بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 17, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

آيات 83 - 66 سوره يس


و لو نشاء لطمسنا على اعينهم فاستبقوا الصراط فانى يبصرون (66) و لو نشاءلمسخناهم على مكانتهم فما استطاعوا مضيّا و لا يرجعون (67) و من نعمّره ننكّسه فى الخلقافلا يعقلون (68) و ما علّمناه الشعر و ما ينبغى له ان هو الا ذكر و قرآن مبين (69) لينذر منكان حيّا و يحق القول على الكافرين (70) اولم يروا انّا خلقنا لهم مما عملت ايدينا انعامافهم لها مالكون (71) و ذللناها لهم فمنها ركوبهم و منها ياكلون (72) و لهم فيها منافعو مشارب افلا يشكرون (73) و اتخذوا من دون اللّه آلهه لعلهم ينصرون (74) لا يستطيعوننصرهم و هم لهم جند محضرون (75) فلا يحزنك قولهم انا نعلم ما يسرّون و ما يعلنون(76) اولم ير الانسان انا خلقناه من نطفة فاذا هو خصيم مبين (77) و ضرب لنا مثلا و نسىخلقه قال من يحى العظام و هى رميم (78) قل يحييها الّذى انشاءهااوّل مرة و هو بكل خلق عليم (79) الّذى جعل لكم من الشجر الاخضر نارا فاذا انتم منهتوقدون (80) او ليس الّذى خلق السموات و الاءرض بقدر على ان يخلق مثلهم بلى و هوالخلاق العليم (81) انما امره اذا اراد شيا ان يقول له كن فيكون (82) فسبحان الّذى بيدهملكوت كل شى ء و اليه ترجعون (83)



ترجمه آيات
و اگر بخواهيم ديدگانشان را محو مى كنيم آن وقت به سوى صراط مى شتابند و سبقتمى گيرند. اما نمى توانند، چون نمى بينند (66).
و اگر بخواهيم بر جايشان مسخشان مى كنيم به طورى كه ديگر نتوانند رفت و برگشتكنند (67).
و هر كه را عمر طولانى دهيم خلقتش را دگرگون مى كنيم آيا هنوز همتعقل نمى كنند (68).
و ما پيغمبر را شعر نياموخته ايم و شعر گفتن شاءن او و سزاوار او نيست آنچه بدوآموختيم جز پند و قرآنى هويدا نمى باشد (69).
تا هر كه را زنده دل است بيم دهد و آنان هم كه كافر و مرده دلند گفتار خدا درباره آنانمحقق شود (70).
مگر نمى بينيد كه براى انسان از آنچه دست قدرت ما درست كرده حيواناتى آفريديم كهمالك آن شده اند (71).
و حيوانات را براى ايشان رام كرده ايم كه هم مركوبشان است و هم از آن مى خورند (72).
و از آن سودها و نوشيدنى ها دارند، پس چرا باز هم سپاس نمى گزارند (73).
غير از خدا خدايانى گرفتند تا شايد يارى شوند (74).
بت ها نتوانند ايشان را يارى كنند و ايشان سپاه احضار شده آنهايند (75).
گفتارشان تو را ا ندوهگين نكند چرا كه ما آنچه را پنهان كنند و آنچه را عيان سازند مىدانيم (76).
مگر انسان نمى بيند كه ما او را از نطفه اى آفريديم ؟ چطور با وجود اين دشمنى آشكارشده است (77).
براى ما مثلى زده و خلقت نخستين خود را فراموش كرده مى گوى د: چه كسى ايناستخوانهاى پوسيده را در عين اينكه پوسيده است زنده مى كند؟ (78).
بگو همان خدايى كه بار اول آن را بدون الگو ايجاد كرد دوباره زنده اش مى كند و اوبه همه مخلوقات دانا است (79).
آن خدايى كه براى شما از درخت سبز آتش پديد آورد پس شما از آن آتش مى افروزيد(80).
آيا كسى كه آسمانها و زمين را آفريده نمى تواند مانند آن بيافريند؟ چرا، و اوآفريدگار داناست (81).
كار او وقتى چيزى را اراده كند فقط همين است كه بدو بگويد: باش پس وجود يابد (82).
منزه است آنكه سلطنت همه چيز به دست اوست و به سوى او بازگشت مى يابيد (83).
بيان آيات
اين آيات خلاصه اى از معانى سابق است كه در سياقى ديگر بيان شده اند و در ضمنكفار را به عذاب تهديد نموده و به اين نكته نيز اشاره مى كند كه پيامبر اسلام (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) فرستاده خداست و كتاب او ذكر و قرآن است ، نه او شاعر است ، ونه كتابش ‍ شعر. و در آخر به خلقت چارپايان اشاره نموده ، و با آن بر مساءله توحيد ومعاد احتجاج مى كند.
تهديد كفار به گرفتن چشمان و دگرگون ساختن خلقتشان


ولو نشاء لطمسنا على اعينهم فاستبقوا الصراط فانى يبصرون



در مجمع البيان گفته : كلمه (طمس ) به معناى محو و نابود كردن چيزى است ، بهطورى كه هيچ اثرى از آن نماند، در نتيجه (طمس بر ديدگان )مثل پاك كردن خطى است كه نوشته شده . و نظير آن طمس برمال است كه به معناى از بين بردن آن است به طورى كه ديگر به هيچ دركى ادرا كنشود. و (كور مطموس ) و (طميس ) آن كورى را گويند كه اصلا شكاف بين دو پلكرا نداشته باشد.
پس معناى جمله (ولو نشاء لطمسنا على اعينهم ) اين است كه : اگر ما مى خواستيم هرآينه ديدگان ايشان را از بين مى برديم به طورى كه هيچ اثرى از آن نباشد و ديگر نهديده اى داشته باشند، و نه ديدى .
و معناى جمله (فاستبقوا الصراط) اين است كه : در طلب و خواست آن بودند كه بهسوى طريق حق و واضح سبقت گيرند، خواستند به آن طريقه اى سبقت گيرند كه سالكآن گمراه نمى شود، ولى آن را نديدند و هر گز هم نخواهند ديد. پس استبعادى كه از جمله(فانى يبصرون ) استفاده مى شود، خود كنايه از اين است كه هرگز نخواهند ديد.
بعضى از مفسرين چنين معنا كرده اند كه : (به سوى صراط و راه حق سبقت مى گيرند،ولى به سوى آن هدايت نمى شوند). اما اين تفسير خالى از بعد نيست .


و لو نشاء لمسخناهم على مكانتهم فما استطاعوا مضيّا و لا يرجعون



در مجمع البيان مى گويد: كلمه مسخ برگشتن آدمى به خلقتى زشت و بد منظره است ،همچنان كه در داستان بنى اسرائيل جمعى از انسانها به صورت ميمون و خوك برگشتند.و نيز در معناى كلمه (مكانت ) مى گويد: اين كلمه و كلمه مكان به يك معنا است .
و مراد از (مسخ كفار بر مكانى كه دارند) اين است كه ما چنين قدرتى داريم كه كفار رادر همان جايى كه فعلا نشسته اند بدون اينكه از جايشان تكان دهيم ، و بدون اينكه خودرا به زحمت اندازيم ، به صرف مشيت خود مسخشان مى كنيم . پس كلمه (على مكانتهم )كنايه از اين است كه اين كار براى خداى تعالى آسان است و هيچ سختى ندارد.
معناى جمله (فما استطاعوا مضيا و لا يرجعون ) اين است كه : نه مى توانند به سوىعذاب روانه شوند و نه از عذاب برگردند و حالتقبل از عذاب خود را دريابند. پس كلمه (مضى ) و (رجوع ) كنايه هستند از برگشتنبه حالت سلامت ، و از باقى ماندن بر حالت عذاب و مسخ .
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد، رفتن به سوى مقاصدشان ، و برگشتن به سوىخانه ها و زن و فرزندشان است . ولى اين تفسير خالى از بعد نيست .


