استبداد و رهايى از آن
ما را در اين باب مدرسهاى بزرگتر از تاريخ طبيعى و عمومى نباشد وبرهانى قوىتر از جستجو و تتبع نيست. وهركس اين دو را متابعتنمايد، خواهد ديد كه انسان روزگارى دراز در حال طبيعى زندگانىكرده، نسل به نسلو گروه گروه در يك جاى به سر برده، پيرانى كه باتجربهتر بوده و اشخاصى كه بنيه قوى داشتهاند به سياستايشان قيامداشته، پس از آن روزگارى در حالتبيابانى، عشيرهها و قبيلهها بودهاندكه پيران قوم و نژاد ايشان، بهسياست آنها قيام نموده و آن پيران درتحت رياست اميرى بودند كه احكام ايشان را مجرى مىداشت و درراىايشان مداخله نمىنمود. و ايشان نيز متابعت نظامى ساده همىكردند و اندك قواعد حكومتى داشتند كه مصدرآن عدالت وجدانى و يانظام تقليدى بود و پيوسته يك «نيمه بنىآدم» را حال بر اينگونه بودهاست تا اين زمان. اما«نيمه ديگر از آدميان» خواستند در معيشتخويش وسعت دهند. پس خود را درون ديوارهاى قريهها و شهرهابهزندان نمودند و وسعتيافتند ولى در بدبختى و فروتنى. چه اكثرايشان تاكنون راهى صحيح از بهر سياستجمعيتهاى خويشنيافتهاند. و همين معنى سبب است كه سلطنتها گوناگون گرديده وهيچ ملتى بر شكلىكه پسنديده همه باشد استقرار نيافتهاند، جز اين كهبر سبيل تجربه يا به حسب غلبه اهل كوشش يا گروهى ازمستبدين هرروز به رنگى درآمده.
و تقرير و ترتيب شكل حكومتبزرگتر و قديمىتر مشكلىاست درميان بنىآدم. و او ميدان بزرگ فكرتهاىبحث كنندگان استو جولانگاهى است كه كمتر كسى از آدميان در او جولان ننموده. بعضىبر فيل فكرت وبعضى بر شتر شرارت و بعضى بر اسب فراستياحمار حماقت; تا زمان اخير در رسيد و انسان مغربى در آنميدانهمچون «سوارى غارتگر» به جولان درآمد و در كمال دقت، بر مركببخار، سوار بود. پس قواعد اساسى دراين باب مقرر داشت كه عقلها وتجربهها بر آن اتفاق نمودند و حق يقين در آن آشكار گرديد. و از اينروقواعد او،در نزد ملتهاى با ترقى از مقررات اجماعى شد. اگرچه آنملتها نيز به طوايف سياسى مختلف تقسيم شدند كههر دسته در بابمطابق نمودن اصول و فروع آن قواعد با احوالات خصوصى خويشاختلاف نمودند. با وصف اينكه اين قواعد در مغرب قضاياى بديهيهمىباشد هنوز در مشرق، مجهول يا غريب يا طرف نفرت مشرقياناست،چه اكثر ايشان چيزى از آنها به گوششان نخورده و بعضى ديگرالتفات و دقتى در آن ننموده و بعضى ديگر آن رانپسنديدهاند، محضاين كه يا اصحاب غرض مىباشند، يا قلبهاى ايشان را دزديدهاند، يابيمارى در قلبشان جاكرده است.
و من به جهت دقت مطالعه كنندگان، رئوس مسائل بعضىمباحث آن را كه زندگانى سياسى بدان تعلق داردطرح نمايم و پيش ازوقت، ايشان را يادآورى كنم، كه سابقا در تعريف استبداد گفتيم كه:استبداد، حكومتىباشد كه درميان او با ملت رابطه معين معلومى باشد،تا آن رابطه با قانون نافذالحكم محفوظ ماند، همچنانكهنظر ايشان را بهاين معنى ملتفتسازم كه اعتبارى به سوگند كسى كه متولى حكم گرددنيست، هر كه گوباش. وهمچنين اعتبارى به عهدى كه بر مراعات دينو تقوى و حق و شرف و عدالت و لوازم مصلحت عامه بربنددنيست. وامثال اينها از «قضاياى كليه مبهمه» كه بر سر زبان همه نيكوكاران وزشتكاران گردان است مىباشد ودر حقيقت جز كلامى بيهودهنيست، چه كسى كه درباره مردمان از ستم دريغ ندارد در سوگندخويش از تاويلچه باك دارد. زيرا كه لازمه طبيعت قوت و حكمرانىمطلق، جور باشد و قوت را جز با قوت مقابله ننمايند. (1)
پس باز گرديم به مبحثها كه طرح آنها را اراده داشتيم تا مطالعهكنندگان در آن دقت كنند:
اول - مبحث اين كه ملتيعنى رعيت چه باشد؟ آيا مشتىمخلوقات رستنى يا جمعى بندگان مالك غلبه جوىهستند؟ يا جمعىباشند كه درميان ايشان رابطه جنسيت و لغت و وطن و حقوق مشتركمىباشد؟
دوم - مبحث اين كه سلطنت چه باشد؟ آيا او انسانى است كه باياران خود بر جان و مال و خون و شرف مردمانمسلط گرديده، هرچهخواهند كنند، يا وكالتى سياسى باشد كه از طرف ملتبه جهت ادارهامورات مشتركهايشان برپاى شده؟
سوم - مبحث اين كه حقوق عمومى چيست؟ آيا سلطنت را براملاك عمومى از قبيل: اراضى و معادن و رودها وساحلها و قلعهها ومعبدها و كشتىها و لوازم جنگ و غيره، حق مالكيت مىباشد؟ ياصفت امانت و نظارت است؟ و همچنين حقوق معاهدات دول ومستعمرات؟ يا حقوق اقامه حكومت و عدالت و آسان كردن ترقىاجتماعى وايجاد ضمانتهاى افرادى و غير اينها، كه هر فردى را حقبهره بردن و اطمينان بر آن مىباشد؟
چهارم - مبحث مساوات در حقوق است. آيا سلطنت مىتواند درحقوق مادى و ادبى بدانسان كه خود خواهدتصرف نمايد و برحسبميل خويش ببخشد و محروم سازد؟ يا بايد حقوق، به جهت همه بهمساوات محفوظباشد و بر دهات و شهرها و اصناف و اهل هر مذهب،به نسبت عادلانه تقسيم شود؟
پنجم - مبحثحقوق شخصى است. آيا سلطنت تسلط بر اعمال وفكرهاى مردم را مالك است؟ يا افراد ملتمطلقا در فكر آزادند وهمچنين در فعل، مادام كه مخالف قانون اجتماعى و شرى نباشدآزادند؟ چه ايشان بهمنافع شخصى خويش داناتر مىباشند.
ششم - مبحث نوع سلطنت است. آيا شايستهتر، پادشاهى مطلق ازهر قيد و زمانى است؟ يا سلطنت مقيده؟ وقيود كدام است؟ - يا رياستانتخابيه دائمه مادامالحيات، يا انتخابيه موقته. و آيا سلطنتبه ارث يا بهولايتعهد يابه غلبه؟ و آيا اين معنى موجب اتفاقات استيا شرايطشايستگى در آن مىباشد؟ و آن شرايط چيست و تحقيقوجود آنشرايط چگونه باشد و استمرار و مواظبتبر آن شرايط را چگونه بايدمراقب بود؟
هفتم - مبحث اين كه وظيفه سلطنت چيست؟ آيا وظيفه سلطنت،اداره امور ملتبرحسب راى و اجتهادخودش مىباشد؟ يا مقيد استبه قانونى كه صلاح حال ملت است؟ و هرگاه سلطنتبا ملتدرخصوص سود وزيان امرى اختلاف نمايند، آيا سلطنتبايد ازوظيفه خويش كناره گيرد يا نه؟
هشتم - مبحثحقوق شخص سلطنت است. آيا سلطنت را رسدكه هرچه خود خواهد از قبيل مرتبههاى بزرگو مرسومهاى شگرفدولتى هر كه را خواهد مخصوص نمايد و از حقوق ملت و اموال ايشانبىحساب مصرفرساند؟ يا تصرف در تمام اينها از دادن و ندادنمنوط، به تحديد ملت است؟
نهم - مبحث اطاعت ملت نسبتبه سلطنت است. آيا ملتبايدنسبتبه سلطنت، اطاعت و انقياد مطلق داشتهباشد؟ يا بر سلطنتاست كه با وسايل، ملت را فهمانيده راضى كند؟ اگرچه بطور اجمالباشد تا از بهر ملت ميسرگردد كه با اخلاص فرمانبردارى كنند.
دهم - مبحث تقسيم تكليفات است. آيا برقرارى ماليات، مفوضبراى سلطنت مىباشد؟ يا بايد ملت مخارجلازمه مملكت را مقررداشته، مورد اموال را معين نمايد و طريق گرفتن ماليات و حفظ او رامرتب سازد؟
يازدهم - مبحث تهيه اسباب دفاع است. آيا تهيه لشكر و اسلحه آنهابه جهت استعداد مدافعه، مفوض به ارادهسلطنت است تا هر وقتخود خواهد از مقدار آن كم يا زياد كند يا اهمال ورزد يا در مقهورساختن ملت آن آلاترا استعمال نمايد؟ يا بايد حرص ورزند كه اينمعنى براى ملت و در تحت امر او باشد به قسمى كه لشكريان، ميلملترا اجرا كنند نه ميل سلطنت را؟
دوازدهم - مبحث مراقبتبر حكومت است. آيا بايد سلطنت را ازآنچه كند نپرسند يا ملت را حق بازپرس اومىباشد؟ چه كار، كار ايشاناست؟ پس حق آن دارند كه جمعى وكلا از جانب خويش نائب كنند وايشان را حقآن است كه بر همه چيز آگاه شوند تا مسؤوليتبر ايشانمتوجه گردد؟
سيزدهم - مبحثحفظ امنيت عامه است. آيا هركس مكلف بهپاسبانى نفس خود و متعلقات خويش است؟ ياسلطنت مكلف بهپاسبانى افراد است؟ خواه مقيم باشد خواه مسافر تا بعضى آفات طبيعىبرايشان وارد نشود نهاين كه ايشان را از مجازات و كيفر اعمال،محفوظ دارد.
چهاردهم - مبحثحفظ قدرت قانون است. آيا سلطنت را مىرسدكه نسبتبه افراد ملت هرچه خواهد ازمكروهات بجاى آرد بدونوسايط قانونى؟ يا قدرت، مخصوص قانون است مگر در اوقاتمخصوصه و اوضاعمعينه؟
پانزدهم - مبحث ايمنى از عدالت قضاوت است. آيا عدل آن باشدكه راى حكومت اقتضا نمايد يا آنچه راى قضاتشرع صلاح بيند كهوجدان ايشان از هر مؤثرى بجز شرع و حق محفوظ است و از هيچفشار راى عام در ايشانتغييرى رخ ندهد؟
شانزدهم - مبحثحفظ دين و آداب است. آيا سلطنت گرچهسلطنت قضاوت باشد، بر ضماير مردم سيطره وقدرتى دارد؟ يا وظيفهاو منحصر استبه حفظ كليات همچون دين و جنسيت و لغت وعادات و آداب عمومى؟ آننيز به طريق حكمت، مادامى كه محتاجزجر و قهر نشود و تا حرمت دين دريده نگردد، سلطنت را حقمداخلهدر امر دين نيست.
هفدهم - مبحث تعيين اعمال، برحسب قانون است. آيا در اجزاىسلطنت، از حكمران بزرگ تا پليس، كسىهست كه عنان تصرف او رابه راى و اختيار خودش رها سازند؟ يا بايد وظيفه هركس از جزئى وكلى به قوانينصريح، واضح و معين شود؟ و مخالفت آن قوانين جايزنيست اگرچه به جهت مصلحت مهمى باشد، مگر دربعضى احوال كهخطرهاى بزرگ رخ نمايد كه آن را قانون استثناء مىگويند.
هيجدهم - مبحث اين كه چگونه وضع قوانين نمايند. آيا وضعقوانين سياسى منوط به راى حكمران بزرگ ياجمعى كه او انتخاب كندمىباشد؟ يا بايد قوانين سياسى را جمعى از جانب ملت وضع نمايند؟زيرا كه ايشان بهحوائجخويش داناترند و ملايم طبع و صلاح حالخود را نيكوتر دانند و بايد حكم قانون، عام باشد يا برحسباختلافاقوام و تغيير وضع و زمان، مختلف گردد.
نوزدهم - مبحث اين كه قانون چيست و قوت آن كدام است؟ آياقانون احكامى است كه قوى بر ضعيف بداناحتجاج ورزد؟ يا احكامىكه تمام طبقات مردم در نزد او مساوى مىباشند و او را قدرتى نافذ وقاهر است كه ازاغراض و شفاعت و شفقت محفوظ است و در نزد همهخلق محترم است و حمايت او بر تمامى افراد ملت است؟
بيستم - مبحث تقسيم كارها و وظيفههاست. آيا بايد كارهامخصوص اقارب سلطنتيا عشيره يا مقربين او باشد؟ يا مانند حقوقعامه بر تمامى قبايل و طوايف تقسيم نمايند؟ اگرچه به طريق نوبتباشد با ملاحظات اهميت وعدد و قابليتبه قسمى كه اجزاى سلطنتنمونهاى از ملتباشد يا در حقيقتخود ملت است كه كوچك شده وبرسلطنت است كه اشخاص كافى و اسباب كار ايشان را ايجاد نمايداگرچه به تعليم اجبارى باشد.
بيست و يكم - مبحث تفريق درميان قدرتهاى سياسى و دينى وتعليم است - آيا جمع كردن درميان دو اقتدار ياسه اقتدار در يك نفر،روا باشد؟ يا بايد هر وظيفهاى از سياست و دين و تعليم، مخصوص بهيك نفر باشد؟ تا بهخوبى بدان قيام نمايد؟ و نبايد هر سه در يك نفرجمع آيد مبادا اقتدارش قوت گيرد.
بيست و دوم - مبحث ترقى در علوم و معارف است. آيا بايدسلطنت را به حال خود گذارند تا بر عقول مردمانفشار آرد و نگذاردنفوذ ملتبر او قوت يابد؟ يا بايد او را وادارند تا دايره معارف راوسعت دهد و تعليم ابتدائى را بهتشويق يا به اجبار، عمومى كند ووسعت آن را آسان نموده كليه تعليم و تعلم دينيه را مطلقا آزاد نمايد؟
بيست و سيم - مبحث وسعت دادن در زراعت و صنايع و تجارتاست. آيا بايد اين معنى را به ميل و نشاط امتبازگذارند كه بهكلى درايشان نشاط و ميلى نمانده؟ يا سلطنت را لازم است كه همسرى با سايرملل را آسان نمايد؟بهخصوص ملتهايى كه همسايه و مزاحم مملكتهستند، تا ملتبهسبب حاجتبه غير هلاك نشوند و بهواسطهاحتياج،كارشان به ضعف نرسد.
بيست و چهارم - مبحثسعى در آبادى است. آيا اين كار را به اهمالسلطنتيا حرص او بر آن واگذارند؟ يا بايد اورا وادارند كه اعتدالمتناسب را با ثروت عمومى متابعت نمايد و التفاتى به مفاخرت زيب وزينتهاى بلدى كه درماده سودى ندارد نكنند؟
بيست و پنجم - مبحثسعى در رفع استبداد است. آيا بايد اين معنىيعنى رفع استبداد را از خود سلطنتمنتظر باشند؟ يا در يافتن آزادى ورفع استبداد بدانسان كه مجال بازگشت نداشته باشد وظيفه خردمندانوبزرگان ملت است؟.
اين بيست و پنج مبحث است كه هر يك از آنها محتاج به دقتىعميق مىباشد و تفصيلى طولانى لازم دارد تا براحوال و مقتضياتخصوصى تطبيق شود. و من اين مبحثها را ذكر نمودم تا نويسندگانباهوش را يادآورىنموده، نجبا را در خوض نمودن آنها به نشاط آورم،اما با تربيت; تا اين حكمت را متابعت كرده باشند كه «واتواالبيوت منابوابها» (2) . و حال، كلام را در آنچه متعلق به مبحثبيست و پنجم استيعنى مبحث «سعى در رفعاستبداد» كوتاه سازم، پس گويم:
اول - ملتى كه تمامى آنها يا اكثر ايشان، دردهاى استبداد را احساسنكنند، مستحق آزادى نيند.
دوم - استبداد را با سختى مقاومت ننمايند جز اين كه با ملايمتبهتدريجبا او مقاومت جويند.
سوم - واجب است پيش از مقاومت استبداد، تهيه نمايند تا استبدادرا به چه چيز بدل كنند كه امور مختل نشود.
اينها قواعد رفع استبداد است و اين قواعدى است كه اميد اسيرانرا دور سازد و مستبدين را خوشحال كند، چهظاهر آنها ايشان را براستبداد خويش ايمن دارد و از اينرو ايشان را بدانچه «فيارى» مشهور ازآن ترس دادهيادآورى كنم كه در اين مقام گفته: «همانا مستبد، به قوتشگرف و احتياط افزون خويش، فرحناك نشود، چهبسا ستمكار معاندكه از دست مظلومى كوچك به خاك اندر افتاده.
و من همى گويم هيچ ستمكار قاهرى نباشد جز اين كه خداى اورا از روى عزت و انتقام بگيرد، و از آن پس گويم: مبنا و معنى اين قاعدهكه «ملتى كه اكثر آن دردهاى استبداد را احساس نكنند مستحق آزادىنيند» آن استكه ملتى كه حكم زبونى و درويشى بر او رفته تا مانندچارپايان يا كمتر از چارپايان گرديده، هرگز سؤال از آزادىنكنند و گاهباشد كه بر مستبد كينه گيرند ولى بهجهت طلب انتقام از شخص او نهبهجهتخلاصى از استبداد،پس فايدهاى بهدست نيارند جز اين كهبيمارى را به بيمارى ديگر بدل كردهاند، همچون درد شكم را بهصداعبدل كردن مىباشد. و گاه نيز به انگيختن مستبد ديگر تا با مستبدمقاومت جويند و چون فيروز آيند وغالب شوند، همان مستبد انگيختهايشان، دستخود را جز با آب استبداد نشويد. پس از اين نيز فايدهاىنبرندجز اين كه بيمارى كهنه را به بيمارى تندى بدل ساختهاند. و بسابود كه آزادى خودبخود به ملتى رسد وهمچنين از آن نيز سودى براىآنها نباشد، چه اندكى بگذرد كه آن آزادى به استبداد سخت ناهنجارمنقلب گردد، همچون بيمارى كه اندك بهبودى يافته بزودى نكسنمايد.
اما مبناى اين قاعده كه استبداد را با سختى مقاومت نبايد نمودبلكه با حكمت و تدريج; از اين قرار مىباشد كهوسيلهاى كارآمد ملتاست و قاطع دنباله استبداد مىباشد، آن وسيله ترقى ملت است درادراك و احساس. و اينترقى ميسر نگردد جز به تعليم علوم وشجاعت، همچنانكه راضى ساختن افكار عامه تا به چيزى غيرمالوفخويش اذعان نمايند جز در مدتى طولانى صورت نگيرد. زيرا كهعاميان هرقدر ادراكشان ترقى نمايد،رضا ندهند كه تب و لرزه ايشان بهعافيت مبدل شود مگر بعد از مدتى فكر و خيال كردن. و شايد همدراينخصوص معذور باشند، چه آن بيچارگان الفت نيافتهاند كه ازرؤساى خود چيزى بجز فريب و خيانتمتوقع باشند.
پس از آن استبداد با قوتهايى چند از اطراف فراگرفته، از آن جمله:قوه ترسانيدن يا قوه لشكرى مىباشد،بهخصوص چون جنسلشكريان غريب و جزو آن ملت نباشند و نيز قوت مال و قوت الفتبرقساوت و قوت اهلثروت و قوت ياوران بيگانه. پس اين قوتها،استبداد را همچون شمشير فولادين نموده و با عصاى افكار عامهبهمقابل آن نتوان رفت. و فكر عامه را طبيعت آن باشد كه چون سالى درجوش بود سالى ديگر نيز به جوش آيد وچون يك روز جوشش نمايدروز ديگر نيز در جوشش باشد. پس بنابراين از بهر مقابل شدن با اينقوههاىهولناك، ثبات و عناد را بايد به كار آرند.
مقاومت استبداد با عنف روا نباشد، مبادا فتنهاى برآيد كه مردمانرا درو نمايد. اگرچه گاهى استبداد از شدتبه درجهاى رسد كه ناگهانفتنه از روى طبيعت، منفجر گردد. پس در آن صورت اگر در ملت،خردمندان باشنداز فتنه كناره جويند تا آن فتنه بعد از آن كه وظيفهخويش بجاى آورده منافقان را درو كند، فىالجمله تسكين يابد. و بعداز آن حكمت را به كار برند و فكرتها را به جانب تاسيس عدالت موجهسازند و نيكوترين اساس عدالت، باكسى روا باشد كه با استبداد نسبتىنداشته با فتنه نيز بىعلاقه باشد. غالبا عاميان بر مستبد شورش نمايندمگربعد از اين چند حال مخصوص فورى كه شورش خواهند نمود:
اول - بعد از منظر خونين دردناك، كه مستبد به عزم انتقام، مظلومىرا آسيب رسانيده باشد.
دوم - بعد از واقعه جنگى كه مستبد در آن مغلوب گرديده، نتواندننگ آن را به خيانتبعضى سر كردگان نسبتدهد.
سوم - بعد از آن كه مستبد، اهانتى نسبتبه دين اظهار نمايد و با آناهانت، استهزاء نيز همراه باشد و اين معنىموجب حدت عوام گردد.
چهارم - بعد از تنگى شديد در سالى كه تمام مردمان در طلب مالباشند و نيابند حتى اواسط الناس.
پنجم - در هنگام قحطى و گرسنگى كه مردمان، مواساتى ظاهر ازمستبد نبينند.
ششم - بعد از امرى كه موجب انگيخته شدن خشم فورى گردد،مانند اين كه به ناموس و عرض متعرض شود، يادر ممالك مشرقىحرمت جنازهاى را بشكند يا در ممالك غرب ناموس قانون يا شرفموروثى را متعرض گردد.
هفتم - بعد از حادثه تنگنا كه موجب همراهى قسمتى بزرگ اززنان، در يارى كردن مردان باشد.
هشتم - بعد از آن كه دوستى شديد از مستبد نسبتبه كسى كه ملتاو را دشمن شرف خويش داند ظاهر گردد. و غير از اينها از امورى كهشبيه بدينها باشد.
مستبد هرقدر نادان باشد، اين امور كه لغزشگاه استبر وىمخفى نماند. و هرچند مغرور بود، از بستن جلواينها غفلت ننمايد.همچنانكه اين كارها را ياوران و وزراى او همگى بهخوبى دانند.
و چون يك تن از ايشان يافتشود كه خواهد مستبد را به هلاكتدرافكند، او را دلير سازد تا در يكى از اينمخاطرات مذكور درافتد. وبهجاى اين كه اين معنى را از او دور داشته، بر مردمان مشتبه سازدافزونتر به وىنسبت دهد و خود نيز شهادت دهد. از اينرو گويند:رئيس وزراى مستبد يا رئيس سرداران يا رئيس علماىمذهبى از همهكس قادرتر مىباشند كه او را آسيب رسانند و مستبد نيز به احتياط باايشان مدارا نموده، چونخواهد يك تن از ايشان را معزول سازد بهناگهانش بگيرد.
و مبناى اين قاعده كه «قبل از مقاومت استبداد واجب است چيزىكه استبداد را بدان بدل نمايند بايد تهيهنمايند» اين كه شناختن فايده هركار اگرچه بهطور اجمال باشد در اقدام به هر عملى شرط طبيعى است.ولىدراين باب كه تبديل استبداد باشد، شناسايى اجمالى مطلقا كافىنباشد، بلكه ناچار بايد مطلب را تعيينى واضحو موافق راى همه يا راىاكثريت كه بالاتر از سه ربع مردم است، يا با راى عموم لشكرى، معينكنند. والا كارانجام نيابد، چه چون فايده كار مبهم باشد، آن كار تا يكاندازه ناقص خواهد بود. و هرگاه در نزد هر قسمتى ازمردمان مجهوليا با راى ايشان مخالف باشد، فورا آن قسمتبا مستبد پيوسته، فتنهعظيم برپاى شود. و اگر آنقسمت مخالف به مقدار يك ثلث از ملترسد، پس مطلقا غلبه در طرف مستبد است.
و نيز چون فايده كار، در آغاز مبهم باشد ناچار در آخر اختلافواقع شود و كار فاسد گرديده و به فتنههاىعظيمه و اختلاف مهلكمنجر گردد و از اين جهت تعيين فايده واجب است كه با صراحت واخلاص باشد ودرميان ملتشهرت داده، سعى كنند تا ايشان را راضىساخته خرسند دارند. بلكه ايشان را وادارند تا بانكبرآورده از پيشخود آن را طلب نمايند. و همين معنى سبب شد كه اميرالمؤمنينعلىعليهالسلام و ساير ائمهاهلبيت را كار دنيا از پيش نرفت و شايداين معنى از ايشان، از راه غفلت نبوده بلكه سبب آن سختى آمد و رفتوپيوستگى و نبودن پست منظم و مطبوعات در آن زمان بود. (3)
و حاصل كلام آن كه مقرر داشتن شكل حكومتى كه مىخواهند وممكن است استبداد را به آن بدل كنند ازضروريات است. و اين خودامرى آسان نيست كه فكرت چند ساعتيا هوش چند نفر، از بهر آنكافى باشد. بلكهفكر اين مطلب آسانتر از فكر در تربيت مقاومتاستبداد نيست. و اين استبداد فكرى نظرى را اينقدر كافىنيست كهمنحصر به خواص باشد، بلكه ناگزير بايد آن را عموم دهند و ابتداء آنبعد از آن باشد كه ملت دردهاىاستبداد را احساس نمايند. و شكىنيست كه يك تن دلير در امر عمومى همچون محاربه استبداد، دها وصدها وشايد هزاران را به حسب قوت برهان خود، دلير سازد. و از آنپس گفتگو در قواعد اساس سياسى مناسب،درميان ملت انتشار يابد بهقسمى كه فكرت تمامى طبقات را مشغول سازد. پس سالها در زيرآزمايش و زدوخوردعقلها باقى ماند، تا به كلى نضجيابد و تا اين كهآثار حسرت حقيقى بر دريافت آزادى در طبقات بلند ملت و قيمتآندر طبقات پست آشكار كرده و مستبد احساس خطر نموده شروع بهاحتياط شديد كند و مردمان را فريبدهد، تا اين كه فرصتى مناسببهدست آيد يا بهدست آورند.
در اين هنگام، ملت از روى طبيعت مستعد گرديده، تا قبول اينقوانين نمايد كه خود حاكم خويش باشد. پسمختار است كه خودمستبد را تكليف نمايد تا اصول استبداد را به اصول مقرره كه مهياساخته بدل نمايد و آن راطلب نمايد و فيروزى خويش در آن داند ومستبد را در اين حال چاره جز اطاعت و اجابتخواهش ملت طوعاياكرها نمىباشد و بدينسان سير طبيعى تمام شود و سنتهاى او تبديلنشود.
پس خردمندان بينا شوند و فريفتگان از خداى بپرهيزند وخردمندى كه نامش پنهان نيست از رحمتخداىنوميد نشود.
و من اين بحث را به اين سخن ختم نمايم كه خداى سبحان جلتحكمته، هر ملتى را از اعمال كسى كه برخويش حاكم ساختهاند،مسؤول قرار داده و اين است معنى اين كلام حق كه «چون ملتى سياستخويش نيكوننمايد خداوند او را زبون ملت ديگر فرمايد تا بر او حكمنمايد» همچنانكه در شريعتها معمول است كه بر غيربالغ يا سفيه قيمتعين كنند.
و اين است معنى كلام حكمت نماى كه «هر زمان ملتى به درجهرشد رسد عزت خويش باز آرد» و اين معنى اينسخن عدل است كه«خداوند مردمان را ستم ننمايد بلكه مردمان بر خويش ستم روادارند» (4) «ان الله لايغير مابقوم حتى يغيروا ما بانفسهم». (5)
تمتبعون الله وحسن توفيقه ترجمه طبايع الاستبداد ومصارعالاستعباد على يد مترجمها الفقير الى الله القهار،عبدالحسين القاجارفى 29 رجب الفروسه 1325 كتبه العبد الحقير الفقير الفانى مرتضىالحسينى البرغانى فيليال شهر الصيام سنه 1325.
والسلام خير ختام
پىنوشتها:
1) اين همان منطق قرآن است كه مىفرمايد: واعدوا لهم مااستطعتم من قوه ومن رباط الخيلترهبون به عدوالله وعدوكم (انفال/60).
2) سوره بقره، آيه 189. آنچه كواكبى در اين بيست و پنج مبحث گرد آورده لزوما ديدگاه خود اونيست، بلكه نقلپرسشهاى نوگرايان آن دوران است كه وى آنها را پيشروى فرهيختگانمسلمان قرار داده است.
3) اين كهاميرالمؤمنين على(ع) و ساير ائمه اهلبيت، نتوانستند در زمان خويش به پيروزىظاهرىچشمگيرى نائل شوند، عوامل زيادى داشته كه از آنجمله موارد ذيل را مىتوان نام برد:1- پايين بودن سطح فكر و فرهنگ و آگاهى مردم2- پيچيدگى و سياستبازى دشمنمنافق3- تقواى اعتقادى، سياسى، اخلاقى آن بزرگواران كه سبب مىشد اصل را، بر هدايتانسانها بگذارند نه بررضايت آنها. و...
4) ان الله لايظلم الناس، ولكن الناس انفسهم يظلمون(يونس/44).
5) سوره رعد، آيه 11.