بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب ستاره درخشان شام رقیه, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SET00001 -
     SET00002 -
     SET00003 -
     SET00004 -
     SET00005 -
     SET00006 -
     SET00007 -
     SET00008 -
     SET00009 -
     SET00010 -
     SET00011 -
     SET00012 -
     SET00013 -
     SET00014 -
     SET00015 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

داورى على را تماشا كن 
عمّار ياسر مى گويد: در خدمت اميرالمؤ منين بودم ، يكمرتبه صداى بلندى به گوشرسيد كه مسجد كوفه را فراگرفت . آقا فرمود: عمّار، ذوالفقار را بياور. آوردم . فرمودعمّار برو اين زن را از ظلم اين مرد نجات ده و اگر نشد، من با ذوالفقار نجاتش دهم . منرفتم ديدم زن و مردى بر سر يك شتر با هم مخاصمه دارند. به آن مرد گفتم اميرالمؤمنين عليه السلام ترا از ظلم نسبت به اين زن نهى مى كند. مرد گفت على به كار خودشمشغول باشد و دست خود را از خونهايى كه در بصره ريخته بشويد. او مى خواهد شتر مرابگيرد، و به اين زن دروغگو بدهد. برگشتم كه خبر را به آقا برسانم ، ديدم آقا خارجشده است ، و آثار غضب در روى مباركش نمايان است . به آن مرد فرمود: شتر اين زن را بهاو بده . آن مرد گفت شتر مال من است . آقا فرمود دروغ گفتى اى لعين . آن مرد گفت : ياعلى ، چه كسى شهادت مى دهد كه اين شتر مال اين زن است ؟ آقا فرمود: شاهدى كه احدىدركوفه شهادت او را رد نمى كند. آن مرد گفت : اگر شاهدى شهادت بدهد و راستبگويد، شتر را به اين زن مى دهم . آقا به شتر فرمود: اى شتر تكلّم كن ، تومال چه كس هستى ؟ شتر با زبان فصيح عرض كرد: يا اميرالمؤ منين و يا خيرالوصيين ، منچندين سال است كه مال اين زن هستم . آقا به آن زن فرمود شتر خود را بگير و آن مرد رادو نيمه فرمود.(171)

به جاى مصطفى خفتى شب تار 
كه از خواب تو عالم گشت بيدار
على اى محرم اسرار مكتوم
على اى حقِّ از حقّ گشته محروم
على از آفتاب برج تنزيل
على اى گوهر درياى تاءويل
على ام الكتاب آفرينش
على چشم و چراغ اهل بينش
على اسم رضىّ بى مثال است
على وجه مُضيى ء ذوالجلال است
على جَنبُ القوىّ حق مطلق
على راه سَويّ حضرت حق
على در غيب مطلق ، سرُّ الا سرار
على در مشهد حق ، نورالا نوار
على حبل المتين عقل و دين است
امام الا ولين والا خرين است
على اى پرده دار پرده غيب
برافكن پرده از اسرار لاريب
به دانايى ز كُنه كَوْنْ آگاه
به هنگام توانايى يد الله
بُوَد خال لب او نقطه با
به ظاهر اسم و در باطن مسمّى
خم اَبروى او چوگان كَوْنَيْن
كه جز احمد رسد تا قاب قوسين ؟
در اوج عِز، تعالى و تقدّس
به هنگام تنزّل ، فيض اقدس
جهان بودى سراسر شام دَيجور
نبودى گر در او اين آيه نور
در آن ظلمت كه اين آب حيات است
خليلِ عشق و خضر عقل ، مات است
گشايد گر زبان ، فصل الخطاب است
فرو بندد چو لب ، علم الكتاب است
به تشريع و به تكوين ، جانْ تنِ اوست
ولىّ اللهِ قائم بالسنن ، اوست
ببخشد در ركوع ، خاتم گدا را
به سجده جان و دل داده خدا را
يَلىِ الخلق ويَلىِ الحقّ در على جمع
فلك ، پروانة رخسار اين شمع
شب إ سرا به خلوتگاه معبود
لسانُ الله على ، احمد اُذُن بود
كلام اللهِ ناطق شد از آن شب
كه حق با لهجه او گفت مطلب
لسان الصدق او در آخرين است
دليل رَه براى اوّلين است
چه موزونتر بود زآن قد و قامت
كه ميزان است در روز قيامت
چو قهر حق بلرزاند جهان را
بُوَد لنگر زمين و آسمان را
در اين خاك آنچه بنهفته ز اسرار
چو گويد ما لَها، گردد پديدار
ز آدم تا مسيحا، بسته لب را
مگر بگشايد او اسرار ربّ را
نگاهى گر كند آن ماه رخسار
به خورشيد فلك ، مانَد ز رفتار!
كسى كه نزد آن اءعلى ، علىّ است
همو بر ما سَوى يكسر ولىّ است
تويى صبح ازل ، بنما تنفّس
كه تا روشن شود آفاق و انفس
كه موسى آنچه را ناديده در طور
ببيند در نجف نورٌ على نور
توئى در كنج عزلت كنز مخفى
بيا بيرون كه هستى تاج هستى
تودر شب ، شاهد غيب الغيوبى
تو در روز، ستّار العيوبى
تو نورالله انور در نُمودى
ضياءالله ازهر در وجودى
تو ساقىّ زُلال لا يزالى
جهان فانى ، تو فيض بى زوالى
تو اوّل واردى در روز موعود
تو اوّل شاهدى در يوم مشهود
لواى حمد در دست تو بايد
علمدارى خدا را، چون تو شايد
نه تنها پيش تو پشت فلك خم
كه آدم تا مسيحا زير پرچم
اگر بى تو نبودى ناقص آيين
نبود (اليوم اءكملت لكم دين )
تو چون هستى ولىّ عصمة الدين
ندارد دين و آيين بى تو تضمين
به دوش مصطفى چون پا نهادى
قَدَم بر طاقِ اءو اءدنى نهادى
به جاى دست حق پا را تو بگذار
كه اين باشد يدالله را سزاوار
نباشد جز تو ثانى مصطفى را
تويى در انّما ثالث خدا را
چو در روى تو نور خود خدا ديد
تو را ديد و براى خود پسنديد
چون آن سيرت در اين صورت قلم زد
تبارك گفت بر خود كاين رقم زد
اگر بر ماسَوى شد مصطفى سَر
بر آن سَر مرتضى شد تاج و افسر
بود فيض مقدّس سايه تو
ز عقل و وهم برتر پايه تو
تو را چون قبله عالم خدا خواست
به يُمنِ مولد تو كعبه را ساخت
خدا را خانه زادى چون تو بايد
كه لوث لات و عُزّى را زدايد
شد از نام خدا نام تو مشتق
ز قيد ماسَوى روح تو مطلق
كليد علم حق باشد زبانت
لسانُ الله پنهان در دهانت
سَلُونى گو تو در جاى پيمبر
بِكَش روح القدس را زير منبر
چو بگشايى لب معجز نما را
چون بنمايى كف مشكل گشا را
بَرد آن دم مسيحا را ز سر هوش
كند موسى يد بيضا فراموش
متاع جان چو آوردى به بازار
به مَنْ يَشْرى خدايت شد خريدار
به جاى مصطفى خفتى شب تار
كه ازخواب تو عالم گشت بيدار
زدى بر فرق كفر و شرك ضربت
ز جنّ و انس بردى گوى سبقت
كجا عدل تو آيد در عبادت
كه ثانى اثنين حقّى در شهادت
بِنِه بر سر تو تاج لافَتى را
به دوش افكن رِداى هَل اتى را
بيا با جلوة طه و يس
نشين بر مسند ختم النبييّن
كه آدم تا به خاتم جمله يكسر
نمايان گردد از اندام حيدر
از آن سوزم كه بر تخت سليمان
نشسته ديو و، آصف زير فرمان
اقيلونى نشسته بر سر كار
سَلونى لب فرو بسته ز گفتار
گهى بر دوش عقل كل ، سوارى
چو خورشيدى كه در نصف النهارى
گهى در چنگ دونانى گرفتار
به مانند قمر در عقرب تار
نواى حقّى اندر سوز و در ساز
يَداللّهى گهى بسته ، گهى باز
بر افلاك ار بتابى ، آفتابى
اگر بر خاك خوابى ، بو ترابى
بيا و پرچم حق را برافراز
كه حقّ گردد به عدل تو سرافراز
گره بگشا دمى زآن راز پنهان
به تورات و به انجيل و به قرآن
چو بگشايى لب از اسرار تنزيل
فرو ريزد به پايت بال جبريل
به محراب عبادت چون قدم زد
قدم در عرصه مُلك قِدَم زد
همه پيغمبران محو نيازش
ز سوره ى انبيا اندر نمازش
كه لرزد عرش او با قلب آرام
شده در ذكر حقّ يكباره ادغام
همه سرگشته او از شوق ديدار
دل از كف داده و داده به دلدار
كه ثارالله ناگه بر زمين ريخت
فغان ، شيرازه توحيد بگسيخت
چو فرق فَرقَدان شمشير ساييد
قمر مشتقّ شد و بگرفت خورشيد
زمين و آسمان اندر تب و تاب
كه خون آلوده گشته روى مهتاب
فلك خون در غمش از ديده مى سفت
على فزتُ و ربّ الكعبه مى گفت
تعالَى الله از اين اعجوبه دهر
خدا را مظهر اندر لطف و در قهر
به شب از ناله اش گوش فلك كر
به روز از پنجه اش خم پشت خيبر
بلرزاند ز هيبت مُلك امكان
ولى خود لرزد از آه يتيمان !
ز جزر و مدّ آن بحر فضايل
خود سرگشته ، پا وامانده در گِل
چه گويم من ز اوصاف كمالش
ببين حق در جمال و در جلالش
چو باشد حيره الكمل صفاتش
خدا مى داند و اسرار ذاتش
به حق حق كه باشد ظل ممتدّ
ز ديهور و زديهار و ز سرمد
وحيدم من اگر در جرم و تقصير
سگى بودم شدم در كوى تو پير
بر آن خوانى كه يك عالَم نشسته
سگى هم در كنارش پا شكسته
تو كه قاتل به خوان خود بخوانى
نپندارم كه اين سگ را برانى (172)
بخش پنجم : همراه با كاروان اسرا، از كوفه تا شام 
پس از قضاياى دلخراش كربلا، بنى اُميه جنايتكار اُسراىاهل بيت را به عجلة تمام به طرف كوفه حركت دادند.
پس از توقّف اسرا در كوفه و گزارش ابن زياد به يزيد و صدور فرمان وى مبنى برحركت دادن اسرا به سوى شام ، اسباب سفر شام را تهيّه ديدند واهل بيت سيدالشهدا عليه السلام از راه موصل به طرف شام حركت دادند.
ابن زياد زجر بن قيس ، محض بن ابى ثعلبه و شمربن ذى الجوشن را ماءمور نمود كههمراه پنج هزار سوار، اسرا و سرها را به شام برند. روزاول ماه صفر بود كه اسرا به شام وارد شدند. اينك حوادث شگفتى كه درطول راه رخ داد:
1.كنار شط فرات : 
شمر رئيس قافله بود. امام سجّاد عليه السلام را باغل و زنجير به شتر بستند و كودكان را با خفّت و خوارى روى كجاوه هاى بى روپوشزنان نشانده و سرهاى بريده را بر نيزه ها كرده حركت نمودند. چون مقدارى راه رفتندكنار شط فرات منزل كردند و سرها را پاى ديوار خرابه اى گذاشتند و به قمار و لهوو لعب و شرب خمر نشستند. در اين بين ديدند دستى از بالاى سر مبارك سيّدالشهدا عليهالسلام ظاهر شد و با قلم خونين بر ديوار نوشت :
اترجوا اُمّة قتلت حسينا
شفاعة جدّه يوم الحساب ؟!
آيا مردمى كه دست به خون حسين آلوده اند، توقّع دارند جدّ وى در روز قيامت از آنان شفاعتكند؟!
آنها برخاستند كه آن دست را بگيرند كسى را نيافتند. باز نشستند ومشغول قمار شدند. ديگر باره آن دست ظاهر شد و اين شعر را به رنگ خون نوشت :
فلا والله ليس لهم شفيع
و هم يوم القيامة فى العذاب
نه به خدا قسم ، آنان شفيعى در درگاه الهى نداشته و در روز قيامت گرفتار عذابخواهند شد.
دويدند دست را بگيرندكه ناپديد شد. باز به عيش خودمشغول شدند كه باز اين ابيات را از هاتفى شنيدند:
ماذا تقولون إ ذ قال النبىّ لكم
ماذا فعلتم و اءنتم آخر الا مم
بعترتى و باءهلى عند مفتقدى
منهم اُسارى و منهم ضرجوا بدمى
چه خواهيد گفت زمانى كه پيامبر از شما بپرسد كه از آخرين امّتها، اين چه كارى بود كهپس از رحلت من با اهل بيتم انجام داديد، برخى را اسير كرديد و برخى را به شهادترسانديد؟
2.تكريت : 
منزل دوم تكريت بود. در نزديكى اين منزل چندنفر را به شهر فرستادندتا به مردم خبردهند كه از آنها استقبال كنند. اهل شهر تكريت بهاستقبال اسراى كربلا آمدند. جمعى از نصارى در آن شهر بودند، گفتند چه خبر است واينها چه كسانى هستند؟ گفتند سر حسين را با اسرا مى آورند. پرسيدند كدام حسين ؟ گفتندپسر فاطمه ، دخترزاده پيغمبر آخر الزمان . نصارى گفتند اف بر شما مردم باد كه پسرپيغمبر را كشتيد! و سپس به كنايس خود برگشتند و ناقوس زدند و به گريه پرداختندو عرض كردند ما از اين عمل بيزاريم ، و آنها را سرزنش كردند.
3.وادى نخله : 
از تكريت كوچ كرده به وادى نخله رسيدند. در آنجا صداى ضجّه و نوحه بسيارى راشنيدند كه اصحابش را نمى ديدند و يكى مى گفت :
مسح النبى جبينه و لو يريق فى الخدود
ابواه من عليا قريش و جدّه خير الجدود
و ديگرى مى گفت :
الا يا عين جودى فوق جدّى
فمن يبكى على الشهداء بعدى
على رهط تقودهم المنايا
إ لى متجبّر بالملك عبدى
4.مرشاد:  
از وادى نخله به مرشاد رسيدند. زنان و مردان آن شهر بهاستقبال آمدند و با ديدن قافلة اسيران صداى ضجّه و نالة آنها بلند شد و بيم آن رفتكه بر قاتلان سيدالشهدا حمله كنند.
5.حران :  
قافله اسرا به نزديكى حران رسيد. در بالاى بلندىمنزل يك يهودى به نام يحيى خزائى قرار داشت . وى بهاستقبال ايشان آمد. و به تماشاى سرها پرداخت كه چشمش به سر مبارك سيّدالشهدا افتاد.ديد لبهاى مباركش ‍ مى جنبد. پيش رفته گوش فرا داد، اين كلام را شنيد: (وَ سَيَعْلَمُالَّذينَ ظَلَموُا اءَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبوُنَ)(173)
يحيى از مشاهده اين حال به شگفتى فرو رفته پرسيد اين سر از آن كيست ؟ گفتند سرحسين بن على است . پرسيد مادرش كيست ؟ گفتند فاطمه دختررسول خدا. يهودى گفت اگر دين او بر حق نبود اين كرامت از او ظاهر نمى شد. يحيى اسلامآورد و عمّامه دق مصرى كه در سر داشت از سر خود برداشت و آن را قطعه قطعه كرد و بهخواتين حرم محترم داد و جامه خزى كه پوشيده بود به خدمت امام زين العابدين فرستاد،همراه هزار درهم كه صرف ما يحتاج نمايند.
كسانى كه موكّل بر سرها بودند بر او بانگ زدند كه مغضوبين خليفه را اعانت و حمايتمى كنى ؟! دور شو و گرنه تو را خواهيم كشت ! يحيى با شمشير از خود دفاع كرد. جنگدرگرفت و پنج تن از آنها را كشت و كشته شد. مقبره يحيى در دروازة حران به مقبره يحيىشهيد معروف بوده ، و محل استجابت دعاست .
6.نصيبين :  
چون قافله به نصيبين رسيد، شمر يك نفر را فرستاد تا بگويد امير شهر را خبر كنند وشهر را زينت كرده مهياى پذيرايى اسراى آل عصمت نمايند. امير شهر، منصور بن الياسبود. زمانى كه به استقبال قافله رفتند و لشكر كوفه و شام وارد شهر شدند، ناگهانبرقى بجست و نيمى از شهر را سوزاند و كليّه مردمى كه در آن قسمت برق زده بودندسوختند. امير قافله شرمگين و بيمناك از غضب خدا شد و قافله داران بيدرنگ حركت كردند.
7. حوزه فرماندارى سليمان يا موصل:
قافله اسرا را به شهر ديگرى كه نامش بر ما معلوم نيست بردند. رئيس اين شهر سليمانبن يوسف بود كه دو برادر داشت : يكى در جنگ صفّين به دست اميرالمؤ منين كشته شدهبود و ديگرى شريك حكومت اين شهر بود. يك دروازة شهر متعلّق به سليمان و دروازهديگر متعلّق به برادرش بود. سليمان دستور داد سرهاى بريده را از دروازهفرمانفرمايى او وارد كنند. همين امر سبب نزاع دو برادر شده جنگ درگرفت وسليمان در آنجنگ كشته شد. در نتيجه فتنه و غوغاى عجيبى رخ داد كه موجب توحّش شمر و رفقايشگرديد و در اينجا نيز شتابان از شهر بيرون رفتند.
8. حلب :  
در نزديكى حلب كوهى است كه در دامنة آن قريه اى بود كه ساكنان آن يهودى بودند ودر قلعه و حصارى محكم زندگى مى كردند.شغل آنها حريربافى بود و مصنوع آنها و لباس آنها در حجاز و عراق و شام به لطافتشهرت داشت . در دامن كوه كوتوالى بود كه عزيزبن هارون نام داشت و رئيس يهود بود.قافله را در دامن كوه كه آب و علف فراوان داشت فرود آوردند.
شيرين ، آزادكرده امام حسين عليه السلام  
چون شب درآمد، كنيزكى كه نامش شيرين بود نزديك اسرا آمد ويكى از خانمهاى اسير راكه در سابق خدمتگزار او بود شناخت . برخى نوشته اند وى شهربانو بود ولى ظاهرااشتباه است و شايد رباب بوده باشد.
كنيز كه چشمش بر خانم افتاد و لباسهاى مندرس و كهنه او را ديد شروع به گريستنكرد. سبب گريه او را كه پرسيدند گفت : فراموش نمى كنم كه روزى حضرت امام حسينعليه السلام در صورت شيرين نگريست و به طور مطايبه به شهربانو فرمود: شيرينعجب روى افروخته اى دارد. شهربانو به گمان آن كه امام در شيرين ميلى كرده عرضكرد: يابن رسول الله صلى الله عليه و آله من او را به تو بخشيدم .
امام فرمود: من او را در راه خدا آزاد كردم . شهر بانو خلعت بسيار نفيسى به كنيزكپوشانيد و او را مرخّص كرد. امام حسين فرمودند: تو كنيزان بسيار آزاد كرده اى و هيچيكرا خلعت نداده اى . عرض كرد آنها آزادكرده من بودند و اين آزاد كرده شماست ، بايد فرقىبين آزاد كرده من و آزاد كرده شما باشد. امام شهربانو را دعا فرمود و شيرين هم در خدمتشهربانو بود تا هنگام رحلت . آن شب كه وى لباسهاى كهنه خانمهاى اسير را ديد،پريشان خاطرشد، اجازه گرفته داخل ده شد تا از آنچه اندوخته بود لباس خوب تهيّهكرده و براى خانمها بياورد. چون به حصار رسيد در بسته بود. دق الباب كرد. عزيز،رئيس قبيله ، پرسيد آيا شيرين هستى ؟ گفت : آرى . پرسيد نام مرا از كجا دانستى ؟
عزيز گفت : من در خواب موسى و هارون را ديدم كه سر و پاى برهنه با ديده هاىگريان مصيبت زده بودند. سلام كردم و پرسيدم شما را چه شده كه چنين پريشان هستيد؟ !گفتند امام حسين عليه السلام پسر دختر پيغمبر را كشته اند و سر او را بااهل بيتش به شام مى برند و امشب در دامن كوهمنزل كرده اند.
عزيز گفت : از موسى پرسيدم مگر شما به حضرت محمّد صلى الله عليه و آله وپيغمبريش عقيده داريد؟ گفت : آرى او پيغمبر بحق است و خداوند از همة ما درباره او ميثاقگرفته و ما همه به او ايمان داريم و هركس از او اعراض كند ما از او بيزاريم . من گفتمنشانى به من بنما كه يقين كنم . فرمود اكنون برو پشت در قلعه ، كنيزكى به نامشيرين وارد مى شود، او آزاد كرده حسين عليه السلام است ، از او پذيرايى كن و بهاتّفاق او نزد سر مقدّس ‍ حسين عليه السلام برو و سلام ما را به او برسان و اسلاماختيار كن . اين بگفت و از نظر ما غايب شد. آمدم پشت در، كه تو در زدى !
شيرين لباس و خوراك و عطريّات برداشت و عزيز هم هزار درهم به موكّلان اسرا داد كهمانع پذيرايى شيرين نشوند تا خدمتى به اهل بيت نمايند. عزيز خود نيز دو هزار دينارخدمت سيّدالساجدين برد و به دست آن حضرت به شرف اسلام مشرّف گرديد و از آنجابه نزد سر مقدّس حضرت سيّدالشهدا عليه السلام آمد و گفت : السلام عليك يابنرسول الله ، گواهى مى دهم كه جد تو رسول خدا و خاتم پيغمبران بود و حضرت موسىبه شما سلام رسانيده اند.
سر مقدّس حضرت حسين عليه السلام با كمال صراحت لهجه آواز داد كه سلام خدا برايشان باد! عزيز عرض كرد: اى آقاى بزرگ شهيد، مى خواهم مرا شفاعت كنى و نزد جدّترسول خدا صلى الله عليه و آله از من راضى باشى . پاسخ شنيد: كه چون مسلمان شدىخدا و رسول از تو خشنود شدند و چون در حقاهل بيت من نيكى كردى جدّ و پدرم و مادرم از تو راضى گرديدند و چون سلام آن دو پيغمبررا به ما رسانيدى من نيز از تو خوشنود شدم . آن گاه حضرت سيّدالساجدين عقد شيرينرا به عزيز بست و تمام اهل قلعه مسلمان شدند.
9.دير نصرانى : 
قافله از آنجا حركت كرد و به طرف دير پيش رفت . ابوسعيد شامى با فرماندهان قافلهرفيق بود. او روايت مى كند كه روزى در سفر شام به شمر خبر دادند كه نصر حزامىلشكرى فراهم كرده مى خواهد نصف شب بر آنها شبيخون زند و سرهاى بريده را بگيرد.در ميان رؤ ساى لشكر اضطرابى عظيم رخ داد. پس ازتبادل افكار قرار شد شب را به دير پناه ببرند. شمر و يارانش نزديك دير آمدند، كشيشبزرگ بر فراز ديوار آمد و گفت چه مى خواهيد؟ شمر گفت ما از لشگر ابن زياديم و ازعراق به شام مى رويم . كشيش پرسيد براى چه كار مى رويد؟
شمر گفت : شخصى بر يزيد خروج كرده بود، يزيد لشگرى جرار فرستاد كه او راكشتند و اينك سرهاى او و اصحاب او را با اسراى حرمش نزد يزيد مى بريم . كشيش گفتسرها را ببينم . نيزه دارها سرها را نزديك ديوار بلند كردند. چشم كشيش بر سر مباركسيّدالشهدا افتاد، ديد نورى از آن ساطع بوده و روشنى مخصوصى از آن لامع است . ازپرتو انوار آن ، هيبتى بر دل كشيش افتاد، گفت اين دير گنجايش شما را ندارد، سرها واسيران را داخل دير نماييد و خودتان پشت ديوار بمانيد و كشيك بكشيد كه مبادا دشمن برشما حمله كند و اگر حمله كردند بتوانيد با فراغت دفاع كنيد و نگران اسرا و سرهانباشيد. شمر اين نظريه را پسنديد. سرها را در صندوق نهادهقفل كردند و سر حسين را در صندوق مخصوصى همراه اسرا و امام بيمارداخل دير كردند و خود بيرون ماندند. كشيش بزرگ اسرا را درمحل مناسبى جا داد و سرها را در اطاق مخصوصى نهاد. هنگام شب كه به آن سركشى مىكرد ديد نورى از سر مبارك سيّدالشهدا پرتوافكن است و به آسمان بالا مى رود. سپسناگهان ديد سقف اطاق شكافته شد و تختى از نور فرود آمد كه يك خانم محترم در وسطآن تخت نشسته و شخصى فرياد مى كشد (طرّقوا طرّقوا رؤ وسكم و لا تنظروا): راهدهيد، راه دهيد و سر خود را پايين افكنيد.
گويد: چون خوب نگريستم ديدم حوا مادر آدميان ، هاجر زن ابراهيم و مادراسماعيل ، راحيل مادر يوسف و نيز مادر موسى ، و آسيه زن فرعون ، و مريم دختر عمران ومادر عيسى ، و زنان پيغمبر آخرالزمان از آن فرود آمدند و سرها را از صندوق بيرون آوردهدر بر گرفته به سينه چسبانيدند و دائم مى بوسيدند و مى گريستند و زيارت مىكردند و به جاى خود مى گذاشتند.
ناگاه ديدم غلغله و شورشى بر پا شد و تختى نورانى آمد. گفتند همه چشم برنهيد كهشفيعه محشر مى آيد. من بر خود لرزيدم و بيهوش شدم . كسى را نمى ديدم ، امّا مى شنيدمكه در ميان غوغا و خروش يكى مى گويد: سلام بر تو اى مظلوم مادر، اى شهيد مادر، اىغريب مادر، اى نور ديده من ، از سرور سينه من ، مادر به فدايت ، غم مخور كه داد تو را ازكشندگانت خواهم گرفت . پس از آنكه به هوش آمدم كسى را نديدم .
پير راهب خود را تطهير كرده و معطّر نمود، سپسداخل اطاق شده قفل صندوق را شكست و سر حسين را بيرون آورده و با كافور و مشك وزعفران شست و در كمال احترام او را به طرف قبله اى كه عبادت مى كرد گذارد و باكمال ادب در مقابل او ايستاد و عرض كرد:
از سَرِ سروران عالم و اى مهترِ بهترين اولاد آدم ، همين قدر مى دانم تو از آن جماعتى هستىكه خداوند در تورات و انجيل آنان را وصف كرده است ولى به حق خداوندى كه ترا چنانقدر و منزلتى داده كه مَحرَمان انجمن قدس ربوبى به زيارت تو مى آيند، با من تكلّم كنو به زبان خود بگو كيستى ؟
سر مقدّس سيّدالشهدا عليه السلام به سخن آمد و فرمود:
(اءنا المظلوم و اءنا المغموم و اءنا الْمَهْموُمُ، اءنا الْمَقْتوُلُ بِسَيْفِ الْجَفا، اءناالمَذْبوُحُ مِنَ القَفا).
پير راهب گفت اى سر جانم به فدايت ، از اين روشنتر بيان كن ، حسب و نسب خود را بگو.سر بريده با كمال فصاحت به صداى بلند فرمود:
(اءنا ابن محمد المصطفى اءنا ابن على المرتضى اءنا ابن فاطمة الزهراء اءناالحسين الشهيد المظلوم بكربلا). پدر روحانى سالخورده كليسا فرياد و فغانسرداده سر را برداشت و بوسيد و بر صورت خود گذاشت و عرض ‍ كرد صورت ازصورت تو برندارم تا بفرمايى كه فرداى قيامت شفيع تو خواهم بود.
از سر صدايى شنيد كه فرمود: بدين اسلام در آى تا تو را شفاعت كنم . راهب گفت :اءشهداءن لاإ له الاالله و اءشهد اءنّ محمّدا رسول الله .
آنگاه پير روحانى ، شاگردان مكتب كليسا را جمع كرد و داستان و ماجراى خود از سر شبتا صبح را با آنان در ميان نهاد و گفت سعادت در اين خانواده است . آن هفتاد نفر همه بهاسلام گرويده و در مصيبت حسين عليه السلام گريستند و با لباس عزا خدمت امام زينالعابدين عليه السلام رفتند. ناقوسها را شكستند و زنارها را كنار گذاشتند و همه بهدست آن حضرت مسلمان شدند و اجازه خواستند كه آن قومقتّال را بكشند و با آنها جنگ كنند. حضرت سجّاد عليه السلام اجازه نداد و فرمود خداوندجبّار منتقم است و خود از آنها انتقام خواهد كشيد.
10.عسقلان : 
شمر و رفقايش شب در پاى ديوار خفتند و صبح سرها و اسرا را گرفته به طرفعسقلان كوچ كردند. امير آن شهر يعقوب عسقلانى بود كه در جنگ كربلا حاضر شده وبه پاداش اين جنايت ، امارت اين شهر را به دست آورده بود. وى دستور داد شهر را آذينبستند و اسباب لهو و طرب به بيرون شهر فرستاد تا بزنند و برقصند. اعيان همكاراو در غرفه هاى مخصوص نشسته سرمست باده و جام و ساغر و ساقى بودند، كه سرهاىبريده را وارد كردند و آنان به هم مبارك باد گفتند.
تصادفا تاجرى به نام زرير خزاعى در بازار ايستاده بود. ديد مردم به هم مبارك بادمى گويند و مسرور و شادمانند. گفت چه خبر است كه بازار را آذين بسته ايد؟ گفتندشخصى در عراق بر يزيد خروج كرده بود ابن زياد لشگرى جرار فرستاد او را كشتندو سرهاى او را با اسرايش امروز وارد اين شهر مى كنند كه به شام برند. زرير خزاعىپرسيد وى مسلمان بود يا كافر؟ گفتند از بزرگاناهل اسلام است . پرسيد سبب خروجش چه بود؟ گفتند مدّعى بود كه من فرزندرسول خدا هستم و از يزيد به خلافت سزاوارتر مى باشم . پرسيد پدر و مادرش كهبود؟ گفتند نامش حسين عليه السلام ، برادرش حسن عليه السلام ، مادرش فاطمهعليهاالسلام پدرش على عليه السلام و جدّش محمّدرسول خدا صلى الله عليه و آله است . زرير چون اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد، ودنيا در چشمش تيره و تار شد. سپس شتابان آمد تا خود را به اسرا رسانيد، چون چشمشبه على بن الحسين عليه السلام افتاد سخت با صداى بلند به گريه افتاد. امام سجّادعليه السلام فرمود اى مرد چرا گريه مى كنى ، مگر نمى بينىاهل اين شهر همه در شادى هستند؟ زرير گفت اى مولاى من ، من تاجرى غريب هستم ، امروز بهاين شهر رسيدم . كاش قدمهاى من خشك شده و ديدگان من كور گشته بود و شما را بدينحال نمى ديدم . آنگاه امام فرمود مثل اينكه بوى محبّت ما از تو مى آيد. عرض كرد مراخدمتى فرما كه انجام دهم و به قدر قوّة خود جانفشانى كنم .
امام چهارم فرمود اگر مى توانى نزد آن شخصى كه سر پدرم را بر نيزه در دست داردبرو و او را تطميع كن كه سرها را از ميان اسرا بيرون ببرد تا مردم متوجّه سرها شدهبه زنان آل محمّد صلى الله عليه و آله كمتر نظر افكنند. زرير نزديك آن نيزه دار رفت وپنجاه اشرفى بدو داد كه سر را پيش قافله ببرد. آن بد كيشپول را گرفته و سر را بيرون برد.
زرير باز حضور حضرت سجّاد عليه السلام آمد و عرض كرد خدمتى ديگر فرما.
امام سجّاد عليه السلام فرمود: اگر لباس و پارچه اى دارى بياور كه بر اين زنان وكودكان برهنه بپوشانم . زرير شتابان رفت لباس فراوانى آورد و براى هر يك ازاسرا لباسى مخصوص تقديم كرد و براى امام نيز عمّامه اى آورد. ناگهان صداىغوغايى برخاست ، معلوم شد شمر صدا به هلهله و شادى بلندكرده و مردم آن شهر هم بااو همكارى مى كنند. زرير نزديك شمر رفت و آب دهان به صورتش انداخت و گفت از خداشرم نمى كنى كه سر پسر پيغمبر صلى الله عليه و آله را به نيزه زده اى و حرم او رااسير كرده اى و چنين شادى مى كنى ؟! سخت او را دشنام داد. شمر گفت او را بگيريد وبكشيد. زرير را دستگير كرده آن قدر زدند كه بيهوش افتاد. به گمان آنكه مرده است ازبالين او رفتند. نيمه شب زرير به هوش آمد و برخاست خود را به مسجدى كه مشهدسليمان پيغمبر است رسانيد و آنجا جماعتى از دوستانآل محمّد صلى الله عليه و آله را ديد كه سرها را برهنه كرده عزادارى مى كنند.
11. بعلبك : 
قافله اسرا از عسقلان به طرف بعلبك پيش رفتند. چون شمر، بنا به رسم معهود،قبل از ورود قافله مردم را آگاه ساخته بود، پير و جوان با ساز و نقاره -طبل زنان و شادى كنان - به استقبال بيرون آمدند. آنان پرچمها را بلند كرده در سايه آنمى رقصيدند و اسيران خاندان رسالت را تماشا مى كردند، بدينگونه شش فرسخ ازقافله استقبال كردند. حضرت ام كلثوم عليه السلام چون جمعيّت و شادى ايشان را بدينميزان ديد دلش به درد آمد و فرمود: خداوند جمعيّت شما را به تفرقه اندازد و كسى رابرشما مسلّط كند كه همه شما را به قتل برساند.(174)
عمادالدين طبرى در كامل بهائى (ج 2 ص 292) مى نويسد:
ملاعينى كه سر امام حسين عليه السلام را از كوفه بيرون آوردند ازقبايل عرب خائف بودند كه مبادا غوغا كنند و از ايشان بازستانند. پس راهى كه به عراقاست ترك كردند و بيراهه رفتند. چون به نزديك قبيله اى رسيدند، علوفه طلب كردند وگفتند سرهاى خارجى همراه داريم . بدين منوال مى رفتند تا به بعلبك رسيدند. قاسمبن ربيع كه والى آنجا بود گفت : شهر را آذين بستند و با چندهزار دف و ناى و چنگ وطبل سر امام حسين عليه السلام را به شهر بردند. چون مردم را معلوم شد كه سر امام حسينعليه السلام است ، يك نيمه شهر خروج كردند و اكثر آذينها بسوختند و چند روز فتنه هاپديد آمد.
آن ملاعين كه با سر امام حسين عليه السلام بودند پنهان از آنجا بيرون رفتند و بهمرزين رسيدند و آن اول شهرى است از شهرهاى شام . نصر بن عتبه لعين از طرف يزيدحاكم آنجا بود، شاديها كرد و شهر را آذين بست و همه شب به رقصمشغول بودند، ابرى و برقى پيدا شد و آذينها جمله بسوخت .
بدين ترتيب اسرا را وارد شام كردند.
ورود اسرا به شام 
شيخ ابوالحق نوشته است ، در آن حال كه سر امام حسين (ع ) را در شام مى گردانيدندناگاه سر از بالاى نيزه بيافتاد؛ ديوارى خميده شد و آن سر را نگاه داشت و نگذاشت كهبه زمين افتد. پس در آنجا مسجدى ساخته شد (175) كه تا بهحال موجود است .
نيز نوشته است كه اهل شام ازدحام نموده از دروازه ساعات بيرون آمدند و اسيران را ديدنددر حاليكه مكشفات الوجوه بودند و سرها بر نيزه ها بود. قسم به خدا اسيرانىخوشروتر از آنها نديده بودم . پس آنها را آوردند تا به در قصر يزيد رسيدند.
مردم به امام زين العابدين عليه السلام نظر مى كردند در حاليكه محكم به زنجيرهابسته بود. پس اسيران را در خانه يزيد نگاه داشتند و به روايتى تا سه ساعت آنها رامعطّل كردند تا از يزيد اذن بگيرند و آنها را وارد خانه يزيد نمايند. پس خولى واردشد اذن گرفت و اهل بيت را وارد كردند.(176)
عمادالدين طبرى نيز مى نويسد:
قريب پانصد هزار مرد و زن و اميران ايشان با دفها و طبلها و كوسها و بوقها و دهلهابيرون آمدند و چند هزار مردان و زنان و جوانان رقص كنان و دف و چنگ و رباب زناناستقبال كردند. جمله اهل و لايت دست و پاى خضاب كرده و سرمه در چشم كشيده و لباسهاپوشيده ، روز چهارشنبه شانزدهم ربيع الا ول به شهر رفتند از كثرت خلق گويى كهرستخيز بود.
چون آفتاب برآمد، ملاعين سرها را به شهر درآوردند. از كثرت خلق به وقتزوال به در خانه يزيد لعين رسيدند. يزيد لعنه الله تخت مرصّع نهاده بود، خانه وايوان آراسته بود و كرسيهاى زرّين و سيمين در راست و چپ نهاده . آن جانيان به نزد يزيدلعين آمدند. او از آن جنايتكاران احوال پرسيد، آنان در جواب گفتند: ما به دولت امير، دماراز خاندان ابو تراب برآورديم .(177)
امان از شام !  
در روايت آمده از امام سجّاد عليه السلام پرسيدند: سخت ترين مصائب شما در سفر كربلاكجا بود؟ در پاسخ ، فرمود: (الشّامُ الشّامُ الشّامُ)، يا سه بار فرمود: (امان از شام) .
به روايت ديگر، امام سجّاد عليه السلام به نعمان بن منذر مدائنى فرمود: در شام هفتمصيبت بر ما وارد آوردند كه از آغاز اسيرى تا آخر، چنين مصيبتى بر ما وارد نشده بود:
1. ستمگران در شام اطراف ما را با شمشيرهاى برهنه و نيزه هاى استوار احاطه كرده برما حمله مى كردند و كعب نيزه به ما مى زدند. آنان ما را در ميان جمعيّت بسيار نگهداشتند وساز و طبل مى زدند.
2. سرهاى شهدا را ميان هودجهاى زنهاى ما قرار دادن و سر عمويم عبّاس ‍ عليه السلام رادر برابر چشم عمه هايم زينب و امّكلثوم عليه السلام نگهداشتند، و سر برادرم على اكبرو پسر عمويم قاسم عليه السلام را در برابر چشم سكينه و فاطمه (خواهرم ) مى آوردندو با سرها بازى مى كردند، و گاهى سرها به زمين مى افتاد و زير سم ستوران قرار مىگرفت .
3. زنهاى شامى از بالاى بامها، آب و آتش بر سر ما مى ريختند. آتش به عمّامه ام افتاد،ولى چون دستهايم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش كنم . در نتيجهعمامه ام سوخت و آتش به سرم رسيد و سرم را نيز سوزانيد.
4. از طلوع خورشيد تا نزديك غروب ما را همراه ساز و آواز، در برابر تماشاى مردم دركوچه و بازار گردش دادند و مى گفتند: اى مردم ، بكشيد اينها را كه در اسلام هيچگونهاحترامى ندارند.
5. ما را به يك ريسمان بستند و با اين حال ما را از در خانه يهودى و نصارى عبور دادند،و به آنها مى گفتند: اينها همان افرادى هستند كه پدرانشان ، پدران شما را (در خيبر و...)كشتند و خانه هاى آنها را ويران كردند، امروز شما انتقام آنها را از اينها بگيريد.
(يا نُعمانُ فَما بقى اءحد منهم الا وَقَدْ اَلقى عَلَيْنا مِنْ التُرابِ وَالا حجارِ وَالا خشاب مااءرادَ).
(اى نعمان هيچ كس از آنها نماند مگر اينكه هرچقدر مى خواست از خاك و سنگ و چوب بهسوى ما افكند).
6. ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جاى غلام و كنيز بفروشندولى خداوند اين موضوع را براى آنها مقدور نساخت .
7. ما را در مكانى جاى دادند كه سقف نداشت ؛ روزها از گرما و ترس كشته شدن ، هموارهدر وحشت و اضطراب به سر مى برديم .(178)
بخش ششم : رويارويى شجره طيّبه و شجره خبيثه در شام (ادامه نبرد صفيّن وعاشورا،در كاخ يزيد)
يزيد لعين بزمى آراسته بود تا پيروزى را جشن بگيرد، كاميابى خود را نشان دهد، وخاندان وحى را بكوبد؛ ولى چنين نشد. مجلس بزم وى دادگاه محاكمه اش گرديد، و حكمبر عليه او صادر شد!
پيروزى او به شكست تبديل گرديد، و شهد در كامش شرنگ شد. به جاى كوبيدن خاندانوحى ، خود كوبيده شد. آرى ، حق در همه جا پيروز است و ناله مظلوم از قدرت ظالم قويتر.
نخستين حكمى كه در اين محاكمه جهانى ، بر عليه يزيد لعين صادر گرديد، از سوىهمسرش هند بود. هند ناظر جريانهاى مجلس بود. آنچه رخ داده بود ديده و آنچه گفته شدهبود شنيده بود.
وى ناگهان خود را به درون مجلس انداخت و از شوهر پرسيد: اين سر حسين عليه السلامپسر فاطمه عليه السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله است ؟! يزيد لعين گفت :آرى ، برو شيون كن و سياه بپوش ! هند گريه كنان از مجلس بزم شوهر بيرون رفت .
اين هم شاهكارى از شاهكارهاى زينب عليه السلام بود. يكى از اصحاب پيامبر صلى اللهعليه و آله كه در مجلس بزم شركت داشت ، روى به يزيد كرده گفت : تو، روز رستاخيزخواهى آمد و ابن زياد شفيع تو خواهد بود؛ اين سر نيز خواهد آمد، در حاليكهرسول خدا صلى الله عليه و آله شفيع اوست !
يزيد، به جز ابن زياد، شفيعان ديگر نيز دارد! پدرش معاويه ، جدّش ‍ ابوسفيان ، وديگران ! قضات ديگرى كه حكم بر عليه يزيد لعين صادر كردند، اينان بودند:مسلمانان آن روز، مردم شام كه همگى مسلمان نبودند، آيندگان بشرى ، و فرشتگانآسمانها.
اين تازه محاكمه فورى يزيد لعين است ، و محاكمه بزرگ او در آينده خواهد بود كهحضرت زينب عليه السلام از آن خبر داده است . در دادگاهى كه قاضى آن خداى و خصميزيد لعين ، رسول خداصلى الله عليه و آله ، و گواهان آن اعضا و جوارح يزيد وفرشتگان مى باشند؛ فرشتگانى كه از سوى خداى ناظر رفتار و كردار بندگان هستند،و پرونده اى تشكيل مى دهند كه محال است چيزى در آن فراموش گردد. گواه بالاتر ازهمه نيز خود خدا مى باشد كه هر چه كرده و شده در حضورش بوده و خواهد بود.
يزيد لعين دستور داد اسيران را از كاخ بيرون بردند و زندانى كردند. زندان آنها جزخرابه اى نبود؛ خرابه اى كه ساكنانش را از گزند سرما و سوز گرما محفوظ نمى داشت. ديرى نپاييد كه چهره اسيران پوست انداخته و سوزش ‍ بيرون بر آتش درون آنانافزوده گرديد. اين ، پذيرايى يزيد از مهمانان اسير بود و آن هم ، پذيرايى كوفياناز ميهمانان شهيد! هر دو گروه ميهمان بودند و هردو گروه پذيرايى شدند و چگونهپذيرايى شدند؟!
اسارت زينب و شهادت امام حسين عليه السلام با هم رابطه مستقيم دارند؛ اسارت ، فلسفهشهادت را آشكار مى سازد، و نمى گذارد شهيد ناشناخته بماند. (179)
اهل بيت عليه السلام در كاخ يزيد 
زنان آل ابى سفيان جملگى به استقبال دخترانرسول اكرم صلى الله عليه و آله آمدند، بر دستها و پاهاى آنها بوسه زدند و نوحه وگريه كردند و سه روز تعزيت داشتند. گويند چوناهل بيت عليه السلام را بدين صفت ديدند لباسهاى خويشتن را درآورده و بديشاندادند.(180)
به روايتى ، اهل بيت عليه السلام را وارد قصر يزيد لعين نمودند و در آنجا به روايتىمجلسش كه به پايان رسيد، امر كرد تا سر مقدّس را به در خانه اش ‍ نصب نمودند، وزنان را به اندرون خانة خود فرستاد.
پس زنان يزيد چون اهل بيت را به آن احوال مشاهده نمودند گريستند و زينتهاى خود راانداختند و مشغول عزادارى شدند.
گفتگوى شجاعانه عمروبن حسن با يزيد كافر 
روزى يزيد ملعون على بن الحسين عليه السلام را با عمرو بن حسن احضار كرد، عمركودكى بود گفته شده است كه يازده سال داشت و به عمر گفت : با اين فرزند من خالدكشتى مى گيرى ؟ عمرو در جواب گفت نه ، به كشتى گرفتن با او حاضر نيستم ولىخنجرى به من بده و خنجرى به او بده تا با هم بجنگيم يزيد شعرى خواند:
شنشنة اءعرفها مِنْ اءَخْزِمٍ
هَلْ تَلِدُالْحَيَّةُ إ لّا الحية
زاخزم همين خوى دارم اميه
كه از مار جز مار نايد پديد
و اين دو مثل در عربى در مقام تحسين گفته شود و ما به جاى آن در مقام تحسين گوئيم شيررا بچه همى ماند بدو.(181)
در بعضى نسخ دارد كه گفت با پسرم خالد جنگ مى كنى عمرو گفت مرا كاردى ده و او را همكاردى تا جنگ كنيم .
گفتگوى ام كلثوم عليه السلام با خواهر يزيد 
نيز به روايتى ، زمانى كه حرم امام حسين عليه السلام را وارد مجلس يزيد كردند، سرمطهّر امام حسين عليه السلام در پيش روز يزيد بود و فاطمه و سكينه عليه السلامگردن مى كشيدند تا آن سر را ببينند. يزيد گفت زنها را وارد حرم من نماييد. به روايتديگر چون حرم امام را به خانه يزيد بردند زنان يزيد لباسها و جامهاى بسيار براىآنها آوردند و آنها قبول نفرمودند. نيز به روايتى ، يزيد را خواهرى موسوم به هنده بود.وى نزد حرم امام حسين عليه السلام آمد و گفت : ام كلثوم خواهر امام حسين عليه السلام كداميك از شماهاييد؟ ام كلثوم عليه السلام فرمود:
منم دختر امام زكى و تقى اميرالمؤ منين على بن ابى طالب . عليه السلام
خواهر يزيد گفت : شماها ربيعه و ابوجهل و عتبه را كشتيد، لذا اين مصيبتها بر شماها واردشد. آيا فراموش كرده ايم كه پدر تو دربدر مردان ما را كشت ؟! ام كلثوم عليه السلامفرمود اى دختر هند جگر خوار، زنان ما مانند زنان شما نيستند كه به زنا مشهور باشند ومردان ما مانند مردان شما نيستند كه سالها مشغول بت پرستى بودند. آيا جد تو ابوسفياننبود كه لشگرها گردآورد و با پيغمبر خدا جنگ كرد؟! آيا مادر تو هند نبود كه نفس خود رابر وحشى بذل كرد و جگر حمزه سيّدالشهدا عليه السلام را بخورد؟! آيا پدر تو معاويهنبود كه شمشير به روى على بن ابى طالب عليه السلام كشيد؟! آيا برادر تو يزيدنيست كه از روى ظلم برادر مرا كه سيّد شباباهل جنّت و فرزند دختر پيغمبر خدا است و ميكائيل وجبرائيل خادم او بودند كشت ؟! خواهر يزيد لعين چون اين سخنان بشنيد هيچ جوابى نتوانستبدهد.

next page

fehrest page

back page