رازدارى
حرمت راز
رازدارى
حرمت راز
«راز»، به اقتضاى حرمتش بايد پنهان و پوشيده بماند و گرنه رازنمىشد. در اين هيچ ترديدى نيست.
گفتهاند: غلامى طبق سرپوشيدهاى بر سر داشت و خاموش وبىصدا در راهى مىرفت. يكى از افراد، در راه به اوبرخورد و پرسيد:در اين طبق چيست؟ غلام چيزى نگفت. آن شخص به اصرار پرسيد تابداند زير آن سرپوش كهروى طبق كشيدهاند چيست؟ غلام گفت:فلانى! اگر قرار بود كه همه افراد بدانند در طبق چيست، ديگرسرپوشروى آن نمىكشيدند!
رازهاى درونى افراد نيز همين گونه است. اگر آن را به اين و آنبگوييد، از «راز» بودن، مىافتد.
با مردم بيگانه مگو راز دل خويش.
بيگانه، دل راز نگهدار ندارد.
راز فاش شده، مثل يك زندانى گريخته از محبس است كهبازگرداندنش به بازداشتگاه بسيار دشوار است.
تيرى كه از كمان رها گشت و گلولهاى كه از سلاح شليك شد،ديگر به كمان و سلاح برنمىگردد. «راز»، همانزندانى است، همان تيرو گلوله است و دهان، و سينه تو، همچون زندان. مانند چله كمان و مانندخشاب اسلحه، تاوقتى كه رها نشده، مصون و پنهان است. همين كه ازچنگت گريخت و از تفنگتشليك گشت، ديگر از اختيار توبيرونرفته است. اگر تا آن لحظه، راز در گروگان تو بود، اينك تو در گرو آنى.
به تعبير زيباى اميرالمؤمنين(ع):
«سرك اسيرك، فان افشيته صرت اسيره»; (1) .
راز تو اسير توست، اگر آشكارش ساختى، تو اسير آن شدهاى.
به قول سعدى:
خامشى به كه ضمير دل خويش.
به كسى گويى و گويى كه: مگوى.
اى سليم! آب ز سرچشمه ببند.
كه چو پر شد، نتوان بستن جوى (2) .
پس آنچه زمينه برخى كدورتها و گلهها ميان افراد مىشود، گاهىزمينهاش دستخود «صاحب سر» است كهنمىتواند رازدار خويشباشد. راز را حتى به دوستان هم نبايد گفت، اگر واقعا «راز» است و پنهانبودنش حتمى!چرا كه همان دوستان صميمى تو هم دوستان صميمىديگرى دارند. همان افراد مورد اعتماد هم به كسانديگرى «اعتماد»دارند، آنان هم به «همه كس» نمىگويند، ولى به «بعضى» چطور؟ شايد!
باز هم به قول شاعر شيراز، سعدى حكيم:
«رازى كه پنهان خواهى، با كسى در ميان منه، اگر چه دوست مخلص باشد، كهمر آن دوست را دوستان مخلصباشد!» (3) .
نگهبانان راز، هر چه كمتر باشند، محفوظتر است. برخلافنگهدارى از چيزهاى ديگر كه زيادى نگهبانان، آن راسالمتر نگاهمىدارد. اسرار، هر چه صندوقهاى متعددتر داشته باشد، ناامنتر و درمعرض فاش شدن است. «كلسر جاوز الاثنين شاع»;
هر رازى كه از دو نفر فراتر رفت پخش خواهد شد.
كدام راز؟
علاوه بر رازهاى خودتان، اسرار مردم نيز همان حكم را دارد.همان طور كه بايد ظرفيت نگهدارى از راز خودترا داشته باشى و آنرا پيش ديگران نگويى، رازى را هم كه كسى با تو در ميان گذاشته، يا ازاسرارى به نحوى آگاهشدهاى، بايد نگهبان و امين باشى. قدرترازدارى و ظرفيتحفظ اسرار را هم بايد نسبتبه آنچه به خودوزندگيت مربوط است داشته باشى، هم نسبتبه ديگران و اسرارشان.
افشاى اسرار، نشانه ضعف نفس و سستى اراده است. به عكس،«كتمان راز» دليل قوت روح و كرامت نفس است وظرفيتشايسته وبايسته يك انسان را مىرساند. نگهبانى از «راز مردم» و «راز نظام» هم ازتكاليف اجتماعى است.
«حفظ لسان» و «كنترل زبان» در مباحث اخلاقى و روايات، جايگاهمهمى دارد و به موضوعاتى چون: دروغ، غيبت، افتراء، لغو و بهتان ودر بخشى هم به «رازدارى» مربوط مىشود. كسى كه نتواند رازدار مردمباشد، گرفتار يكرذيله اخلاقى و معاشرتى است و بايد در رفع آنبكوشد. تقوا و تمرين مىتواند راهى مناسب به شمار آيد.
اسرار مردم
چه بسا انسان از بعضى اسرار ديگران آگاه شود، اما بايد امين مردمبود و آبرويشان را نريخت و برايشان مشكلپديد نياورد.
حفظ اسرار را بايد از خدا آموخت. خداوند بيش و پيش از هركس، از اعمال و حالات و رفتار و عيوب و گناهانبندگانش باخبراست، اما ... حلم و بردبارى و پردهپوشى و رازدارى او بيش از همهاست. اگر خداوند، كارهاىپشت پرده و پنهانى بندگانش را افشا كند،آيا كسى با كسى دوست مىشود؟ اگر خداوند، «آن كارهاى ديگر»مردم رارو كند، براى چه كسى آبرو و حيثيتى باقى مىماند؟ خداوند، كريماست و آبرودارى و خطاپوشىمىكند و زشتكاريهاى پنهانى مردم رافاش نمىسازد، و گرنه كيست كه در برابر افشاگريهايش بتواند تابآورد؟اين همان است كه در دعاى كميل مىخوانيم: «و لا تفضحنى بخفىما اطلعت عليه من سرى ... .».
بارى ... «امانت»، تنها در باز پسدادن فرش همسايه يا مراقبت ازگلدانهاى او نيست. «آبرو» از هر سرمايهاى بالاتراست و با رازدارىمىتوان «آبرودارى» كرد. كسى كه از عيب پنهان و راز مخفى كسى مطلعمىشود و آن را در بوقو كرنا مىكند، گناهكار است و مديون حق مردم.تعجب است كه گاهى رازهاى خصوصى بعضى خانوادهها زبانبه زباننقل مىشود و صغير و كبير از آن آگاهند!
حضرت رضا(ع) در حديثى فرموده است: مؤمن، هرگز مؤمنراستين نخواهد بود مگر آنكه سه خصلت داشتهباشد: سنتى ازپروردگار، سنتى از پيامبر و سنتى از ولى خدا. آنگاه سنت و روشى را كهمؤمن بايد از خدا آموختهو به كار بندد، «رازدارى» معرفى مىكند: «و اماالسنة من ربه كتمان سره.» (4) .
اگر حرفى را از كسى شنيدى كه راضى به نقل آن براى ديگرىنبود، نقل آن گناه است. اگر بيان يك راز، آبروىخانوادهاى را به خطراندازد، فرداى قيامت مسؤوليت دارد و پاسخ گفتن به آن بسيار دشواراست.
چرا غيبتحرام است و زشتترين معصيت؟ چون خميرمايهاشهمان افشاى اسرار و بديها و معايب ديگران است. مگر آبروى رفته رامىتوان دوباره بازگرداند و مگر آب ريخته را مىتوان جمع كرد؟
اگر از اختلافات خانوادگى زن و مردى خبر دارى، چه نيازى ولزومى به طرح و افشاى آن؟
اگر در كسى نقطه ضعفى سراغ دارى، با كدام حجتشرعى ومستمسك دينى آن را فاش و پخش و بازگومىكنى؟
مگر مىتوان هر چه را دانست، گفت؟
مگر گفتن هر راستى واجب است؟
اسرار نظام
برخى از اسرار، به يك نظام و حكومتيا تشكيلات مربوطمىشود كه بايد محفوظ و مكتوم بماند. اسرارى كهمهمتر و حياتىتر ازرازهاى شخصى يك فرد است و فاش شدنش براى دشمن، ضررهاىجبرانناپذيرى براىخودى در پى دارد.
همان طور كه خراب بودن قفل در خانهتان را نبايد ديگران بدانند،و همان سان كه نابسامانى اوضاع داخلىزندگى شما، نبايد به ملا عام وبر سر زبان مردم كشيده شود، اوضاع درونى يك نظام نيز جنبه «رازمحرمانه» پيدامىكند و برخى اطلاعات مربوط به امور نظامى و سياسىو اقتصادى و حتى فرهنگى، جزء اسرارى مىشود كهاز چشم و گوشدشمنان بايد پوشيده بماند.
عمليات موفق در جبهه، مديون رازدارى در حد اعلاست. رسولخدا(ص) در جنگها از اين شيوه بهره مىگرفت ونقشه جنگ و برنامهعمليات و گاهى هدف حركت نظامى و اعزام نيرو و نفرات را پنهانمىداشت. در تاريخ اسلام، چه ضربههايى كه به «جناح حق»، از طريقسهلانگارى حقپرستان خورده است! در نهضت مسلم بنعقيلدركوفه، مگر جاسوس ابنزياد به نام «معقل» نبود كه با شيوهاى مزورانهاعتماد «مسلم بنعوسجه» را جلب كرد واز مخفيگاه مسلم آگاه شد و كاربه دستگيرى و شهادت «هانى» و سپس «مسلم» انجاميد؟ مگر مىتوان بههر كسكه چهرهاى انقلابى و خودى از خود ارايه داد، به اين زودىاعتماد كرد و سفره دل را پيش او گسترد؟ يا مگر ازپشت تلفن رواستكه انسان هر چه را بگويد؟ شنود دشمنان و مغرضان چه مىشود؟ وخويشتندارى و «كفنفس» و حفظ زبان به كجا مىرود؟
چه حكيمانه است اين سخن امام صادق(ع):
«لا تطلع صديقكمن سرك الا على ما لو اطلعت عليه عدوك لم يضرك فانالصديق قد يكون عدوا يوما ما»; (5) .
دوستخود را از اسرار خود، به اندازه و حدى مطلع ساز كه اگرآن اندازه را به دشمن بگويى نتواند به تو زيانبرساند، چرا كه گاهىدوست، ممكن است روزى دشمن شود!
اين كلام امام معصوم، چه زيبا در كلام سعدى انعكاس يافته استكه:
«... هر آن سرى كه دارى، با دوست در ميان منه، چه دانى؟ كه وقتى دشمنگردد!» (6) .
انگيزه فاش ساختن راز
در حكمتهاى بلند بزرگان آمده است: «صدور الاحرار، قبور الاسرار».سينههاى آزادمردان، گور رازهاست. بايددلى پاك و ايمانى محكم وارادهاى استوار داشت، تا به افشاى راز اين و آن نپرداخت. اگر انسانبتواند هر چه كمتراز اسرار مردم مطلع باشد، بهتر است و احتمال فاشكردن آن هم كمتر.
راهها و مسيرهايى كه انسان را در جريان «اطلاعات» و «اسرار» قرارمىدهد، اينهاست:
1- «پرحرفى». از لابهلاى پرحرفيهاى انسان، بسيارى از «اسرار مگو»از زبان مىپرد. درمانش نيز كمحرفى است.
2- «خودنمايى». اين خصيصه، بيشترين ضربهها را مىزند. يعنىوانمود كردن اينكه انسان در جريان است و با«بالا»ها ارتباط دارد واخبار دست اول را مىداند يا آدم مهمى است، سبب مىشود خيلى ازاسرار را (چه شخصى وچه مربوط به نظام) باز بگويد.
3- «دوستى». آنان كه روى رفاقت و صميميت، اسرار محرمانه رامىگويند و به عواقب آن بىتوجهند، گاهىدوستانه دشمنى مىكنند!
4- «وسايل ارتباط جمعى». گاهى آنچه از طريق رسانهها، بىسيم،تلفن، جرايد، عكس و فيلم، نامه، حرفهاىعادى مردم كوچه و بازار ودر مجالس و محافل مطرح مىشود، رازها را فاش مىسازد. و ... برخىعلتها و راههاىديگر.
ولى بايد توجه داشت كه راز، همچون شريان حياتى تو و جامعه وانقلاب تو است. پاسدارى از آن هم بر عهده تواست. چه ژرف وزيباست اين كلام حضرت صادق(ع):
«سرك من دمك فلا يجرين من غير اوداجك»; (7) .
راز تو از خون تو است، پس نبايد جز در رگهاى خودت جارىشود!
و مگر «خون»، عامل بقاى انسان نيست؟ و اگر خون از بدن برود،جان هم پر مىكشد. اسرار هم همين حكم رادارد.
گفتن هر سخنى در هر جا.
نبود شيوه مردان خدا.
هر سخن، جا و مقامى دارد.
مرد حق، حفظ كلامى دارد.
حاصل كار دهد باد فنا.
گفتن هر سخنى در هر جا.
بارى ... بايد زبان را در حفظ راز، يارى كرد. راز، امانت است. درحفظ آن بايد كوشيد. چه بسا اختلافها وكدورتهايى كه ريشه در افشاىاسرار اين و آن دارد.
پىنوشتها:
1) غررالحكم، آمدى، ج1، ص437.
2) گلستان سعدى، باب هشتم، آداب صحبت.
3) همان.
4) ميزانالحكمه، ج4، ص426.
5) همان، ص428 به نقل از بحارالانوار.
6) گلستان سعدى، باب هشتم.
7) بحارالانوار، ج72، ص71.