بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دامن، دامن حکمت, محمدرضا رنجبر   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     d01 - دامن دامن حكمت
     d02 - دامن دامن حكمت
     d03 - دامن دامن حكمت
     fehrest - دامن دامن حكمت
 

 

 
 

back pagefehrest page

طفل خام

هميشه خود مىگفت: ميوهها، تا خاماند نبايد چيد!
اما، آنروز، چيد!
و به دستِ دوست من داد، و رفت!
و ما نيز برفتيم!
دوستم چشمش به ميوه بود، و مرا پرسيد: پدرت، چه منظور داشت؟!
چرا اين ميوه كال را چيد؟! اين كار طفلان است كه در اين فصل، ميوهها را مىچينند، و گمانشان آنست كه به ميوهاى دست يافتهاند؟!
گفتم: نپرس كه حيرانم، و نمىدانم!
در ميان راه، ديديم دو دختر بچهاى، كه يكىشان ديگرى را مىگفت: تو مىخواهى چكاره شوى؟!
و ما بخنديديم!
كمى پيشتر رفتيم، و من دوستم را گفتم: راستى، تو مىخواهى، در اين دنيا چكاره باشى؟!
و او گفت: من بر آنم كه در اين دنيا، قدرت را، شهرت را، و ثروت را، به تمام به چنگ آرم!
و من با شگفتى، گفتم: راستى! پدرم كيست؟
كاش مىتوانستم، او را، آنسان كه هست بشناسم!
و او شگفتش تمامتر، و گفت: منظور؟!
گفتم: او با يك نگاه تو را شناخت، كه در سر چه هوسها دارى!
محضِ همين بود كه ميوهاى نارس، و خام چيد، و به دست تو داد،
يعنى كه اين ثمرهاى دنيوى كه تو به دنبال آن هستى، تمامى خام است، و تنها، كام خود را با آنهمه تلخ مىدارى،
پدرم خواست بگويد، اگر چه در ظاهر بزرگ مىنمايى، اما كارت، و فكرت بسان يك طفل است،
درست مثل خود، كه كارى طفل گونه كرد، و اين ميوه را چيد!
او مىخواست بگويد: اين ميوهها، اين ثمرها، كه در سر دارى، تنها با تابش آفتاب قيامت است كه شيرين مىشود، نه با تابش آفتاب كم جان دنيا...
همچو طفل خام در بستانسراى روزگار ----- كام، تلخ از ميوههاى نيمرس كردن چرا

زبان لاف

در سكوت شب، پدرم را گفتم: از سكوت، با من بگو;
و از فضيلتهايش،
و اينكه چرا پارهاى پر سخناند، و لاف زن، و گزافه گوى!
و همچنانكه مىگفتم، فتيله فانوس را كوتاه مىكردم، و پايين مىكشيدم!
و او گفت: از چه فتيله را كوتاه مىكنى؟!
و من، سر را به آسمان بردم،
يعنى كه آسمان مهتابى است!
و او همچنانكه سر را به آسمان داشت، گفت: فرزندم! آدمى به فانوس همانند است، و زبانش نيز به فتيلهاى!
و اين فتيله نيز كوتاه نخواهد شد، جز آنكه آسمان دل، مهتاب باشد، و روشن!
و من مىدانستم، كه پرگويان چه تاريك دلاند!
مىكند كوته زبانِ لاف را روشندلى ----- كم بود پرتو چراغ ماهتاب آلود را

طومار حيات

مىگفت: از اين راه نمىآيم!
گفتم: پدر! شايد او را نبينيم،
تازه، زبان خوشِ تو، دهان آن خصم بدكردار را خواهد بست،
درست مثل افسونى كه بر مار خوانند!
و او گفت: هيچ افسون، چون نديدن، نيست روى مار را.
گفتم: او را موعظت كن شايد به راه آيد!
كه پخته گويى، كار خامان را، تواند ساخت، آنچنانكه گرمى آتش، زبان خار را كوتاه مىدارد!
گفت: راستى، و راست رفتن، براى مار، به سنگ راه مىماند،
و كجرفتارى چونان بال و پر!
و پدرم راست مىگفت!
عذابش فزون باد! ستم بر ستم مىنمود!
و ستمديدگان، از دست كردار وى، چونان سپندِ بر آتش، به فرياد بودند!
اما پدرم مىگفت: ظلم به ظلمت شب مىماند، كه هر چه بيشتر شود، و پيشتر رود، به صبح و روشنايى نزديكتر است!
و روزى در پاسخ يكىشان كه سخت به تنگ آمده بود، و مىگفت: چه دراز است عمر ظالمان، گفت: چنين نخواهد بود!
بلكه آدميان شرور به شَرَر مىمانند،
و حيات شَرَر، بس كوتاه!
بسان برقى است، كه به جان ابرهاى آسمان مىافتد،
چه زود طومار حياتش طى مىشود!
برق را در خندهاى طى گشت طومار حيات ----- زندگى كوتاه باشد چون شرر اشرار را

تاراج خزان

ديدنى بود!
از اين سو زنجير و قفل مىآويخت،
و از ديگر سوى، سنگهايى درشت، بر پشت آن مىنهاد!
تا مباد هيچكس به گلزارش پايى نهد!
بيچاره از تاراج خزان غافل بود!
پدرم وقتى كه به آنجا مىرسيد، مىايستاد،
و چه وجدى مىيافت از بوى خوش گلها!
همان روزى كه آن مرد حريص، درب شكسته گلزار خويش را آنچنان مىبست، پدرم گفت: آفرين بر سخاوت گلها!
مىدانند كوتاهى دستان ما را،
و اينكه نمىتوانيم، به حضورشان باريابيم، تا كه از نزديك ما را عطاها بخشند،
اما بوى خويش را حوالت مىكنند!
وقتى كه به راه افتاديم، پدرم را گفتم: حريصان مال دنيا چرا اينهمه كجرفتارند؟!
مگر نه آنكه، همه چيز دارند؟!
گفت: پيچ و خموار رفتن در طينت مار است، گو كه بر گنجها نشيند!
و اينكه گفتى: همه چيز دارند، به خطا گفتى!
آنها يك چيز را ندارند، و آن، باطنى جمع، و دلى آسوده!
مگر با جمع مال، دل را نيز مىتوان جمع داشت؟!
هرگز!
آنسان كه خار خار حرص نتوانست، فلس را از طينت ماهيان به دور سازد!
گفتم: سير نمىشوند آيا؟
گفت: به چاه مىمانند،
كه هيچگاه از آب سيرى ندارد.
جمع سازد برگ عيش از بهر تاراج خزان ----- در بهار آن كس كه مىبندد در گلزار را

نخلِ كهنسال

من كه حتى خَراشى هم بر آن نمىديدم،
بيچاره آن كودك مىرفته است، و پايَش را بى آنكه بخواهد، به عصاى آن پير خورده بود، و او چه فريادها كه مىكرد!
و اگر كسى نمىدانست، و تنها آن فريادها را مىشنيد، مىگفت: دودمانش دود شده است! و همه چيزش از دسترفتهاست!
و من، با ديدن آن ماجرا، خاطرم مشغول بود،
از اينكه: چگونه مىشود، كه پيران، حرصى بيش دارند!
كه پدرم گفت: به گمان تو، ريشههاى يك نخل كهنسال بيش است، يا ريشههاى يك نخل جوان؟!
پاسخش را هيچ نگفتم،
زيرا دانستم، او مرا پاسخ گفته است،
پاسخ همان شبههاى كه در خاطرم بود!
آرى، آن پدرِ سينه صاف، خاطرم را خوانده بود!
ريشه نخل كهنسال از جوان افزونترست ----- بيشتر دلبستگى باشد به دنيا پير را

خار و خس

و حيف بود،
زيرا كه پاك بود، و زلال،
اين بود كه نشستم، و با حوصلهاى تمام، تمام خاشاك، و خسها را، از آب گرفتم، و همزمان، يكريز با خواهرم كه كوچك بود، و تازه به حرف آمده، حرفها مىگفتم!
پدرم، كه در سايه ديوار، به ديوار پشت داده بود، و تكلمهاى بسيار مرا مىشنيد، و هم به ستوه آمده بود، گفت: جان من! خموشى به دريا مىماند، و گوهر خيز!
و سخنها، و حرفهاى زائد، و بى معنى، به سانِ خار و خس!
خامشى دريا، و گفت و گوخَس و خاشاكاوست ----- پاك كن از خار و خس، اين بحر گوهر خيز را -----

خُمِ مَى

سوزَش تمام بود، و مىگفت: بار خداوندا!
خاك، آفريده ما نيست،
و ما، از آن، مىسازيم،
خم را، سبو را، خشت را، پيمانه را،
بى آنكه بخواهد، و تمنا دارد!
ما نيز خاكيم، و خاكسار تو، و هم آفريدهات،
و تو را با چشمى پر از اميد، و با دستى پر از نياز، مىخواهيم، و مىخوانيم كه ما را به حالِ خود وامگذارى، و از ما نيز بسازى خمى را، يا كه سبويى،
باشد كه خود برداريم، شرابى از معرفتت!
يا خم مى، يا سبو، يا خشت، يا پيمانه كن ----- بيش ازين در پا ميفكن خاكسار خويش را

تخته تعليم

او مىگفت: در اين روزهاى سخت پيرى، كه خزان عمرِ بى حاصل است، و برگريزان حواس، و هر روز چيزى را از دست مىدهم، وقتى به گذشتههاى دورِ دور مىانديشم، احساس باختن دارم!
پدرم ايشان را به تسكين گفت: تا آنجا كه به ياد دارم، مردمان، به تمامى حسرت شما را داشتند،
و شما، روزى از آموختن سرنتافتى،
همواره پاىِ تخته تعليم بودى،
و كودكان را به دانش و علم رهنمون!
و او آهى برآورد، و گفت: كاش نخست دكان خود را، و خوديتها را تخته مىنمودم!
وانشد از تخته تعليم بر رويم درى ----- كاش اول تخته مىكردم دكان خويش را

قباى تنگ

بر بالين سَرِ وى،
و به حِرز و دعا مشغول،
اما، او بر تنها گليم خانهاش آرام، آرميده بود،
و مىرفت، كه براى اولين بار، آخرين سفر خود را بيآغازد!
و رفت، و چه راحت!
بى هيچ فغان و اندوه!
او را بر تابوتى سوار كردند، و با چه جاه و جلالى كه مىبردند!
وقتى كه بر سنگ غسالخانه بود، و بر او آب مىپاشيدند، پدرم را گفتم: چرا آب؟
و او گفت: مگر نه آنكه بر پشت پاى مسافران آب مىريزند!
بر فقيران مرگ آسانتر بود از اغنيا ----- راحتْ افزون است در كندن، قباى تنگ را

عاشق بيباك

پدرم را گفتم: زخم زبان آدميان، آدمى را زبون مىسازد،
اما، در شگفتم كه چرا براى پارهاى چنين نباشد!
و از هيچ ملامتى، هيچ ملالتى نمىيابند!
و او، همانند كسى كه روزى، چيزى را از دست داده باشد، آهش برآمد، و گفت: خاصيت نخست عشق، آنست، كه آدمى را بيباك مىكند!
اما بيش از اين نگفت، گويى به زمينى مىمانِستم شور، و نمىخواست دانههاش را باطل كند!
نيست از زخم زبان غم عاشق بيباك را ----- سيل مىروبد ز راهِ خود خس و خاشاك را

امدادِ خسيسان

عبوسِ عبوس بود!
پدرم او را گفت: چه اتفاق افتاده است؟!
و او گفت: آسايش را نمىدانم كه چيست؟!
به مثل شنيدهاى كه مىگويند: فلان، با دانهاى از انگور شيرين، و با دانهاى غوره ترش مىشود!
پدرم گفت: مادرم را خداى بيامرزاد، اين را، بسيار مىگفت!
و او گفت: واين حكايت من است!
پدرم گفت: و ما نيز در اين مصيبتيم،
و خواهيم بود، تا وقتى كه كوچكيم، و در رشد و تعالى خويش نكوشيم!
آنسوىتر بچهها آتشى افروخته بودند، و دامن دامن خار به درون آن مىريختند، و شعلهور مىشد!
پدرم گفت: آن آتش، كم است، و اندك، و ناچيز، و كوچك، اين است كه با كمى خار، شعلهاش بالا مىگيرد، و اگر از آن، كمى كاسته شود، به پايين مىرود!
اما، خورشيد كه دريايى از آتش است، برايش چه تفاوت، كه صحرايى از خار بر آن بيفزايى، يا بكاهى!
نه كم مىشود، و نه زياد!
و آن مرد گفت: آرى همين است، كوچكيم،
آنهم، آنچنان، كه گويى كودكيم!
نور خورشيدم، ز امداد خسيسان فارغم ----- نيستم آتش كه هر خارى كند رعنا مرا

خار خشك

پدرم، هيچگاه خارها را خوار نمىانگاشت!
و مىگفت: اينها! قانعانِ دشتند.
و من معناى اين سخن را ندانستم!
تا آنكه روزى به رسم عادت، با بچههاى همسال، آتش بازى مىنموديم،
ديدم كه هيزمهاى درشت، و بزرگ، به آتشهاى كم قانع نمىشدند، و آتشهاى كم، آنان را روشن نمىساخت،
اما خارها، كافى بود، كمترين حرارت و يا كوچكترين آتشى به دست آرند، چه قانع بودند و با همان آتش اندك چه برمىافروختند!
خار خشكم، مىشوم قانع به اندك گرميى ----- هر شرارى مىتواند شمع محفل شد مرا

عمر سبك سَير

بر سبزههاى كنار جويى نشسته بود، و با خود مىگفت: بى حاصل بود! بى حاصل بود!
او را گفتم: از چه مىگوييد؟!
گفت: از اين جوى، آبى گذشت، و از خود سبزهها برجاگذاشت،
اما، عمرى از ما گذشت، و همچنان خشكيم، و نه سبز، و بى هيچ سبزى!
از آب روان ماند بجا سبزه و گلها ----- ما حاصل از اين عمر سبك سير نديديم

انديشه سامان

روزى از مَحَلَّتِ كوزهگران مىگذشتيم،
يكى به راه پدرم سبز شد،
و از خود گفت، و از پريشىها، و بى سامانى فرداى كهولت، و پيرى خويش،
و مىگفت: كسى ندارد، و نه كارى، و دلش آشوب و آشفته است، كه فردا، چه بازى كند روزگار!
و اينكه: اگر بى سر و سامان باشد، چه خواهد شد؟!
پدرم او را به تبسم گفت: از اين انديشه فارغ باش!
كه آنكه سرداد، سامان نيز خواهد داد.
و دلش آرام شد.
صائب از انديشه سامان دل من فارغ است ----- آن كه سر داده است، خواهد داد سامان مرا

آباد و خراب

به اصرار، پدرم را مىگفت: روزى كه دنيا به تو پشت مىكرد، فروتن بودى، و اين، نه چندان هنر!
و شگفت اينجاست، كه امروز، كه دنيا به تمامى بر تو اقبال نموده است، نيز بر همان شيوهاى، و همان رفتار!
اين را، از كجا آموختى؟
از كدام مكتب؟!
پدرم گفت: از مكتب سايهها!
كه سايهها افتادهاند،
و افتادگى را هميشه پيشه خويش دارند،
چه بر آبادى افتند، و چه بر خرابهها!
هر كجا چون سايه رو آرم ز آباد و خراب ----- نيست جز افتادگى سر منزل ديگر مرا

موج سراب

جز عارفانه نمىگفت،
و من شيداى وى بودم، و شيفتهاش،
و نه حتى دمى، بى خيالش،
عاقبت پدرم لب را گشود!
وتازه دانستم، كه او شيادى است بى بخت، و من نيز باختهام!
آرى، او از سبوى معرفت، چيزى نوش ننموده بود،
و تنها لاف آن مىزد!
اين را، وقتى يافتم، كه براى پدرم از وصف، و سجاياى وى مىگفتم،
و پدرم كه بى اعتنا مىشنيد، به دنبال سخنم به كنايت گفت: زمينهاى شور، و شورهزارها، تنها لافِ آب را مىزنند!
زبان لاف بُوَد لازمِ تهيدستى ----- زمين شور ز موج سراب خالى نيست

تازيانه عشق

سر به گريبان داشت، و در انديشه!
در پاسخ پدرم، كه به چه مىانديشد گفت: به خود، به اينكه چگونه مىتوانم از خود گذشت!
و به گمانش كه به زور عقل مىتوانست!
پدرم گفت: به زور و زر ميسر نيست اين كار!
مگر بالا رود، دست، و تازيانه عشق!
به زور عقل گذشتن ز خود ميسر نيست ----- مگر بلند شود دست و تازيانه عشق

نِيمرس

ميان جمع، و به جدل مشغول،
و اين را، از پختگى خويش مىانگاشتم!
وقتى كه به خانه باز مىآمدم، ديدم كودكانى چند، پرتابِ سنگ مىكنند، به سمت شاخهاى، از يك درخت، كه بر ديوار خانهاى افتاده، و بر كوچهاى سايه مىافكند!
اما، ميوهاى نمىفِتاد،
زيرا كه تمامى كال بودند و نارس!
خواستم بدانم كه حكم شريعت چيست؟
همينكه پدرم را ديدم، پرسيدم: اگر شاخهاى از يك درخت، از حدود و حريم خانهاى خارج شود، و بر ديوار كوچهاى افتد، رهگذران را چه حكم باشد، مىتوانند از ثمرهاى آن بهرهاى برند؟
گفت: مانعى نيست،
و پرسيد: اين سئوال از چه بود؟!
و ماجرا را گفتم،
گفت: چه خوب بود به آن كودكان مىگفتى ميوهها هنوز كالند،
و تا كالند، خامند، و همين است، كه به زير بار سنگها هر چند درشت و محكم باشند، نمىروند، و هماره با سنگها به جدل مىباشند.
ترا ستيزه به انجم نمودن از خامى است ----- جدل به سنگ كند ميوهاى كه نيمرس است

بوى غارت برده

پدرم مىگفت: فرصتها از دست مىشوند، و نمىتوان بازِشان به چنگ آورد!
و به نسيمى اشارت رفت، كه در حال مىوزيد، و با خود شميم خوش گلها را داشت،
و گفت: نسيم عمر مىوزد، و فرصتها را به غارت مىبرد، و مگر مىتوان بازشان يافت.
هرچهرفتازكف،بهدستآوردن آن مشكل است ----- چون كند گرد آورى گل، بوى غارت برده را؟ -----

خواب آلوده

مىآمد،
و سوارش كودكى، اما به خواب!
و مىرفت، هر كجا كه بخواهد!
پدرم گفت: دلى كه غافل باشد، و نه در ياد خداوند، او هم خوابيدهاى است، و مىرود به همانجا كه مَركب تن خواهد.
دل چو غافل شد زحق، فرمان پذير تن شود ----- مىبرد هر جا كه خواهد اسب، خواب آلوده را -----

خاكسارى

از عمر، به خزانش رسيده بود،
و همه چيزش را از دست دادهبود;
و بسانِ ماه، كه در روزهاى آخرينِ ماه، از دست داده باشد، آنچه را از نور، كه به عاريت از خورشيد ستانده است،
و كهولت، نيز به زمينش نشانيده بود،
گلايهوار پدرم را گفت: هيچم توان نيست، و كارى نمىتوانم كرد، و از پا فتادهام!
پدرم او را گفت: خوشا به احوالت، كه بيمِ از پا فِتادن را ندارى!
و مرا گفت: خاكسارى و تواضع همين ثمر را دارد!
عشرت روى زمين در خاكسارى بسته است ----- بيم افتادن نمىباشد ز پا افتاده را

گذار سيل

پدرم او را گفت: از اينكه مىبينم به جان يك يكِ موهاى سپيد خود افتادهاى، و آنهمه را سياه مىكنى، چنين مىانگارم كه امروز كسى را نيافتهاى، تا كه آن را سياه كنى!
و او به تبسم گفت: عمارتِ تن نيز به تعمير حاجتمند است!
و پدرم گفت: به شرط آنكه در گذار سيل نباشد.
و همينطور كه با دستش به شانهاش مىزد، گفت: موى سفيد، گرده صبح قيامت است.
تعمير خانهاى كه بود در گذار سيل ----- اى خانمان خراب براى چه مىكنى؟

آتشپاره

آن كسان كه فروتن باشند،
و تواضع را، و خاكسارى را، پيشه خويش دارند، زندهاند، و پُر فروغ، و نمىميرند، و نه تاريك مىشوند.
و اين را در حالى مىگفت، كه با چُوبَكى، خاكسترها را به كنار مىزد،
و مىديدم كه زغالها آتشند، و روشن، و چه گرم!
گر دل خود زنده خواهى خاكسارى پيشه كن ----- به ز خاكستر لباسى نيست آتشپاره را

back pagefehrest page
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation