فصل هشتم:در شام
وضعيت اعتقادى مردم شام
در اينجا وضعيت روحى و اعتقادى مردم شام را به اختصار بيان مىكنيم:
شام و نواحى آن كه معاويه قريب چهل سال بر آن استيلا داشته و اهالى آن عموما" تازه مسلمان بودند و از روزى كه ار مسيحيت به اسلام گرويدند جز خاندان ابوسفيان و دست نشاندههاى آنان كه در اين منطقه حكومت مىكردند كسى را نمى شناختند، لذا اسلام مردم شام، اسلامى بود كه بنى اميه به آنها تعليم كرده بودند!
بنابراين اهل بيت عليهم السلام در چنين منطقهاى وارد شدند كه معاويه آنان را با اسلام دلخواه خود تربيت كرده بود و از نظر اخلاق و دستورات عملى اسلام از معاويه و دست نشاندههاى او پيروى مىكردند! فراموش نكنيم كه در جنگ صفين، معاويه با لطائف الحيل آن جمعيت فراوان را كه متجاوز از صد هزار نفر بودند، به مخالفت با امير المؤمنين عليهالسلام بسيج كرد و آنچنان بر ضد على عليهالسلام تبليغات كرده بود كه مردم شام او و خاندان او را واجب القتل مىدانستند! و بر منابر، على و خاندان او عليهم السلام را دشنام مىدادند!!
به همين جهت آنقدر بر اهل بيت عليهم السلام در شام سختگذشت كه وقتى از يكى از اهل بيت سؤال كردند كه: در اين سفر در كجا به شما سختتر گذشت ؟! در پاسخ فرمود: شام! و تا سه مرتبه آن را تكرار فرمود.
در همين رابطه نقل شده كه امام چهارم عليهالسلام فرمود:
البته در ميان اهالى شهرهاى شام افرادى علاقمند به خاندان پيامبر و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام وجود داشتهاند كه با طرفداران بنى اميه و احيانا" با حاملان سر مقدس امام حسين عليهالسلام برخورد كرده و درگير شدهاند، ولى تعداد آنها نسبت به مخالفان بسيار ناچيز بوده است!
شواهد بر اين مدعا زياد است از جمله وقتى كاروان اسيران را به درب مسجد شام آوردند، پير مردى شامى جلو آمد و گفت: خدا را سپاس مىگويم كه شما را كشت و نابود كرد!! و يزيد را بر شما مسلط ساخت! و شهرها را از مردان شما رهايى بخشيد!! على بن الحسين عليهالسلام به او فرمود: اى پيرمرد! آيا قرآن خواندهاى ؟
گفت: آرى!
فرمود: آيا اين آيه را خواندهاى (قل لا اسئلكم عليه اجرا" الاَ المودة فى القربى) ؟!(3)
پيرمرد گفت: آرى تلاوت كردهام!
امام سجاد عليهالسلام فرمود: ما قربى هستيم ؛ اى پيرمرد! آيا اين آيه را قرائت كردهاى (و اعلموا انما غنمتم من شىء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى) ؟!(4)
گفت: آرى!
على بن الحسين عليه السلام فرمود: قربى ما هستيم ؛ اى پيرمرد! آيا اين آيه را قرائت كردهاى (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا") ؟!(5)
آن پير مرد گفت: آرى!
على بن الحسين عليه السلام فرمود: اى پيرمرد! ما اهل بيتى هستيم كه به آيه تطهير اختصاص داده شديم!
راوى مىگويد: آن پيرمرد سكوت كرد و از آن سخني كه گفته بود، پشيمان شد، آنگاه روى به على بن الحسين عليهالسلام كرد و گفت: تو را بخدا سوگند! شما همان خاندان هستيد!؟علي بن الحسين (ع) فرمود: به خدا طهارت هستيم و بحق جدمان رسول خدا ما همان خاندانيم.
آن پيرمرد گريست و عمامه خود را از سر بر گرفت و سر بسوى آسمان برداشت و گفت: خدآيا! من از دشمنان ال محمد خواه از انسيان باشند و يا از جنيان به درگاه تو بيزارى مىجويم، سپس به حضرت عرض كرد: آيا براى من توبه و بازگشتى وجود دارد ؟
على بن الحسين عليهالسلام فرمود: آرى! اگر توبه كنى خدا بر تو ببخشايد، و تو با ما خواهى بود.
آن پيرمرد گفت: من از آنچه گفته و كردهام، توبه مىكنم.
راوى مىگويد: خبر توبه آن پيرمرد به يزيد بن معاويه رسيد و دستور داد تا او را بكشند!(6)
سهل بن سعد الساعدى(7)
سهل مىگويد: بسوى بيت المقدس حركت كردم تا به دمشق رسيدم، شهرى را ديدم با رودخانههاى پر آب و درختان انبوه كه بر در و ديوار آن پردههاى ديبا آويخته شده بود و مردم شادى مىكردند، و زنانى را ديدم كه دف و طبل مىزدند!! با خود گفتم براى شاميان عيدى نيست كه ما ندانيم! پس گروهى را ديدم كه با يكديگر سخن مىگفتند، به آنان گفتم: براى مردم شام عيدى هست كه ما از آن بى خبريم ؟!
گفتند: اى پيرمرد! گويا تو مردى اعرابى و بيانگردى !
گفتم: من سهل بن سعدم كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را ديدهام.
گفتند: اى سهل! تعجب نمى كنى كه چرا آسمان خون نمى بارد ؟ و زمين ساكنان خود را فرو نمى برد ؟!
گفتم: مگر چه روى داده است ؟!
گفتند: اين سر حسين فرزند محمد است كه از عراق به ارمغان آوردهاند!
گفتم: واعجبا! سر حسين عليهالسلام را آوردهاند و مردم شادى مىكنند ؟ از كدام دوازده آنان را وارد مىكنند ؟ آنان اشاره به دروزهاى نمودند كه آن را باب ساعات مىگفتند.
در آن هنگام كه با آن افراد سرگرم گفتگو بودم، ديدم كه پرچمهاى يكى پس از ديگرى نمايان شد، ابتدا سرى نورانى و زيبا را بر سر نيزه ديدم احساس كردم مىخندد و آن سر مبارك حضرت ابوالفضل العباس بن على عليهالسلام بود، سپس سوارى را ديدم كه نيزهاى در دست داشت و سر مبارك امام حسين عليهالسلام بر آن قرار داشت!(8) و آن سر از نظر صورت، شبيهترين مردم به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود، و شكوه و عظمتى فوق العاده داشت و نور از او مىتابيد، محاسنش حاكى از پيرى بود اما خضاب شده بود، چشمانى گشاده و ابروانى باريك و پيوسته د
اشت، پيشانى مباركش بلند و ميان بينى حضرت مقدارى برآمده بود، و در حالى كه لبخندى بر لبان مباركش داشت چشم بسوى شرق دوخته بود، و باد محاسن شريفش را به چپ و راست حركت مىداد، گويى امير المؤمنين عليهالسلام بود(9) . و آن نيزه را مردى به نام عمرو بن منذر در دست گرفته و پيش مىآمد.
ام كلثوم را ديدم كه چادرى سخت كهنه بر سر گرفته و روى خود را بسته بود.
بر امام زين العابدين و اهل خاندان او سلام كرده خود را معرفى نمودم، گفتند: اگر بتوانى چيزى به اين نيزه دار كه سر امام را مىبرد، بده تا بيشتر برود و در اينجا نايستد! كه ما از تماشاچيان در زحمتيم!
رفتم و يكصدر درهم به آن نيزده دار دادم كه شتاب كند و از بانوان دور شود ؛ كار بدين منوال بود تا سرها را به نزد يزيد بردند(10).
سهل بن سعد مىگويد: سر مقدس امام حسين عليهالسلام را در حالى كه در ميان ظرفى نهاده بودند به مجلس يزيد وارد كردند! من هم با آنان وارد شدم. يزيد بر تخت نشسته و بر سر او تاجى بود مزين به در و ياقوت و اطراف او را گروه زيادى پيرمردان قريش گرفته بودند! كسى كه سر مبارك امام را با خود حمل مىكرد به هنگامى كه پا در مجلس يزيد نهاد اين دو بيت را خواند:
يزيد از او پرسيد: اگر مىدانستى كه او بهترين مردم است چرا او را كشتى ؟!
آن مرد گفت: به اميد گرفتن جائزه از تو، او را كشتم!
يزيد دستور داد او را گردن زدند(12)
شعر امام سجاد عليهالسلام
در اين هنگام على بن الحسين عليهالسلام اين ابيات را قرائت فرمودند:
سهل گويد: در شام، غرفهاى ديدم كه در آن پنج زن و پيرزنى آنان را همراهى مىكرد كه قد خميدهاى داشت. هنگامى كه سر مقدس امام حسين عليهالسلام برابر آن پيرزن رسيد، سنگى گرفته و به طرف آن سر مقدس پرتاب كرد!!
چون اين صحنه درد آور را ديدم، گفتم: «اللهم اهلكها و اهلكهن معها بحق محمد و آله اجمعين» از خدا خواستم كه آنان را هلاك گرداند.
البته در روايت ديگرى اين نفرين بهام كلثوم نسبت داده شده است(15).
ابراهيم بن طلحه
ابراهيم بن طلحة بن عبيدالله به امام چهارم عليهالسلام گفت: يا على بن الحسين! نمى گويى چه كسى پيروز شد ؟!
امام عليهالسلام فرمود: اندكى صبر كن تا هنگام نماز فرا رسد، و بعد از اذان و اقامه خواهى دانست كه پير زنى با چه كسى بوده است!(16)(17)
مجلس يزيد
پس از اينكه كاروان اسير را وارد شام كردند، روانه مسجد جامع شهر شدند و در مسجد منتظر ماندند تا اجازه ورود به مجلس يزيد را بگيرند. در اين هنگام مروان بن حكم به مسجد آمد و از حادثه كربلا پرسيد، براى او شرح دادند، و او چيزى نگفت و رفت! گس از او يحى بن حكم وارد مسجد شد و او نيز از جريان كربلا جويا شد، براى او نيز ماجرا را نقل كردند، او از حاى برخاست در حالى كه مىگفت: بخدا سوگند در روز قيامت از ديدار محمد محروم و از شفاعت او درو خواهيد ماند، و من از اين پس با شما يكدل نباشم و در هيچ امرى شما را همراهى نخواهم كرد!(18)
بهر حال اجازه ورود به مجلس يزيد صادر شد و اهل بيت عليها السلام را در حالى كه دست مردها - كه دوازده نفر بودند(21) - به گردنشان بسته شده بود و همه اسيران نيز به دست يكديگر زنجير شده بودند وارد مجلس يزيد نمودند.
يزيد در قصر خود در محلى مشرف بر جيرون(22) نشسته بود و ورود سرهاى مقدس و كاروان اهل بيت را مشاهده مىكرد و اين اشعار را زمزمه مىكرد:
پس از وارد نمودن اسيران به مجلس يزيد، ايشان را در مقابل او نگاه داشتند، امام چهارم عليهالسلام به يزيد فرمود: اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ما را در اين حالت ببيند گمان دارى با تو چه خواهد كرد ؟
و فاطمه دختر امام حسين عليهالسلام فرياد زد: اى يزيد! آيا دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بايد اينگونه به اسارت گرفته شوند ؟
اهل مجلس با شنيدن اين جمله از دختر امام حسين عليهالسلام به گريه افتادند به گونهاى كه صداى گريه ايشان شنيده مىشد.
يزيد چون وضعيت را بدين صورت ديد ناچار دستور داد دستهاى امام چهارم را باز كنند.
در اين هنگام سر مبارك امام حسين عليهالسلام را در حالى كه شتشو داده و محاسن مبارك حضرت را شانه زده بودند، در تشتى از طلا قرار داده و در مقابل يزيد گذاردند، و يزيد با چوبى كه در دست داشت بر داندانهاى مبارك امام عليهالسلام مىزد(23).
يزيد گفت:
يحيى بن حكم(25) گفت:
يزيد بر سينه او كوبيد و گفت: خاموش باش!(27)
سپس يزيد روى به اهل مجلس كرد و گفت: اين مرد(28)(29) مىباليد و مىگفت: پدر من بهتر از پدر يزيد، و مادرم بهتر از مادر او، و جد من بهتر از جد اوست، و من خود را بهتر از او مىدانم و همينها بود كه او را كشت!!!
امام سخن او كه پدر بهتز از پدر يزيد است، كار پدر من با پدر او به داورى كشيد و خدا به نفع پدر من داورى كرد!!
و امام سخن او كه مادرم بهتر از مادر يزيد است، آرى بجان خودم سوگند كه بدون ترديد فاطمه دختر رسول خدا بهتر از مادر من است.
و اما گفته او كه جدم بهتر از جد اوست، بلى! مسلما كسى كه به خدا و روز قيامت ايمان دارد، نمى تواند بگويد كه جد من بهتر از محمد است!(30)
و امام اينكه گفت: من بهتر از يزيدم، پس شايد او اين آيه را تلاوت نكرده است (قل اللهم مالك الملك)!(31)(32)
آنگاه يزيد به امام سجاد عليهالسلام گفت: اى پسر حسين! پدرت رابطه خويشاوندى را ناديه گرفت و مقام و منزلت مرا درنيافت! و با سلطنت من در آويخت و خدا آنگونه كه ديدى با او رفتار كرد!!
على بن الحسين عليهالسلام اين آيه را تلاوت فرمود: (ما صاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبرأها ان ذلك على الله يسير)(33).
يزيد به فرزند خود خالد گفت: پاسخ او را بده! ولى خالد ندانست چه جوابى گويد! يزيد به او گفت: بگو (ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يغفو عن كثير)(34)(35)
ابن شهر آشوب گفته است: پس از آن على بن الحسين عليهالسلام فرمود: اى پسر معاويه و هند و صخر! نبوت و پيشوايى هميشه در اختيار پدران و نياكان من بوده پيش از آنكه تو زاده شوى! به راستى كه در جنگ بدر و احد و احزاب، پرچم رسول خدا در دست جدم على بن ابى طالب، و پرچم كافران در دست پدر و جد تو بود!
آنگاه على بن الحسين عليهالسلام اين شعر را خواند:
سپس امام چهارم عليهالسلام ادامه داده فرمود: اى يزيد! واى بر تو! اگر مىدانستى كه عمل زشتى را مرتكب شدهاى و با پدرم و اهل بيت و برادر و عموهاى من چه كردهاى، مسلما به كوهها مىگريختى! و بر روى خاكستر مىنشستى! و فرياد به و اويلا بلند مىكردى! كه سر پدرم حسين فرزند فاطمه و على را بر سر در دروازه شهر آويختهاى! و ما امانت رسول خدا در ميان شما هستيم ؛ تو را به خوارى و پشيمانى فردا بشارت مىدهم! و پشيمانى فردا زمانى است كه مردم در روز قيامت گرد آيند(37).
در نقلى ديگر آمده است كه يزيد رو به زينب كبرى عليها السلام كرد و گفت: سخن بگو.
حضرت زينب عليها السلام به امام سجاد عليهالسلام اشاره نموده فرمود: ايشان سخنگوى ماست.
سپس امام سجاد عليهالسلام اين اشعار را خواند:
يزيد گفت: راست گفتى اى جوان، ولى پدر و جد تو خواستند امير باشند و خداى را سپاس كه آنان را كشت و خونشان را ريخت!(39)
فاطمه بنت الحسين عليهالسلام
در اين هنگام مردى شامى در حالى كه به فاطمه(40) دختر امام حسين عليهالسلام اشاره مىكرد به يزيد گفت: اين كنيز را به من ببخش!
فاطمه در حالى كه مىلرزيد خود را بسوى عمهاش زينب كشانيد و چادر او را گرفت و گفت: عمه جان! يتيم شدم، كنيز هم بشوم ؟(41)
زينب عليها السلام رو به آن مرد شامى كرده گفت: نه تو و نه يزيد هيچكدام توان به كنيزى بردن اين دختر را نداريد!
يزيد خطاب هب زينب عليها السلام گفت: بخدا سوگند كه مىتوانم! و اگر بخواهم. چنين كنم!
زينب عليها السلام فرمود: والله! هرگز خداوند چنين قدرت و سلطهاى به تو نداده است، مگر اينكه از اسلام روى گردانى و به دين ديگرى در آيى!
يزيد از خشم بر افروخت و گفت: با من چنين سخن مىگويى ؟! پدر و برادر تو از دين بيرون رفتند!!
زينب فرمود: تو و پدر و جدت دين خدا و دين پدر و برادرم را پذيرفتند، اگر مسلمان باشى!
يزيد گفت: اى دشمن خدا! دروغ مىگويى!
زينب گفت: تو به ظاهر اميرى و ظالمانه ناسزا مىدهى و با قدرت و سلطهاى كه اكنون دارى زور مىگوئى!
در اينجا گويا يزيد احساس شرم كرد و ساكت شد.
و در روايت سيد آمده است: مرد شامى پرسيد: مگر اين دختر كيست ؟!
يزيد گفت: او فاطمه دختر حسين، و آن زن زينب دختر على بن ابى طالب است. مرد شامى گفت: حسين پسر فاطمه و على ؟!
يزيد گفت: آرى!
مرد شامى گفت: اى يزيد! خدا تو را لعنت كند كه خاندان پيامبر را مىكشى و فرزندان او را اسير مىكنى! بخدا سوگند من گمان مىكردم اينان روم هستند.
يزيد به مرد شامى گفت: بخدا سوگند تو ار نيز به آنها ملحق خواهم كرد! و دستور داد تا گردنش را بزنند(42).
در اين هنگام يزيد دستور داد چوب دستى او كه از چوب خيزران بود برايش آوردند، و در مقابل چشمان اهل بيت عليهالسلام با آن چوب بر لب و دندان مبارك امام حسين عليهالسلام مىزد.
زينب عليها السلام با ديدن اين صحنه دست برد و گريبان چاك داد و فرياد مىزد: «يا حسيناه! يا حبيب رسول الله! يابن مكة و منى! يابن فاطمة الزهراء سيدة النساء! يابن بنت المصطفى!».
ناله حضرت چنان جانسوز بود كه هر كه را در آن مجلس بود به گريه واداشت و يزيد به دست خود آن سر مقدس را در پيش روى خود گذارد! بناگاه صداى زنى هاشمى از قصر يزيد به گوش رسيد كه مىگفت: «يا جبيباه! يا سيد اهل بيتاه! يابن محمداه! يا ربيع الارامل و اليتامى يا قتيل اولاد الادعياء!»(43).
چون اين صدا به گوش حاضران در مجلس رسيد، بار ديگر به گريه در آمدند!(44)
يزيد چون آواى گريه زنان اهل بيت عليهالسلام و فرياد و احسيناه آنان را شنيد، از روى شماتت گفت:
سپس دست برد و چوب خيزران را برداشت و با آن به لب و دندان آن حضرت مىزد! و اين اشعار را كه منسوب به عبدالله بن زيعرى(59) است خواند:
ابو برزه اسلمى(48) گفت: اى يزيد! واى بر تو! بر دندانهاى حسين پسر فاطمه چوب مىزنى در حالى كه من شاهد بودم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همين لبها و دندانها را مىبوسيد و به حسن و حسين عليها السلام مىفرمود: شما دو سيد جوانان اهل بهشتيد، خداوند قاتل شما را نابود كند و او را مورد لعنت خود قرار دهد و دوزخ را براى او آماده سازد!
يزيد با شنيدن اين جملات در خشم شد و دستور داد او را از مجلس بيرون كردند(49).
يزيد همانگونه كه با چوب بر لب و دهان مبارك امام حسين عليهالسلام مىزد، رو به سر مبارك كرده فرمود: اى جسين! نواختن مرا چگونه ديدى ؟!
كنيزى كه از قصر يزيد بيرون آمده بود، آن صحنه دلخراش را چون ديد، گفت: خدا دست و پايت را از بدن جدا كند و به آتش دينا پيش از آتش آخرت، بسوزاند، اى ملعون! دندانهايى كه رسول خداصلى الله عليه و آله و سلم بارها آنها را مىبوسيد چوب مىزنى ؟!
يزيد گفت: اين چه سخنى است كه در اين مجلس بر زبان مىآورى ؟! خدا سر از بدنت جدا كند!
كنيزك گفت: اى يزيد! من در حالتى ميان خواب و بيدارى بودم، مشاهده كردم كه در آسمان گشوده شد و نردبانى از نور را ديدم كه بر زمين آمد، و دو نوجوان كه لباسهاى سبز رنگى در بر داشتند از آن نردبان به زير آمدند، بساطى از زبر جد بهشتى براى آنها گسترده شد كه نور آن از شرق تا غرب را فرا گرفت - و آن بساط در ميان خانهاى بود - به ناگاه مردى با صورتى همانند ماه و ميان قامت از آن نردبان به زيرآمد و در كنار آن سفره نشست و با صداى بلند فرمود: پدرم آدم! به زير آى! پدرم ابراهيم! و اى برادرم موسى! و اى برادم عيسى! به زير آئيد! سپس بانويى را ديدم كه ايستاده و موى خود را پريشان كرده و فرياد مىزند: حوا! ساره! خواهرم مريم! و مادرم خديجه! و زير آئيد، و هاتفى گفت: اين فاطمه زهرا، دختر محمد مصطفى و همسر على مرتضى و مادر سيد الشهداء حسين كشته زمين كربلا صلى الله عليهم اجمعين است.
آنگاه فاطمه زهرا عليها السلام گفت: اى پدر! نمى بينى كه امت تو با فرزندم حسين چه كردند ؟!
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بشدت گريست و همراهان او نيز با او گريستند، سپس روى به جانب حضرت آدم نمود و گفت: پدرم آدم! نمى بينى ستمگران بعد از من، با فرزندم حسين چه كردند ؟! شفاعت من در روز قيامت به آنان نخواهد رسيد.
حضرت آدم گريست و ديگران نيز گريه كردند و فرشتگان خدا به گريه در آمدند، سپس گروه زيادى را ديدم كه قريب به هشتاد هزار مرد بودند و در پيشاپيش آنها نوجوانى قرار داشت و پرچم سبز رنگى در دستش بود و در دست آن گروه بيشمار سلاحهاى آتشين بود و آنها را حركت مىدادند و مىگفتند: اى آتش! صاحب ابن خانه - يزيد بن معاويه - را بگير! و در آن هنگام، تو را ديدم كه فرياد مىزنى: آتش! آتش! و كجا راه گريزى از آتش است ؟!
يزيد چون خواب آن كنيزك را شنيد، گفت: واى بر تو! اين چه سخنى بود ؟! مىخواستى مرا در برابر مردم شرمنده كنى ؟! سپس دستور داد تا سر از بدن آن كنيزك جدا كردند!(50)
يزيد شراب مىنوشد
سپس يزيد آب جو طلب كرد(51) و از آن مىنوشيد و به ياران خود مىداد و مىگفت: اين شرابى است مبارك و از بركت آن اين است كه اولين بارى كه ما از آن مىنوشيم سر دشمنى ما (حسين) بر سر سفره ماست، و خوان طعام مابه همين خاطر گسترده است و با خيالى راحت و مطمئن غذا مىخوريم و شراب مىنوشيم.
سكينه عليها السلام مىفرمايد: بخدا سوگند من از يزيد كافرتر، ستمكارتر و سنگدلتر نديدهام!(52)
سفير روم و مجلس يزيد
سفير روم كه شاهد اين صحنههاى دلخراش بود، رو به يزيد كرد و گفت: اين سر كيست كه در مقابل توست ؟
يزيد با تعجب پرسيد: براى چه اين سؤال را مىكنى ؟
گفت: چون به روم بازگردم، از من درباره آنچه كه ديدهام سؤال كنند، و بايد علت اين شادى و سرور را بدانم كه با قيصر روم در ميان بگذارم تا او نيز خشنود گردد!
يزيد گفت: اين سر حسين پسر فاطمه دختر محمد است.
سفير پرسيد: اين محمد، همان پيغمبر شماست ؟!
يزيد گفت: آرى.
سفير دگرباره پرسيد: پدر او كيست ؟
يزيد گفت: على بن ابى طالب، پسر عموى رسول خدا است.
سفير گفت: نابود گرديد با چنين آئينى كه داريد!! دين من بهتر از دين توست! زيرا پدر من از نبيرگان داود است و ميان من و داود، پدران بسيار قرار گرفتهاند و مرا پيروان آئين احترام كنند و جاى سم آن خرى كه عيسى يك بار بر آن سوار شده بود در كلسائى است كه مردم به زيارت آن مىروند، و شما فرزند پيغمبر خويش را مىكشيد! با اينكه جز دخترى در ميانه واسطه نيست!! اين دين شما چگونه دينى است ؟!(53)
در نقل ديگرى آمده است كه: يزيد چون اين سخنان را شنيد گفت: بايد اين نصرانى را كشت كه ما را در مملكت خود رسوا نمود!
سفير چون چنان ديد گفت: اكنون كه مرا خواهى كشت پس اين سخن را نيز گوش كن! شب گذشته رسول خدا را در خواب ديدم و او مرا به بهشت مژده داد، و من از اين خواب بسى در حيرت بودم، اكنون تعبير آن خواب بر من آشكار شد كه آن بشارت درست بوده است. سپس شهادتين را گفت و سر مبارك امام را به سينه گرفت و مىبوسيد و مىگريست تا او را كشتند(54).
در روايتى آمده است كه: اهل مجلس به هنگام قتل فرستاده پادشاه روم، از سر مقدس شنيدند كه با صدايى رسا و بيانى شيوا فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله»!(55)
خطبه زينب كبرى عليها السلام
حضرت زينب عقيله بنى هاشم عليهالسلام چون جسارت و بى حيائى يزيد را تا اين حد ديد، و از طرف ديگر جو و فضاى مجلس را بسيار مناسب ديد بپاخاست و فرمود:
الحمد لله رب العالمين و صلى الله على رسوله و آله اجمعين، صدق الله كذلك يقول (ثم كان عقبة الذين اساؤا السؤى ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها ستهزون)(56).
اظننت يا يزيد حيث اخذت علينا اقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق كما تساق الاسارى ان بنا على الله هوانا و بك عليه كرامة و ان ذلك لعظم خظرك عنده فشمخت بلنفك و نطرت فى عطفك حذلا مسرورا حيث رايت الدنيا لك مستوثقة و الامور متسقة و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا، فمهلا مهلا انسيت قول الله عزوجل (و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خيرا لأنفسهم انما نملى لهم ليزداوا اثما و لهم عذاب مهين)(57).
امن العدل يابن الطلقاء تخديرك حرائرك و امائك و سوقلك بنات رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم سبايا قد هتكت ستورهن و ابديت وجوههن، بخدو بهن الاعداء من بلد الى بلد يستشرفهن اهل المناهل و المناقل و يتصفح وجوههن القريب و البعيد و الدنى و الشريف، ليس معهن من رجالهن ولى و لا من حماتهن حمى، و كيف يرتجى مراقبة من لفظ فوه اكباد الازكياء و نبت لحمه من دماء الشهداء، و كيف لا يستبطأ فى بغضنا اهل البيت من نظر الينا بالشف و الشنآن و الاحن و لاضعان ثم تقول غير متأثم و لا مستعظم:
منتحيا على ثنايا ابى عبدالله سيد شباب اهل الجنة تنكتها بمخصرتك و كيف لا تقول ذلك و قد نكات القرحة و استأصلت الشافتة باراقتك دماء ذرية محمد صلى الله عليه و آله و سلم و نجوم الارض من آل عبدالمطلب، و تهتف باشياخك زعمت انك تناديهم، فلتردن و شيكا موردهم و لتودن انك شللت و بكمت، و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت.
اللهم حذ بحقنا و انتقم من ظالمنا و احلل غضبك بمن سفك دماءنا و قتل حماتنا، فوالله ما فريت الا جلدك و لا حزرت الا لحمك و لتردن على رسول الله بما تحملت من سفك دماء ذريته و انتهكت من حرمته فى عترته و لحمته حيث يجمع الله شملهم و يلم شعثهم و يأحد بحقهم (و لا تحسبن الذين قلتوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون)(58) و كفى بالله حاكما و بمحمد صلى الله عليه و آله و سلم خصيما و بجبرئيل ظهيرا و سيعلم من سوى لك و مكنك من رقاب المسلمين، بئس للظالمين بدلا و ايكم شر مكانا و اضعف جندا.
و لئن جرت على الدواهى مخاطبتك انى لا ستصغر قدرك و استعظم تقريعك و استكثر توبيخك، لكن العيون عبرى و الصدور حرى، الا فالعجب كل العجب لقتل حزب الله النجباء بحزب الشيطان الطلقاء، فهذه الايدى تنطف من دمائنا و الافواه تتحلب من لحومنا و تلك الجثث الطواهر الزواكى تنتابها العواسل و تعفرها امهات الفراعل.
و لئن اتخذتنا مغنما لتجد بنا و شيكا مغرما حين لا تجد الا ما قدمت يداك و ما ربك بظلام للعبيد والى الله المشتكى و عليه المعول، فكد كيدك و اسع سعيك و ناصب جهدك فوالله لا تمحو ذكرنا و لا تميت وحينا و لا تردك امدنا و لا ترحض عنك عارها، و هل رأيك الا فند و ايامك الا عدد، و جمعك الا بدد ؟ يوم ينادى المنادى: الا لغنة الله على الظالمين.
و الحمد لله رب العالمين الذى ختم لاولنا بالسعادةو المغفرة و لاخرنا بالشهادة و الرحمة، و نسأل الله ان يكمل لهم الثواب و يوجب الهم المزيد و يحسن علينا الخلافة انه رحيم و دود، حسبنا الله و نعم الوكيل(60).
سپاس خدايى را سزد كه پروردگار جهانيان است و درود خدا بر پيامبر و خاندان او باد! خداى تعالى راست گفت كه فرمود: عاقبت آنان كه كار زشت كردند، اين بود كه آيات خدا را تكذيب نموده و آن را به سخره گرفتند، اى يزيد! اكنون كه به گمان خويش بر ما سخت گرفتهاى و را اقطار زمين و آفاق آسمان و راه چاره را به روى ما بستهاى، و ما را همانند اسيران به گردش در آوردى، مىپندارى كه خدا تو را عزيز و ما را خوار و ذليل ساخته است ؟! و اين پيروزى به خاطر آبروى تو در نزد خداست ؟! پس از روى كبر مىخرامى و با نظر عجب و تكبر مىنگرى! و به خود مىبالى خرم و شادان كه دينا به تو روى آورده، و كارهاى تو آراسته و حكومت ما را به تو اختصاص داده است! اندكى آهستهتر! آيا كلام خداى تعالى را فراموش كردهاى كه فرمود: «گمان نكنند آنان كه به راه كفر رفتند مهلتى كه به آنان دهيم به حال آنان بهتر خواهد بود، بلكه مهلت براى امتحان مىدهيم تا بر سركشى بيفزايند و آنان را عذابى است خوار و ذليل كننده، اى پسرآزاد شده جد بزرگ ما! آيا از عدل است كه تو زنان و كنيزان خود را در پرده بنشانى و پردگيان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را اسير كر
ده و از شهرى شهر ديگر ببرى ؟! گرده آبروى آنها را بدرى و صورت آنان را بگشائى كه مردم چشم بدآنها دوزند، و نزديك و دور و فرومايه و شريف، چهره آنها را بنگرند ؛ از مردان آنان كسى به همراهشان نيست، نه ياور و نه نگهدارنده و نه مددكارى.
چگونه مىتوان اميد بست به دلسوزى و غمگسارى كسى كه مادرش جگر پاكان را جويده و گوشتش از خون شهيدان روئيده ؟! و اين رفتار از آنكس كه پيوسته چشم دشمنى به ما دوخته است بعيد بناشد، و اين گناه بزرگ را چيزى نشمارى، و خود را بر اين كردار ناپسند و زشت، بزهكار نپندارى، و به اجداد كافر خويش مباهات و تمناى حضورشان را كنى تا كشتار بيرحمانه تو را ببينند و شاد شوند و از تو تشكر كنند! و با چوب بر لب و دندان ابى عبدالله سيد جوانان بهتش مىزنى! و چرا چنين نكنى و نگوئى كه اين جراحت را ناسور كردى و ريشهاش را ريشه كن ساختى و سوختى و خون فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را - كه از آل عبدالمطلب و ستارگان روى زمين بودند - ريختى و اكنون گذشتگان خويش را مىخوانى.
شكيبائى بايد كرد كه ديرى نگذرد كه تو هم به آنان ملحق شوى و آرزو كنى كهاى كاش دستت خشك شده بود و زبانت لال و آن سخن را بر زبان نمى آوردى و آن كرا زشت را انجام نمى دادى! بارالها! حق ما را بستان و انتقام ما تو بكش و بر اين ستمكاران كه خون ما ريختهاند خشم و عذاب خود را فرو فرست!
بخدا سوگند اى يزيد! كه پوست خود را شكافتى و گوشت بدن خود را پاره پاره كردى ؛ و رسول خدا را ملاقات خواهيد كرد با آن بار سنگينى كه بر دوش دارى، خون دودمان آن حضرت را ريختى و پرده حرمت او را دريدى و فرزندان او را به اسيرى بردى، در جائى كه خداوند پريشانى آنان را به جمعيت مبدل كرده و داد آنها رابستاند، «و مپندار آنان كه در راه خدا كشته شدهاند مردهاند بلكه زنده و نزد خدا روزى مىخورند» همين بس كه خداوند حاكم و محمد صلى الله عليه و آله و سلم خصم اوست و جبرئيل پشتيبان اوست و همان كس كه راه را براى ستمكاران چه بد پاداشى است، و خواهد دانست كه كدام يك از شما بدتر و سپاه كدام يك ناتوانتر است.
اگر مصائب رزوگار با من چنين كرد كه با تو سخن گويم، اما من ارزش تو را ناچيز و سرزنش تو را بزرگ مىدانم و تو را بسيار نكوهش مىكنم، چه كنم ؟!
ديدههاى گريان و دلها سوزان است، بسى جاى شگفتى است كه حزب خدا بدست حزب شيطان كشته شوند، و خون ما از پنجههاى شما بچكد، پارههاى گوشت بدن ما از دهان شما بيرون بيفتد و آن بدنهاى پاك و مطهر را گرگهاى وحشى بيابان دريابند و گذگاه دام و ددان قرار گيرد!!
آنچه امروز غنيمت مىدانى فردا براى تو غرامت است، و آنچه را از پيش فرستادهاى، خواهى يافت، خدا بر بندگان ستم روا ندارد، به او شكون مىكنم و بر او اعتماد مىجويم، پس هر نيرنگى كه دارى بكن و هر تلاشى كه مىتوانى بنما و هر كوششى كه دارى بكار گير، بخدا سوگند ياد ما را از دلها و وحى ما را محو نتوانى كرد، و به جلال ما هرگز نخواهى رسيد و لكه ننگ اين ستم را از دامن خود تنوانى شست ؛ رأى و نظر تو بى اعتبار و ناپيدار و زمان دولت تو اندك و جمعيت تو به پريشانى خواهد كشيد، در آن روز كه هاتفى فرياد زند: الا لعنة الله على القوم الظالمنى و الحمد الله رب العالمين.
سپاس خداى را كه اول ما را به سعادت و آمرزش و آخر ما را به شهادت و رحمت رقم زد و از خدا مىخواهم كه آنان را اجر جزيل عنايت كند و بر پاداش آنان بيفزايد، خود او بر ما نيكو خليفهاى است، و او مهربانترين مهربانان است و فقط بر او توكل مىكنيم.
آنگاه يزيد رو به شاميان كرد و گفت: نظر شما درباره اين اسيران چيست ؟ ايشان را از دم شمشير بگذرانيم ؟
يكى از ملازمان او گفت: ايشان را بكش.
نعمان بن بشير(61) گفت: ببين اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود با آنان چه مىكرد، همان كن(62).
مسعودى نقل مىكند كه: امام باقر عليهالسلام - كه در آن هنگام فقط دو سال و چند ماه از سن مباركش گذشته بود - در مقابل يزيد ايستاد و پس از حمد و ثناى خدا فرمود: اطرافيان و كسان تو برخلاف مشاوران فرعون رأى دادند! چون او وقتى از اطرافيان خود درباره موسى و هارون نظر خواهى كرد، گفتند (ارجه و اخاه و ارسل فى المدائن حاشرين)(63) «او و برادرش را مهلت ده و رسولانى رهسپار شهرها گردان تا جادوگران گرد آيند، پس از اينكه جادوگران آمدند آنان را آزمايش كن!» و اينان به قتل ما اشارت كردند! و اين بى سبب نيست!
يزيد پرسيد: سبب چيست ؟
امام باقر عليهالسلام فرمود: آنان زيرك و عاقل بودند، و اينان فريفته شده و نادان! چرا كه جز ناپاكان، پيامبران و فرزندان آنان را كسى نمى كشد!
يزيد سر به زير انداخت، پس دستور داد آنان را از مجلس بيرون برند(64).
فاطمه و سكينه دختران امام حسين عليهالسلام كه به سر پدر نگاه مىكردند ديگر تاب تحمل نداشتند، فاطمه فرياد كشيد: «يا يزيد! بنات رسول الله سبايا ؟!» «اين يزيد! دختران پيامبر ار اسير مىكنى ؟! كه ديگر بار صداى ناله و گريه حاضران بلند شد و زمزمههاى اعتراض از اطراف مجلس به گوش مىرسيد.
يزى كه حو مجلس را بشدت بر عليه خود مىديد، رو به دختران امام حسين عليهالسلام كرد و گفت: «ابنة اخى! انا لهذا كنت اكره» «اى دختر برادرم! من بدانچه كردهاند، راضى نبودم»(65) ، به قولى به اين مرجانه بد گفت و همه چيز را به او نسبت داد!(66)
بهر حال دستور داد تا سر مقدس امام حسين عليهالسلام را در قصر بياويزند(67) و اهل بيت را به خانهاى كه براى آنها آماده شده بود، ببرند، و على بن الحسين عليهالسلام نيز با آنان بود، و آن خانه در كنار قصر يزيد بود(68).
صداى ناله جانگداز زنان و دختران اهل بيت عليهالسلام همه جا را پر كرده بود و مردم شام با ايشان هم ناله شده بودند. زنان يزيد، دختران معاويه و ابوسفيان نيز زيور آلات خود را به دور افكندند و لباس عز پوشيده و در كنار اهل بيت عليهالسلام به ناله و عزا پرداختند(69).
خطبه حضرت سجاد عليهالسلام
حضرت على بن الحسين عليهالسلام از يزيد درخواست نمود كه در روز جمعه به او اجازده دهد در مسجد خطبه بخواند، يزيد رضخت داد ؛ چون روز جمعه فرا رسيد يزيد يكى از خطباى مزدور خود را به منبر فرستاد و دستور داد هر چه تواند به على و حسين عليهالسلام اهانت نمايد و در ستايش شيخين و يزيد سخن براند، و آن خطيب چنين كرد.
امام سجاد عليهالسلام از يزيد خواست تا به وعده خود وفا نموده و به او رخصت دهد تا خطبه بخواند، يزيد از وعدهاى كه به امام عليهالسلام داده بود پشيمان شد و قبول نكرد. معاويه پسر يزيد به پدرش گفت: خطبه اين مرد چه تأثيرى دارد ؟ بگذار تا هر چه مىخواهد، بگويد.
يزيد گفت: شما قابليتهاى اين خاندان را نمى دانيد، آنان علم و فصاحت را از هم به ارث مىبرند، از آن مىترسم ك) خطبه او در شهر فتنه بر انگيزد و و بال آن گريبانگير ما گردد(70).
به همين جهت يزيد از قبول اين پيشنهاد سرباز زد و مردم از يزيد مصرانه خواستند تا امام سجاد عليهالسلام نيز به منبر رود.
يزيد گفت: اگر او به منبر رود، فرود نخواهد آمد مگر اينكه من و خاندان ابوسفيان را رسوا كرده باشد!
به يزيد گفته شد: اين نوجوان چه تواند كرد ؟
يزيد گفت: او زا خاندانى است كه در كودكى كامشان را با علم برداشتهاند.
بالاخره در اثر پافشارى شاميان، يزيد موافقت كرد كه امام به منبر رود.
آنگاه حضرت سجاد عليهالسلام به منبر رفته و پس از حمد و ثناى الهى خطبهاى ايراد كرد كه همه مردم گرسيتند و بيقرار شدند. فرمود:
ايها الناس! اعطينا ستا و فضلنا بسبع: اعطينا العلم و الحلم و السماحة و الفصاحة و الشجاعة و المحبة فى قلوب المؤمنين، و فضلنا بان منا النبى المختار محمدا و منا الصديق و منا الطيار و منا اشد الله و اسد رسوله و منا سبطا هذه الامة.من عرفنى فقد عرفنى و من لم يعرفنى انبأته بحسبى و نسبى.
ايها الناس! انا ابن مكة و منى، انان ابن زمزم و الصفا، انا ابن من حمل الركن باطراف الردا، انا ابن خير من ائتزر و ارتدى، انا ابن خير من انتعل و احتفى، انا ابن خير من طاف وسعى، انا ابن خير من حج ولبى، انا ابن خير من حمل على البراق فى الهواء، انا ابن من اسرى به من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى، انا ابن من بلغ به جبرئيل الى سدرةالمنتهى، انا ابن من دنا فتدلى فكان قاب قوسين او ادنى، انا ابن من صلى بملائكة السماء، انا ابن من اوحى اليه الجليل ما اوحى، انا ابن محمد المصطفى، انا ابن على المرتضى، انا ابن من ضرب خراطيم الخلق حتى قالوا: لا اله الا الله.
انا ابن من ضرب بين يدى رسول الله بسفين و طعن برمحين و هاجر الهجرتين و بايع البيعتين و قاتل ببدر و حنين و لم يكفر بالله طرفة عين، انا ابن صالح المؤمنين و وارث النبيين و قامح الملحدين و يعسوب المسلمين و نور المجاهدين و زين العابدين و تاج البكائين و اصبر الصابرين و افضل القائمين من آل ياسين رسول رب العالمين، انا ابن المؤيد بجبرئيل، المنصور بميكائيل.
انا ابن المحامى عن حرم المسلمين و قاتل المارقين و الناكثين و القاسطين و المجاهد اعداءه الناصبين، و افخر من مشى من قريش اجمعين، و اول من اجاب و استجاب الله و لرسوله من المؤمنين، و اول السابقين، و قاصم المعتدين و مبيد المشركين، و سهم من مرامى الله على المنافقين، ولسان حكمة العابدين و ناصر دين الله و ولى امر الله و بستان حكمة الله و عيبة علمه، سمح، سخى، بهى، بهلول، زكى، ابطحى، رضى، مقدام، همام، صابر، صوام، مهذب، قوام، قاطع، الاصلاب و مفرق الاحزاب، اربطهم عنانا و اثبتهم جنانا، و امضاهم عزيمة و اشدهم شكيمة، اشد باسل، يطحنهم فى الحروب اذا الذدلفت الاسنة و قربت الاعنة طحن الرحى و يذرؤهم فيها ذرو الريح الهشيم، ليث الحجاز و كبش العراق، مكى مدنى خيفى عقبى بدرى احدى شجرى مهاجرى.
من العرب سيدها، من الوغى ليثها، و ارث المشعرين و ابو السبطين: الحسن و الحسين، ذالك جدى على بن ابى طالب.
اى مردم! خداوند به ما شش خصلت عطا فرموده و مار به هفت ويژگى بر ديگران فصيلت بخشيده است ؛ به ما ارزانى داشت علم، بردبارى، سخاوت، فصاحت، شجاعت و محبت در قلوب مؤمنين را ؛ و ما را بر ديگران برترى داد به اينكه پيامبر بزرگ اسلام، صديق (امير المؤمنين على عليهالسلام)، جعفر طيار، شير خدا و شير رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم (حمزه)، و امام حسن و امام حسين عليهالسلام دو فرزند برزگوار رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را از ما قرار داد(71).
(باين معرفى كوتاه) هر كس مرا شناخت كه شناخت، و براى آنان كه مرا نشاناختند با معرفى پدران و خاندانم خود را به آنان مىشناسانم.
اى مردم! من فرزند مكه و منايم، من فرزند زمزم و صفايم، من فرزند كسى هستم كه حجر الاسود را را رداى خود حمل و در جاى خود نصب فرمود، من فرزند بهترين طواف و سعى كنندگانم، من فرزند بهترين حج كنندگان و تلبيه گويان هستم، من فرزند آنم كه بر براق سوار شد، من فرزند پيامبرى هستم كه در يك شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصى سير كرد، من فرزند آنم كه جبرئيل او را سدرة المنتهى برد و به مقام قرب ربوبى و نزديكترين جايگاه مقام بارى تعالى رسيد، من فرزند آنم كه با ملائكه آسمان نماز گزارد، من فرزند آن پيامبرم كه پروردگار بزرگ به او وحى، من فرزند محمد مصطفى و على مرتضايم، من فرزند كسى هستم كه بينى گردنكشان را به خاك ماليد تا به كلمه توحيد اقرار كردند.
من پسر آن كسى هستم كه برابر پيامبر با دو شمشير و با دو نيزه مىرزميد، و دربار هجرت و دوبار بيعت كرد، و در بدر و حنين با كفران جنگيد، و به اندازه چشم برهم زدنى به خدا كفر نورزيد، من فرزند صلح مؤمنان و وارث انبياو از بين برنده مشركان و امير مسلمانان و فروغ جهادگران و زينب عبادت كنندگان و افتخار گريه كنندگانم، من فرزند بردبارترين بردباران و افضل نمازگزاران از اهل بيت پيامبر هستم، من پسر آنم كه جبرئيل او را تأييد و ميكائيل او را يارى كرد، و من فرزند آنم كه از حرم مسلمانان حمايت فرمود و با مارقين و ناكثين و قاسطين جنگيد و با دشمنانش مبارزه كرد، من فرزند بهترين قريشم، من پسر اولين كسى هستم از مؤمنين كه دعوت خدا و پيامبر را پذيرفت، من پسر اول سبقت گيرندهاى در ايمان و شكننده كمر متجاوزان و از ميان برنده مشركانم، من فرزند آنم كه مثابه تيرى از تيرهاى خدا براى منافقان و زبان حكمت عباد خداوند و يارى كننده دين خدا و ولى امر او، و بوستان حكمت خدا و حامل علم الهى بود.
او جوانمرد، سخاوتمند، نيكو چهره، جامع خيرها، سيد، بزرگوار، ابطحى، راضى به خواتس خدا، پيشگام در مشكلات، شكيبا، دائما روزه دار، پاكيزه از هر آلودگى و بسيار نماز گزار بود.
او رشته اصلاب دشمنان خود را از هم گسيخت و شيرازه احزاب كفر را از هم پاشيد.
او داراى قلبى ثابت و قوى و ارادهاى محكم و استوار و عزمى راسخ بود و همانند شيرى شجاع كه وقتى نيزهها در جنگ به هم در مىآميخت آنها را همانند آسيا خرد و نرم و بسان باد آنها را پراكنده مىساخت.
او شير حجاز و آقا و بزرگ عراق است كه مكى و مدنى و خيفى و عقبى و بدرى و احدى و شجرى و مهاجرى(72) است، كه در همه اين صحنهها حضور داشت. او سيد عرب است و شير ميدان نبرد و وارث دو مشعر(73) ، و پدر دو فرزند: حسن و حسين.
آرى او، همان او (كه اين صفات و ويژگيهاى ارزنده مختص اوست) جدم على بن ابى طالب است.
ثم قال: انا ابن فاطمة الزهراء، انا ابن سيدة النساء.
فلم يزل يقول: انا انا، حتى ضج الناس بالبكاء و النحيب، و خشى يزيد ان يكون فتنه فأمر المؤذن فقطع الكلام، فلما قال المؤذن: الله اكبر الله اكبر، قال على: لا شىء اكبر من الله، فلما قال المؤذن: اشهد ان لا اله الله، قال على بن الحسين: شهد بها شعرى و بشرى و لحمى و دمى فلما قال المؤذن: اشهد ان محمدا رسول الله، التفت من فوق المنبر الى يزيد فقال: محمد هذا جدى ام جدك يا يزيد ؟ فان زعمت انه جدك فقد كذبت و كفرت و ان زعمت انه جدى فلم قتلت عترته ؟
آنگاه گفت: من فرزند فاطمه زهار بانوى بانوان جهانم.
و آنقدر به اين حماسه مفاخرهآميز ادامه داد كه شيون مردم به گريه بلند شد! يزيد بيمناك شد و براى آنكه مبادا انقلابى صورت پذيرد به مؤذن دستور داد تا اذان گويد تا بلكه امام سجاد عليهالسلام را به اين نيرنگ ساكت كند!!
مؤذن برخاست و اذان را آغاز كرد، همين كه گفت: الله اكبر، امام سجاد عليهالسلام فرمود: چيزى بزرگتر ار خداوند وجود ندارد.
و چون گفت: اشهد ان لا اله الا الله، امام عليهالسلام فرمود: موى و پوست و گوشت و خونم به يكتائى خدا گواهى مىدهد.
و هنگامى كه گفت: اشهد ان محمدا رسول الله، امام عليهالسلام به جانب يزيد روى كرد و فرمود: اين محمد كه نامش برده شد، آيا جد من است و يا جد تو ؟! اگر ادعا كنى كه جد توست دروغ گفتى و كافر شدى، و اگر جد من است چرا خاندان او را كشتى و آنان را از دم شمشير گذراندى ؟!
سپس مؤذن بقيه اذان ذا گفت و يزيد پيش آمد و نمار ظهر را گزارد(74).
در نقل ديگرى آمده است كه: چون مؤذن گفت: اشهد ان محمدا رسول الله، امام سجاد عليهالسلام عمامه خويش از سر گرفت و به مؤذن گفت: تو را بحق اين محمد كه لحظهاى درنگ كن، آنگاه روى به يزيد كرد و گفت: اى يزيد! اين پيغمبر، جد من است و يا جد تو ؟ اگر گوى جد من است، همه مىدانند كه دروغ مىگوئى، و اگر جد من است پس چرا مرا از روى ستم كشتى و مال او را تاراج كردى و اهل بيت او را به اسارت گرفتى ؟ اين جملات را گفت و دست برد و گريبان چاك زد و گريست و گفت: بخدا سوگند اگر در جهان كسى باشد كه جدش رسول خداست، آن منهم، پس چرا اين مرد، پدرم را كشت و ما را مانند روميان اسير كرد ؟! آنگاه فرمود: اى يزيد! اين جنايت را مرتكب شدى و باز مىگويى: محمد رسول خداست ؟! و روى به قبله مىايستى ؟! واى بر تو! در روز قيامت جد و پدرمن دذر آن روز دشمن تو هستند.
پس يزيد فرياد زد كه مؤذن اقامه بگويد! در ميان مردم هياهويى برخاست، بعضى نمازگزاردند و گروهى نماز خوانده پراكنده شدند(75).
و در نقل ديگر آمده است كه امام سجاد عليهالسلام فرمود:
انا ابن الحسين القتيل بكربلا، انا ابن على المرتضى، انا ابن محمد المصطفى، انا ابن فاطمة الزهراء، انا ابن خديجة الكبرى، انا ابن سدرة المنتهى، انا ابن شجرة طوبى، انا ابن المرمل بالدمائ، انا ابن من بكى عليه الجن فى الظلماء، انا ابن ناح عليه الطيور فى الهواء(76).
من فرزند حسين شهيد كربلايم، من فرزند على مرتضى و فرزند محمد مصطفى و پسر فاطمه زهرايم، و فرزند خديجه كبرايم، من فرزند سدرة المنتهى و شجره طوبايم، من فرزند آنم كه در خون آغشته شد، و پسر آنم كه پريان در ماتم او گريستند، و من فرزند آنم كه پرندگان در ماتم او شيون كردند.
بارتاب خطبه امام سجاد على السلام
هنگامى كه اما سجاد عليهالسلام آن خطبه رسا را ايراد فرمود، مردم حاضر در مسجد را سخت تحت تأثير قرار داد و انگيزه بيدارى را در آنان بر انگيخت و به آنان جرأت و حسارت بخشيد، يكى از علماى بزرگ يهود كه در مجلس يزيد حضور داشت از يزير پرسيد: اين نوجوان كيست ؟!
يزيد گفت: على بن الحسين است.
سؤال كرد: حسين كيست ؟
يزيد گفت: فرزند على بن ابى طالب است.
باز پرسيد: مادر او كيست ؟
يزيد گفت: دختر محمد.
يهودى گفت: سبحان الله!! اين فرزند دختر پيامبر است كه او را كشتهايد ؟! شما چه جانشين بدى براى فرزندان رسول خدا بوديد ؟! بخدا سوگند كه اگر پيامبر ما موسى بن عمران در ميان ما فرزندى مىگذاشت، ما گمان مىكرديم كه او را تا سرحد پرستش بايد احترام كنيم، و شما ديروز پيامبرتان از دنيا رفت و امروز بر فرزند او شوريده و او را از دم شمشير خود گذرانديد ؟! واى بر شما امت!!
يزيد در خشم شد و فرمان داد تا او را بزنند، آن عالم بزرگ يهودى بپاى خاست در حالى كه مىگفت: اگر مىخواهيد مرا بكشيد، باكى ندارم! من در تورات يافتهام كسى كه فرزند پيامبر را مىكشد او هميشه ملعون خواهد بود و جايگاه او در آتش جهنم است(77).
سپس يزيد دستور داد تا سر مقدس امام حسين عليهالسلام را بر سر درب كاخ خود بياويزند.
هند - دختر عبدالله بن عامر - همسر يزيد، چون شنيد كه يزيد سر امام حسين عليهالسلام را بر سر در خانهاش آويخته است، پردهاى ك يزيد را از حرمسراى او جدا مىكرد، پاره كرد و بدون روسرى بسوى يزيد دويد، در آن هنگام يزيد در مجلس عمومى نشسته بود، هند به يزيد گفت: اى يزيد! سر فرزند فاطمه دختر رسول خدا بايد بر سر در خانه من آويخته شود ؟! يزيد از جاى خود برخاست و او را پوشاند و گفت: آرى براى حسين ناله كن! و بر فرزند دختر پيامبر اشك بريز! كه همه قريش بر او گريه مىكنند! عبيدالله بن زياد در كشتن او شتاب كرد كه خدا او را بكشد!(78) - بحار الانوار 45/142.
اينگونه امور باعث گرديد كه يزيد از آن غرور و شادى كه در آغاز كار داشت و بر لبان امام حسين چوب مىزد و شعر مىخواند دست بردارد و با نسبت دادن قتل امام حسين عليهالسلام به عبيدالله بن زياد خود را تبرئه كند! هم در كتاب تذكره سبط ابن جوزى و هم در كامل ابن اثير نقل شده است كه: چون سر امام را به شام آوردند، نخست يزيد شاد شد و از كار ابن زياد اظهار خشنودى نمود و براى ابن زياد جوايز و هدايايى فرستاد، اندكى كه از ماجرا گذشت، نفرت و خشم مردم را از اين عمل زشت احساس كرد و ديد كه مردم به او دشنام مىدهند، از كرده و گفته خود پيشمان شد و مىگفت: خداوند پسر مرجانه را لعنت كند كه كار را آنچنان بر حسين سخت گرفت كه راه مرگ را آسانتر شمرد و شهيد گرديد! و مىگفت: مگر در ميان من و ابن زياد چه بود كه مرا چنين مورد خشم مردم قرار دادو تخم دشمنى مرا در دل نيكوكار و بزهكار كاشت ؟! (قمقام زخار 577).
سيوطى مىگويد: «فسر بقتلهم اولا ثم ندم لما مقته المسلمون على ذلك و ابغضه الناس و حق لهم ان يبغضوه!». (تاريخ الخلفاء 208).
البته اين امر در تاريخ سابقه دارد كه اميران و فرمانروايان و پادشاهان چون عملى انجام مىدادند كه مردم را به خشم مىآرود، تلاش مىكردند كه براى تثبيت اقتدار خود انجام آن عمل زشت را به ديگران نسبت داده و خود را تبرئه كنند! و در همين راستا يزيد پس از خطبه عقيله زينب عليها السلام و خطبه على بن الحسين عليهالسلام و اعتراض ابو برزه اسلمى و همسر خود هند دختر عبدالله بن عامر و ديگران، به ناگهان مشى سياسى خود را تغيير داد و قتل امام حسين عليهالسلام را به عبيدالله بن زياد نسبت داد! و مىگفت: «لعن الله ابن مرجانة!»، در حالى كه پس از ماجراى عاشورا عبيدالله بن ز منهال بن عمرو
امام سجاد عليهالسلام روزى در بازار شام با منهال بن عمرو ملاقات كرد. منهال به خدمت امام آمد و سؤال كرد: «كيف امسيت يابن رسول الله ؟!» «اى پسر رسول خدا! شب را چگونه سپرى كردى ؟!»، امام سجاد عليهالسلام فرمود: در اين امت، ما همانند بنى اسرائيل گرفتار و فرعونيانيم! مردان را كشتند! و زنان را بيوه كردند! اى منهال! عرب بر عجم مىبالد كه محمد مصطفى از ماست! و قبيله قريش بر ديگر قبايل مباهات مىكند كه رسول خدا قرشى است! و اينك ما فرزندان اوئيم كه حق ما غصب گرديده و خون ما به ناحق ريخته شده! و ما را از خانمان خود آواره كردهاند! فانالله و انا اليه راجعون از اين مصيبت كه بر ما گذشت(79)
حرث بن كعب نيز از فاطمه دختر امام حسين عليهالسلام نقل كرده كه مىگفت: يزيد ما را در مكانى جاى داد كه آفتاب بطور مستقيم به ما مىتابيد به حدى كه پوست بدن ما سوخته و ريخته مىشد(80).
نفرت مردم شام از يزيد
مردم شام چون از ستمهاى نارواى يزيد نسبت به خاندان پيامبر آگاه شدند، از او متفر شده و او را دشنام مىدادند! و يزيد چون چنين ديد، دفتار خود را نسبت به اهل بيت تغيير داد(81) ، بطورى كه طبرى نقل مىكند: يزيد بر سر سفره غذا نمى نشست مگر اينكه على بن الحسين عليهالسلام را فرا مىخواند! و او را بر سر همان سفره مىنشاند كه با او غذا بخورد!!(82)
يزيد به على بن الحسين عليهالسلام گفت: من از پدرت حسين در شگفتم كه چرا فرزندان خود را على نام نهاده است ؟!
حضرت سجاد عليهالسلام فرمود: پدرم حسين، پدرش را بسيار دوست مىداشت و بدين علت فرزندانش را على نام نهاد(83).
رؤياى هند
هند - همسر يزيد - مىگويد: شبى در خواب ديدم كه درى از آسمان گشوده شد و فرشتگان گروه گروه فرود آمده و در كنار سر مقدس امام حسين عليهالسلام گرد آمدند و زمزمه مىكردند كه: «السلام عليك يا ابا عبدالله! السلام عليك يا بن رسول الله!» در اين حال پاره ابرى را ديدم كه گويا از آسمان فرود آمد كه مردان زيادى بر آن سوار بودند و در ميان آنان مردى را ديدم نورانى، با چهرهاى همانند قرص ماه كه خود را بر روى سر مبارك امام انداخت و لب دندانهاى حسين عليهالسلام را مىبوسيد و مىگفت: اى فرزندم! تو را كشتند، و تو را نشناختند، و تو را از خوردن آب بازداشتند ؟ اى فرزندم! من جد تو رسول خدايم، و اين پدرت على مرتضى، و اين برادرت حسن، و اين عمويت جعفر، و اين عقيل و اينان حمزه و عباس هستند، سپس نام ساير اهل بيت را يكى پس از ديگرى بر شمرد(84).
هند گويد: از خواب وحشت زده بيدار شدم و متوجه سر مقدس حسين عليهالسلام شدم، ديدم اطراف آن سر مقدس را هاله نورى احاطه كرده است، به سراغ يزيد رفتم و او به اطاقى تاريك رفته بود و صورت خود را به جانب ديوار نموده و مىگفت: «ما لى و للحسين» ؟ «مرا با حسين چكار ؟!» چون در چهره او نگاه كردم، آثار اندوه و ناراحتى را در آن آشكار ديدم و خواب خود را براى او تعريف كردم، و او در حالى كه سر به زير انداخته بوده و به حرفهاى من گوش مىكرد!(85)
ماجراى دخترك خردسال و سر مبارك امام عليهالسلام
بعضى گفتهاند: يزيد اهل بيت را در محلى خرابه گونه جاى داد در حالى كه زنان خاندان نبوت و اهل بيت طهارت، جريان شهادت حسين عليهالسلام و اهل بيت و يارانش را از كودكان مخفى نگاهداشته و مىگفتند پدرانشان به مسافرت رفتهاند، و اين جريان ادامه داشت تا اينكه يزيد اهل بيت را در سراى خويش جاى داد(86).
حسين عليهالسلام دخترى خردسال داشت كه چهار سال از عمر مباركش مىگذشت(87) ، شبى از خواب پريد در حالى كه سخت پريشان به نظر مىرسيد و جوياى پدر شد! و پرسيد: پدرم كجاست كه من هم اكنون او را ديدم ؟!(88)
بانوان حرم چون اين سخن از او شنيدند، گريستند و كودكان ديگر نيز ناله و زارى سر دادند.
چون صداى شيوه و گريه آنان بلند شد، يزيد از خواب بيدار شد و پرسيد: اين گريه و زارى از كجاست ؟
پس از جستجو، يزيد را از جريان باخبر كردند، يزيد گفت: سر پدرش را نزد او ببريد!
آن سر مقدس را در زير سر پوشى قرار داده در مقابل او نهادند.
كودك پرسيد: اين چيست ؟
گفتند: سر پدرت حسين است.
دختر امام حسين عليهالسلام سرپوش را برداشت و چون چشمش به سر مبارك پدر افتاد نالهاى از دل كشيد و بيتاب شد و گفت: اى پدر! چه كسى تو را به خونت زنگين كرد ؟!
چه كسى رگهاى تو را بريد ؟! اى پدر! چه كسى مرا در كودكى يتيم كرد ؟! اى پدر! بعد از تو به چه كسى دل ببندم ؟! او چه كسى يتيم تو را بزرگ خواهد كرد ؟! اى پدر! انيس اين زنان و اسيران كيست ؟! اى كاش من فدايت شده بودم! اى كاش من نابينا شده بودم! اى كاش من در خاك آرميده بودم و محاسن به خون خضاب شده تو را نمى ديدم!
آنگاه لب كوچك خود را بر لبهاى پدر نهاد و گريه شديدى كرد و از هوش رفت! هر چه تلاش كردند، به هوش نيامد، و اين عزيز حسين عليهالسلام در شام به شهادت رسيد(89).
سوگوارى در شام
در كامل بهائى آمده است كه: ام كلثوم(90) كسى را به نزد يزيد فرستاد تا اجازه دهد براى حسين عليهالسلام سوگوارى كنند، يزيد هم موافقت كرد و دستور داد كه اهل بيت را به دار الحجاره ببرند تا در آنجا به سوگوارى بپردازند! اهل بيت عليهالسلام در آن مكان هفت روز عزادارى نمودند و هر روز گروه زيادى از زنان شام، گرد آن جمع مىشدند و عزادارى مىكردند.
مروان(91) به نزد يزيد رفت و او را از اجتماع مردم در آن محل آگاه كرد و گفت: روحيه مردم شام دگرگون شده است و ماندن اهل بيت در شام به صلاح پادشاهى تو نيست! بايد كه مقدمات سفر ايشان را فراهم سازى و آنان را به مدينه گسيل دارى كه اگر اينان در اينجا بمانند كار حكوكت تو تمام است(92).
يزيد و سه خواسته امام سجاد عليهالسلام
وقتى يزيد تصميم گرفت اهل بيت را به مدينه باز گرداند، امام سجاد عليهالسلام سه چيز را از يزيد خواست.
يزيد گفت: آن سه خواستهاى كه انجام آنها را وعده دادهام براى من بازگو تا آنها را برآورده سازم.
حضرت سجاد عليهالسلام فرمود:
اول آنكه يك بار ديگر مىخواهم صورت مبارك پدرم را ببينم.
دوم آنكه بگويى هر چه از ما به يغما بردهاند به ما باز گردانند.
سوم آنكه اگر تصميم، به كشتن من گرفتهاى، فردى مطمئن را با اين زنان همراه كن تا آنان را به حرم جدشان برساند.
يزيد گفت: خواسته اول تو هرگز بر آورده نخواهد شد ؛ و اما خواسته دوم را چندين برابر جبران مىكنم ؛ و در مورد سوم، كسى جز تو همراه زنان نخواهد بود.
امام عليهالسلام فرمود: اموال تو را نخواهيم و مال تو بر تو ارزانى باد، و آنچه را از ما به غارت بردهاند به ما باز گردان، چون در ميان آنها مغزل و مقنعه و گردن بند و پيراهن فاطمه عليها السلام قرار دارد.
يزيد فرمان داد تا آنها را باز گردانيدند و خود دويست دينار بر آنها افزود و امام سجاد عليهالسلام آن دينارها را به مستمندان بخشيد و يزيد دستور داد كه اسيران اهل بيت را به وطن خود مدينه باز گردانند(93).
باز گرداندن اهل بيت به مدينه به خواست خودشان صورت گرفت، و يزيد به هنگام حركت آنان مقدار زيادى از اموال را همراه كاروان كرد و بهام كلثوم گفت: اينها عوض مصائبى است كه به شما وارد شده است.
ام كلثوم فرياد زد: چقدر تو بى حيا و بى شرمى برادرم حسين و اهل بيت او را مىكشى و در مقابل مال و منال به ما مىدهى ؟! هرگز اين اموال را قبول نمى كنيم(94).
1- اى كاش وارد دمشق نشده بودم و يزيد مرا بدينسان اسير در هر شهر و ديارى نمى ديد». 2- رياض الاحزان 108.
3- سوره شورى:23.
4- سوره انفال: 41.
5- سوره احزاب: 33.
6- بحار الانوار 45/129 ؛ الاحتجاج 2/120 با كمى اختلاف.
7- سهل بن سعد مالك الساعدى، انصارى است و هنگام وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پانزده ساله بود و او تا زمان حجاج در قيد حيات بوده است، و گفته شده كه او يكصد سال عمر كرد و آخرين نفر از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود كه از دنيا رفت. او خود مىگفت: اگر من بميرم شما از كسى نمى شنويد كه بدون واسطه بگويد: قال رسول الله! و در سال 88 بدرود حيات گفته است. (الاستيعاب 2/664).
8- از اين نقل چنين مستفاد است كه سر امام حسين عليهالسلام را در عقب سرها مىآورند و در پيشاپيش آن سرها سر مقدس عباس بن على عليهالسلام بوده و در مأثوراتى كه گذشت، چيزى كه دلالت بر ترتيب سرها داشته باشد وجود نداشت، شايد بر حسب اين روايت اين عمل كه سر حسين از عقب سرها مىآوردند بدين جهت بود كه امر را بر مردم مشتبه كنند و آن سر مقدس شناخته نشود، و يا اينكه مىخواستند مسأله را بى اهميت جلوه داده و عملا عظمت رهبرى امام حسين عليهالسلام را در انقلاب عظيم عاشورا كمرنگ نشان دهند.
9- بلحية مدورة قد خالطها الشيب و قد خضبت بالوسمة، ادعج الغينين ازج الحاجين واضح الجبين اقنى الانف متبسما الى السماء شاخصا ببصره الى نحو الافق و الريح تلعب بلحيته يمينا و شمالا كانه امير المؤمنين عليهالسلام».
10- قمقام زخار 556.
11- شترم را از سيم و زر، سنگين بار كن، كه من پادشاه با فر و شكوهى را كشتم ؛ كشتم كسى را كه بهترين مردم است از جهت پدر و مادر، و نژاد او والاتر از همه است».
12- شايد يكى از دلايل فرمان قتل حامل سر توسط يزيد بجهت خواندن اشعار بوده است كه در آن هم به مدح امام عليهالسلام پرداخته و هم از على عليهالسلام و فاطمه - كه بنى اميه شديدا با آنان دشمن بودند - بعنوان «خير الناس» ياد كرده است، و چون آورنده اين سر آن اشعار را در مجلس رسمى نزد يزيد خواند خشم يزيد بالا گرفت اولا بجهت عداوت و دشمنى با خاندان پيامبر و على عليهالسلام كه نزد او ثنا و مدح كرده شد، و ثانيا بيم از عكس العمل حاضران و آگاهى آنها از حقايق و احتمال شورش بر عليه او و و تنفر ار عملكرد و رفتارش، و يا به جهت فريب و دگرگون جلوه دادن امر براى حاضران، لذا براى تكذيب آورنده سر امام عليهالسلام كه: نه چنين است كه تو ستودى، و بعنوان پاسخ عملى به گفته او دستور داد سر از بدنش جدا سازند.
13- مرا در دمشق به خوارى مىبرند گويا بردهاى از زنگيان هستم كه ياورى ندارد ؛ در حالى كه در همه مشاهد جد من رسول خدا و شيخ من امير المؤمنين كه او امير است ؛ اى كاش من به دمشق داخل نشده و يزيد مرا در شهرها اسير نمى ديد». 14- رياض الاحزان، 108. صاحب رياض الاحزان بيت سوم را «فياليت امى لم تلدنى و لم اكن» نقل كرده است و سپس مىگويد: در نسخه ديگرى آمده است «فياليت لم انظر دمشق و لم اكن» كما اينكه در منتخب هم همينگونه است ؛ و در خاطر دارم كه در مقتلى ديدم كه نقل كرده است «فياليت لم ادخل دمشق و لم يكن»، زيرا اين مضمون با تمناى امام معصوم مناسبتر به نظر مىرسد.
15- الدمعة الساكبة 5/84.
16- قمقام زخار 570.
17- ملاقات و برخورد امام سجاد عليهالسلام با ابراهيم بن طلحه پس از مراجعت در مدينه رخ داده است، زيرا ابراهيم بن طلحه در مدينه بوده است و بعيد بنظر مىرسد كه در آن زمان او به شام آمده باشد، ولى صاحب قمقام زخار و همچنين در ديگر كتب اين ملاقات را در همينجا ذكر كردهاند، ما هم در همين جا آورديم.
18- تاريخ طبرى 5/234.
19- آن قافلهها پديدار شدند و آن آفتابها بر بلنديهاى جيرون تابيدند ؛ كلاغ فريادى كسيد گفتم كه: فرياد بزنى يا نزنى، من از بدهكار خود طلب خود را گرفتم».
يعنى با شنيدن بانگ كلاغ - كه در ميان مردم، نشانه شومى و بدفالى است - به او گفتم كه كار، از كار گذشته است و هر چه پيامد مىخواهد داشته باشد من، به مراد دل خود رسيدم و انتقام كشته شدگان خاندان خود را گرفتم!
20- نفس المهموم 435.
21- العقد الفريد 4/169.
22- جيرون در دمشق، ابتدا مصلاى صابئين بوده و سپس يونانىها در آن مكان به تعظيم دين خود پرداخته و بعد از آن بدست يهود افتاد و همچنين زمانى در اختيار بت پرستان بود، و درب اين بنا را كه از بناهاى بسيار زيبا بوده «باب جيرون مىگفتند، و سر حضرت يحى بن زكريا را بر در همين باب جيرون آويختند و پس از آن سر حسين بن على در همين موضع آويخته شد و مكان آن ظاهرا در همين مسجد اموى است. (مقتل الحسين مقرم 348).
23- اخبار الدول آثار الاول للقرمانى 108.
24- سرهايى را شكافتيم از كسانى كه عزيز بودند، و آنها آزار دهندهتر و ستمكارتر بودند».
25- صاحب «منافب» نام اين شخص را عبدالرحمن بن حكم ذكر كرده است كه برادر يحيى بن حكم بن العاص است، و ابوالفرج از كلبى روايت كرده است كه عبدالرحمن بن حكم بن ابى العاص نزد يزيد نشسته بود كه عبيدالله بن زياد سر حسين را نزد او فرستاد و چون طشت را در پيش يزيد گذاشتند عبدالرحمن گريست و گفت:
و ابن نما اين اشعار را به حسن به حسن داده است. (مثير الاحزان 100).
26- آن كسانى كه در كنار طف بودند به ما نزديكترند از ابن زياد عبد، كه نسبت پستى دارد ؛ نسل سميه مادر زياد به شماره ريگهاست! امام از دختر پيغمبر نسلى بجاى نماند».
27- ارشاد شيخ مفيد 2/119.
28- و در روايتى ديگر آمده است كه: يزيد سر به گوش عبدالرحمن نهاد و گفت: سبحان الله! آيا در چنين موقعيتى اينگونه سخن مىگوئى ؟! آيا سكوت براى تو ميسر نبود ؟ (الدمعة الساكبة 5/94).
29- منظورش از اين مرد، امام حسين عليهالسلام است.
30- اين تعبير از يزيد حاكى از بى ايمانى اوست، زيرا مىگويد «كسى كه به خدا و روز قيامت ايمان دارد» و نمى گويد «من مىگويم كه پيامبر جد حسين بهتر از جد من است».
31- سوره آل عمران: 26.
32- بحار الانوار 45/131.
33- سوره حديد: 22.
34- سوره شورى: 30.
35- ارشاد شيخ مفيد 2/120.
36- چه پاسخ مىدهيد هنگامى كه پيامبر شما را گويد: چه كرديد در حالى كه شما آخرين امتيد، به عترت و خاندانم بعد از فقدان من، برخى را اسير و بعضى را آغشته به خون نمودهايد».
37- بحار الانوار 45/135.
38- اين نوقع را نداشته باشيد كه شما به ما اهانت كنيد و ما شما را گرامى بداريم! و ما از آزار نمودن شما خوددارى كنيم ولى شما در آزار ما بكوشيد ؛ خدا مىداند كه ما شما را دوست نمى داريم، و شما را بدين خاطر كه ما را دوست نمى داريد، سرزنش نمى كنيم».
39- بحار الانوار 45/175.
40- مادر او، ام اسحق - دختر طلحة بن عبيدالله - است. ام اسحق ابتدا همسر امام حسن مجتبى بود و به هنگام شهادت خود، امام حسن از برادر خود امام حسين خواست تا او را به همسرى برگزيند، و او فاطمه بزاد. و امام حسين عليهالسلام دخترش فاطمه را به همسرى فرزند برادرش - حسن بن الحسن - در آورد، و فرمود: من فاطمه را كه شباهت بيشترى به مادرم فاطمه زهرا دارد به عنوان همسرى براى تو برگزيدم و از او چهار فرزند بياورد. و فاطمه بنت الحسين، محدثه بوده است و او از پدرش حسين عليهالسلام نقل كرده است كه از رسول خدا شنيدم كه فرمود: «ما من مسلم و لا مسلمة تصبيه مصيبة و ان قدم عهدها فيحدث لها استرجاعا الا احدث الله له عند ذلك و اعطاه ثواب ما وعده بها يوم اصيب بها». (قمقام زخار 636).
41- ارشاد شيخ مفيد 2/120.
42- بحار الانوار 45/136.
43- در مصدر ذكر نشده است كه صدا از چه كسى بوده است ولى به قرينه اينكه صداى زنى هاشمى بوده است حتما از زنان اهل بيت بوده كه او را همراه ديگر زنان به مجلس يزيد آورده بودند.
44- الدمعة الساكبة 5/105.
45- اين فرياد از زنانى كه شيون مىكنند روا و پسنديده است!، چه آسان است مرگ عزيزان بر زنانى كه نوحه به مزد كنند».
46- كاش كسان من كه در جنگ بدر كشته شدند مىديدند زارى كردن قبيله خزرج را از زدن نيزه ؛ در آن حال از شادى فرياد مىزدند و مىگفتند: اى يزيد! دستت شل مباد ؛ بنى هاشم با سلطنت بازى كردند، نه خبرى آمد و نه وحيى نازل شد ؛ من از دودمان خندف نباشم اگر انتقام نگيرم از فرزندان احمد به خاطر آنچه او كرد».
عبدالله اين اشعار را پس از جنگ احد و كشته شدن ياران و اصحاب رسول خدا سرود! و در آن آرزو كرد اى كاش كشتگان ما در برد بودند و مىديدند كه چگونه قبيله خزرج از زدن بيزه زارى مىكردند!!
47- قمقام زخار 561. البته همانگونه كه از بيت دوم و سوم اشعار مشهود است، فقط بيت اول آن «ليت اشياخى ببدر شهدوا» از ابن زبعرى است و بيت دوم و سوم از خود يزيد بن معاويه مىباشد.
48- ابو برزه اسلمى نامش على الاصلح نضله بن عبيد و از اصحاب رسول خداست و در بصره سكونت نمود و گفته شده كه در سال 64 وفات يافت. (الاستيعاب 4/161).
49- بحار الانوار 45/132.
50- رياض الاحزان 122.
51- هروى از حضرت رضا عليهالسلام نقل كرده كه اولين كسى كه دستور ساخت آن جو را داد و براى او تهيه كردند، يزيد بود، و اولين جايى كه نوشيد بر سر سفرهاى بود كه سر مقدس حسين عليهالسلام را گذارده بودند، و دشمنان اهل بيت بر آن سفره غذا و شراب مىخوردند و بر اين مصيبت بزرگ شادمانى مىكردند، و لذا حضرت رضا عليهالسلام فرمود: شيعيان ما هرگز آب جو نمى خورند چون آن مخصوص دشمنان ماست. (عيون اخبار الرضا 2/22).
52- قمقام زخار 577.
53- بحار الانوار 45/141.
54- الملهوف 79.
55- مقتل الحسين مقرم 355.
56- سوره روم: 10.
57- سوره آل عمران: 178.
58- سوره آل عرمان: 169.
59- عبدالله بن زيعرى، از دشمنان سرسخت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در عصر جاهليت است كه نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و اصحاب او با زبان و ار ژرفاى قلب، دشمنى مىورزيد، و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مكه را فتح كرد، گريخت و به نجران رفت! ولى بعد به نزد پيامبر آمده اظهار ندامت كرد و مسلمان شد!
او شاعر توانايى بود و اين اشعار را كه يزيد خواند قسمتى از اشعار اوست كه سرآغاز آن اشعار چنين است:
61- نعمان بن بشير، از انصار است و پدرش بشير بن سعد از اصحاب رسول خداست. او امير كوفه بود در زمان معاويه، و در سال 65 در حمص بقتل رسيد.
62- قمقام زخار 565.
63- سوره اعراف: 111.
64- اثبات الوصة 170.
65- قمقام زخار 526.
66- بديهى است كه اين برخورد و موضعگيرى يزيد، پس از رسوا شدن و بيان حقائق توسط اهلى بيت عليهالسلام بوده است، زيرا كه ابتدا خاندان امام حسين عليهالسلام را همانگونه كه ذكر شد در حالى كه با زنجير به يكديگر بسته شده بودند، به مجلس يزيد وارد كردند و او بر خود مىباليد و اشعار كفرآميز مىخواند و چوب بر لبان امام عليهالسلام مىزد!
67- جلاء العيون شبر 2/263.
68- ارشاد شيخ مفيد 2/122.
69- قمقام زخار 571. بعيد نيست كه ورود اهل بيت به دستور يزيد به حرمسراى او، به خاطر اين بوده است كه مىخواسته بر خود ببالد كه من بر حسين و يارانش پيروز شدم و اين اهل بيت اويند كه اينگونه آنان را اسير ساخته و به شام آوردهام! گويا در گذشته عادت بر اين بوده است كه افراد خانواده دشمن شكست خورده را پس از اسارت به نزد خانواده كسى كه بر او پيروز شده بود، مىبردند تا قدرت نمايى كرده باشد.
70- نفس المهموم 450.
71- در اين خطبه آمده كه هفت عامل برترى به اهل بيت داده شده، ولى شش خصلت بيشتر ذكر نگرديده است. در نقل كامل بهائى آمده است كه خصلت هفتم: «و المهدى الذى يقتل الدجال» «و مهدى كه دجال را مىكشد، از ماست». (نفس المهموم 450).
72- از شجره رسالت و در بيعت شجره شركت كرد، و از مكه به مدينه هجرت نمود.
73- ممكن است مراد از دو مشعر، دو بهشت باشد زيرا مشعر به موضعى گفته مىشود كه داراى درخت زيادى باشد، بنابراين مراد «وارث دو بهشت است»، و در آيه مباركه آمده است (و لمن خاف مقام ريه جنتان) ؛ و ممكن است مراد از مشعر، مزد لفه باشد و آن جايى است كه حاجيان است كه حاجيان شب دهم تا طلوع آفتاب روز دهم ذيحجه در آنجا وقوف مىكنند و اين موقف از جمله مكانهاى حرم است، و در اين صورت مراد از دو مشعر، مزدلفه و عرفات باشد.
74- بحار الانوار 45/137 ؛ الاحتجاج 2/132 به اختصار نقل كرده است.
75- نفس المهوم 451.
76- نفس المهموم 451.
77- حياة الامام الحسين 3/395.
78- ياد به شام آمد و يزيد به او مال فراوانى بخشيد! و در نزد خود نشانيد و او را به حرمسراى خود برده و شراب خوردند و در حال مستى مىگفت:
79- الملهوف 81، ولى در الاحتجاج 2/134 همين قضيه را از مكحول كه از اصحاب پيامبر مىباشد نقل كرده است.
80- امالى شيخ صدوق، مجلس 31، حديث 4.
81- بدون ترديد، اين تغيير رفتار بجهت حفظ موقعيت اجتماعى بود.
82- تاريخ طبرى 5/233.
83- رياض الاحزان 125.
84- بحار الانوار 45/196.
85- بحار الانوار 45/196.
86- از اين نقل چننى مستفاد مىشود كه اين واقعه در سراى يزيد رخ داده است. از عبارت شيخ مفيد در ارشاد چنين بر مىآيد كه اهل بيت را در سرايى جداگانه فرود آوردند و آن منزلگاه به سراى يزيد پيوسته بود و چند روزى اله بيت در آنجا ماندند و سپس در باب الصغير دمشق مكانى است كه مىگويند يزيد اله بيت را در اين موضع جاى داده است.
87- در نفس المهموم و الدمعة الساكبة و ديگر كتابها نام اين كودك خردسال را نيافتم، ولى در رياض الاحزان 144 به نقل از بعضى مؤلفات اصحاب آمده است كه نام او فاطمه صغرى است، و در رياحين الشريعه 3/309 تحت عنوان «بانوان دشت كربلا» او را رقيه بنت الحسين ذكر كرده است.
88- در حوادث روز عاشوار ذكر شد كه امام حسين عليهالسلام هنگامى كه براى وداع آمد، دختركى از آن حضرت در خيمه بود كه مطالبه آب مىكرد و حضرت به او فرمود كه: به نزد تو بار خواهم گشت! و شايد مراد از بازگشت، سر مقدس آن حضرت بوده است ؛ والله العالم.
89- نفس المهموم 456 ؛ الدمعة الساكبة 5/141.
90- در مصدر، بحاى ام كلثوم نام زينب ذكر شده است.
91- اينكه همزمان با حضور اهل بيت در شام، مروان نيز در شام بوده است معلوم نيست زيرا بلاذرى نقل كرده است كه چون سر مقدس حسين عليهالسلام را به مدينه آوردند از هر طرف صداى شيون و ناله بلند شد و مروان بن حكم در مدينه بود ؛ ولى صاحب قمقام زخار مىگويد: صحيح آن است كه مروان در آن زمان حاكم مدينه نبوده، بلكه امير عمرو بن سعيد بن العاص بوده است. (قمقام زخار 588).
92- قمقام زخار 579.
93- الملهوف 82 و قمقام زخار 579 باكمى اختلاف.
94- بحار الانوار 45/197.