعه نظارت كند به گونه اى كه دروهله اوّل مصلحت عموم و در وهله دوّم مصلحت هر عضوى از اعضاى آن جامعه تاءمين مى گردد.
انواع روابط در جوامع بشرى 
روابط در جوامع بشرى بر سه گونه است :
1 - يك اجتماع كه جزء اجتماعى ديگر باشد؛ نظير يكمنزل كه جزئى از يك شهر است و هكذا يك شهر جزئى از يك كشور و يك كشور جزئى ازجهان است .
2 - يك اجتماع كه شامل يك اجتماع ديگر باشد؛مثل يك كشور كه شامل افراد يك ملّت است .
3 - اجتماعى كه خدمتگزار و مددكار يك اجتماع ديگرباشد؛مثل روستا كه در خدمت شهر است ؛ چرا كه روستائيان اجتماعات كوچكى هستند كه هركدام بهنوعى در خدمت اجتماع بالاترى به نام ((شهر)) مى باشند. و از اين رو كمك اجتماعات بهيكديگر همانند كمك انواع انضمامى (( (مادى )، ابزارى (آلى )، خدماتى (خدمت ) ))بهيكديگراست كه در آغاز فصل اوّل گذشت .
و چون تركيب جوامع بشرى به اينگونه است ، كسانى كه به گوشه نشينى و انزواروبياورند از فضيلت بى بهره مى مانند؛ زيرا انتخاب عزلت و رميدن از جامعه وروگردانى از كمك به همنوعان با وجود بهره گيرى از آنان ، ظلم محسوب مى شود وبرخى از كسانى كه همواره در صومعه ها و غارهامنزل گزيده ونام آن را ((زُهد)) گذارده و يا مانند كسانى كه منتظر كمك مردم نشسته ولىبه ديگران كمكى نمى كنند و نام آن را ((توكّل )) نهاده و يامثل كسانى كه به عنوان سياحت ، دائما از شهرى به شهرى ديگر مى روند و هيچ جا سكنىنمى گزينند و با مردم انس نگرفته و مى گويند:((ازحال جهان عبرت مى گيريم !!))، اين عمل را فضيلت شمرده اند، اين عده از دسترنج ديگراناستفاده نموده و در مقابل ، هيچ بازدهى به آنان ندارند و از موجبات نظام وكمال نوع بشر، روگردان شده اند و چون بهدليل گوشه نشينى و عزلت رذايل اخلاقى بالقوه خود را به فعليت نمى رسانند،كوته فكران مى پندارند كه اينها اهل فضيلت هستند و اين يك برداشت نادرستى است ؛زيرا ((عفّت )) به معناى ترك شهوت جنسى و يا خوراك به طور كلى نيست ، بلكه بهمعناى رعايت اعتدال به گونه اى است كه به جانب افراط يا تفريط منجر نشود.
و ((عدالت )) آن نيست كه كسى مردم را نبيند و به آنان ظلم نكند، بلكه عدالت آن است كهانسان با مردم باشد و با آنها از جاده انصاف خارج نشود و تا انسان با مردم رفت و آمدنكند چگونه از او ((سخاوت )) بروز مى كند؟ و تا در معرض يك امر خطرناكى قرارنگيرد، چگونه از او ((شجاعت )) ظاهر مى شود؟ و اگر منظره شهوانى نبيند، اثر ((عفّت ))از او چگونه آشكار مى شود؟
با تاءمل مى توان دريافت كه اين عدّه از مردم خود را شبيه به جمادات و اموات مى كنند نهاهل فضل و نظر(99) ؛ زيرا دانشمندان و متفكران از آنچه كه حضرت حق مقرّر نموده منحرفنمى شوند و در رفتار و عادت به اندازه توان بشرى به حكمت الهى اقتدا مى كنند و از اوتوفيق مى خواهند كه :
((اِنَّهُ خَيْرُ مُوَفِّقٍ وَمُعينٍ)).
فصل دوّم : محبّت و اقسام آن 
قبلاً گفته شد كه چون آدميان به يكديگر نيازمند هستند و به فعليت رسيدنكمال هر انسانى تنها در گرو وجود و كمك همنوعان است و نياز، موجب يارى طلبيدنگرديده است ، نوعى اتحاد مورد نياز است كه تمامى مردم را در راستاى كمك و هميارى بهمنزله اعضاى يك فرد تشكل ببخشد و چون آدميان فطرتاتمايل به كمال دارند طبيعتا مشتاق اتحاد و انس مى باشند. نام اين اشتياق به انس را((محبّت )) مى گويند.
و قبلاً بيان شد كه ((محبّت )) از عدالت بالاتر است ؛ زيرا عدالت اقتضاى اتّحاد صورىولى محبّت اقتضاى اتحاد حقيقى و طبيعى دارد. و صورى نسبت به طبيعى مانند جبرى نسبتبه اختيارى است و همواره صورى از طبيعى پيروى مى كند. پس ‍ به واسطه فقدان محبّت ،نياز به عدالت مى باشد و در صورت وجود محبّت بين مردم ، نيازى به انصاف نيست و ازنظر لغت نيز انصاف از ((نصف )) مشتق است ؛ يعنى منصف در مقام نزاع چيزى را كه موردنزاع است با رقيب خود نصف مى كند و تنصيف نتيجه ومحصول تكثر است در حالى كه محبّت موجب اتّحاد مى باشد.
سخنى از فلاسفه قديم و جديد پيرامون محبّت  
برخى از فلاسفه پيشين در تكريم محبّت ، سخنان مبالغه آميزى گفته اند، آنان معتقدبودند كه حيات و قوام همه موجودات وابسته به محبت است و هيچ موجود همانگونه كهخالى از وحدت و وجود نيست عارى از محبّت نيز نمى باشد.(100)
البته ((محبت )) داراى مراتبى است و به هميندليل درجات كمال و نقص موجودات نيز متفاوت مى باشد. و همانگونه كه محبت ، اقتضاىقوام و كمال دارد، غلبه نيز اقتضاى فساد و نقصان دارد وبر هر موجودى كه عارض شود،متناسب با نقصان صنف آن موجود خواهد بود. اين گروه از فلاسفه را ((اصحاب محبّت وغلبه )) خوانده اند.
و امّا ديگر فيلسوفان گرچه تصريح به اين معنا نكرده اند ولى از مضمون گفته هاىآنها اهميّت محبّت و سريان آن در همه كائنات و موجودات روشن است .
و چون در حقيقت ، طالب محبت به دنبال انس و اتحاد با چيزى است كه از ديدگاه اوكمال محسوب مى شود و قبلاً نيز بيان شد كه شرافت وارزش هر چيز به اندازه وحدتىاست كه نصيب او گرديده پس ((محبت )) به معناى طلب شرافت و فضيلت وكمال است و هرچه كه اين طلب بيشتر باشد شوق بهكمال افزونتر و رسيدن به آن آسانتر است .
ولى از ديدگاه متاءخرين ، ((محبّت و نفرت )) در جايى به كار مى رود كه نيروى ناطقهانسانى در آن دخيل باشد و لذا جاذبه و ميل و فرار ناشى از مزاج و طبيعت اشياء ازقبيل ميل عناصر به مراكز خويش و فرار آنها از جهتهاى ديگر و يا خواص و اسرار طبايعو يا جذب آهن به مغناطيس و آهن ربا و يا تضاد سنگ آهك با سركه را((ميل و فرار)) و تمايل و عدم تمايل حيوانات را به يكديگر كه ناشى از توافق ياتضاد طبايع است از مقوله ((الفت و فرار)) محسوب كرده و همه موارد فوق را از دائره((محبّت و نفرت )) بيرون دانسته اند.
اقسام محبّت در انسانها 
محبّت در انسانها بر دو نوع است : 1 - طبيعى 2 - ارادى .
و امّا ((محبت طبيعى )) مثل محبّت مادر به فرزند خود كه اگر اين محبّت را نداشت او راپرورش نمى داد و در نتيجه بقاى نوع انسانىحاصل نمى گشت .
و امّا ((محبت ارادى )) بر چهار قسم است :
1 - سريع العقد والا نحلال (زود آمده و زودگذر)
2 - بطى ءالعقد والا نحلال (دير آمده و ديرگذر)
3 - بطى ءالعقد و سريع الا نحلال (دير آمده و زودگذر)
4 - سريع العقد و بطى ءالا نحلال (زود آمده و ديرگذر)
و چون خواسته هاى اقشار مختلف مردم منحصراً در يكى از اين سه :((لذّت يا خير يا منفعت ))است و از تركيب اين سه با يكديگر قسم چهارمى توليد مى گردد و اين اهداف باعث شدهكه انسانها به كسانى كه به كمك آنها مى آيند محبّت بورزند پس ‍ هركدام از اين اسبابچهارگانه علّت يك نوع از انواع محبّت ارادى است كه توضيح داده مى شود.
((لذّت )) موجب عشق زود آمده و زودگذر است ؛ زيرا لذّت همه جا يافت شده و به سرعتتغيير پذيرفته و منتقل مى گردد. و چون بقاوزوال از علّت به معلول سرايت مى كند، محبّت نيز سريع به دست آمده و سريع از بين مىرود.
و اما ((منفعت رسانى )) موجب محبت دير آمده و زودگذر مى باشد؛ چون كمتر كسى اقدام بهمنفعت رسانى به غير مى كند ولى سريعا از دست مى رود.
و امّا ((خير)) موجب محبّت زود آمده و ديرگذر است چرا كه هماهنگى ذاتى بيناهل خير موجب پديد آمدن سريع محبّت و لازمه ماهيّت خير يعنى اتحاد حقيقى و عدم انفكاك ،موجب پايدارى محبّت مى گردد.
و امّا مركب از اين سه (لذّت ، خير و منفعت ) موجب محبّتى است كه به كندى پديد آمده وپايدار خواهد ماند؛ زيرا اقتضاى جمع بين دو علّت از آن سه علّت يعنى خير و منفعت كندىحصول و زوال محبّت است .
رابطه بين محبت و دوستى و عشق و مودّت  
محبّت و دوستى و مودّت و عشق به ترتيب هركدام گسترده تر از ديگرى هستند. به اين معناكه محبّت بين عده اى فراوان و دوستى بين عده اى كمتر و مودّت بين عده اى محدودتر و عشقكه همان افراط در محبّت است ، فقط بين دو نفر پيدا مى شود. پس محبّت گسترده تر ازدوستى و مودّت نزديك به دوستى و گسترده تر از عشق مى باشد.
عشق پسنديده و ناپسند 
چون عشق يا ناشى از فرط لذّت طلبى و يا فرط خيرخواهى است و منفعت طلبى بههيچوجه نقشى در حصول آن ندارد، مى توان گفت كه عشق بر دو نوع است :
1 - عشق ناپسند و مذموم كه از فرط لذت طلبى ناشى مى شود.
2 - عشق پسنديده و محمود كه از فرط خيرخواهى پديد مى آيد.
و اينكه در بين مردم اختلاف است كه آيا ((عشق )) پسنديده است يا ناپسند به واسطه ايناست كه بين اين دو عشق ، فرقى ننهاده و اين دو علّت بر آنها مشتبه گرديده است ؛ زيرااگر مى دانستند كه ((عشق نكوهيده )) برخاسته از افراط در لذّت طلبى و ((عشق پسنديده)) ناشى ازافراط در خيرخواهى است ، به طور مطلق آن را مذموم يا ممدوح نمى دانستند وقائل به تفصيل مى شدند.
علّت دوستى جوانان با يكديگر 
علت دوستى جوانان و نوجوانان با يكديگر و كسانى كه داراى طبع جوانى هستند، لذّتطلبى است و لذا دوستى ميان آنان زودگذر است و گاهى در اندك زمانى چندبار با همدوست و از هم جدا مى گردند و اگر احيانا دوستى آنها بهطول انجاميد به علّت اعتمادى است كه به بقاى لذّت دارند وخيال مى كنند كه آن لذت مستمرّاً متوجه آنان است ولى اگر اين اعتماد سلب شد، رشتهدوستى آنها نيز از هم گسسته مى گردد.
علّت دوستى پيران و كهنسالان با يكديگر  
علّت دوستى پيران و كهنسالان با يكديگر و كسانى كه داراى طبع پيرى هستند، منفعتطلبى است و چون منافع آنان مشترك و اكثرا طولانى است ، بر حسب مدّت بقاى منفعت ،دوستى آنان نيز ادامه خواهد يافت و به مجرّد قطع اميد از منفعت ، دوستى آنها نيز از بينمى رود.
علت دوستى اهل خير با يكديگر 
امّا ((اهل خير)) چون علّت دوستى آنان خيرخواهى محض است و خير هم امرى ثابت و پايدار مىباشد، دوستى و رفاقت آنان نيز همواره پاينده و مصون از تغيير وزوال است . و چون انسان از غرايز متضادّى تركيب شده وميل هر غريزه اى مخالف با غريزه ديگر اوست ، پس لذّتى كه موافق با يك غريزه استمخالف با غريزه ديگر خواهد بود و بدين جهت هيچ لذّتى خالى از رنج محروميّت از سايرلذّات نيست .
عشق الهى و سخنى از هراكليتوس  
چون در انسان ، جوهرى بسيط و خدايى موجود است كه با طبيعتهاى ديگر هيچ مشابهتىندارد، نوعى لذّت پديد مى آورد كه با ديگر لذّات شباهتى نداشته و موجب محبّتى مىگردد كه نتيجه آن لذتى فوق العاده و بى نهايت و شبيه به شيدايى مى باشد كه آنرا ((عشق تام و محبّت الهى )) مى نامند كه برخى از متاءلهان ، مدعى چنين عشقى مىباشند.
حكيم اوّل در اين باره از هراكليتوس (101) (ابرقليطس )نقل نموده كه مى گويد: امورى كه با يكديگر متفاوت هستند نمى توانند با يكديگرهماهنگى و اتحاد تّام و تمام داشته باشند ولى برخى از امور هستند كه كاملاً شبيه و متحّدبا يكديگر و مشتاق به همديگرند.
در شرح اين دو سطر چنين گفته اند كه : بين جواهر بسيط به واسطه تشابه و اشتياق ،تركيب و اتحادى حقيقى به وجود مى آيد و تغاير از بين آنها رخت برمى بندد؛ زيراتغاير از لوازم امور مادّى است و ماديات نمى توانند چنين تركيب و اتحادى داشته باشند واگر احياناً بين آنها بخواهد تركيب واقع شود فقط بين نهايات و سطوح آنها ملاقات واتحاد حاصل مى شود نه بين ذوات و حقايق آنها. و اين ملاقات هرگز به درجهاتصال نرسيده و لذا از هم جدا مى شوند.
ولى جوهرى كه در انسان به وديعه گذارده شده چون از تيرگى طبيعت ، رها و پاكگردد و انواع شهوات و جاه طلبيها از آن رخت بربندند به شبيه خودمايل و شايق گشته و به چشم بصيرت به مطالعه عظمت خير محض كه منبع همه خيراتاست مشغول گشته و انوار حضرت حق بر او تابان مى گردد. پس او را لذتى دست دهد كهشبيه به هيچ لذتى نيست و به اتحاد مذكور دست مى يابد و استفاده يا عدم استفاده ازبدن نيز براى او خيلى فرق نمى كند. البته بعد از مفارقت وارتحال از عالم طبيعت ، شايستگى بيشترى براى رسيدن به آن مقام پيدا خواهد كرد؛ زيراصفاى تام و تمام بعد از مفارقت كلّى از عالم طبيعت صورت مى گيرد.
ويژگيهاى محبّت اهل خير به يكديگر 
ويژگيهاى محبّت ((اهل خير)) عبارتند از:
1 - هرگز كم نمى شود.
2 - بدگوئى سعايت كنندگان در آن اثر نمى گذارد.
3 - سرزنش ملامتگران آن را تحت تاءثير قرار نمى دهد.
4 - اشرار و ناپاكان از آن بى بهره اند در حالى كه محبّت اشرار با يكديگر و همچنينبا اخيار، ناشى از منفعت طلبى يا لذت طلبى است با اين تفاوت كه زود از بين مى رود؛زيرا نافع و لذيذ مطلوب بالعرض اشرار است يعنى آنها بهدنبال لذت و منفعت براى تاءمين نيازهاى خود مى روند و گرنه براى خود آن نفع رسانندهو يا لذّتبخش ‍ بهائى قائل نيستند.
اُنس طبيعى بشر عامل پيدايش محبّت  
چه بسا يك محفل كه در غربت يا مسافرت به وجود مى آيد، موجب پيدايش ‍ محبتى بيناهل آن محفل گردد؛ مثلاً عده اى در كشتى با هم آشنا مى شوند و با هم الفتى مى گيرند،علّت اين الفت و محبّت همان انسى است كه در طبيعت انسان نهفته شده است و به اين جهتانسان را ((انسان )) مى نامند كه در ادبيّات مطرح شده است .
برخى گفته اند:((سُمّيتَ اِنْساناً لاَِنَّكَ ناسٍ))(102) خيال كرده اند كه ((انسان از نسيان )) اشتقاق يافته است در حالى كه اين گمان نادرستىمى باشد(؛زيرا انسان از ماده ((اُنس )) گرفته شده است )
دليل اهميّت نماز جماعت و جمعه و عيدين و انجام حج 
و چون اُنس گرفتن از ويژگيهاى انسان است وكمال هرچيزى در نشان دادن ويژگى خود مى باشد،كمال نوع انسانى نيز در نشان دادن و ابراز اين ويژگى يعنى انس با همنوعان است ؛زيرا اين ويژگى موجب پيدايش محبّتى است كه آن محبت نيز موجب پيدايش اجتماع و تمدنخواهد گشت . و علاوه بر اين ، حكمت الهى اقتضاى چنين ويژگى را دارد؛ زيرا شرايع ورسوم پسنديده نيز دعوت به اين انس ‍ نموده و مردم را در اجتماعات و ميهمانيها ترغيب بهآن كرده اند؛ زيرا در اجتماعات است كه مى تواند انس و محبت از قوه به فعليت برسد.
و شايد شريعت مقدس اسلام كه نماز جماعت را با فضيلت تر از نماز فرادى دانسته استبه همين سبب باشد كه مردم روزى پنج مرتبه در يكجا جمع شوند و با يكديگر انسبگيرند تا اينكه كم كم از درجه انس به درجه محبّت برسند. و راه عملى به فعليترساندن محبّت آن است كه چون انجام نماز بر ساكنان هر كوى و برزن روزى پنج مرتبهو اجتماع آنها در يك مسجد مخصوص دشوار نيست . ((نماز جماعت )) را مقرّر فرمايد و چونشايسته نبود كه ديگران (به واسطه دشوارى اجتماع روزانه در مسجد) از اين فيضمحروم بمانند عبادت ديگرى را به نام ((نماز جمعه )) در هر هفته يك بار مقرر فرمود تاساكنان محله ها و كوچه ها همگى در يك مسجد كه گنجايش ‍ همه را داشته باشد (مسجدجامع ) جمع شوند تا همانطور كه اهل يك محله هر روز با اجتماع خود به عنوان نماز جماعت، كسب فضيلت مى كنند، اهل شهر نيز در اين فضيلت به واسطه اجتماع خود در نماز جمعه ،سهيم وشريك باشند.
و امّا براى اهل روستاها و ساكنان دهات به دليلتعطيل شدن امور مهم نمى توانند هرهفته با ساكنان شهرها در مساجد جامعه گرد آيند، درهر سال يكى دوبار عبادتى را كه شامل همه جمعيتها مى شود وضع نمود كه عبارت از نماز((عيد فطر و عيد قربان )) مى باشد و محل اجتماع را صحرايى بزرگ كه بتواند همهجمعيت را در خود جاى دهد معيّن كرد؛ زيرا اگر دستور ساختن يك ساختمان بزرگ مى داد وفقط سالى يك الى دوبار فقط از آن استفاده مى شد، موجب دشواريهايى مى گرديد. پسوقتى كه مردم در چنان جاى وسيعى گرد مى آيند و يكديگر را مى بينند عهد و انس و الفتبين آنان تجديد و تعميق مى شود.
و سپس عموم جهانيان را به اجتماع در يك مكان (يك مرتبه در عمر) مكلّف فرمود (كه عبارتاز ((حج )) باشد) و سال آن را دقيقا معيّن نكرد تا موجب سختى و دشوارى نگردد بلكهآزاد گذارد كه هركسى در هر سال كه توانايى دارد از كشورها و شهرهاى دوردست بيايدو با هم جمع شوند و از آن سعادتى كه به مردم و ساكنان شهر و روستا ارزانى داشتهاند بهره ببرند و آن الفتى را كه به طور طبيعى در جان و فطرت خويش دارند آشكاركنند و جاى آن بهتر است كه سرزمينى متعلق به صاحب شريعت باشد؛ زيرا مشاهده آثارلطف او و قيام به شعائر و مناسك موجب عظمت و هيبت شرع مقدس در دلهاى مردم است و ازطرفى موجب تسريع در اجابت دعاهاى خير مى گردد. خلاصه از تصوّر اين عبادات (نمازجماعت ، نماز جمعه ، عيدين و حج ) و تلفيق آنها با يكديگر معلوم مى شود كه شارعمقدس چه هدفى از اين دستورات داشته است ؛ چرا كه اركان عبادت وقتى كه بر قانونمصلحت انجام گيرد هر دو سعادت (عبادت و مصلحت جامعه ) جمع مى گردد.
محبتّهاى بى ارزش  
حكما در تعريفِ دوست گفته اند:
((دوست تو آن است كه در حقيقت تو باشد ولى از نظر جسم غير تو))
و لذا اينگونه دوستى در بين عوام كمياب بلكه ناياب و در ميان نوجوانان غيرقابل اعتماد مى باشد، چرا كه هركس كه از خير بى اطلاع و از هدف صحيح ،غافل باشد محبّت او به واسطه انتظار لذت يا منفعت است .
و امّا ((پادشاهان )) كه با ملّتهاى خود اظهار دوستى مى كنند از آن جهت است كه خود راولى نعمت و بالاتر از آنها مى دانند و به همين جهت دوستى آنها ناتمام و از جاده عدالتمنحرف است .
تحليل عشق و علاقه پدر و فرزند و برادران نسبت به يكديگر 
پدر از آن جهت فرزند خود را دوست مى دارد كه براى خود بر گردن وى حقّى بزرگ مىبيند و لذا به يك اعتبار شبيه به محبّت پادشاهان است ولى از لحاظ ديگر مى توان گفتكه محبّت او نسبت به فرزند خود، ذاتى است ؛ زيرا او را در حقيقت جان خود دانسته و چنينمى پندارد كه طبيعت ، نسخه اى دوّم از صورت او را به نام فرزند و نمونه اى از ذات آندو را گرفته و عرضه نموده است . و به راستى كه اين تصوّر و پندار صحيحى است ؛زيرا حكمت الهى از روى الهام ، پدر را ترغيب به ايجاد فرزند نموده و او را در خلقت ،سبب دوّم وى قرار داده است (103) و از اين جهت پدر هر كمالى را كه براى خود مىخواهد براى فرزند خود نيز آن را مى طلبد و هر خير و سعادتى كه از دست خودشرفته است همّت مى گمارد كه فرزندش آن را كسب كند و اگر به او بگويند: پسرِ تو ازتو فضيلت بيشترى دارد بر او دشوار نمى آيد در حالى كه اگر بگويند: ديگرى ازتو با فضيلت تر است براى او قابل تحمل نيست . همانطور كه اگر به كسى كهاهل كمال و ترقى است ، بگويند: اكنون كاملتر از گذشته هستى ، هيچ نگران نمى شودبلكه خوشنود هم خواهد شد.
و علّت ديگر محبّت پدر نسبت به فرزندآن است كه خود را سبب پيدايش فرزند مى داند واز ابتداى پيدايش او شادمان است و هرچه بيشتر او را تربيت مى كند و پرورش مى دهدنسبت به او محبّت بيشترى پيدا مى كند و روز به روز اين محبّت استحكام و رسوخ مىيابد و او را وسيله نيل به آرزوها و شادكاميها شمرده و به واسطه وجود او به بقاى حقيقتخود پس از فناى جسم ، اعتماد پيدا مى كند. و اگرچه اين معانى نزد عوام به اندازه اىقابل فهم و روشن نيست كه بتوانند در قالب الفاظ و عبارات به زبان بياورند ولى دردرون خود آن را به نوعى پذيرفته اند؛ نظير كسى كه سايه اى را از پشت پرده اى مىبيند(104) .
و امّا محبت فرزند نسبت به پدر كمتر از محبت پدر نسبت به اوست ؛ زيرااومعلول و نتيجه پدرش مى باشد و تا مدتى طولانى وجود خود و علّت وجود خود را درنمىيابد وتا پدرش را زنده نبيند و منفعتى از او در زندگانى خود دريافت نكند، محبّت او رادر دل نمى گيرد و تا به تعقّل و بصيرت تمام دست نيابد، تعظيم شايسته اى بهپدرش نمى كند و به اين جهت ، فرزندان را به احسان به والدين سفارش كرده اند درحالى كه والدين را به احسان به فرزندان سفارش نكرده اند.
و امّا محبّت برادران با يكديگر از اين جهت است كه ((علّت مشترك )) دارند.
سفارش به رهبران و امتها در باب محبّت  
محبّت رهبران نسبت به امّت بايد محبّتى پدرانه و محبّت امّت نسبت به رهبران خود،فرزندگونه و محبّت افرادِ امّت نسبت به يكديگر برادرگونه باشد تا نظام اجتماعىسالمى داشته باشند. و مراد آن است كه رهبران و زمامداران با مردم در دلسوزى و لطف وتعهد و مهربانى و تربيت و ابراز عاطفه و خيرخواهى و رفع مشكلات آنان مانند پدراندلسوز باشند و مردم هم بايد در اطاعت و خيرخواهى و احترام و تكريم زمامداران مانندفرزندان عاقل و هوشمند رفتار كنند و خود مردم و افراد جامعه در احسان و گرامى داشتنسبت به يكديگر از برادران همدل و همفكر تبعيت كنند و هركدام به اندازه شايستگى خود،به وظيفه خويش قيام كنند تا در مملكت ، عدالت پابرجا و گسترده گردد و گرنه اگرزيادى و نقصانى رخ بدهد، عدالت رخت برمى بندد و فساد آشكار و حكومت بهديكتاتورى تبديل گشته و عداوت به جاى محبت و مخالفت به جاى موافقت پديدار وگرايش به گريز و پرهيز و دوستى و صميميت ، به نفاق و دورويىتبديل مى شود و هركسى به فكر منافع خود مى افتد گرچه به زيان ديگران تمامشود. در نتيجه محبتها پايان يافته و هرج و مرج - كه بر خلاف نظام يك مملكت است - آغازمى شود.
عالم ربّانى و محبّت الهى 
محبّتى كه از همه شوائب و آلودگيها منزه است ، محبت مخلوق به خداوند تعالى است وآنمحبت را جز ((عالم ربانى )) نمى تواند دارا باشد. و هركس ديگر كه چنين ادعايى بكند،ادعاى وى باطل و فريبكارانه است ؛ زيرا محبّت ، متوقف بر معرفت است و كسى كه عارفباللّه نباشد و به انواع نعمتهايى كه پى در پى و بى وقفه به روح و جان اوافاضه مى شود مطلع نباشد چگونه مى تواند نسبت به او محبّت داشته باشد؟
بله ، ممكن است كه در خيال خود بتى بسازد و او را خالق و معبود خود بشناسد و به محبّتو اطاعت او مشغول گردد و آن را توحيد محض و ايمان خالص بشمارد امّا هيهات !:
(وَما يُؤْمِنُ اَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ اِلاّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ )(105) .
و مدعيان عشق الهى فراوانند ولى عاشقان راستين بسيار اندك بلكه اندكتر از اندك ؛ زيراعاشق واقعى خداوند همواره مطيع اوست و به وى با چشم عظمت مى نگرد:
(وَقَليلٌ مِنْ عِبادِىَ الشَّكُورُ )(106) .
محبّت به والدين و معلّم 
ارزش محبّت به والدين در مرحله پس از محبّت به خداست و هيچ محبّتى به پايه اين دونمى رسد مگر محبّت به معلّم و آموزگار كه حدّ متوسط بين اين دو مى باشد؛ زيرا محبّتبه خداوند به دليل آنكه علّت وجود و نعمتهاى تابع آن است در نهايت جلالت و شرافتمى باشد و محبت به پدر به دليل آنكه علّت محسوس و قريب فرزند مى باشد در مرحلهبعد و متناسب با خداوند است ، ولى معلم و آموزگار از يك سو روح شاگرد را به گونهاى كه متمّم وجود و موجب بقاى ذات او باشد پرورش مى دهد، پس از كار خدا پيروى كرده واز يك سو در پرورش مانند پدر كه تربيت جسم فرزند را به عهده دارد مى باشد و چونپرورش فرع بر اصل وجود است كار معلّم به پدر شباهت دارد.
پس كار معلّم از يك سو شبيه به كار خداست ؛ زيرا خدا وجود داده است و او روح را كه متمموجود است پرورش مى دهد و از سوى ديگر شبيه به كار پدر است ؛ زيرا پدر تربيتجسم فرزند را و او تربيت روح را به عهده دارد و كار هر دو فرع براصل وجود است ، ولى كار معلّم ارزشمندتر از كار پدر است . پس عشق و محبت به معلمبالاتر از محبت به پدر و پايين تر از محبت به خداوند است . و در حقيقت معلم هم مربّىروح و هم مربّى جسم شاگرد خويش است .
پرسشى از اسكندر در مورد محبت به معلّم 
از اسكندر پرسيدند كه پدر را بيشتر دوست مى دارى يا استاد و معلّم را؟ گفت : ((استاد رالا ن ابى كان سببا لحياتى الفانية و معلمى كان سببا لحياتى الباقية ))(107) پسبه اندازه اى كه جان بر بدن برترى دارد، حق استاد نيز از حق پدر بيشتر است . و بايددر ابراز محبت به استاد و بزرگداشت مقام او در مقايسه با محبّت به پدر و بزرگداشتمقام اواين نسبت محفوظ بماند.
و امّا محبّت استاد به شاگرد در طريق خير ارجمندتر از محبّت پدر نسبت به فرزند درطريق خير است ؛ زيرا تربيت معلّم از روى فضيلت خواهى است ولى تربيت و پرورشپدر از روى حكمت الهى (علاقه به فرزند) است . و معلّم نسبت به پدر مانند روح نسبتبه جسم است .

next page

fehrest page

back page