و من نعمره ننكّسة فى الخلق افلا يعقلون



كلمه (نعمّره ) از مصدر تعمير است كه به معناى طولانى كردن عمر است (تعبير خانهرا هم از اين رو تعمير گفته اند كه باعث طول عمر آن است ). و كلمه (ننكسه ) از مصدر(تنكيس ) است كه به معناى برگرداندن چيزى است به صورتى كه بالايش پايينقرار گيرد و نيرويش مبدل به ضعف گردد، و زيادتش رو به نقصان گذارد. و انسان درروزگار پيرى همينطور مى شود: قوتش مبدل به ضعف ، و علمشمبدل به جهل ، و ياد و هوشش مبدل به فرامو شى مى گردد.
اين آيه شريفه مى خواهد براى امكان مضمون دو آيهقبل (كه مساءله مسخ و كور كردن را خاطرنشان مى ساخت ) استشهاد كند و بفرمايد آنخدايى كه خلقت انسان را در روزگار پيرى اش تغيير مى دهد، و هر چه داده مى گيرد،قادر است بر اينكه چشم كفار را از آنها بگيرد و ايشان را در همان جايى كه هستند مسخكند.
و در اين جمله كه فرمود: (افلا يعقلون ) كفار را به خاطر نداشتنتعقل توبيخ مى كند و نيز تحريك مى كند به اينكه به تدبر در اين امور بپردازند، واز آن عبرت گيرند.
توضيح اينكه فرمود: ما به پيامبر شعر نياموختيم و شاعرى شايسته او نيست (وماعلمناه الشعر و ما ينبغى له )


و ما علمناه الشعر و ما ينبغى له ان هو الا ذكر و قران مبين



اين آيه شريفه عطف و برگشت به مطلبى است كه در آغاز سوره آمده بود، و آن تصديقرسالت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) است و اينكه كتابش از ناحيه خداىتعالى نازل شده .
پس جمله (و ما علمناه الشعر) مى خواهد بفرمايد: ما به او شعر نياموختيم . و لازمه ايننفى آن است كه آن جناب هيچ سررشته اى از شعر نداشته باشد، نه اين كه شعر بلدباشد ولى از گفتن شعر امتناع بورزد، براى اين كه مثلا خدا او رااز اين كار نهى كردهباشد، و نه اين كه بخواهد بفرمايد قرآن شعر نيست ، هر چندرسول اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) شعر هم بلد باشد.
با اين بيان روشن مى گردد كه جمله (و ما ينبغى له ) در مقام منت نهادن بر آن جناب است. و مى خواهد بفرمايد: خداى سبحان رسول اسلام را از گفتن شعر منزه داشته . پس جملهمزبور مى خواهد جلو يك احتمالى را كه ممكن است كسى بدهد بگيرد. وحاصل آن اين است كه : خيال نكنيد ا ين كه ما به وى شعر نياموخته ايم نقصى براى اوست، بلكه براى او كمال و مايه بلند ى درجه ، و نزاهت ساحت اوست ، نزاهت از ننگى كهمتخصصين اين فن دارند، كه باالفاظ معانى را آرايش داده و با تخيلات شعرى معانى راتزيين مى كنند، آن هم تخيلات كاذب ، كه هر چه دروغش دقيق تر باشد، شعرش مليح ترو دل پسندتر مى شود. و نيز كلام خود را بر طبق آهنگ هاى موسيقى در مى آورند تا درگوش خوشتر آيد، و چنين كارى شايسته مقام رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم )نيست . و چگونه مى تواند شايسته او باشد، با اينكه او فرستاده خداست ، و آيت رسالتو متن دعوتش قرآن است كه كلامى است در بيان خود معجز و نيز ذكر است و قرآن مبين .
و جمله (ان هو الا ذكر و قرآن مبين ) تفسير و توضيحى است براى جمله (و ما علمناهالشعر و ما ينبغى له ) به خاطر اينكه لازمه معناى آن اين است كه قرآن شعر نيست . پسانحصارى كه از جمله (ان هو الا ذكر...) استفاده مى شود، از باب قصر قلب است ومعنايش اين است كه : قرآ ن شعر نيست ، و قرآن چيزى نيست به جز ذكر و خواندنى آشكارا.و معناى ذكر و خواندنى بودن قرآن اين است كه قرآن ذكرى خواندنى است ، از طرف خداكه هم ذكر بودنش روشن است ، و هم خواندنى بودنش و هم از ناحيه خدا بودنش .


لينذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين



اين تعليل مربوط است به جمله (و ما علمناه الشعر) و معناى مجموع آن دو چنين مى شود:ما به آن جناب شعر نياموختيم ، براى اينكه مردم زنده را با قرآن كه منزه از خيالبافىهاى شعرى است انذار كند.
ممكن هم هست متعلق به جمله (ان هو الا ذكر...) باشد، كه در اين صورت معناى مجموع آندو چنين مى شود: آنچه بر مردم مى خواند چيزى به جز ذكر و قرآن مبين نيست كه ما آن رابه وى نازل كرديم تا انذار كند آن كسى را كه زنده است . و به هر تقدير برگشت هردو احتمال به يك معنا است .
اين آيه - به طورى كه ملاحظه مى كنيد - نتيجهارسال رسول و انزال قرآن به رسول را عبارت دانسته از: يكى انذار كسى كه زندهباشد، يعنى حق را تعقل بكند، و آن را بشنود، و دوم حقانيتقول و واجب شدن آن بر كفار. پس محاذى بودن اين آيه در برابر آياتاول سوره در اينكه هر دو يك معنا را دنبال مى كنند، به خوبى روشن گرديد.


اولم يروا انا خلقنا لهم ممّا عملت ايدينا انعاما فهم لها مالكون



در اين آيه يكى ديگر از آيات و دلائل يگانگى خدا در ربوبيت و تدبير عالم انسانى راخاطرنشان مى سازد. آيتى كه نظير آيات توحيد دراول سوره است ، كه مساءله زنده كردن زمين مرده ، بيرون كردن دانه ها و ميوه ها، و شكافتنچشمه ها را خاطرنشان مى ساخت .
و مراد از اينكه فرمود: چارپايان از چيرهايى است كه دستهاى خدا درستش كرده ، اين استكه : كسى در خلقت آن ها شركت ندارد و خلقت آنها مختص به خداست . پس عبارت (درستكردن با دستها) كنايه از اختصاص است .
مقصود از اينكه فرمود: انسان مالك چهارپايان است
و جمله (فهم لها مالكون ) تفريع و نتيجه گيرى از جمله (خلقنا لهم ) است ؛ چونمعناى (خلقنا لهم ) اين است كه : ما چارپايان را به خاطر انسان خلق كرده ايم و لازمهآن اختصاص چارپايان به انسان است ، و اختصاص هم بالاخره منتهى به ملكيت مى شود؛چون ملك اعتبارى در اجتماع ، خود يكى از شعب اختصاص است .
با اين بيان اشكالى كه در كلام بعضى از مفسرين است روشن مى گردد، چون گفته اند:نتيجه بودن جمله (فهم لها مالكون ) براى جمله (خلقنا لهم ) خيلى روشن نيست .ناچار بايد گفت نتيجه آن مطلبى تقديرى است و تقدير كلام چنين است : (خلقناها لهمفهم لها مالكون ). در حالى كه خواننده عزيز توجه فرمود كه هيچ خفايى در اين نتيجهگيرى نمى باشد و احتياجى هم به تقدير نيست .
بعضى ديگر از مفسرين گفته اند: (ملك در اينجا به معناى قدرت و قهر است ) (و معناىآيه اين است كه : ما چارپايان را براى آنان خلق كرديم در نتيجه ايشان مسلط و قاهر برآن چارپايان شدند) ولى اين تفسير صحيح نيست ، زيرا معناى تسلط و قهر از جمله بعدش‍ كه مى فرمايد: (و ذللناها لهم ) استفاده مى شود و بنا به گفته مفسر مزبور بايدجمله مذكور تاءكيد باشد، و حال آنكه هر جا امر دائر شد بين اين كه جمله اى را تاءكيدبگيريم يا تاسيس ، تاءسيس بهتر است .
(و ذللناها لهم فمنها ركوبهم و منها ياكلون )
(تذليل ) چارپايان براى انسان به اين معنا است كه خداوند اين حيوانات را براىانسانها رام و فرمانبردار كرده . اين همان تذليل و تسخير حيوان است براى انسان . وكلمه (ركوب ) - به فتحه راء - به معناى مركب است ، مانند: گاو و شتر كه بارآدمى را مى برد. و جمله (منها ياكلون ) به معناى اين است كه : (من لحمها ياكلون ازگوشتش مى خورند).


و لهم فيها منافع و مشارب افلا يشكرون



مراد از (منافع ) هر انتفاعى است كه آدمى از مو، كرك ، پشم و پوست حيوان و سايرمنافع آن مى برد. و كلمه (مشارب ) جمع (مشرب ) است كه مصدر ميمى و به معناىمشروب است . و مراد از (مشروب ) شير حيوانات است . و سخن در جمله (افلا يشكرون) همان سخنى است كه : در تفسير جمله (و ما عملته ايديهم افلا يشكرون ) ايرادكرديم .
و معناى آيات سه گانه اين است كه : آيا كفار نمى دانند كه ما به خاطر ايشان و بهمنظور تدبير امر زندگى ايشان در دنيا، چارپايانى از شتر و گاو و گوسفند خلقكرديم و نتيجه اش اين شد كه انسان مالك اين حيوانات گرديد، البته ملكيت به اين معنا،كه صحيح است براى او هر نوع تصرفى كه خواست در اين حيوانات بكند، و معارضى همنداشته باشد. و ما اين حيوانات را براى ايشان رام و منقاد و مسخر آنها نموديم ، بهطورى كه ياراى عصيان و چموشى نداشته باشند. در نتيجه بعضى از آنها باربر ومركب ايشان شد و بعضى ديگر ماكول ايشان گشت ، يعنى از گوشت آنها استفاده مى كنند ومنافع ديگرى هم از مو و پشم و پوست آنها مى برند و از شير آنها مى نوشند، آيا بازهم شكر خدا نمى گزارند كه چنين تدبير كاملى در حق آنها به كار برده ، تدبيرى كهكشف مى كند كه او پروردگار ايشان است و آيا باز هم از در شكر نعمت ، او را عبادت نمىكنند؟


و اتخذوا من دون اللّه آلهه لعلهم ينصرون



هر چه ضمير جمع در اين آيه است به مشركين برمى گردد، چون مشركين بودند كه بهجاى خدا خدايانى ديگر براى خود گرفتند به اميد اينكه آن خدايان ياريشان كنند. و مراداز (آلهه ) همان اصنام و يا شياطين و يا فرعونهاى بشرى است ، نه آن آلهه اى كه ازجنس ‍ ملائكه مقربين ، و يا اوليائى از انسانها براى خود اتخاذ كرده بودند، براى اينكهبا ذيل آيه كه مى فرمايد: (و هم لهم جند محضرون و مشركين براى آلهه لشكرى هستندكه در قيامت براى جزا حاضر مى شوند) نمى سازد، چون ملائكه مقرب خدا و اولياى او،در اين جريان گناهى ندارند تا براى كيفر حاضر شوند.
و اينكه مشركين خدايانى مى گرفتند به اين اميد بوده كه آن خدايان ايشان را يارى كنندچون عامه مشركين اين اعتقاد غلط را داشتند كه تدبير امورشان به اين خدايان واگذار شده، و خير و شرشان هر چه هست در دست خدايان قرار گرفته ، در نتيجه آن خدايان را عبادتمى كردند، تا با عبادت خود از خويشت ن راضى شان كنند، و در نتيجه بر ايشان خشمنگيرند و نعمت را از ايشان قطع ننموده و يا بلا و نقمت نفرستند.


لا يستطيعون نصرهم و هم لهم جند محضرون



يعنى آن آلهه اى كه مشركين ، خداى خود گرفته اند نمى توانند مشركين را يارى دهند،براى اينكه هيچ خير و شرى را مالك نيستند.
معناى جمله : (وهم لهم جند محضرون ) كه درباره احضار مشركين و آلهه شان درقيامتاست
و در جمله (و هم لهم جند محضرون ) ظاهر عبارت مى رساند كه ضميراول به مشركين ، و ضمير دوم به آلهه برمى گردد. و مراد اين است كه : مشركينلشكريان آلهه هستند؛ چون از لوازم لشكرى بودن ، تبعيت و ملازمت است ، و مش ركين خود راتابع آلهه مى دانستند؛ نه آلهه را تابع خود. پس نمى شود گفت : آلهه براى مشركينجند و لشكر هستند.
و مراد از اينكه فرمود: (محضرون حاضر خواهند شد) اين است كه : مشركين را در روزقيامت حاضر خواهند كرد تا كيفر شرك خود را بچشند. همچنان كه خداى تعالى در جاىديگر همين معنا را فرموده : (و جعلوا بينه و بين الجنة نسبا و لقد علمت الجنة انهملمحضرون ) و نيز فرموده : (و لولا نعمه ربى لكنت من المحضرين ) وحاصل معناى آيه اين مى شود: آلهه اى كه مشركين براى خود، خدا گرفته اند نمى توانندايشان را يارى كنند.
اين مشرك ين تابع و پيرو آلهه شدند و مطيع آنها گشتند، و در نتيجه در قيامت كه آلههاحضا ر مى شوند آنها نيز احضار خواهند شد.
اما اينكه بعضى گفته اند: معنايش اين است كه مشركين خود را لشكر آلهه مى دانند و دردنيا از آلهه دفاع مى كنند. و يا آن كه : آلهه براى مشركين لشكريانى هستند كه براىعذاب مشركين در روز قيامت احضار مى شوند؛ چون در آن روز آلهه آتشگيره آتشى هستند كهمشركين با آن عذاب مى شوند، و يا چون بايد به مشركين فهمانده شود كه اين آلهههمانهايند كه شما اميد يارى از آنه ا داشتيد و امروز هيچ قدرتى بر نصرت شما ندارند،و يا براى اينكه مشركين را از شفاعت آلهه نااميد كنند، لذا آلهه را براى عذاب آنان احضارمى كنند تا مشركين بفهمند كه آلهه قدرت بر يارى و شفاعت ندارند. معانى بيهوده اى است.


فلا يحزنك قولهم انا نعلم ما يسرون و ما يعلنون



كلمه (فاء) كه بر سر جمله (لا يحزنك ) درآمده فاى تفريع است از نهى از اندوهبر حقيقت آلهه اى كه اتخاذ كردند و آنها را پرستيدند به اميد آن كه ياريشان كنند، مىفرمايد: وقتى حقيقت حال مشركين از اين قرار بود كه آن چيرهايى كه براى خود يارفرض ‍ كردند ابدا قدرت بر يارى ايشان نداشتند، و از سوى ديگر، هم مشركين و همياوران فرضيشان براى عذاب احضار مى شوند، پس ‍ ديگر تو از شرك ايشان غمگينمباش ، براى اينكه ما از كار آنها غافل نيستيم تا بتوانند غافلگيرمان نموده از عذاب مافرار كنند. پس تو از سخنان ايشان محزون مشو، كه ما از آنچه از سخنان خود را كهپنهان دارند و يا آشكار گويند با خبريم . اين بود آن مطالبى كه در خصوص آيه موردبحث به نظر ما رسيد. البته ديگران وجوه ديگرى در تركيب آيه اظهار داشته اند كهچون بيهوده بودند از نقلشان صرفنظر كرديم .


اولم ير الانسان انا خلقناه من نطفة فاذا هو خصيم مبين



در اين آيه به مساءله قيامت كه در سابق خاطرنشان كرده بود برگشت نموده و بهدنبال انكار مشركين براى اثبات آن احتجاج مى كند و بعيد نيست كه بيان تفصيلى مطالبمشركين باشد كه جمله (فلا ى حزنك قولهم ...) اشاره اجمالى بدانست . و مراد از (رؤيت ديدن ) علم قطعى است ، نه ديدن به چشم . و معنايش اين است كه : آيا انسان علمقطعى ندارد به اينكه ما او را از نطفه اى خلق كرديم ؟ و نكره آوردن (نطفه ) بهمنظور تحقير آن است . و كلمه (خصيم ) به معناى دشمنى است كه بر خصومت وجدال اصرار مى ورزد.
و استهفام در آيه استفهام تعجبى است ، و معنايش اين است كه : ا ز عجائب اين است كه انسانمى داند كه ما او را از نطفه اى حقير و پشيز آفريديم ، با اينحال ناگهان دشمنى سرسخت براى خود ما مى شود.
استبعاد معاد توسط مشركين و جواب خداى تعالى به اين استبعاد


و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه قال من يحيى العظام و هى رميم



كلمه (رميم ) به معناى استخوان پوسيده است . و جمله و (نسى خلقه )حال از فاعل ضرب مى باشد. و جمله (قال من يحيى العظام و هى رميم ) بيان آن مثلىاست كه انسان مذكور (درباره مساءله معاد) زده ، و به همين جهت بدون و او عاطفه آمده ، چونكلام در معناى اين است كه كسى بپرسد: انسانها در انكار معاد چه مثلى زده اند؟ پس درجواب بفرمايد: (قال من يحيى العظام و هى رميم )
و معناى آيه اين است كه : انسان براى ما مثلى زده و خلقت خود را فراموش كرده ، كه دربار اول از نطفه خلق شده ، و اگر به ياد خلقت خود مى بود، هرگز آنمثل را نمى زد، و آن مثل اين است كه : چه كسى اين استخوانها را در حالى كه پوسيده شدهزنده مى كند؟ آرى ، اگر خلقت بار اول خود را در نظر مى داشت ، خودش جواب ايناشكال خود را مى داد و كلام خود را رد مى كرد، همچنان كه خداى تعالى اين جواب را بهرسول گرامى خود تلقين كرد، و آن اين است كه :(قل يحييها الّذى ...)
(قل يحييها الّذى انشاها اول مرّة و هو بكل خلق عليم )
اين همان جوابى است كه : خداى تعالى به رسول گرامى خود تلقين كرده . كلمه انشاءبه معناى ايجاد ابتدايى است . و اگر فرموده :(اول مره ) با اينكه كلمه (انشاء) آن را افاده مى كرد، به منظور تاءكيد بوده . وجمله (و هو بكل خلق عليم ) اشاره است به اينكه خداى تعالى نه چيزى را فراموش مىكند و نه نسبت به چيزى جاهل است ، و وقتى او آفريننده اين استخوانها در آغاز و در نوبتاول بود و در مدتى هم كه اين استخوان حيات داشت نسبت به هيچ حالى ازاحوال آن ، جاهل نبود، و بعد از مردنش هم جاهل به آن نبود، ديگر چه اشكالى دارد كهدوباره آن را زنده كند؟ با اينكه قدرت خدا نسبت به احياى اين (عظام ) ثابت است ، وجهل و نسيانى هم در ساحت او راه ندارد.


الّذى جعل لكم من الشجر الاخضر نارا فاذا انتم منه توقدون )



اين آيه شريفه بيان است براى جمله (الّذى انشاهااول مرة ). و كلمه (توقدون ) مضارع (ايقاد) است كه به معناى شعله ور ساختنآتش است . و اين آيه شريفه در اين صدد است كه استبعاد از زنده كردن استخوان مرده رابرطرف كند.
استبعاد از اين كه چگونه ممكن است چيزى كه مرده است زنده شود با اينكه مرگ و زندگىمتنافيند؟ جواب مى دهد: هيچ استبعادى در اين نيست ؛ براى اينكه آب و آتش هم با هممتنافيند، مع ذلك خدا از درخت تر و سبز آتش برا ى شما قرار داده و شما همان آتش ‍ راشعله ور مى كنيد.
و مراد از (شجر) - به طورى كه در بين مفسرين معروف است درخت مرخ - به فتحهميم و سكون را و خا - و درخت عفار - به فتحه عين - است كه اين دو درخت ، چنين وضعىدارند كه هرگاه به يكديگر ساييده شوند مشتعل مى گردند و در قديم مردم براى تهيهآتش قطعه اى از شاخه اين درخت و قطعه اى ديگر از شاخه آن مى گرفتند، و با اينكهسبز و تر بودند، (عفار) را در زير و (مرخ ) را روى آن قرار داده و به يكديگرمى ساييدند، و هر دو به اذن خدا آتش مى گرفتند. پس مرده را زنده كردن ، عجيب تر ازمشتعل كردن آتش از چوب تر نيست ، با اينكه آب و آتش دو چيز متضادند.


او ليس الّذى خلق السموات و الاءرض بقادر على ان يخلق مثلهم بلى و هو الخلاقالعليم



استفهام در آيه استفهام انكارى است ، و آيه شريفه بيان همان حجت است كه در سابق درجمله (قل يحييها الّذى انشاها اول مرة ) آمده بود، چيزى كه هست اين بيان از بيان قبلىبه ذهن نزديكتر است ؛ چون در بيان سابق ايجاد باراول انسان را دليل مى گرفت بر اينكه قادر است بر زنده كردن ايشان در آخرت ؛ ولى دراين آيه خلقت آسمانها و زمين را كه به حكم وجدان و به فرموده خود خداى تعالى (لخلقالسموات و الاءرض اكبر من خلق النّاس )) بزرگتر از خلقت انسانهاست ،دليل گرفته بر قدرت او.
پس در حقيقت برگشت معناى آيه به اين مى شود كه : چگونه ممكن است كسى اين جراءت رابه خود بدهد كه بگويد خدايى كه عالم آ سمانها و زمين را با آن وسعتى كه دارند خلقكرده ، و آن نظام عام عجيب را در سراسر آن برقرار كرده ، به طورى كه تك تك نظامهاىجزئى آن دهشت آور و محير العقول است ، و يك نمونه آن نظام هاى موجود در خصوص عالمانسانى است ، نمى تواند مثل همين مردم را دوباره خلق كند؟ نه ، هرگز چنين چيزى ممكننيست ، بلكه او قادر است ، چون او خلاقى است عليم . و در اينكه مراد از خلق كردنمثل كفار در قيامت چيست اقوال مختلفى هست .
اقوال مختلف درباره خلقت مثل در آيه : (اوليس الذى خلق السموات والارض بقادرعلىان يخلق مثلهم ...)
بعضى گفته اند: (مراد خلقت امثال كفار است يعنى اشخاص ديگر).
ولى اين معنا صحيح نيست ، براى اينكه با معناى كلمه(مثل ) تا آنجا كه از لغت و عرف شناخته شده مغايرت دارد.
بعضى ديگر گفته اند: (مراد از مثل كفار خود كفار است ، مى خواهد بفرمايد خدا قادر استكفار را در قيامت زنده كند، و خلق فرمايد، ولى به طور كنايه مى فرمايد: قادر استمثل ايشان را خلق كند، همانطورى كه خود ما به مخاطب خود مى گوييم :مثل تو شخصى از فلان چيز بى نياز است ، يعنى تو از آن بى نيازى ).
اين معنا نيز به نظر ما درست نيست ؛ براى اينكه اگر تعبير مورد بحث كنايه بود، بايدتصريح به آن نيز ممكن با شد، همانطور كه درمثال مذكور مى توانستيم به هر دو جور مقصود خود را تفهيم كنيم ، يعنى هم بگوييم :(مثل تو شخصى از فلان چيز بى نياز است ) و هم بگوييم : (تو از آن بى نيازى) ولى در آيه مورد بحث نمى توانيم بگوييم (آيا آن كسى كه آسمانها و زمين را خلقكرده قادر نيست كه ايشان را خلق كند؟) براى اينكه گفتگو در بعث ايشان در قيامت است ،نه در خلقت ايشان ؛ چون مشركين در اينكه خالقشان خداى سبحان است ، حرفى نداشتند.
بعضى ديگر گفته اند: (ضمير در كلمه (مثلهم ) به آسمانها و زمين برمى گردد،به اين اعتبار كه عقلاى عالم در آسمانها و زمين قرار دارند، و بدين جهت از باب تغليبضمير عقلاء به همه آسمانها و زمين برگشته ، و بنابراين مراد از آيه اين است كه : خداكه خالق عالم است قادر است مثل اين عالم را خلق كند).
اين وجه نيز به نظر درست نمى آيد، براى اينكه مقام ، مقام اثبات بعث و زنده كردنانسانها در قيامت است ، نه مقام اثبات بعث آسمانها و زمين . علاوه بر اين ، گفتار در مساءلهاعاده موجودات قبلى است ؛ نه خلق كردن مثل آنها، چون خلقمثل يك موجود، اعاده عين آن موجود نيست .
پس حق مطلب اين است كه گفته شود: مراد از خلق كردنمثل كفار اعاده ايشان بعد از مردن است براى جزاء، همچنان كه از كلام طبرسى (رحمة اللّهعليه ) در مجمع البيان نيز استفاده مى شود.
توضيحى در مورد تغير و تبدل متوالى بدن و عدم تغيروتبدل نفس و روح
و اما بيان اينكه چگونه منظور از خلقت مثل ، اعاده است ؟ اين است كه : انسان موجودى استمركب از نفس و بدن ، و بدن انسان در اين نشاه دستخوشتحليل رفتن و دگرگون شدن است ، و پيوسته اجزاى آن تغيير مى كند، و از آنجا كه هرمركبى با نابودى يك جزءاش نابود مى شود، در نتيجه انسان در هر آنى ، غير از انسانقبل است ، و اين شخص آن شخص نيست ، در حالى كه مى بينيم شخصيتش هست ، و اين بدانجهت است كه روح آدمى شخصيت انسان را در همه آنات حفظ مى كند، چون روح آدمى مجرد است، و منزه از ماده و تغييرات عارض از طرف ماده است ، و باز به همين جهت ايمن از مرگ و فنااست .
از كلام خداى تعالى هم استفاده مى شود كه : نفس آدمى با مردن بدنش نمى ميرد و همچنانزنده و محفوظ است تا روزى كه به سوى خداى تعالى برگردد، همچنان كه در سابقديديد كه اين معنا را از آيه (و قالوا ءاذا ضللنا فى الاءرض ءانا لفى خلق جديدبل هم بلقاء ربهم كافرون قل يتوفيكم ملك الموت الّذىوكل بكم ثم الى ربكم ترجعون ) استفاده كرديم .
پس بدنى كه بعد از مرگ كالبد آدمى مى شود، وقتى با بدنقبل از مرگش مقايسه شود مثل آن بدن خواهد بود، نه عين آن ، ولى انسان صاحب بدن لاحقوقتى با انسان صاحب بدن سابق مقايسه شود عين آن خواهد بود نهمثل آن براى اينكه : آن روحى كه وحدت بدنقبل از مرگ را در تمامى مدت عمر حفظ مى كرد، همين روحى است كه بعد از مرگ در كالبدلاحق درآمده (همچنان كه بدن هاى متعدد قبل از مرگ به خاطر يكى بودن روح يكى بود.بدن هاى بعد از مرگ و قبل از مرگ هم به جهت يكى بودن روح يكى هستند و عين همند).
و چون استبعاد مشركين از زنده شدن استخوانهاى پوسيده برگشت مى كند به استبعاد ازخلقت بدنى جديد، نه از نفس و روحى جديد، به همين جهت خداى سبحان در پاسخ از آناستبعاد، امكان خلقت مثل آنان را ثابت كرد، و متعرض برگشتن عين آنان نشد، چون خلق شدنعين آنان بعد از مرگ ، وقتى صورت مى گيرد كه روح ايشان كه نزد خدا محفوظ است بهبدنهاى جديدشان متعلق شود و يا تعلق مزبور عين انسانهاى موجود در دنيا دوباره موجودمى شوند، همچنان كه خداى تعالى فرموده : (اولم يروا ان اللّه الّذى خلق السموات والاءرض و لم يعى بخلقهن بقادر على ان يحيى الموتى ) و در اين كلام شريفش احيا رابه عين مردگان نسبت داد، نه به امثال آنها و فرمود: (على ان يحيى الموتى ) ونفرمود: (على ان يحيى امثال الموتى ).
توضيح مفاد آيه شريفه : (انما امره اذا اراد شيئاانيقول له كن فيكون ...) و بيان مراد از امروقول در آن


انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون ...



اين آيه شريفه از آيات برجسته قرآن كريم است كه كلمه ايجاد را توصيف مى كند و مىفرمايد: خداى تعالى در ايجاد هر چيزى كه ايجاد آن را اراده كند، بغير از ذات متعالى خودبه هيچ سببى ديگر نيازمند نيست ، نه در اينكه آن سبب مستقلا آن چيز را ايجاد كند، و نه دراينكه خدا را در ايجاد آن كمك نمايد، و يا مانعى را از سر راه خدا بردارد.
قرآن كريم تعبيراتش ازاين حقيقت ، مختلف است در آيه مورد بحث فرموده : (انما امره ) ودر سوره نحل ، آيه 40 تعبير به قول كرده و فرموده : (انما قولنا لشى ء اذا اردناهان نقول له كن فيكون ) و در سوره بقره آيه 117 تعبير به قضا كرده و فرموده : (واذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون ).
و ظاهرا مراد از كلمه (امر) در آيه مورد بحث ، شاءن باشد، يعنى مى خواهد بفرمايد:شاءن خداى تعالى در هنگام اراده خلقت موجودى از موجودات چنين است ، نه اينكه مراد از آن ،امر در مقابل نهى باشد، هر چند كه آيه سورهنحل تاءييد مى كند كه به اين معنا باشد، و ليكن تدبر و دقت در آيات اين معنا را افادهمى كند كه غرض در سه آيه مزبور وصف شان الهى در هنگام اراده خلقت است ، نه اى نكهبخواهد بفهماند خداى تعالى وقتى مى خواهد چيزى را خلق كند اين كلام را مى گويد. پسوجه صحيح همان است كه : ما كلمه قول را بر امر به معناى شاءنحمل كنيم به اين معنا كه بگوييم : اين كلمه از آن جهت كه خودش مصداقى از شاءن است دراينجا به كار رفته ، نه اينكه امر را بر قول درمقابل نهى حمل كنيم
و معناى اينكه فرمود: (اذا اراد شيئا) اين است كه : (اذا اراد ايجاد شى ء وقتى اراده كندايجاد چيزى را). و اين معنا از سياق آيه استفاده مى شود. و در عده اى از آيات كه متعرضاين حق يقتند، به جاى اراده كلمه قضاء آمده ، مانند آيه (اذا قضى امرا فانمايقول له كن فيكون ) و هيچ منافاتى هم ندارد، براى اينكه قضا به معناى حكم است ، وحكم و قضا و اراده در خداى تعالى يك چيز است ،
براى اين كه اراده از صفات فعل و خارج از ذات خداى تعالى است ، و از مقامفعل او انتزاع مى شود، و معنايش اين است كه : هر چيز موجود را كه در رابطه با ارادهخداى سبحان فرض كنيم طورى است كه هيچ چاره اى جز هست شدن ندارد. پس معناى جمله(اذا اردناه ) اين است كه : وقتى چيزى در موقف تعلق اراده خدا قرار بگيرد، شان خدا ايناست كه به آن چيز بگويد باش و آن هم موجود شود.
و جمله (ان يقول له كن ) خبر است براى كلمه (انما امره ) و معنايش اين است كه :خداوند آن چيز را با كلمه (كن ) مورد خطاب قرار مى دهد و اين هم واضح است كه در اينميان لفظى كه خدا به آن تلفظ كند در كار نيست ، و گر نهتسلسل لازم مى آيد؛ براى اينكه خود لفظ هم چيزى است كه بعد از اراده كردن ، تلفظديگرى مى خواهد باز آن تلفظ هم چيزى از چيرها است كه محتاج به اراده و تلفظ ديگرىاست .
و نيز در اين ميان مخاطبى هم كه داراى گوش باشد و خطاب را با دو گوش خود بشنود واز در امتثال موجود شود، در كار نيست ، براى اينكه اگر مخاطب وجود داشته باشد، ديگراحتياج به ايجاد ندارد. پس كلام در آيه مورد بحث كلامى است تمثيلى ، مى خواهد بفرمايد:افاضه وجود، از ناحيه خدا به هر چيزى كه موجود مى شود، به جز ذات متعالى خدا بههيچ چيز ديگر احتياج ندارد، و چون ذات خداوندى اراده كند هستى آن را، بدون تخلف و درنگموجود مى شود.
رد گفتار بعضى كه (كن ) را از مقوله لفظ دانسته اند
با اين بيان ، فساد گفتار بعضى از مفسرين به خوبى روشن مى گردد، كه گفته اند:(از ظاهر آيه برمى آيد كه در ايجاد هر موجودى لفظى در كار است ، و آن لفظ (كن) است كه خدا آن را مى گويد، و آن موجود هستى به خود مى گيرد و بيشتر مفسرين سلفهم همين را گفته اند، و چون شوؤ ن خداى تعالى ماوراى فهم بشرى است ، لذا توصيه مىكنيم كه اصلا در اين مقوله سخنى نگوييد و خصومت نكنيد).
وجه فساد آن اين است كه : درست است كه شوون خداى تعالى ماوراى فهم بشرى است ، وليكن اين حقيقت نبايد باعث شود كه به كلى حجت هاى عقلى و قطعىباطل گردد، براى اينكه اگر بنا باشد حجت هاى عقلى بى اعتبار شود، ديگر اعتبارىبراى اصول معارف دينى باقى نمى ماند و راهى نداريم براى اينكه به دست بياوريمكه قرآن كتابى آسمانى است ، و معارفى كه آورده همه صحيح و درست است . آيا جز ايناست كه اين مطالب همه با حجت هاى عقلى اثبات مى شود؟
و مگر جز اين است كه حجيت خود كتاب و سنت و هردليل ديگر با عقل اثبات مى شود؟ آن وقت چگونه ممكن است يك آيه از قرآن و يا يك حديثحجيت عقل را كه اثبات كننده حجيت آن است از كار بيندازد و بى اعتبار معرفى كند؟ هرگزممكن نيست ؛ چون در اين صورت آن آيه و آن حديثقبل از ابطال حجيت عقل ، حجيت خودش را ابطال كرده .
و اين نيز واضح است كه در مساءله خلقت غير از خدا و آن مخلوق پاى چيز ديگرى در مياننيست ، و اگر عليت و سببيت خلقت را به اراده خدا نسبت مى دهيم بعد از خلقت نسبت مى دهيمچون گفتيم اراده صفتى است كه از مقام فعل خدا انتزاع مى شود. و گرنه سبب و علتاصلى خداست نه اراده او، و گر نه لازم مى آيد يك صفت انتزاعى باعث شود كه اشياء،ديگر حاجتى به خود خداى تعالى نداشته باشند، و بطلان اين حرف واضح است .
و نيز واضح است كه در مساءله ايجاد و خلقت چيزى به نام ايجاد و يا وجود از خدا جدا نمىشود و به مخلوق نمى چسبد، و افاضه او نظير افاضه ما نيست كه وقتى چيزى به كسىمى دهيم ، از خود جدا مى كنيم و به او ملحق مى سازيم . پس بعد از خداى تعالى چيزديگرى جز وجود اشياء نيست .
و از اينجا روشن مى گردد كه : كلمه (ايجاد) يعنى كلمه (كن ) عبارت است از همانوجود چيزى كه خدا ايجادش كرده البته بدان اعتبار كه وجود منسوب به خدا و قائم بهوجود خداست ، و اما به اين اعتبار كه وجودش وجود خود اوست ، موجود است نه ايجاد. ومخلوق است نه خلق .
و نيز روشن مى شود كه : آنچه از ناحيه خد اى تعالى افاضه مى شود،قابل درنگ و مهلت نيست ، و تبدل و دگرگونى را همتحمل نمى كند، و تدريجيت نمى پذيرد، و آنچه تدريجيت و مهلت و درنگ كه از موجوداتمشاهده مى كنيم ، از ناحيه خود آنها است نه از آن ناحيه كه رو به خدايند، و اين خود بابىاست كه هزار باب از آن باز مى شود.
و در آيات ، اشارات لطيفى به اين حقايق شده ، از آن جمله فرموده :(كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون ) كه كلمه (كن ) را بعد از خلقت آوردهو نيز مانند آيه (و ما امرنا الا واحده كلمح بالبصر) و نيز فرموده : (و كان امر اللّهقدرا مقدور) و آ ياتى ديگر.
و جمله (فيكون ) بيانگر اطاعت آن شى ء است كه مورد اراده خدا قرار گرفته ، مىخواهد بفرمايد: همين كه هست شدن چيزى مورد اراده خدا قرار گرفت ، بدون درنگ لباسهستى مى پوشد.
معناى (ملكوت ) و اينكه ملكوت هر چيزى به دست خدا است


فسبحان الّذى بيده ملكوت كل شى ء و اليه ترجعون



كلمه ملكوت مبالغه در معناى ملك است ، مانند كلمه (رحموت ) و كلمه (رهبوت ) كهمبالغه در معناى رحمت و وحشت اند.
با انضمام اين آيه به ما قبلش اين معنا به دست مى آيد كه : مراد از (ملكوت ) آن جهت ازهر چيزى است كه رو به خداست ، چون هر موجودى دو جهت دارد، يكى رو به خدا، و يكىديگر رو به خلق . ملكوت هر چيز آن جهتى است كه رو به خدا است ، و ملك آن سمت رو بهخلق است ممكن هم هست بگوييم : ملكوت به معناى هر دو جهت هر موجود است ، و آيات زير همبر همين معنا حمل مى شود، (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الاءرض و ليكون منالموقنين ) و (و لم ينظروا فى ملكوت السموات و الاءرض ) و(قل من بيده ملكوت كل شى ء).
و اگر فرموده ملكوت هر چيزى به دست خداست ، براى اين است كه : دلالت كند بر اينكهخداى تعالى مسلط برهر چيز است ، و غير از خدا كسى در اين تسلط بهره و سهمى ندارد.
و برگشت معنا در آيه (فسبحان الّذى بيده ملكوتكل شى ء) به اين است كه : خدا از استبعادى كه مشركين در مساءله معاد مى كنند، منزه است، چون مشركين غافلند از اينكه ملكوت هر چيزى به دست خدا و در قبضه قدرت اوست .
و جمله (و اليه ترجعون ) خطاب به عموم مردم است ، چه مومن و چه مشرك ، و هم بياننتيجه اى است از بيان سابق بعد از تنزيه خدا.
بحث روايتى
رواياتى درباره بيگانه بودن پيامبر (صلى الله عليه و آله ) از شعر و شاعرى
در تفسير قمى در ذيل آيه (و ما علمناه الشعر و ما ينبغى له ...) آمده كه : قريش مىگفتند: آنچه محمّد مى گويد شعر است ، خداى سبحان در همين آيه سخن ايشان را رد نموده وفرموده : ما به او شعر نياموخته ايم ، و او سزاوار شعرگويى نيست ، و آنچه آورده بهجز ذكر و قرآنى مبين نمى باشد. و بدون شكرسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در تمامىطول عمر شريفش حتى يك بار هم شعر نگفت .
در مجمع البيان آمده كه از حسن روايت شده كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) وقتى به اين بيتمثل مى زد: (كفى الشيب و الاسلام للمرء ناهيا) اين طور مى خواند: (كفى الاسلام والشيب للمرء ناهيا) ابوبكر روزى به آن جناب عر ضه داشت ، شاعر گفته : (كفىالشيب و الاسلام ...) آنگاه اضافه كرد: من شهادت مى دهم به اينكه تو فرستاده خدايى، و خدا شعر به تو نياموخته ، و سزاوار تو نيست كه شعر بگويى .
و در همان كتاب آمده كه عايشه گفت : رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) هر گاه مىشعر او را چنين مى خواند (و ياتيك من لم تزود بالاخبار) و چون ابوبكر اعتراض مىكرد كه شعر اين طور نيست ، مى فرمود: من شاعر نيستم ، و سزاوار من شعر گفتن نيست .
مؤ لف : در الدر المنثور هم اين دو خبر از حسن و عايشه به همين عبارت كه مجمع البيانآورده نقل شده . و صاحب الدر ا لمنثور اخبار ديگرى ازتمثل هاى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم )نقل كرده .
جمعى گفته اند كه : (اصلا اين ارجوزه شعرنيست ). بعضى ديگر گفته اند: (اين يكبيت اتفاقى از آن جناب سرزد، و نخواسته شعر بگويد).
اين بيت از آن جناب نقل شده و درباره اش بحث زيادى كرده اند، و به نظر ما طرح روايت ونپذيرفتن آن آسان تر از آن است كه شعر بودن آن را انكار كنيم ، و يا بگوييم به طوراتفاق از آن جناب سرزده ، و قصد شعر گفتن نداشته .
اعاده و احياء اموات
و در الدر المنثور در تفسير جمله (لينذر من كان حيا...) گفته : ممكن است مراد از (كسىكه زنده باشد)، (كسى كه عاقل باشد) بوده باشد، همچنان كه از على (عليهالسلام ) هم اين معنا نقل شده .
و در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از حضرت ابى جعفر (عليه السلام )نقل شده كه در تفسير جمله (و اتخذوا من دون اللّه ) تا جمله (محضرون ) فرموده :خدايان مشركين توانايى يارى مشركين را ندارند، و مشركين قشونى هستند براى آلهه كهروزى احضار مى شوند.
و از تفسير عياشى نقل شده كه از حلبى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كهفرمود: ابى بن خلف استخوان پوسيده اى را از ديوارى كند، و آن را با دست نرم كرد وبا خود گفت : آيا بعد از آنكه استخوانى پوسيده شديم ، دوباره به خلقتى جديد خلقمى شويم ؟ خداى تعالى در پاسخش اين آيه را فرستاد:(قال من يحيى العظام و هى رميم قل يحييها الّذى انشاهااول مرة و هو بكل خلق عليم ).
مؤ لف : الدر المنثور به طرقى بسيار نظير اين حديث را از ابن عباس ، عروه بن زبير،قتاده ، سدى ، و عكرمه آورده ، و نيز از ابن عباس ‍ روايت كرده كه گفت : گوينده اين سخنعاص بن وائل بوده و باز به طرقى ديگر از ابن عباسنقل كرده كه گفت : گوينده آن عبد اللّه بن ابى بوده است .
و در كتاب احتجاج در ضمن احتجاج امام صادق (عليه السلام ) آمده كه :سائل پرسيد: آيا روح آ دمى بعد از بيرون شدن از قالبش ‍ متلاشى مى شود؟ و ياهمچنان باقى مى ماند؟ امام (عليه السلام ) فرمود: نه ، بلكه تا روزى كه در صور دميدهشود باقى مى ماند، و بعد از آنكه در صور دميده شد، همه چيزباطل و فانى مى شود، ديگر نه حسى مى ماند و نه محسوسى ، آنگاه دوباره همه چيز بهحال اول خود بر مى گردد،
همان طورى كه مدبر آنها بار اول ايجاد كرده بود، و اين بعد از گذشتن چهارصدسال سكون و آرامش خلق در فاصله بين دو نفخه است .
سائل پرسيد: چگونه مى تواند دوباره مبعوث شود با اينكه بدنش پوسيده و اعضاى آنمتفرق شده ، يك عضوش در يك شهرى طعمه درندگان شده ، و عضو ديگرش در شهرىديگر مورد حمله حشرات آنجا گشته ، و عضو ديگرش خاك شده با خاك آن شهر بهصورت ديوار در آمده ؟
امام صاد ق (عليه السلام ) فرمود: آن خدايى كه بار نخست او را از هيچ آفريد و بدونهيچ الگو يى صورتگرى كرد، مى تواند دوباره به همان وضعاول اعاده اش دهد.
سائل عرضه داشت : اين معنا را برايم بيشتر توضيح بده . فرمود: هر روحى در مكانمخصوص به خود مقيم است ، روح نيكوكاران در مكانى روشن و فراخ و روح بدكاران درتنگنايى تاريك ، و اما بدن ها خاك مى شود، همان طور كهاول هم از خاك خلق شده بود، و آنچه درندگان و حشرات از بدنها مى خورند و دوبارهبيرون مى اندازند، در خاك هست و در پيشگاه خدا كه هيچ چيز حتى موجودى ريز به اندازهذره در ظلمات زمين از او غايب نيست ، و عدد تمامى موجودات و وزن آنها را مى داند، محفوظ استو خاك روحانيان ب ه منزله طلا است در خاك .
پس چون هنگام بعث مى رسد باران نشوز به زمين مى بارد، و زمين ورم مى كند، پس خاكبشر نسبت به خاكهاى ديگر، چون خاك طلايى كه با آب شسته شود، مشخص مى گردد وچون كره اى كه از ماست بگيرند، جدا مى شود. پس خاك هر قالبى به قالب خود درمىآيد، و به اذن خداى قادر، بدانجا كه روح او هستمنتقل مى شود، صورتها به اذن صورتگر بهشكل اول خود برمى گردد و روح در آن دميده مى شود. و چون خلقت هركسى تمام شد هيچكس از خودش چيزى را ناشناخته نمى يابد.
و اراده قول خداوند
و در نهج البلاغه مى فرمايد: چون خدا اراده مى كند او را دوباره خلق كند، مى گويد:باش و او بى درنگ خلق مى شود، و اين گفتن چون گفتن ما با صوت و آوازى كه شنيدهشود نيست ، بلكه كلام خداى سبحان همان فعل اوست ، كه آن را ايجاد كرده است در حالىكه مثل آن قبلا نبود، چون اگر مى بود قديم بود و خداى دوم مى شد.
و نيز در نهج البلاغه است كه : خداى سبحان مى گويد، ولى نه با تلفظ، و اراده مىكند، ولى نه با نيت و ضمير.
و در كافى به سند خود از صفوان بن يحيى روايت آورده كه گفت : به حضرت ابىالحسن (عليه السلام ) عرضه داشتم : درباره اراده خدا و خلق كردنش ، چيزى بفرما مىگويد: آن جناب فرمودند: اراده در ما مخلوقات به معناى ضمير و خواست باطنى است كهبه دنبال آن فعل از ما سرمى زند، و اما اراده در خداى تعالى به معناى ايجاد و احداثفعل است نه غير آن ، براى اينكه : خداى تعالى احتياج به تروى و تفكر قبلى ندارد، اومثل ما نيست كه قب ل از هر كار نخست تصميم بگيرد و سپس در طرز پياده كردنش فكر كنداين گونه صفات در خداى تعالى نيست و از خصايص مخلوقات است .
پس اراده خدا همان فعل است نه غير، به آن فعل مى گويد: (باش ) و آنفعل وجود پيدا مى كند، اينهم كه گفتيم (مى گويد) گفتن با تلفظ و نطق به زباننيست ، و تصميم و تفكر ندارد، و همان طور كه خودش كيفيت ندارد،فعل او نيز كيفيت ندارد.
مؤ لف : روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) در اينكه اراده خدا از صفاتفعل است زياد است ، به طورى كه به اصطلاح علمى به حد استفاضه مى رسد.
(37) سوره صافات مكى است و صد و هشتاد و دو آيه دارد. (182)
سوره صافات آيات 11 - 1


بسم اللّه الرّحمن الرّحيم و الصافات صفا (1) فالزّاجرات زجرا (2) فالتالياتذكرا (3) ان الهكم لوحد (4) رب السموت و الاءرض و ما بينهما و رب المشرق (5) انازيّنّا السماء الدنيا بزينه الكواكب (6) و حفظا منكل شيطان مارد (7) لا يسمعون الى الملا الاعلى و يقذفون منكل جانب (8) دحورا و لهم عذاب واصب (9) الا من خطف الخطفه فاتبعه شهاب ثاقب (10)فاستفتهم اهم اشدّ خلقا ام من خلقنا انا خلقناهم من طين لازب (11)



ترجمه آيات
به نام خداوند بخشنده مهربان سوگند به صف كشندگان (از ملائكه ) كه صف آرايىكرده اند (1).
قسم به (ملائكه ) راننده ابر و باران (2).
و قسم به ملائكه اى كه قرآن را بر پيامبر تلاوت مى كنند (3).
كه خداى شما هر آينه يكتاست (4).
اوست پروردگار آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است و او است پروردگار مشرقها (5).
همانا ماييم كه آسما ن دنيا را با زينت ستارگان آراستيم (6).
تا هم زينت آن باشد و هم آسمان را از هر شيطان سركشى حفظ كند (7).
تا شيطانها نتوانند به آنچه در سكان آسمان مى گذرد گوش فرا دهند و اگر خواستندگوش دهند از هر طرف رانده شوند (8).
و در نتيجه از آسمان دور شوند و براى ايشان است عذابى واجب (9).
آرى شيطانها نمى توانند به سخنان فرشتگان گوش فرا دهند مگر آنهايى كه كلامملائكه را بربايند كه آنها نيز بلافاصله هدف شهاب ثاقب قرار مى گيرند (10).
حال از مشركين بپرس آيا ايشان از حيث خلقت سخت تر و مهم ترند يا آنچه از آسمان و زمينو مخلوقات بين آن دو كه ما خلق كرده ايم با اينكه ما انسانها را از گلى چسبنده آفريديم ؟(11).
بيان آيات
در اين سوره بر مساءله توحيد احتجاج شده ، و مشركين مخالف توحيد را تهديد نموده و مؤمنين خالص را بشارت مى دهد و سرانجام كار هر يك از دو طايفه را بيان مى كند. سپس نامعده اى از بندگان مؤ من خود را كه بر آنان منت نهاده و وعده داده كه بر دشمنانشان غالب وپيروز كند، ذكر مى كند و در خاتمه سوره بيانى ايراد مى فرمايد كه به منزله خلاصهگيرى از غرض سوره است ، يعنى تنزيه خدا. و سلام بر بندگانمرسل و حمد خداى تعالى در برابر رفتار نيكى كه با ايشان كرده . و اين سوره بهشهادت سياقش در مكه نازل شده .
و الصافات صفا فالزاجرات زجرا فالتاليات ذكرا
كلمه (صافّات ) - به طورى كه گفته شده - جمع (صافه ) است و (صافه) نيز جمع (صاف ) - با تشديد - است ، و مراد از اين كلمه جماعتى است كه :افراد آن در صفى منظم قرار داشته باشند. و كلمه (زاجرات ) از (زجر) است كهبه معناى آن است كه : كسى را با تهديد به مذمت و يا كتك ، از كارى و يا راهى منصرفكنى . و كلمه (تاليات ) از ماده (تلاوت ) است كه به معناى خواندن است .
وجوه مختلف درباره مراد از سه طايفه : (صافات )، (زاجرات ) و (تاليات)كه خداوند بدانها سوگند ياد كرده است

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation