بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب زنان نمونه,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest -
     zan-nm01 -
     zan-nm02 -
     zan-nm03 -
     zan-nm04 -
     zan-nm05 -
     zan-nm06 -
 

 

 
 

 

خودش مى گويد:اگر لطف و عنايت پروردگار جهانيان نبود, من با اين شكنجه هاى ضد بشرى و در زير چنگال هاى درنده اين دژخيمان جان مى باختم .
هنگامى كه آخرين نيرو و توان خود را از دست مى دادم , احساس كردم كه سينه ام خنك شد.
چشمم را باز كردم و ديدم كه مشك آبى بر روى سينه ام قرار دارد.
كمى از آب آن نوشيدم , اما مشك از من دور شد و در ميان زمين و آسمان معلق ماند.
من خيره خيره به آن مى نگريستم و دسترسى به آن نداشتم .
باز مشك آب به من نزديك شد, قدرى نوشيدم و دوباره از من دور شد و تا سه مرتبه اين كار تكرار شد.
ماموران كه آن آب را ديدند, از من پرسيدند: آب را از كجا آورده اى ؟.
گفتم : خداوند براى نجات من , برايم آب فرستاد!.
آنان سراسيمه به سوى مشك هاى خود رفتند.
مشك هاى ماموران نيز پر از آب بود.
ايـن واقعه , آنان را منقلب كرده , پيش من آمدند و گفتند: گواهى مى دهيم كه خداى تو, خداى ماست !.

فاطمه بنت اسد.

فاطمه , دختر اسدبن هاشم , همسر ابوطالب و مادر گرامى اميرمومنان على (ع ) است .
وى قـبل از اين كه در آغاز ظهور اسلام , با نبى گرامى ر, بيعت كند, پيرو مذهب حنيف ابراهيم (ع ) بود و هرگز خود را به شرك و بت پرستى نيالود.
پس از پيدايش اسلام , اولين زن پس از حضرت خديجه بود كه به پيامبر گرويد و همواره مدافعى سرسخت براى رسول خدا(ص ) بود.
پـيـامـبـر گرامى اسلام (ص ) بارها به خانه وى رفته , به استراحت پرداختند و نسبت به او احترام فوق العاده زيادى معمول داشتند.
فاطمه بنت اسد, تنها زنى است كه فرزند خود را در خانه كعبه , به دنيا آورد.
چـون آثار وضع حمل در او پديدار شد, به مسجدالحرام و نزديك كعبه آمد و به خداى خود گفت : پروردگارا!.
مـن بـه تـو و پـيـامبرانى كه از سوى تو آمده اند, و به كتاب هاى آسمانى و به گفتار جدم , ابراهيم خليل , ايمان دارم .
خداوندا!.
به حق آن كسى كه اين خانه را بنا كرده و به حق نوزادى كه در رحم من است , اين زايمان را براى من آسان كن .
بـعـد از ايـن زمـزمـه , ديـوار كعبه شكافته شد, فاطمه به درون كعبه رفت و در آن مكان مقدس , عـلـى (ع ) پـا بـه جهان هستى گذارد و تا سه روز درآن جا از غذاها و ميوه هاى بهشتى تناول كرد, ديگربار, همان ديوار راهى براى خروج فاطمه و فرزندش شد.
فاطمه دختر اسد, اولين زنى بود كه با پاى پياده , از مكه به مدينه هجرت كرد و هجرت او, افتخار ديگرى در كنار ساير افتخارات اوست .
وقـتـى كه خبر رحلت آن بانوى نمونه , به پيغمبر اكرم (ص ) رسيد, فرمودند: امروز من مادرم را از دست دادم .
سپس دستور دادند تا بانوان بدن او را غسل دهند.
آن گاه يكى از پيراهن هاى خود را فرستادند تا با آن بدن فاطمه را كفن كنند.
بعد, در مراسم تشييع شركت كرده , تابوت را بر دوش گرفتند تا به بقيع رسيدند.
در كندن قبر نيز شركت كرده و براى تبرك , در آن خوابيدند.
سپس مراسم نماز, تدفين و تلقين فاطمه را برگزار و در حقش دعاكردند.
در آخر, با دست مباركشان , خاك در قبر ريختند و فرمودند: پروردگارا!.
من او را به تو مى سپارم !!.
عـمـار ياسر علت اين كار را از رسول گرامى اسلام (ص ) پرسيد, فرمودند: انها كانت امى , اذ كانت لتجيع صبيانها وتشبعنى , وتشعثهم وتدهننى ,وكانت امى .
به راستى فاطمه , مادر من بود, زيرا كودكان خود را گرسنه مى گذاشت و مرا سير مى كرد, آنان را گردآلود مى گذاشت و مرا شستشو مى داد.
آرى , واقعا فاطمه مادر من بود!.
انه لم يكن بعد ابى طالب ابربى منها.
به درستى كه هيچ كس بعد از ابوطالب , مانند فاطمه , به من نيكى نكرد.

فاطمه بنت زيادبن زبير.

جبيره فقير و سياه بود كه به علت فقر شديد, در ايوان مسجد زندگى مى كرد.
روزى پيامبر ديدند كه وى سر بر زانوان خود گذاشته و غمگين است .
رو به او كرده , فرمودند: جبيره , زن مى خواهى ؟.
عرض كرد: يا رسول اللّه !.
چه كسى به من زن مى دهد؟!.
فـرمودند: بلندشو و به خانه زيادبن زبير برو و به او بگو كه پيامبر(ص ) دخترت , فاطمه را براى من خواستگارى مى كند.
زيـادبن زبير, بزرگ ترين سرمايه دار و طايفه دار مدينه بود و دخترى باشخصيت , متين , فهميده و بسيار زيبا داشت .
جـبـيـره بـا تـرديد به خانه زياد رفت و درب را كوبيد, زياد درب را بازكرد, جبيره به وى گفت : پيامبر(ص ) فرموده است كه دخترت فاطمه را براى من عقدكن !.
زيادبن زبير گفت : خوب !.
شما برو, من خودم هم اكنون به نزد پيغمبر مى آيم .
فاطمه پشت درب منزل بود, مطلب را شنيد و گفت : پدر!.
موضوع چيست ؟.
زيـاد پـاسـخ ‌داد: جـبـيـره , سـيـاهـى اسـت كه به خواستگارى تو آمده و مى گويد, پيامبر چنين فرموده است !.
ـچه جواب داديد؟.
ـگفتم هم اينك به نزد پيغمبر اكرم (ص ) مى آيم .
ـاگر پيامبر او را فرستاده باشد, اين سخن شما جسارت به مقام مقدس ايشان است .
ـچه كنم ؟!.
ـبرويد و او را به منزل دعوت كنيد.
آن گاه خود به خدمت پيامبر(ص ) مشرف و نظر ايشان را جويا شويد؟!.
زياد به خدمت پيامبر(ص ) رفت و از حضرت درباره مطلب سوال كرد؟.
پيغمبر فرمودند: بله !.
من گفته ام !!.
پدر به نزد دخترش بازگشت و جريان را نقل كرد.
فاطمه عرض كرد: هرچه پيامبر(ص ) مى فرمايد, بايد عمل شود.
پـدر عـروس , خـانه اى براى داماد تهيه كرد و همان لحظه , مراسم عروسى برگزار شد و دختر به حجله رفت !!.

فاطمه زهرا(س ).

حضرت فاطمه زهراى دختر حضرت محمدر و حضرت خديجه و همسر گرامى حضرت على (ع ) و مادر ائمه اطهار (ع ) است .
پـيـامـبر گرامى اسلام (ص ) در شب معراج از ميوه هاى بهشتى تناول كردند و پس از آن با همسر خود هم بالين شدند و ثمره آن , مولود پاكى به نام فاطمه شد كه در رحم با مادر سخن مى گفت .
در هنگام تولد, چهار زن نمونه , به نام هاى حواء (همسر آدم (ع ,آسيه (همسر فرعون ) , كلثمه (خواهر مـوسـى (ع و مـريـم (مادر عيسى (ع از جانب پروردگار براى قابلگى او, به كمك حضرت خديجه آمدند و آن وجود نورانى , چون چشم به جهان هستى گشود, سر بر خاك گذارد و خدايش راحمد گفت .
مقام و منزلت فاطمه , از همان روزهاى رشد و نمو در رحم مادر, براى پيامبر(ص )روشن بود.
از ايـن رو, پـدر بـراى او احـتـرام خـاصـى قـائل بـود و هـرگـاه بر رسول گرامى ر وارد مى شد, پـيـامـبـر(ص )از جـا برخاسته , به او خوش آمد مى گفتند و به طرفش مى رفتند, دست فاطمه را مى بوسيدند و وى را در جاى خود قرار مى دادند.
هـر زمان كه رسول خدار عزم سفر داشتند, فاطمه (س ) آخرين نفرى بود كه پدر با او خداحافظى مى كرد و هنگام بازگشت , اولين كسى كه پيامبر به ديدارش مى شتافتند, دختر ايشان بود.
بارها پيامبر گرامى اسلام (ص ) در حق آن بانوى بى بديل و سرور زنان مومنه فرمودند: فاطمه پاره تن من است , هر كه او را به خشم آورد, مراخشمگين كرده است .
و يا مى گفتند:همانا پروردگار با غضب فاطمه , غضب مى كند و با رضايت او خشنود مى شود.
فاطمه , بانويى است كه تمام ابعاد تصور شده براى يك زن نمونه , در او جلوه كرده است .
او موجودى ملكوتى است كه در دنيا به صورت انسان ظاهر شده است و بى شك اگر مرد بود, نبى بود.
تمام جلوه هاى ملكوتى , الهى ,جبروتى , ملكى و ناسوتى در اين بانوى بى بديل مجتمع است .
بعد از رحلت رسول گرامى اسلام (ص ) 75 روز زنده بود.
در تمام اين مدت با جبرئيل مراوده داشت .
جـبـرئيـل امين خدمت ايشان مى آمد و به حضرت فاطمه (س ) تعزيت عرض مى كرد و مسائلى از آينده براى او مى گفت .
امير مومنان , على (ع ) هم آنها را مى نوشت !.
چنين مراوده اى , مگر براى پيامبران برگزيده , سابقه نداشته است , حتى درباره ائمه اطهار (ع ) هم چنين مراوده اى نيامده است .
در خـصـوص چـنـين شخصيتى است كه خداوند فرشته اى را به نزد پدرش مى فرستد و به پيامبر گـرامـى اسـلام (ص ), دربـاره ازدواج فـاطـمـه (س ),مـى گـويد:خداوند تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: من دخترت فاطمه را در آسمان ها به همسرى على بن ابيطالب (ع ) در آوردم , تو هم در زمين اين كار را انجام بده .
بارها پيغمبر گرامى اسلام (ص )فرمودند: اگر على خلق نشده بود, براى فاطمه همسرى نبود!.
آن بانوى نمونه , پس از ازدواج , استاد بانوان بود.
زن هـا بـه حضور حضرتش مى رسيدند و مسائل مشكل خود را ـچه در احكام و چه در عقايدـ از او مى پرسيدند.
فاطمه (س ) نيز مشكلاتشان را حل كرده , فرهنگ اسلام را به آنان مى آموخت و از سرچشمه وحى سيرابشان مى كرد.
ايشان بارها در جنگ شركت و به پدر و همسرش كمك كرد.
بعد از رحلت نبى خاتم ر, على رغم سفارشات پيامبر, فاطمه و همسرش تنها شدند.
ابـوبـكـر بـر مـسـند خلافت نشست و زهراى مرضيه ى براى احياى حديث غدير و دفاع از ولايت , مبارزه اى سخت و پى گير را آغاز كرد.
شـب هـا بـه در خـانـه مـهاجر و انصار مى رفت و ازايشان كمك مى طلبيد و بالاخره با گريه هاى جانسوز و شبانه روزى , با انحراف و ستمگرى به مبارزه برخاست .
خـطـبه آتشين او در مسجد مدينه و دراجتماع انصار و مهاجر, زبانزد خاص و عام و حركتى جديد در امتداد مبارزات حق طلبانه او است .
دشـمـنـان عـلـى و فـاطـمه ] كه اوضاع را چنين ديدند و پاسخ منفى على (ع ) را در بيعت با خود شنيدند, تصميم گرفتند به خانه فاطمه (س ) بروند و على رابه مسجد بياورند و چون به هدفشان نرسيدند, دستور به آتش كشيدن خانه دختر رسول گرامى اسلام (ص )را دادند.
عـمـر در را شكست و به پهلوى فاطمه آسيب رساند,از اين رو فرزندى كه فاطمه در رحم داشت , شهيد شد , ولى با همان حال , به حمايت از على بن ابيطالب (ع ) برخاست كه ناگهان تازيانه قنفذ بر بازوى آن مظلومه نشست و فاطمه را بر زمين افكند!.
به همين علت , فاطمه زهراى در خانه بسترى شد.
وى , در هـمـان بـسـتر بيمارى نيز به دفاع از ولايت مى پرداخت و از حق على (ع ) دفاع مى كرد و مى گفت :آه !.
مـرگ مـن نزديك شده است و در روزگار جوانى از دنيا مى روم و از غم و غصه نجات مى يابم , اما كودكانم را چه كنم ؟.
بالاخره زمان وداع زهرا نزديك شد.
بـه على (ع ) سفارش كرد: مرا شبانه غسل بده و كفن كن و به خاك بسپار, اجازه نده اشخاصى كه حقم را غصب كردند و آزارم دادند, بر من نمازبخوانند, يا در تشييع جنازه ام حاضرشوند.
روح پاك زهرا به آسمان پرواز كرد.
على (ع ), همراه با فرزندانش , در غم و اندوه غرق شدند, به گونه اى كه اميرمومنان (ع ) فرمود:اى دختر پيغمبر!.
وجود تو تسلى بخش من بود, بعد از تو, از كه تسلى جويم ؟.
على (ع ), شبانه همسرش را غسل داد, كفن كرد و قبل از آن كه بندهاى كفن را ببندد, صدا زد:اى حسن !اى حسين !اى زينب !و اى ام كلثوم بياييد و با مادرتان خداحافظى كنيد.
كودكان به سرعت آمدند و خود را بر روى بدن مادر انداختند.
آنان با صداى آهسته گريه مى كردند و كفن مادرشان را با اشك هاى خود مرطوب مى ساختند.
على (ع )مى فرمايد:در آن هنگام ,خداى را شاهد مى گيرم كه فاطمه نيز آه و ناله كرد, دست هايش را از كفن بيرون آورد و حسن و حسين را در آغوش گرفت .
جبرئيل ندا داد:يا على !آن دو را از روى بدن مادر بلند كن كه فرشتگان آسمان طاقت ندارند!!.

فاطمه كبرى .

فاطمه كبرى (دختر امام حسين (ع , در علم , عبادت و معنويت مقام بالايى داشت .
وى , پيوسته شب زنده دار و روزه دار بود و از زنان زاهد, مجاهد و نمونه محسوب مى شد.
ايـشـان بـه همراه همسرش , حسن مثنى (فرزند امام حسن مجتبى (ع ) ), در كربلا حضورى فعال داشت و شاهد مصايب دردناك عاشورا بود.
اين سختى ها و شكنجه ها, نتوانست از روحيه قوى و شجاعت كم نظير فاطمه بكاهد.
هـنـگـام هـجـوم وحـشـيـانـه امـويـان بـه خيمه ها, فاطمه مورد هجوم و غارت قرارمى گيرد و گوشواره هايش را وحشيانه از گوشش به در مى آورند.
او دختر حسين (ع ) و خواهرزاده زينب است .
او پيام رسان عاشورا است و بايد همچون دختر على (ع ), پايه هاى كاخ ستمگران را درهم فرو ريزد.
از ايـن رو در مـركـز قدرت عبيداللّه (كوفه ) با خطبه اى غرا, ستم بنى اميه را افشا مى كند و به دنيا پرستان مى فهماند كه خون حسين در رگ هاى فاطمه اش , جوشان است .
پس از عاشورا, وليدبن عبدالملك مروان , همسر فاطمه را مسموم مى كند و به شهادت مى رساند.
آن شهيد بزرگوار را كه از مجروحين حادثه كربلا است , در قبرستان بقيع به خاك مى سپرند.
چـون فـاطمه شديدا به همسرش وفادار بود, روى قبر شوهر خود خيمه اى برپا مى كند و به مدت يك سال به سوگوارى مى پردازد, روزه مى گيرد وشب زنده دارى مى كند.
پس از آن با عبداللّه بن عمروبن عثمان بن عفان ازدواج مى كند.
سرانجام در سن نود سالگى و در سال 110 هجرى , به ديدار حق مى شتابد و در مصر به خاك سپرده مى شود.

فاطمه معصومه (س ).

حضرت معصومهى , دختر امام موسى بن جعفر(ع ) و حضرت نجمه است .
ايـن بانوى دانشمند و راوى حديث , از نظر مقام علمى و معنوى , در رتبه بسيار بالايى قرار دارد تا آن جـا كـه بزرگان دين ,مقام معنوى او را درميان فرزندان امام هفتم (ع ) و بعد از حضرت على بن موسى الرضا(ع ), بالاتر از همه مى دانند.
پـس از آن كـه مامون , برادر ايشان (امام رضا(ع را در سال دويست هجرى , از مدينه به مرو خواند, فاطمه معصومه ى همچون تعدادى از علويان , درسال 201 هجرى به ديار ايران روى آورد.
وقتى كه آن بانوى متقى و پرهيزگار به ساوه رسيد, بيمار شد.
در ساوه از همراهان خود پرسيد:تا قم چقدر فاصله است ؟.
گفتند: نزديك است .
حضرت معصومه ى به همراهان خود دستور داد تا وى را به قم ببرند.
بدين ترتيب آن زن دانشمند راهى قم شد.
پـسـران سـعـد اشعرى ـكه از شيعيان برجسته بودندـ و بزرگان قم كه از موضوع حركت فاطمه معصومه ى به سمت قم باخبر شده بودند, از وى استقبال باشكوهى به عمل آوردند.
حضرت معصومه ى به خانه موسى بن خزرج بن سعد اشعرى وارد شد.
مـدت هـفـده روز در آن خانه اقامت گزيد و آن گاه در سن18 سالگى , در حالى كه هنوز ازدواج نكرده بود, زندگى را بدرود گفت .
بـدن پاك اورا در مقبره بابلان , جايى كه هم اكنون حرم و زيارتگاه آن بانوى پارسا و عالمه است , به خاك سپردند و سقفى از بوريا روى آن برپاكردند.
سرانجام , زينب , دختر امام جواد(ع ), بر آن تربت پاك , گنبدى بنا كرد.
ارزش زيـارت حـضـرت فـاطـمه معصومه ى به قدرى زياد است كه امام رضا(ع ) در اين خصوص فرمودند:كسى كه مرقد مطهر حضرت معصومه ى را بادانايى و معرفت به حقاو, زيارت كند, سزاوار بهشت مى شود.
مقام و منزلت آن بانو بسيار بالا است .
چنانچه در زيارتنامه وى مى خوانيم :اى فاطمه !.
براى من بهشت را شفاعت كن , چرا كه از براى تو در پيشگاه خداوند, مقام ارجمند و خاصى است .
هـمـيـن بـس كه به بركت وجود مبارك ايشان , قم , مركز نشر فرهنگ اسلامى ومركز ثقل انقلاب اسلامى ايران شناخته شد و امروزه نيز به عنوان اميدجهان اسلام , در سطح گيتى مى درخشد.
اين اعتبار, همان تبيين سخن امام هفتم (ع )است كه فرمود:قم , خانه و پايگاه آل محمدر و شيعيان آنان است .

فاطمه ناهيدى .

فاطمه ناهيدى , اصالتا بندرعباسى است .
در روزهاى آغازين جنگ تحميلى , به همراه چند نفر پزشك و پزشكيار, راهى سرپل ذهاب مى شود و از آن جا به گيلانغرب مى رود.
چند روز در آن جا مى ماند و به مداواى مجروحين جنگ مى پردازد.
پـس از آن كه شدت جنگ در جنوب را به او گزارش مى كنند, به همراه اكيپ خود, راهى دزفول مى شود و از آن جا به خرمشهر مى رود تادر ميدان درگيرى , به كمك رزمندگان بشتابد.
فـاطـمـه بـه اتـفاق همراهان , درمانگاهى را در خرمشهر مرتب مى كند تا كار مداواى سلحشوران تسريع يابد و در همان جا با سخنانش به رزمندگان روحيه مى بخشد.
در خـرمشهر به او خبر مى دهند كه در خط مقدم شلمچه درگيرى شديدى واقع شده است و در آن جا به نيروى امدادگر نياز دارند.
فاطمه به همراه يكى از پزشكياران و به راهنمايى دو سرباز, به شلمچه مى رود.
قـبل از ورود آنها به شلمچه , خط مقدم به دست عراقى ها مى افتد و آنان بى خبر از همه جا, در دام عراقى ها گرفتار مى شوند.
پزشكيار همراه فاطمه , در آن لحظه تير مى خورد و فاطمه در همان جا به مداواى او مى پردازد!.
و سپس در كانالى مخفى مى شود.
عراقى ها به بالاى سر او مى آيند.
يك سرباز عراقى مى خواهد دستش را بگيرد و از كانال بيرون آورد كه مانع مى شود و مى گويد:به من دست نزن !.
سرباز ديگرى قنداق تفنگش را جلو مى آورد و فاطمه به كمك آن از كانال بيرون مى آيد.
عـراقـى هـا دسـت و پـا و چـشم هايش را مى بندند و با يك نفربر, او و ديگر همرزمانش را به عقب مى برند.
اسارت يك زن , براى عراقى ها تازگى داشت .
شايد تصور آنها اين بود كه فاطمه فرمانده است !.
او در هـمـان لحظات اضطراب كه نمى دانست چه آينده اى را در پيش دارد, مشغول خواندن نماز امام زمان (عج ) شد.
فاطمه ناهيدى هرگز در طول اسارت , روحيه خود را نباخت .
در هـمـان روزهـاى نـخـسـتـيـن اسارت , يك فرمانده عراقى , پس از يك بازجويى مفصل , به وى مى گويد:آيا دوست دارى به كربلا بروى ؟.
ـمعلوم است كه دوست دارم .
ـخب , مى بريمت !.
ـولى دوست ندارم شما مرا ببريد.
دوست دارم خودم بروم و ان شاءاللّه هم مى روم .
ـچگونه مى خواهى بروى ؟.
ما كه نمى گذاريم .
ـان شاءاللّه جنگ كه تمام شد و اين جا حكومت اسلامى برپاشد, مى روم .
ـاگر قول همكارى با ما را بدهى , هم به كربلا مى فرستيمت و هم مى روى ايران پيش خانواده ات !.
ـنه من آن كربلا را مى خواهم و نه امام حسين (ع )اين زيارت را از من قبول خواهدكرد.
و همان طور كه اسير شدم , هر وقت كه خداوند خواست , آزاد مى شوم !!.
فاطمه را پس از دستگيرى , به زندان انفرادى مى فرستند.
در آن جا بود كه سه زن مجاهده ديگر نيز به او پيوستند.
در هـمـان روزها بود كه متوجه حضور تعدادى از برادران ايرانى , در اردوگاهى نزديك خودشان شدند.
آنان تصميم گرفتند كه خود را از زندان خلاص كنند و به اردوگاه بروند.
تصميمشان را به عراقى ها گفتند.
دژخـيـمـان بـعثى با كابل به شكنجه آنها پرداختند, ولى بالاخره خستگى عراقى ها, آزار را از بدن زنان برداشت .
صورت و بدن فاطمه مجروح شده بود و از دستانش خون مى چكيد.
خود را با زحمت به درب سلول رساند.
بـا سـختى , قامت راست كرد و با انگشت هاى خون آلودش , بر شكاف دريچه كوچك سلول نوشت :ا للّه اكبر!.
سختى هاى زندان , زنان قهرمان ايرانى را آرام نكرد, آنها دست به اعتصاب غذا زدند و گفتند:حرف ما همان است كه گفتيم :آزادى از زندان و اقامت در كنار ديگر اسرا در اردوگاه ها!.
هفده روز از اعتصاب غذاى آنها مى گذشت كه به وزارت دفاع عراق منتقل شدند.
قرار بود كه صليب سرخ به ديدن آنها بيايد.
از اين رو فرماندهان عراقى مى گفتند:به زور هم شده به آنها سرم و خون وصل كنيد!.
در روز بـيـستم اعتصاب غذا, دست و پاهاى زنان مسلمان و آزاده ايرانى را بستند و به زور به آنها خون ترزيق كردند.
نيروهاى صليب سرخ آمدند و از فاطمه و همراهان كه حالشان بسيار وخيم بود بازديد كردند.
بعد از آن يك ماه در بيمارستان بسترى بودند و طولى نكشيد كه به ايران بازگشتند.
بدين گونه بود كه اسارت چهار ساله فاطمه ناهيدى پايان يافت .

فضه .

فـضـه نـوبـيـه , در يـكـى از جـنـگ ها به اسارت ارتش اسلام درآمدو پيغمبر اسلام (ص )وى را به خدمتگزارى فاطمه (س ) ماموركرد.
وى در جايگاه رفيعى از ايمان و تقوا قرار داشت و در نطق و خطابه , زبردست بود.
زهد و پرهيزگارى او, داستان كم نظيرى دارد.
عـشق و ارادت او به خاندان پيغمبر(ص )و بخصوص حضرت فاطمه (س ), ماجرايى است كه كمتر مى توان آن را توصيف كرد.
او در مـدت بيست سال از زندگى خود, حتى گفتگو و مكالمات عرفى خود را با آيات قرآن كريم به ديگران مى فهماند.
عبداللّه مبارك مى گويد:در سفرحج از كاروان عقب افتادم .
دربيابان به زنى برخوردم , پرسيدم :كيستى ؟.
گفت :وقل سلام فسوف يعلمون ,بگو سلام , كه به زودى مى دانيد.
بر او سلام كردم و گفتم :در اين جا چه كار مى كنى ؟.
گفت :من يهد اللّه فماله من مضل ,هر كه را خدا هدايت كند, گمراه كننده اى برايش نيست .
گفتم :جنى يا انسان ؟.
گفت :يا بنى آدم خذوا زينتكم , اى فرزندان آدم , زينت هاى خود را برگيريد.
گفتم :از كجا مى آيى ؟.
گفت :ينادون من مكان بعيد ,از جايگاهى دور فرا خوانده مى شوند.
گفتم :كجا مى روى ؟.
گفت :وللّه على الناس حجالبيت , بر مردم است كه براى خدا حج را به جاى آورند.
گفتم :غذا مى خواهى ؟.
گفت :و ما جعلنا هم جسدا لا ياكلون الطعام ,آنها را مرده قرار نداديم كه خوراك نخواهند.
به او غذا دادم و گفتم :عجله كن !.
گفت :لا يكلف اللّه نفساالا وسعها, خداوند هر كسى را به اندازه قدرتش تكليف مى كند.
گفتم :پشت سر من سوار شو!.
گـفـت :لو كان فيهما آله الا اللّه لفسدتا, اگر در آسمان ها و زمين , جز خداى يكتا, خدايانى بودند, دستخوش فساد مى شدند.
پياده شدم و او را سوار كردم .
گفت : سبحان الذى سخر لنا هذا, پاك و منزه است خدايى كه اين را براى من مسخر ساخت .
همين كه به قافله رسيديم , گفتم : در قافله كسى دارى ؟.
گفت : يا داود انا جعل ناك خليفه فى الارض , و ما محمد الا رسول , يا يحيى خذ الكتاب , يا موسى انى انا اللّه .
اى داود, تـو را در روى زمين خليفه قرار دادم , محمد جز فرستاده خدا نيست , اى يحيى كتاب را بگير, اى موسى , من خداوند هستم .
فهميدم در قافله چهار كس دارد.
نام هاى داود, محمد, يحيى , و موسى را صدا زدم , ديدم چهار جوان به طرف ما آمدند.
گفتم : اينها چه نسبتى با تو دارند؟.
گفت : المال والبنون زينه الحيهوه الدنيا, مال و فرزندان زينت زندگى دنيا هستند.
همين كه جوان ها به ما رسيدند, گفت : يا ابت استاجره ان خير من استاجرت القوى الامين .
پدر او را اجير كن , بهترين كسى كه اجير مى كنى , مرد نيرومند و امين است .
جـوانـان هدايايى به من دادند, وى نيز گفت : واللّه يضاعف لمن يشاء, خداوند براى هر كه بخواهد زياد مى كند.
هداياى بيشترى به من دادند.
از آنها پرسيدم : اين زن كيست ؟.
گفتند: او فضه , كنيز حضرت زهراى است .
بيست سال است كه جز به قرآن تكلم نمى كند.
فـضـه همچنين در نهضت امام حسين (ع ) شركت داشت و همراه حضرت زينب (س ) بود و در تمام حوادث , خدمتگزارى راستين و باهمت براى بازماندگان شهداى كربلا به شمار مى آمد.

فنا.

فـنـاء شاعره اى نابغه و اديبى بزرگ است كه در زمان عمر, با عده اى از قبيله اش به مدينه رفتند و اسلام آوردند.
وى داراى چـهـار پـسر بود كه در جنگ قادسيه , آنها را به سوى ميدان روانه كرد تا از حريم اسلام دفاع كنند.
هنگام بدرقه به آنان گفت : به خاطر داشته باشيد كه جنگ در راه خدا, داراى ارزش بزرگى است و قرآن نيز شما را به استقامت در آن دعوت مى كند.
پـسـران جوان , شجاعانه و با روحيه اى قوى , به ميدان جنگ روانه شدند و سرانجام هر چهار نفر به شهادت رسيدند.
وقتى خبر شهادت آنها به مادرشان رسيد, وى دست به طرف آسمان بلندكرد و گفت : خدايا!.
سپاسگزار مرحمت تو هستم كه شرافت مادر چهار شهيد را به من عنايت فرمودى .

فهيمه .

فهيمه باباييان پور, از زنان نمونه است كه در تقوا, حجاب , احسان , خدمت و شجاعت , شهره خاص و عام اند.
چـهـارده سـال از عـمر او مى گذشت كه بدر انقلاب اسلامى در ايران كامل شد و فهيمه با حضور جدى در صحنه هاى خون و قيام ,همه هستى خود راوقف خدمت به نهضت امام خمينى (ره ) كرد.
پس از پيروزى انقلاب و در روزهاى آغازين جنگ تحميلى , وى همچنان به نهضت مى انديشيد, تا اين كه در آبان ماه سال شصت , به درخواست ازدواج غلامرضا صادق زاده ـكسى كه جز او, ديگرى را يـاراى هـمـراهى با خود نمى ديدـ پاسخ مثبت داد و به يقين راهى را برگزيد و محبت كسى رادر قلبش جاى داد كه او را تا هدف انسان كامل شدن همراهى مى كرد.
او يـك روز قـبل از خواستگاريش , در عالم رويا ديده بود كه غلامرضا در انبوهى از مين به شهادت مى رسد و اين انتخاب , بريدن از دنيا ووصل به خدا شدن را براى او تداعى مى كند.
در روز سـيـزدهم آبان , روز دانش آموز, صيغه عقد محرميت جارى شد و غلامرضا در روز 24 آبان راهى جبهه شد و در ميدان رزم ـدر واحدتخريب ـ به دنبال راهى مى جست تا با بدنى پاره , بر جان فهيمه استقامت به پا كند.
فهيمه نيز, لحظه به لحظه به ترغيب و هدايت معلمى نشسته بود كه خود, شاگردش بود.
اولين نامه اى كه از غلامرضا به دست همسرش رسيد, متن وصيت نامه او بود.
فهيمه در جوابش نگاشت : وصيت نامه ات را در نامه بعد كامل كن !.
هـرگـاه كـه غـلامـرضـا از جـبـهه به خانه مى آمد, فهيمه از او مى خواست تا خاطرات خود را از ميدان هاى مين دشمن و چگونگى شهادت دوستانش ,براى او بازگو كند.
غـلامـرضـا مـى گـفـت و شاگرد درس حقيقت و ايثار, مى گرفت و شبانگاه در معراج عبادت , الهام گرفته از آن حقايق , اشك معرفت مى ريخت .
پـس از عمليات فتح المبين كه غلامرضا از جبهه برگشت , فهيمه به اتفاق وى , براى جارى كردن خـطـبـه عقد, راهى به جماران جستند و آن گاه كه حضرت امام (ره ) از فهيمه درخواست وكالت كردند, گفت : جواب من مشروط است !.
اطرافيان با تعجب پرسيدند: چه شرطى ؟.
فهيمه به امام (ره ) گفت : به شرط دعاى شما براى شهادت هردوى ما در اين دنيا و قبول شفاعت ما در آخرت !.
پس از جارى شدن خطبه عقد, فهيمه و غلامرضا براى زيارت قبور شهدا, به بهشت زهرا رفتند و با شهيدان پيمانى ناگسستنى بستند.
ديـگـربار غلامرضا به جبهه رفت و در بيت المقدس حماسه آفريد و مجددا پس از فتح خرمشهر به تهران برگشت .
فـهـيمه باز در عالم رويا ديده بود كه غلامرضا شهيد مى شود, از اين رو, به يقين مى دانست كه اين سـفـر, آخـريـن سـفـر اوسـت , لـذا بـه مادرش مى گويد:خوب به غلامرضا نگاه كن كه ديگر او را نخواهى ديد!.
و شـايـد در هـمان سفر بود كه پس از حضور در جمكران و به درخواست غلامرضا, فهيمه با دعا و تضرع از خداوند مى خواهد كه همسرش شهيدشود.
در روز ششم تيرماه سال 1361 غلامرضا عروجى عاشقانه داشت .
فهيمه با لباسى سفيد, بر جسد پاره پاره شوهرش حضور يافت , دسته گل روز ازدواجش را به دست گـرفـت و بـا صلابتى تمام , پيشاپيش جمعيت تشييع كننده به راه افتاد و فرياد برآورد: اى همسر شهيدم , راهت ادامه دارد!.
و نيز با صدايى رسا گفت : رضا برضائك ب و پس از آن فهيمه , پيام رسان خون غلامرضا شد.
در شهر و روستا, در مسجد و منزل , در بهشت زهرا و بخصوص در ميان خانواده شهدا, بر آن راهى گام نهاد كه با غلامرضا پيمان بسته بود.
پس از چندى , وى به سفارش غلامرضا, ازدواج مجدد كرد و زندگى مشتركى را با برادرشوهرش , عليرضا آغازكرد.
عـلـيرضا كه طلبه بود, از كلاس معرفت فهيمه درس ها گرفت و فهيمه نيز با حمايت عليرضا, با تـدريـس در مـدارس رفاه , بهار آزادى و روشنگر وهمچنين پيش قدم شدن در امر كمك رسانى به جبهه ها, تحولى در دانش آموزان ايجادكرد.
بيش از دو روز از ازدواج آنها نگذشته بود كه عليرضا عازم ميدان جنگ شد.
پس از بازگشت عليرضا از جبهه , زندگى فهيمه سروسامانى گرفت .
تولد فرزندشان , غلامرضا نيز كانون زندگيشان را گرم تر كرد.
ولى دنيا هرگز نتوانست فهيمه را بفريبد.
در سـال 64 كه جبهه ها به نيروى جديد نيازداشت , به همسر دومش گفت : من خجالت مى كشم كه اين همه در جبهه هستند و تو اين جايى و جنگ نياز به نيرو دارد!.
, فرداى همان روز عليرضا عازم جبهه شد.
هـر وقـت كـه عـلـيـرضـا بـه مـرخصى مى آمد و باز مى خواست به ميدان نبرد بازگردد, فهيمه پـوتـيـن هـايش را واكس مى زد, وسايلش را آماده مى كرد وعزيزش را براى رفتن به وادى خون و آتش , بدرقه مى كرد.
فهيمه , مدتى به قم آمد تا در كنار همسرش , از درياى معارف اسلامى بهره جويد.
امـا ديرى نپاييد كه دست قضاى الهى او را از عرصه تنگ زمان و مكان رهايى بخشيد و فهيمه در روز 27 فـرورديـن مـاه سـال 67, پس از طوافى پروانه وار بر گرد حرم حضرت معصومه ى , در اثر سانحه اى دلخراش , عاشقانه به ديدار پروردگارش شتافت .

كبيشه .

كبيشه , همسر معاذ و از قبيله بنى عبدالاشهل است .
وى , دو فـرزنـد خـود, سـعـد و عـمرو را در جنگ احد براى جنگيدن با دشمنان اسلام , به ميدان فرستاده بود.
هـنگام بازگشت پيامبر از احد, او جلوتر از ديگر زنان مدينه به استقبال پيامبر گرامى اسلام (ص ) شتافت .
پيامبر, در حالى كه افسار اسب ايشان در دست سعدبن معاذ بود, وارد مدينه شدند.
سعد با ديدن مادرش , وى را به پيامبر(ص ) معرفى كرد.
رسول گرامى اسلام (ص ) فرمودند: آفرين بر اين زن !.
, و سپس شهادت فرزندش عمروبن معاذ را به او تسليت گفتند.
كبيشه گفت : يا رسول اللّه !.
از ايـن كـه شـمـا را بـه سلامت مشاهده كردم , خوشحالم و از اين پس هيچ درد و رنجى بر من اثر نخواهدكرد!.
پيامبر(ص ) براى او و بستگانش دعاكردند و از خداوند بزرگ براى آنان پاداش فراوان طلبيدند.

مادر حارثه بن سراقه .

هنگامى كه حارثه بن سراقه در جنگ بدر وارد بركه آبى شد, تيرى به گلويش اصابت كرد و او را از پا درآورد.
چـون خـبر شهادت وى در مدينه به مادرش رسيد, گفت : به خدا قسم بر او گريه نخواهم كرد تا آن كـه پيامبر خدار را بيابم و از او بپرسم , اگر پسرم دربهشت باشد, هرگز بر او نمى گريم و اگر در آتش باشد, همه عمر بر او خواهم گريست .
وقـتـى حـضـرت از جـبهه بدر به مدينه برگشتند, مادر حارثه جلوآمد و از پيامبر(ص ), وضعيت اخروى پسرش را جويا شد.
پيامبر گرامى اسلام (ص ) فرمودند: چه مى پندارى ؟.
آيا گمان مى كنى كه فقط يك بهشت است ؟.
خـيـر, بـهـشت هاى فراوانى وجود دارد و سوگند به كسى كه جانم در دست اوست , فرزندت در بهترين بهشت هاست .
مادر اين شهيد نيز عرض كرد: بنابراين , هرگز بر او نخواهم گريست !.

مادر ربيعه .

عبدالرحمان فروخ , در زمان حكومت بنى اميه , براى انجام كارى به خراسان رفت و مقدارى پول را كـه پس انداز كرده بود, به همسرش سپرد و به اوسفارش كرد كه در نگهدارى پول ها, دقت و سعى فراوان به خرج دهد.
همسر عبدالرحمان كه حامله بود, پس از رفتن شوهرش , فرزندى به دنيا آورد و او را ربيعه ناميد.
چـون غـيـبت عبدالرحمان فروخ به درازا كشيد, همسرش , پول امانتى را صرف تحصيل و پرورش ربـيـعـه كرد و او چنان از علم بهره يافت كه در آغازجوانى , يكى از دانشمندان عصر خود به شمار مى رفت .
27 سال گذشت عبدالرحمان از سفر بازگشت و به منزل آمد,همسرش در منزل نبود.
نـگـاه عـبـدالـرحـمـان به مرد جوان ونيرومندى افتاد كه در كنارى نشسته است , بنابراين سخت برآشفت و از او پرسيد: اى جوان !.
به چه حقى وارد منزل من شده اى ؟!.
ربيعه هم كه پدر خود را نمى شناخت , گفت : شما به چه حقى وارد خانه من شده ايد؟.
پـدر و پسر با هم گلاويز شدند, در اين لحظه همسايه ها سر رسيدند و به گرد آن دو حلقه زدند, ولى تماشايشان مى كردند و نمى دانستند كه چه بگويند؟.
!!.
در ايـن هـنـگام مادر ربيعه واردشد و ملاحظه كرد كه دو فرد خشمگين , با هم درگير شده اند و مردم هم بر گرد آن دو دچار حيرت شده اند.
وى با دقت به چهره كسى كه با پسرش گلاويز بود, نگريست و يكباره فريادزد: اى مردم !.
به خدا سوگند, اين مرد شوهر من است و اين جوان هم پسر اوست و من هم همسر آن مرد هستم .
در اين زمان , عبدالرحمان و ربيعه كه يكديگر را شناخته بودند, دست در گردن هم انداختند و از همديگر دلجويى كردند.
عبدالرحمان با شگفتى بسيار به فرزند خود مى نگريست و در دل وى را تحسين مى كرد.
اندكى بعد, ربيعه برخاست و طبق معمول هر شب , براى تشكيل جلسه درسى اش به مسجد رفت .
بعد از رفتن ربيعه , عبدالرحمان پولى را كه 27 سال پيش به زنش سپرده بود, بازخواست .
هـمـسـرش گـفـت : فـعـلا بهتر است به مسجد بروى , پس از بازگشت از مسجد, پول ها را به تو خواهم داد.
هنگامى كه عبدالرحمان فروخ وارد مدينه شد, ديد اشخاصى نظير مالك بن انس , حسين بن زيد و ابن ابى لهبى ماحقى و نيز اشراف مدينه , پيرامون جوانى را گرفته اند و از سخنان آن جوان استفاده مى كنند.
آن جوان كه كسى جز ربيعه نبود, به محض مشاهده پدر, ازسر ادب , سر به زير افكند.
عبدالرحمان جلوتر رفت و از كسانى كه پاى درس بودند, پرسيد: آن جوان كيست ؟.
پاسخ شنيد: او ربيعه الراى پسر عبدالرحمان فروخ است !.
هنگامى كه عبدالرحمان چنين سخنى را شنيد, بسيار شاد شد و خداى را سپاس بسيار گفت كه چنين فرزند شايسته اى به او عطاكرده است .
پس از نماز گزاردن , به خانه بازگشت و ماجرا را براى همسرش تعريف كرد و اضافه كرد: پسرم را در حـالـى مـشـاهـده كردم كه شاگردان زيادى دراطرافش حلقه زده بودند و او براى آنان درس مى گفت !.
زن كه موقعيت را مناسب ديد, گفت : اى عبدالرحمان !.
حـال كـه فرزند خود را چنان ديدى و از داشتن چنين گنجى به خود مى بالى , بدان كه من تمام پول ها را صرف تربيت و دانش اندوزى همين پسركرده ام .
عـبـدالـرحـمـان , به هوش و ذكاوت همسرش آفرين گفت و از وى تشكركرد كه پولش را در راه پرورش چنين فرزندى صرف كرده است .

مادر سيد رضى .

فـاطمه , مادر سيد رضى (مولف نهج البلاغه ) و سيد مرتضى , كه هر دو از دانشمندان بزرگ شيعه هـسـتـند, بانويى پاكدامن و زاهد بود كه روزهاى گرم را روزه مى گرفت و در تاريكى شب ها, به عبادت خداوند مى پرداخت .
مـرحـوم شـيـخ ‌مـفـيدـرحمه اللّه عليه ـ كه از بزرگ ترين علماى شيعه است و تمام متاخرين از او اسـتـفـاده كـرده انـد, شـبـى در عـالـم رويـا ديد كه حضرت فاطمه (س ), دست امام حسن (ع ) و امـام حـسين (ع ) را گرفته , وارد مسجد شدند و به شيخ ‌مفيد فرمودند: فرزندانم را بپذير و به آنها فقه بياموز!.
شيخ ‌مفيد از خواب بيدار مى شود و شگفت زده با خود فكر مى كند كه موضوع چيست ؟!.
هنگامه درس فرا مى رسد و شيخ مثل هر روز به محل تدريس مى رود.
در آغاز درس , خانمى به همراه دو فرزندش وارد مسجد مى شوند و به نزديك شيخ ‌مفيد مى روند.
مادر به استاد مى گويد: فرزندانم را بپذير و به آنها فقه بياموز!.
شيخ ‌مفيد كه راز خوابش را فهميده بود, مشغول تعليم آن دو كه كسى جز سيدرضى و سيدمرتضى نـبـودند, شد و سرانجام آن دو بزرگوار, از علماى بزرگ شيعه شدند كه هر دو, آثار بزرگ علمى , فقهى و تفسيرى مفيدى از خود به يادگار گذاشته اند.
همه اين ارزش ها, مرهون ايمان , اخلاص و پاكى مادرشان , فاطمه بود.
سـيـد رضى , خود درباره مادرش مى گويد: اگر همه مادران , به خوبى , پاكى و وظيفه شناسى او بودند, فرزندانشان به پدر نيازى نداشتند.

مادر شهيد.

وى , مـادرى بـود كه پسر و دخترش , در جنگ مجروح شده بودند و پسر ديگرش هم با شهادت , به سوى معبود پرواز كرده بود.
زمانى كه خانم كبرى نقدى زاده , خبر شهادت فرزندش را به او داد, آن مادر شهيد, دست هايش را به طرف آسمان بلندكرد و گفت : يا حضرت زهراى , حالا روم مى شه صدايت بزنم !!.
و بعد به خانم نقدى زاده گفت : مى خواهم جنازه فرزندم را ببينم !!.
ـ شما مادر هستيد و نمى شود جنازه را ببينيد!.
ـنه !.
من بايد بچه ام را ببينم !.
آن گـاه كـه چـشـمـش بـر بدن بى سر و دست پسرش افتاد, باز دست هايش را بالابرد و گفت : يا فاطمه زهراى , خوشحالم از اين كه مى توانم صدايت بزنم !!.
فـرداى آن روز, صـبـح زود, مادر شهيد باز به سراغ كبرى خانم آمد و گفت : هواى ديدن پسرم را دارم !.
مى خواهم ديگربار اوراببينم !.
ـشما ديشب او را ديده ايد و ديگر نمى شود.
ـروزى كـه فـرزنـدم به دنيا آمد, خودم با دست هايم او را قنداق كردم و حالا هم كه او دارد پيش فـاطـمـه زهـراى مـى رود, مى خواهم باز با دست هاى خودم , پسرم را عطر بزنم تا با بوى خوش به خدمت آن حضرت برسد.
پـس از آن , راهى سردخانه شد و با دست هايش , پيكر فرزند شهيدش را عطر و گلاب زد و با دقت داخل پارچه اى پيچيد و رويش را هم مشمع كشيد.
در هـنگام تشييع جنازه نيز, حتى يك قطره اشك نريخت و وقتى كه از وى خواستند تا براى مردم سخن بگويد, گفت : نه !.

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation