بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان عارفان, کاظم مقدم ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AREF0001 -
     AREF0002 -
     AREF0003 -
     AREF0004 -
     AREF0005 -
     AREF0006 -
     AREF0007 -
     AREF0008 -
     AREF0009 -
     AREF0010 -
     AREF0011 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ملك سليمان  

محمد بن كعب گفت : لشگر سليمان عليه السلام صد فرسنگ بود. بيست و پنجفرسنگ آدميان را بودند و بيست و پنج فرسنگ جنيان و بيست و پنج فرسنگ (وحس و بيستو پنج فرسنگ ) مرغان و از براى وى بساطى ساخته بودند از زر و ابريشم يك فرسنگدر يك فرسنگ و او را سريرى بود زرين در ميان بساط نهادندى و سه هزار كرسى سيمينو زرين پيرامن آن بنهادندى . پيغمبران بر كرسيهاى زرين نشستندى عالمان بركرسيهاىسيمين گرد بر گرد ايشان آدميان و در پس ايشان جنيان (در پس جنيان و حوش و) از بالاىسر ايشان مرغان پر زدندى باد را امر كردى تا شادروان (435)برداشتى بامداد يكماهه راه ببردى و شبانگاه باز آوردى كه : عدوها شهر و رواحها شهر (436) بادرا زهره (437) دم زدن نه غبار را ياراى بر خاستن نه ميغ (438) را قوت ترفع(439) و تصاعد (440) نه آفتاب را فرمان گرم تافتن نه جمله طيور بر بالاىشادروان او پر در پر زده و هر يكى را جايى معين كرده . روزى مى گذشت به وادىنمل رسيد. مورچه اى كه رئيس و پيشواى مورچگان بود به بالاى بلندى بر آمد و آواز دادبه مورچگان كه در خانه هاى
خود رويد تا سليمان و لشگرش شما را نكشند و در زير پاى نيارند و ايشان را از شماخبر نباشد: قالت نملة يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لايشعرون (441) باد سخنش را به گوش سليمان رسانيد سليمان از گفتار وىبخنديد كس فرستاد و وى را بخواند و گفت اين سخن چرا گفتى ؟ گفت : من مهترم برمهتران نصيحت رعايا واجب باشد و من عذر شما بخواستم و گفتم : و هم لا يشعرونو گفته اند كه آن مورچه گفت : كه من حطم (442) نفس نخواستم حطمدل خواستم ترسيدم كه دلهاى ايشان گرفته گردد به نظر در ملك تو و از تسبيحى كهايشان راست باز مانند. سليمان گفت : عظنى . مرا وعظى گوى . گفت : دانى كه چراپدرت را دواوود خواندند؟ گفت : بگوى . گفت : لانه داوى جرحه فود. مداومتجراحت خود كرد مودود و دوست داشته شد. گفت : دانى كه چرا باد را در فرمان تو كردند؟گفت : بگوى . گفت تا بدانى كه ملك تو ملك همه دنيا بر باد است و هر چه بناى او برباد بود، پايدار نبود. سليمان گفت : بار خدايا! مرا الهام ده تا شكر نعمت تو كنم آننعمتى كه بر من كرم كردى و بر پدر و مادر من .(443) و تفقد الطيرفقال ما لى لا ارى الهدهد (444) روزى سليمان بر تخت تكيه داده بود و شادروانمى گذشت فرجه اى در ميان ظلال اجنحه طيور پديد آمد(445) آفتاب از آن فرجهروشنى فروگذشت سليمان برنگريست جاى هدهد خالى ديد. (هدهد) گفت : يك ساعت بههوا در روم و در طول عرض دنيا نگرم در هوا رفت و از راست و چپ نگريست بوستانى ديداز آن بلقيس به آن بوستان رفت هدهدى ديگر را ديد. آن هدهد از وى پرسيد كه از كجا مىآيى ؟ گفت : از شام با سليمان بودم . گفت سليمان كيست ؟ گفت : پادشاه جن و انس ووحوش و طيور. تو از كجايى كه سليمان را نشناسى ؟ گفت : از اين ولايت گفت : پادشاهاين ولايت كيست ؟ گفت : زنى نام وى بلقيس او را ملكى عظيم است . دوازده هزار قايد(446) دارد و هر قايدى هزار سوار. اگر خواهى بيا و ملك او را بنگر هدهد برفت و ملكو پادشاهى و خدم و حشم بلقيس را بديد و بازگشت . سليمان چون وى را طلب كرد،نيافت . گفت : لاعذبنه عذابا شديدا او لاذبحنه او لياتينى بسلطان مبين (447)عقاب ! وى را طلب كن عقاب هوا گرفت هدهد را ديد كه از جانب يمن يم آيد. عقاب خواست كهچنگال به وى زند. زنهار خواست عقاب گفت : مگر از تهديد وعيد (448) سليمان خبرندارى و از عقاب (449) او نمى ترسى ؟ گفت : سليمان چه فرمود؟ عقاب گفت كهسليمان فرمود كه عذاب سختش كنم يا بكشم يا حجتى (450) روشن بياورد گفت :باكى نيست حجتى روشن دارم و با وجودى كه روشن حجتى داشت مى ترسيد و مىلرزيد(451)
هدهد را پيش سليمان بردند پر در پاى انداخته به تواضع و مذلت سليمان دست درازكرد و سرش گرفت و پيش خود كشيد و بانگ بر وى زد كه كجا بودى ؟ من امروز تو راعذابى كنم كه هيچ مرغى را نكرده باشم .
هدهد گفت : يا نبى الله ! عاجزوار پيش تو آمده ام و بر خاك مذلت افتاده خوار ايستاده ام .حكم تو راست . بيت :

باز آمده ام چو عاجزان بر در تو
اينك سر و تيغ هر چه خواهى مى كن
اما بازانديش از آن روزى كه تو را پيش حق تعالى بدارند. سليمان چون اين سخن بشنيد،رويش زرد گشت . دست از وى بداشت گفت : آخر كجا بودى ؟ گفت : يا نبى الله ! به شهرسبا افتادم قطره اى آب ندامت در طبقه حدقه (452)بلقيس بديدم ابليس پر تلبيس(453) مانده تختى دارد كه هيچ كس ‍ ندارد دين آن ماه روى آفتاب پرستيدن است .سليمان گفت : بنگرم كه سخن تو راست است يا دروغ نامه اى بنوشت و مهرى از مشك بروى نهاد و هدهد را پيش خود خواند و گفت : تورسول منى و تو را خلعتى (454) داد دست مبارك به تن او فرود آورد. الوان (455)مختلف بر وى پديد آمد. انگشت بر سرش زد تاج بر سر وى پديد آمد نامه را در منقار اونهاد و گفت : اذهب بكتابى هذا(456) هدهد هوا گرفت پيش از آنكه عادتش ‍ بود.برفت هدهد ديگر بنگريست وى را بديد گفت اين چه ترفع (457) و تكبر(458)است ؟ گفت : چرا ترفع و تكبر نكنم كه من رسولرسول خدايم . خلعت او در بر من تاج او بر سر من نامه او بر منقار من پس هدهد بسياررفت و بر دريچه قصر بلقيس نشست و آن سوراخى بود كه از آنجا در كوشك (459)افتادى هدهد بالها بگشاد و سوراخ را چنان بگرفت كه آفتاب در آنجا نيفتاد. چون آفتابديرتر آمد، بلقيس برنگريست . مرغكى را ديد كه راه آفتاب را بگرفته و نامه اى درمنقار خود دارد. پس هدهد نامه را بر سينه وى انداخت بلقيس نامه را برگرفت و باز كردو به مهر نگاه كرد مهر ايمان در دلش بجنبيد بزرگان قوم خود را بخواند و گفت : ياايها الملوا انى القى الى كتاب كريم (460) اى مهتران و اعيان لشگر! بدانيد كهنامه اى بزرگوار به من انداخته اند.
تا چرا نامه را بزرگوار و كريم گفت ؟ گفته اند: از براى كرم و شرف صاحبش وگفته اند: براى آنكه مهر بر وى نهاده بود. از اينجاست كه خواجه فرمود كه : كرمالكتاب ختمه (461) و گفته اند از آنجا كه در اولش بسم الله الرحمنالرحيم نوشته بود.
گفتند: از كيست اين نامه ؟ گفت : انه من سليمان و انه بسم الله الرحمن الرحيم الاتعلوا على و اتونى مسلمين (462) اين نامه از سليمان است و در آنجا نوشته استكه بسم الله الرحمن الرحيم بايد كه بر من گردن كشى نكنيد و بزرگىنجوييد و همه پيش من آييد گردن نهاده و اسلام آورده .
بلقيس گفت : اى مهتران و اشراف قوم من ! چه فتوا مى دهيد و چه مصلحت مى بينيد؟ گفتند:ما مردان روزگار و شجاعان كارزاريم فرمان توراست هر چه فرمايى آن كنيم بلقيس چوناين سخن بشنيد گفت : راءى شما حرب است و راءى من صلح و صلح بهتر باشد از حرب وشما مى دانيد كه پادشان چون در شهر و دهى روند آن شهر و ده را با غضب و غلبه خرابكنند و عزيزان آن شهر را ذليل و خوار كنند. مصلحت من آن است كه هديه اى راست كنم وبفرستم و احوال بازدانم وهب (463) گفت : پانصد غلام و پانصد كنيزك فرستاد و همهرا يك رنگ جامه در پوشيد تا بر سليمان مشتبه (464) شود و اسبهاى تازى (465)با زينهاى مرصع (466) و پانصد خشت (467) سيمين و زرين و تاج مرصع بهانواع جواهر و درى يتيم ناسفته (468)
و مهره كج سفته (469) در حقه اى (470) نهاده و نامه اى نوشت كه اگر تو پيغمبرىفرق كن كه غلامان كدامند و كنيزان كدام و بگو در حقه چيست ؟ ورسول را گفت : چون بگويد در حقه چيست بگو تا ناسفته را سوراخ كند و سفته را رشتهدركشد هدهد از پيش بپريد و سليمان را خبر داد. سليمان جنيان را بفرمود تا خشتهاى زرينو سيمين راست كردند چندانكه ميدان او بود خشتها در انداختند و بفرمود تا اسبان از دريابر آورند كه از آن نيكوتر نباشد و همه را زينهاى زرين برنهادند و به دو صف در ميدانبداشتند بفرمود تا چهار هزار كرسى زرين و سيمين بر راست و چپ او نهادند و وزرا و علمابر آنجا نشستند. جنيان در پس آدميان و سباع (471) از پس ايشان و مرغان بر بالاىسر ايشان پر در پر زده . رسولان بلقيس چون برسيدند اسبان ديدند بدان نيكويى برخشتهاى زرين و سيمين بداشته آنچه داشتند در چشم ايشان حقير آمد. چون به سباع رسيدندبترسيدند ايشان را گفتند: بگذريد كه ايشان جز به فرمان سليمان ضرر به كسىنمى رسانند چون به ديوان (472) رسيدند از نظرهاى هولناك و بيمناك ايشانفروماندند گفتند: بگذريد و مترسيد چون پيش ‍ سليمان رسيدند سليمان ايشان راپرسيد و گشاده روى و خندان در ايشان نگاه كرد. نامه بلقيس را عرضه كردند سليمانگفت : حقه را بياوريد بياوردند جبرئيل سليمان را خبر داد. سليمان گفت : درى ناسفتهاست و مهره كج سفته . گفتند: راست گفتى . اكنون بفرماى تا ناسفته را سوراخ كنند وسفته را رشته دركشند سليمان گفت : كه (473) اين سفته را رشته در تواند كشيد؟كرمى سفيد آمد و گفت : من پس ريسمان در دهن گرفت و به يك جانب در رفت و از ديگرجانب بيرون آمد و گفت كيست كه ناسفته را سوراخ كند؟ گفتند: كار لينك است وى رابخواندند بيامد و سوراخ كرد غلامان و كنيزان را بفرمود تا دست و روى بشستند كنيزانآب بر باطن ساعد (474) ريختند و غلامان بر ظاهر(475) ايشان را از يكديگر جداكرد هديه ها را باز پس فرستاد و رسولان را گفت : بلقيس را بگوييد كه ما را بهمال شما حاجت نيست غرض من آن است كه شما به دين و طاعت من در آييد اگر نه لشگرى مىفرستم كه شما را طاقت مقاومت آن نباشد رسولان برفتند واحوال باز گفتند. بلقيس بدانست كه سليمان پيغمبر است و كسى را قوت مقاومت او نباشدبفرمود تا تخت او را در خانه نهادند و نگهبانان را بر آنموكل كرد و با دو هزار امير رو به لشگرگاه سليمان نهاد. چون سليمان از آمدن او خبريافت ، گفت : كيست كه تخت وى پيش من آورد پيش از آنكه وى بدينجا رسد؟ عفريتى(476) گفت من بيارم پيش از آنكه تو از مقام خود برخيزى گفت : زودتر از اين خواهميكى نزديك وى بود عالمى از كتاب ود گفت : من بيارم پيش از آنكه چشم بر هم زنىسليمان چون بازنگريست تخت بلقيس را ديد در پيش ‍ خود گفته اند: آن عالم آصف برخيابود. خداى را بدين دو نام بخواند كه ؛ ياحى ياقيوم .
بعضى روايات آمده است كه دويست ارش (477) قامت و بالاى تخت و هشتاد ارش پهناى آنبود بنگر كه چون بزرگ بوده باشد كه خدا آن را عظيم خوانده است كه : ولها عرشعظيم (478)
روايت است كه چون بلقيس بيامد به قصد آنكه پيش سليمان رود سليمان را سيصد و هفتادجاثليق (479) بود. در زير دست هر جاثليق هزار سوار و برقول محمد بن اسحاق دوازده هزار قبول (480) بود و با هر قبولى صد هزار مرد بودديوان ترسيدند كه سليمان وى را به زنىقبول كند و سركوب ايشان شود و بلقيس زنى بود با خرد وكمال ديوان بر او حسد برند سليمان را گفتند كه وى همچون حيوان سم دارد و پاى او مودارد و خرد ندارد. او را امتحان كردند كه : نكروا لها عرشها (481) بدان وجهكه بيانش در تفسير است ، وى جواب داد آنگه سليمان را معلوم شد كه دروغ گفته بودندكه وى بى عيب بود و بى شبه (482) پس امتحان كردند پاى وى را به كوشك آبگينه(483) گروهى كه برداشت سليمان ديوان را گفت علاج وى چه باشد؟ ديوان آهك وزرنيخ (484) در هم آميختند و بلقيس در پاى خود ماليد و پاك شد وقول اصح (485) آن است كه مو نداشت .
آورده اند كه سليمان را هفتصد زن بود آزاد و هفتصد كنيز، و گروهى گويند: هزار و چهارصد آزاد و ششصد كنيز در مطبخ (486) سليمان از خداى تعالى درخواست كه مهمانىخلايق بكند ترتيب آن بداد در چهار ماه همه آدميان و ديوان و پريان و ستوران (487)طعام فرا آوردند ديوان از كوه ديگ مى تراشيدند هر يكى چون كوهى زيرش تهى مىكردند آب را فرمود كه خود مى آمد و در ديگها مى شد باد را فرمود تا خلقان را جمع مىكرد كه كس نتوانست كه حساب وى كند تا مدت چهار ماه پس سليمان مناجات كرد كه :يارب ! هيچ خلقى باشد كه اين طعامها بخورد حق تعالى وحى كرد كه من دابه اى آفريدهام در دريا كه اين طعامها يك لقمه بيش نيست وى را بعد از آن سليمان ثناى حق تعالىگفت و خلق را طعام داد.
روايت است كه سليمان يك ماه يا دو ماه به نماز ايستاد چنانكه به هيچ كس نپرداخت .
بدان كه مدت مملكتش سى و دو سال بود و مدت عمرش شصت و يكسال .

در صفت و فضيلت دوستان و خاصان درگاه الهى  
اشك خوف  

(منصور عمار گويد: سالى به حج مى شدم به كوفه فرود آمدم . شبى در كوچههاى كوفه مى شدم به در خانه اى رسيدم . آوازى از آن خانه بيرون مى آمد كه يكى مىگفت : خداوندا! آن گناه كه كردم مخالفت تو نخواستم و به عذاب توجاهل نبودم اما شقاوتى (488) روى نمود و بدبختىحاصل شد خداوندا! اگر مرا نيامرزى و بر من رحمت نكنى كه مرا آمرزد؟ كه بر من رحمتكند؟ من دهن بر شكاف در خانه نهادم و اين آيت بر خواندم : فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة (489) آن شخص نعره اى بزد و ساعتى اضطراب كرد وساكت شد در سراى وى نشان كردم . ديگر روز بر در آن سراى شدم پيرزنى را ديدمنشسته و جنازه اى در پيش نهاده . گفتم : اى پيرزن ! اين كيست كه وفات كرده ؟
گفت : جوانى بود خدا ترس از فرزندان رسول خدا دوش در ورد(490) و مناجات خودبود يكى بدين در گذشت و آيتى از قرآن برخواند او ساعتى اضطراب كرد و جان عزيزبه حق تسليم كرد. گفتم : طوبى له ! طوبى له (491) چنين باشند اولياى خدا.


شهيد عشق الهى  

هم منصور گويد: روزى به مسجد درشدم جوانى را ديدم نماز مى گزارد باخضوع و خشوع و گريه .
گفتم : از اين جوان بوى آشنايان مى آيد. توقف كردم تا سلام بداد. گفتم : اى جوان ! مىدانى كه خداى را وادى اى است در دوزخ نام او: لظى نزاعة للشوى (492)
وى نعره اى بزد و بيهوش شد چون باهوش آمد گفت : زيادت گردان . گفتم : يا ايهاالذين آمنوا قوا انفسكم و اهليكم نارا وقودها الناس ‍ والحجارة (493)
آن جوان نعره اى ديگر بزد و جان به حق تسليم كرد به كار وى قيام نمودم چون جامه ازتن وى باز كردم بر سينه وى نوشته اى ديدم به خطى سبز فهو فى عيشة راضيدفى جنة عالية (494)
چون وى را دفن كردم شبانه وى را در خواب ديم كه مى آمد تاجى بر سر نهاده گفتم :ما فعل الله بك ؟ خداى با تو چه كرد؟
گفت : مرا به درج شهدا رسانيد و زياده تر.
گفتم : زيادت چرا؟ گفت : لانهم قتلو بسيوف الكفار قتلت بسيف الملك الجبار..
ايشان به شمشير كفار كشته شدند و من به شمشير ملك جبار.


عزيز ويرانه نشين  

آورده اند كه پادشاه عالم موسى عليه السلام را گفت : دوستى از دوستان من در ويرانهاى وفات كرده برو كار وى بساز موسى عليه السلام بدان ويرانه شد. مردى را ديدوفات كرده و خشتى در زر سر نهاده و پاره اى پلاس (495) در عورت خود پوشيدهموسى عليه السلام بگريست و گفت : خداوندا! دوست خود را چنين مى دارى دشمن خود راچون خواهى داشت خطاب عزت رسيد كه اى موسى ! به عزت ما وجلال قدرت ما كه اين دوستى است از دوستان ما فردا در قامت كه بر خيزد نگذارم كه قدماز قدم بردارد تا از عهده آن خشت و پلاس بيرون نيايد موسى عليه السلام برفت وجماعتى از بنى اسرائيل را حاضر كرد تا سنت وى به جاى آوردند چون بدان ويرانه درآمد آن شخص را نديد. گفت : خداوندا! دوست تو كجا شد مگر بر زمين فرو شد يا بهآسمان رفت يا سباع (496) وى را بخوردند؟ ندا آمد كه دوستان ما را سباع نخورد و بهزمين فرو نشوند دوست كجا باشد جز به نزديك دوست ؟ فى مقعد صدق عند مليكمقتدر(497)


عبادت ميزبان و غفلت ميهمان  

آورده اند كه شبى اميرالمؤمنين عليه السلام را مهمانى رسيد. طعامى در پيش وى نهاد چنينفارغ شد جامه خواب از براى وى حاضر كرد. مردغافل وار تا به روز در جامه خواب خفته و حضرت شاه مردان در محراب روى به حضرتحق آورده چون روز شد مرد برخاست و گفت : ما كانت لى ليلةمثل ليلتك فى التيفظ و العبادة . يعنى : هرگز مرا شبى نبوده چون شب تو در طاعتو عبادت شاه مردان گفت : مرا نيز هرگز شبى نبوده است چون شب تو در غفلت و بطالت.


ملكزاده خرابه نشين  

يكى از بزرگان راه حق گفت كه مدتى در شهر واسط (498) بودم جوان تركچهره عمى زبانى را ديم كه در هفته اى يك روز به مزدورگاه آمدى و كار طلبيدى و تاهفته ديگر ديگر نيامدى . در وى نگاه كردم مهابت ابناى ملوك از ناصيه (499) شريف اومى تافت آثار احترام و دلايل احتشام از جبين (500) مبين (501) او لمعان (502) مى زدهفته اى ديگر بگذشت كه او را نديدم .
شوق ديدار او در دل من جاى گرفت . مواضعى كهمنازل غريبان بود به قدم طلب پيمودم تا از حدود آن بگذشتم به خرابه اى رسيدم نالهاى به سمع من رسيد بر اثر آن ناله رفتم .
جوان را ديدم بر خاك مذلت خفته ناتوانى بر وى مستولى (503) شده ، چهره ارغوانىزعفرانى گشته قد صنوبرى ، خيزرانى شده ؛ ديده نرگسينش از آب حسرت پر شدهلبان لطيفش از باد سرد خشك گشته و غريب و بى مونس و بى يار در آن گوشه خرابهمنتظر حكم الهى و مترصد(504) قضاى سماوى (505) گشته .
بر وى سلام كردم جواب سلام داد و تيز در من نگاه كردخوشدل شدم كه هنوز قفس قالبش از مرغ جان خالى نشده است مگر وصيتى كند تا بجاىآرم و آرزويى خواهند كه بدان قيام نمايم .
گفتم : اى جوان ! هيچ آرزو دارى ؟ گفت : رضاى او گفت : از دنيا مى گويم گفت : مندل از آرزوى دنيا بر داشته ام گفتم ، هيچ وصيت دارى ؟ گفت : آرى مهره اى بر بازوى منبسته نامى بر وى نوشته آن مهره از بازوى من بگشاى و بعد از وفات من به والىماوراءالنهر به نوح بن منصور برسان و بگو كه خدايت از خداوند اين مزد دهاد(506).ديگر وصيت من آن است كه در پس اين خرابه گودى است كه هر شب مهتر و حوش (507)آنجا طلب قوت (508) مى كند، چون روح از تنم مفارقت كند، پايم بگير و نگونسار درآن گود انداز كه مى ترسم كه خاكم قبول نكند تا به زخم دندان دد (509) و داممتلاشى شوم و از خجلت خاك ايمن شوم . چون وصيتش تمام شد، آفتاب عمرش به مغربفنا فرو شد و جان عزيز به حضرت حق جل و علا تسليم كرد، به حكم وصيت مهره ازبازوى وى باز كردم . ياقوتى بود نام نوح بن منصور بر وى نوشته .
پس وى را برگرفتم و به كنار گود بردم تا وصيت ديگرش بجاى آورم . آوازى آمد كه: دعه اما علمت ان اولياء الله لا يهانون (510). دست از وى بردار.


سجده مرگ  

شيخ ابوالحسن ثورى روزى با ياران خود به صحرا رفته بود. از دور جوان ماهديدارى پديد آمد، سر و پاى برهنه ، كهنه پوشيده ، شراب محنت نوشيده ، سلام كرد وگفت : اى شيخ ! مرا آبى پاك مى بايد و جايى پاك تا غسلى بيارم و رازى بگويم وجان تسليم كنم كه آرزو از حد در گذشت . ابوالحسن گفت : بر سر آن بالا آب پاكى استو جاى پاك . وى برفت . چون ساعتى بگذشت ، برفتم تا بنگرم كه حالش چيست ؟غسل آورده بود و نماز گزارده و سر به سجده نهاده و جان به حق تسليم كرده . كار وىبساختم چون وى را دفن كردم ، رويش بر خاك نهادم و گفتم : خداوندا! بى كس و غريب است، بر وى رحمت كن .
جوان گفت : تو خوارم مى كنى ، وى عزيزم مى دارد. گفتم : اى جوان ! بعد از مرگ سخنمى گويى ؟! ان احباؤ ه لا يموتون بل ينتقلون من دار الى دار.
دوستان وى نمى ميرند وليكن از سرايى به سرايىنقل كنند و در رياض (511) انس و خلوت خانه لحد راز گويند. بيت :

بى عشق مباش تا نباشى مرده
در عشق بمير تا بمانى زنده


خيمه كوى محبت  

آورده اند كه شيخ شبلى (512) اول امير دماوند بود. خليفه ، وى را، و امير رىرا خلعت (513) پوشانيد. روزى امير رى را عطسه آمد. آب دهن را به جامه خلعت پاك كرد.به خليفه رسانيدند كه وى خلعت تو استخفاف كرد.(514)
بفرمود تا خلعت را از تنش به دركشيدند و وى را از اميرى رىمعزول كردند. خبر به شبلى رسيد.
گفت : كسى كه با خلعت مخلوقى استخفاف مى كند، مستحقعزل مى شود.
بنگر كه چگونه بود حال كسى كه خلعت پادشاه عالم رادستمال حديث شيطان كرده باشد.
در حال خلعت بيرون كرد و به پيش خليفه فرستاد و هر چه داشت همه صرف كرد و روىاز دنيا و عقبى بگردانيد و به طلب مولى برخاست و بر سر كوى محبت خميه بزد و روزتا شب و شب تا روز مى گريست و نعره مى زد و مى گفت : الله ، الله ، الله .


پارساى بلند نظر 

آورده اند كه روزى نادانى محاسن ابراهيم ادهم (515) بگرفت و وى رابرنجانيد و استخفاف (516) عظيم كرد با وى . ابراهيم تبسم كنان روى به قبله آورد ودعا كرد. جوانمردى گفت : گوش فرا داشتم كه چه مى گويد؟ گفت : خداوندا! اين اگرامتحان است كه بر سر من مى زنند، اگر هفت طبق آسمان را چون سنگ آسيا بر سر منگردانند، هاى هوى كنان به حضرت تو مى آيم و مى گويم : بيت ،

در بيع توام به هر بهايى كه كنى
در حكم توام به هر قضايى كه كنى
فردا به گفت زبانيه به دوزخ نروم تا بى واسطه از تو نشنوم كه راه دوزخ گير ودر قعر دوزخ قرار گير.
اگر من به لذات نامت ، هزار بهشت نسازم من پسر ادهم نباشم . بيت :
با ياد تو در سفر، نعيم انگارم
بى ياد تو خلد را جحيم انگارم


سوار بى قرار 

بزرگى گويد: در باديه اى مى رفتم . جوانى را ديدم پشمينه (517) پوشيده وكلاهى بر سر نهاده و با روى زرد و دل پر درد و چشم پر آب و جانى از آتش عشق كباب ،در زير لب چيزى مى گفت و نوحه مى كرد. گفت : گوش بر لب او داشتم ، اين معنى مىگفت ، بيت :

جويان ترا هميشه با غم بينم
خواهان ترا ديده پر مى بينم
آسوده و رسته از غمت كم بينم
در كشتن دوستانت محكم بينم
گفتم : اى جوان ! از كجا (مى آيى )؟ گفت : از رحم مادر. گفتم : كجا مى روى ؟ گفت : بهشكم زمين . گفتم : سوارى يا پياده ؟ گفت : سوار بر پنج مركب نشسته و پنج جنيبت(518) در دست گرفته :
اول ، بر مركب بلا نشسته ام و جنيبت رضا در دست گرفته ام ؛
دويم ، بر مركب بلا نشسته ام و جنيبت صبر در دست گرفته ام ؛ چچ ، بر مركب نعمتنشسته ام و جنيبت شكر در دست گرفته ام ؛
چهارم ، بر مركب خوف نشسته ام و جنيبت ترك گناه به دست گرفته ام ؛
پنجم ، بر مركب رجا نشسته ام و جنيبت عبادت و دعا به دست گرفته ام .

نيكى زشتى  

آورده اند كه مردى بس زشت ، ديدار كريه (519) داشت . روزى در آينه نگاه كرد. بهتعجب با خود گفت كه حق را چه حكمت بود در آفريدن ديدار زشت من ؟ از ميان آينه آواز آمدكه : حكمتى فى خلقك محبتى فى قلبك . حكمت من در خلقت تو، محبت مناست كه در سر تو سرشته است تا ديده غبرى بر او نيفتد.


حجره شهود 

آورده اند كه جمعى كفار قصد زكرياى پيغمبر عليه السلام كردند. زكريا عليه السلامروى آن نديد كه با ايشان مقاومت نمايد: الفرار مما لا يطاق من سنن المرسلين (520)، را كار بست ، (پشت بديشان كرد) به درختى رسيد. اشارت به وى كرد.درخت شكافته شد. زكريا عليه السلام در ميان درخت رفت . چنين گويند كه ابليس لعينگوشه رداى زكريا عليه السلام بگرفت و بيرون درخت نگاه داشت . درخت درهم پيوست .آن ملاعين (521) بدانجا رسيدند. ابليس لعين ايشان را دلالت كرد و بفرمود تا ارهبياوردند و بر سر درخت نهادند و باز مى بريدند و هر لحظه از سرادقات (522) غيبندا به گوش زكريا عليه السلام مى رسيد كه : هان ؛ بنگر تا ننالى و آهى كه اگربنالى و آهى كنى نامت از جريده (523) صابران محو كنيم و دشمنانت از سراى وجودبرون كنند و ما در حجه شهودت (524) نگذاريم . پس چون اره به فرق زكريا عليهالسلام رسيد، گفت : شكر تو را كه خون من بر سر كوى تهمت تو مى ريزند. صبر كردو آهى نكرد تا به دو نيمش باز مى بريدند و در آن وقت كه به دو نيمش باز مىبريدند، اگر از وى سؤال كردند كه چه خواهى ؟ از اجزا و ذرات او نعرات (525) عشقبرآمدى كه آن مى خواهم كه تا قيامت اين بريدن از سر مى گرفتند.


ديه الهى  

عزيز مصر، يوسف را بخريد و خواص و اهلش را به خدمت وىمشغول گردانيد. اهلش را گفت : اكرمى مثواه (526) ؛ حق تعالى تو رابخريد و ملايكه ملكوت را فرمود تا بعضى حافظان تو باشند كه : و ان عليكملحافظين (527)؛ و بعضى دبيران تو باشند: و كراما كاتبين (528)؛ بعضى وكيل داران و عذر خواهان تو باشند: و يستغفرون لمن فىالارض (529) .
زليخا، يوسف را بخريد و دل بدو داد و به منزلت كرامتش فرود آورد، آنگه در زندانشكرد. بعد از آن مملكت و پادشاهى به وى افتاد. حق تعالى تو را خريد و به اعزار(530) و كرامت مخصوص گردانيد: و لقد كرمنا بنى آدم (531).آنگه در زندان دنيايت بازداشت كه : الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر(532). آنكه در زندان از سر ناز با تو راز آغاز نهاد كه : من دعانى اءجبتهو منساءلنى اءعطيته و من اءطاعنى شكرته و من عصانى سترته و من اءحبنى اءحببته و مناءحببته قتلته و من قتلته على ديته و من على ديته فاءنا ديته (533).
هر كه مرا بخواند اجابتش كنم و هر كه طاعت من دارد، شكرش گويم و هر كه در من عاصىشود بازش پوشانم و هر كه مرا بشناسد، متحيرش ‍ گردانم و هر كه مرا دوست دارد، بهبلايش مبتلا كنم . و هر كه را دوست دارم ، وى را بكشم و هر كه را بكشم ، وى را ديت دهم وهر كه وى را ديت كنم ، ديت او من باشم .

با درد بساز چون دواى تو منم
بر كس منگر كه آشناى تو منم
ور كشته شوى بر سر كوى عشقم
شكرانه بده كه خون بهاى تو منم


هواى وصل  

عبدالواحد رازى گويد: سالى با جماعتى به سفر دريا شديم . چون به مياندريا رسيديم ، بادى بر آمد و كشتى را به جزيره اى انداخت . در آن جزيره غلامى سياهديدم نشسته بود و صنمى (534) در پيش داشت ، منحوتى (535) را معبود ساخته ومعبود را ضايع گذاشته ؛ گفتم : اى غلام ! اين را معبودى نشايد. گفت : پس معبود كدام است؟ گفتم : خداى آسمان و زمين و عرش و كرسى . گفت : آخر اين معبود را نامى بود؟ گفتم : هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمنين المهيمن العزيز الجبارالمتكبر (536)؛ من اين آيت مى خواندم و غلام مى گريست . آنگه اسلام بر وىعرضه كردم . قبول كرد و با ما در كشتى نشست و همه روز به عبادتمشغول بود. چون شب در آمد، و ما هر يك از اداى فرايض فارغ شديم و روى به خابگاهآورديم غلام به تعجب بر ما نگاه كرد و گفت : اى قوم ! مگر خداى شما خسبيد؟ گفتم : كلاو حاشا(537)، لا تاءخذه سنة و لا نوم (538) ؛ گفت : بئسالعبيد اءنتم تنامون و موليكم لا ينام . ف .ين اءنتم من خدمة موليكم . . انصافبده كى روا باشد كه خواجه بيدار باشد و بنده در خواب ؟! همه شب در تضرع و زارىبود. چون صبح صادق سر از دريچه مشرق بر آوردحال بر غلام بگرديد، در تاءى (539) مرگ افتاد، در زعر(540) و النازعات(541) گرفتار شد. زورق (542) حياتش در غرقاب : قل يتوفيكم ملك الموت (543) ؛ غرق شد و جان عزيز به حق تسليم . به كاروى قيام كردم . شبانه وى را در خواب ديدم در بهشت كه در كوشكى (544) از ياقوتسرخ بر تختى از زمرد سبز نشسته و هزار ملايك در پيش وى صف زده و روى سياه غلامچون ماه شب چهارده شده به من نگريست . در وى نگاه كردم ، اين آيت مى خواند: والملائكة خلون عليهم من كل باب سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبى الدار(545).


نصيب دوستى  

آورده اند كه موسى عليه السلام به كوه طور مى شد. برهنه اى را ديد كه عبادت مىكرد.
گفت : يا كليم الله ! حق تعالى را از من سلام برسان و بگو كه مرا چندان كهنه فرستدكه عورت پوش خود كنم . موسى عليه السلام بعد از مناجات پيغامها برسانيد.
خطاب عزت رسيد كه برهنه را بگوى كه كهنه ات نمى دهم و نخواهم داد. در روزازل قسمت و نصيب تو دوستى من بوده است . اگر دوستى ما نمى خواهى كهنه ات فرستيم .
موسى عليه السلام باز آمد و پيغام رسانيد. برهنه روى بر خاك نهاد و گفت : الهى لو تقرضتنى بالمقاريض ما ازددت الا حبك .
اگر به مقراض (546) پاره پاره ام كنى جز دوستى تو نيفزايم .


سينه مصفا و باطن مهيا 

آورده اند كه حق تعالى به موسى وحى فرستاد كه در مصر در فلان محله در فلان سراى، ما را بنده اى است كه با ما بيگانگى مى كند. او را به درگاه ما دعوت كن و هر جور و جفاكه از او بينى ، از براى ما در گذار. موسى عليه السلام رفت بدان در سرا. پيرىبيرون آمد كه دويست سال فرعون را پرستيده بود و متابعت شيطان كرده و ايام جوانى دركفر و عصيان (547) به پيرى رسانيده وى را دعوت كرد. پير! چندسال است كه فرعون را مى پرستى ؟ گفت : دويستسال . گفت : دويست سال وى را خدمت كرده اى ، نه نعمت دنيا دارى و نه دولت عقبى . اگرروى به حضرت خداوند آرى و يك كلمه توحيد بر زبان رانى ، نعمت دنيابت بخشد ودولت عقبايت كرامت كند. پير ساعتى تفكر كرد. دلش را از هوى مصفا گردانيد(548) وسينه اش را به هدى مجلى كرد(549) و باطنش را از براى باطن حق مهيا...
پير سر برآورد و كلمه شهادت بر زبان راند. موسى را خطاب آمد كه پير را بگوى كهگنجى در آستانه درت نهاده است ، بردار. موسى عليه السلام بگفت . پير بفرمود تازمين را بكاويدند(550) زر پيدا شد. پير گفت : اى موسى ! من هنوز كمر خدمتش بر مياننبسته ام ، مرا خلعت (551) مى فرستد. دريغ كه عمر ضايع كرده ام . شوق اسلام ، وىرا در طرب (552) آوردى ، روى به بازار نهاد و كلمه توحيد بر زبان مى راند. خبربه فرعون رسيد. بفرمود تا ديگ بزرگ بياوردند. گفت : از دين موسى بر گرد وگرنه بفرمايم كه در ديگت اندازند. پير گفت : تنى كه ترا خدمت كرده باشد و تراپرستيده باشد، به از اين نيرزد. هر چه خواهى كن . ما از براى دوست از جان و جهانبرخاستيم . بيت :

چه جاى سركشى باشد به حكم وى كه در رويش
چو شمع آنگاه خوش خندم كه در گردن زدن باشم
خواستند كه وى را در ديگ اندازند. جبرئيل او را در ربود و پيش موسى آورد. پير سر مست، شراب شوق خورده بود، نعره مى زد كه فرعون و شيطان را مپرستيد، خداوند رحمان ورحيم را پرستيد. گفتند: خاموش ‍ باش كه هلاكت كنند. گفت : غلط كرده ايد: لا يجدالمرء حلاوة الايمان حتى ياءتيه البلاء فىكل مكان . حلاوت ايمان و شربت عشق نيابد مرد تا هدف تير بلا نگردد. بيت :
ممكن نبود كه هر زمانى
رنجى نرسد به جان عاشق
عاشق چو بيافت بوى معشوق
گردون نكشد كمان عاشق
ديگر جبرئيل وى را در ربود و پيش موسى آورد. پير همچنان نعره مى زد كه فرعون وشيطان را مپرستيد، خداى رحمان و رحيم را پرستيد. بيت :
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا كرد تهى مرا و پر كرد چ دوست
اجزاى وجود من همه دوست گرفت
نامى است زمن بر من و باقى همه اوست
دگر باره وى را بگرفتند. رو سوى موسى كرد و گفت : يا كليم الله ! باكى نبود.اگر ما جانى دربازيم ما را از براى دوست در ديگ بلا بجوشانند. پس آن عاشق صادق راديگ انداختند. آهى نكرد و جان به حق تسليم كرد. موسى عليه السلام به گريه درآمد.خطاب عزت به موسى رسيد كه بنگر. موسى بنگريست ، درهاى بهشت ديد گشاده و آن مؤمن به بهشت در رسيده و حورالعين بر كنگره هاى (553) بهشت آمدند و بر وىنثار(554) مى كردند و شادى مى نمودند. موسى عليه السلام چون او را چنان ديد،خوشدل شد. چنين باشد هر كه از سر جان برخيزد، جانان (را) چنان يابد. والله اعلم .

در فضيلت و حال و كمال درويشان  
تيغ اشتياق  

آورده اند كه روز قيامت جماعت غازيان (555) را كه در دار دنيا به تيغ كفار شهيد شدهباشند به بهشت فرمايند. ايشان چون به در بهشت رسند، جماعتى را بينند در صدر جنتنشسته . گويند: خداوندا! فرزندان را يتيم كرديم ، زنان را بيوه و جان از براى توبذل كرديم ، اينها كيستند كه پيش از ما به بهشت رسيده اند؟ خطاب عزت در رسد كهايشان درويشان امت محمدند. گويند: الهى ! اين فضيلت به چه يافتنه اند؟ گويد: شمابه عمرى يك بار به تيغ كفار شهادت يافته ايد و ايشان روزى صد بار به تيغاشتياق ما كشته شده اند. شهادت شما ديگر بود و شهادت ايشان ديگر. بيت :

عاشق به سيه چاه غم دوست فروست
غازى به غزاى دشمن اندر تك و پوست
چون كشته شوند آن چو اين كى باشد
كان كشته دشمن است و اين كشته دوست


مفلس ثروتمند 

شبلى (556) مجلسى مى داشت . جمعى حاضر بودند. درويشى برخاست و گفت: اى شيخ ! از براى من سوالى بر اين قوم كن . شيخ گفت : اى درويش سوره اخلاص دانى؟ گفت : دانم . گفت : يك بار برخوان . برخواند. گفت : ثواب اين سوره به ده درهمفروختى ؟ گفت : نه . گفت : به بيت درهم فروختى ؟ گفت : نه ، همچنين زياد مى كرد تابه هزار دينار رسيد. گفت : نه . شبلى گفت : چون چنين مايه داشتى چرا دعوى افلاس ‍كردى ؟ درويش برخاست و روى به خانه نهاد. در راه ابرى بر آمد و باران نو بهارىباريدن گرفت . درويش از ترس آنكه جامه اش تر شود، در دهليز خانه اى رفت شخصىرا ديد جامه سبز پوشيده . گفت : اى درويش ! تو بودى كه ثواب سوره اخلاص به هزاردينار نفروختى ؟ گفت : اى والله . دست در آستين كرد و هزار دينار زر بيرون آورد و گفت :بستان اين هزار دينار زر را و نفقه عيال خود (كن ) و ثواب آخرت باقى است ؛؛ منكان لله كان الله له (557) .


صدق دوستى  

آورده اند كه يكى به عيادت درويش رفت . وى را در سكرات مرگ ديد. گفت : اى درويش !صبر كن كه هر كه در رنج دوست صبر نكند در دوستى صادق نبود. آن درويش قطراتحسرت در آفاق آماق (558) بگردانيد و گفت : دريغا كه غلط كردى . هر كه از ضربتمعشوق لذت نيابد در عشق مدعى و كذاب است . بيت :

هر كه در راه عشق صادق نيست
جز مرائى و جز منافق نيست


فخر درويشى  

آورده اند كه در عهد خلافت عمر، جوانى بود به نماز در مسجد آمدى و چون سلام نمازبدادى در حال برخاستى و برفتى . بارها چنين كردى . روزى سلام نماز بداد و برخاست. عمر بانگ بر وى زد و گفت : چرا ادب نگاه نمى دارى و به تعقيب و دعواتمشغول نمى شوى ؟ جوان چشم پر آب كرد و گفت : اى عمر! بانگ بر شكستگان مزن ، بربيچارگان ببخشاى . تو چه دانى كه احوال دردمندان و بيچارگان چگونه مى رود؟ توچه دانى كه بينوايان و بى برگان چگونه به سر مى برند؟ بيت :

تو را شب به عيش و طرب مى رود
چه دانى كه بر ما چه شب مى رود
عمر گفت : اى جوان ! از احوال خود خبر ده . گفت : درويشى ما بدانجا رسيده است كه من وعيال هر دو يك پيراهن داريم . اگر وى پوشد من برهنه مى مانم و اگر من پوشم وىبرهنه مى ماند. هر روز بامداد من پيراهن در پوشم و بياييم و نماز بگزارم و زود برومتا وى در پوشد و نماز بگزارد. پش عمرو صحبابه بگريستند و عمر از بيتالمال هشتاد درهم نقره بيرون آورد و گفت : بستان و خرجعيال خود كن . جوان بستد و به خانه آورد و حال و قصه باعيال بگفت . عيالش گفت : اى بى همت راز خود با عمر بگفتى و سر خود آشكارا كردى ودرويشى به مال دنيا فروختى ؟! به عزت حق كه اگر اينمال بازندهى يك روز ديگر با تو نباشم . من محنت دنيا از آن اختيار كردم تا از سعادتعقبى بازنمانم . جوان رفت و آن درهم باز داد. چون شب در آمد عيالش برخاست ، ركعتى چندنماز بگزارد و جوان را آواز داد كه اى مرد برخيز و طهارت كن . جوان برخاست و طهارتكرد. زن گفت : اى جوان ! ما را به درويشى خود خوش بود تا به اكنون كه كسى ازحال ما آگاه نبود و چون آشكارا شد، من بيش از اين زندگانى دنيا نمى خواهم . از حقتعالى مى خواهم تا روح مرا قبض كند. تو نيز با من موافقت مى كنى ؟ گفت : مى كنم .گفت : سر به سجده نه . هر دو سر به سجده نهادند و ساعتى با حق مناجات كردند و جانرا به جان آفرين تسليم كردند.

مزد عبادت  

آورده اند كه درويشى بود صالح صاحب عيال ، به غايت بى برگ و بينوا و پيشه وهنرى نداشت .
روزى عيال با وى خصومت كرد كه تا كى بى برگى و بينوايى ؟ برو و مزدورى كن ومزد بستان .
درويش برفت و طهارت ساخت و در مسجد رفت و تا نماز شام عبادت كرد. نماز شام باخانه رفت . عيالش گفت : چه كردى ؟ گفت : كار عزيزى مى كردم (559)
گفت : فردا مزد دو روزه ات بدهم . ديگر روز پگاه تر(560) برخاست و به مسجد رفتو همه روز عبادت مى كرد. شبانگاه با خانه رفت و گفت : عزيز گفت : فردا مزد سه روزهات بدهم .
سيم روز به مسجد رفت و عبادت مى كرد. چون وقت نماز پيشين رسيد، پادشاه عالمفرشته (اى ) را فرمود تا گوسفندى و خروارى آرد و سى دينار زر به سراى او برد.عيالش را گفت كه اين را عزيز فرستاده است ، مزد سه روزه . چون شهوهرت باز آيدبگوى كه عزيز مى گويد كه كارت زياده گردان تا ما مزد زياده گردانيم .
مرد (را) از اين حال خبر نبود. چون شب در آمد، مرد تهى دست بر در سراى آمد. شرم مىداشت كه در خانه رود. چون وقت دير شد. زن در سراى باز كرد. شوهر ديد بر در سراى. گفت : چرا در نمى آيى گفت : منتظرم تا عزيز مزد سه روزه من بفرستد. گفت : بيا كهعزيز مزد فرستاده است و بسيار فرستاد. گفت : اى مرد! اين عزيز چه كسى است كه اوبر سه روزه كار، چندين مزد مى فرستد؟ گفت : اين عزيز، آن بزرگواى است و پادشاهىاست كه ناكرده را مزد مى دهد و كرده را بيشتر دهد.حال و قصه را باز گفت . زن نيز بيدار و هشيار شد و هر دو روى به طاعت حق آوردند تاهر يكى ، يگانه روزگار خود شدند.


تلخى خرما 

آورده اند كه ابراهيم ادهم مدتى در بصره بود. وى را آرزوى خرما بود. آنقدر سيمنداشت كه جندان خرما بخرد كه وايه (561) خودحاصل كند. نعلين از پاى برون كرد و نزد خرما فروش برد و گفت : بگير اين نعلين وخرمايى چند به من ده .
تمار نگاه كرد، نعلين كهنه بود، بينداخت . ابراهيم نعلين بر گرفت و روان شد. يكى آنحال مشاهده كرد. تمار را گفت : مگر وى را نشناختى . او ابراهيم ادهم بود، زاهد زمانه وعابد يگانه . تمار پشيمان شد. طبق خرما برگرفت و در عقب وى دوان شد و مى گريست ومى گفت : اى ابراهيم ! توقف كن تا خرما خورى .
ابراهيم روى باز پس كرد و گفت : باز گرد كه من دين را به خرما و انجير نفروشم .زنهار تا هر فقيرى را گدا نخوانى و هر گدا را فقير.
فقير دگر است و گدا دگر. فقير آن است كه ترك دنيا كرده است و گدا آنكه دنيا تركاو آورده .


next page

fehrest page

back page